SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 81

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 81

( 19 اکتبر 2016 )

شیووون روی تخت نیم خیز دراز کشیده و بالاتنه اش لخت بود روی سینه خوش فرمش باند زخم پهنی تمام سینه اش را پوشانده بود با نفس کشیدن ارام بالا و پایین میرفت در رگ مچ دستان شیوون سرسیلنگ که وصل به سرم بود فرو رفته بود ، رنگ رخسار شیوون به شدت پریده و زیر چشمان گود و کبود بود چشمانش از بیحالی خمار بود میشد گفت همچنان اسیر وسایل پزشکی اطراف تخت بود ، فقط تنها تفاوتی که کرده بود ماسک تنفس جایش را به کانتل بینی داده بود تنفس شیوون هم منظم تر و بهتر شده بود صدای ضربان قلب شیوون از مانیتورینگ شنیده میشد و هم منظم تر بود و این یعنی حال شیوون بهتر شده بود.

شیوون نگاه  خمارش به ادمهای اطراف تختش بود به همکارانش کانگین ؛ یسونگ ؛ سونگمین  ؛ شیندونگ ، ریووک و دوستانش کیو و مین هو که دور تختش ححلقه زده بودند و همکارانش برای ملاقات شیوون امده بودنند با دیدن حال بهتر شیوون برایش حرف میزدنند و میخندید و شیوون با حرکات و حرفهای خنده دار که میزدنند وادار به زدن لبخند بیرمق میکردنند. مین هم همراه با انها میخندیدند ولی کیو اخم کرده بود نه چیزی میگفت و نه لبخندی میزد دستانش را در جیب روپوش سفیدش گذاشته بود با اخم به شیوون نگاه میکرد.

شیوون هم متوجه نگاه کیو بود ولی به روی خود نمیاورد چون نه حالش داشت که حرفی بزند نه میخواست با هم نگاه شدن کیو نگاه اخم الودش را ببیند پس نگاهش به همکارنش بود لبخند بیحالی روی لبان پوست پوست شده اش نشسته بود . رفتار کیو انقدر تابلو بود که بقیه هم متوجه اش شدند . کانگین به کسی مهلت نداد میان خنده های که به جوک بیمزه ای یسونگ تعریف کرده بود میکرد روبه کیو کرد همرا لبخند اخمی کرد گفت: دکتر چو ...چی شده؟...انگار شما ناراحتید؟...یا از چیزی عصبانی هستید؟...یا دارید فکر میکنید؟.... 

کیو نگاهش با مکث از شیوون گرفت روبه کانگین گویی نفهمید او چه گفته گره ابروهایش باز شد گفت: هااااااا؟...چی؟... کانگین تغییری به چهره خود نداد گفت: هیچی ....گفتم اتفاقی افتاده؟...انگار شما حواستون اینجا نیست یا از چیزی ناراحتید....چون نمیخندید ....انگار عصبانی هستید.... مین هو همراه لبخند اخمی کرد به کیو مهلت نداد جواب دهد گفت: اره ...دکتر چو عصبانیه ...از دست شیوون...دکتر چو از دست شیوون عصبانیه ...بقیه با جواب مین هو لبخندشان محو شد نگاه هنگی به شیوون که با چشمانی خمار و لبخند بیرمقی روی لبانش نشسته بود نگاه میکرد کردنند.

سونگمین رو به مین هو با چهره ای درهم گفت: از دست معاون چویی عصبانیه ؟...اخه چرا؟...مگه معاون چویی چیکار کرده؟...معاون چویی بیچاره که بخاطر نجات جون اون زن وضعیتش شده این...روی تخت بیمارستانه....انوقت دکتر چو از دستش عصبانیه؟ ...یسونگ تابی به ابروهایش داد وسط حرف سونگمین گفت: حتما معاون چویی حرف دکتر چو رو گوش نکرد وداروشو نمیخوره؟.... شیندونگ چهره ش درهم شد روبه یسونگ گفت: نه بابا...چه میگی تو معاون چویی با این وضعیتش میتونه مقاومت کنه ...چیزی رو نخورده...ریووک سری تکان داد در تایید حرف شیندونگ گفت: راست میگه....

مین هو به حرف انها پوزخندی زد همراه اخم وسط حرف ریووک گفت: نه...از این چیزا عصبانی نیست...بخاطر نجات جون همون خانم عصبانیه...بخاطر اینکه خودشو انداخت به این روز ناراحته...بخاطر اینکه زد زیر قولش عصبانیه...بقیه با جواب مین هو چهره اشان تغییر کرد و ابروهایشان بالا رفت یعنی " اها" . شیوون لبخند بیحالش ارام محو شد نگاه خسته ای به مین هو میکرد با مکث نگاهش را به کیو کرد توانی نداشت و هرچه نیرو داشت برای دفاع از خود در صدایش خلاصه کرد با صدای خیلی ضعیف و گرفته ای به کسی مهلت نداد بریده بریده گفت: تقصیر من نبود...همه با شنیدن صدای شیوون یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد از ذوق و ابروهای بالا داده نگاهش کردنند گویی همه دلشان برای شنیدن صدایش دلشان تنگ شده بود . 

کانگین لبخند زد گفت: معاون چویی...مین هو هم لبخندی از شوق زد گفت: شیوون....ولی کیو انقدر عصبانی بود که گویی فراموش کرد چقدر چقدر دلش برای شنیدن صدای شیوون تنگ شده بود از نگرانی برای وضعیت شیوون ؛ از یانکه انقدر بدنش ضعیف بود که نمیتوانست  جمله را کامل بگوید عصبانی بود خوشحال نشد برعکس اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...تقصیر تو نیست؟...پس تقصیر کیه؟...هاااا؟...تو که زدی زیر قولت...تو که مراقب خودت نبودی تقصیرت نیست؟...ببین وضعیتو....با تغییر چهره شیوون که غمگین شده بود توانی برای جواب دادن نداشت گویی به خود امد مکثی کمرد چهره ش قدری تغییر کرد با صدای ارامتری گفت: هیونگ.... تو شرایط خیلی بدی داشتی...خیلی بد...وقتی اوردنت حالت خیلی بد بود...چون  رفته بودی جایی که نباید میرقتی.... مگه من بهت نگفتم نباید تو اتش بری...نباید تو عملیتها باشی...برای چی رفتی؟...برای چی رفتی تو اتیش....که صدای گفت: چه خبره کیوهیون؟...تو داری سر برادرزاده من اینجوری داد میزنی؟....جمله کیو نیمه ماند یهو روبرگردانند چشمانش گشاد شد.

صدا صدای سئون هیون عموی شیوون بود که وارد اتاق شده بود با شنیدن حرفهای کیو عصبانی و جوابش را داده بود. بقیه هم با شنیدن صدای سئون هیون روبرگردانند با دیدنش چهره ها تغییر کرد به حالت احترام و مودب نگاهش میکردنند و با سرتعظیم کردنند و بهش سلام کردنند. سئون هیون هم جواب همه را با سرتکان دادن داد به طرف تخت میرفت با اخم به کیو نگاه میکرد گفت: نگفتی چته؟...چرا با شیوون دعوا میکنی؟....میبنی حالش بده...زورت به ادم مریض رسیده؟... دیدی که حالش بده گفتی حسابی دعواش کنی دلت خنک شه اره؟...ولی کور خوندی بخوای اذیتش کنی...حسابتو میرسم کیوهیون...کیو چشمان گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده به سئون هیون نگاه میکرد حرفش را برید گفت: عمو...من که چیزی نگفتم؟...دعوا چیه....

شیوون نگاه خمارش به عمویش که کنار تختش ایستاد و دستش را گرفته اما عصبانی به کیو نگاه میکرد بود ارام پلک میزد و میخواست عمویش را ارام کند ولی توان ان را نداشت با قدرت و رسا حرف بزند ، تمام نیرویش را جمع کرد نفس زنان با صدای ضعیف و گرفته ای میان دست و پا زدن کیو گفت: عمو...کیو...هیون...منظوری...نداشت ...باهاش...دعوا ...نکن...کیو با حرف شیوون که از او حمایت میکرد جمله ش نیمه ماند روبه او گوشه لبش را گزید و ناراحت نگاهش کرد. سئون هیون با شنیدن صدای شیوون چشمانش قدر گشاد و ابروهایش بالا رفت شوق تمام وجودش را لرزاند با شنیدن صدای شیوون دیگر کیو را فراموش کرد با لبخند به برادرزاه اش نگاه میکرد کمر خم کرد دستی را بالای سرشیوون گذاشت با تمام وجودش به صورت بیحال شیوون نگاه میکرد با مهربانی گفت: چشم عزیزم...چشم...بخاطر تو بهش کاری ندارم...خوبی شیوون؟...نمیدونی پسر چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود...تو همه کس منی...اینو میدونی نه؟...شیوون با حرفهای عمویش ارام و بیجان پلک میزد و گویی خنده ش گرفته بود لبخند بیرنگی زد با صدای خیلی ضعیفی وسط حرفش گفت: عمو....

...........................

سئون هیون با اخم نگاه جدی به کیو و مین هو و کانگین و یسونگ و ریووک و شیندونگ و سونگمین کرد روبه در نیمه باز اتاق که شیوون روی تخت خوابیده بودوبا مسکنی که کیو به او زده بود به خواب عمیقی رفته بود  از لای در مشخص بود کرد با مکث نگاهش را ددوباره به بقیه کرد گفت: کیم هیچل از زندان فرار کرده...موقع اوردنش به دادگاه فرار کرد....با حرف سئون هیون بقیه شوکه شدن یهو چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت تک تک گفتند: چی؟...چی؟...چی؟....چی؟....چی؟...چی؟...چی؟.... کانگین جای همه با همان حالت شوک گفت: جدی میگید جناب سروان؟...واقعا کیم هیچل فرار کرده؟...سئون هیون اخمش بیشتر شد گفت: شوخی دارم باهاتون میگیم فرار کرده....من نگرانم ...نگران لی دونگهه...لی هیوکجه...پارک لیتوک...که کیم هیچل بره سراغشون...بخواد انتقام بگیره ازشون... ریووک هم مثل بقیه هنگ شده نگاه میکرد وسط حرف سئون هیون گفت: معاون چویی...  ممکنه باید سراغ معاون چویی بخواد بکشتش...انوقت انوقت ....چیکار کنیم ...اون قاتله...حتما میاد سراغ معاون چویی .... بقیه با حرفش یهو روبرگردانند و نگاهش کردنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد