SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

پروند عاشقانه


سلام گلان ..

امشب تک شاتی اوردم...بفرماید ...

  

پرونده عاشقانه

 

با انکه کافه پراز مشتری بود ، ولی او نگاهش فقط به پنجره رستوان بود . دیگر عصر شده بود چراغهای خیابان روشن شده بود ، قرار شان ساعت 4 بعدظهر بود ولی هنوز نیامده . به پیشخوان تکیه داد و موبایلش را از جیبش درآورد زیر لب زمزمه کرد: شیوون که بد قول نبود؟ ... چرا دیر کرده؟ ... نکنه ... با فکری که به ذهنش رسید ترسی به جانش افتاد ،با چشمانی که نگرانی درآن موج میزد تک تک شماره ها را از نظر گذراند زیر لب غرید : بس کن کیوهیون... این چه فکریه که میکنی ؟... امکان نداره؟....شیوون حالش خوبه ...حتما کاری براش پیش اومده...وبا نگرانی به پنجره خیره شد وگفت : پس چرا زنگ نزده ؟.... که صدای همکارش سونگمین   او را به خود اورد که گفت: هییییی ...کیوهیون  نمی شنوی؟.... رو به سونگمین کرد که سینی که فنجان قهوه ی درآن بود را به طرف هول داد با ابروهای درهم گفت :ایستادی داری اس م اس بازی میکنی ؟.... نمیخوای سفارشو ببری .... مشتری که میاد نمیری سفارش بگیری ... حداقل سفارش رو ببر ...کیو موبایلش را داخل جیبش گذاشت با دلخوری  گفت :باشه ...چرا عصبانی میشی میبرم... حالا کدوم میزه ؟... سونگمین  با سر اشاره کرد: میز شماره 5 کنار پنجره ...

کیو با شنیدن شماره میز عصبانی شد با ابروهای درهم غرلید : شماره 5 ... مینی چرا این کارو کردی؟.... مگه من نگفتم یه امروز این میزو برای من خالی نگه دار ... به کسی نده.... سونگمین  لبخندی زد  گفت : چیکار کنم مشتری همیشگیمونه ... خیلی برامون مهمه ... وقتی اون بیاد دیگه کسی اهمیت نداره برامون ... وچشمکی زد  به  سر اشاره کرد گفت:  زود باش ببر ... مشتریمون قهوه سرد دوست نداره.... کیواز حرف ها وچشمک سونگمین فهمید با لبخندی که از شادی مضعاف میزد برگشت به طرف میز نگاه کرد بله شیوون بود که امده بود.

ولی چرا متوجه ورودش نشده بود؟ حتما زمانی که با گوشیش ور میرفت امده بود یا شایدم زمانی که برای مشتری های طی سالن سفارش میبرد . به هرحال مهم نبود مهم این بود شیوون امده بود.

با خوشحالی قدم برمیداشت، فقط نگاهش به شیوون بود چقدر امروز خوشتیپ تر  و جذابتر از همیشه شده بود . ولی اوکه  مثل همیشه اراسته بود،مثل همیشه  موهای بلند مشکیش  به عقب شانه کرده بود ،صورتش هم گویی تازه اصلاح کرده بود ، لبان صورتیش لبخندی داشت که چال گونه هایش مشخص بود ، پیراهن سفید مردانه با یقه اهار دار وکروات مشکی و کت شلوار مشکی . ولی نه اینگار بخاطر کت وشلوارش بود چون نو شیک ومارک دار بود ، بسیاربرازنده تن خوش فرمش بود.با ایستادن کنارش بوی عطر ادکلی که مثل همیشه زده بود کیو را مست کرد ، با لبخند زیبای که زده بود گفت: روز بخیر اقای چویی... و فنجان قهوه را جلوی شیوون روی میز گذاشت. شیوون با لبخندی که به لب داشت اخمی کرد گفت: چرا بازم بهم میگی آقای چویی؟... نگفتم بهم بگو شیوون ...کیو از خجالت گونه هایش سرخ شد وگفت: ولی... شیوون دستش را گرفت گفت : ولی چی؟.... بهت که گفتم دلم میخواد بهم بگی شیوون ... نمیخوام دیگه باهم رسمی باشیم...

کیو با تماس دست شیوون با دستش ضربان قلبش بالا گرفت ، مثل روز اولی که شیوون را دیده بود اورا درآغوش گرفته بود، مثل روزی که در دادگاه پرونده را بردنند وشیوون به او تبریک گفت به او دست داد. مثل تمام ملاقاتهایی که باهم داشتند بهم دست میدادند ضربان قلبش بالا گرفت .با جمله شیوون که گفت:نمیخوای بشینی؟... میخوای بری کار داری؟....به خود امد وهول شد گفت:نه...چه کاری؟...بیکارم... شیوون خندید گفت: خیلی خوب پس بشین ...

کیو که با خنده شیوون از حرف متوجه شد که هول کرده دوباره گونه هایش سرخ شد روبروی شیوون روی صندلی نشت. شیوون خیره به چهره زیبای کیو گفت: ببخش که دیر کردم... داشتم می امدم که یکی از موکل های سمجم اومد و نذاشت بیام... ول کن نبود... بعدم که تو ترافیک گیر کردم... خواستم بهت زنگ بزنم که دیر میام ... ولی دیدم شارژ باطری موبایلم تموم شده....

کیو که محو تماشای لبان شیوون بود گفت: نه اشکال نداره... فقط نگران شما شدم... ولی خوبه که آمدید...میخواس....شیوون دوباره ابروهایش را درهم کرد گفت:چرا امروز اینطوری شدی کیوهیون ؟ .... چرا رسمی حرف میزنی؟....حس میکنم باهام غریبه شدی؟... دیگه دوستت نیستم...کیو با چشمانی که از حرفی که زده بود میشد پشیمانی را دران دید گفت: نه اینطور نیست ... غریبه چیه؟...تو دوستمی شیوون... شیوون لبخند زد گفت :خوبه حالا شد...و یه جرعه از قهوه اش را نوشید.

کیوهم از قهوه اش نوشید . چند دقیقه با سکوت گذشت . شیوون در ذهنش دنبال جمله ای میگشت تا صحبتش را شروع کند. خیلی وقت بود که میخواست این درخواست را به کیو بدهد یعنی از دوماه قبل که کار پرونده تمام شده بود ، ولی نتوانسته بود، ترسی مانع این کارش میشد . ترس اینکه جواب کیو چه خواهد بود ، ایا قبول میکند؟  ولی نمیتونست از احساسش بگذرد این احساس را ازهشت  ماه قبل  که با کیو آشنا شده بود داشت ، ازهمان روز اول این احساس را به کیو داشت .

از همان روزی به کافه "شین کانگ" برای دیدن یکی از موکلانش رفته بود، وقتی برای شستن دستهایش به دستشویی میرفت  دید که از راهروی که به سالن راه داشت صدای فریاد میاید، کیو توسط صاحب کافه در حال کتک خوردن است وهیچ گارسون  برای کمک نمیرفت ، صاحب رستوران وحشیانه به کیو که روی زمین افتاده بود لگد میزد و کیو با گریه و ضجه می نالید که بی گناه است . شیوون با دیدن این صحنه به راهرو رفت با گرفتن صاحب رستوران از پشت ومانع لگد زدن شد گفت: چی شده؟ .... آقا ولش کنید.... ولی مرد همچنان لگد میپراند فریاد میزد : من میگشمت دزد کثیف... چی فکر کردی...هااااا ...همه پولا رو برمیداری میری ...من خرم نمیفهمم...کیو  که صورتش با خون سرخ شده بود میان گریه نالید: اقا به خدا من برنداشتم... کار من نیست...

ولی مرد باور نمیکرد فریاد زد: کارتونیست ؟...پس کار کیه؟...هااااا ... فقط تو وجون سوک اینجا میخوابید....جون سوک که دیشب نبوده ...پس کار تودیگه...شیوون مرد را ول کرد وسریع به طرف کیو رفت اورا از زمین بلند کرد که با این کار مرد دیگر لگد نزد چون شیوون کیو را درآغوش گرفته بود .شیوون با خشم رو به مرد گفت: آقا این کارتون از نظر قانونی جریمه داره... اگه این جوون درست بگه ازتون دزدی نکرده ...میتونه بخاطر تهمتی که بهش زدین ازتون شکایت کنه ...هم بخاطر کتکی که بهش زدین ازتون دیه بگیره...کیو  که خود را درآغوش شیوون جا کرده بود با گریه رو به شیوون گفت:اقا به خدا من دزد نیستم... به خدا من برنداشتم... مرد با خشم رو به شیوون فریاد زد : تو دیگه کی هستی؟... شیوون هم با عصبانیت گفت: من چویی شیوون وکیل دعاویی...مرد با شنیدن جمله شیوون قدری ارام شد نفس زنان گفت: خیلی خوب اینطوری نمیشه ...من باید پلیسو خبر کنم... شیوون هم با عصبانیت گفت:درسته باید این کارو بکنی ... اینطوری میتونی دزد رو بگیری هم من میتونم حق این پسرو ازت بگیرم...

مرد  خواست چیزی بگوید ولی از جمله آخر شیوون فقط از حرص به کیونگاه کرد ودندانهایش را بهم سایید.بعد  هم مرد پلیس را خبرکرد وکیو  ومرد به همراه شیوون به اداره پلیس رفتند. شیوون نمیدانست ولی حس وکالتش به او میگفت که کیو بی گناه است. همین هم بود کیو واقعا بی گناه بودو دزد اصلی جون سوک  همکارو هم اتاقی کیو بود.پلیس بعداز تحقیقات داشت به این نتیجه میرسید که کیو بی گناه است که اتفاق بد دیگری افتاد . کیو بخاطر کمک شیوون بازداشت نشده بود وازاد بود در خانه یکی از دوستانش زندگی میکرد ، که بعداز چند روز ازاین ماجراها صاحب کافه در کافه اش به قتل رسید و شواهد نشان میداد که کار کیو است وشیوون که همچنان دنبال پرونده دزدی کیو بود ناخواسته به پرونده قتلش هم رسیدگی کرد. وبعداز شش ماه شیوون توانست ثابت کند که کیو بی گناه است و جون سوک دزد وقاتل است. جون سوک بخاطر اینکه صاحب کافه فهمید که او دزد  اصلی است با او درگیر شد و اورا کشت با موبایل صاحب کافه به کیو زنگ زد با تغییر صدا از او خواست  که به کافه برود وکیو  میرود  جسد صاحب کافه را میبیند تا بخواهد فرار کند چون ازقبل جون سوک به پلیس زنگ زده کیو گیر می افتد.

ولی شیوون به کمکش می اید اورا نجات میدهد قاتل اصلی دستگیر میشود.وتنها چیزی که میماند احساس عشق شیوون به کیو . بعد ازاین ماجرا شیوون به کیو کمک میکند تادر کافه دوستش سونگمین کارکند وبه این بهانه  برای دیدن دوستش وخوردن قهوه به کافه می امد وکیو  را میدید.اوعاشق کیو بود ، عشقی که تا حال به هیچ دختری نداشت. با انکه با دختران و زنان زیادی که دوستان و فامیل و حتی موکلانش بودند اشنا بود ولی هیچوقت همچین احساسی به انها نداشت. اوکیو  را میخواست ، عاشقش شده بود، میخواست مال خودش کند .ولی میترسید از پذیرفته نشدن توسط کیو ،از رد شدن میترسید.  

برای اینکه از احساس کیو بداند از سونگمین خواسته بود که نظر کیو را درمورد خودش بداند وبعد از اینکه سونگمین با کیو حرف زده بود به او گفت که کیو هم به او علاقه دارد ولی باید خودش با کیو حرف بزند که حاضر است درخواستش را قبول کند یا نه.

 کیو هم که عاشق شیوون بود وتمام این مدت به عشق شیوون همه روزهای سخت دادگاه وحتی یک ماه زندان را تحمل کرده بود ، وقتی که سونگمین روز قبل ازاو درمورد اینکه نسبت به شیوون چه حسی دارد و نسبت علاقه اش را پرسید غیر مستقیم فهماند که عاشق شیوون است و سونگمین هم به او گفت که باید منتظر یه پیشنهاد شیرین باشد ولی نمیگوید چه پیشنهادی. ولی خود کیو فهمید وبا تماس امروز صبح شیوون که گفت میخواد دونفری باهم قهوه بخوردند و چیزی را باید بگویید دردلش حس شیرینی به او دست داد ونمیدانست چرا مثل دخترانی که قراراست  ازشون خواستگاری شود با شیوون رفتارکرد و رسمی حرف زد. غرق افکارخود بود که با جمله شیوون که گفت : امروز هوای خیلی خوب بود... با اینکه هنوز یه هفته مونده تا بهار ولی هوای امروز بهاری بود نه؟....به خود امد سر راست کرد به چشمان مشکی شیوون خیره شد. شیوون با دیدن چشمان پر عطش کیو توانش را ازدست داد دیگر نمیتوانست صبر کند ، ناخواسته دستش به حرکت درامد؛ دست کیو که روی میز کنار فنجانش بود را گرفت با لمس دستش قلبش به طپش افتاد ونگاهش  رنگ سرخ عشق گرفت ولبانش بی اختیار گفت: کیوهیون عشقم میشی؟....

کیو از جمله شیوون شوکه شد شوکه از سرمستی عشق وشادی. شیوون از بی حرکتی کیو جرات گرفت زمزمه کرد: کیوهیون عزیزم مال من میشی ... همسرم میشی؟...کیو  از جملات که  ماها منتظرش بود چشمانش را بی اختیار به باریدن اشک کرد و قلبش را بی تاب ضربات عاشقانه . شیوون از قطرات مروارید مانند اشک که گونه های سرخ کیو را خیس میکرد وحشت زده شد با چشمانی از نگرانی گشاد شد گفت: ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم... من .... کیو قدرت تکان دادن لبانش را نداشت ولی باید به عشقش می فهماند که اوهم عاشق است پس هرچه درتوان داشت را درلبانش جمع کرد با سرازیر شدن اشکانش گفت: منم دوستت دارم شیوون ...منم میخوام مال توبشم...

شیوون از پاسخ مثبت کیو اشک را همخانه چشمانش  کرد و از خوشحالی لبخند زنان گفت: منم عاشقتم ... عاشقت کیوهیون... ودست کیو را بالا آوردو با بستن چشمانش که به اشک اجازه جاری شدن بر گونه های داغش را داد بوسه ای از عشق به دست کیو زد با سر پس کشیدن دستش را نوازش میکرد گفت : دوستت دارم....  واز جیبش یه جعبه کوچکی سرخ رنگی را درآورد روی میز گذاشت با باز کردن درش حلقه طلای را از داخلش درآورد به داخل انگشت کیو میکرد زمزمه کرد : دوستت دارم  تا ابد....

کیو هم با چشمانی که اشک دران میدرخشید ؛دستان شیوون را بالا آورد عاشقانه بو//سید گفت: منم دوستت دارم تا ابد....


 

نظرات 5 + ارسال نظر
mitra جمعه 6 آذر 1394 ساعت 22:19

اوووووف کیوی خجالتی رو کجای دلم بذارم ؟!؟:))))
مرسی عزیزم خیلی قشنگ بود

خواهش عزیزم

sogand جمعه 6 آذر 1394 ساعت 10:46

خیلی قشنگ بود فضاش بسی عاشقانه بود مرسی بیبی

tarane پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 23:11

ممنون عزیزم خیلی احساسی و قشنگ بود . دستت درد نکنه

خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیش همراهمی و نظر میزاری..یه دنیا ممنون

maryam پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 22:44

خسته نباشید

Sheyda پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 22:09

قشنگ بود.مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد