سلام دوستای مهربونم...
بفرماید ادامه....
با متوقف شدن ماشین نگاهی به اطرافش انداخت و با کمی تردید پرسید:خونت اینجاس؟
-نه
درحالیکه دوتا از ساک های کیو را از داخل ماشین بیرون میکشید ادامه داد:خونه یکی از دوستامه
چشم هایش چرخاند از ماشین پیاده شد و گفت:ممنون میشم اگه به جای دوست بازی منو ببری خونت، چون واقعا خستم!
سوئیچ ماشین به کیو داد و گفت:بقیش بیارُ در قفل کن
بی آنکه منتظر کیو بماند به سمت انتهای کوچه به راه افتاد، کیو برای چند ثانیه منتظر ماند شاید این فقط یک شوخی بود یا شیون قصد داشت عکس العملش را بسنجد اما گویی شیون قصد برگشتن نداشت، به سرعت باقی مانده وسایلش را از ماشین بیرون آورد در را قفل کرد و به دنبال شیون دوید
-صبر کن منم بیام
شیون از سرعتش کم کرد و گفت:عجله کن
به سرعت خودش به شیون رساند و گفت:تو واقعا عجیبی، چطور میتونی منو اینجوری دنبال خودت بکشی اونم وقتی که میدونی من چو کیوهیونم
-واقعا فک میکنی اینکه هِی خودتُ معرفی کنی چیزی عوض میشه
کیو که از سنگینی وسایلش به نفس-نفس افتاده بود خیلی کوتاه گفت:برای تو نه!
شیون خندید و به سمت کیو چرخید، صورتش خیس عرق بود و به سختی وسایلش را به دنبال خودش میکشید
-هنوزم فک میکنی آوردن این همه وسیله لازم بود جناب آقای چو کیوهیون
کیو ایستاد تا نفسی تازه کند و گفت:فک نکن نفهمیدم مسخرم کردی، بعدا جوابت میدم
با به راه افتادن شیون بالاجبار بازهم به دنبالش راهی شد
-نمیشد با ماشین بیایم؟
شیون مقابل پله های انتهای کوچه متوقف شد و گفت:نه
کیو درحالیکه از نفس افتاده بود روی اولین پله نشست و گفت:خوشحالم که رسیدیم چون دیگه نمیتونستم ادامه بدم
-تو واقعا بچه ای، چطور میتونی خسته شده باشی تو که کاری نکردی
-من هیچوقت کار نمیکنم، این محافظام بودن که وظیفه آوردن وسایلم داشتن
شیون روی پله کنار کیو نشست و پرسید:چی میشه اگه بگم هنوز نرسیدیم؟
-شوخی مسخره ایه
دستی روی شانه کیو گذاشت و گفت:تو استراحت کن من وسایلو میبرم
دسته ساک های کیو را گرفت که کیو باوحشت به دسته یکی از ساک هایش چنگ زد و گفت:اینو خودم میارم
-بده من تو خسته ای
-هیچ میدونی این ادکلنا چقدر می ارزه؟ خودم میارم
یکی از ابروهایش بالا داد و باکمی تردید پرسید:تو که نمیخوای بگی این ساک فقط متعلق به ادکلناته؟
-البته
نفسش بیرون داد و گفت:هرجور دوس داری، به هرحال بالای پله ها منتظرتم
کیو چرخید با دیدن پله هایی که باید بالا میرفت چشم هایش گرد شد
-باید تمام اینا رو بریم بالا؟ تو دیوونه شدی؟ حتی معلوم نیس آخرش کجاس
-فقط سیصد و سی تا پله اس!
-هیچ راه دیگه ای نداره؟ با ماشین؟ یا پله برقی یی آسانسوری؟ تو واقعا توقع داری من این ساک گرانبها رو سیصد و سی پله بیارم بالا؟ مگه برجه؟
-اگه به جای غر زدن پا شده بودی تا حالا سی تاش رفته بودیم
دسته های سه ساک را گرفت و از پله ها بالا رفت
-وقتی حتی خونت اینجا نیس چرا باید ساکا رو سیصدتا پله ببریم بالا؟
شیون بی آنکه بیاستد گفت:اگه بیای جواب سوالت میفهمی
ساک گرانبهایش را برداشت و گفت:صبر کن دارم میام
بااحتیاط پله به پله بالا می آمد، شیون خیلی دور نبود اما بالا بردن ساک کار واقعا سختی بود
شیون چینی به بینیش داد و بانارضایتی پرسید:مگه توی محافظ نیستن؟
-تو چی فک کردی؟ البته که همشون توی محافظن
شیون باقی مانده پله های بینشان را پایین آمد، دسته ساک را از کیو گرفت و به سرعت بالا رفت
-یااااااااااا اونا هرکدوم چند صدهزار دلار می ارزن، مراقب باش
بی توجه نسبت به فریاد کیو سه ساک باقی مانده را هم برداشت و از پله ها بالا کشید
کیو با بهت به شیون خیره ماند، همین الان این مرد چهار ساک را بدنبال خودش میکشید، این مرد نه تنها گرم بود بلکه ورزیده و توانمند هم بود، اگر آن اتفاق برایش نیافتاده بود خودش هم میتوانست این کار را بکند اما بعد از آن اتفاق دیگر حتی ورزش هم نرفت
-میای یا تو رو هم باید کول کنم؟
دست به دیوار گرفت و بدنبال شیون از پله ها بالا رفت اما جایی در انتهای ذهنش برای خودش دل سوزاند، مدت ها بود که دیگر برای خودش دل نمی سوزاند، مدتها بود که دیگر هیچکس را بهتر از خودش ندیده بود، مدت ها بود که به یاد گذشته نیافتاده بود
شیون:رسیدیم
به فضای سبزی که اطرافش بود خیره ماند، اینجا چقدر زیبا و چشم نواز بود
-اینجا معرکس
شیون خندید و گفت:بیا بریم
بدنبال شیون راهی شد، درختان سرسبز، فضای بازی کودکان، گل هایی که عطرشان همه جا را پر کرده بود، برکه آبی کوچک همه چیز رؤیایی بود
-باید میگفتی اینجا چقدر فرق داره
-اینجوری سورپرایز نمی شدی
مقابل خانه کوچکی متوقف شدند، کیو اشاره ای به در نیمه باز کرد و به آرامی پرسید:دزد اومده؟
شیون بی توجه نسبت به سوال کیو در را با پایش باز کرد و وارد ساختمان شد و باصدای بلندی رو به کسی که کیو نمیدانست کیست گفت:سو بازم فراموش کردی در ببندی
با دیدن فضای خانه چشم هایش گرد شد و بی اختیار قدمی به عقب برداشت، اینجا شبیه هرچیزی بود جز خانه
شیون:قرار داری؟
در یکی از اتاق ها باز شد و پسری از اتاق بیرون دوید
-هیونگ... هیونگ ادکلنت بهم قرض میدی؟
شیون درحالیکه لباس های روی کاناپه روی انبوه لباس هایی که روی میز بودند می گذاشت تا جایی برای نشستن پیدا کند گفت:هفته پیش تموم شد
-حالا چیکار کنم؟ هیونگ کمکم کن
شیون به ساک هایی که دم در گذاشته بود اشاره کرد و درحالیکه چشم هایش بسته بود به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:میتونی از ادکلنای کیو استفاده کنی، کل کلکسیونش همراش آورده، اون ساک قهویه
پیش از آنکه کیو بتواند از ساکش محافظت کند پسر ساک را باز کرد و چشم هایش از دیدن این همه ادکلن برق زد
-هیونگ تو فوق العاده ای
بی آنکه متوجه نگرانی توی چشم های کیو شود سربلند کرد و پرسید:هیونگ کدومشون بزنم؟
نه... هرگز این گنجش را با هیچکس شریک نشده بود
شیون:هرکدومشون میخوای بزنُ برو و بهتره قبل از برگشتن یونجه اینجا باشی
پسر یکی از ادکلن ها را برداشت و در حالیکه قصد داشت خودش را توی ادکلنِ محبوب کیو غرق کند گفت:هیونگ روی کمکت حساب میکنم قول میدم بعدا برات جبران کنم
-من دیگه به قولات اعتماد ندارم
پسر از جا پرید و درحالیکه کفش هایش را میپوشید گفت:این دفه قول میدم
با بسته شدن در شیون زمزمه کرد:همیشه همینو میگی
کیو اما مات مانده بود، همین الان عطر محبوبش توسط کسی که نمیشناخت دزدیده شده بود و بیش از نیمی از آن خالی شده بود
-اینجا چه خبره؟
تلفن شیون زنگ خورد، شیون با دیدن اسم وکیلش نفسش بیرون داد و پیش از آنکه پاسخ تلفن رابدهد راهرویی که جونسو از آن بیرون آمده بود را نشان داد و گفت:میتونی وسایلت ببری توی اتاق سمت راست
کیو:منظورت چیه؟
پاسخ تلفنش را داد
-آقای چوی یه اتفاقی افتاده
-چی شده؟
-آقای نام ازتون شکایت کرده اما چیزی که بخاطرش زنگ زدم این نیس، همین الان از طرف آقای چو چندصد میلیون دلار به حساب شرکت واریز شد
-راجب اون پول پیگیر میشم اما راجب آقای نام کوتاه نمیام حتی اگه لازم باشه تا دادگاهم میرم
-اما آقای چوی
-بدون اما
-هرچی شما بگین
تلفن قطع کرد و روی انبوه لباس هایی که روی میز بود انداخت
کیو:فک میکنم یه توضیح به من بدهکاری
شیون درحالیکه به سمت اتاقی که به کیو نشان داده بود میرفت گفت:بپرس جواب میدم
کیو وسایلش را همانجا گذاشت و بدنبال شیون راهی شد
-اینجا چیکار میکنیم؟ اون پسر کی بود؟
شیون در یکی از کمدها را باز کرد و درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد گفت:اون پسر اسمش "جونسو"ئه توی اتاق روبرویی زندگی میکنه، اتاق اون سمت خونه مال "یونجه"ست، اینجام اتاق منه، شب باهاشون صحبت میکنم تا اینجا بمونیُ میتونیم هزینه اجاره اتاق رو تقسیم کنیم
-منظورت از اینکه هزینه اجاره رو تقسیم کنیم چیه؟ تو چطور میتونی اینجا زندگی کنی؟
بی توجه نسبت به سوال کیو به سمت دری که گوشه اتاق بودرفت و گفت:اینجا حمامه، همیشه یادت باشه قبل از اینکه واردش بشی در بزنی و هیچوقت اون یکی دری که توی حمام هست رو باز نکن
پیش از آنکه شیون وارد حمام شود بازویش را گرفت
-اینجا چه خبره؟
-اینجا خونه یونجه ست، من دو سال پیش مجبور شدم خونم بفروشم بعد از اون اسباب کشی کردم اینجا، اینجا اتاقه منه، اگه بخوای میتونی اینجا بمونی مطمئنم میتونم راضیشون کنم که اینجا باشی اما اگه اینجا بودن اذیتت میکنه پولی که خواستی توی حساب شرکته میگم وکیل برات یه اتاق توی هتل یا هرچیز دیگه ای که بخوای بگیره
-تو سیصد پله منو آوردی بالاُ حالا میگی خونه نداری؟ تو تا حالا خودت به دکتر نشون دادی؟
-تا من دوش میگیرم تصمیمت بگیر چون باید تا قبل از اومدن یونجه نشیمن تمیز کنم
وارد حمام شد و در را بست، امیدوار بود کیو اینجا بودن را انتخاب کند، این بهترین راهی بود که میتوانست به کیو کمک کند، کیو اینجا معنای واقعی ع ش ق و مهر و محبت را میفهمید، حتی اگر بلایی که سر کیو آمده بود را هم نادیده میگرفت تنها بزرگ شدن کیو هم نقش مهمی در شکلگیری شخصیتش داشت
برای فرار از کیو دوش را بهانه کرده بود و حالا زیر دوش آب ایستاده بود و فکرش بیرون از حمام پیش کیو بود؛ چند مشت محکم به در زده شد و کیو از پشت در غرید:یاااا چوی شیون بیا بیرون
لباس هایش پوشید و از حمام بیرون آمد
-میشه بگی وسایلم کجا باید بزارم؟
نه به هیچ قیمتی حاضر نبود آرامشی که از شیون میگیرد را با چیزی عوض کند حتی اگر به معنای ماندن در این خانه عجیب باشد
شیون به کمد آن سوی اتاق اشاره کرد و گفت:اون خالیه
-اون کمد همین الان پره، بقیه وسایلم کجا بزارم؟
-اون کمد تنها جاییه که میتونی وسایلت بزاری
-فقط پنج تا از کفشا و ده تا از کت-شلوارام جا داد من با بقیه وسایلام چیکار کنم؟ کراواتا، ادکلنا، ساعتام بقیه کت-شلوارام و لباسای راحتیم
-اگه بخوای میتونی از کمد من استفاده کنی اما بهتره بتونی جاشون بدی چون دیگه چیزی نداریم
-پس باید برای اینجا کمد بخرم
شیون لبخند بزرگی زد، فاصله بین خودش و کیو را بست، او را محکم در آ غ و ش کشید و گفت:به اینجا خوش اومدی
کیوئه مسخ شده را از آ غ و ش ش بیرون کشید و درحالیکه به سمت در میرفت گفت:نگران وسایلی که براشون جا پیدا نکردی نباش تا فردا صبح همشون جا پیدا میکنن اما بهت پیشنهاد میدم چیزایی که خیلی برات مهمن تو کمدا جا بدی
برای چند لحظه به پذیرایی منفجر شده توسط جونسو چشم دوخت و چقدر آرزو داشت که جونسو بالاخره وارد یک رابطه جدی شود تا از نگرانی برای ظاهرش کم شود و برای هربار سر قرار رفتن کل خانه زیرورو نشود
تلفن همراهش از روی انبوه لباس ها برداشت و روی کاناپه گذاشت و مشغول جمع کردن لباس ها شد، لباس هایی که بعضی از آنها متعلق به ججونگ بودند، برخی متعلق به خودش و برخی متعلق به جونسو، هربار تمیز کردن خانه بعد از بیرون رفتن جونسو تمام انرژیش را میگرفت، فقط امیدوار بود تا قبل از برگشتن یونجه بتواند این آشفتگی را مرتب کند در غیر اینصورت جونسو توی دردسر می افتاد، خشم ججونگ می توانست باعث انفجار یونهو شود و چه کسی میدانست عواقب یک آتشفشان فعال شده تا چه اندازه میتواند مخرب باشد
کیو:بهتر نیست بزاری خودش اینجا رو مرتب کنه؟
شیون انبوه لباس هایی که در آ غ و ش ش بود به س ی ن ه کیو فشرد و درحالیکه منتظر بود تا کیو لباس ها را از او بگیرد گفت:اینا رو ببر توی اتاق سو، من میرم اتاق یونجه رو مرتب کنم
پیش از آنکه کیو لباس ها را بگیرد چرخید و به سمت اتاق یونجه رفت
کیو اما با بی تفاوتی روی کاناپه نشست، هیچ چیزِ شیون و این خانه را درک نمیکرد، اینکه یونجه چه کسانی بودند را نمیدانست و هیچ نمیدانست چه برخوردی با او خواهند کرد، اگر کسی این کار را با او میکرد مطمئنا کاری میکرد تا برای همیشه یادش بماند و هرگز مقابلش ظاهر نشود...
شیون از داخل اتاق یونجه فریاد زد:کیو میشه توی آشپزخونه و اتاق سو رو نگا کنی یه سنجاق س ی ن ه گم شده
کنترل تلویزیون را برداشت و پیش از آنکه تلویزیون را روشن کند گفت:به من ربطی نداره
-اون خیلی مهمه، خواهش میکنم
درحالیکه شبکه را بالا و پایین میشد گفت:برام مهم نیس
شیون از اتاق یونجه بیرون آمد اما با دیدن لباس هایی که نزدیک راهرو روی زمین رها شده بودند با ناباوری پرسید:تو اینا رو نبردی توی اتاق سو؟
کیو فقط شانه هایش را بالا انداخت، شیون بادلخوری انبوه لباس ها را برداشت و داخل اتاق سو برد و مشغول گشتن اتاق بهم ریخته سو کرد، آن سنجاق تنها یادگاری مادر ججونگ بود
چیزی به تعطیل شدن شرکت نمانده بود و شیون هنوز هم نتوانسته بود آن سنجاق را پیدا کند، باوحشت تلفنش از کنار کیو برداشت و شماره سو را گرفت و همانطور که انتظار داشت شماره اش خاموش بود
آشپزخانه، اتاق خودش، جونسو و یونجه را بادقت گشته بود اما سنجاق را پیدا نکرده بود و امیدوار بود سو آن را با خودش نبرده باشد و بی دقتی او در گشتن باعث پیدا نشدنش باشد
این همه نگرانی شیون او را هم نگران کرده بود، شیون به تنهایی تمام آن آشفتگی را مرتب کرده بود و برای سنجاقی که حتی نمیدانست چیست همه جا را زیرورو کرده بود
با کنترل تلویزیون به چیزی که بالای کمد گوشه پذیرایی برق میزد اشاره کرد و گفت:شاید اون باشه
نگاه شیون رد کنترل را گرفت با دیدن سنجاق آن هم آن جای غیرعادی بی اختیار لبخند زد، همینقدر که پیدا شده بود خوب بود، پیش از آنکه سنجاق را بردارد از پشت کاناپه دست هایش دور گردن کیو ح ل ق ه "و" ب و س ه نرمی روی موهای کیو گذاشت و گفت:ممنونم
پیش از آنکه منتظر عکس العمل کیو بماند یا حتی متوجه تغییر حالت کیو شود از او جدا شد ، سنجاق را برداشت و به اتاق یونجه بازگشت تا سنجاق را سرجایش بگذارد
در اتاق یونجه را بست و بالبخندی بزرگی گفت:تو منو از مرگ حتمی نجات دادی
کیو آماده انفجار بود، مدت ها بود که کسی این همه ع ا ط ف ی با او برخورد نکرده بود، مدتها بود که این همه مهربان در آ غ و ش کشیده نشده بود و این رفتار شیون تنهایی های سرکوب شده اش را بیدار کرده بود اما با دیدن چال گونه های شیون همه چیز یادش رفت، لبخند شیون را برای م س ت ی ش کافی بود، لبخند شیون پر بود از حس خوشبختی
پیش از آنکه در لبخند شیون غرق شود، شیون نگاهش را از او گرفت و وارد آشپزخانه شد
شیون:چیزی میخوری؟
آنقدر م س ت بود که هیچ چیز نمیتوانست بگوید پس به یک "نه" کوتاه اکتفا کرد
شیون درحالیکه داخل آشپزخانه مشغول کاری بود ادامه داد:بعد از اینکه خونم فروختم و هزینش برای کمک به یه نفر خرج کردم چیزی برام باقی نموند، فقط تونستم با یکم پول قرض گرفتن یه اتاق کوچیک اجاره کنم، قرار نبود یونجه بفهمن که من خونم فروختم اما خب اونا یه بار اومدن در خونمُ وقتی فهمیدن من دیگه اونجا زندگی نمیکنم بهم زنگ زدنُ من مجبور شدم بگم که پولش خرج چه کاری کردم، اونا کلی باهام دعوا کردن که چرا زودتر بهشون نگفتم و حتی میخواستن اینجا رو بفروشن اما من نمیخواستم اونا این خونه خوشگل رو از دست بدن برای همین پیشنهاد دادم که برای جبرانش بیایم پیششون زندگی کنیم، قبول کردن و خب از پارسال قبول کردن که هزینه اجاره اتاق رو هم بگیرن؛ و اما جونسو پسری که امروز دیدیش، اون با من بود، اونم دوسال پیش اومد اینجا، داستان زندگیش خیلی وحشتناکه و یونجه قبول کردن که اونم باهامون زندگی کنه، شش ماه طول کشید تا از کابوس زندگی گذشتش بیرون بیاد و یادت باشه که هرگز راجب گذشتش چیزی نپرسی، اون خیلی حساسه
-چرا خونت فروختی؟
-چون لازم بود
-اگه دلیلت مثه دلیل فروختن پونزده درصد از سهامت بود کار مسخره ای کردی
سروصدایی که از آشپزخانه می آمد برای چند ثانیه متوقف شد
-نگاهِ ما به آدما متفاوته پس بهتره سعی نکنیم دیدگاه همدیگه رو زیر سوال ببریم
-من ذاتِ آدما را میشناسم اما تو داری بخاطر آدمایی که یه روز بهت خنجر میزنن خودتُ نابود میکنی
-بهتره بی خیال این بحث بشیم چون نه من میتونم تورو قانع کنم و نه تو میتونی منو قانع کنی
با صدای باز شدن در خانه شیون از آشپزخانه خارج شد و به آرامی زمزمه کرد:بلند شو
-چه عطر خوش بویی مطمئنم جونسو دوباره خودش توی عطر یه نفر غرق کرده
فرد دیگری ریز خندید و گفت:تو چرا حرص میخوری، از ادکلن تو که نزده
چینی به بینیش داد، کنترل روی میز انداخت و بلند شد اما از دیدن ججونگ متعجب شد
یونهو:اون اینجا چیکار میکنی
کیو اخم پررنگی کرد و غرید:به کی میگی اون؟
شیون دست کیو را گرفت کمی عقب کشید و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید گفت:میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین یه مدت اینجا بمونه
ججونگ اما هنوز هم نگران اتفاقی بود که چند ساعت پیش افتاده بود
-وکیل گفت آقای نام ازت شکایت کرده، خواهش میکنم برو ازش عذرخواهی کن
شیون از شدت عصبانیت دست کیو را محکمتر از قبل توی دستش فشرد و این باعث تعجب کیو شد شاید این خشم واقعی شیون بود و چقدر بودن در این فاصله نزدیک کیو را میترساند
-شیون شکایتش پس نمیگیره من به عنوان مشتریVVVIPش این اجازه رو بهش نمیدم
یونهو:تو به عنوان مشتریVVVIP میتونی بری توی قصر خودت بمونی
شیون:هیونگ
یونهو:یااا این پسر باید اخلاقش عوض کنه، اگه میخواد اینجا بمونه یکم ادب براش بد نیست
شیون:من قول میدم که همه چیز درست میشه فقط اجازه میدین بمونه؟
ججونگ کتش روی پشتی تنها کاناپه داخل پذیرایی انداخت و درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:کیوهیون به اینجا خوش اومدی
یونهو به سرعت به دنبال ججونگ وارد آشپزخانه شد
کیو:تو توی خونه دوتا از کارمندات زندگی میکنی؟
ججونگ از داخل آشپزخانه گفت:ممنونم شیون
شیون لبخند زد و گفت:قابلی نداشت هیونگ
کمی آشپزی که کار سختی نبود!
یونهو:اون پسربچه ع ا ش ق کجاس؟
-رفت سر قرار
ججونگ:تو بازم خرابکارییاش تمیز کردی؟
-اونقدرم بد نبود
-اونقدر بد بود که لباس زیر یونهو توی کابینته
شیون باوحشت از جا پرید و به سمت آشپزخانه رفت، یعنی محدوده جونسو تا کابینت های آشپزخانه هم کشیده شده بود؟
ججونگ:جدی میگم وون تو دیگه نباید این کار بکنی
لبخند خجلی زد و گفت:آخه...
یونهو درحالیکه ججونگ را از پشت در آ غ و ش کشیده بود و دست هایش روی شکم ججونگ قفل هم بود و چانه اش روی شانه ججونگ بود حرفش را قطع کرد و گفت:بزار یه بار خودش اینجا رو تمیز کنه تا بفهمه چه کار سختیه، مطمئنم اگه یه بمب اینجا منفجر بشه این همه خرابی به بار نمیاره
گوشه لبش را گزید و گفت:متاسفم که بخاطر من توی دردسر افتادین
خودش را از آ خ و ش یونهو بیرون کشید مقابل شیون ایستاد و گفت:ما از اینکه تورو اینجا داریم خوشحالیم پس دیگه هیچوقت اینجوری فکر نکن
-متاسفم هیونگ من میدونم تحمل کردنش چقدر سخته من واقعا متاسفم که اینجوری شد من سعی میکنم باهاش حرف بزنمُ جبرانش کنم...
برای خاتمه دادن به این همه حس عذاب وجدانِ شیون او را در آ غ و ش کشید و گفت:شششش چیزی نیس پسر، قبلا بهت گفتم ما اونو مثه پسرمون دوس داریم، تو که میدونی ما نمیتونیم بچه دار شیم پس به خودت سخت نگیر من به سو به چشم پسری که نمیتونم داشته باشم نگا میکنم و از اینکه یه نفر هس که بتونم نگرانش باشمُ خرابکاریاش درست کنم خوشحالم
دست های شیون دور تن ججونگ ح ل ق ه شد و گفت:ممنونم هیونگ
یونهو روی یکی از صندلی ها نشست و پرسید:ماجرای شکایت آقای نام چیه؟
بدن ججونگ در آ غ و ش ش منقبض شد
شیون:چیز مهمی نیس هیونگ، من خودم بهش رسیدگی میکنم
یونهو:همین که بهش رسیدگی کردی ازت شکایت کرده، چه اتفاقی افتاده؟ توی بخش ججونگ بود اینطور نیس؟
شیون:هیونگ خواهش میکنم فراموشش کن، مطمئن باش کارش اونقدر زشت بوده که این اتفاق افتاده، شما منو میشناسین من همیشه سعی میکنم همه چیز به خوبی تموم کنم
یونهو:مگه اینکه یه نفر کارمندات اذیت کنه
ججونگ:وقتی دوس نداره راجبش حرف بزنه چرا میپرسی، به جای این حرفا برو یه دوش بگیر تا من شام آماده کنم
با رفتن یونهو ، شیون کنار اجاق گاز ایستاد و گفت:هیونگ برو استراحت کن من شام آماده میکنم
-نزار یونهو چیزی بفهمه
-بهم اعتماد کن هیونگ
-با آقای نام حرف بزن اگه شکایت کنه ممکنه نتونیم ازش پنهان کنیم
-من نمیزارم هیچکس از این ماجرا چیزی بفهمه
-وون خواهش میکنم اگه یونهو بفهمه دیوونه میشه
-هیونگ برو توی اتاقتون، شام که آماده شد صداتون میکنم
-مرسی
با بیرون رفتن ججونگ از آشپزخانه، شیون کیو را صدا زد
-چیه؟
-بیا اینجا باید باهات حرف بزنم
چندلحظه بعد کیو جای یونهو نشسته بود
-راجب اتفاقی که امروز توی بخشتون افتاد به هیچکس چیزی نگو بخصوص یونهو هیونگ
-چرا باید به حرفت گوش بدم؟
-چون یونجه همون یونهو و ججونگ هست، اونا باهمن و مسلما هیچکس دوست نداره کسی به همسرش دست درازی کنه
کیو پوزخندی زد و گفت:فک نمیکردم اینجور رابطه ها توی کره جا افتاده باشه
-جا نیافتاده اما ما حق نداریم راجب ا ح س ا س ا ت دیگران نظر بدیم
-به جای این همه سخنرانی بگو من کجا باید بخوابم و زودتر شامتُ آماده کن
-توی اتاق من میتونی بخوابی، شام نیم ساعت دیگه آماده میشه تو هم برو اون کت-شلوارت در بیار
-تو شامت آماده کن
سرش به نشانه تاسف تکان داد و گفت:تو خیلی بداخلاقی چیزی که اصلا نیستی!
این حرف شیون پر بود از حرف! پر بود از حسرت هایی که مدت ها بود فراموش کرده بود، حسرت خوب بودن، حسرت لبخند زدن، حسرت ا ح س ا س هایی که سرکوب شده بودند
-تو راجب من چیزی نمیدونی پس سعی نکن راجبم چیزی بگی چون حرفات اذیتم میکنه
wallarجان
معلومه کیو ضربه بدی خورده که اینحوری رفتار میکنه شیون چه باحال اذیتش نیکنه هر چند بخاطر قولیه که داده اما کیو هم نمیدونم چه بلای سرش اونده که اینقدر عجیب و بد رفتار میکنه,اخی اونجا که سر پاهای شیون میخوابه چقدر باحال و رومانتیک بود,حالا این فیک کیوونه یا وونکیو؟
انگار کیو زودتر عاشق شیون بشه,ولی کیو معلومه داره لحبازی الکی میکنه چون زود جلوی شیون کوتاه میاد چقدر هم سر ادکلاناش حرص خورد
فقط من نفهمیدم این یونهو اپن وسط چکارست؟
شیونی چه کار شختی داره برای سر به راه اوردن کیو و چقدر کیو این فیک مغرو و باحاله
شیونش مثل همیشه عالیه و جالب چقدر هم سختی دارهتو اون شرکت عزیزم تو خونه همکاراش میخوابه کار میکنه خونه نداره به همکار مریضش میرسه,به همکار خانومش که بارداره هم کلی چیز داد و تشکر کرد
شیونی عزیزمممممم چقدر تو این فیک مظلومه
اره خیلی مظلومه
اول یه تشکر کنم بابت نویسنذش چون داستانش واقعا قشنگه
و دوم اینکه ببخشه من قسمت اول خوندم اما یادم رفت نظر بزارم الان باقیشو سریع خوندم
واقعا داستان زیبایه
اره داستانش خیلی قشنگه...دست عسل جون درد نکنه همینطور نازنین جون که داستانو بهم داده
واقعا دلم میخواد بدونم چه بلایی سره کیو اومده
مرسی بیبی
به موقع میزارم ببین چی شده....خواهش
اصلا از آدمایی که به وسایلم دست میزنن و ازش استفاده میکنن خوشم نمیاد
کیو رو کاملا تو اون لحظه که جونسو ادکلنش رو استفاده کرد درک کردم
پس کی استراحت میکنه
وونی بیچاره چه جونی داره اون از سرکار اینم از خونه
مرسی عزیزم
منم همینجورم...





هییی...هیچوقت...
خواهش عزیزم
خیلی خوب داره پیش میره.امیدوارم تو اون خونه حاله کیو خوب بشه.
من امیدوارم...
سلام آبجی گلم خوبی معلومه کیو خیلی سختی کشیده امیدوارم شیوون بتونه خوبش کنه
سلام نازنینم...حتما کمکش میکنه
سلام عزیزم.
. به نظرم فقط داره لج بازی میکنه و این کارا رو میکنه و این حرفا رو میزنه تا قلب اسیب دیده اش رو از بقیه پنهان کنه . همون طور که شیوون فکر میکنه خود واقعیش خیلی با چیزی که نشون میده متفاوته . این فقط یه دیواره برای پنهان کردن خودش.
.

.
کیو انگار واقعا ضربه بدی خورده
شیوون راه جالبی رو برای تغییر کیو پیدا کرده . زندگی توی یه جای عادی و کوچیک اما پر از احساسای خوب و ادم های خوب
ممنون عزیزم . خیییییییلی عالی بود
سلام خوشگلم...

درسته عزیزم...
اره کار شیوون حرف نداره....
خواهش مهربونم...ممنون که میخونیش
خیلی خوب بود منتظرادامه ش هستم مرسیییی
خواهش عزیزم
وای من مریضم هر کلمه رو صد دفه خوندم تا بفهمم چی شده.. اگه نیومدم حلالم کن
.
.
واییی کیو من چشه؟؟ چی شده ک انقدر سرد شده؟؟ چقد دیگه میفهمم؟؟؟
مرسی عزیزممممم تشکر یه دنیا
تو چته بچه؟...چرا اینقدر مریضی تو؟...حالت خوبه؟...نگرانم کردی؟... ایدا چته تو ؟...