ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
سلام بچه های عزیز..
خوبید؟... خوشید؟...انشالله که خوبید ...
من حنانه ام... منو یادتونه.... هی یه روزگاری رو گذوندنم که مرغهای اسمون به حالم گریه
کردن....هیییییی..از اون روزگار بد افسردگیش برام موند....
اول اینکه نماز روزه هاتون قبول ... دوم دلم براتون تنگ شده بود....شما چطور؟... دلتون برام تنگ شده
بود؟....
بله همنطور که میبییند مدیرای عزیز وب جدید درست کردن منو دوباره به عنوان نویسنده به
این وب هم اوردن ..خیلی خیلی از لطفشون ممنونم...
از این بعد در این وب در خدمت شما هستم و داستانامو از این به بعد اینجا اپ میکنم...
واینکه من در این وب مثل وب قبلی یه نویسنده ام مدیرایش یه کسای دیگه ان .....
و اینکه خوب اپ کردن توی این وب یکم سخته ..دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام به قول
گفتی باید از اول شروع کنم...هنوز نمیدونم چطور داستان بذارم از این حرفا خیلی خیلی سخت و پیچیده ست...
واینکه خواهشنا بازم از ما حمایت کنید ممنون ازتون....
چقدر و اینکه شدچقدر شکلهای اینجا زشته خوشم نمیاد ازشون...شکلکهای خودمو
میزارم...دیگه چی بگم..
اها من با دوتا داستان جدید اومدم که هر دو وونکیوهه...براتون میزارم... و اینکه پری جونم داره ادامه با
من بمان رو مینویسه ....یه سوپرایزم دارم که البته برای یه عده خاصه که بعدا میگم...
خوب دیگه چی ..هیچی ... تو پست بعدی که بعدا خواهم گذاشت داستانهای جدید رو معرفی
میکنم... همین دیگه فقط خواستم بگم دوباره در خدمت شمام...