سلام دوستای عزیز...
این همچنان پست اینده ست... برمیگردیم جواب میدم... امیدوارم در غیبت من کامنت بذارید...هر چندبرای مهم نیست....شما برای نویسنده این داستان کامنت میزارید جبران زحمتی که کشیده میکنید... ممنون ازتون ..
بفرماید ادامه ...
با بیرون آمدنشان از شرکت کیو نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن ماشین شیون ابرویش بالا داد و پرسید:ماشینت کو؟
-فروختمش
پیش از آنکه کیو چیزی بگوید ججونگ عکس العمل نشان داد
-چیکار کردی؟
-فروختمش
ججونگ:اون ماشین تنها چیزی بود که داشتی، چطور تونستی این کار بکنی؟ برای چی فروختیش؟ یااااا ما یه خونواده ایم اگه به پول احتیاج داشتی میتونستی بهمون بگی
یونهو بازوی ججونگ گرفت و درحالیکه سعی داشت به آرامی او را عقب بکشد زمزمه وار گفت:هی تو نباید عصبانی بشی، بهش فرصت بده تا توضیح بده
بازویش از دست یونهو بیرون کشید و غرید:توضیح بده؟ چی رو میخواد توضیح بده؟
کیو:من بیشتر متعجبم کدوم احمقی اونو خریده
شیون دستش دراز کرد و تاکسی مقابلشان متوقف شد
ججونگ:وون هوا خوبه چرا پیاده نریم؟
ابرویش بالا داد و نگاه دقیق تری به ججونگ انداخت، در ماشین باز کرد و گفت:نمیدونم چه نقشه ای کشیدی اما نه، با تاکسی میریم
یونهو:بهتره به بزرگترت گوش بدی
شیون روی صندلی جلو نشست و گفت:هرچی زودتر سوار بشین به نفعمونه
ججونگ نفسش بیرون داد و سوار ماشین شد، بدنبالش یونهو و کیو هم سوار شدند
یونهو:چه بلایی سر ماشینت آوردی؟
-فردا بچه ها را میبرم بیرون
ججونگ حرفش قطع کرد گفت:مثل همیشه بخاطر بقیه داری از خودت میبخشی
شیون خندید و گفت:مثل همیشه شما عصبانی میشی
ججونگ:ملومه که عصبانی میشم، تو اصلا هیچی برای خودت نگه داشتی؟ خونت، ماشینت چیزی مونده که بتونی ببخشیُ نبخشیده باشی؟
کیو بابهت به شیون که مقابلش نشسته بود چشم دوخته بود، این پسر واقعا این کارها را کرده بود؟ سوال مهم تر این بود که برای چه کسانی این کار را کرده بود
شیون:هیونگ نگران نباش
یونهو انگشتانش قفل انگشتان ججونگ کرد و گفت:تو تنها کسی هستی که باید نگرانت بود، اونقدری که نگران تو هستیم نگران جونسو نیستیم
شیون:شما زیادی دارین بزرگش میکنین
با متوقف شدن ماشین شیون اولین کسی بود که از ماشین پیاده شد، مقداری پول از کیف پولش بیرون آورد تا هزینه اش را بپردازد
-نه آقای چوی
شیون باکمی تردید پرسید:کمه؟
-نه من نمیتونم این پول ازتون بگیرم
-اما چرا؟
-شما پسر منو نجات دادین من بیشتر از اینا بهتون مدیونم
اما چرا چهره این مرد برایش آشنا نبود؟
-فک کنم منو با کسی اشتباه گرفتین من شما رو نمیشناسم
-شما چند سال پیش کلیه اتون به پسرم اهدا کردین هزینه بیمارستانم دادین من اون موقع سئول نبودم اما شما رو خوب میشناسم
-جه؟!! جه؟
با شنیدن صدای نگران یونهو باوحشت به سمت عقب چرخید، ججونگ در آغوش یونهو از هوش رفته بود، با پرت شدن حواس شیون ماشین حرکت کرد
شیون:هیونگ؟ هیونگ چی شده؟
یونهو:انقد صدا نده، بهتره ببریمش بالا، به هوش میاد
با چشم هایی گرد شده پرسید:ینی اصلا نگرانش نیستی؟ یا یه چیزی هس که من نمیدونم؟
-البته که نگرانشم اما چیکار میتونم بکنم؟ ببریمش خونه با یکم استراحت احتمالا خوب میشه
-باید ببریمش دکتر
-بزار به هوش بیاد بعد تصمیم میگیریم
با بهت به یونهو که ججونگ را در آ غ و ش داشت و به سمت انتهای کوچه میرفت چشم دوخت
کیو:تو نمیای؟
بدنبال کیو راهی شد اما نگران بود، نگران اینکه ججونگ مریض باشد و آنها به او چیزی نگفته باشند
شیون:تو میدونی ماجرا چیه؟
کیو فقط شانه هایش را بالا انداخت و درحالیکه از پله ها بالا میرفت گفت:چطور توقع داری با یه روز موندن توی اون خونه بفهمم ماجرا چیه؟
-چون تو چو کیوهیونی
بی اختیار خندید و گفت:خوب شد بالاخره فهمیدی من کیَم!
-الان وقت مسخره بازی نیس
-تنها چیزی که فهمیدم اینه که بخش زیادی از هزینه خونه رو تو میدی و اونا تصمیم گرفتن با کم کردن هزینه های اضافه از زحمتت کم کنن، فقط من نمیفهمم منظورشون از هزینه اضافه چیه!
شیون توی پله ها متوقف شد، واقعا قصد داشتند این کار را بکنند؟ اما با حذف چه چیزی؟ میخواستند بی خیال چه چیزی شوند تا از هزینه هایشان کم شود؟ آب؟ غذا؟ برق؟ هیچ چیز آن خانه اضافی نبود که بتوان آن را حذف کرد...
-برای همین گفت پیاده بیایم خونه!
کیو روی یکی از پله ها نشست و در حالیکه با دستش خودش باد میزد گفت:جدی اینجا باید پله برقی بزارن
شیون:من خیلی خودخواهم، من با خودخواهیام همه چیز بهم ریختم، نباید اون ماشین میفروختم
باتعجب به این عکس العمل شیون نگاه کرد، این پسر زیادی عادت داشت به خودش سخت بگیرد
کیو:فراموشش کن!
نگاهش از پله ها گرفت و به کیو که حالا ایستاده بود نگاه کرد
کیو:اون ماشین قراضه اونقدرام ارزش نداشت که بخوای بخاطرش تاسف بخوری
-اما شاید یونجه بهش نیاز داشتن، من نباید بدون مشورت باهاشون اونو میفروختم
چشم هایش چرخاند و پرسید:مگه مالِ اونا بود؟
سرش به نشانه تایید تکان داد و گفت:مال همه ی ما بود
-تو با این فکرا میتونی خودت بکشی
به محض ورودشان به خانه ، یونهو از اتاق بیرون آمد
شیون بانگرانی پرسید:چی شده؟
سوال شیون نادیده گرفت و گفت:میخواد کیو رو ببینه
کیو:من؟!!!!
شیون:چی؟!!!!
پیش از آنکه شیون وارد اتاق شود مانعش شد و غرید:الان نمیخواد تورو ببینه
-چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ خب بریم بیمارستان
یونهو سرش به علامت رد تکان داد، شیون باصدای بلندی رو به ججونگ که داخل اتاق بود گفت:هیونگ، چی شده؟ بزار بیام تو، بگو مشکل چیه
یونهو:کافیه!
-من بخاطر ماشین متاسفم، قول میدم هرطور که شده یکی دیگه جور کنم
یونهو باعصبانیت صدایش بلند کرد و غرید:تمومش کن، تو داری اذیتش میکنی
شیون از جلوی در کنار کشید و رو به کیو غرید:منتظر چی هستی؟ برو!
با سردرگمی از کنار شیون و یونهو گذشت وارد اتاق یونجه شد، ججونگ با چشم هایی پف کرده روی تخت نشسته بود و بی صدا اشک میریخت، اخم ریزی کرد و نگاهش را از ججونگ گرفت، از اینکه کسی مقابل چشم هایش اشک بریزد بیزار بود، از دیدن ضعف آدم ها بیزار بود، شاید چون خودش قبلا اشک ریخته بود و هیچ این احساس را دوست نداشت؛ سعی کرد با نگاه کردن به قاب عکس هایی که روی میز گوشه اتاق بودند حواسش را پرت کند
ججونگ:میشه بیای اینجا؟
نفس عمیقی کشید به سمت ججونگ چرخید، چشم هایش به طرز وحشتناکی قرمز بود
-شیونُ حسابی ترسوندین
کمی به جلو خم شد و با هردو دستش دستِ کیو را محکم گرفت
-خواهش میکنم مراقب شیون باشین
لحن رسمی ججونگ باعث شد تا بی اختیار ابرویش بالا برود، لحن ججونگ زیادی رسمی و محترمانه بود، درست شبیه تمام لحن هایی که در آ م ر ی ک ا شنیده بود، دستش از دست ججونگ بیرون کشید و با لحنی عصبی پرسید:ماجرا چیه؟
سعی کرد تا بازهم دست کیو را بگیرد اما کیو قدمی به عقب برداشت و بالحنی جدی و گستاخانه غرید:بگو
روی تخت زانو زد و با لحنی پر از التماس گفت:آقای چو خواهش میکنم مراقب شیون باشین
بازهم قدمی به عقب برداشت، دوست نداشت، آقای چو بودن را دوست نداشت، دوست نداشت برای این خانواده آقای چو باشد، آقای چو بودن برای این خانه و خانواده و آدم ها زیادی، زیادی بود! صمیمیت آدم های این خانه را دوست داشت، آدم های این خانه با او شبیه خودشان رفتار میکردند، نگاه آدم های این خانه به او ترسناک و خطرناک نبود، اینجا چیزی را تجربه میکرد که در طول بیست و سه سال زندگیش تجربه نکرده بود، اینجا آقای چو نبودن را تجربه میکرد، اینجا شبیه دیگران بودن را تجربه میکرد
-تو از کجا فهمیدی؟
-متاسفم اگه بهتون بی احترامی شده اما من تا امروز نمیدونستم، هیوک گفت شما کی هستین، خواهش میکنم آقای چو
اگر اینجا هم تبدیل به آقای چو میشد دیگر نمیتوانست صدای هیچ خنده ای را بشنود!
پشت به ججونگ چرخید درحالیکه به سمت در میرفت گفت:من آقای چو نیستم
پیش از آنکه به در برسد کسی از پشت دستش را گرفت، همینکه چرخید ججونگ مقابلش زانو زد و درحالیکه به شلوارش چنگ زده بود ن ا ل ی د:بهتون التماس میکنم مراقب شیون باشین، من نگرانشم، اون قلب مهربونی داره اما هیچکسُ کنارش نداره تا مراقبش باشه، بهتون التماس میکنم مراقبش باشین، شاید شما بتونین مانع کله شقیاش بشین، اون خونه اش بخاطر جونسو فروخت، ماشینش بخاطر قولی که به بچه ها داده بود فروخت، حالا اون راننده میگه کلیه اشم داده، اون زیادی مهربونه، با مهربونی بیش از حدش به خودش آسیب میزنه، اون بخاطر این همه محبتش تا مرز ورشکستگی جلو رفته، ما تنهاش نمیزاریمُ پشتشیم اما تا کِی میتونیم مانعش بشیم بهتون التماس میکنم آقای چو
توی این التماس ها چیزهای زیادی فهمیده بود، چیزهایی زیادی که درحقیقت آنقدر زیاد هم نبودند
بیزار بود از اینکه کسی اینچنین زانو بزند و زار بزند و التماس کند، چرا باید چیزهایی که از دیدنشان بیزار بود را با این آدم ها تجربه میکرد؟ میدانست چه دردی روی قلب ججونگ سنگینی میکند که اینچنین روی زانوهایش افتاده است، او هم قبلا چیزی شبیه این را تجربه کرده بود، تجربه ای تلخ که حتی دوست نداشت به یاد بیاورد
خودش را عقب کشید تا از چنگ ججونگ آزاد شود، این همه تحقیر حقِ این آدم نبود
ججونگ:بهتون التماس میکنم...
حرف ججونگ قطع کرد و بی آنکه بداند چرا، غرید:بهت التماس میکنم، التماس نکن!!
-هرکاری که بگین میکنم فقط مراقب شیون باشین، من نگرانشم حتی بیشتر از جونسو، اون خیلی راحت میتونه قربانی بشه
-میشه از روی زمین بلند شین؟
دست روی زانویش گذشت و بخاطر ضعفِ ناشی از غش کردن به سختی از روی زمین بلند شد، کیو روی تک صندلی داخل اتاق نشست و پرسید:قضیه خونه و ماشین و جونسو چیه؟
ججونگ با بی حالی لبه تخت نشست، نگاهش از کیو دزدید و پرسید:چرا میخواین بدونین؟
چشم هایش چرخاند و گفت:نمیخوام کسی بدونه من چو کیوهیونم پس اینقدر رسمی نباش
سرش به علامت باشه تکان داد و گفت:شیون همیشه به کسایی که به کمکش نیاز دارن کمک میکنه، اون هروقت بتونه سعی میکنه به بقیه کمک کنه، حالام به بچه های بیمارستان قول داده اونا رو ببره بیرونُ احتمالا برای بیرون بردنشون ماشینش فروخته
ابرویش بالا داد و باتعجب پرسید:واقعا این کار میکنه؟
پاسخش علامت تایید سرِ ججونگ بود
-اون احمقه؟
لبخند تلخی زد، سرش به علامت رد تکان داد و گفت:فقط بیش از اندازه مهربونه
-این یه جور حماقته
-ازش مراقبت میکنی؟
-ماجرای جونسوُ خونه چیه؟
-نمیدونم میتونم اینو بگم یا نه
-اگه به کمکم احتیاج داری باید باهام صادق باشی
-باید قول بدی همیشه یه راز نگهش داری
-گوش میدم
-جونسو رو به یه بار فروخته بودن، شیون خیلی اتفاقی از اون بار سر در میاره، اوضاع اون شب برای جونسو خیلی وحشتناک بود، یکی از مشتریاش ازش راضی نشده بودُ خب طبق چیزی که شیون گفته، اوضاع جونسو اون شب خیلی وحشتناک بوده، شیون خونه مجللش فروختُ جونسو رو از بار خرید تا نجاتش بده، اون شبای وحشتناکی رو پشت سر گذاشت، هر شب کابوسه یکی از شبای وحشتناکی که پشت سر گذاشته بود رو میدید، خیلی طول کشید تا بالاخره حالش بهتر شدُ کابوساش تموم شدن، توی تمام شبایی که از درد و وحشت جیغ میکشید شیون کنارش بود، تمام اون دوران یه کابوس وحشتناک برای همه ی ما بودُ خوشحالم جونسو حالا کسی رو برای د و س ت داشتن دارهُ اینقدر راحت لبخند می زنه
-شیون توی اون بار چیکار میکرد؟
نمیدانست چرا اما این سوال مهمترین سوالی بود که ذهنش را درگیر کرده بود
-زندگی شیون هرچقدرم که شفافُ واضح باشه یه رازه؛ حقیقت اینه که ما راجبش هیچی نمیدونیم، هیچی!
سرش به علامت فهمیدن تکان داد از روی صندلی بلند شد
-خواهش میکنم مراقبش باش
بی هیچ پاسخی به سمت در رفت پیش از آنکه از اتاق خارج شود ججونگ گفت:سو نمیدونه ما حقیقتِ زندگیش میدونیم، تو هم تظاهر کن که نمیدونی
-همه چیز به این بستگی داره که چقدر خوب بتونی هویتِ منو از بقیه مخفی نگه داری
-به هیچکس نمیگم، قول میدم به کسی نگم
سرش به علامت تایید تکان داد و گفت:به هیوک زنگ بزنُ باهاش یه قرار بزار، من باید ببینمش
در اتاق باز کرد پیش از آنکه از اتاق خارج شود گفت:یه مقدار پول میزارم توی اون جعبه، فک میکنم همه ما بهش نیاز داریم!
چه ب که دوستای به این خوبی و مهربونی داره,هییییی واقعا امیدوارم بلای سرش نیاد هر چند زیاد امید نمیبینم,شاید فقط کیو حریفشه
اره منم امیدوارم کیو حریفش بشه..
کلیه اشم بخشید شیونی دیگه زیاده روی کرده اخه کی بخاطر کمک از کلیه اش میگذره,اصلا فکر نمیکردم دلیل کنار خوابیدن جونسو کنار شیون این باشه,
اره زیاده روی کرده
چی بگم...
سلااااام
. ادم خودشو بکشه که به دیگران کمک کنه . یه نفر دو نفر به همه ادمای دنیا که نمی شه کمک کرد . تازه ادم خودشو تو بدبختی نمیندازه تا به بقیه کمک کنه
. اول باید یه زندگی حداقل معمولی برای خودت بسازی تا سالم باشی و به بقیه هم کمک کنی
. شیوون و کیو دقیقا برعکی همن . یکی از این طرف بوم افتاده یکی از اون طرف . یکی حاضر نیست به بقیه یه قرون کمک کنه یکی رفته کلیه اش رو هم داده
. هر دو تا دیگه شورش رو در اوردن . باز حس میکنم کیو داره یک کم از اون حالت خارج میشه ولی این شیوونی که من میبینم اخلاقش عوض بشو نیست.


.
دیگه هر چیزی حدی داره
ممنون گلم . خیلی عالی بود
سلام خوشگلم...


همینو بگو...
اره...برعکس همن.... واقعا که....
خواهش خوشگل نازنینم
دیگه زیادی مهربونه خودش به کشتن نده یه وقت.ممنونم.عالیه
وای وونی
میگم نکنه فردا بره گی.بار خودشو بفروشه از این شیوون بعید نیست
کیو تازه داره میبینه که ادمایه بیچاره تر از خودشم هستن
بیچاره سو
مرسی جیگر
اره همینو بگو...
اهم...
خواهش نفسم
یاااااااا این شیوون واقعا دیوونه هست
حتی کلیه اش رو هم داده
در این مورد که شیوون خونش رو فروخت تحسینش میکنم
بیچاره چونسو
مرسی عزیزم
اره واقعا همینو بگو...
خواهش عزیزدلم
maryamجون
وقتی نظرت خوندم کاملا شوکه شدم
امیدوارم حدسیاتت همینجوری خوب پیش بره
منتظر حدسیات و نظراتت میمونم
من دفعه پیش گفتم کلیه شو راسه کمک به مردم بده فکرنمیکردم واقعا همچین کاری کرده باشه
اره گفتی....اره همچین کاری کرده...
سلام آبجی عزیزم نبینم ناراحت باشی گلم
چرا آخه آبجی
منکه داستانات رو دوست دارم این داستان نازنین جون هم همینطور شیوون طلفی اینقدر مهربونه که کلیه هاش رو هم داده برا نجات یکی فکر میکردم کیوی که به شیوون احتیاج داره اما انگار شیوون هم به کمک کیو نیاز داره طلفی جونسو خوشبحال شیوون دوستای خوبی داره ان شاءالله همیشه سرحال و خوشحال باشی گلم
سلام عزیزم...
اره اینا به کمک هم احتیاج دارن...
ممنون عزیزدلم