سلام../..
بفرماید ادامه...
فرشته 80
شیوون در ماسک جلوی دهانش نفس نفس میزد و سینه لختش که باند پهنی کاملا پوشانده بود با نفس زدنش قدری سریعتر بالا و پایین میرفت نگاه چشمان خمار و بیرمق شیوون به دو نوزاد داخل حباب های شیشه ای بود لبانش را تکان داد گویی چیزی گفت ؛ ولی صدای از ان در نیامد و دستش را ارام قدری بالا اورد انگشتانش تکانی خورد به نوزادن اشاره کرد دوباره لبانش تکان خورد. کیو با حرکت شیوون چهره ش تغییر کرد ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد با نگرانی گفت: چی شده هیونگ؟....قدمی برداشت خود را به تخت چسباند خم شد دستی کنار سر شیوون ستون کرد و دست دیگر دست شیوون که قدری بلندش کرده بود را گرفت به صورت رنگ پریده شیوون نگاه میکرد گفت: چی میخوای؟ ....چیزی لازم داری؟....
شیوون نگاه چشمان خمارش به کیو شد با بیحالی پلکی زد همانطور که نفس نفس میزد و صدای نفس زدنش در ماسک جلوی دهانش میچید لبانش تکان خورد که دوباره صدای از ان شنیده نشد انگشتانش که در کف دست کیو بود تکان خورد و گویی به نوزادن اشاره میکرد و هم نگاه کیو بود و چشمان خمارش جای لبانش ملتمس حرف میزد. کیو با حرکت دوباره شیوون که تقلا میکرد حرف بزند ولی نمیتوانست چهره ش تغییر کرد اخم الود نگاهی به دست شیوون و دوباره به چشمانش خیره شد همراه اخم چشمانش ریز شد گفت: چی میخوای هیونگ؟... با حالت تردیید پرسید: بچه ها تو بذارم بغلت ؟... نگاهی شیوون را خواننده بود دوباره پرسید : اره هیونگ؟ ...میخوای بچه هاتو بذارم بغلت؟... شیوون همانطور نفس نفس میزد اب دهانش را به سختی قورت داد در جوابش ارام پلکهایش را بست با مکث باز کرد یعنی " اره" .کیو با حرکت شیوون چشمانش گشاد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... میخوای بچه هاتو بذارم بغلت ؟...لبخند زد .شیوون دوباره بیحال پلکهایش را بست وبا مکث باز کرد .
کیو با جواب دوباره شیوون لبخندش بیشتر شد گفت: اوه هیونگ....پس کوچولوهاتو میخوای بغل کنی؟....چرا نشه هیونگ.... حتما....جیوون و سودنان که نگران به شیوون و کیو نگاه میکردنند با حرفهای کیو سودنان با چهره ای اشفته و نگران گفت: چی شده؟...فهمیدی یوبو چی میخواد ؟...میخواد بچه ها رو بغل کنه؟...اون که نمیتونه....حالش...کیو کمرراست کرد روبه سودنان و جیوون وسط حرفش لبخند زنان گفت: چرا ...میتونه...لازم نیست که بغلش کنه...ما بچه ها رو میزاریم بغلش... روبه کرد مهلت نداد همانطور با لبخند گفت: الان بچه هاتو میزارم تو بغلت هیونگ... قدم برداشت به طرف تخت روان نوزادان میرفت گفت: یوبو( جیوون) ...بیا کمک...بیا کمک من کن... حباب شیشه ای را ارام بالا زد وخم شد به ارامی نوزاد را گرفت و بغل کرد با لبخند به نوزاد نگاه میکرد گفت: بیا دختر خانم...بیا برو بغل بابایی... بابای میخواد دختر کوچولوی خوشگلشو ببینه... بغلش کنه...
سودنان با چشمانی خیس از اشک درد و بیتابی برای همسرش به شیوون نگاه میکرد روبه کیو کرد وسط حرفش گفت: اسمش جین مون...اسم دخترمون جین مون...اسم پسرمون سی مون...این اسمایی که شیوون انتخاب کرده بود....گفت وقتی بچه ها دنیا میان میخواد بزاره....کیو با ابروهای بالا داده نگاهی به سودنان کرد روبه نوزاد به بغلش به طرف تخت میرفت وسط حرفش گفت: چی؟...جین مون؟...چه اسم قشنگی...کنار تخت ایستاد و نگاهش به شیوون شد با لبخند نگاه کرد گفت: هیونگ...بیا...بیا دختر خوشگلتو...جین مون خانمو بغل کن...به جیوون با سراشاره کرد گفت: یکم دست هیونگ رو باز کن....جیوون به امر کیو دست شیوون را قدری باز کرد و از بدنش فاصله داد ،کیو خم شد نوزاد دختر را خیلی ارام در بغل شیوون گذاشت سرنوزاد را روی شانه شیوون و تن نوزاد کنار سینه شیوون روی تخت خواباند .
شیوون که با چشمانی خمار حرکات کیو را تعقیب میکرد با گذاشته شدن نوزاد دراغوشش چشمان خمارش به نوزاد بود گویی از هیجان همچنان نفس نفس میزد و چشمان خمارش دو دو میزد به نوزاد دختر یعنی جین مون نگاه میکرد و لبخند خیلی بیرمقی روی لبانش نشست . کیو هم با گذاشتن نوزاد در بغل شیوون سریع به طرف تخت نوزاد دیگر رفت حباب شیشه را بالا زد خم شد نوزاد پسر را ارام بغل کرد گفت: اقا کوچولو...سی مون ...پسر شیطون بیا...بیا برو بغل بابای که خواهرت زودتر از تو رفته بغل بابای...بیا تا حسودی نکردی برو بغل بابای....نوزاد به بغل کنار تخت ایستاد وخم شد ارام نوزاد پسر را کنار نوزاد دختر خواباند و سرنوزاد روی بازوی شیوون گذاشت و تنش روی تخت بود.
شیوون درچشمان خمارش اشک شوق حلقه زد و لبخندش قدری بیشتر به بچه های کوچولویش که در اغوشش خواب بودنند نگاه میکرد نفس زدنش از هیجان همچنان قدری از حد طبیعی بیشتر بود تمام وجودش از عطش پدرانه داغ شد نیروی تازه به جانش افتاد گویی جان گرفته بود دست دیگرش که تا چند دقیقه قبل حتی نا نداشت انگشتانش را تکان دهد حال از شوق نوزادن در اغوشش نیرو گرفته ارام بالا اورد به همان ارامی روی سینه نوزاد دخترش گذاشت ،دستش با نفس زدن سریع نوزاد و بالا و پایین شدن سریع قفسه سینه نوزاد بالا و پایین میرفت و سرانگشتانش به ارامی پوست ظریف و نرم نوزاد را نوزاش میکرد چشمانش اشک از اشک شوق بیشتر خیس میشد و ارام دستش را کشید روی تن نوزاد پسر گذاشت پوست سینه پسر کوچولویش راهم نوازش میکرد نگاهش از شوق میلرزید واشک ارام وبیصدا از گوشه چشمانش بیرون غلطید به نوزادنش نگاه میکرد.
کیو و سودنان و جیوون هم با چشمانی خیس از اشک و لبانی که لبخند رویش نشسته بود به شیوون نگاه میکردنند، سکوت کرده بودنند تا این ارامش پاک و پر عشق پدر و فرزندان را بهم نزنند.
*************************************
( 18 اکتبر 2016)
کانگین یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی؟...استعفا بدی؟...حالت خوبه هیوکجه؟... هیوک جلوی میز ایستاده بود سرش پایین و دستانش با کلاه بافتی که به دستش بود ور میرفت با صدای ارامی گفت: اره...حالم خوبه...میفهمم چی دارم میگم...میخوام استفعا بدم...کانگین کمر راست کرد و خودکار دستش را روی برگه های میز انداخت همانطور هنگ بود گفت: اخه چرا؟...چرا میخوای استعفا بدی؟....هیوک سرراست کرد نگاه ازرده ای به کانگین کرد گفت: چرا؟...قربان شما نمیدونی چرا میخوام استعفا بدم؟.... کانگین پشتش به صندلی تیکه داد و چهره ش تغییر کرد اخم الود گفت: نه...نمیدونم...اخه به چه دلیل ؟...اگه دلیلت اینه که بخاطراین قضیه ...اینکه دوست کارخونه دارت و این ماجرا به وجود اومده که حل شد....همه چیزو به پلیس گفتید...مقصر اصلی رو گرفتن...قراره مجازات بشه...شماهم که قراره بری دادگاه برای شهادت....که همه اینا مانع کار کردنت تو اتش نشانی نمیشه...یعنی من که مانعی نمیبینم...
هیوک اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: من دیگه رو ندارم تو چشمای معاون چویی نگاه کنم...من نمیتونم اینجا باشم...و تو چشاش نگاه کنم ...نمیتونم کنارش کار کنم...چهره ش درهم شد و سرش را پایین انداخت گفت: من شرمنده تر از اونم که بتونم از این به بعد کنار معاون چویی باشم و تو چشاش نگاه کنم...باید برم...باید از اینجا برم...نمیخوام...
کانگین همراه اخم چشمانش ریز شد با حالتی ارام حرفش را برید گفت:تو از معاون چویی شرمنده ای از کارت که نیستی...تو اتش نشانی...کارت نجات جون ادماست...با یهو سرراست کردن هیوک مکثی کرد گفت: میگی از معاون چویی خجالت میکشی...میخوای بخاطر اینکه نبینیش استعفا بدی...این مسخره س...اگه نمیخوای اینجا نباشی که معاون چویی نبینتت این که استعفا دادن نداره...درخواست انتقال بده نه استعفا...تو اتش نشانی ...شغلت نجات ادماست...پس باید بخاطر ادمها کارتو ادامه بدی...اینکه با ادامه کارت و نجات ادمها به معاون چویی بفهمونی که از کاری که کردی پشیمونی ونادم...اصلا...چرا به جای اینکار نمیری بیمارستان ببنیش؟...ازش معذرت خواهی کنی...به نظر من اگه میخوای از دلش در بیاری باید بری ازش عذر خواهی کنی...نه اینکه مثل ترسوها فرار کنی ....هیوک دوباره چهره ش درهم شد وسرپایین کرد با صدای غمگینی وسط حرفش گفت: نمیتونم...میخوام استعفا بدم...میخوام...هق هق گریه اش درامد و نتوانست بقیه حرفش را بزند.
*************************************
دونگهه اخمی کرد گفت: گفتم که میخوام برم خارج...برای چند ماه...یا شاید برای چند سال...شاید برای همیشه...میخوام چند سال کره نباشم...لیتوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...برای چند سال بری خارج؟... برای چی؟...بخاطر این قضایا؟...ولی تونمیتونی بری...دونگهه اخمش بیشتر شد گفت: چی نمیتونم برم؟...چرا؟....
لیتوک اخمش بیشتر و چهره ش درهمتر شد گفت: بخاطر همین اتفاقات که افتاده داری ازش فرار میکنی...تا این ماجرای دادگاه کیم هیچل تمون شده نمیتونی هیجا بری...یعنی قانون نمیزاره تو بری... تو قراره تو دادگاه علیه کیم هیچل شهادت بدی...پس نمیتونی هیجا بری....دونگهه تغییری به چهره خود نداد گفت: خیلی خوب...باشه ...مهم نیست...تا تموم شدن دادگاه صبر میکنم...اصلا تا موقع کارمو جمع جور میکنم تا راحتتر برم...به کارامم میرسم که دیگه اینجا کاری نداشته باشم....