سلام...
بفرماید ادامه...
فرشته 75
دونگهه دوان راهروی را طی میکرد به هر پرستار یا پزشکی که میرسید نشانی اتاق عمل را میپرسید راهروها را میدوید تا بالاخره وارد سالن اصلی شد ،ایستاد و نفس زنان به راهروی که متصل به سالن بود نگاه کرد که راهروی مورد نظر را یافت دوباره شروع به دویدن به طرف راهرو کرد که هیوک را دید که ورودی راهرو ایستاده و پشت به دیوار تیکه داده و سرپایین بود . دونگهه با دیدن هیوک به قدمهایش سرعت بخشید صدا زد : هیوکجه...لی هیوکجه...ولی هیوک هیچ عکسل العملی نشان نداد .
دونگهه به هیوک رسید جلویش ایستاد نفس زنان دوباره صدا زد : هیوکجه...هیوکجه...دست روی شانه هیوک گذاشت و هیوک با گذاشته شدن دست روی شانه اش ارام سرش را بلند کرد با چهره ای که از گریه خیس و بیرنگ و چشمانش سرخ و ورم کرده به شدت اخم کرده که میشد غضب را در چشمانش دید به دونگهه نگاه میکرد.دونگهه امان نداد هیوک جوابی دهد همانطور نفس زنان با حالتی اشفته گفت: اینجایی؟...من...من رفتم به اون ساختمون اتیش گرفته...مرکز درمانی رو دیدم چطور شد...یعنی فهمیدم چطور شد...شنیدم چویی شیوون چیکار کرده...براش چه اتفاقی افتاده...بعدش اومدم دنبالتون...یعنی نمیدونستم کدوم بیمارستان اوردینش...کلی جاها رو گشتم...یعنی چند ساعته دارم همه بیمارستانها رو میگردم...که بالاخره دیدم اینجا اوردینش....بیتوجه به نگاه هیوک که هر لحظه خشمگین تر میشد نگاهی به ته راهرو که اتاق عمل مشخص بود کرد دوباره روبه هیوک گفت: حالش چطوره؟...اومدم اینجا ...فهمیدم دارن عملش میکنن...وضعیتش چطوره؟...خیلی حالش بده؟...چهره ش درهمتر شد و اخم الود گفت: لعنتی...همش تقصیر اون هیچل لعنتی...اون اخرش کار خودشو کرد...خودت که میدونی چند ماهه داشت نقشه میکشیت.... اخرش....
هیوک با خشم که لحظه به لحظه بیشتر میشد به دونگه نگاه میکرد گویی بالاخره اتشفشان خشمش منفجر شد میان حرف دونگهه یهو یقه اش را گرفت به سمت خود کشید با چهره ای از خشم سرخ و چشمان درشت شده به دونگهه که از حرکتش چشمانش گرد شد نگاه میکرد تو صورتش با صدای بلند گفت: چی؟...اون عوضی نقشه کشیده؟...کار اون عوضیه؟... توهم توش دست داری ...توی عوضی هم باهاش شریکی...اصلا همش تقصیر توه...تو اگه بهش کمک نمیکردی تا اینجا نمیرسید...چقدر بهت گفتم هائه...چقدر گفتم تمومش کن...چقدر گفتم کمکش نکن...میدونی چی شد؟...میدونی چیکار کردی؟...میدونی وضعیت معاون چویی چطوره؟...میدونی داری قاتل میشی؟...قاتل یه اتش نشان؟...اره...میدونی؟...دونگهه با حرفهای هیوک که تو صورتش فریاد میزد چشمانش بیشتر گرد شد وحشت زده گفت: چی؟...قاتل؟...که صدای گفت: لی هیوکجه....پرسش دونگهه نیمه ماند . هیوک هم با شنیدن صدا چشمانش گرد شد وحشت زده رو برگردانند به صاحب صدا که کانگین بود با فاصله کمی از ان دو ایستاده بود با اخم شدید و چشمان ریز شده غضب الود نگاهشان میکرد نگاه کرد با صدای لرزانی گفت: رئیس....
.................................................
کیو کلاه و ماسک ابی مخصوص اتاق عمل به تن و دستکش سفید به دستانش کنار تخت ایستاده نگاه چشمان لرزانش که از گریه سرخ و گره تاب دار جدیش کرده بود به شیوون که بیهوش روی تخت و وسایل پزشکی کاملا به اسارتش گرفته بودنند و شکم سینه اش لخت بود و پستاهیش از بیتادین رنگی شده بود رنگی به صورت شیوون نبود زیر چشمانش گود افتاده بود و نشان از وضعیت بسیار بد بدنش را داشت بود با صدای که به سختی از لرزشش کم کرده بود بدون رو گرفتن از شیوون به پرستار گفت: وضعیت ....
پرستار با سرتعظیمی کرد گفت: بله...عکس رادیوگرافی سینه نشان از امبولی ریویه...ریه سمت راست و چپ باهم درگیر هستند.... سندرم دیسترس تنفسی هستن.... که براثر استنشاق دود مواد شیمای که یا دی اکسید نیتروژن بوده..با کلرین فسفوژن...( نارسایی حاد ریووی) سندرم دیستری تنفسی شدن...پرستار مرد دیگری هم با تعظیم کردن سرگفت: وضعیت عمومی هم...40 درجه تب ...فشارش 5.6 درجه ست...قدری پایین بود ...که حد نرمال رسوندمیش...تنفس.... پرستارها از وضعیت شیوون میگفتند و کیو به ظاهر گوش میداد.
کیو به ظاهر گوشش میداد ولی تمام حواسش به شیوون بود چیزی در ذهنش نمیگذشت فقط نگاه میکرد گویی زمان برایش ایستاده بود صدای پرستارها نامفهموم و اکووار در فضا میچید و نگاه کیو به شیوون بیهوش بود، شیوون که گویی با کیو داشت حرف میزد " کیوهیونا...دکتر چوکیوهیون... چی شده؟...نگران نباش مرد...من قوی هام...پسرتو کارت عالیه...تو میتونی کیوهیون...میتونی نجاتم بدی...مگه تو بخاطر اینکه به من کمک کنی دکتر نشدی؟...مگه اون زمان که از تو اتیش نجاتت دادم تصمیم نگرفتی دکتر بشی....که به من کمک کنی...خوب حالا وقتشه...وقت کمک به منه...پس خودتو جمع و جور کن کیوهیون...یالا مرد...به خودت بیا"...
کیو نگاهش به شیوون و در عالم خودش بود که با ضربه ارنجی که به ارنجش خورد به خود امد یهو روبرگردانند به مین هو که اوهم لباس ابی مخصوص اتاق عمل به تنش داشت و ضربه را او بهش زده بود نگاه کرد گویی فراموش کرده کجاست و قرار است چه بکند ؛ با چشمانی گشاد و گیج نگاهش کرد. مین هو امان نداد با اخم با سر اشاره کرد گفت: کجایی؟...چیکار میکنی؟...نمیخوای شروع کنی؟...به چی نگاه میکنی؟...کیو اخمی کرد سرش را تکان داد جوابی نداد روبرگردانند به شیوون نگاه کرد با صدای گرفته ای گفت: چاقو....دستش را دراز کرد پرستار که جلویش وسایل جراحی منظم چیده شده بود چاقوی مخصوص جراحی را برداشت به کف دست دراز شده کیو گذاشت .
کیو با مکث نگاهش را از صورت شیوون گرفت به سینه خوش فرم شیوون که به کمک دستگاه اکسیژن ارام بالا و پایین میرفت کرد چاقو را در دستش مشت کرد ارام چرخاند دستی را روی سینه لخت گذاشت و انگشت شصت و اشاره را به روی سینه ستون کرد دست دیگر چاقو را ارام به روی سینه گذاشت و نوک چاقو را وسط دو انگشت گذاشت خواست نوک چاقو را در پوست فشار دهد ولی همانطور نگه داشت نگاه خیس چشمانش به سینه و نوک چاقو بود و دستش ارام شروع به لرزیدن کرد . گویی نوک چاقو قرار بود چون خنجری به سینه فرو رود ان را بشکافد ؛ گویی کیو قادر نبود سینه دوستش ؛ برادرش ؛ همه کسش را بشکافد . ولی باید اینکار را میکرد باید شیوونش را نجات میداد ؛ شیوون به کمک احتیاج داشت ؛ کیو تنها کسی بود که میتوانست اینکار را بکند ؛ ولی دست لرزان کیو قادر به این کار نبود .
دست کیو همانطور ثابت روی سینه شیوون مانده بود که با گفته مین هو که سرجلو برد با اخم به دست کیو نگاه میکرد گفت: کیوهیون....کیو چشمانش را بست اب دهانش را قورت داد چهره اش به شدت مچاله شد اشک ارام از زیر پلکهای بسته ش روی گونه هایش غلطید و در ماسک صورتش محو شد با مکث چشم باز کرد نگاه خیسش دوباره به سینه شد دست لرزانش ارام نوک چاقو را در پوست سینه فرو کرد و پوست را شکافت و خون چون چشمه ای جوشید سرخی خون چشمه اشک چشمان کیو را دو برابر کرد اشک ارام از چشمانش روی گونه هایش میغلطید و دستانش ماهرانه پوست را کاملا شکافت و؛ شکاف عظیمی روی سینه ایجاد کرد و دو لایه پوست را باهم شکافت لایه سرخ رنگ داخل سینه با پاک شدن خون توسط گاز استریل های که پرستارها با شکاف خوردن پوست پاک میکردنند و ساکشن هم وارد شکاف شده و خون را میمکید نمایان شد .
کیو چاقوی دستش را به دست پرستار داد و گیرهای مخصوص را مین هو به لبه های شکاف گذاشت پوست را بیشتر جر داد دو قفسه سینه شیوون کاملا شکافته شد و ریه سرخ داخلش مشخص شد . کیو دوباره دستش را دراز کرد دوباره گفت: چاقو...اینبار پرستار چاقوی ریزی را به کف دست کیو داد و کیو چاقو را در مشتش فشرد و نوک چاقو را روی ریه گذاشت قدری نوک چاقو را فشار داد ولی همانطور نگه داشت چشمانش را بست وچهره ش مچاله بود زیر لب با صدای خیلی اهسته ای گفت: خدایا کمکم کن... چشمانش را ارام باز کرد نوک چاقو را ارام در ریه فرو کرد.
>>>>>>>>>>>>>>
همه اشفته و نگران نگاهشان به دراتاق عمل بود. اقا و خانم چویی ؛ جیوون؛ سودنان، کانگین و شیندونگ و یسونگ و سونگمین ؛ ریووک ؛ نگاه مضطرب شان به دراتاق عمل بود منتظر خبری از ان داخل به انها برسد . 9 ساعت بود که شیوون در اتاق عمل در حال جراحی شدن بود و جراحش کیو و مین هو بودن .اعضای خانواده و همکاران بیرون اتاق عمل منتظز بودنند تا بالاخره انتظارشانم به سر رسید .
خانم چویی که از نگرانی و گریه بی صدا چشمانش سرخ و ورم کرده بود رنگی به رخسار نداشت نگاهش به دراتاق عمل بود با صدای لرزانی نالید : چرا اینقدر طول کشید؟....یعنی هنوز تموم نشده؟...بچه ام...بچه مو کشتن که...چرا عمل تموم نمیکنن؟...اقای چویی هم که حالش بهتر از همسرش نبود ولی با اخم چهره ش را جدی کرده بود روبه همسرش دهان باز کرد جواب دهد که همین زمان دراتاق عمل از هم باز شد کیو بیرون امد اقای چویی نتوانست و رو به کیو کرد گفت: کیوهیون....
کیو که رنگی به رخسار نداشت در طول این چند ساعت زیر چشمانش گود افتاده و لبانش سفید شده بود گویی مثل مرده متحرک بود با صدا زدن اقای چویی ایستاد رو برگردانند نگاه بی فروغی به اقای چویی میکرد با صداری لرزانی نالید : آبوجی ( بابا)....یهو بدنش شل شد و چشمانش بسته بی هوش روی زمین افتاد.
با افتادن کیو بقیه چشمانشان گرد و هنگ شده نگاهش کردنند ،با بیهوش شدن کیو فقط یک فکر به ذهن همه رسید ؛ فکری که باعث شد سودنان شوکه شده از روی صندلی بلند شد با چشمانی گرد شده به کیو افتاده روی زمین نگاه کرد با صدای لرزانی لکنت وار نالید : یو...یوو...یوبو ( شیوون)....یوبو ( شیوون)...نه.....شیوو...شیوون زنده ست نه؟...از کسی جواب نگرفته اوهم چشمانش بسته و بدنش شل شد بیهوش افتاد روی صندلی.......