SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 6

 

سلام دوستای گلم....

اونای منتظر این داستانم بودم امشب گذاشتم...

خوب امشب یه کوچولو توضیحات دارم... میدونید که معجزه سفید داره تموم میشه.... بعد تموم شدنش میخوام معجزه عشق رو دوبار در هفته بذارم و همینطور همین تنها گل زندگیمو.... واینکه تو وب قبلی یه داستان میزاشتم به اسم با من بمان که وونکیو بود و تموم نشده بود ...من میخوام از اول اینجا اپ کنم.... نویسنده اش هم قول داده که این دفعه دیگه تمومش کنه.... چطوره؟...حاضرید؟...و اینکه من که فراموشش نکردم یه قسمت همون پنج شنبه ها اپ  میشه...فقط نکته در مورد من که فراموشش نکردم بگم که در موردش زود قضاوت نکنید باید داستان پیش بره تا گره های کور داستان باز بشه...پس خواهشن با یه قسمت خوندن داستانو نذارید کنار... و زود هم قضاوت نکنید چون ماجراهای تو این داستان هست که شاید برخلاف تصورتون باشه... پس خواهشن تحمل کنید ...دیگه منو و داستانمو شناختید دیگه؟... به دوستاتون هم که میان داستانو میخونن همینو بگید...با تشکر از همه....


بفرماید ادامه

 

گل ششم


شیوون گره ای به ابروهایش داد به کانگین که کوله ای به پشت چمدانی را دنبال خود میکشید چند قدم رفته برمیگشت به خیابان پشت سرش نگاه میکرد گویی منتظر تاکسی بود را دید. قدری از سرعت ماشینش کم کرد با رسیدن به کانگین جلوی پایش ترمز شدید زد ایستاد . کانگین با بیرون امدن از عمارت چویی پیاده در حال رفتن بود ،کلی از مسیر را رفته بود تاکسی ندید که سوار شود .حال که دوباره برگشته به پشت سرخود نگاه کرد تا شاید تاکسی  در حال امدن ببیند با ترمز ماشین جلوی پایش یکه ای خورد قدمی به عقب برداشت با چشمانی گشاد شده به ماشین نگاه کرد با دیدن ماشین آیودی سرمه ای که ماشین شیوون بود چشمانش بیشتر گشاد شد . شیوون شیشه ماشین را پایین اورد نگاه اخم الود و جدی به کانگین کرد گفت:  بیا سوار شو...کانگین با چشمانی گشاد شده بهت زده به شیوون نگاه میکرد حرکتی نمیکرد حرفی هم نزد .

شیوون گره ابروهایش بیشتر نگاهش به روبرویش شد با صدای بلند و محکمتری گفت: سوار شو کارت دارم...کانگین با صدای شیوون گویی به خود امد به خود  نهیب زد" باید سوار شی.. مطمینا شیوون عصبانیه میخواد دعوات کنه.. باید حرفاشو بشنوی ..حقته.. سوارشو.. یالااااا.."اب دهانش را قورت داد بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. چمدان و کوله را با اشاره دست شیوون به صندوق عقب ماشین گذاشت روی صندلی جلو نشست، هنوز کمر بند ایمنی را کامل نبست که شیوون با سرعت شروع به حرکت کرد ،طوری که کانگین به عقب تقریبا پرت شد . شیوون با اخم شدید و ظاهر عصبانی به روبرور نگاه میکرد روی پدال گاز فشار میاورد گویی با خود رالی راه انداخته بود با سرعت به سمت عمارت چویی میراند. کانگین که فکر میکرد شیوون میخواهد او را به جای دیگری ببرد با او دعوا کند با این حرکت شیوون که به طرف خانه برمیگشتند چشمانش از تعجب گشاد شد نگاهی به شیوون و خیابان میکرد ولی حرفی نزد.

شیوون ماشین را به سمت خانه راند ،جلو دروازه تا باز کردن دوازه توسط دربانها مکثی کرد دوباره با سرعت در جاده باغی راند .کانگین میتوانست عصبانیت و خشم را از چهره درهم شیوون که حتی پشت قاب عینک مشکیش مشخص بود ببیند، خود را اماده شنیدن هر حرفی حتی سیلی و مشتی از شیوون کرد. با رسیدن به حیاط جلوی عمارت شیوون روی پدال ترمزفشار اورد ماشین با شدت ترمز کرد. شیوون کانگین با اینکه کمربند بسته بودنند ولی پرت شدند دوباره به پشتی صندلی برگشتند . شیوون مهلت عکس العمل به کانگین نداد از ماشین هم پیاده نشد، عینک را از روی چشمانش خود برداشت رو به کانگین کرد با اخم شدید نگاه کرد با لحن جدی گفت: اینه عشق و خواستن؟...اینه عاشقتم دوست داشتن؟... بدون من نمیتونی زندگی کنی؟.. با اخم پوزخندی زد با همان لحن گفت: چقدر عشق وعاشقت کوتاه بود... با جواب نگرفتن عشقت عوض شد داری میری؟....رو برگردانند با اخم شدید به روبرو نگاه کرد با لحن عصبانی اما ارامی گفت: حتی نیاستادی تا ثابتش کنی یا براش مبارزه کنی ...انوقت میخوای برای همیشه از عشق حرف بزنی؟...اینه معنی عاشقی ؟...

کانگین که منتظر داد فریاد یا حرفهای دیگری از شیوون بود گویی متوجه این حرفهای شیوون نشد با چشمانی گشاد شده و گیج به شیوون نگاه میکرد گفت: چی؟...شیوون با همان چهره عصبانی رو برگردانند به کانگین چشمانش را ریز کرد گفت: کجا داری میری؟... وسایلتو جمع کردی کجا میخوای بری؟...از احساساتت بهم گفتی.. گفتی عاشقمی...بدون من نمیتونی نفس بکشی ...انوقت داری میری ...این یعنی چ؟ی... یعنی دیگه منو نمیخوای؟ ...کانگین چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش را هم بالا اورد تکانش میداد دستپاچه گفت: نه...نه... من هنوزم عاشقتم... خیلی زیاد... دیوانه وار میخوامت ... چهره اش درمانده و غمگین شد نالید: با جون کندن وسایلمو جمع کردم... تا برم.. ولی نمیدونم کجا ...فقط داشتیم میرفتم... چون سرش را پایین کرد  تا چشمانش خسیش از بغض را شیوون بدزد با صدای لرزانی گفت: چون من...

شیوون گره ابروهایش بیشتر و چشمانش هم بیشتر ریز کرد وسط حرفش گفت: فکر کردی من از حرفات ناراحت شدم یا عصبانیم...خواستی که جلوی چشام نباشی نه؟... کانگین سرش را بلند کرد با گزیدن لبش بغضش را فرو داد ولی مهلت جواب پیدا نکرد. شیوون با رو برگردانند به روبرو گفت: بهم فرصت بده... فرصت بده تا احساسمو بفهمم...با حرف شیوون چشمان کانگین گرد شد نفهمید شیوون چه گفته ،ولی توان پرسیدن چیزی را هم نداشت بهت زده نگاهش میکرد .شیوون هم دوباره مهلتی به اونداد با روگردانند قدری از گره ابروهایش کم کرد گفت: زمان میخوام احساسمو نسبت به شما بشناسم... الان نمیدونم احساسم بهت چیه...حسهایی بهت دارم که نمیدونم چیه ...زمان میخوام تا حسموبهت بفهم باشه؟... بهم فرصت میدی؟... سکوت کرد منتظر به کانگین نگاه کرد. ولی کانگین شوکه از حرف شیوون بود، با چشمانی گشاد و دهانی باز نگاهش میکرد .شیوون هم با جواب ندادن و حالت صورتش فهمید شوکه شد خنده اش گرفت لبخند پهنی زد چال گونه هاش را برای بیحال کردن کانگین نشانش داد گفت: خوب فکر کنم سکوت شما معنی اش باشه ...باشه نه؟...یا نه؟...

کانگین با سوال دوباره شیوون چشمانش گشادتر شد هول شده سرش را چند بار تند تکان به معنی "بله" با صدای بلند از دستپاچگی گفت: نه...اره... اره ...باشه...باشه... شیوون از جواب کانگین خنده اش گرفت وخندید سرش را به دو طرف تکان داد با باز کردن در ماشین گفت: از درست شما کانگین شی ...خیلی خوب حالا بیابریم تو که حسابی خسته ام ...از ماشین پیاده شد کانگین گیج با هر جمله شیوون گیجتر وشوکه تر میشد با بردن اسمش به جای هیونگ شوکه تر شد. شیوون به جای " هیونگ " گفت " کانگین شی" با صدای بهت زده گفت: کانگین شی؟... هیونگ شد ...کانگین شی... یعنی... یعنی ...که با صدای شیوون به خود امد  .شیوون که از ماشین پیاده شد دید کانگین همانطور نشسته به روی صندلی ماشین مات رو برو نگاه میکند ، ماشین رو دور زد کنار در ایستاد  با دست چند ضربه به شیشه ماشین زد کانگین یکه ای خورد با چشمانی گشاد شده یهو برگشت .

شیوونی تابی به ابروهایش داد گفت: کانگین شی قصد نداری پیاده شی؟ ...میخوای تا شب اینجا بشنی؟... کانگین سریع در ماشین را باز کرد گفت: نه چرا ...میام... میام... شیوون پوزخندی زد با لبخند سرش به دو طرف تکان داد به طرف در عمارت خانه رفت که چند قدم مانده به در ورودی باز شد، اجوما بیرون امد چهره اش به شدت ناراحت و اشفته بود تقریبا دوان به طرف شیوون میامد با صدای بلند گفت: شیوونی پسرم کجایی؟...یه اتفاقی بدی افتاده...یعنی... کانگین شی ...کانگین شی رفته... نمیدونم کجا ...ولی وسایلشو جمع کرده رفته... اجوما انقدر اشفته بود که متوجه کانگین که با فاصله از شیوون پشت سرش میامد نشد یه نفس حرف میزد. شیوون با رسیدن به آجوما به او لبخندش پررنگتر شد قدری چشمانش گشاد شد گفت: اوه...اوه...اروم اجوما...نگران نباش ...همه چی حله...با دست به پشت سرخود اشاره کرد. اجوما از جواب شیوون فکر کرد او متوجه  حرفش نشده چهره اش درهمتر شد خواست حرف بزند که با اشاره شیوون به پشت سرش متوجه کانگین شد چشمانش گشادتر شد گفت: کانگین شــــــــــــــــــــــی....

( پایان فلش بک)

کانگین با صدای ناله بلند به خود امد غرق دریای خاطرات بود گویی متوجه اطرافش نبود که با ناله بلند شیوون به خود امد دید شیوون بیحال اخر میله های که برای فیزیوترابی بود شل شده دراغوش دکتر لیتوک است .دکتر لیتوک دستانش دور تن شیوون که ایستاده حلقه بود با چهره ای درهم و نگران گفت: آقای چویی حالتون خوبه؟... پرستار ویلچر را به طرفشان میبرد که دکتر پارک شیوون را داخلش بنشاند .کانگین با نگرانی شدید تقریبا فریاد زد : شیوونی ...دوان به طرفشان رفت تا پرستار ویلچر را زیر  پای دکتر گذاشت کانگین مهلت نداد سریع دستانش را از پشت دور تن شیوون حلقه کرد او را بغل کرد از آغوش لیتوک بیرون اورد ،به صورت رنگ پریده شیوون که چشمانش را بسته بود نگاه میکرد با صدای لرزانی از نگرانی گفت: چی شده؟... شیوونی چش شده؟... دکتر پارک دست روی شانه شیوون گذاشت گفت: چیزی نیست...خسته شده...یکم بیحال شده... بنشونش رو ویلچر...کانگین بیتوجه به حرف لیتوک حلقه دستانش را باز دستی پشت شیوون و دست دیگر زیر زانوهای ناتوان شیوون گذاشت بلندش کرد به اغوش کشید حلقه دستانش را تنگتر کرد به سینه خود فشردش .از حال معشقوش بغض به دیواره گلویش چنگ گرفت با چشمانی که از اشک خیس شده بود به صورت بیحال معشوقش نگاه میکرد با صدای ارامی نالید : عشقم ...سرجلو برد بوسه ای ارام به لبان شیوون زد .

شیوون با به اغوش رفتن کانگین گرمای وجود عشقش تمام تن بیحالش را گرم کرد با بوسه اش چشمانش را به ارامی باز کرد نگاه خمار و بیحالی به کانگین کرد با صدای که به سختی میشد گفت: من خوبم...کانگین با جمله شیوون ارام نشد برعکس قلبش هزار تکه شد سرجلو برد بوسه ای ارام به پیشانی شیوون زد .شیوون هم با بوسه کانگین پلکهایش را دوباره بست دراغوش ارام گرفت، اشک داغ از درد قلب ارام از گوشه پلکهای بسته کانگین بیرون غلطید لبانش با مکث از پیشانیش جدا کرد حلقه دستانش را تنگ کرد، شیوون را بیشتر به خود چسباند سرشیوون به روی شانه کانگین ارام گرفت . کانگین همانطور شیوون را به اغوش داشت میان نگاه غمگین و عاشق لیتوک به طرف در خروجی رفت پرستار نیز ویلچر را به دنبالش هول میداد.

کانگین همانطور که پالتوی مشکی را دور تن شیوون پیچیده بود به اغوش داشت از در بیمارستان بیرون امد به طرف ماشین میرفت. از اتاق فیزیوتراتی تا بیرون بیمارستان شیوون را بغل کرده روی ویلچر نگذاشت بنشیند .شیوون با چشمانی بسته سربه سینه اش گذاشته بی حال بود ولی خواب نبود به صدا پاهای کانگین که به روی برفها قدم برمیداشت صدای قلیچ قلیچ میامد گوش میداد.سربه سینه کانگین داشت مطمنا صدای ضربان قلب کانگین که برای او نواخته میشد را میشنید ،همراه صدای ضربان قلب صدای قدمها که در برف فرو میرفتند طنین سلامت پاها را میدانند را هم میشنید .چقدر دلتنگ شنیدن این صدا با پاهای خود بود، براش آرزو شده بود با پاهای خود روی برف قدم بزند صدایش را به گوش دنیا برساند. پاهایش توان برداشتن یک قدم را هم نداشتند چه برسد قدم زدن در برف. از حال ناتوان خود قلبش درد گرفت بغض دیواره نازک گلویش را فشرد پلکهایش را بهم فشرد تا مانع ریختن اشک که زیر چشمانش میرقصیدند شود اب دهانش به سختی ارام فرو داد تا بغضش را بخورد گریه اش در نیاد تا کانگین متوجه حالش نشود. نمیخواست کانگین را ناراحت کند چون میدانست اگر کانگین بفمید او به چه فکر میکند  شدید ناراحت میشود خود را سرزش کرده گریه میکند. ولی کانگین متوجه حال شیوون شد با نفس عمیقی که برای فرو دادن بغض شیوون کشید فهمید نخوابیده و قلب عاشقتش فهمید او به چه فکر میکند ،بی امان پردرد برای معشوق  رنجورش میطپید حلقه دستانش را تنگتر شد وشیوون را به سینه خود بیشتر چسباند همانطور که از راه رفتن نفس نفس میزد سرجلو برد بوسه ای ارام به شقیقه شیوون زد با مکث لبانش را جدا کرد نجوا کرد : عشقم...نفسم... شیوونم... قول میدم...تا اخرین نفسم همرایت کنم...که دوباره با پاهای خودت روی برفها قدم بزنی ... روزی که دوباره راه میری ...دستاتو بگیرم باهم روی برفها قدم بزنیم...برات از عشق بینهایتم به تو بگم... دوستت دارم ...

شیوون با زمزمه کانگین ارام پلکهایش را باز کرد نگاه خمار بیحالی به چشمان خیس و عاشق کانگین کرد ولی فرصت نکرد حرفی بزند به ماشین رسیده بودنند. پارکبان بیمارستان در ماشین را باز کرده بود کانگین شیوون را آرام با احتیاط روی صندلی جلو نشاند . شیوون با نشستن روی صندلی چون هنوز بدنش از فیزوتراپی درد داشت با نشستن بدنش درد گرفت با فشردن پلکهایش ناله ضعیف خفه ای زد : هممممممممم...کانگین با ناله زدن شیوون چشمانش از غم لرزید دستش را روی گونه شیوون گذاشت نجوا کرد: جانم... سرجلو برد بوسه ای نرم به لبان شیوون زد با سرپس کشیدن میان نگاه چشمان خمار و خسته شیوون کمربند ایمنی را بست پتو را روی تن شیوون گذاشت تا روی سینه اش بالا کشید دورش پیچید .دوباره دست روی گونه اش گذاشت نوازش کرد با لبخند کمرنگی نگاه مهربانی به شیوون کرد کمر راست کرد با بستن در ماشین رو بگردانند به لیتوک به طرفشان میامد نگاه کرد چند  قدم برداشت به لیتوک رسید با تعظیم کوچکی که با سرکرد گفت: ممنون آقای دکتر....

لیتوک لبخند کمرنگی زد گفت: خواهش میکنم...من که کاری نکردم... وظیفمه ...کانگین با چهره ای درهم و غمگین گفت: چطور بود آقای دکتر؟... وضعیت شیوونا امروز چطور بود؟...پاهاش... یعنی کی میتونه... بقیه حرفهاش خورد این سوال که جوابش را هم نمیدانست بارها پرسیده بود " پاهاش چطورن؟... کی میتونه راه بره؟ "... حال از دوباره پرسیدنش پشیمان شد با مکثی گفت: من طبق برنامه ماساژو تو خونه انجامش میدم...داروهاشم سروقت منظم بهش میدم...ولی انگار تو وضعیتش تغییری ...لیتوک نگاهی به شیوون که جلوی ماشینش نشسته سربه پشتی صندلی گذاشته و چشمانش را بسته بود کرد رو به کانگین میدانست چه میخواهست بپرسد وسط حرفش گفت: وضعیتش داره بهتر میشه ...از دفعه قبل بهتر شده....ولی به نظر میاد ...اخم ملایمی کرد گفت: از نظر روحی زیاد تغییری نکرده...یعنی افسردگیش که شدید نیست ولی افسردگیش هنوز خوب نشده نه؟... هر چند با وضعیتش که داره نباید خوب بشه...ولی مگه پیش روانشناس نمیبریدش ؟...باید حداقل کمی بهتر شده باشه...ولی از نظر روحی تغییری نکرده...همینم رو جسمش اثر میزاره...درمانها جواب نمیده.... کانگین چهره غمگینش درهمتر شد گفت: نه...افسردگیش بهتر نشده... دکتر روانشناسم راضی نیست...یعنی میگه تغییر توی وضعیتش نشده... براش مداواهای جدیدی شروع کرده.... این سری هم بهم گفت که ببریمش مسافرت...فرقی نمیکنه به کجا...خارج یا خود کره.... به جای که باعث تغیر روحیه اش بشه... ولی با این وضعیتش نمیشه که ...

لیتوک قدری اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت:چرا نمیشه؟... اتفاقا برای همین وضعیتش که دکتر میگه ببریدش خیلی هم براش خوبه... تو روحیه اش تاثیر میزاره...که با بهتر شدن روحیه اش جسمشم به درمان جواب میده... کانگین قدری اخم کرد گفت: یعنی مشکلی نیست؟...میتونیم ببریمش مسافرت؟... توی جلسه های فیزیوترپیش تاخیری ایجاد میشه مشکلی نیست؟...لیتوک بدون تغییر به چهره ش گفت:  نه چه مشکلی ...گفتم که مسافرت براش خیلی خوبه...خوب تاخیر هم که اگه مسافرت تو خود کره میخواید ببرید که میتونید مابین جلسه ها برید ...ولی اگه به خارجه که یکی دو جلسه اشکالی نداره.... گفتم که بهتر شدن روحیه روی جسم خیلی تاثیر داره.... کانگین گره ابروهایش باز شد گفت: ممنون آقای دکتر...

..............

کانگین در ماشین را ارام بست نگاهی به لیتوک که با فاصله ایستاده جلوی در بیمارستان به انها نگاه میکرد رو به شیوون کرد که سر به پشتی صندلی کج گذاشته بود چهره اش از دردی که کشیده بود زرد و رنگ پریده بود چشمانش را بسته بود با منظم بودن نفسش مشخص بود که خواب است، از بیحالی رنگ پریده چهره جذاب عشقش قلبش پر درد بود چشمانش خانه اشک بود. دست دراز کرد گوشه پتو را تا زیر گردن شیوون بالا اورد ارام سینه ش را نوازش کرد سرجلو برد بوسه ای ارام به پیشانی داغ شیوون زد کمر راست کرد کمربندش را بست با نهایت بی صدایی که سرو صدا ایجاد نکند که شیوون بیدار نشود ماشین را روشن کرد حرکت کرد.

کانگین با سرعت ارام و مطینی در خیابان که ماشین ها با سرعت زیاد کنارش رد میشند ماشین را میراند ،هیچ عجله ای در راندن نداشت .نگاهش اخم الود و شدید با دقت به روبرو بود دستانش چنگ محکمی به فرمان داشت گهگاه رو برگردانند نگاه غمگینی به شیوون که سر به پشتی صندلی گذاشته از درد خستگی فیزیوتراپی در خواب بود میکرد دوباره به خیابان نگاه میکرد، که با رد شدن ماشینی که با سرعت از کنارش رد شد از سرعت کمی که کانگین داشت از نظر ان شخص راه را بند اورده بود چند بوق زد رد شد .کانگین چهره اش درهم عصبانی به ماشین نگاه کرد با صدای آهسته ای غرولند کرد: کوفت...نمیبنی خوابه...چرا بوق میزنی عوضی؟... نگاهی به شیوون کرد که ببیند از بوق زدن بیدا شده یا نه. ولی شیوون بیحالتر از ان بود که بیدار شود.کانگین نگاهش دوباره به روبرو شد که دید گویی جلوتر ترافیکی شده اخمی کرد زیر لب گفت: ترافیکه؟... با جلوتر رفتن دیدن صحنه روبرویش گره ابروهایش باز بالا رفت چشمانش گشاد شد تنش از وحشت لرزید.

ماشینی واژگون شده بود آمبولانس و ماشین پلیس اطرافش بودنند. پلیس ها در حال راهنمایی ماشین که از ترافیک کم کنند .کانگین هم با راهنمایی پلیس حرکت میکرد نگاه چشمان گشاد و بیروحش به ماشین واژگون شده بود ،از به یاد اوردن تلخ ترین حادثه زندگیش تنش لرزید نفسش بند امده بود.گویی چیزی یادش امد یهو رو بگردانند به شیوون نگاه کرد که ببیند بیدار است این صحنه را نبنید .ولی شیوون خواب بود کانگین با نیروی عجیبی از حالت سکون و شوک بیرون امد پا روی پدال گاز گذاشت با سرعت ازصحنه دور شد تا شیوونش نبیند .چشمانش از اشک تار بود قلبش فریاد میزد زمزمه اش به لبانش رسید : همش تقصیر منه...اره اون حادثه لعنتی تقصیر منه...من باعثشم...

(فلش بک)

هیوک اخم ملایمی  کرد گفت: پس بهت گفت عاشقته؟ ...توم ازش فرصت خواستی ؟... شیوون سرش پایین بود به لیوان شیر توت فرنگی خود نگاه میکرد با انگشت به لبه لیوان میکشید سرش را تکان داد گفت: اوهم...هیوک لبانش را غنچه ای کرد گفت: خوب کاری کردی...این بهترین کاریه که کردی...خوب با زمان ..که جمله اش با حرف دونگهه ناتمام ماند با اخم رو بگردانند. دونگهه بشقابی که داخلش پیراشکی که با بی سلیقگی شکلات داغ ریخته شده بود با خامه به شکل بدی گل درست کرده وسطش توت فرنگی گذاشته بود را جلوی شیوون گذاشت روی صندلی جلوی شیوون نشست بیتوجه به حرف زدن ان دوبا چهره ای درهم و عصبانی گفت: همه به من میگن فشیم..عقلم کمه...با انگشت به هیوک اشاره کرد گفت: این که مثلا عاقله چیه؟... برداشته مارو وسط تابستون برده قاره آفریقا گردی... اخه نه تو بگو شیوونی...کدوم ادم عاقلی برمیداره توی تابستون که اینجا ادم داره کباب میشه میره سه هفته بره افریقا که اونجا جهنمه...ادم توی این فصل میره قطب جنوبی.... شمالی ...الاسکایی ...نه بری افریقا... که چی اقا سفر به افریقا رو دوست داره...ارزوش بوده ...خوب تو زمستون میرفتی ...چرا تابستون اخه؟... دستانش را جلوی شیوون گرفت به پشت دستان خود اشاره میکرد گفت: نگاه...نگاه...پوستمو نگاه... ببین چقدر سیاه شدم... از افریقا ها هم سیاهترشدم... دیگه اخرا منو با ارفریقاها اشتباه میگرفتن... بازبون محلیشون بامن حرف میزدن....

شیوون قدری سرراست کرد از زیر ابروهای گره کردهش با چشمانی ریز شده به دونگهه نگاه میکرد حرفی نزد، عوضش هیوک امان نداد وسط حرفش با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: میخواستی نیای...کی بهت گفت بیای که حالا داری غر میزنی...دونگهه رو به هیوک اخمش بیشتر شد گفت: میخواستم نیام؟... هیوک سرش را تکان داد گفتت: اره...میخواستی  نیای...اصلا برای چی اومدی؟...رو به شیوون کرد گفت: نمیدونی اقا وقتی بهش گفتم میخوایم بریم افریقا برای دیدن فیل و زرافه چه میدونم مار بوآ از خوشحالی خونه رو گذاشته بود رو سرش...دو روز زودتر از من چمدوناشو بسته بود...اونجا هم حسابی بهش خوش گذشته بود...نمیدونی چهره اش اونجا چطور بود... یعنی تمام مدت نیشش تا بنا گوش باز بود...دهنش تا نوک پاش میافتاد پایین از دیدن طبیعت اونجا... هی ره بره عکس هم از خودش میگرفت...انقدرم غذا میخورد که درحال ترکیدن بود... رو به دونگهه کرد با عصبانیت گفت: رفتی تفریحاتتوکردی حالا سیر شدی...دستش را تکان میداد گفت: بلند شو ...بلند شو برو به کارهات برس... بشقاب روی میز را برداشت اخمش بیشتر شد گفت: اصلا ببینم این چیه درست کردی؟ ...اخه کی روی پیراشکی که شکلات داغ ریختی دوباره خامه میریزه...اونم با توت فرنگی؟... ببر درسش کن...یالاااا...

 دونگهه با اخم به هیوک نگاه میکرد با عصبانیت بشقاب دست هیوک را گرفت گفت: اگه خامه نمیریزن چی میریزن هااا؟... من اینو چطور درست کنم؟... هیوک از کلافگی باد گونه هایش را خالی کرد گفت: اوفففف...چیکارش کنی؟... خوب برو خامه روشو بردار ....دوباره شکلات داغ بریز بیار... برو... دونگهه نگاه غضب الودی به هیوک بشقاب دست خود کرد گفت: بی سلیقه... ذایقه بیریخت.... میان چشمان درشت شده هیوک بلند شد رفت. شیوون همانطور سرش نیمه پایین از زیر ابروهای گره کرده ش به ان دو نگاه میکرد، با رفتن دونگهه به هیوک که با چشمانی گشاد شده به رفتن دونگهه نگاه میکرد گفت: حالا از اینکه باهاشی پشیمونی؟...هیوک با سوال شیوون رو بگردانند متوجه سوال نشده بود با گیجی گفت: هااااا؟... شیوون سرراست کرد تغییری در نگاه اخم الودش نداد گفت: حالا از اینکه دونگهه رو انتخاب کردی باهاشی پشیمونی؟...من اومده بودم که از تو کمک بگیرم...چون تو ودونگهه مردید ...یعنی وضعیتون مثل من و کانگینه...میخواستم ازت راهنمای بگیرم... ولی میبینم اشتباه کردم... شماها حالا همش باهم بحث میکنید...به نظر از دست هم خسته شدید...

هیوک چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: از دست هم خسته شدیم؟...کی گفته؟.... شیوون دهان باز کرد تا حرف بزند که هیوک امان نداد فهمید منظور شیوون چیست گفت: اه...نکنه  منظورت این جر و بحث الان ماست؟...لبخندی زد گفت: این دعواها که نمک زندگیه... یعنی به نظر من این دعوا نباشه زندگی یکنواخت میشه...البته همه این نظر رو ندارن...مکثی کرد دست شیوون که روی میز بود گرفت با انگشت شصت پشت دست شیوون را ارام نوازش میکرد لبخند مهربانش را قدری کمرنگ کرد گفت: اول حرفمون ازم از احساس اولیه ام پرسیدی ...اینکه هنوزم دونگهه رو همینطور دوست دارم یانه... اره...احساسم هنوز به دونگهه هیچ تغیری نکرد... مثل روز اوله که نه بیشتر از اون موقعاست...همه دونگهه رو به پسری که خرابکار و فیشیه ...دشمن الکترونیک ...حتی خنگ میدوندند...ولی برای من دونگهه عشقه...من کنارش به ارامش میرسم...قلبم فقط برای او میطپه...این حسهای که فهمیدم... درسته من و تو دونگهه از بچگی باهم بزرگ شدیم...یعنی از دوران ابتدایی تا اخر دبیرستان ...اون زمان هم ما سه تا همیشه باهم بودیم...من حسمو به دونگهه نمیشناختم...اخرای دبیرستان بود که من گفتم حس عجیبی دارم... اخم ملایمی کرد نگاه چشمانش ریز شد با شیوون که با دقت به حرفهایش گوش میداد یکی شد گفت: خیلی با خودم کلنجار رفتم تا حسمو بشناسم...وقتی فهمیدم باورش سخت بود...من مرد با یه مرد دیگه باشم...این امکان نداشت... سعی کردم فراموش کنم...اما نشد ...ولی  نمیتونستم از دونگه بگذرم...من با دونگهه به اون چیزهای که میخواستم رسیدم... الانم همچنان همون حسو دارم... فکر اینکه یه لحظه بدون دونگهه زندگی کنم... دیونه ام میکنه...دست شیوون رو میان دستان خود فشرد گفت: توم باید حساتو درک کنی...باید ببینی با این مرد به چی میرسی...این مرد چه حسایی بهت میده...باید به ندای قلبت گوش بدی... ببین قلبت چی میگه... اخم ملایمی کرد گفت: من این مرد یعنی کانگین شی که میگی رو یک دوبار بیشتر ندیدم...یه بار تو باشگاه ...یه بار هم تو خونه...اونم خیلی کوتاه...ولی به نظر یه مرد قوی و مهربون میرسه که میشه بهش اعتماد کنی... بهش تکیه کنی... میشه ...که یهو صدای شکسته شدن چیزی جمله اش ناتمام ماند رو برگردان با چهره ای به شدت درهم و عصبانی فریاد زد : یااااااا... دونگــــــــــــــــــــــــــه دوباره چی رو شکوندی؟...تو که منو ورشکست کردی... دونگهـــــــــــــــــــــــه.... بلند شد به طرف اشپزخانه رفت. شیوون هم با لبخند ملایمی که به روی لبانش نشسته بود رفتنش را با نگاه تعقیب میکرد به حرفهایش فکر میکرد.

*****************************

(یک ماه بعد)

درگیری سختی بین پلیس و خلافکارها در انبار بود .از هر طرف گلوله بود که جیغ کشان  شلیک میشد ممکن بود سینه ای را بشکافت یا با دریدن تن خون ودرد را به جان صاحب بدن تقدیم کند. برنده این درگیری بیشتر  پلیس بود .خلافکارها درمانده شده بودنند، ولی همچنان مقاومت میکردنند . کیو نگاهی به اطراف کرد هر کدام از افرادش را پنهان شده درگوشه ای دید. مثل هربرادری نگران برادرش بود او را بافاصله پشت جعبه ای دید، از سالم بودن برادرش نفس راحتی کشید با اخم به روبرو نگاه کرد با صدای بلند گفت: بهتره دیگه تسلیم بشید...بازی دیگه بسه... دیگه راهی براتون نمونده....هی جانگ تک چشم بهتره تا جونتو از دست ندادی تسلیم بشی... صدای فریادی که مطمینا صدای جانگ تک چشم بود امد : تسلیم بشم؟...کور خوندی...من نعشمم دستت نمیرسه...کیو اخمش بیشتر شد رو برگردانند به شیوون که او هم اخم الود نگاهش میکرد با دست اشاراتی کرد .شیوون هم با سرتکان دادن رو بگردانند با دست به افرادش دستور داد که دو نفر دونفر جلو بروند دور خلافکارهان حلقه مرگ را بسازند .افراد پلیس هم از شیوون اطاعت کردنند دو به دو حرکت کردنند.

شیوون هم رو برگردانند تا به پیش کیو برود  با او همراه شود ،که نگاهش با نگاه کانگین تلاقی کرد بیاختیار ثابت ماند. نمیدانست چرا این روزا هر وقت به ماموریت میروند بیشتر از همه نگران کانگین میشود، میترسد در طی عملیات اتفاقی برای کانگین بیافتد. تمام مدت بی اختیار به او نگاه میکند که در خطر نبایشد ؛بارها سعی کرده بود مانع این کار خود شود ولی اختیاری نداشت .علت اینکار خود را این دانست که کانگین علاوه بر دستیار همخونه او هم هست ،ولی علت اصلی این نبود. از روزی که احساس کانگین به خود را شنید اینطور شده بود . حال هم مدام برمیگشت کانگین را نگاه میکرد، با گره کردن ابروهایش رو بگردانند تا با این حال خود مبارزه کند. با خم شدن نیم نگاه به جلو که در تیرس خلافکارها نباشد خواست به طرف کیو برود ولی متوجه نشد که در تیرس رئیس باند خلافکارهاست که با یک چشم نشیخند چندش اوری زد نشانه گرفت تا به شیوون شلیک کند، که ناجی شیوون اجازه نداد. تا جانگ تیر را شلیک کرد نا جیش با فریاد : قربان مراقب باشـــــــــــــــــــــــید...پرید روی شیوون او را روی زمین خواباند گلوله  جیغ کشان از بالای سرشیوون رد شد.

کیو با دیدن این وضعیت چشمان به شدت گشاد شد فکر کرد شیوون تیر خورده فریاد زد : شیــــــــــــوون.... خیز برداشت میخواست به طرف شیوون برود که با شلیک چند گلوله پشت سرهم نتوانست همونجا دوباره نشست با نگرانی شدید به شیوون نگاه کرد. شیوون دمر به روی زمین بود شخصی هم دمر رو به رویش خوابیده بود. شیوون گیج اتفاق بود برای لحظه ای نفهمید چه اتفاقی افتاد که با چنگ گرفته شدن بازویش صدای کانگین به خود امد : قربان حالتون خوبه؟...  زخمی شدید؟...بله ناجی شیوون کانگین بود. با صدای کانگین که از اضطراب ونگرانی میلرزید شیوون سرراست کرد، نگاهی به کانگین که بلند شد زانو زده کنارش نشسته بود بازویش رو گرفته بود تکان میداد کرد با مکث بلند شد نشست. کانگین که تمام مدت چشمش دنبال شیوون بود، طوری که گاهی اوقات فراموش میکرد به ماموریت امدند .نگران شیوون بود که متوجه شد جانگ قصد دارد به طرفش شلیک کند با فریاد به طرفش دوید رویش دمر شد با مکث بلند شد همانطور که بازوی شیوون را نگه داشته بود با نگرانی به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: خوبید قربان؟... جایتون زخمی شده؟....

شیوون با سرتکان دادن گفت: خوبم... زخمی نشدم... شیوون نگاهش به کانگین که با جوابش و کنترل کردن دید که سالم است نفس راحتی کشید گفت: خدارو شکر ...بود اما ذهنش در حال حلاجی . بودن در کنار کانگین چه حسی به او میداد؟ ارامش ،شادی، حال هم حس جدید" مورد حمایت بودن ". کانگین حامی خوبی برای شیوون بود، مراقبش بود در مواقع خطر میتوانست به کانگین تکیه کند. یعنی میشد در زندگی هم زمانی که دراوج مشکلات دست و پا میزد با کانگین به ارامش برسد؟ برای رسیدن به این پاسخ باید چه میکرد؟ با کانگین زندگی میکرد؟....

*******************  

(چند ماه بعد)

شیوون گره ملایمی به ابروهایش داد به دونگهه که قاشق کوچکش را از بستی پر میکرد دهانش را تا جایی که میشد باز کرد قاشق بستنی را داخلش میکرد وسط خوردن حرف میزد نگاه کرد: من واقعا تو کارت موندم شیوونی... یعنی از بچگی که باهاتم از این کارت سردر نمیارم... با قاشق به شیوون و اطرافش نشانه رفت گفت: تو پول بابات تمومی نداره... یعنی و فقط انگشت یکی بهت بخوره کیسه طلا ازت میریزه بیرون...انوقت به جای سوار شدن  ماشین های گرون قیمت با دوچرخه میای گردش...یا تو که اصلا به کار احتیاج نداری ...خندید گفت : یعنی کار کردن نباید تو لغت نامه زندگیت باشه...انوقت رفتی پلیس شدی...تو اداره پلیس کار میکنی...مثل هیونگت...اونم مثل تو مخش تاب برداشته...تابی به ابروهایش داد گفت: اصلا شماها چرا کارمیکنید؟.. شیوون اخم کرده نگاهش میکرد حرف نزد یعنی فرصت نکرد هیوک جایش گفت: به تو چه...

دونگهه رو بگردانند به هیوک که کنار دستش رو نیمکت نشسته بود مثل او مشغول خوردن بستی توت فرنگی بود نگاه کرد گفت: هااااااااااااااا... هیوک اخم کرده نگاهش میکرد گفت: به تو چه که اینا کار میکنن یا نه....اصلا به تو چه که تو زندگی مردم دخالت میکنی... بستنی تو بخور... به دونگهه که اخم کرده دهان باز کرد جوابش را بدهد امان نداد رو به شیوون کرد گفت: پس نمیای بریم شهر بازی؟... دوچرخه تو میتونی بذاری رو ماشیمونو ..باربند داره ماشینم ....تا شهربازی هم میتونی با دوچرخه بیای...ولی میگی... شیوون از گره ابورهایش کم نکرد وسط حرفش گفت: نه...نمیایم... حوصله شهربازی رو ندارم... شما خودتون برید... از روی نیمکت بلند شد گفت: من دیگه برم...کار دارم خونه...هیوک قدری چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: باشه برو...مواظب خودت باش... شیوون روی دوچرخه نشست پا رو رکاب گذاشت نیم نگاهی به ان دو کرد گفت: باشه ...خداحافظ... رکاب زنان از انها دور شد.

.........

شیوون با دوچرخه از خانه زده بود بیرون در خیابان رکاب میزد، بظاهر برای ورزش کردن یا گردش امده بود. ولی در اصل برای فکر کردن امده بود .درراه با زنگی که هیوک به او زده بود به پارک رفت. هیوک و دونگهه میخواستند بعه  شهربازی بروند از شیوون هم خواستند با انها برود. ولی شیوون حاضر نشد ذهنش به شدت درگیر بود میخواست تنها باشد فکر کند .پس از انها جدا شد دوباره در خیابانها رکاب میزد میرفت .مقصد مشخصی نداشت فقط کارب میزد فکر میکرد . به خود ، به کانگین و حسی که به او داشت، کیو گفته بود باید خود و حس خود را میشناخت. از روزی که کانگین حسش را به او گفته بود شیوون با خود درگیر بود.کاملا کانگین را زیر نظر گرفته بود میخواست اورا بهتر بشناسد. از طرفی خود و حس خود را به کانگین را بشناسد ،هر روز که میگذشت حس های تازه و عجیبی در خود میافت. حال هم به این حسها فکر میکرد. انقدر غرق افکار بود که حتی به بارش باران هم توجه نداشت .باران شدیدی گرفته بود تمام هیکل شیوون خیس شده بود. ولی شیوون توجه ای نداشت حتی بارش باران را نمیدید، فقط رکاب میزد فکر میکرد. نمیداسنت چند دقیقه یا شایدم چند ساعت است که رکاب میزند، از بارش باران خیس و حس سرما میکرد. با سردش بدنش گوی به خودش امد از رکاب زدن ایستاد نگاهی به اطرافش کرد از خانه اش خیلی دور بود باید کلی راه را رکاب میزد .

به تن خود نگاه کرد چهرهش درهم شد ،لباسش خیلی خیس بود .طوری که نمیتوانست داخل تاکسی بنشیند دوباره سرراست کرد نگاهش به خیابان شد زیر لب گفت: چاره ای نیست ...باید با همین دوچرخه بگردم خونه...نمیشه تاکسی سوار شم....دوباره پا رو رکاب گذاشت با انکه پاهایش از رکاب زدن درد گرفته بود مجبور بود تا خانه را رکاب بزند، پس با پاهای که از درد ذوق ذوق میکرد شروع به رکاب زدن کرد تا به خانه برسد.


نظرات 9 + ارسال نظر
wallar سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 14:02

این داستان عالیهههه من دیونه این داستان شدم عاشق لحظات این تام,حیف شد معجزه سفید تموم شد دست فاطی جون حسابی درد نکنه واقعا زیبا بود,با من بمان چقدر اسمش اشناست
چشممممم فضولی نمیکنم

اره معجزه سفید عالیه...کار فاطمه حرف نداره.... اون یه نویسنده عالیه...
دور از جون فضول چیه...

Sheyda یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:36

این میمون دیگه داره عصبانیم میکنهماهیم هر بلایی سرش بیاره حقشه
منظر شروع داستان جدید هستم
مرسی عزیزم

اخه الهی عصبانی نشو...
باشه چشم...
خواهش عزیزم...

Aida یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:34

Vaaayyyyyyy ba un yeki gushim.miumadam.nemishod nazar bezaram dahanam saf shod
Miduni chie,, man na tafrihi daram na duato rafighi ke.bekham khosh gozaruni konam,yani del khoshi nadaram,tanha del khoshie man fic khundane,ama har ficiam arzesh khundan.nadare,, man tu zendegim ehsas ro kam daram,, tuye fic be donbale un chizaiyam k be man aramesh bede,, bebin har fici arzeshe khundan.nadare,,inke nc dashte bashe ya.na baram mohem nist enghad badbakht nashodam ke dinbale in chiza basham..mikhastam azat ye donyaaaa tashakir.konam,,az vaghty shenakhtamet kheili khoshhalam,,ham ye duste khubii ham ye elfe khub..mersiiii ke hastiii vaghan mersiiiiiii kheili dustet daram...b

اخه الهی من فدای تو بشم...
الهی عزیزم اینجوری نگو...منم از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم..به امید تو هستم به امید تو دارم دوم میارم هستم....
دوستت دارم خیلی زیاد

hanie یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:17

ممنونتونم.میشه داستان هایی که تو وب قبلیتون بوده و تموم شده بود برا دانلود بذارید.من اون موقع نبودم ولی رفتم تازه وب قبلیتون همش رمزدار بودش.بازم ممننم.

من هر چی داستان اونجا گذاشتم رو اوردم تو این وب...دیگه چیزی نمونده که....

maryam یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:01

خیلی خوب بود مرسی من فیک با من بمان وتاحالا نخوندم ولی حتما قشنگه

خواهش عزیزم...اره اروم و قشنگه...

tarane یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 21:49

راستی در مورد داستان جدید هم باید بگم من که به شدت منتظرش هستم .ممنون به خاطر اینکه همزمان چند تا داستان میذاری

خواهش عزیزم...ممنون که همراهمی

tarane یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 21:48

سلام عزیزم
بالاخره تا شیوون با حس خودش کنار بیاد و بفهمه احساسش واقعا به کانگین چیه یه کم طول میکشه . همین که میره و از هیوک در مورد را/بطه اش با دونگهه و حسی که بهش داره میپرسه یعنی خودش هم فهمیده کانگین براش یه طور دیگه اس.
این هیوک و دونی هم همش با هم درگیرن . هر چند دونگهه خرابکاره و همش در حال کل کل کردن با هیوکه اما هیوک نمی تونه ازش دور باشه . این به خاطر همون حس واقعی که به هم دارن . حتی این اختلاف نظراشون هم براشون شیرینه.
اینا هم که وسط عملیات همش حواسشون به همدیگه اس . خوبه باز شیوون چیزیش نشد . شیوون حواسش به کانگین بود توی خطر افتاد ، ولی اگه کانگین حواسش به وونی نیود ، شیوون تیر خورده بود .
مرررسی گلم عااالی بود.

سلام عزیزم...
اره شیوون داره به حسش پی میبره...
اره اون دوتا واقعا همو دوست دارن...
اره عزیزدلم.... از بس که حواسشون پی هم بود....
خواهش نفسم...

sogand یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 21:22

سلام بیبی خوبی؟دلم واسه معجزه سفید تنگ میشه اخ جون با من بمان دسته نویسندش درد نکنه که قراره مارو از خماری دربیارهمرسی که قراره بذاریشخوبه وونی کانگو برگردوند شیوون جان عاشق شدی رفت درگیری نداره قبول کن ما هم راحت بشیممرسی جیگر

سلام عشقم...
اره داستان قشنگی بود معجزه سفید...
اره بهم قول داده ...من زا اول اپ میکنم تا اون برسه...
اره عاشق شده...
خواهش

zeynab یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 21:09 sjlikethis.blogsky.comhttp://

سلام گلم خوبی خسته نباشی خوشحالمکه دوباره بامن بمان رو میذاری ممنون گلم

سلام عزیزم...
خواهش عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد