SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 28

 

سلام دوستای عزیز....

این قسمت رو باید دیشب میزاشتم...ولی نشد بخاطر...حالا برید بخونید  .....


 

معجزه بیست و هشتم

شیوون و کیو تقریبا اخرین نفرهایی بودن که از هواپیما پیاده شدن .خلبان  ، کمک خلبان سر مهماندار  و دوتا از مهماندارها که برای بدرقه مسافران ایستاده بودن  با دیدن شیوون و کیو لبخند گرمی زدن .خلبان با شیوون به گرمی دست داد درحالی که لبخند میزد گفت: ممنونم آقای دکتر...شیوون هم متقابلا لبخند زد گفت: منم از شما ممنونم...خسته نباشید ...پرواز خیلی خوبی بود...خلبان کمی سرشو به علامت احترام خم کرد گفت: رضایت شما باعث افتخار منه... کیو از این همه رسمی بودن داشت کلافه میشد هم خندش گرفته بود . خلبان با کیو هم به گرمی دست داد .شیوون مقابل سرمهماندار کسی که در زایمان اون زن بهش کمک کرده بود قرار گرفت سرمهماندار که زنی زیبا و جوان بود به نشونه احترام تعظیم کوتاهی کرد .شیوون هم به نشونه احترام سرخم کرد با لبخند گفت: من امروز در کنار شما یکی از زیباترین معجزه های خدارو از نزدیکترین مکان به خودش دیدم...ممنونم که کنارم بودید ...بهم کمک کردین... سرمهماندار لبخند گرمی زد گفت: آقای دکتر باعث افتخاره من بود که با شما اشنا شدم... درکنار شما یکی از زیباترین پروازهای عمرو داشتم...شیوون گفت: بله...بله...این سفر برای من هم یکی از بهترین مسافرتام بود که با این پرواز زیباترین تبدیل شد... از گوشه چشم در حالی که لبخند میزد به کیو نگاه کرد.کیو متوجه نگاه شیوون شد اون هم به گرمی به شیوون لبخند زد.

****************************************

" سلام کیوهیونا"... شیوون درحالی که سوار ماشین میشد لبخندی زد گفت. کیو هم سلام شیوون رو به گرمی جواب داد .شیوون هیجان زده به طرف کیو چرخید گفت: کیوهیونا حدس بزن که امروز کی رو دیدم... کیو درحالی که رانندگی میکرد بدون اینکه نگاهشو از خیابون بگیره با هیجان گفت: کی رو دیدی؟... شیوون لبخندش پهنتر شد گفت: جیوون ...کیو که کمی فکر کرد با گیجی گفت: جیوون؟... شیوون خندید گفت: اره دیگه ...یادت نیست؟... چهل روز پیش تو هواپیما ...کیو با هیجان گفت: آهاااان...یادم اومد ...خوب بزرگتر شده بود؟...با مامانش اومده بود؟... شیوون دوباره خندید گفت: اره با مامان و داداشو و باباش ...هر چهار نفری اومده بودن...اتفاقا یوجین سراغ تو رو از من گرفت ...گفتم که حالت خوبه....خدارو شکرجیوون یه دختر کوچولوی ناز و سالمه هیچ مشکلی هم نداره...واااای کیوهیونا باورت نمیشه وقتی امروز بغلش کردم دوباره همون حسها اومد سراغم... باورت میشه بهم خندید؟...اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن...انقدر خندهش شیرین بود که حد نداشت ...راستی یه نکته جالب بگم... جیوون هم مثل من وقتی میخنده لپش چال میفته...البته یکی از لپاش...

کیوخنده ای کرد گفت: واااااای...چه شود... پس من حتما عاشقش میشم... خیلی دلم میخواد ببینمش... شیوون تابی به ابروهاش داد گفت: عاشقش میشی؟... کیو که متوجه حسادت شیوون شده بود قهقه ای زد گفت: شیوونا تو به یه دختر کوچولوی 40 روزه هم حسودی میکنی؟... شیوون لباشو اویزون کرد خواست جواب کیو رو بده که همون موقع اهنگ زنگ موبایلش به صدا در اومد شیوون گوشیش رو از تو جیبش در اورد به صحفه اون نگاه کرد قبل از اینکه جواب بده کیو گفت: کیه؟... شیوون گفت : تیکی هیونگ ...حتما میخواد بگه برای مهمونی امشب دیر نکنیم.. وگرنه پوستمون رو زنده زنده میکنه... لبخندی زد تماس رو وصل کرد " سلام هیونگ...چشم ...چشم ...دارم میرم خونه یه دوش میگیرم سریع میام...باشه ...باشه...قول ...یونجو امشب پیش مادربزرگه...باشه ...میبینمت...دوستت دارم هیونگ بد اخلاق "... شیوون تماس رو قطع کرد رو به کیو گفت: زود باش... دیدی گفتم اگه دیر برسیم تیکه بزرگه گوشمونه....کیو با این حرف شیوون خندید سرعتشو کمی بیشتر کرد.

.....................

لیتوک توی اشپزخونه بود کانگین روی یکی از مبلهای وسط حال نشسته بود به تلوزیون نگاه میکرد که صدای زنگ در خونه بلند شد ،کانگین کنترل رو روی میز گذاشت با صدای بلند به طوری که لیتوک بشنوه گفت: من درو باز میکنم...به طرف در رفت رو باز کرد هیوک و دونگهه هر دوباهم لبخند زنان سلام کردن، کانگین هم با لبخند جواب  سلام انها رو داد درو کاملا باز کرد . دونگهه همنطور که داخل میرفت گفت: امیدوارم دیر نکرده باشم... ظرف بستنی رو که خریده بودن به سمت کانگین گرفت . کانگین ظرف رو از دست دونگهه گرفت گفت: ممنون...نه هنوز کسی نیومده...شما اولین نفر هستید ...هیوک که پشت سر دونگهه بود گفت : دیدی گفتم هائه ...چقدر تو راه بهم غر زدی که دیر کردیم... حالا دیدی اولین نفر رسیدیم... در همون لحظه از پشت سرهیوک صدای ژومی اومد که به هنری میگفت : دیدی هنری ایونهه هم همین الان اومدن...چقدر غر تو جونم زدی که یالا زود باش حاضر شو دیرشد... اصلا نفهمیدم چطوری دوش گرفتم... ببین هنوزم موهام خیسه....

هنری در حالی که اخم کرده بود سقلمه ای به پهلو ژومی زد اروم گفت: بسه دیگه ...چقدر غر میزنی ...همه دارن نگامون میکنن... رو به کانگین که با لبخند به اونها نگاه میکرد کرد لبخند زنان گفت: سلام ... ژومی هم به علامت سلام سرشو تکون داد. کانگین هم به گرمی جواب سلام ژومی و هنری رو داد اونها هم داخل شدن. لیتوک با لبخند توی حال ایستاده بود به اون چهار نفر خوشامد میگفت. هنری بطری شراب قرمزی رو که اورده بود به لیتوک داد گفت: ببخشید ... قابل نداره... لیتوک بطری رو از هنری گرفت گفت: خیلی ممنون ...بفرمایید ...اونها رو برای نشستن روی مبل دعوت کرد روشو به سمت کانگین که از آشپزخونه بیرون میومد کرد با نگرانی گفت: شیوون و کیوشی دیر نکردن؟...

کانگین برای انکه لیتوک رو اروم کنه بوسه ای نرم و سریعی به لباهای لیتوک زد با مهربانی گفت: فرشته ی من نگران نباش...هر جا باشن دیگه پیداشون میشه... بطری مشروب رو از لیتوک گرفت تا به اشپزخونه ببره درهمون لحظه صدای زنگ در بلند شد کانگین لبخندی زد با صدای بلند گفت: این هم از این دوتا ...دیدی اومدن بیخود نگران بودی... من میرم درو باز میکنم....

همه توی حال رو مبلها نشسته بودن میگفتن میخندیدن، فقط لیتوک بود که به اشپزخونه خونه رفته بود تا به غذا سربزنه ،شیوون اروم وارد اشپزخونه شد .لیتوک اونقدر مشغول کار بود که متوجه حضور شیوون نشده بود. شیوون اروم به سمتش رفت از پشت بغلش کرد سرشو روی شونه لیتوک گذاشت. لیتوک از این حرکت ناگهانی خیلی جا خورد ولی وقتی سرشو به عقب برگردوند با صورت زیبای شیوون روبرو شد لبخند زد شیوون صورتشو تو گودی گردن لیتوک پنهان کرد بوسه ای اروم روی گردنش گذاشت. لیتوک همنطور که کارشو میکرد با دست ازادش دستای شیوون رو که روی شکمش حلقه شده بود نوازش کرد گفت: خوبی وونی جونم؟... شیوون سرشو اروم از روی گودی گردن لیتوک بلند کرد چونه شو روی شونه ی لیتوک گذاشت درحالی که اشک توچشماش حلقه زده بود بغض داشت گفت: دلم برات خیلی تنگ شده تیکی جونم...لیتوک از گوشه چشم نگاه مهربانی به صورت شیوون کرد گفت:ماکه هر روز همدیگه رو تو بیمارستان میبینم... شیوون گفت: میدونم...میدونم... ولی چیکار کنم ...دلم برای مهربونیات... برای چشمای همیشه نگرانت ...برای لبای همیشه خندونت...حتی برای اخمهای قشنگت تنگ شده... قطره اشکی بدون اجازه روی گونهی شیوون لغزید.

لیتوک از لرزش صدای شیوون فهمید که بغض کرده خود اوهم حال بهتر از شیوون نداشت ولی با بغضش مقابله میکرد در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه بدون اینکه نگاهشو از غذای روی گاز بگیره گفت: همه چیز خوبه؟... تو کنار کیو شی راحتی؟... به نظر که خیلی مهربون میاد...من مطمینم که اون عاشقته وونی درسته؟...شیوون بغضشو قورت داد گفت: اره...اون واقعا خوبه... واقعا مهربونه... واقعا مثل یه تیکه جواهر میمونه...میدونی من کنارش خیلی احساس ارامش میکنم...اون بهم ارامش میده... عشق میده... نفس عمیقی کشید. لیتوک تونست صداقت وعشق رو از لحن حرفهای شیوون متوجه بشه خیلی خوشحال بود که شیوون هم یکی رو برای خودش پیدا کرده کسی که عاشقشه میتونه درکش کنه.

بعد از چند لحظه سکوت شیوون گفت: تو چی هیونگ... تو خوشبختی؟... من فکر میکنم کانگین واقعا یه مرد کامله...لیتوک لبخند زد گفت: اره وونی ...من واقعا خوشبختم... کانگین واقعا یه مرده ... یه مرد دوستداشتنی و کامله... مردی که میشه بهش تکیه کرد...بدون هیچ ترس و تردیدی... مردی که پشت اون نقاب خشنی که به صورتش زده قلبی مهربون و یک تکه جواهر پنهان کرده..مردی که معنی واقعی عشق رو میدونه...شیوون برای اینکه یکم جو رو عوض کنه از روی شیطنت نیشخندی زد گفت: پس با این حساب هیونگ تو این رابطه تو زنی و کانگین شی مرد.... دستشو به طرف غذا دراز کرد تا ناخونک بزنه که لیتوک که از حرف شیوون اخم ساختگی کرده بود پشت دستش رو زد گفت: اولا به کی میگی زن... دوما تو این خصلت ناخونک زدن به غذا هنوز از سرت نیوفتاده...

شیوون در حالی که لباشو اویزون کرده بود پشت دستشو میمالید گفت: ببخشید هیونگ ...یادم رفته بود وقتی خشن میشی صد تا مردهم نمیتونن جلوتو بگیرن... از لیتوک کمی فاصله گرفت. لیتوک در حالی که کفگیرشو بالا گرفته بود با اخم خندید گفت: وایستا ببینم...توبه کی میگی خشن.... شیوون زبونشو برای لیتوک دراورد به سمت کانگین رفت پشت کانگین  که به حرکات اون دوتا میخندید پناه گرفت با شیطنت گفت: کانگین شی چه میکشی از دست این تیکی هیونگ بداخلاق...لیتوک به سمت اون دوتا رفت در حالی که کفگیر رو تکون میداد گفت: اااااااااااا... به کی میگی بد اخلاق....

شیوون با نزدیک شدن لیتوک به طرف در اشپزخانه فرار کرد قبل از اینکه دمپای که لیتوک پرتاب کرده بود بهش بخوره از اشپزخونه بیرون رفت. لیتوک دستشو به کمرش زد درحالی که میخندید گفت: ای شیطون...برو مگه اینکه دستم بهت نرسه... کانگین همنطور که میخندید به سمت لیتوک رفت گونه اش رو بوسید گفت: حتی مدل خشنت هم عشقه... من که خیلی دوستت دارم... درهمون لحظه شیوون در کنار دیوار سرک میکشید گفت: تو که باید دوست داشته باشی کانگین شی...چون عشق زیاد کورت کرده... دوباره قبل از اینکه لنگه دوم دمپای به سرش بخوره سرشو دزدید کانگین لیتوک رو بغل کرد هر دو باهم خندیدن.

هیوک و ژومی کنار هم روی مبل نشسته بودن ژومی کلیپی رو که توی گوشیش ضبط کرده بود به هیوک نشون میداد ،هر دو کاملا محو تماشای کلیپ شده بودن. کیو روی مبل نشسته بود با گیلاس شرابی که توی دستش بود بازی میکرد توی فکر بود درهمین لحظه دونگهه و هنری با شیطنت به هم اشاره کردن هر دو طرف کیو نشستن .کیو با نشستن اون دوتا از فکر درامد با گیجی به اون دوتا که با لبخند به او نگاه میکردن نگاه کرد.هنری با شیطنت گفت: کیو شی احساس میکنم بین شما و دکتر چوی هم خبرایه...درسته؟... کیو لبخندی زد در حالی که جرعه ای از شرابشو میخورد گفت: اوهوممم... دونگهه با حالت بچگانه ای کف دستاشو بهم زدگفت: اخجون...که هنری بهش اخمی کرد گفت: چه خبرته هائه.... دوباره رو به کیو کرد با لبخند گفت: فکر کنم دکتر چویی خیلی باید هات باشه ؟...کیو در حالی که نیشخند میزد گفت: چطور؟...

هنری گفت: اخه هم خوشتیپه هم خوش هیکله...هم خوش اخلاق...کیو اخم ساختگی کرد گفت: یعنی میخوای بگی من هیچکدوم از اینای که گفتی نیستم؟... هنری که از حرف کیو هول کرده بود دستاشو به علامت نه تکون داد گفت: نه..نه...منظورم این نبود...اتفاقا شما هم خیلی خوشگلی...خیلـــــــــــی ...واقعا من برای اولین بار که دیدمتون باورم نشد که یه مرد میتونه اینقدر زیبا باشه... مثل یک زن... کیو با شیندن اسم زن اخمش بیشتر شد خواست چیزی بگه که دونگهه سریع گفت: تو رابطه شما ...شما تاپین یا شیوون شی؟... هنری با این حرف دونگهه با دست ضربه ای  به سر دونگه زد گفت: خوب معلومه احمق که کی تاپه...اخه این چه سوالیه که میپرسی ...ولی با این سوال دونگهه نیشخندی گوشه لب کیو نشست به فکر فرو رفت.

( فلش بک)

شیوون تازه از بیمارستان اومده بود، کیو براش روی اینه اتاق پیغام گذاشته بود که " یونجو دلتنگ مادربزرگش شده پس اونو میبره پیش مادربزرگشو زود برمیگردم." شیوون با خودش فکر کرد حالا که کیو نیست سریع یه دوش بگیره تا اون برمیگرده برای شام چیزی بپره پس لباسشو در اورد داخل حمام شد، وان رو پر از اب ولرم کرد داخل اون نشست ولی انقدر خسته بود که ناخوداگاه خیلی زود خوابش برد.

کیو وارد خونه شد وسایلی رو که خریده بود به سمت اشپزخونه برد اونا رو روی میز وسط اشپزخونه گذاشت در حالی که اشپزخونه خارج میشد با صدای بلند شیوون رو صدا زد، مطمین بود که شیوون اومده خونه.چون ماشینش تو پارکینگ بود با چشم دنبالش گشت ولی شیوون تو حال نبود در ضمن تلویزیون هم خاموش بود. پس به سمت اتاق شیوون رفت در زد ولی کسی جواب نداد ،نگران شد پس اروم در رو باز کرد ولی اتاق تاریک بود. چراغ رو روشن کرد شیوون داخل اتاق نبود همه جای اتاق رو نگاه کرد لباس های شیوون روی تخت بود ،پس شیوون خونه بود ولی کجا بود که جواب کیو رو نمیداد.کیو حسابی نگران شد ناگهان به فکر حمام افتاد، با سرعت بطرف حمام رفت در زد ولی شیوون جواب نمیداد. درو باز کرد دید که شیوون داخل وان نشسته چشماشو بسته ترسید با قدمهای لرزون به سمت وان رفت دست لرزونشو روی شونه شیوون گذاشت اروم تکونش داد گفت: شیوونی...

شیوون اروم لایه چشماشو باز کرد خمیازه ای کشید متوجه شد کیوکه با نگرانی نگاهش میکنه پس خواست بلندشه که متوجه موقعیتش شد اون لخت توی وان حموم نشسته بود پس بیشتر در اب فرو رفتو دستشو تو سینه ش جمع کرد با خجالت به کیو نگاه کرد گفت: ببخشید ...خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...کیو  هنوز هم با نگرانی نگاهش میکرد گفت: حالت خوبه؟... مشکلی نداری؟... شیوون سرشو به دو طرف تکون داد گفت: نه حالم خوبه...خیالت راحت.... با چشم به در نگاه کرد گفت: اگه اجازه بدی دوش میگیرم زود میام بیرون...

کیو که تازه متوجه موقعیت خودش و شیوون شده بودبا چشمانی تشنه به عضله های خوش فرم شیوون که بخاطر خیسی  برق میزد قطرات اب روی سر شونه ی سینه برجسته شیوون خودنمایی میکرد نگاه میکرد ،موهای شیوون توی صورتش ریخته بود زیبایش رو دو چندان میکرد. کیو داشت کاملا تحریک میشد برای اینکه بتونه خودشو کنترل کنه نگاهشو از شیوون دزدید بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه از حموم بیرونرفت.شیوون هم حالی بهتر از کیو نداشت ولی ته دلش یک حس ترس عجیبی داشت که نمیدونست دلیل این حس چیه شاید چون چیزی از رابطه دو پسر نمیدونست.

کیو از حمام بیرون اومد سریع به طرف اتاق خودش رفت ،وارد اتاق که شد دررو پشت سرش بست به اون تیکه داد برای اینکه قلب بیتابشو اروم کنه دست روی سینه ش گذاشت چند نفس عمیق کشید اون واقعا شیوون رومیخواست مطمین شده بود که شیوون هم اونو دوست داره ولی چرا شیوون دست دست میکرد این رو نیمفهمید با خودش گفت: شاید شیوون میترسه ...یا شایدم چیزی از  رابطه دوتا پسر نمیدونه ...پس من باید پیش قدم بشم...اره باید همین کارو بکنم...امشب که یونجو هم نیست باید کار رو یکسره کنم....بعد جلوی اینه رفت به خودش گفت: فاتینگ کیوهیونا...تو میتونی ...به تصویر خودش تو اینه چشمک زد.

کیو حسابی به خودش رسیده بود تمام مدت که شام میخوردن شیوون زیر چشمی به کیو نگاه میکرد حسابی داغ کرده بود. کیو متوجه نگاهای زیر چشمی شیوون به خودش شده بود، تو دلش به او که داشت تو دامش میافتاد میخندید او باید امشب شیوون روبه دست میاورد مال خودش میکرد. بعد شام کیو تقریبا یه بطری مشروب خورده بود کمی مست بود ولی نه اونقدری که نفهمه داره چیکار میکنه ولی برای اینکه بتونه نقشه شو پیش ببره باید وانمود میکرد  که کاملا مست شده.

 شیوون روی مبل مقابل تلوزیون نشسته بود به تلوزیون نگاه میکرد ،ولی در اصل ریز چشمی حرکات کیو رو زیر نظر داشت .کیو مقداری از شراب قرمز رو روی لبش ریخت که تا زیر چونه ش اومد. شیوون با دیدن این صحنه حسابی تحریک شده بود به سختی اب دهنشو قورت داد به  صحنه تلوزیون چشم دوخت ،نمیدونست چیکار کنه تا ذهنش روش مشغول کنه خواست از روی مبل بلند بشه که کیو با یه حرکت سریع خودشو  روی شیوون انداخت  که باعث شیوون روی مبل بیوفته کیو هم روش افتاد، لباشو روی هم قرار گرفت کیو شروع کرد به مکیدن لبای شیوون.

 

..........................

صبح شیون خواست که از جاش بلند بشه که از شدت کمر درد ناله اش بلند شد با صدای شیوون کیو که توی اشپزخونه بود داشت صبحونه رو حاضر میکرد به داخل اتاق اومد، شیوون که از درد چشماشو تنگ شده بود دست روی کمرش گذاشت گفت: احساس میکنم کمرم داره دو تیکه میشه.... کیو به سمت شیوون رفت زیر بازوی اون رو گرفت در حالی که به او کمک میکرد از جاش بلند بشه گفت: اگه چند دقیقه تو وان اب گرم بشینی دردت کمتر میشه.... این جریمه ای بود تا تو باشی دیگه نترسی...به شیوون کمک کرد تا داخل اب گرم بشینه در حالی که از حموم خارج میشد گفت: تا تو حالت جا بیاد یه دوش بگیری من صبحونه رو حاضر میکنم...

شیوون که به سختی توی وان نشسته بود بعد از چند لحظه بدنش از گرمای اب بیحس شد لذت جای درد رو گرفت،با خودش فکر میکرد با اینکه گی نبود شب قبل اولش ترسیده بود نمیخواست کیو اونکارو باهاش بکنه  اولش هم خیلی درد کشیده بود ولی کیو انقدر حرفه ای عشق بازی رو انجام داده بود که شیوون اخرش لذت برد احساسی رو حس کرد که هیچوقت از این لذت بهره نبرده بود.

بعد از نیم ساعت شیوون در حالی که دستشو به دیوار گرفته بود به سختی راه میرفت به سمت اشپزخونه رفت کیو با دیدن شیوون توی چهار چوب در اشپزخونه به کمکش رفت تا اون رو روی صندلی نشوند. شیوون اهی از درد کشید با صدای دو رگه ای گفت: واقعا شانس اوردم که امروز آف بودم ...وگرنه چطوری میتونستم با این وضعیتم برم بیمارستان...حتما ابروم میرفت.... کیو خنده ای کرد گفت: خوب شد دیشب یونجو خونه نبود وگرنه با این داد و فریادهای که تو میزدی ابرمون میرفت... رو به شیوون کرد گفت: حالادر کل چطور بود؟... شیوون لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت گفت: خوب بود...ولی من دیگه غلط بکنم باتم باشم... کیو از این حرف شیوون قهقه بلندی زد گفت: حقت بود تا تو باشی نترسی... شیوون اخم ساختگی کرد در حالی که قهوه ش رو میخورد به کیو نگاه کرد. 

(( پایان فلش بک))

دونگهه سرشو کمی خم کرد تا صورت کیو رو بهتر ببینه درهمون لحظه صدای کانگین بلند شد که " غذا حاضره ...بفرماید..." کیو به خودش اومد در مقابل دو جفت چشم پرسگر در حالی که لبخند میزد از روی مبل بلند شد گفت: بریم شام بخوریم...من که خیلی گرسنمه ..حتی میتونم یه گاو رو درسته بخورم... اگه دیر کنید سهم شما دوتا رو هم میخورما...با این حرف کیو دونگهه و هنری هم از روی مبل بلند شدن به سمت میز رفتن.

 



نظرات 5 + ارسال نظر
sogand یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 12:45

بیچاره وونی تجربه بدی بودمن جای وونی بودم تلافیشو سره کیو درمیاوردممن فدای ماهیم بشم مرسی بیبی

اره همینو بگو... بدون حتما تلافیشو در میاره

گلسا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 01:44

سلام داستانش قشنگه ها ولی خدایی به کجای کیو میخوره تاپ باشه وبه کجای شیوون میخوره باتم باشه؟؟
خدااایی دیگه فیکو اینجوری ننویس..شیوون با اون قدوهیکلش زیر؟؟
اصلا با عقل جور درمیاد؟
خیلی فیکاتو دوس دارم حنانه جون ولی شرمنده واقعا حالم بدشد

سلام عزیزم...
شرمنده چی بگم...
خوشگلم سختت نخون عزیزدلم...

ریحانه شنبه 21 آذر 1394 ساعت 23:46

وااای چ جوری وونکیو رو شروع کردی
این کیو در چه جوری تحمل میکرد این همه وقت بچه رو کشت بیشتر شبیه تجاوز بود میخاست ترسش بریزه دیگه چیزی ازش نموند البته شیوونم همچین بدش نیومد
این دونگهه خیلی باحاله کلن تو قید چیزی نیس راحت سوالاشو میپرسه

اره وونکیوش شروع شده با این مدل...ونکیوو اصلی درراه...
دیگه انقدر به کیو فشار اومد زد بچه رو ناقص کرد...
اره اون دوتا تنه شن

tarane شنبه 21 آذر 1394 ساعت 22:05

سلام گلم.
واقعا که کیو چه اموزشی به شیوون داد . بدبخت اول از ترس زهره ترک شد بعد تازه اخراش یه ذره اروم شد . کیو یدفعه بی هیچ مقدمه ای وارد عمل شد بدبخت شیوون چقدر ترسیده بود اولش.
هنری و دونگهه با هم باید یه گروه بازپرسی راه بندازن . دونگهه بچه ام که راحته . رک و راست حرفشو میزنه خجالت و تعارف و رودربایستی و اینا اصلا تو کارش نیست . مهم سوالشه که باید حتما بپرسه و جواب بگیره. دونگهه کوچولوی گوگولی .واقعا پنج سالشه این بچه
همیشه یه زو/ج که میخوان برن بیرون یکیشون غر میزنه که دیر شد و بجنب زودتر بریم . اینجا هنری و دونگهه حسابی غر غر کردن سر ژومی و هیوک . بیچاره ژومی مثل اینکه نفهمید چطور رفت حمام و اومد بیرون از دست هنری.
ممنون عزیزم .خیلی عالی بود . خسته نباشی.

سلام عزیزدلم...
اره اموزش کیو بود دیگه...
اره دونگهه همینه دیگه...
اره همیشه یه طرف غر میزنه....
خواهش عزیزدلم....ممنون که خوندیش

Sheyda شنبه 21 آذر 1394 ساعت 19:55

شیوون عجب تجربه اولی داشت
مرسی عزیزم

خواهش عزیزم... وونکیوهه این داستانش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد