سلام...
بفرماید ادامه...
فرشته 76
مین هو چهره ش درهم و عصبانی بود دست به کمر نگاهی به کیو که بیهوش روی تخت و سرمی به دستش بود کرد روبه دکتر گفت: چی شد اقای دکتر؟... شما که گفتید چیزی نیست...پس چرا دکتر چو به هوش نمیاد؟... دکتر نگاهش را با مکث از برگه های دستش گرفت روبه مین هو گفت: الانم میگم چیز مهمی نیست...دکتر چو بیهوشن چون هنوز بدنش نیروی کافی رو به دست نیاورده...فشار عصبی که به دکتر چو وارد شده خیلی شدید بوده...چند ساعت سرپا ایستاده برای عمل...اونم عمل بهترین دوستش که همه میدونیم چقدر براش مهم و عزیزه...میدونی چه فشار عصبی رو حین عمل تحمل کرده؟...با اون حالی که داشته باید عمل خیلی مهم و حساسی رو چند ساعته انجام میداده...این یعنی فشار عصبی شدید... که وقتی کارش تموم شد.... بیرون اتاق عمل اومد بیهوش شد...الانم هنوز بیهوشه چون هنوز ....که با حرف پرستار: اقای دکتر...دکتر چو.... جمله ش نیمه ماند همراه با مین هو رو برگرداند دید کیو سرش را ارام تکان داده و پلکهایش باز شد و نگاه بی رمقی به انها میکند.
مین هو امان نداد دستی به تخت ستون کرد نگران به کیو نگاه میکرد گفت: کیوهیون ... کیوهیون ...صدامو میشنوی؟...کیو که لحظه اول سنگین بود بیرمق؛ حس میکرد از دنیای بی وزنی یهو پرت شده به دنیای دیگری و سنگینی سختی در بدنش حس میکرد حتی به یاد نداشت کجاست و کیست و چه میکند که با صدا زدن مین هو ارام ارام به خود امد گویی هر انچه که فراموش کرده بود را یهویی به یاد اورد . " شیوون را بیهوش با وضعیت بد به اورژانس اوردنند و شیوون حال خیلی بد شده و کیو مجبور شد عملش کند" به یاد اوردن هر انچه اتفاق افتاده کیو چهره بیحالش تغییر کرد بیتوجه به حرف مین هو چشمانش قدری درشت شد با صدای لرزان و ضعیفی پرسید: چی شده؟...من چرا اینجام؟... هیونگ ... هیونگ چطوره؟... وضعیتش ثابت شده؟...بردینش اتاق ایزوله؟...نکنه هنوز ریکاوریه؟ ...باید خیلی مراقبش باشید....
مین هو کاملا مشخص بود از پرسش کیو جا خورد قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... چی گفتی کیوهیون؟...شیوون؟...سری تکان داد گفت: اره ...شیوون وضعیتش نرمال شد...از ریکاوری بردیمش اتاق ایزوله...فعلا اونجا وضعیتش ثابته...توهم وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون از خستگی و فشار عصبی که بهت وارد شد جلوی در از هوش رفتی...یعنی پدر و مادر شیوون و همسرش و بقیه اومدند ازت حال شیوونو بپرسن.... تو بیهوش شدی.... چند ساعتی هست بیهوشی.... کیو با جواب مین هو کاملا همه چیز یادش امد چهره ش درهم شد با همان بیحالی و صدای ضعیف حرفش را برید گفت: اه...اره بیهوش شدم...آبوجی اومد جلو سوال کنه...سودنان نونا هم صدام زد...که من یهو دیگه چیزی نفهمیدم...اخمی کرد گفت: پس هیونگ وضعیتش ثابت شد؟...خدا روشکر...همه چیزو چک میکنید دیگه؟...باید هر نیم ساعت یا بیست دقیقه...نه...هر یه ربع همه چی رو چک کنید...استاندارش نیم ساعته....ولی شما هر یه ربع چک کنید...گویی چیزی یادش امد قدری سرچرخاند نگاهی به اطراف کرد به مین هو مهلت جواب نداد گفت: راستی سودنان نونا و جیوون و بقیه کجان؟...حتما دم در اتاق ایزوله برای دیدن هیونگن نه؟...حتما خیلی...
مین هو چهره ش درهم و اخم الود شد با حالت گرفته ای حرفش را برید گفت: کیوهیون ...باید یه چیزی بهت بگم...یعنی....مکثی کرد به کیو که با حرفش چهره ش تغییر کرد و اخم الود شد با نگرانی میخواست سوال کند امان نداد گفت: درمورد همسر شیوون...سودنان شی...وقتی دم در اتاق بیهوش شدی...اون زن بیچاره فکر کرد شیوون زیر عمل دوم نیاورد...چیزی که بقیه با غش کردن تو فکر کردن...سودنان شی هم بارداربود...همش هم داشت گریه میکرد...با بیهوش شدن تو اونم بیهوش شد...وضعیتش بد شد...دکتر بعد معاینه اش گفت که باید سزارین بشه...افت فشار پیدا کردده بود وضعیت بدی داشت...مجبور شدن ببرنش اتاق عمل....سزارینش کردن....کیو با حرفهای مین هو چشمانش از وحشت گشاد و ابروهایش بالا رفت قدری سراز بالش بالا اورد با صدای که از وحشت قدری رسا شده بود وسط حرفش گفت: چی؟... سودنان نونا سزارین کرده؟... اون..اون که تازه 7 ماهش بود...یعنی دوما دیگه وقت داشت...الان برای زایمان زود بود...انوقت...انوقت ...وای خدای من...بچه ها...بچه ها چی شدن؟...دنیا اومدن؟....سالمن؟...نونا ...نونا چطوره؟... نونا....مین هو سرش را تکان داد با اخم شدید وسط حرفش گفت: اوهوم... مجبور شدیم ببریمش اتاق عمل ...متاسفانه سزارین کردن...بچه ها هم.....
******************************
کانگین با اخم چشمانش ریز شده چهره ش را عصبانی نشان میداد دست به کمر ایستاد به دونگهه که روی سکو نشسته و ارنجهایش را به زانوهایش ستون و دستانش روی سرش بود و هیوک پشت تیکه داده به دیوار سرش پایین بود نگاه میکرد گفت: شما دوتا...نمیخواید بگید.... گفتم که من شنیدم شما چی گفتید ....نگاهش به هیوک شد گفت: معنی این حرفات چی بود هیوکجه؟...با دست به دونگهه اشاره و نگاهش به هیوک بود گفت: این مرد رو میشناسی؟...این مرد پسر صاحب کار خونه ای که چند ماه قبل با اتیش سوزی که تو انبارش شد...شیوون اینطور اسیب دیده و خانواده چویی پرونده قضایی براش تو دادگاه باز کردن نیست؟...انوقت این مرد دوست توه؟...تو در این مورد چیزی نگفتی؟...انوقت این حرفا...یعنی تو از همه چیز خبر داشتی؟...اون کارخونه واقعا مواد شیمای توش بود؟ ....چهره ش درهم شد با عصبانیت بیشتر گفت: هیوکجه چرا جواب نمیدی؟...میگم...که صدای وسط حرفش گفت: اقای کیم....چی شده؟...کانگین یکه ای خورد جمله ش نیمه ماند یهو روبرگردانند سئون هیون عموی شیوون را دید که پشت سرش ایستاده قدری ابروهایش بالا رفت گفت: اقای سونگ....هیونک و دونگهه هم با صدا زدن سئون هیون سرراست کردن با دیدن عموی شیوون چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت در حد سکته زدن وحشت زده نگاهش کردنند.
***********************
( اتاق ایزوله)
کیو با لباس مخصوص که به تن داشت قدمهای ارام و اهسته به کنار تخت رفت به شیوون که کاملا لخت ملحفه ای سفید از کمر تا پاهایش را پوشانده سرش نیم رخ به بالش و رنگی به رخسار نداشت ،زیر پلکهای بسته ش کبود و گود افتاده و لوله ای سفید و تقریبا گشاد وارد دهانش شده بود اکسیژن را به زور وارد ریه هایش میکرد و به مچ دستانش چند نوع سرم خون و دارو با سرسیلنگ وصل بود ؛ به روی سینه خوش فرمش هم باند پهنی جا خوش کرده و تمام سینه اش را پوشانده بود و از زیر باند هم سیم مانیتورینگ بیرون امده صدای ضربان قلب را در فضا پخش میکرد.
کیو لبه تخت ایستاد و دستی به کنار سر شیوون روی بالش ستون کرد و دست دیگر به روی شکم چند تکه شیوون گذاشت خیلی ارام نوازش میکرد با چشمان خیس و لرزان به شیوون بیهوش نگاه میکرد قدری سرکج کرد لبخند خیلی ملایمی به روی لبانش نشست با صدای خیلی ارام گفت: سلام هیونگ...فرشته من...میدونم خیلی درد داری.... میدونم خیلی نفس کشیدن سخته...ولی هیونگ من تحمل کن... مثل عمل که تحملش کردی....ممنون ...ممنون دوم اوردی....ممنون که تنهام نذاشتی...هیونگ مهربونم...نگران نباش...نترس ...زود خوب میشی...خیلی زود چون باید زود خوب بشی....چون مکثی کرد قدری لبخندش پرنگتر شد به همان ارامی گفت: تو دیگه پدر شدی...گویی شیوون جوابش را داده به همان حالت گفت: اره پدر...بهت تبریک میگم هیونگ... بچه هات ...دو قلوات دنیا اومدن ...حالشون خوبه...هم حال اونا هم حال سودنان نونا...حالشون خوبه...منتظرتن... منتظرتو که به هوش بیای ...هیونگ به هوش بیا...میدونم خیلی خسته ای ...خیلی درد کشیدی... ولی...هیونگ مهربونم...به هوش بیا...بخاطر بچه هات...بخاطر پسر و دخترخوشگلت به هوش بیا...سرجلو برد پیشانی به شقیقه شیوون چسباند و چشمانش را بست دستش ارام دور تن رنجور و تب دار شیوون حلقه شد او را به اغوش کشید اشک از گوشه پلکهایش ارام بیرون غلطید روی پیشانی شیوون چکید با صدای خیلی ارامی گفت: فرشته من...به هوش بیا....