SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم


 

سلام بچه های عزیز....


قبل از خوندن لطفا کامل حرفامو بخونید....

اینی که گذاشتم قراره یه چند شاتی بشه...داستان بلند نیست... بستگی  به شما داره که این چند شاتی بشه یا نه اصلا اصلا پاکش کنم و ادامه اش ندم...این چیزی که میخونید یهویی به ذهنم رسید... یه وقت شده یهو چیزی به ذهنتون میرسه دست به قلم میگیرد و بی اختیار شروع میکنید به نوشتن... این هم همنجور یهویی به ذهنم رسید تند تند تایپش کردم براتون گذاشتم... بقیه اش یه چیزای تو ذهنم هست...ولی یه کاری میخوانم بکنم.. این قسمت رو بخونید ...نظرتو بگید ... بخونید اگه سوالی دارید بپرسید ...اگه ایده دارید بگید..اره ایده... میخوام برای ادامه اش از شما کمک بگیرم... بگید دوست دارید بقیه ش چطور باشه... شاید از ایده شما خوشم اومد بقیه شو طبق ایده شما نوشتم... اهوم...ایده شما... یا حتی ممکنه با سوالی که میکنید یه ایده جدید به ذهنم برسه و بقیه اش رو تغییر بدم... یا نه شاید اصلا خوشتون نیاد به حد فحش برسید ...بهم فحش بدید بهم بگید که خذفش کنم که من حذفش میکنم... فقط یه چیزی بچه ها این یه داستانه که زایده ذهن خراب منه... اصلا واقعی نیست... ولی ممکنه یه درصد  اتفاق بیافته...انسان جایز خطاست... و انسان انسانه و همیشه خودش مهمتر از بقیه ست درسته؟>. اینا هم که واقعا فرشته نیستند...مثل ما انسانن..پس سریع قضاوت نکنید ...یکم ذهنتو باز کنید... خبو انگرا با حرفام گیج و گیجتر شدید... برید بخونید نظراتونو بدید..حتی شما سایلنتها... شدید استقبال میکنم منتظر نشستم... حتی تونستید به دوستاتونم خبر بدید بگید بیان بخونن نظر بدن... ایده بدن...باشه؟؟...



 

من که فراموشش نکردم




مهمانی شلوغ و پر سرو صدایی بود...

        باید در خوابگاه جشن گرفته میشد ...ولی خوابگاه کوچک بود جای مهمانی نبود....

      چون همه بودن..دوستان دبیرستان و دانشگاه... اما جمعی در این میان بودن که سابقه دوستیشان به ده سال میکشید و بقیه دوستان هم به واسطه هر کدامشان وارد این مهمانی شده بودن....

این جمع شامل " لیتوک ...کانگین... هیچل ...دونگهه ...هیوک... شیندونگ... یسونگ...سونگمین... ریووک ... هنری...ژومی ...بودن که هر کدام دوستانشان ،  دوستانی که مال دوران دبیرستان یا دانشگاه یا مربوط به شغلشان بود را به این مهمانی دعوت کرده بودن... حتی دوست های دخترشان و همکاران دخترشان را هم اورده بودن.... به همه خیلی خوش میگذشت ...صدای خنده  و خوردن شیشه گیلاسهای مشروب بهم در فضای سالن میچپید به همه خوش میگذشت...

با ورود مهمانی که با صدای بلند که همه بشنوند گفت: تبریـــــــــــــــــــک میگـــــــــــم.... مبارکتون باشه پسرهای سوجو... واقعا کارتون عالی بود... همه ساکت شدن یهو رو بگردانند ،دونگهه با چشمانی قدری گشاد گفت: چانگمین؟.... مهمان تازه وارد  که دونگهه چانگمین خطابش کرده بود  در استانه در سالن ایستاده بود لبخند کجی روی لبانش نشسته بود ، لبخندی که  نشان دوستی و شادی نداشت ، تنفر و خشم در چشمانش موج میزد وبا لبخند پنهانش کرده بود، دسته گلی به دستش داشت نگاهش بین افراد داخل سالن گشت به لیتوک ثابت شد پوزخندی زد گفت: ببخشید مزاحم شدم... یعنی کسی دعوتم نکرد خودم اومدم...میدونم رفتن به جای که دعوت نشدی خیلی زشته و نشون بی ادبیه...ولی خوب من خواستم بیام اینجا به پسرای سوجو تبریک بگم... واقعا باعث افتخاره.... شما جایزه بین المللی موسیقی جهان رو گرفتین...کم چیزی نیست... این عالیه... هیچیکی تو کره تا حالا موفق نشده همچین جایزه ای رو ببره... اونم با این البومی که چند ماه  براش  زحمت کشیدن... واقعا جای تبریک داره...این جشن براش کمه...

حرفهای چانگمین بوی نفرت میداد و طعنه امیز بود همه این رو فهمیدند و چهره ها تغیر کرد، گرفته یا عصبانی شد ولی کسی فرصت عکس العمل پیدا نکرد چون لیتوک امان نداد. لیتوک با لبخند  که معروف از نگاه مهربان و قلب دلسوزش داشت به طرف چانگمین رفت دستانش را برای بغل کردن چانگمین از هم باز کرد گفت: سلام چانگمین ...خوش اومدی...این حرفا چیه؟... خیلی بهمون افتخار دادی اومدی به مهمونیمون...ما میخواستیم همه رو دعوت کنیم به مهمونی...ولی گفتیم کار دارید نتونید بیاد نکردیم...  به چانگمین رسید بغلش کرد به خود فشرد گفت: واقعا ازت ممنونم که خودت اومدی... با مکث چانگمین را از بغلش بیرون اورد بازوهای چانگمین را گرفت با همان نگاه مهربان نگاهش میکرد گفت: به مهمونیمون صفا دادی...چانگمین با ابروهای گره کرده به لیتوک نگاه میکرد دهان باز کرد حرف بزند که دونگهه امان نداد با صدای بلند گفت:اره چانگمینی...خوب کاری کردی فقط تو رو کم داشتیم... بیا اینجا پسر... بیا خوش بگذرونیم...بیا پسر...

چانگمین همانطور بازوهایش در چنگ انگشتان لیتوک بود که مهربان نگاهش میکرد نیم  نگاهی به دونگهه که با لبخند پهنی حرفش را زده بود کرد دوباره رو به لیتوک کرد گره ابروهایش بیشتر شد با حالتی جدی و دلخوری گفت : جای من کمه یا جای دونفر که زحمت اصلی رو اونا کشیدن حالا جاشون خالیه؟... جای دو نفری که فراموشون کردین؟...نه یه نفرشونو فراموش کردین... طوری فراموشش کردین که انگار اصلا نبوده... براتون کاری نکرده...در حالی که اگه اون نبود الان شما این جایزه رو نبرده بودین...اصلا اگه اون نبود الان سوجو سوجو نبود...دسته گلی که به دستش داشت را به سینه لیتوک که با حرفش لبخندش خشکید و از گیجی اخم کرد چسباند گفت: واقعا برات متاسفم هیونگ... فکر نمیکردم تو همچین ادمی باشی... من جور دیگه ای درموردت شنیدم و فکر میکردم... اصلا  سوجو به یه چیز دیگه معروف بود...چیزی که الان میبینم نیست... واقعا متاسفم هیونگ...  فکر نمیکردم اونا رو فراموش کنید...کسایی که دونسنگ شما بودن حالا انگار اصلا وجود ندارن....نگاه اخمش الود و غضب الودش را با مکث از لیتوک که با جملات اخرش چشمانش گشاد شد گرفت به بقیه که  بچه های سوجو با حرفش چهرشان درهم شد کرد  دست گل را همانطور چسبیده به سینه لیتوک رها کرد دستش را روی دست لیتوک گذاشت با فشار دستش را جدا کرد  روبرگردانند به طرف در سالن رفت .

دسته گل با جدا شدن چانگمین به روی زمین افتاد چون لیتوک با چشمانی مات و گشاد شده و دهانی نیمه باز فقط نفس نفس میزد به دور شدن چانگمین نگاه میکرد تنش یخ زده بود نمیتوانست حرکتی بکند و دسته گل را بگیرد دسته گل به روی زمین افتاد.با افتادن  دسته گل و صدای هیوک که گویی زودتر از بقیه به خود امد با حالتی عصبانی گفت: هیییییی..چانگمین... این حرفا چیه که میگی؟... ما کی رو فراموش کردیم؟...دونگسنگ کیه؟...در مورد کی داری حرف میزنی؟... گویی لیتوک به خود امد نگاه بی هدفی به دسته گل جلوی پای خود کرد دوباره به چانگمین کرد به سختی اب دهانش را قورت داد بی توجه به فریاد هیوک  با صدای لرزانی گفت: چانگمین ...چانگمین وایستا....با قدمهای لرزان که درهم میپچید به دنبال چانگمین دوید و دستش را دراز کرد بازوی چانگمین را گرفت به عقب کشید با همان حال گفت:  تو از کیوهیون خبرداری؟... میدونی شیوون حالش چطوره؟...چانگمین را به طرف خود بگرداند گفت: تو از اونا خبر داری؟...کیوهیون کجاست؟... میدونی حال شیوونا چطوره؟...

چانگمین کامل به طرف لیتوک برگشت خشم گره ابروهایش را بیشتر و چشمانش را ریز کرد گفت: من از حال شیوون خبر دارم؟...سراغ کیوهیون رو از من میگیری هیونگ؟... تو لیدر گروه سوجویی... انوقت سراغ بچه هاتو از من میگیری ؟... چته هیونگ؟...داری چیکار میکنی؟...تو واقعا افرادتو فراموش کردی؟... لیتوک با جوابش چشمانش گشادتر و چهره اش درمانده تر شد دهان باز کرد خواست جواب دهد که هیچل امان نداد با چند قدم جلو امدن گفت: سراغ کیوهیون رو از تو میگیره چون تو دوست صمیمی کیوهیونی احمق جون...مگه تو دوست حمام و گلستانش نیستی؟... سراغ کیوهیون رو از تو نگیره از کی بگیره... یسونگ هم امان نداد سریع گفت: سراغ شیوونم هم از تو میگیره ... چون هر جا کیوهیون باشه شیوونم همونجاست دیگه...پس تو از کیوهیون خبر داشته باشی از شیوونم خبر داری... دونگهه هم مهلت نداد گفت: تو خبر داری که اومدی اینجا با توپ پر افتادی به جون ما... میدونی اون دوتا احمق دارن چیکار میکنن که اومدی دعوا....کانگین هم دستانش را به روی سینه خود جمع کرد با اخم  در ادامه حرفهای دوستانش گفت: ما کسی رو فراموش نکردیم... ما هنوز سوجویم و مثل همیشه باهم و صمیمی هستیم...اگه منظورت به محبت و دوستی که بین ما هست معروفیم... ما همچنان با همیم... نمیبینی همه باهم این جشنو گرفتیم... اون دوتا رو هم فراموش نکردیم... هیوک هم با قدمهای بلند به طرفش امد وسط حرف کانگین با حالتی عصبانی گفت: اره ... چرا میگی ما اونا رو فراموش کردیم؟...  مگه توی سخنرانی که لیتوک هیونگ کرد... یا خود من و بقیه بچه ها اسم اون دوتا رو اوردیم... گفتیم که این البوم با کمک اونا انجام شده... سونگمین هم  حرف هیوک رو برید گفت : اره... ما همه از اون دوتا اسم بردیم ...جایزهشون رو هم گرفتیم ...بهشون میدیم... کسی اینجا اونا رو فراموش نکرده... ریووک هم با حالتی مات به چانگمین  نگاه میکرد گفت: ما سوجویم... کسی کسی رو فراموش نمیکنه...

چانگمین بدون تغییر به حالت صورت غضب الود و اخمویش به بقیه نگاه میکرد پوزخندی زد حرفی نزد که لیتوک با نیم نگاهی به بقیه با صدای بلند همه رو خفه کرد: بس کنید.... بســــــــــــه...دوباره رو به چانگمین کرد چنگ به بازویش را بیشتر کرد با حالتی عصبی گفت: چانگمین حرف بزن...بگو کیوهیون کجاست؟؟...حال شیوون چطوره؟... شیوونا حالش خوب شده نه؟... کیوهیون پیش شیوونیه نه؟... حرف بزن چانگمین...چانگمین نگاهش را با مکث از بقیه گرفت رو به لیتوک کرد با صدای خفه اما کمی بلندی گفت: واقعا هیونگ خبر نداری نه؟... یعنی توی این مدت انقدر سرگرم خودتون و کاراتون بودید که فراموششون کردید نه؟... حقم دارید...همه اونا رو فراموش کردن ...دیگه هیچ روزنامه وخبرنگاری سراغی از اونا نمیگیره که شماها ازشون خبر داشته باشید... فن ها هم فراموشون کردن... همه فراموششون کردید... از سرخشم پوزخندی زد دندانهایش را به روی هم ساید  اخمش بیشتر شد  گفت: هر چند شیوونم همه رو فراموش کرده....دیگه کسی رو نمیشناسه.... کیوهیون هم جز شیوون کسی رو نمیشناسه و نمیبینه... کیوهیون هم همه رو فراموش کرده....

با جواب چانگمین چهره ها مات و چشمان گشاد شد بدنها یخ زد و در گیجی و وحشت غرق شدن گویی نمیتوانستند حتی اب دهانشان را قورت دهند ،لیتوک چشمانش بیش از حد گشاد شد با صدای لرزانی گفت: چی میگی چانگمین؟...  درست حرف بزن ببینم... شیوون فراموش کرده یعنی چی؟...کیوهیون چی؟...مگه اونا از سفر برگشتن؟.. اونا مگه....چانگمین که از خشم صورتش سرخ واز درد قلبش چشمانش خیس اشک شده بود چهره اش درهمترانگشتانش را بهم مشت کرد با صدای بلندی وسط حرف لیتوک گفت: اره...اونا برگشتن...اونا دیروز برگشتن...شیوون فراموش کرده... همه رو فراموش کرده... شیوون فراموشی گرفته...دیگه هچیکی یادش نمیاد... کیوهیون هم از حال شیوونی همه رو فراموش کرده... دیگه اون کیوهیون نیست... هق هق گریه اش بی اختیار درامد  با صدای بلندتری فریاد زد : شیوون حافظه شو از دست داده... دیگه سوجوی یادش نیست.... کیوهیون هم دیگه کسی رو جز شیوون نمیشناسه....فهمیدید ؟...نمیشناسههههههههههه...شما اینا رو میدونستید...اره؟...میدونستید چه بلای سراونا اومده ارهههههههههههههههههه؟...

مهمانها و بچه های سوجو با فریادهای چانگمین  مات و بی روح نگاه کردنند هیچکس حرفی نزد گویی نفس ها بند امده و همه در سالن مرده بودن ، لیتوک هم که جلوی چانگمین ایستاده بود دست به بازویش داشت با فریادش چشمانش به حد انفجار گشاد شد تنش یخ زد انگشتانش شل شد بازوی چانگمین  را ول کرد  پاهایش سست شد زانوهایش شکست چون درختی شکست و زانو زده نشست مات و با چشمانی گشاد و خیس بی هدف به گوشه ای خیره شد . در سالن جز صدای هق هق گریه چانگمین هیچ صدای دیگری نمیامد همه از شوک مات و بیحرکت فقط چانگمین نگاه میکردن .

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

کیو با سینی که لیوان  شیر موز و کیکی  رویش بود به طرف پیانوی سفید بزرگ وسط اتاق میرفت لبخند زد گفت: شیوونا ... شیوونای خوشگلم...با قدمهای بلند به کنار پیانو خود را رساند به کنار شیوون که روی صندلی کوچک جلوی پیانو نشسته بود با انگشت روی دکمه های پیانو میزد صدای هر کدام را درمیاورد ایستاد ،سینی را روی پیانو گذاشت دست روی شانه شیوون  قدری سر کج کرد تا صورت بینظیر شیوونش را کامل ببیند با همان لبخند  گفت: شیوونی دارم صدات میکنما؟...نشنیدی صدات زدم؟...شیوون با حرکت کیو دستش روی دکمه ای ثابت ماند سرراست کرد نگاه مات و بیتفاوتی به کیو کرد گفت : هاااا؟... با منی؟...منو صدا زدی؟... کیی؟...با جواب شیوون بغض دیواره گلوی کیو را به چنگ گرفت فشرد و چشمانش خیس اشک شد ولی با بیشتر کردن لبخندش حالش را پنهان کرد سری در تایید تکان داد گفت: اهوم...تو رو صدا زدم عزیزدلم... گفتم شیوونی....

شیوون اخم ملایمی کرد گفت: شیوونی؟... اسم من شیوونه؟... بغض کیو را بیتاب کرده بود ولی با او جدال میکرد با فشردن لبانش دوباره سری تکان داد گفت : اهوم... اسم تو شیوونه... من بهت میگم شیوونا...مامان و بابات ...خواهرت... همه تو رو شیوونا صدا میزنن...اسم قشنگ تو شیوونه... رو بگردانند تا با دیدن چهره اخم الود شیوون گریه اش درنیاید سینی روی پیانو رو جلوی شیوون کشید گفت: بیا...بیا کیک و شیر موز بخور...مامانت برات درست کرده ...گفته من بیارم برات... شیوون گره ابروهایش را بیشتر کرد نگاهی به سینی کرد گفت: شیوون؟...اسم من شیوونه...پس چرا من یادم نمیاد؟...

کیو دیگر تاب نیاورد اشک ارام گونه اش را خیس کرد با قورت دادن اب دهانش به سختی  بغضش را فرو داد تا مانع اشک بیشتر چشمانش شود رو به شیوون کرد با صدای لرزانی گفت: تو یادت نمیاد ...ولی من یادمه... من میدونم...تو شیوونی...شیوون...شیوون... سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد ولی سرپس نکشید دستانش دور تن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید لبانش را جدا کرد پیشانی به پیشانی شیوون چسباند چشمانش بسته  با صدای لرزانی گفت: تو همه چیزو فراموش کردی.... ولی من فراموش نکردم... تو شیوونی ...شیوونی من... عشق من....هق هق گریه ش اجازه نداد  دیگر چیزی بگوید و صدایش در اتاق پیچید.


نظرات 17 + ارسال نظر
aida سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 17:37

واییییی خیلی چیزا اومد تو ذهنم... چی شده اصن؟؟ اون یه تیکه ای که نوشتی فنا شیوونو فراموش کردن واقعا تموم بدنم لرزید
ادامش بده.. مث همیشه هنرتو نشون بده..حیفه
یه کاری کن آروم شم..جوری داستانو پیش ببر که آروم شم..
خیلی چیزا دلم میخواست بگم اما نمیتونم..خیلی حالم بده
دلم براش تنگه... تو حرفمو میفهمی.... واقعا دلم براش تنگه
ههه چرت و پرت میگما... انگار مال من بوده که الان نیس... هیچوقت مال. من نبوده .... حالم بده.. خیلی بد.. ببخشید که انقد دری وری گفتم
یهو ریختم بهم

نه عزیز دلم..ببخشید که با داستانم بهم ریختم...
حرف دلتو با اس بهم بگو غزیزم...یا تو تلگرام....باهام حرف بزن ایدا جونم....خواهش میکنم حرف بزن...غر بزن... فقط حرف بزن تو خودت نریز

sarin@ شنبه 14 آذر 1394 ساعت 02:13

منم خوندم عاااالی بود دوس دارم طولانی تر بشه ممنون

خوب کاری کردی.... ممنون که خوندیش

fatemechoi جمعه 13 آذر 1394 ساعت 15:42

سلام عشقم
پارت اولش خیلی جالب بود پس لطفا ادامه بده
راستش من نظر بقیه دوستان رو هم البته با اجازت خوندم بچه ها نظرات جالبی دادن فکر میکنم از هر کدوم از نظرات میشه ایده های جالبی به دست اورد موفق باشی عشقم

سلام عشقم...
واااو...یه معجزهههههههه...تو برام نظر گذاشتی... فدای تو...
اوهم ...نظرات بچه ها عالی بوده...

mitra جمعه 13 آذر 1394 ساعت 14:24

وای حنانه خیلی باحاله...پاکش نکنیاااا...ادامه بده فایتینگ

چشم عزیزدلم... ادامه میدم..

maryam جمعه 13 آذر 1394 ساعت 00:40

سلام حنانه جون.وااای چه شروع خوبی داره این فیک.من فکرمیکنم بقیه اعضا نتونستن رابطه کیو وشیوون وقبول کنن.ایناهم جداشدن.بعد تومسافرت تصادفی چیزی شده شیوون فراموشی گرفتهمن تو ایده دادن افتضاحم میدونم.خودت دیگه ببخش گلمعاالی بود.ادامه بده عزیزم

سلام خوشگلم...
نه عزیزدلم...اتفاقا نظرت جالب هم هست.... چرا این حرفو میزنی... چشم حتما ادامه میدم..

tarane پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 23:45

واقعا فکر میکنی نظرام جالب بود؟ مرسی اعتماد به نفسم رفت بالا.
الان داشتم فکر میکردم میشه مثلا یه نفر دیگه هم توی گروه باشه که به کس دیگه ای از اعضا علاقه داره ولی وقتی عاقبت کیو و شیوون رو میبینه حسش رو سرکوب میکنه و حرفی نمی زنه . ولی خودش از درون زجر میکشه .
مثلا هیوک دونگهه رو دوست داره اما میترسه بهش بگه و عاقبتشون بشه مثل کیو و شیوون . بیشتر هم به خاطر دونگهه میترسه . چون اون خیلی به گروه وابسته اس.و حالا اتفاقات بعد که هر طور میتونه پیش بره .
یا لیتوک و هیچول یا ... .

اره نظرت جالب بود به ایده ام کمک کرد تا بهترش کنم... هممم؟>..
سرکوب بشه...نه بابا ...اونا سرکوب پذیر نیستن... میدونی بعضی ها کار دیگران رو بد میدونن ولی به خودشون که برسه حق میدن جو رو جور دیگه یا برای خودشون درست میکننن....نگران اونا نباش....هخخخخخ

Sheyda پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 23:23

عجب موضوعی
ممکنه شیوون تومور مغزی داشته وقتی متوجه میشه بدون اینکه اعضا بفهمن گروه رو ترک میکنه کیو هم چونن عاشق وونی هست همراهش میره.بعد وونی عمل میکنه و فراموشی میگیره.پسرا هم بخاطر اینکه شیوون و کیو بدون دلیل گروه رو ترک کردن از دستشون ناراحتن
فقط بیماری آلزایمر نباشه چون هیچ درمانی نداره و آخرش هم به مرگ منجرب میشه
یا اینکه منیجر از رابطه وونکیو با خبر شده اونا رو تهدید کرده که بی سر و صدا گروه رو ترک کنن وگرنه به بقیه اعضامیرسونه و گروه سوجو رو منحل میکنه ،وونکیو هم چون هیچ دلیلی به ذهنشون نمیرسیده که چجوری گروه رو ترک کنن به بهانه ی مسافرت از گروه جدا میشن و دیگه هیچ خبری از پسرا سوجو نمیگیرن.پسرا هم بخاطر اینکه وونکیو از زیر مسوولیت کارهای آلبوم در رفتن از دستشون ناراحتن،بعد هم شیوون تصادف میکنه و فراموشی میگیره،چانگمینم که دیگه طاقتش طاق شده میاد و همه چیز رو برای پسرای سوجو تعریف میکنه
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
مرسی عزیزم

ایولللللللللللللللللللل...چه نظرات جالبییییییییییییی...
هم نظراتت قشنگی دادی وهم ایده های جالبی بهم دادی...
ایوللللللللللل دختر...
هممم...یه سری از نظراتت درست بود شبیه چیزی که میخوام بنویسم... حخیلی جالب بود...فقط در مورد الزایمررررررررررر...هرگزززززززززززززززززززززز...امان نداره همچیمن چیزی رو بنوسیممممممممممممممممممممممم..ازش متنفرم.. هرگز اخر داستانم مرگ نداره اونم مرگ عزیزن کس زندگیممممممممممممممممم.... ازش متنفرم...
من فدای تو بشم... نظرات جالبی دادی...واقعا ازت ممنونم...
ممنون خوشگلم

ریحانه پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:49

خیلی خوب بود مثل همیشه حتمن بخاطر رابطه کیو و شیوون بچها اونا رو فراموش کردن یا شاید اونا رفتن مسافرت اروپا تا با هم ازدواج کنن یا شایدم چیز دیگس ادامه بده بفهمیم نظر شما چیه

چشم عزیزدلم... چه نظرات جالبی شماها میدی...خوشم میاد ازتون..هر چیزی که میگید یه ادیه میده بهم برای یه فیک کامل... ایول به شماها....

tarane پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:43

راستی اینا رو یادم رفت بگم :
میشه فلش بک به گذشته هم داشته باشه و اینکه چطوری کم کم به هم احساس پیدا میکنن و بعد یکیشون به دیگری اعتراف میکنه و با هم بودنشون و ... رو هم نشون داد . بعدم رفتنشون از گروه و سختی هاشون رو نشون داد . بعدم ببینیم اتفاقی که برای شیوون میوفته چیه ( مثلا دور از جونش تصادف میکنه و یه مدت بیهوشه و کیو تمام مدت بالای سرش منتظره تا به هوش بیاد در حالی که دکترا ازش یه جورایی قطع امید کردن ولی اون به ع/شق کیو جواب میده و بیدار میشه اما فراموشی داره)(الان اینا رو که گفتم دلم ریش شد) بعد هم تصمیم کیو برای برگشتن به جاهایی که ازش خاطره دارن و....
وای چقدر پر حرفی کردم . یه داستان کامل برات نوشتم من .این ادامه ی همون ایده من بود با جزئیات بیشتر. بازم ممنون . حتما ادامه اش بده . من که منتظرم

الهی من فدای تو بشم با این کامنتتت و این همه ایده خوشگل...نه بابا پرحرفی چیه...اتفاقا من کامنتو میبنی حسابی انرژی میگیرم...واقعا کامنت تو این مدت بهم انرژی میداد که به کارم توی این وب ادامه بدم...
همممم....حدست در مورد تصادف یه جورایی درسته... یه چیزهای دیگه هم توی ذهنم هست...که شبیه اون چیزایه که توگفتی ...یه چیزهای دیگه....مینویسم بیین چقدر با مال تو فرق داره .

tarane پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:35

سلام عزیزم .
این قسمت جالب بود و خوب فکرای زیادی رو توی ذهن ادم میاره.
مثلا اینکه شیوون و کیو به هم علاقه مند میشن و دور از چشم بقیه با هم هستن . بعد مدتی به صورت تصادفی بقیه میفهمن ، نمی تونن اونا رو قبول کنن و اونها هم برای اینکه با هم بودن رو به بودن در گروه ترجیح میدن ، قید گروه رو میزنن و میرن یه شهر یا یه کشور دیگه اما بعد مدتی یه اتفاق( حالا تصادف یا بیماری یا یه شوک و....) باعث میشه شیوون فراموشی بگیره . کیو هم برای اینکه دوباره شیوون گذشته رو به یاد بیاره اونا بر میگردونه به جایی که قبلا بوده تا شاید با دیدن فضای اشنا چیزی یادش بیا د و بقیه گروه هم بعد مدتی پشیمون میشن که چرا دو نفر از اعضا رو طرد کردن اما نمی تونن پیداشون کنن تا چانگمین میاد بهشون خبر میده و بعدم ادامه ماجرا.
یا مثلا شاید اعضا اونها رو پذیرفتن اما به نظر میاد خبر داره به بیرون درز میکنه یا مثلا منیجر فهمیده یا کمپانیشون . برای همین کیو و شیوون تحت فشار قرار میگیرن و از بین جدا شدن و موندن توی گروه یا بودن با هم رفتن از گروه دومی رو انتخاب میکنن. باقی ماجرا هم تقریبا مثل بالائه.
نمی دون این دو تا فکر و حدس توی ذهن من از همه پر رنگ تره . هر چند اخر هر دوی این ها هم تقریبا یک شکله.
مرررسی عزیزم . منتظرم بقیه ماجرا رو بذاری و ببینم ایده ی تو چیه .

سلام عزیزدلم..
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووووو..چه کامنتییییییییییییییییی
واااااااااااااااو بچه تو خودت برای خودت یه پا نویسنده ایااااااااااااااااااااااااااااا..
ایول عجب چیزای جالبی گفتی....تقریبا شبیه اون چیزی بود که توی ذهن منه... البته یه چیزهای هم بهش اضافه کردی ایده دادی به من...فدای تو بشم...
البته قسمت اول حدست شبیه اون چیزیه که تو ذهن منه...
ایول به تو خوشگلم که همیشه همراهمی...
فدای تو بشم من

hanie پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:20

خیلی خوب بورش.فقط خوب تر میشد در اینده یه خلاصه ای از عاشق شدنشون باشه.

هممم؟...خلاصه ای از عاشق شدنشون؟.. همم؟؟... یعنی تو سوجو هستن چطور عاشق هم شدن؟... این ایده جالبیه....

maryam پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:06

اره خب بایدمنتظرهمه چی باشی,واحساس میکنم کیوونه؟مگه نه؟

هی یه جورای...ولی همون وونکیوهه... این دوتا باهمن ...شیوون و کیو برای هم...

maryam پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:55

اره و اینکه حرفای چانگمین یه جوری بودواحساس کردم بچه ها سرد درموردشیون وکیو حرف میزدن

اره درسته...حرفاشون سرد بود... واینکه این داستانه...ممکنه هر اتفاقی توش بیافته نه؟>.. حتی سرد بودن اعضای سوجو درسته؟.

sogand پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:40

چشم بیبی ببخش دیگه یاد اوری نمیکنم

فدای تو

maryam پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:37

نمیدونم احساس میکنم یکم بچه های سوجو بی معرفتی کردن اولش که خوندم فکرکردم شاید بچه ها به خاطررابطه شیون با کیو ولشون کردن نمیدونم چرا همچین احساسی کردم یه عالمه حدس توفکرمه.فکرمیکنم فیکش متفاوته

هممم....جالب بود...انگار ذهن منو خوندی... چقده باهوشی ....شاید ایده من همون اولی باشه... همون جملات اولت... گفتم که اینا هم انسانن. و میخوان پیشرفت کنن....هممم؟...

sogand پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:24

کجا بوده وونی که اینجوری شده بعد سربازی بوده یا تو سربازی اتفاقی واسش افتاده؟کیو چه جوری پیشش بوده چطور بچه ها نمیدونستن این دوتا چی کار میکنن مغزم پر از سواله یعنی این دوتا رفته بودن مسافرت پس چررا چانگمین میگفت شما فراموششون کردید؟ادامه بده جیگر من بقیشو میخواااممممم....من ایده ندارم میدونی که من تو این زمینه ها افتضاحم

اوه چه سوالات جالبی... من اصلا این قسمت زندگی شیوون رو حساب نمیکنم ...خواهش میکنم اسم این لعنتی" سربازی " رو نیار... من اصلا این قسمت زندگی شیوون رو توی ذهنم پاک میکنم...
سوالاتت خیلی جالب بود....بهشون فکر میکنم..
ممنون عشقم

maryam پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 20:53

شیوووووونننن, لطفا ادامه بده میخوام بدونم چی شده

هیچ نظر یا ایده ای نداری؟... مثلا چرا اینجوری شده؟>.یا چرا بچه هیا سوجوئ فراموشش کردن؟>..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد