سلام....
بفرماید ادامه...
فرشته 71
کیو ارام در باز کرد در استانه در ایستاد نگاهش در اتاق چرخید گمشده خود یعنی شیوون را کنار پنجره بالکن در حال ور رفتن با گلدانهای چیده شد روی نردبان تزیین چوبی و سکوهای کوچک کنار بالکن بافت قدمی جلو در را ارام پشت سرخود بست با قدمهای شمرده ارام به طرف شیوون میرفت با صدای ارامی که به ارامی خلوت ارامش گونه شیوون را بهم بزند گفت: هیونگ...با دست به پشت سرخورد اشاره کرد گفت: ببخشید در نزده اومدم تو...سودنان نونا گفت تو حالت خوب نیست...انگار امروز یه اتفاق بد برات افتاد...کنار شیوون ایستاد با چهره ای ناراحت به شیوون و گلدانهای گل نگاه میکرد گفت: یه نفر حین عملیاتی که داشتید مرده...یه جون تو اتیش سوزی اپارتمان از بالکن افتاد درسته؟...واقعا متاسفم ...دست روی شانه شیوون گذاشت با نگرانی به نیمرخ رنگ پریده شیوون نگاه میکرد گفت: هیونگ....حالت چطوره؟...ریه ات درد داره؟...نکنه قلبت درد گرفته ؟...بیا....بیا دراز بکش معاینه ات کنم...ببینم حالت چطوره....قرصاتو خوردی دیگه؟...تنگی نفس....
شیوون قدری خم شده بود نگاه چشمان خمارش به گلهای داخل گلدانها بود سرانگشتانش برگ های گلها را لمس میکرد گاه با خاک گلدانها ور میرفت بدون رو کردن به کیو با صدای ارامی وسط حرفش گفت: فرشته....گل ....فرشته ای که مثل گل در اتش میسوزه و دیگران رو نجات میده....من با این تعبیر به دنیا اومدم...یه پیشگویی که یکی از اقوام پدریم برام کرده بود...با پیشگویی اون زن من باید جون خیلی رو نجات میدادم...ولی اینطور نشد...البته اون زن پیشگویی کرده بود که خانواده ام باید مراقب من باشن...چون ممکنه عمر خیلی کوتاه باشه...پوزخند خیلی ارامی زد سرپایین کرد نگاه بی هدفی به سنگ فرش زیر پای خود کرد با مکث کمر راست کرد روبرگردانند به کیو نگاه میکرد به همان ارامی گفت: که فکر کنم همون مراقبت خانواده باعث شده من نتونم دیگه کسی رو نجات بدم....
کیو با حرفهای شیوون چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: هیونگ.... شیوون لبخند ملایم بیرمقی زد به همان ارامی گفت: نگران نباش...من حالم خوبه...امروز من بخاطر قولی که داده بودم ...قولی که به سودنان ..به بابا...به مامان...به جیوون ...به تو ...به مین هو...به همکارام ...به رئیسم...به خواست اون قول نرفتم کمک یه جوون...اون مرد جوون میون شعله های اتیش بودکمک میخواست...برای نجات خودش از بالکن پرت شد...جلوی چشمای فرشته اتش...جلوی چشمای فرشته ای که قرار بود مثل گل بره نجات جون ادمهای جوونی مرد...نمیدونم تا کی باید اون فرشته شاهد مرگ ادمها باشه...این مایوس کنندست کیوهیونا...اینکه بخاطر قول باید شاهد مرگ ادمها باشی این عذاب اورترین دردیه که قلبتو به درد میاره...با جمله اخر لبخندش کاملا محو شده بود جایش اشک در چشمان خمارش جا خوش کرده بود با مکث رو برگردانند با قدمهای اهسته و کشدار به طرف در اتاق رفت و کیو هم ایستاده بود با حالتی بغض الود نگاه میکرد.
*******************************************
3 ماه قبل
(22 اکتبر 2016)
شیوون از پشت میز بلند شد گفت: بده من....چرا به من نگفتی؟...خیزی به طرف سودنان که شکمش حسابی ورم کرده به جلو امده بود چون هفت ماه باردار بود دستی به کمر دست دیگر کاسه ای را گرفته بود نفس نفس میزد به طرف میز قدم برمیداشت ؛ برداشت کاسه را از دست سودنان گرفت روی میز گذاشت با اخم به سودنان نگاه کرد گفت: مگه بهت نگفتم چیزهای سنگنین بلند نکن...سودنان همانطور شکمش به جلو بود کمرش را قوس به جلو داده بود روی صندلی جلوی شیوون نشست نفس نفس میزد ابروهایش را بالا انداخت وسط حرف شیوون گفت: چی؟...چیز سنگین؟...واااااااا...یوبو....یه کاسه سوپ که سنگینی نداره...نگو اینو...تو که دیگه خیلی زیاد گیر میدیا...یه کاسه سوپ که روباید بلندش کنم...اصلا دکتر گفته من حتی باید پیاده روی کنم...یه سری ورزش داده بهم...نه اینکه بخورم و بخوابم...اونجوری هم اصلا خوب نیست....
شیوون روی صندلی نشست با گرفتن ملاقه در حال سوپ ریختن داخل بشقاب بود وسط حرفش گفت: همینه که هست....من میگم چیزهای سنگین بلند نکن بگو چشم.... ورزشم باهاش موافقم...ولی کار خونه نه....سودنان از حرفش خنده ارامی کرد سرش را به دو طرف تکان داد گویی چیزی یادش امد لبخندش کمرنگ شد گفت: راستی یوبو....تو مگه امشب کشیک عصر و شب نبود؟... چطورشد فقط عصر بودی و شب اومدی خونه؟.... شیوون داخل بشقابها سوپ ریخته یکی جلوی سودنان و یکی جلوی خود گذاشته بود با قاشق در حال ور رفتن با سوپ داخل بشقاب بود بدون سرراست کردن با اخم گفت: اره ...عصر و شب بودم...ولی رئیس گفت بهتره فعلا یه چند وقتی شب رو نگیرم...یعنی فکر کنم یه چند ماهی هست که اینو میگه....چون میگه همسرم بارداره بهتره من شب نمونم اتش نشانی...کنارتو باشم...در حالی که میدونم اینا بهونه ست...اینا رو میگه تا من شیفت کمتری بگیرم...شبها هم اتش نشانی نباشم...یعنی شیفت شب نگیرم...سرراست کرد با اخم و ناراحت به سودنان نگاه میکرد گفت: میگن شیفت شب خسته ام میکنه و برام خوب نیست... پس نمیزارن من شیفت شب بمونم...الان 4 ماه که وضعیتم شده این...نمیزارن منو ماموریتها باشم...شیفت شب نمیزارن....در روز یه بار اجازه شیفت دارم...کارم شده نشستن تو اتش نشانی وکاغذ بازی....تلفن جواب دادن...انگار نه انگار من معاون اونجام....شدم اتش نشان بی مصرف که جمع میره پشت میز میشینه...بعد چند ساعت بره....
سودنان با حرفهای شیوون چهره ش درهم و ناراحت شد میان حرفهایش ارام بلند شد به طرف شیوون رفت و خم شد دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد بوسه ای به لبان شیوون زد ساکتش کرد با مکث سرپس کشید همانطور دستانش دور گردن شیوون حلقه بود با چشمان نمناک به عشقش نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: تو بیمصرف نیستی عشقم...تو چویی شیوونی...یه فرشته...یه اتش نشان نمونه...تو عشق منی...تو کسی هستی که برای پدر و مادرت ...خواهرت...و همسرش....همسرت....بچه های که قراره دنیا بیان ...مهمترین فردی...کسی هستی که با بودنت زنده هستیم...پس نگو بیمصرفی...تو خیلی خیلی مهمی عشقم...همه اینا هم برای اینه که تو حالت خوب شه...چون خیلی ها حالشون به حال تو وابسطه ست....
شیوون با چشمانی خمار در چشمان سودنان غرق بود از حرفهایش چشمانش نمناک شد میان حرفش دستان سودنان را گرفت حلقه دستانش را از دور گردنش باز کرد با گرفتن کمر سودنان وادارش کرد بلند شود بیستد و سودنان که حرفش نیمه ماند ایستاد و شیوون دستانش را دور کمر سودنان حلقه کرد سرش را نیم رخ به روی شکم قوز سودنان چسباند گوشش را به شکمش گویی به صدای ضربان قلب دو جنین داخل شکم سودنان گوش میداد پلکهایش را ارم بست اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش غلطید وبا صدای ارامی گفت: منم با وجود شما زنده ام ... با وجود شما ادامه میدم...بخاطر شما همه چیزو تحمل میکنم...میخوام ادامه بدم...میخوام بخاطر این بچه ها ..به خاطر خانواده ام ادامه بدم...میخوام همینطور که ما شادیم داریم عاشقانه زندگی میکنیم بقیه هم مزه عشق و خوشی رو بچشن...پس میخوام به انسانها کمک کنم...از خدا میخوام که تو این راه کمکم کنه...فط خدا...سکوت کرد چشمانش بسته و دستانش دور کمر سودنان حلقه کرده بود سرش شکم سودنان چسبیده بود .
سودنان هم دستی را روی شانه شیون گذاشته و دست دیگر جلوی دهان خود تا گریه بی صدایش در نیاید ،گریه ای که بخاطر شیوون میکرد. میفهمید شیوون از اینکه نمیتوانست در عملیاتها شرکت کند همش پشت میز نشسته بود چقدر اذیت میشد و زجر میکشد ولی کاری هم نمیتوانست بکند جز اینکه با حرفهایش دلداریش بدهد.
*******************************************
24 اکتبر 2016
کانگین برگه به دست به طرف میزکه شیوون پشتش نشسته بود میرفت گفت: معاون چویی...نیم ساعت دیگه شیفتت تموم میشه... میخوای بری خونه... سررات این نامه رو....که یهو صدای اژیر درامد آژیری که نشان از اتش گرفتن جایی را اعلام میکرد. کانگین یهو ایستاد روبرگردانند با چشمانی گشاد نگاه میکرد . شیوون هم سرپایین با اخم مشغول نوشتن بود یهو سرراست کرد با چشمان گشاد شده نگاه کرد. کانگین کاملا برگشت گفت: کجا ؟...کجا اتیش گرفته؟...هنوز جمله اش کامل نشده که سونگمین به داخل اتاق دوید نفس زنان گفت: رئیس...رئیس...وضعیت خوب نیست....اعلام کردن یه مرکز درمانی اتیش گرفته...مرکز درمانی که برای زنان باردارو نوزادانه ...اتش سوزی شده...کانگین با حرف سونگمین چشمانش گشادتر شد وحشت زده گفت: چی؟....
شیوون هم یهو بلند شد چشمانش گشادتر شد گفت: چی؟...اتش سوزی تو مرکز درمانی؟ ...چرا وایستادی؟..بریم دیگه...چند قدم دوید که کانگین میان راه بازویش را گرفت نگهش داشت با اخم نگاهش کرد گفت: کجا؟...تو داری کجا میای؟... شیوون هم اخم کرد گفت: من کجا میام؟....خوب دارم میام همراتون ...درسته اجازه ندارم تو اتیش برم...ولی اجازه دارم که همراتون بیام...ناسلامتی من هنوز معاون این مقرما.... باید تو ماموریتها باشم...کانگین سری تکان داد گفت: بله...میتونی بیای...ولی تو دیگه شیفتت تموم شده...یعنی تقریبا نیم ساعت کمتر از شیفتت مونده... لازم نیست بیای....تو....
شیوون اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چی؟...شیفتم تموم شد؟...خوب بشه ...رئیس...الان فکر میکنی تموم شدن شیفتم و رفتن من خونه و حال من مهمتره از جون زن و بچه های که تو اون درمانگاه تو اتیش هستن...بازویش را به شدت از دست کانگین بیرون کشید گفت: خواهش میکنم بس کنید...دیگه از کاراتون حالم داره بهم میخوره...میان چشمان گشاد شده کانگین و سونگمین طرف در دوید تا همراهشان به محل اتش سوزی برود.