سلام عزیزانم...
بفرماید ادامه....
گل چهارم
کانگین بخاطر کاری که داشت صبح زود با عجله از خانه بیرون رفت. در حال رفتن دید که شیوون مثل یکشنبه هفته قبل در اتاق دعا مشغول راز و نیاز با خداوندش است وحال با رسیدن به کارش بعد از چند ساعت برگشت. با قدمهای تند وارد سالن شد تا زودتر شیوونش را ببیند خستگی از تنش بیرون برود . مطمینا شیوون در گلخانه بود طبق کار هر یکشنبه بعد از دعا صبحانه میخورد در گلخانه روزش را میگذراند ،که به محض ورود به سالن صدای گفتگوی که بیشتر شبیه دعوا بود شنید. سرچرخاند در سالن پذیرای شیوون را که دختر بچه یک و نیم ساله ای روی رانش نشسته بود روبرویش کیو زنی که برای اولین بار میدیدش نشسته بودنند. چهره شیوون به شدت ناراحت بود نگاهش به زن بود گفت: چی میگی زن داداش؟... من چه گناهی دارم؟...
زن چهره اش به شدت درهم و اخم الود بود به شیوون مهلت نداد گفت: گناهی نداری؟..بخاطر تو برادرت لج کرده بود که بیام اینجا ...با تو زندگی کنیم... پوزخندی از خشم زد گفت:میگه برادرم توی این خونه تنهاست... این همه خدمتکار دورو برت هست انوقت تو تنهایی؟...بچه ای که از تنهای میترسی؟... حتما تو ازش خواستی که ما... شیوون چهره اش غمگین تر شد دهان باز کرد که حرف بزند که کیو امان نداد با بیشتر کردن اخمش رو به زن با صدای بلند وسط حرف زن گفت: یونا تو دیگه شورشو در اوردی .... میفهمی چی میگی؟... من کی لج کردم بیام توی این خونه؟...چرا دروغ میگی؟... برادر بیچاره من کی ازم اینو خواسته ...اون بیچاره که همش طرفداری تو رو میکنه... بعلاوه برای خودش همخونه داره کاری به ما نداره... نخیر درد تو اینا نیست...این حرفات همش بهونه ست... درد تو یه چیز دیگه ست... که من میدونم چیه... انگشتش را بالا اورد به طرف زن با حالت تهدید نشانه رفت با صدای بلند پر خشمی گفت: اینو بدون با این کارات حرفات قلب منو به دست نمیاری... که بدتر نفرت توش پر میکنی... اگه بخاطر نینا نبود تا حالا ... با فریادهای کیو دختر کوچولو که در بغل شیوون بود مشغول بازی کردن با گردنبند صلیبی که به گردن شیوون آویزان بود با وحشت رو به کیو کرد شروع به گریه کرد.
شیوون هم چهره غمگینش رنگ پریده شد چشمانش خیس اشک با صدای غمگینی وسط فریادهای کیو گفت: هیونگ...بسه دیگه... خواهش میکینم... اروم باشید... با ساکت شدن کیو و روبرگردانند او و زن شیوون مکثی کرد گفت: همش تقصیر منه ... شماها دیگه تمومش کنید... دختر بچه را به سینه چسباند و پشتش را نوازش میکرد که آرامش کند گفت: بخاطر نینا تمومش کنید ...این بچه گناه داره... زن یهو بلند شد به طرف شیوون رفت با خشم دختر بچه را از بغل شیوون گرفت وسط حرفش با عصبانیت گفت: گناه من دارم که گیر این ادم احمق افتادم... عمرو جونمو دارم به پاش میریزم... گناه من بدبخت دارم... با قدمهای بلند تقریبا دوان به طرف در ورودی رفت با دیدن کانگین مکثی کرد قدمهایش را آهسته کرد نگاه آخم الودی به کانگین کرد دوباره دوان به طرف در از ان خارج شد که صدای فریاد کیو که او هم بلند شد با خشم به زن نگاه میکرد گفت: چیییییییییییییییی؟...یونـــــــــــــــــــــــــــــــا... به کی میگی احمق؟... کی بهت گفت بیا زن من بشی....من که نیامدم دنبالت...وایستا ...که با گرفته شدن بازویش توسط شیوون جمله اش ناتمام ماند و رو برگردانند ،شیوون امان نداد با چهره ای که غم بی رنگ و چشمانش را خیس کرده بود گفت: هیونگ خواهش میکنم تمومش کن... برو دنبالش... برو آرومش کن... بخاطر نینا...بخاطر من...خواهش میکنم... دست روی سینه خود گذاشت گفت: بخاطر داداش کوچیکت( دونگسنت)... برو...از دلش در بیار... برو هیونگ جون... نینا گناه داره...
کیو چهرهش درهم از کلافگی موهای سرخود را بهم ریخت با حالتی عصبی گفت: لعنتی ...لعنتــــــــــــــــــــــــی....خدا لعنتش کنه... با چهره ای که غم و خشم دران بیداد میکرد به شیوون نگاه کرد گفت: فقط بخاطر تو ونینا....برگشت تقریبا دوان به طرف در ورودی رفت که تازه متوجه کانگین شد که با چشمانی گشاد وبهت زده به آنها نگاه میکند با نزدیک شدن کیو هول شده سری تکان داد گفت: صبح بخیر قربان...کیو به شدت اخم کرده بود قدمهایش را اهسته کرد بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد از اینکه از کانگین فاصله گرفت سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد تا به یونا و نینا برسه .
کانگین با محکم بسته شدن در که کیو در را به شدت محکم بست یکه ای خورد چشمانش بیشتر گرد شد رو برگردانند نگاهش به شیوون شد که وسط سالن پذیرای ایستاده با چشمانی خیس و غمگین به در ورودی نگاه میکرد با مکث نگاهش را به کانگین کرد. کانگین دریای غم را در چشمان خیس شیوون دید قلبش هزار تکه شد تنش لرزید مات نگاهش میکرد نمیدانست چه بکند و چه بگوید . شیوون هم فرصت عکس العملی به کانگین نداد با مکث نگاه غمگین را از کانگین گرفت رو برگردانند به طرف راه پله رفت با قدمهای کشدار و بی حال از پله ها بالا رفت کانگین فقط با دلی که غوغای از غم معشوقش به پا بود نگاهش کرد.
................................................
کانگین در اتاقش قدم میزد نیم نگاهی به در اتاق میکرد هزار سوال از اشفتگی که چند دقیقه قبل شاهدش بود در ذهنش رجه میرفتند . زنی که مطمینا یونا همسر کیو بود با شیوون دعوا کرده بود انهم نمیدانست به چه دلیل .تا حالا همسر کیو را ندیده بود اولین بار که میدیدش انهم به این صورت . هفته قبل که با کیو به رستوران رفته بودنند کیو تنها با او و شیوون نهار خورده بود ،همسر و دخترش را باخود نیاورده بود .تمام مدت این دو هفته هم که کانگین به خانه شیوون امده بود. کیو همیشه تنها میامد برادرش را میدید برای کانگین اینا مهم نبود تنها چیزی که حال کانگین را اشفته کرده بود حال شیوون بود .
شیوون با دعوای که یونا با او کرده بود به شدت ناراحت شده به اتاقش رفته بود . کانگین چشمان خیس شیوون از بغض دید قلبش بی تاب شد. از اینکه حال معشوقش در اتاقش نشسته در حال گریه باشد یا حالش بد شده باشد شدید نگران بود. قدم میزد فکر میکرد ولی دیگر تاب نیاورد ،باید میرفت شیوون را میدید حداقل با او حرف میزد شاید میتوانست شادش کند . پس با قدمهای بلند سریع به طرف در از ان خارج شد به در اتاق شیوون رسید ،چند ضربه به در زد ولی جوابی نیامد. گره ای به ابروهایش داد دوباره چند ضربه به در زد ولی دوباره جوابی نگرفت .یعنی شیوون در اتاقش نبود ؟یا نکند حالش بد شده بود؟ از نگرانی چهره اش درهم شد دوباره چند ضربه به در زد گفت: شیوون شی...دوباره پاسخی نگرفت از نگرانی بیتاب شد به دستگیره در چنگ زد خوشبختانه در قفل نبود در را باز کرد چشمانش بی اختیار گشاد شد. برای اولین بار اتاق شیوون را میدید همانطور که شیوون گفته بود اتاقش بزرگترین اتاق خانه بود .
در اتاق را کامل باز کرد نگاهش چرخید اتاق بسیار بزرگی بود . تقریبا چهار برابر اتاق او . اتاق به دو بخش تقسم میشد که وسطش با پردهای ضخیم کرم رنگی نقش گلهای یاس سفید داشت از سقف اویزان بود دیوار و درهای متصل به اتاق سفید بود تخت بسیار بزرگ دو نفره سفید رنگ و دومیز عسلی کنارش کنار پنجره بزرگ اتاق که پرده سفید حریر با گلهای ریز رز سرخ به ان اویزان بود، یک دست مبل چرمی مشکی در قسمت دیگر اتاق بود یک کتابخانه کوچک مشکی که قفسه هایش پر از کتاب بود با درایوری و کمد اینه دار بزرگش هم در این قسمت اتاق بود تابلوهای از اسب و طبیعت به دیوار آویزان بود دو برابر اتاقها هم گلدان گل در این اتاق بود.
کانگین محو تماشای اتاق بود فراموش کرده بود برای چه به اتاق امد که با صدای سرفه ای جا خورد یهو برگشت عقب طرف صدا که مرد جوان خدمتکار بود که برای اینکه کانگین را متوجه خود کند سرفه کرده بود. کانگین که با دیدن مرد یادش امد که چرا به اتاق شیوون امد با چشمانی گشاد شده هول کرده گفت: شیوون شی... شیوون شی کجاست؟...تو اتاق نیست؟... مرد جوان اخم ملایمی کرد گفت: ارباب ؟... ارباب تو استخره... کانگین با اخمی گفت: استخر ؟... شیوون استخر رفته ؟... یعنی بیرون رفته؟... مرد جوان هم با همان حالت گفت:بیرون؟... نه بیرون چرا؟... میگم رفته استخر... استخر خونه... کانگین اخمش بیشتر شد گفت: استخر خونه؟... استخر خونه دیگه کجاست؟... من تا حالا اسمشو نشنیدم... مرد از حرف کانگین خنده ش گرفت ولی سریع لبخندش را جمع کرد گفت: استخر خونه جایی نیست... منظورم استخر همینجاست... توی این خونه استخر هست... شما نمیدنید مگه؟... از چهره متعجب کانگین که با گیجی نگاهش میکرد فهمید نمیداند استخر کجاست با لبخند گفت: طبقه پایین زیر راه پله ...درسمت چپی میخوره به استخر و سونا یعنی استخر اونجاست ...کانگین با همان حالت تعجب گفت: واقعا ؟... استخر اونجاست؟... شیوونی اونجاست؟... بدون شنیدن جواب خدمتکار دوان از اتاق خارج شد با سرعت راهرو را دوید از پله پایین رفت زیر راه پله به در سمت چپی رفت بدون معطلی در را باز کرد داخل رفت نیمچه دالانی بود با قدمهای بلند ان را گذراند به استخر رسید به فضای دایره واری رسید که دو طرف دیوار استخر از شیشه مات که از بیرون داخل استخر مشخص نبود ولی از داخل میشد بیرون که باغ پشت خانه بود را ببیند . نصف سقف هم از شیشه بود.
کانگین نگاهش دنبال گمشده اش چرخید و صدای برخورد چیزی با اب امد. کانگین شیوون را درحال شنا کردن داخل استخر دید .شیوون وقتی خیلی غمگین یا افسرده میشد به ورزش پناه میاورد .حال در حال شنا کردن بود کانگین چشمانش تشنه و مات به شیوون که دستان ورزیده و بلند خیسش در اب بالا و پایین میرفت بود، نصف بدنش پشت دیوار پنهان بود . ابتدا امده بود تابا شیوون حرف بزند ولی با دیدن شیوون درحال شنا انهم شیوون لخت که کانگین تشنه تن لختش بود، پشیمان شد خود را پشت دیوار پنهان کرد خود هم نمیدانست چرا اینکار کرد .
شیوون خسته از شنا کرده به لبه استخر امد با گرفتن ستون کردن دستانش از لبه بالا امد اندام س/ک/س ورزیده اش از خیسی اب میدرخشد و قطرات اب به اندامش بوسه زنان به زمین میچکیدند بدنش را شدید هو/س انگیز کرده بودنند.شیوون کمر راست کرد ایستاد دستش را لای موهای مشکی بلند قیطونی رنگش گذاشت چنگی زد به عقب فرستاد، قطرات اب چون شبنم صبحگاهی به اطراف پاشیده سی/نه خوش فرم و شکم چند تکه و رانهای خوش حالت از خیسی هو/س را فریاد میزدنند . چشمان کانگین از شه/وت به شدت گشاد شد تنش گر گرفت قلب بیچاره اش از ضربان فریاد میزد بی اختیار از پشت دیوار بیرون امد اب دهانش را به سختی قورت داد تنش به وضوح میلرزید . شیوون متوجه کانگین نبود به طرف صندلی کنار حوضچه استخر رفت حوله سفیدی که به پشتی ان اویزان بود گرفت روی صورت و سی/نه های خود کشید حوله را دور باسن خود پیچید رو بگرداند تا خواست با کانگین هم نگاه شود صدای خدمتکار امد : آقا شما اینجاید؟.. شیوون که رو برگردانند کانگین را دید که با فاصله زیاد ایستاده مثل همیشه با چشمانی مات و گشاد شده نگاهش میکند خدمتکار مردی که سینی که آب پرتقال و کیکی رویش بود به دستش بود پشت سر کانگین ایستاده بود . کانگین که مات شیوون بود با حرف خدمتکار یکه ای خورد فریاد کوتاهی زد: آآآآآآآآهههه... وحشت زده یهو به عقب برگشت که بخاطر دنپای ابری که به پا داشت لیز خورد با باسن افتاد روی زمین . شیوون با افتادن کانگین چشمانش قدری گشاد شد گفت: هیونگ مواظب باش... همانطور که به طرف کانگین با قدمهای بلند میرفت گفت: خوبی هیونگ؟...
کانگین که با افتادن باسنش در گرفته بود با چهره ای درهم ناله زد : آآآیییی... دست به باسن خود گذاشت با حرف شیوون رو بگردانند با دیدن شیوون که فقط حوله ای به لگنش بسته و اندام خیسش با طنازی که میکردنند به طرفش میامد چشمانش دوباره گشاد شد از اینکه شیوون متوجه اش شد هول شد با ستون کردن دستانش خواست بلند شود ولی بخاطر همان دنپای های ابری تا نیمه بلند نشد دوباره لیز خود اینبار دمر به روی زمین افتاد ناله بلندتری زد. شیوون به کنار کانگین رسید با دوباره زمین خوردنش خنده ش گرفت ریز ریز میخندید کنارش زانو زد بازوی کانگین روگرفت میان خنده اش گفت: هیونگ حالت خوبه؟... چرا انقدر میافتی؟...مواظب باش... به کانگین که با نشستن شیوون کنارش گرفتن بازویش دوباره جادو شده با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد دمر شد افتاده توان بلند شدن نداشت کمک کرد تا بلند شد کانگین زانو زده نشست مات و با چشمانی گشاد شده به صورت شیوون که از خیسی اب پوست عسلی رنگش براق شده بود نگاه میکرد بود .
شیوون خنده اش به لبخند بدل شد با نگرانی به سرتا پای کانگین نگاه کرد گفت: حالت خوبه؟... جاییت زخمی نشده... با دیدن دنپای ابری همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: این چه دنپای که پوشیدی؟... رو به کانگین گفت: با این دنپایی اومدی استخر ...مگه نمیدونی سطح اینجا لغزه ست...با این دنپای نباید بیای اینجا... سرراست کرد به خدمتکار که همانطور سینی به دست با تعجب و چشمانی گشاد شده و دهانش نیمه باز بود به کانگین نگاه کرد گفت: شما ندید هیونگ چی پوشیده؟... بهش نگفتی با اینا نیاد اینجا... خدمتکار با گیجی به شیوون نگاه کرد گفت: هاااا...کانگین هم با همان حالت به شیوون خدمتکار نگاه میکرد امان نداد هول شده گفت: نه ...من خودم اومدم...نه خودم پوشیدم...نه یعنی خواستم بیام اینجا یعنی با عجله اومدم... بلند شد خواست بایستد که بخاطر هول بودن و لیز بودن زمین دوباره در حال افتادن بود .شیوون که از هول کردنش دوباره خنده اش گرفت سریع بلند شد به موقع بازوی کانگین رو گرفت مانع افتادنش شد گفت: مواظب باش هیونگ... چته تو؟... قهقهه زد کانگین مات به شیوون نگاه میکرد . از قهقه زدن شیوون که چال گونه هایش عمیق مشخص شد دلش غش رفت چیزی نگفت.
کانگین امده بود تا با شیوون حرف بزند ارامش کند ولی با کارهای که کرده بود شیوون را به خنده انداخته بود شادش کرده بود .ان روز نفهمید ماجرای شیوون با کیو و زنش چه بود ولی فهمید توانست شیوون را شاد کند واینکه شیوونی که همیشه میخندید و شاد است غمگین ترین است. این گفته که ادمها ی که بیشتر میخندند در درون دلشکسته ترین.مانند عشقش شیوون که همیشه میخندید و دیگران را شاد میکرد ولی قلبش صندوقچه غم بود کانگین باید همشه سعی در شاد کردن باشد.
***********************************
نمیشه شب بود کانگین با قدمهای اهسته از راه پله پایین امد چشمانش از بیخوابی پف کرده بود از کلافگی پس سرخود را خوارند موهای سرخود را بهم ریخت به طرف اشپزخانه رفت. با انکه تشنه نبود معمولا نیمه شب اب نمیخورد اگر هم اب میخواست پارچ اب کنار تختش بود ولی به بهانه خوردن اب از اتاقش بیرون امد تا به آشپزخانه برود .
مثل همیشه با شیوون به اداره پلس رفته بود ،ولی عصر شیوون کار داشت با او به خانه برنگشت در طی این دو هفته که کانگین به خانه شیوون امده بود صبحها باهم به اداره میرفتند و شب باهم به خانه برمیگشتند .تمام این مدت هم کانگین فقط به شیوون توجه داشت با قلبش جدال سرخواستن و عشقش توجه ای به اطرافش نداشت طوری که وقتی او پلیس بود مثل همه پلیسها باید کنجکاو باشد دو هفته به خانه شیوون امده بود از گلخانه و استخر خانه خبر نداشت .چون انقدر به شیوون و حرف زدن با او سر میز شام و صبحانه فکر میکرد و شبها در رختخواب هزاران فکر و نقشه میکشید که چطور به شیوون احساسش را بگوید که به نتیجه ای نمیرسید به خواب میرفت که توجه ای به اطرافش نداشت .گویی حس کنجکاویش برای محلی که دران زندگی میکند از دست داده بود. فقط به شیوون ادمهای اطرافش توجه داشت که با چه کسی چه نسبتی دارد دوست دختری در زندگیش هست اینکه با دوست دختر نداشت شیوون شدید خوشحال بود در پی شناختن شیوون و خواسته ها بود که با این بیشتر شناختن بیشتر بیشتر عاشقش میشد بیتاب میخواستش .
ولی امشب حال کانگین دگرگون بود عصر که از شیوون بخاطر کاری که داشت جدا شد ، تا حالا شیوون برنگشته بود دوساعتی قبل به شیوون زنگ زده که شیوون جواب داده بود. هنوز کار دارد وقتی به کارش رسید برمیگردد و حال نمیشه شب شده بود. کانگین نگران شیوون هنوز نتوانسته بود بخوابد در رختخواب غلت زده بود بیدار با گوشهای تیز کرده که صدا در اتاق شیوون که اگر برگشت بشنود. ولی شیوون برنگشته بود او شدید اشفته و نگران حتی چند باری به پشت در اتاق شیوون رفته بود در اتاقش را زده بود، ولی شیوون نیامده بود. حال با کلافگی به طرف اشپزخانه میرفت که دید چراغ اشپزخانه روشن است اخمی کرد گفت: چراغ چرا روشنه؟... خدمتکارها یادشون رفته خاموش کنه؟ یا کسی تو اشپزخونه ست؟ با قدمهای سریع به طرف اشپزخونه رفت قدمی داخل نگذاشته که یهو با شخصی برخورد کرد همراهش صدای شکستن چیزی امد . نفهمید کیست که صدای ناله : آآآیییی... طرف مقابل و برخورد پایی با پایش اوهم تعادلش را از دست داد روی شخص که از پشت به زمین افتاد اوهم دمر رویش افتاد صدای ناله دوباره بلند امد : آخخخخخخخخخخخخخ... زیر بدن خود نرمی و داغی بدنی را حس کرد یهو چشم باز کرد، صورت شیوون که پوست عسلیش از خیسی میدرخشید لب صورتیش سرخ شده و چشمانش را بسته بود ناله میزد دید چشمانش به شدت گشاد شد تنش از داغی تن لخت شیوون گر گرفته میسوخت نفس های شیوون که روی صورتش پخش میشد پوست صورتش را داغ عطش را بیشتر کرد بوی عطر تن شیوون ضربان قلبش را بالا برد توان هر حرکتی را از او گرفته بود همانطور دمر روی سینه شیوون بود.
شیوون که دیر وقت به خانه برگشته بود اجوما را منتظر برایش در سالن دید بود اجوما برایش شام را حاضر کرد و شیوون هم گفت که به اتاقش برای دوش گرفتن میرود بعد شام میخورد. بی صدا به تاقش رفته بود طوری که کانگین صدای در را نشنید بعد دوش گرفتن بخاطر اینکه گشنه ش بود این وقت شب همه خواب بودنند همانطور که لخت بود فقط حوله ای را دور خود پیچیده بود به اشپزخانه رفت شامی که اجوما حاضر کرده بدود را خورد در حال نوشیدن اب در حال برگشت به اتاقش بود که کانگین که متوجه نشده برخورد کرد همزمان با افتادن لیوان اب و لیز شدن زمین بخاطر دنپای ابری که به پا داشت به عقب روی زمین افتاد ،با برخورد پایش با کانگین او هم رویش افتاد از افتادن دردش گرفته بود چیز سنگینی هم روی سینه ش افتاد فشار میاورد از سنگینی بدن کانگین نفس نفس میزد چشم باز کرد کانگین را با چشمانی گشاد و مات روی خود دید منتظر بود کانگین از رویش بلند شود ولی کانگین شوکه شده رویش دمر بود نگاه تشنه اش به لبان شیوون و تشنه و وحشی چشیدن لبان شیوون بود.
شیوون با بلند نشدن کانگین اخم ملایمی کرد از سنگینی تن کانگین به سینه اش اب صدای خفه ای گفت: هیونگ نمیخوای بلند شی؟... کانگین با حرف شیوون به خودش میاد هول شده گفت: هاااااا... دستپاچه از روی سینه شیوون بلند شد ولی موقع بلند شدن زانویش را خم کرد تا کامل بلند شود بیاستد زانویش به جلوی لگن شیوون که با حوله سفید پهنی که دور کمرش بسته بود پوشانده شده بود خورد درد وحشتناکی به جان شیوون انداخت شیوون با گشاد شدن چشمانش دست روی خود گذاشت ناله بلند شد: آخخخخخخخخخ... در خود مچاله شده به پهلو شد دوباره ناله زد : آیییییییییییی...لب زیرنش را گزید .کانگین که بلند شد ایستاد دستپاچه بود نفهمید با شیوون چه کرده با ناله و درد کشیدن شیوون چشمانش گرد شد وحشت زده گفت: چی شد؟...خواست خم شده ببیند شیوون چش شده که پایش بخاطر ابی که با شکستن لیوان دست شیوون زمین خیس شده بود لیز خورد دوباره روی شیوون اینبار روی بازویش افتاد پیشانیش هم به روی گونه شیوون افتاد تقریبا شیوون را داغون کرد .
شیوون که از درد به خود پیچ وتاب میخورد دوباره افتادن کانگین و درد گونه اش درد بیشتری به جانش افتاد چهره اش را درهم از درد فریاد زد : آآآآخخخخخخخخخخخخ... بیشتر در خود مچاله شد کانگین با وحشت و دستپاچگی بیشتر از رویش بلند شد دستانش را به دو طرف یکی جلو و پشت شیوون به روی زمین ستون کرد با چهره ای که از نگرانی به حالت گریه افتاد گفت: چی شد؟...با گیجی به سرتاپای شیوون که در خود مچاله شده بود نگاه گرد گفت: چت شده؟... شیوون از درد نفس نفس میزد با دست به جلوی لگن خود بیشتر فشار اورد تا دردش کمتر شود ولی دردش کمتر شدنی نبود قدری سربالا کرد با چشمانی ریز شده از درد کشیدن به کانگین نگاه کرد با صدای لرزانی گفت: هیچی... فقط از اشپزخونه برو بیرون...هیونگ فقط برو ...طرف من نیا... برو... داری میکشیم... کانگین کمر راست کرد دست به پهلوی لخت شیوون گذاشت با نگرانی بیشتر که داشت گریه اش در میامد و گیجی گفت: اخه چی شده؟... بگو چت شده؟...کجات درد میکنه؟... بگو کمکت کنم...
شیوون قدری دستش را بالا اورد تکانش داد چشمانی که از در خیس اشک شده بود به کانگین نگاه میکرد با صدای لرزانی گفت: هیچی ...خوبم...خوبم... برو... فقط برو... کمک نمیخوام... کانگین دلش نمیامد که شیوون را با ان وضعیت تنها بگذارد فهمید به کجای شیوون ضربه شده ولی شیوون اصرار به رفتنش داشت، کانگین هم مجبور به اطاعت، بلند شد همانطور که به عقب برمیگشت با نگرانی گفت: چرا کمکت نکنم؟... بذار کمکت کنم... سکندری خورد دوباره به زمین افتاد دوباره بلند شد به طرف در رفت . شیوون هم همانطور مچاله شده به پهلو دست به روی جلوی لگن خود فشار میاورد به بیرون رفتن کانگنی نگاه کرد که دوباره لیز خورد زمین میخورد دوباره دستپاچه بلند میشد خنده ش گرفت میان خنده اش از درد ناله زد : اخ...اوووف... آخ...اخ... اووووففف... به زمین خوردن کانگین میخندید سرش را به آرامی به دو طرف تکان داد با خنده گفت: از دست این هیونگ... زد نفله ام کرد... با ستون کردن دستش به آرامی با گزیدن لب زیرنش و ناله خفه ای در گلو زدن : همممم...بلند شد نشست دوباره ناله زد : اوف... نگاهش دوباره به دراشپزخانه شد با به یاد اوردن زمین خوردن کانگین دوباره خندید.
......................
شیوون دستی به کمر داشت دولا دولا راه میرفت با گزیدن لبش از درد نفس هایش همراه نله خفه میزد: اوففف...به تخت رسید کیسه کمپرس یخ را روی تخت انداخت با بستن پلکهایش و بیشتر گزیدن لبش همراه ناله :اخ ..کمرش را قدری راست کرد ولی هنوز کمرش دولا بود به حوله کمر خود چنگ زد ان را باز کرد روی تخت انداخت. شورت خود را هم با درهم کردن چهره اش از درد بیشتر گزیدن لبش پایین کشید دراورد خود را کاملا لخت کرد نگاهش به خود شد چهره اش بیشتر درهم شد زیر لب گفت: اووووف ... زد داغونم کرد ...خواست دست دراز کند کیسه را بردارد که چند ضربه به در اتاق شیوون فقط فرصت کرد رو بگردانند جواب نداده در اتاق باز شد کانگین وارد شد گفت: شیوون شی خوبی؟... با قدمهای بلند و تقریبا دوان به طرف شیوون امد.
شیوون با دیدن کانگین چشمانش به شدت گشاد شد کمر راست کرد شوکه شده نگاهی به کانگین و جلوی خود کرد تقربا داد زد : یاااااااااااااااااا...یااااااااااااااااااااا...هیونگ ... دستانش روی جلوی خود گذاشت میخواست بپوشاندش کمی رو برگردانند گیج به اطراف و تخت نگاه کرد، دنبال حوله میگشت میخواست دستش را دراز کند حوله را بگیرد ولی جلویش مشخص میشد از طرفی هم کاملا ل/خت بود درمانده چیکار کند چهره اش درهم شد نالید : آییییییییششششششششششششش...هیونگ...برو بیرون.. کانگین که با افتادن روی شیوون در اشپزخانه و بیرون امدنش نگران وضعیت شیوون شده بود به اتاقش رفته بود ولی طاقت نیاورد تا بهش کمک کند حالش را بداند که نگرانی بیتوجه به اینکه شیوون جواب داده یا نه وارد اتاق شد با فریاد شیوون دیدن تن لخ/تش که حتی شو/رت هم به پا نداشت یهو ایستاد چشمانش به شدت گشاد شد مثل مجسمه بی حرکت به باسن برامده خوش حالت شیوون و جلوی لگنش که دستانش را برای پنهان کردن خود گذاشت بود نگاه کرد نمیتوانست از شهوت چشم بردارد.
شیوون با چهره ای درهم و عصبانی و گونه های که از خجالت نگاه ذل زده کانگین سرخ شده بود خم شد حوله ای روی تخت گرفت جلوی لگن خود گذاشت با حالتی کمی عصبانی گفت: هیونگ چیکار میکنی؟... چرا یهو اومدی تو؟... به چی نگاه میکنی؟... برو بیرون... کانگین از شهوت ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود تنش گر گرفته بود چشمانش گشاده شده اش را نمیتوانست از باسن لخ/ت شیوون بردارد با فریاد به خود امد با گیجی گفت: هااااااااااا؟... چی؟... شیوون سعی میکرد با دستپاچگی حوله را دور باسن خود بپیچد گونه هایش بیشتر سرخ شد چهره اش درهمتر با صدای بلند گفت: برو بیرون هیونگ...نمیبینی وضعیتمو...به چی نگاه میکنی؟...کانگین با فریاد دوباره شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد هول کرد برگشت تا به طرف در اتاق برود که چشمش به پارچ اب روی میز افتاد برای رفع عطش که تنش گر گرفته بود به شدت گلویش خشک شده احساس تشنگی میکرد به طرف میز رفت لیوان را پر اب کرد با صدای شروع به قلوب قلوب اب خوردن کرد.
شیوون که حو له را دور کمر خود بسته بود با بیرون نرفتن کانگین چهرهش بیشتر درهم شد تقریبا فریاد زد: هیونگ...نمیخوای بری بیرون... برو بیرون دیگه... چیکار داری میکنی؟... کانگین با فریاد شیوون نزدیک بود اب تو گلویش گیر کند به سختی اب را قورت داد سرفه ای کرد لیوان را تقریبا روی میز انداخت با دستپاچگی گفت: چرا ...چرا...دارم میرم... نیم نگاهی به شیوون کرد دوان به طرف در رفت از بس که هول کرده بود با صورت به در نیمه باز اتاق خورد با صدای بلند ناله زد : آآآآییییییییییی... دست روی صورت خود گذاشت گیج و تلو خوران به عقب برگشت دور خود چرخید همانطور که دست روی صورت خود گذاشته بود به سمت در رفت که دوباره به در خورد تعادلشو از دست داد از عقب با باسن به روی زمین افتاد از درد باسن ناله بلندی زد: آآآآآآآآخخخخخخخخخخخ....
شیوون که به برخوردن و زمین خوردن کانگین نگاه میکرد خنده ش گرفت با صدای کمی بلند خندید گفت: چیکار میکنی هیونگ؟... خودتو داغون کردی...مواظب باش... چرا به در و دیوار میخوری؟... کانگین با خنده و حرف شیوون با انکه باسنش درد میکرد یهو بلند شد همانطور که دست به روی باسن خود داشت دوان از اتاق بیرون رفت شیوون هم با صدای بلند خندید.
کانگین دوان به اتاق خود رفت در را محکم بست پشتش را به در گذاشت شدید از هیجان نفس نفس میزد قلبش هم بی امان میطپید کانگین دست روی سینه خود گذاشت اب دهانش را به سختی قورت داد با صدای لرزانی از شهوت گفت: من...من چی دیدم؟... شیوون این چه اندامیه که تو داری پسر... بیچاره ام کردی... اوففففف...از تصور باسن و الت شیوون چشمانش به شدت گشاد شد یهو دست روی صورت خود گذاشت با صدای خفه ای گفت: نه...نه.. بهش فکر نکن ...ولی بی فایده بود شهوت اختیارش را به دست گرفته بود تنگ شدن جلوی شلوار خود را حس کرد سرپایین کرد از لای انگشتانش به جلوی شلوار خود نگاه کرد نالید: آیششششششش...لعنتی...با برداشتن دستش دوان به طرف حمام رفت تا خود را خلاص کند.
(( چند روز بعد))
چند ضربه به در اتاق نواخته شد کانگین موبایلش را روی میز عسلی گذاشت روبه در گفت: بفرماید...در باز شد شیوون توپ بسکتبال به دست لبخند زیبای که چال گونه هایش مشخص بود در استانه در ظاهر شد گفت: هیونگ...حالشو داری یه دست بسکت بزنیم؟...یا خسته ای ...توپ بسکتبال را بالا ارود گفت: هر چند ورزش خستگی رو از تن ادم بیرون میکنه... یعنی من که اینطوریم... درسته تازه از اداره برگشتیم...خسته ایم... ولی با ورزش کردن سرحال میشیم... کانگین که با ورود شیوون به اتاقش مثل همیشه از شهوت خواستن چشمانش گشاد شده با حرفش تابی به ابروهایش داد گفت : با ورزش خستگید در میره؟...معمولا با استراحت کردن یا دوش گرفتن خستگی در میره نه با ورزش کردن... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: همه اره...با این چیزای که گفتی خستگیش در میره ولی من ادم عجیبیم دیگه... نمیدوسنتی؟... من اینجوری انرژی میگیرم... خندید گفت: حالا میای یا خودم برم با خودم بازی کنم؟... کانگین از اینکه شیوون دعوت به بازی و همرایش کرده بود خوشحال بود هر چند از حرفهایش تعجب کرده بود ولی با حرف اخر شیوون چشمانش دوباره گشاد شد هول شده گفت: نه...نه... میام... بریم بریم...
توپ گویی به دست شیوون چسبیده بود عضوی از بدنش بود. شیوون که گوی اصلا از صبح تا حالا کاری نکرده پر انرژیِ جست و خیز میکرد توپ را با مهارت به طرف حلقه برده ان را داخلش میانداخت، صدای خنده و فریادش حیاط را پر میکرد. کانگین هم مانند ادمهای بی دست وپا و دستپاچلفتی میاستاد به شیوون که با رکابی مشکی چسبان و شلوارک سفید بلند که از جنب و جوش سینه خوش فرمش که با رکابی بند باریکی که پوشیده بود لخت مشخص بود رانهای خوش حالتش خیس عرق شده حسابی هوس انگیز شده بود، موهای بلند مشکیش با بلند پریدن چون بالهای پرستوی به پرواز در میامد چشمان کانگین را خمار شهوت و خواستن و تشنه تنش را بی حس میکرد قلبش از شدت طپش صقد بیرون امدن از سینه ش را داشت ،چشمانش در حال پرستش الهه زیبایش بود بخصوص اینکه با دیدن تن و خیس عرقش ان را لخت شبی که در اشپزخانه روی شیوون افتاده بعد یهو وارد اتاقش شد میافتاد .از هوس تنش میلرزید اب دهانش را عطش قورت میداد سرش را چند بار به دو طرف تکان میداد تا ان صحنه از جلوی چشمانش کنار برود دوباره به شیوون خیره میشد دیگر میتوانست حرکتی بکند.
شیوون انقدر غرق انرژیِ بود مشغول بازی که متوجه حال کانگین نبود. کانگین هم همانطور گیج و منگ فقط به شیوون نگاه میکرد گهگاه چند قدم برمیداشت که مثلا توپ را از شیوون بقاپد ولی نمیتوانست که یهو توپی که شیوون خواست با رد شدن از کنار کانگین به حلقه برساند اشتباهی به کانگین انهم به جلوی لگنش یعنی التش خورد، کانگین که مات و بی حرکت نگاهش میکرد با خوردن توپ به التش از درد به خود امد چشمانش به شدت گرد شد دهانش باز با صدای بسیار بلند فریاد زد دست جلوی لگن خود گذاشت زانو زد .
شیوون با فریاد کانگین چشمانش گشاد شد با نگرانی به طرفش رفت گفت: چی شده هیونگ؟...بازوی کانگین که همانطور زانو زده نسشته وبود دستش جلوی لگنش بود فشار میاورد سرش پایین بود را گرفت سر جلو برد گفت: هیونگ حالت خوبه؟... که یهو با برخورد سر کانگین با بینی اش صدای ناله او هم به هوا رفت به عقب با باسن روی سم زمین نشست دست روی بینی خود گذاشت چهره اش درهم و چشمانش را بست ناله زد : آییییییی... کانگین که با گرفته شدن بازوش سوال شیوون یهو سرراست کرد سر شیوون که با فاصله کمی بالای سرش بود سر کانگین با بینی شیوون خورد. شیوون با ناله به روی زمین افتاد کانگین با ناله شیوون درد خود را فراموی کرد با دیدن خون که از بینی شیوون ارام از زیر دستش روی لبش جاری راهی چانه ش شد چشمانش گشاد شد وحشت زده با صدای که از درد میلرزید گفت: خونه...دماغت داره خون میاد...با دست بازوی شیوون را گرفت همانطور که چهره خودش از درد مچاله بود با همان حالت گفت: ای خدا.... ببخشید نمیخواستم اینطوری بشه... بلند شو... بلند شو بریم دکتر... دماغت داره خون میاد... نکنه شکسته باشه؟...
شیوون چهره ش از درد درهم بود دستش را روی بینی خود برداشت به خون کف دستش نگاهی کرد با دو انگشت به بینی خود فشار اورد تا خونش بند بیاد گفت: چیزی نیست... دکتر نمیخواد... ضربه خورده خوب میشه... هیونگ میدونیستی تو کلا در صدد داغون کردن منی... کانگین که کاملا درد خودش را فرموش کرد چهرهش درمانده تر و نگرانیش بیشتر شد با بیشترکردن چنگش به بازوی لخت شیوون سعی میکرد بلندش کند گفت: ببخشید...واقعا ببخشد...من نمیدونم چی بگم... ولی چیرو خودش خوب میشه...خون دماغ شدی...باید بریم دکتر... شیوون را بلند کرد دستی پشتش دست دیگر به بازویش داشت با خود همراش کرد به طرف در خانه میرفت با نگرانی صدای بلند گفت: آجومااااااا...اجومااااااااااا...بیا کمک...شیوونی شی حالش خوب نیست... اجوماااااااا...
شیوون به کمک کانگین به طرف در ورودی عمارت خانه رفت با اخم شدید به کانگین نگاه میکرد متوجه فریاد و حرفهایش نبود، چون ذهنش حرفهای با او داشت .به رفتارهای عجیب کانگین فکر میکرد .از وقتی کانگین را برای اولین بار دیده بود این رفتار را میدید ،نگاه خاص و مات ،هول شدنها خوردن به در ودیوار و زمین .کانگین از تعریف دیگران مردی خشن و جدی بود ولی در مقابل شیوون اینطور نبود. همش مات شیوون بود ،خیلی ملایم و مهربان با او رفتار میکرد . هرچند شیوون به طور عجیبی که خود هم نمیفهمید از نگاهای مات کانگین به خود خوشش میامد، از رفتارهای کانگین هم به خنده میافتاد. دوست داشت روزگارش را با کانگین بگذارند؛ نمیدانست چرا کنار کانگین بودن او را به ارامش میرساند .ولی رفتارهای کانگین هم برایش عجیب بود. همش محو او میشد؛ یا دستپاچه به در و دیوار میخورد .تنها یه دلیل داشت و به فکر به ذهن شیوون رسید، که با همسر و دوست دختر نداشتن و نگاهای تشنه ای که به شیوون میکرد کانگین گی بود عاشق شیوون شده بود البته این یک فکر بود، فکری که شیوون به خود نهیب زد که درست نیست شاید دلیل دیگری داشت که باید میفهمید.
Hanaiyyyyy man nazar gozashtam ama nist..engar sabt nashode
Heif bashe tush koli zoghe ehsas neshan dadam
Ey baba..eib nadare
Dar kol hal kardam ba kangin tu in fic
Vay aslan fogholadas
Asheghesh shodam bishtar az ghabl
Mersiii eshgham.mersii fadat sham
Fogholadasssssssss mersi
اشکال نداره عزیزم...خره خره...


خدانکنه...خواهش عزیزکم...
سلام گلم.
. هم خودش رو داغون میکنه هم وونی رو
. عش/ق کاری کرده بیچاره دست و پا چلفتی شده
. خودش هم نمی دونه چی کار میکنه
. شیوون رو که میبینه از این جهان خارج میشه اصلا
.

بیچاره شیوون . داغون شد از دست کانگین
ممنون عزیزم . خییییلی خوب بود.
سلام خوشگلم...

اره عزیزم..یه دنیا ممنون نفسم
وای خدا این دوتا فکر کنم قبل رسیدن ناقص کنن هم دیگه رو
شیوون جان فکرت درسته کانگ عاشقت شده
مرسی بیبی
فدای تو

کانگوون چه کردن توی این قسمت
بدبخت و بیچاره اون عضو
این قسمت خیلی خندیدم
مرسی عزیزم
فدای تو

عالی بودخیلی به کانگین خندیدم بیچاره شیوون نابودشد,لطفا معجزه عشقم بزارید
چشم میزارم... بعد از تموم شدن فیک معجزه سفید دارم تمام سعیمو میکنم تنها گل زندگیمو و معجزه عشق رو هفته ای دو قسمت بذارم