سلام...
این هم اخرین قسمت این داستان...
خداحافظ
فرشته آتش 85 ( قسمت اخر)
25 اکتبر 2016
هیوک لبه تخت نشست با اخم ملایمی گفت: نه..معاون چویی چیزی نمیدونه...بهش چیزی نگفتن...با وضعیتی که داره گفتن بهش اصلا خوب نیست ...بعلاوه گفتن بهش چه فایده ای داره...چهره ش درهمتر و ناراحت شد گفت: اون خودش داره درد میکشه ...وضعیتش بده...دونگهه چهره ش ناراحت و اخم الود بود سری تکان داد گفت: درسته...هیوک نگاهش به دست دونگهه که از شانه تا ارنجش باند پیچی بود شد امان نداد دونگهه حرفش را کامل بزند گفت: راستی... تو فردا مرخص میشی درسته؟... دونگهه سری تکان داد گفت: اهوم...هیوک هم سرش را تکان داد گفت: خوبه...باید مرخص میشدی...البته زخمت جدی نبود...حین درگیری کیم هیچل با پلیس تو بازوت تیر خورد...خوشبختانه زخمت جدی نبود ...ولی دایی ات برای اطمینان بیشتر گفت چند روز بیمارستان نگهت دارن....
دونگهه چهره اش تغییر کرد و چشمانش ریز شده بود اخم کرده و چشمانش ریز شده بود گویی به چیزی فکر میکرد حرف هیوک را برید گفت: راستی...هیوکجه...نگفتی کیم هیچل چی شده؟...حین درگیری تیرخورد بود به سرش...ولی زنده موند...انگار حین بردنش به بیمارستان رفته بود کما...چی شد؟...هنوز زنده ست؟...هیوک با پرسش دونگهه اخمش بیشتر شد با مکث گفت: نه...یه ساعت پیش مرد...دونگهه از جوابش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با ناباوری گفت: چی؟...مرد؟...
هیوک سری تکان داد با حالت جدی گفت: اره...مرد...توی این چند روز تو کما بود...که یه ساعت پیش دیگه تموم کرد...اخمش بیشتر شد در صدایش خشم نهفته ای هویدا بود گفت: تا زنده که بود کلی جنایت کرده بود...نگهبان کارخونه شما بخاطر اون بشکه های لعنتی که تو انبار شما گذاشت کشته شد...معاون چویی...چویی شیوون بخاطر همون اتش سوزی ریه هاش اسیب دید...بخاطر از بین بردن معاون چویی هم خیلی جاها رو به اتیش کشید...اخرشم که مرکز درمانی بارداری رو به اتیش کشیده بود...زن های باردار بیچاره رو تو اون حادثه به کشتن داد...حال معاون چویی اینطور بد شد...اخرشم که از زندان فرار کرد ...اومد سراغ تو و دایی ات ...میخواست شمارو بکشه...اگه اون پلیس عموی معاون چویی به موقع نمیرسید...الان تو دایی ات کشته شدن بودین... اگه زنده میموند معلوم نبود دیگه میخواست چیکار کنه... اها یادم رفت بگم...حتی یه نفرو فرستاده بود مقر اتش نشانی رو به اتیش کشیده بود...همون روز که اومده بود سراغ شما...یه نفرو فرستاده بود مقر اتش نشانی...طرف اومده بود اتاق پشتی مقررو اتیش زده بود...ما که تازه از ماموریت اومدیم به موقع متوجه شدیم...هم طرفو گیر اوردیم و اتیش رو خاموش کردیم...ولی خوب ساختمون اتش نشانی اسیب دید...در این مورد هم به معاون چویی چیزی گفتیم... خوب شد که مرد ...اگه زنده میوند معلوم نبود دیگه چیکار میکرد...راستی تو هم از دستش خلاص شدی...دیگه لازم نیست بری خارج.... اون زنده نیست که بیاد سراغت....
دونگهه چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: واقعا؟... هیوک بدون تغییر به چهره ش سرش را تکان داد گفت: اهوم...دونگهه چهره ش درهم شد گفت: واقعا چه کارهای کرده...اگه زنده میموند که کل سئول رو نابود میکرد...اره منم از دستش راحت شدم...دیگه میتونم راحت کنار دایی ام زندگی کنم به کارخونه ام برسم... گویی چیزی یادش امد اخمی کرد گفت: راستی...هیوکجه...تو میخواستی استعفا بدی ...چطور شد پشیمون شدی؟... تو که گفتی روی موندن تو اتش نشانی رو نداری ... استعفا ندادی؟... هیوک سری تکان داد گفت: نه...استعفا ندادم...یعنی معاون چویی نذاشت ...منم بخاطر معاون چویی نمیخوام استعفا بدم...میخوام به کارم ادامه بدم ...دونگهه چهره ش دوباره شگفت زده شد دهان باز کرد تاحرف بزند که لیتوک که وارد اتاق شده بود امان نداد گفت: خوب...چیکار میکنید بچه ها؟....
***************************************
هفت ماه بعد
بهار
( 20 می 2017)
شیوون نگاهش به جین مون و سی مون دو نوزاد هفت ماهه تپل کوچکش که در بغلش نشسته و دستانشان در دهانشان گذاشته و در حال میک زدن بودن با اخم به روبرویشان نگاه میکردنند بود با مکث سرراست کرد با لبخند به کیو که روبرویش نشسته بود و کسی بود که نوزادان با اخم نگاهش میکردنند و کیو در حال شکلک دراوردن بود " زبانش را درمیاورد و چشمانش گشاد و چپ میکرد صدا درمیاورد یا دستانش را به دو طرف سرش میگذاشت و تکان میداد و لبانش را غنچه و به طرز خنده داری مچاله میکرد و صدا درمیاورد " نگاه کرد همراه لبخند اخم شیرینی کرد گفت: چیکار میکنی کیوهیون؟....این شکلکها چیه در میاری؟...بچه ها میترسن...نکن....
کیو با حرف شیوون دستانش را پایین اورد چهره ش حالت کسل شد و اخمی کرد با سراشاره کرد گفت: اینا بترسن؟... چی میگی هیونگ؟... این دوتا که همچین اخم کردن به من زل زدن که الانه منو قورت بدن و بکشن... نگاه کن تو رو خدا...چطوری بهم اخم کردن...این نگاهشون میدونی چی بهم میگه؟... میگه هی تو عمو کیوهیون...بس میکنی یا خودمون بست کنیم...این مسخره بازی ها چیه از خودت در میاری؟...فکر کردی ما بچه ایم؟... بیخیال بابا.... یعنی این نگاه اندر سفی ای که اینا دارن به من میکنن که من از رو رفتم... دیگه دارم ادامه میدهم بخاطر اینه که بیشتر از این ضایع نشم...شیوون از حرف کیو خنده ش گرفت قهقه زد .
کیو هم با قهقهه شیوون خنده ش گرفت و صدادار خندید و به جین مون و سی مون نگاه کرد که بدون تغییر به چهره اخم الود وخشکشان به کیو نگاه میکردن و به خنده ش هیچ عکس العملی نشان نمیدادن و با مکث سرراست میکردن به پدرشان نگاه میکردنند و با خنده او ان دو هم میخندیدند و ذوق کرده جیغ کوتاهی میکشیدن و دست و پاهایشان را تکان میدادن و دوباره روبه کیو نگاه میکردنند و اخم الود عصبانی نگاهش میکردنند و این کار را پشت هم تکرار میکردن. شیوون هم از حرکات بچه هایش خنده ش بیشتر شد کیو هم همانطور میخندید چشمانش گشاد شد میان خنده گفت: اینا رو نگاه هیونگ...چه وروجکاین اینا باز....که صدای حرفش را برید گفت: خوب حقم دارن...اخه شکلکای که تو در میاری کم از یه دلقک بیمزه بیشتر نیست...منم جاشون بودم خنده ام نمیگرفت ... اگه هم چیزی بهت نمیگن ...رعایت تو میکنن.... نه اینکه شوهر عمه شونی ...گفتن عابرو داری کنن...
کیو خنده اش قطع شد با اخم به مین هو که کنار شیوون نشست نگاه کرد عصبانی گفت: یاااااا؟...چی گفتی؟... دکتر لی.... تو...شیوون هم خنده اش ارام شد با لبخند نگاه میکرد که همین زمان سودنان و جیوون باهم امدن و به کیو مهلت ندادن حرف بیشتری بزند و سودنان خم شد جین مون را از بغل شیوون گرفت وسط حرف کیو گفت: شما مردا چیکار دارید میکنید؟.... بچه ها رو گرفتین وسطتون دارید بهشون میخندید؟... واقعا که...جیوون هم خم شد سی مون را از بغل شیوون گرفت گفت: زن داداش ...مگه از مردا توقع دیگه ای داشتی....شیوون و کیو مین هو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به ان دو نگاه کردنند شیوون با اخم گفت: یااااااااااا...یوبو.... ولی فرصت نکرد بقیه حرفش را بزند سودنان بدون رو برگردانن و بدون توجه به فریاد شیوون گفت: یوبو ...بچه ها موقع شیرخوردنشونه.... من میبرم بهشون شیر بدم... هم قدم با جیوون بچه ها به بغل به طرف اتاق دیگر رفتند.
کیو با چشمانی گشاد به ان دو نگاه میکرد گفت: یوبو ( جیوون) بچه رو بغل نکنی برات خوب نیستی ها...دکتر گفته نباید چیز سنگینی بلند کنی... تو حامله ای نباید چیز سنگین بلند کنی...شیوون که با چشمانی گشاد به رفتن سودنان نگاه میکرد با حرف کیو یهو روبرگردانند با اخم نگاهش کرد دستش را بالا برد ولی نزد تو سرکیو عصبانی گفت: یاااااااا...کیوهیون..بچه های من سنگینن؟... چیز سنگین؟...بچه ها من چیزن؟...اونا بچه های مننا....ادمن نه چیز...بعلاوه ...مگه چقدر وزنشونه؟...درسته جیوون بارداره ...ولی پسر من انقدر سنگین هم نیست ...که صدای جیوون امد که بدون روبرگردانند با صدای کمی بلند و حالت جدی گفت: یوبو( کیوهیون) ... دهنتو ببند لطفا.... کیو با چشمانی گشاد شده از حرکت شیوون دستش را بالا برد تا سپر دفاعی از خود بکند با حرف جیوون چشمانش بیشتر گشاد شد یهو برگشت نگاهش کرد. مین هو با چهره ای به شدت درهم گفت: آیشششششششششششش... زن ذلیل ...حالمو بهم زدی ...
کیو با حرف مین هو یهو روبرگردانند با اخم شدید نگاهش کرد عصبانی گفت: یااا...که فرصت نکرد ادامه دهد صدای خنده چند مرد که همکاری شیوون کانگین شیندونگ و یسونگ و سونگمین و هیوک و ریووک بود که با فاصله کمی با سئون هیون ایستاده و درحال گفتگو و خندیدن بودنند جمله کیو نیمه ماند به همراه شیوون و مین هو روبرگردانند نگاهشان کرده چند ثانیه ای همانطور نگاهشان کردنند ومین هو لبخند زد رو برگردانند به شیوون نگاه کرد گفت: راستی شیوون...روز اول کاریت چطور بود؟ ...دیروز 7 ماه رفتی سرکار چطور بود؟...همراه لبخند اخمی کرد گفت: نکنه اون همکارت هیوکجه مثل روز اول کارت چند سال قبل برخورد کرد...کلی تیکه بهت انداخت؟...اوضاع خوب بود یا بازم باید خودتو بهشون نشون میدادی؟....
شیوون رو به مین هو کرد اخم ملایمی کرد گفت: چی میگی مین هو؟...حرفات اصلا خنده دار نبود ...مین هو با حرف شیوون ارام خندید و شیوون هم بیتوجه به خنده ش با اخم به بقیه نگاه میکرد گفت: دیروز خوب بود...یه روز اروم تو مقر داشتم...اصلا ماموریت اتش سوزی نداشتیم...یه ماموریت ساده بود که خود بچه ها رفتن...منم با بقیه تو مقر بودیم ...بیشتر بسکتبال بازی کردیم...کیو با اخم ملایم به شیوون نگاه میکرد وسط حرفش گفت: خوبه هیونگ... اینجوری بهتره...درسته حالت خوبه...میتونی تو ماموریت ها بری...ولی اوایل رعایت کنی بهتره...یا مثل امروز که برای برگشت به اتش نشانی دوستات خواستن جشن بگیرن...تو اوردی تو خونه ات گرفتی که هم استراحت میکنی...هم یه دورهمی خوب و شاد داریم...میخوام بیشتر رعایت کنی...اوایل بازگشت بیشتر رعایت کن تا مشکلی نداشته باشی...
شیوون همراه اخم چشمانش را ریز کرد وسط حرفش گفت: یعنی همش جشن بگیرم و بشنیم تو خونه؟... کیو متوجه شد شیوون از حرفش ناراحت شد برای ارام کردنش خنده ارامی کرد گفت: نه هیونگ...منظورم اینکه...شیوون چهره ش درهم بود مهلت نداد گفت: میدونم چی میخوای بگی...میخوای بگی که کمتر تو ماموریت ها برم که دوباره اسیب نبینم...خودم فهمیدم... نمیخواد بگی...که کانگین به طرفشان امد و وسط حرف شیوون با لبخند به ان سه نگاه میکرد گفت: دکتر چو...دکتر لی... میدونید رئیس کل اتش نشانی میخواد به معاون چویی نشان افتخار بده؟...براش یه مراسم میخوام بگیرن بخاطر کارهای مهمی که این چند سال تو ماموریت ها انجام داده...میخوان براش جشن بگیرن ...بهش مدال افتخار بدن....
کیو و مین هو چشمانشان گشاد و ابروهایشان شگفت زده به کانگین رو به شیوون که از خجالت اخمی کرد لبخند میزد نگاه کردنند باهم گفتند : واقعا؟... کیو گفت: این عالیه ... مین هو گفت: خوب حقشه...شیوون بین مردم معروف به فرشته دراتش شده...باید بهش مدال افتخار بدن...کانگین سری تکان داد گفت: بله... درسته...شیوون از خجالت خنده اش گرفت و ارام خندید گفت: نه بابا...این حرفا چیه... که بقیه اعضا هم تک تک به جمع انها وارد شدند و دور انها حلقه زدنند ؛ شیندونگ به بقیه مهلت نداد وسط حرف شیوون گفت: چی شده؟...به ما هم بگید ...یسونگ تابی به ابروهایش داد رو به شیندونگ گفت: تو مگه فضولی ؟...شیندونگ سری تکان داد گفت: اره فضولم...تو هم داری از فضولی میمری...ولی به روی خودنت نمیاری... سونگمین هم با اخم گفت: الان شماها مثلا نمیدونید رئیس چی گفت.... بیخبر از همه جاید... عجب حقه باز های هستید شما ...با حرف سونگمین بقیه خندیدند و فضای خانه از صدای خنده انها پر شد . شادی و روزهای خوش به خانواده چویی و چو بازگشت و رنگ شادی و زندگیشان را شیرین و زیبا کرده بود. شیوون و کیو در کنار همسران و فرزندانشان شاد و خوشحال بودنند.
سلام ببخشید من قبلا اینجا یه فیکی میخوندم به اسم shadow.الان خواستم دانلودش کنم ولی نوشته رمزداره بعد توی پست رمز گفته که رمزش ۱۰۱۳ عه اما وقتی میزنم میگه رمز اشتباهه.چجوری دانلودش کنم؟
شما ندارید برام تو تلگرام بفرستین؟؟لطفا خیلی دنبالشم.ممنون