-
معجزه عشق 22
دوشنبه 30 آذر 1394 19:20
سلام دوستای گلم..... خوب باید بگم ماجرای اصلی این داستان از این قسمت شروع میشه.... هیجان دلهره و عشق از این قسمت شروع میشه..بفرماید ادامه..... بوسه بیست و دوم ( شروع خونین ) کیو وارد اتاق شد نگاهش به دنبال شیوون به همه جای اتاق چرخید گفت: شیوونا... شیوونی... شیوون ازاتاق لباس که درش دراتاق خواب مشترکش با کیو بود بیرون...
-
با من بمان 2
یکشنبه 29 آذر 1394 20:25
خوب اینم از این داستان.... راستی بچه ها میخواستم هر کی داستانی درمورد سوجو داره دلش میخواد بقیه بخونن ببده بهم البته اگه منو قاببل میدونه من ببراش بذارم تو وبب...البته بگم اگه درمورد شیوون میخواید بذارید یه شرایطی دارم که حاضر به دادن داستانتون باشید بهتون میگم... پس از حالا شروع کنید داستان بنویسید بدید من ...شاید...
-
تنها گل زندگیم 7
یکشنبه 29 آذر 1394 20:11
سلام دوستای عزیزم.... ببا قسمت دیگه این داستان اومدم... همنطور که گفتم بعد از تموم شدن معجزه سفید تنهاگل زندیگم و معجزه عشق رو هفته ای دوباره میزارم..بفرماید ادامه.... قسمت هفتم کانگین از راه پله پایین امد سرچرخاند دنبال خدمتکارها میگشت که با دیدن خدمتکار مسنی که با دیدنش به طرفش میامد اخرین پله را پایین امد گفت:...
-
با من بمان 1
شنبه 28 آذر 1394 19:30
سلامی دوباره.... هیمنطور که قولشو داده بودم از امشب این داستان رو هم تونستم هر شب میزارم...امیدوارم خوشتون بیاد.... قسمت اول معرفی.... من چوکیوهیون هستم یک پسر باهوش و البته کمی هم لجوج در حال حاضر سال اخر در دبیرستان کینجو مشغول به تحصیل هستم. از وقتی خودمو شناختم عاشق هنر بودم به طوری چه تو کلاس ؛ مدرسه یا جای دیگه...
-
way back in to love 9
شنبه 28 آذر 1394 19:20
سلام دوستای عزیز... این همچنان پست اینده ست... برمیگردیم جواب میدم... امیدوارم در غیبت من کامنت بذارید...هر چندبرای مهم نیست....شما برای نویسنده این داستان کامنت میزارید جبران زحمتی که کشیده میکنید... ممنون ازتون .. بفرماید ادامه ... با بیرون آمدنشان از شرکت کیو نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن ماشین شیون ابرویش بالا...
-
معجزه سفید 30
جمعه 27 آذر 1394 19:14
سلام دوستای عزیز.... اینم قسمت اخر.... معجزه سی ام " کیوهیونا کاش یونجو رو هم میاوردیم..." کیو در حالی که مشغول جمع کردن چوب بود کمر راست کرد گفت: چی میگی شیوونی؟...اگه میومد که همبازی نداشت... شیوون خندید گفت: دونگهه و هیوک که بدون... کیو خندید گفت: اره...ولی خوب بچم گناه داشت ..با این دوتا میگشت خراب...
-
حقایقی از شیوون
پنجشنبه 26 آذر 1394 19:30
سلامی دوباره به دوستای همراهم.... .بله این سوپرایزمه.... همه چیز درباره چویی شیوون... از این به بعد هر پنج شنبه من پستی میزارم در مورد شیوون.... هر چی از زندگی واقعی چویی شیوون میدونم... اتفاقت زندگی و خاطرات و حادثه های که براش اتفاق افتاده ...هر چیزی که توی این هشت سالی که شیوون رو میشناسم از خوندم رو برای شما...
-
من که فراموشش نکردم 3
پنجشنبه 26 آذر 1394 19:10
سلام دوستای عزیز.... این از این قسمت....چند بار گفتم بازم میگم...این داستان رو با صبر و حوصله بخونید.... مثل ادمهای داستانم زود قضاوت نکنید.... بفرماید ادامه....تا یادم نرفته بگم این پست اینده است ..اگه مشکلی داشت یا سوالی داشتید میدونید که تو کامنت بگید برگشتم درست میکنم.... راستی پست بعدی سوپرایزه... پارت سوم همه با...
-
way back in to love 8
چهارشنبه 25 آذر 1394 19:38
سلام دوستای گلم.... بفرماید ادامه..... -شما پیچکای درهم تنیده شده اگه همین الان از هم باز نشین یونهو با یه پارچ آب بهتون صبح بخیر میگه جونسو خودش را محکمتر به آ غ و ش ی که در آن فرو رفته بود فشرد و زمزمه وار گفت:هیونگ بگو بزارن بخوابیم یونهو درحالیکه با یک پارچ آب به چارچوب در تکیه زده بود گفت:اگه منظورت از هیونگ،...
-
معجزه سفید 29
سهشنبه 24 آذر 1394 20:10
سلام دوستای عزیزم... این از قسمت بعدی...بفرماید ادامه...... معجزه بیست و نهم همه شام رو خورده بودن ولی کسی از پشت میز هنوز بلند نشده بود که کانگین از روی صندلیش بلند شد در حالی که به لیتوک نگاه میکرد لبخندی زد گفت: من و تیکی میخواستیم یه چیزی بگیم...هفت جفت چشم به کانگین دوخته شد .کانگین اب دهنشو قورت داد گفت: اگه...
-
معجزه عشق 21
دوشنبه 23 آذر 1394 19:48
سلام دوستای عزیز... با داستانی که بهش علاقه ندارید اومدم.... راستی پنج شنبه یه سوپرایز براتون دارم... بفرماید ادامه... بوسه //بیست و یکم (( کیوهیون پشیمون میشی)) 26 ژوئن 2012 ((عمارت چویی)) شیوون نیم خیز نشسته به روی تخت کتاب را بست روی تخت گذاشت ،عینک معالعه اش را از چشمش دراورد روی کتاب گذاشت، چشمانش را بست با دو...
-
تنها گل زندگیم 6
یکشنبه 22 آذر 1394 21:03
سلام دوستای گلم.... اونای منتظر این داستانم بودم امشب گذاشتم... خوب امشب یه کوچولو توضیحات دارم... میدونید که معجزه سفید داره تموم میشه.... بعد تموم شدنش میخوام معجزه عشق رو دوبار در هفته بذارم و همینطور همین تنها گل زندگیمو.... واینکه تو وب قبلی یه داستان میزاشتم به اسم با من بمان که وونکیو بود و تموم نشده بود ...من...
-
معجزه سفید 28
شنبه 21 آذر 1394 19:12
سلام دوستای عزیز.... این قسمت رو باید دیشب میزاشتم...ولی نشد بخاطر...حالا برید بخونید ..... معجزه بیست و هشتم شیوون و کیو تقریبا اخرین نفرهایی بودن که از هواپیما پیاده شدن .خلبان ، کمک خلبان سر مهماندار و دوتا از مهماندارها که برای بدرقه مسافران ایستاده بودن با دیدن شیوون و کیو لبخند گرمی زدن .خلبان با شیوون به گرمی...
-
way back in to love 7
جمعه 20 آذر 1394 20:09
سلام دوستای عزیز... میدونم اشتباه نکردم...امشب نوبت اپ داستان معجزه سفید بود...ولی بخاطر شهادت امام رضا و موضوعی که این قسمت معجزه سفید داشت نمیشد امشب اپ کنم.... برای همین این قسمت این داستان رو گذاشتم... بفرماید ادامه... مدت ها بود که با کسی سر یک میز ننشسته بود و غذا نخورده بود، همیشه بیرون غذا میخورد و یا حتی اگر...
-
من که فراموشش نکردم 2
پنجشنبه 19 آذر 1394 19:25
سلام دوستای عزیزم... فکر کنم با ایدهای که شما به من دادید ...چیزهای که ازم خواستید این داستان یکم بلند بشه.... بیشتر از چند قسمت... امیدوارم داستان خوبی بشه.... بفرماید ادامه..... پارت دوم اقای چو کنار کیو روی مبل نشست نگاه اخم الودش به دستان کیو که ارنجهایش را به زانوهایش ستون کرده و سرانگشتانش در حال گرفتن شماره ای...
-
way back in to love 6
چهارشنبه 18 آذر 1394 20:39
سلام دوستای مهربونم... بفرماید ادامه.... با متوقف شدن ماشین نگاهی به اطرافش انداخت و با کمی تردید پرسید:خونت اینجاس؟ -نه درحالیکه دوتا از ساک های کیو را از داخل ماشین بیرون میکشید ادامه داد:خونه یکی از دوستامه چشم هایش چرخاند از ماشین پیاده شد و گفت:ممنون میشم اگه به جای دوست بازی منو ببری خونت، چون واقعا خستم! سوئیچ...
-
معجزه سفید 27
سهشنبه 17 آذر 1394 19:27
سلام دوستای عزیز... بفرماید ادامه.... از این داستان فقط سه قسمت مونده... بعدش تموم.... معجزه بیست و هفتم کیو کنار تخت شیوون نشسته بود به شیوون نگاه میکرد غرق در افکار خودش بود با صدای شیوون که توی خواب گریه میکرد" مگی" رو صدا میزد به خودش اومد خودشو به شیوون نزدیکتر کرد اروم شونه های شیوون رو تکون داد گفت:...
-
معجزه عشق 20
دوشنبه 16 آذر 1394 20:28
سلام دوستای عزیزم.... اینم از این داستان...بفرماید ادامه... بو/سه بیستم 12 ژوئن 2012 ((زندگی شیرین )) صدای کودکانه برادرش امد : هیونگ من برم بیارمش...بادبادکم رفتش اونجا بالا درخت... رو به برادرش فریاد زد : نه نرو ...خودم برات میارم ... تو از جات تکون نخور باشه؟...به درخت روبرویش نگاه کرد ،دوان برای گرفتن بادبادک به...
-
تنها گل زندگیم 5
یکشنبه 15 آذر 1394 20:21
سلام عزیزای دلم.. بفرماید برای خوندن این قسمت .... گل پنجم کانگین نشسته به روی صندلی نگاهش به درختان حیاط باغ که نسیم تابستانی برگهایشان را به رقص دراورده بود عصر تابستانی دلنشینی بود. بعد از چند روز هوای گرم ساعتی قبل بارانی گرفته بود هوا قدری خنک شد، کانگین به خواسته شیوون به حیاط امده بود روی صندلی های که خدمتکارها...
-
way back in to love5
شنبه 14 آذر 1394 20:31
سلام دوستای عزیزم.... بفرماید ادامه ... مقابل پذیرش ایستاده بودند و کیو از شدت عصبانیت به مسئول پذیرش خیره بود -قربان... -به من نگو قربان، اون اتاق لعنتی بهم پس بده شیون در آرامش ایستاده بود و به این همه عصبانیت کیو چشم دوخته بود! خب در حقیقت فکر نمیکرد آقای چو به این سرعت همه چیز را درست کند شیون:چرا آروم نمیگیری؟ به...
-
معجزه سفید 26
جمعه 13 آذر 1394 19:58
سلام دوستای عزیزم... واقعا ممنون ازتون...یه دنیا ممنون که چند شاتیمو خوندین نظر گذاشتین...یه دنیا ممنون ..واقعا شما بهم خیلی لطف دارید... خیلی خییل ازتون ممنونم...واااااااااااای چه ایدهای جالبی هم دادید... الببته ایدتون یکم به اون چیزی که من قراره بنویسم نزدیکه و اینکه شماااااااااااااااااااااااااااااااا دوستای گلم با...
-
من که فراموشش نکردم
پنجشنبه 12 آذر 1394 20:45
سلام بچه های عزیز.... قبل از خوندن لطفا کامل حرفامو بخونید.... اینی که گذاشتم قراره یه چند شاتی بشه...داستان بلند نیست... بستگی به شما داره که این چند شاتی بشه یا نه اصلا اصلا پاکش کنم و ادامه اش ندم...این چیزی که میخونید یهویی به ذهنم رسید... یه وقت شده یهو چیزی به ذهنتون میرسه دست به قلم میگیرد و بی اختیار شروع...
-
way back in to love4
چهارشنبه 11 آذر 1394 20:53
سلام دوستای عزیزم... بفرماید ادامه ... توی ماشین نشسته بودند، شیون آرنجش پایین شیشه گذاشته بود و سرش به دستش تکیه داده بود و توی دنیای خودش غرق بود، حالا چطور باید هزینه عمل را میپرداخت؟ بیشت درصد سهامش تنها چیزی بود که باعث شده بود تا بتواند تا اینجا ادامه دهد و آدم های اطرافش نتوانند توی مدیریت شرکت دخالت کنند همین...
-
معجزه عشق 19
سهشنبه 10 آذر 1394 21:01
سلام دوستای عزیزم... اول اینکه این ایام رو تسلیت میگم... دوما بچه های گلم.. دیگه همتون میدونید که من این روزا چه مرگمه....چه حالی دارم چقدر تلخ ام...از زهر هم تلخترم..شرمنده همتون...واقعا منو ببخشید ...واینکه این دستان و داستان تنها گل زندگیم خیلی از قسمتهاشو قبل از رفتن شیوون به سربازی نوشتم...این داستان رو تقریبا 40...
-
way back in to love3
دوشنبه 9 آذر 1394 20:26
سلام عزیزانم... بفرماید ادامه.. پارت 3 ججونگ:خب جناب آقای رئیس نمیخوای بگی این مهمونی به چه مناسبتیه؟ شیون خندید و گفت:یه دورهمی! لیوان نوشیدنیش را بالا آورد و گفت:به سلامتی همتون! کل بار را رزور کرده بود و دورهمی خوب بود، بالبخند با کارمندهایش که می نوشیدند و می رق s یدند و از سر مس t ی میخندیدند چشم دوخته بود ججونگ...
-
تنها گل زندگیم 4
یکشنبه 8 آذر 1394 20:13
سلام عزیزانم... بفرماید ادامه.... گل چهارم کانگین بخاطر کاری که داشت صبح زود با عجله از خانه بیرون رفت. در حال رفتن دید که شیوون مثل یکشنبه هفته قبل در اتاق دعا مشغول راز و نیاز با خداوندش است وحال با رسیدن به کارش بعد از چند ساعت برگشت. با قدمهای تند وارد سالن شد تا زودتر شیوونش را ببیند خستگی از تنش بیرون برود ....
-
برف و رز
شنبه 7 آذر 1394 20:33
سلام دوستای عزیزم... یه تک شاتی دیگه ...این تک شاتی یه جور تمسیلیه...داستان من و شیوونه... یعنی یه جورایی داستان منه که چطور با شیوون اشنا شدم... تو اوج ناامیدی و پوچی..اون معجزه زندگی منه.... کاش دوباره همون معجزه بشه...هی چی بگم....برید بخونید.... برف و رز چشم از شعله های رقصان ابی شومینه برداشت رو به پنجره تمام قد...
-
معجزه سفید 25
جمعه 6 آذر 1394 19:59
سلام عزیزان.. نمیدونم میدونید یا نه...من اینروزا بخاطر سربازی رفتن شیوون حالم خیلی بده... داغونم ...این اپ ها رو هم به زور میام میزارم... ولی میبینم هر چی میاید خواننده وب دو برابرکامنت کمتر میشه...همون تعداد دوستای عزیزی که قبلا برام میزاشتن میان میزارن بقیه هم هیچی ...من اندقر حالم بد و گرفته ست که اصلا هیچی برام...
-
پروند عاشقانه
پنجشنبه 5 آذر 1394 21:26
سلام گلان .. امشب تک شاتی اوردم...بفرماید ... پرونده عاشقانه با انکه کافه پراز مشتری بود ، ولی او نگاهش فقط به پنجره رستوان بود . دیگر عصر شده بود چراغهای خیابان روشن شده بود ، قرار شان ساعت 4 بعدظهر بود ولی هنوز نیامده . به پیشخوان تکیه داد و موبایلش را از جیبش درآورد زیر لب زمزمه کرد: شیوون که بد قول نبود؟ ... چرا...
-
way back in to love2
چهارشنبه 4 آذر 1394 20:04
سلام بچه ها... داستانی که دوسش دارید رو گذاشتم... فقط بگم این داستان رو عسل جون نوشته و نازنین جون داده به من ...نیلو کیه که میگید؟... شرمنده... پارت 2 چند ضربه به در دفترش زده شد، منشی درحالیکه یک فنجان چای داخل سینی گذاشته بود وارد دفترش شد -روز بخیر نگاهش از پرونده ای که مقابلش بود گرفت لبخند مهربانی زد و...