SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 73

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 73

کانگین با اشفتگی نگاهی به ساختمان دو طبقه که مرکز درمانی بود کرد روبه شیوون گفت: اون زنه بیهوش رو تخت بود ...انگار یادشون رفت بیارنش بیرون...بچه های ماهم نمیدونستن  ...یعنی کسی بهشون نگفت...اونا هم متوجه زنه نشدن...الان تازه فهمیدن زنه تو ساختمون مونده....با دست به پنجره ساختمان شعله ور اشاره کرد گفت: تو اون اتاقه ...حالا...حالا چیکار کنیم؟...بچه ها هم رفتن پشت ساختمون ...بقیه هم که دستشون بنده...فکر کنم باید نیروی بیشتر درخواست کنیم...نه؟....باید....

کانگین با اشفتگی حرف میزد ولی شیوون دیگر به حرفهایش گوش نمیداد نگاه اخم الود که چشمانش ریز شده بود به ساختمان پنجره ای که کانگین اشاره کرده بود با خود در کشمکش

 """"" زنی باردار بیهوش در ساختمان اتش گرفته بود هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد هر ثانیه برایش به مانند یه عمر بود تا نجات پیدا کند ؛ به کمک احتیاج داشت ..

"""""""قول داده بود ..شیوون قول داده بود به سودنان ؛ به پدر و مادرش ؛ به جیوون ، به کیو ؛ به مین هو ؛ به رئیس و همکارانش که در عملیاتها وارد ساختمان اتش گرفته نرود ؛ قول داده بود که مراقب خود باشد ..

"""نمیدانست قول خود را بکشند یا.... نه...او شیوون بود هیچوقت زیر قولش خود نمیزد . ولی ان زن باردار به کمک احتیاج داشت ؛ داشت در اتش میسوخت .؛ کسی نبود که کمکش کند.

"""""" زن باردار" سودنان هم باردار است . شیوون با خود کلنجار میرفت که زیر قولش بزند یا به کمک زن برود یا قولش را نگه دارد و زن دراتش بسوزد ولی زن باردار او را یاد سودنان انداخت . اگر حال سودنان دراتش بود شیوون نمیرفت کمک؟ چرا میرفت همان ابتدا رفته بود تا حال سودنان را دراورده بود، پس این زن چه فرقی با همسر خود داشت؟ او هم زنیست که باردارست و جنینی به شکم دارد که قرار است به دنیا بیاید. اگر شیوون نمیرفت کمک علاوه  زن جنین داخل شکمش هم با او میمرد ؛ دو انسان میمردن.

 پس شیوون نمیتوانست شاهد مرگ دو انسان بنشید و میتواند زیر قولش بزند ؛ میتواند برای جان دو انسان زیر قولش بزند . اصلا حال که پای دو انسان در میان بود قولی که داده بود بی معنی بود ،پس باید میرفت کمک .او تنها کسی بود که دراین موقعیت میتوانست کمک کند ."""""""""""""""

شیوون رو به کانگین کرد میان حرفش با اخم گفت: رئیس کپسول میخوام...تو ماشین هست؟... کانگین که با صدای بلند روبه ساختمان حرف میزد با حرف شیوون که گویی نفهمید چه گفته یهو روبرگردانند گفت: هاا؟...چی؟...شیوون تغییری به چهره اخم الود خود نداد با حالتی جدی گفت: گفتم کپسول میخوام...کانگین چشمانش گشاد شد گفت: کپسول چی؟...برای چی؟...میخوای چیکار کنی شیوون؟.... شیوون قدری اخمش بیشتر شد گفت: میخوام چیکار کنم؟...به حالت تمسخر گفت:میخوام باهاش بازی کنم .... اخمش بیشتر شد گفت: کپسولو چیکار میکنن؟...میخوام همون کاری بکنم ....کانگین با جواب شیوون کامل طرفش برگشت چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت وسط حرفش گفت: چی؟ ...میخوای....نه شیوون نگو...نگو که میخوای بری کمک اون ...اون زن...تو نباید بری...تو نمیتونی بری تو ساختمون...تو....

شیوون با اخم بیشتر چشمانش ریزتر شد با جدیت بیشتری حرفش را برید با صدای بلند گفت: قول دادم اره؟...رئیس الان قول من از جون دوتا انسان مهمتره؟...الان دوتا انسان تو خطرن...اون  میگی بارداره...جون اون زن با بچه  اش در خطره ....کسی هم نیست بره کمکش...میگی باید برو درخواست کنیم...فکر نمیکنی تا نیرو بیاد اون زن وبچه اش مردن؟....رئیس تو رو خدا بس کن.....پای اون قول رو نکش وسط ...الان تنها کسی که میتونه به اون زن کمک کنه منم...اینو خودت هم میدونی...اصلا تو هم با بیا باهم بریم.... بیا دو نفری بریم ...فقط بریم ...با خشم فریاد زد : بیا بریم جون دوتا انسان رو نجات بدیم...خواهش میکنم.... که همین زمان صدای فریاد مردی امد که به طرف ساختمان میدوید و گریه میکرد وفریاد میزد: هینجون....هیجوننننننننننن....همسر زنی بود که دراتش گیر افتاده بود.

*********************************************

کیو لبخند ملایمی زد به زن باردار که روی تخت دراز کشیده بود نگاهی کرد روبه همسر زن کرد گفت: خوشبختانه مشکلتون برطرف شده....ولی باید بیشتر مراقب باشید...ماهای اخر بارداری خیلی حساسیه ...بدن زن هم دراین ماها مشکلاتشون بیشتر میشه...بخصوص عضوی که اسیب دیده ...یا مشکل داره...همسر شما اسم داره...باید بیشتر مراقب باشید که در اوج....مرد جوان  دست همسرش را گرفته میفشرد  رو به کیو با سرتعظیمی کرد حرفش  را برید گفت: بله اقای دکتر....من بیشتر مراقبم... از شما هم خیلی خیلی ممنونم...شما بهترین دکتری هستید که تا حالا دیدم... شما جون همسر منو نجات دادید...کیو لبخندش قدری پرنگتر شد گفت: من که کاری نکردم...که صدای پیجرش درامد با: ببخشید ... جمله ش را نیمه گذاشت پیجرش را از جیبش دراورد با دیدن شماره اورژانس بی اختیار یهو قلبش فشرده شد حس عجیبی مثل شور زدن در دلش افتاد ؛ اخمی کرد نیم نگاهی به مرد جوان گفت: ببخشید منو پیج کردن ...باید برم اورژانس...بدون مهلت دادن به مرد و همسرش که لبخندشان با تغییر کردن چهره کیو خشکید چرخید دوان به طرف دراتاق و وارد راهرو شد نمیدانست چرا با دیدن شماره اورژانس اینطور اشفته شد.

پیج شدن توسط اورژانس چندین بار در طول روز شیفت روزانه اش اتفاق میافتاد ؛ مریض ها و مصدوهای بد حالی را میاوردنند و او درمانشان میکرد ولی گویی این مورد فرق داشت ؛ خودش هم نمیدانست چرا ،ولی قلبش بیتاب مینواخت و پاهایش با نهایت سرعت میدوید .گویی کسی فریاد میزد " کیوهیون ...بدو...برو اورژانس ..کیوهیون عجله کن...خواهش میکنم...کیوهیون.." پاهایش به سرعت راهرو را طی کرد به اسانسور رسید نفس زنان ایستاد به دو اسانسور نگاه کرد ، هنوز چند طبقه مانده بود تا به او برسد . کیو خم شد اشفته دکمه را چند بار پشت هم زد تا اسانسور سریعتر بالا بیاد گویی اینکار فایده داشت ولی برای کیوی که نمیدانست چرا دلش شور میزد و حال عجیبی داشت گویی فایده داشت چون متوجه رفتار خود نبود ، حتی به نگاهای همکاران و پرستارها و بیمارنی که در راهرو جلو اسانسور ایستاده بودند با تعجب به رفتار اشفته کیو نگاه میکردنند هم توجه نداشت ؛ چهره اش درهم و رنگ پریده به بالا اسانسور بود که طبقه را نشان میداد گویی زمان زیاد منتظر مانده بود دیر شده بود باید زودتر میرفت ،رو برگردانند نگاهی به اطراف کرد تصمیم گرفت از راه پله برود که خیلی هم زیاد بود که همین زمان اسانسور رسید و درهایش از هم باز شد . کیو هم روبرگردانند انقدر عجله داشت که مهلت نداد اسانسور کامل خالی شود با  : ببخشید... ببخشید ...ببخشید ....وارد اسانسور شد.

...

درهای اسانسور نیمه باز شد کیو که عجله داشت و تمام مدت در اسانسور با اشفتگی سربالا به شماره های  کهکم میشد نشان از پایین رفتن اسانسور داشت نگاه میکرد دستان خیس عرق کرده اش را بهم میفشرد از هیجان و نگرانی نفس نفس میزد یهو پرید بیرون و شروع به دویدن کرد ؛ حتی از نگرانی پاهایش درهم پیچد و داشت سکندری میخورد درهم میافتاد سریع  خود را جمع جور کرد دوان به سمت اورژانس رفت .

از شدت دویدن نفس نفس میزد با دهانی باز اکسیژن را میبلعید و قلبش بینتاب مینواخت و نمیدانست که بدنش هم از شدت هیجان  و نگرانی داشت میلرزید، پاهایش چون باد میدوید تا اینکه به  اورژانس نزدیک شد با دیدن سودنان که دستی به کمر و شکم قوزش را به جلو داده ،دست دیگر روی دهانش گذاشته و بیتاب گریه میکرد و هق هق گریه ش سالن را پر کرده بود یهو ایستاد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به سودنان وچند آتش نشان که لباسهای خردلی رنگشان پر از لک و صورتشان هم سیاه شده بود همه شان اشنا بودن ؛ از همکارهای شیوون بودن و فهمید چرا قلبش بیتاب  وبدنش میلرزید ؛ فهمید چرا حال عجیبی داشت . ولی گویی هنوز باور نداشت سودنان و همکارهای شیوون را بدون شیوون جلوی در اورژانس میدید ؛ با مکث و قدمهای لرزانی به طرف انها راه افتاد و اب دهانش را به زحمت قورت داد تا گلویش خشک شده ش تر شود با صدای لرزانی گفت: سودنان نونا...سودنان با صدا زده  شدن اسمش یهو برگشت با دیدن کیو گویی بغضش بیشتر ترکید هق هق گریه ش بلندتر شد چند قدم به طرف کیو رفت با صدای گرفته ای نالید : اوپا....اوپا...به دادم برس...یوبو....یوبو( شیوون)....

کیو با بیشتر شدن گریه سودنان و ناله ش باور کرد که شیوون با حال بد در اورژانس است ، سودنان نگفت چه شده ولی خود کیو همه چیز را فهمید از نگرانی نفس زدنش چند برابر شد گویی سطل اب یخی را روی سرش خالی کردن و نفسش برای لحظه ای بند امد جلو سودنان ایستاد با صدای لرزان و ضعیفی گفت: چی شده؟... هیونگ...هیونگ چی شده؟... هیونگ چیزش شده؟... سودنان مهلت نیافت جواب دهد، کانگین که صورتش از عرق و اشک و لکه دود سیاه و خیس شده بود چند قدم به طرف کیو رفت با صدای گرفته و لرزانی نالید: معاون چویی رفته تو آتیش...یعنی تو ساختمون که اتیش گرفته بود...بهمون گفتن یه مرکز درمانی بارداری اتیش گرفته...ما رفتیم اونجا...یه زن باردار تو اتیش گیر کرده بود ...همه دستشون بند بود...فقط من و معاون بودیم که برای کمک زن ازاد بودیم... باید میرفتیم...من اولش مانع شدم... ولی بیفایده بود...معاون رفت تو و منم دنبالش  رفتم ... ساختمون بد اتیش گرفته بود...اصلا انگار یه دو غلیظ عجیب تو ساختمون بود ...ما رفتیم تو ... زنه رو پیدا کردیم....ولی وضعیت زنه بد بود...ما هر کدوم یه کپسول داشتیم ... کپسول اضافه نداشتیم...معاون کپسول اکسیژن خودشو به جلوی دهن زنه گذاشت...زنه رو بغل کرد اورد بیرون...ولی تا اومد بیرون یهو حالش بهم خورد... مثل وقتی شد که تو اون کارخونه ...تو انبارش رفته بود...انگار تو ساختمون مرکز درمانی هم مواد شیمایی بود...شاید بخاطر داروهای که بود تو اون مرکز ...نمیدونم هر چی بود ...معاون حالش....

کیو با هرجمله کانگین چشمانش گشادتر و ابروهایش بالا رفت و تنش به وضوع میلرزید با جمله اخرش با وحشت گفت: چی؟...مواد شیمایی؟...خدای من...خدای من...وحشت زده فریاد زد: خــــــــــــــــــــدای مـــــــــــــــــــــن...به کانگین و مهلت نداد بقیه حرف را بزند یهو دوید وارد اورژانس شد با چشمانی گشاد و لرزان به همه جا نگاه کرد که پرستاری صدایش زد: دکتر چو...دکتر چو...اینجا...کیو یهو چرخید بیاختیار به جای پرستار شیوون را دید که بیهوش روی تخت افتاده بود. شیوونی که گویی جان نداشت و کیو نفسش بند امد و تمام وجودش لرزید و دنیا دور سرش چرخید با صدای ضعیفی نالید : هیونگ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد