سلامی دوباره....
هیمنطور که قولشو داده بودم از امشب این داستان رو هم تونستم هر شب میزارم...امیدوارم خوشتون بیاد....
معرفی....
من چوکیوهیون هستم یک پسر باهوش و البته کمی هم لجوج در حال حاضر سال اخر در دبیرستان کینجو مشغول به تحصیل هستم. از وقتی خودمو شناختم عاشق هنر بودم به طوری چه تو کلاس ؛ مدرسه یا جای دیگه مدام درحال کشیدن اشکال مختلف بودم. دوستام و فامیل مدام سر به سرم میذارن هی میکنن: پسر آخه این چه کاری همش نقاشی... نقاشی... یکم به فکر خودت باشه برو بچرخ ...همش سرت یا تو کتاب یا مشغول کشیدن هستی...." آخه دوستام هر کدامشون برای خودشون یه جوربرنامه ای دارن ، برنامه ریزی میکنن هر سری خونه یکی مهمانی میرن ، مهمانی میگیرن ؛منم که زیاد اهل مهمانی ؛ مهمانی دادن نیستم یا باهم میرن سینما و تفریحات دیگه ولی من زیاد باهاشون برخورد ندارم به همین خاطر دوستام منو( پسر هنر) صدا میزنن. بگذریم نمیخوام زیاد شلوغش کنم حالا میخوام از خانوادم بگم.....
اول پدرم... پدر یا بهتر بگم یار و همیارم که واقعا یار و دوستم که هیچ وقت تنهام نذاشته اسمش "سانگ هون " هستش یه فرد به تمام عیار . پدرم من یه شرکت کوچیک داره و از شغلشم راضی هست. نفر دوم.... مادر ... یه زن نمونه وتک که پا به پای مرد زندگیش بود و هست. مادرم یه فرد خانه داره که بعضی وقتها سرش با دوخت دوز لباس سرگرم میکنه هر وقتم بحث دوخت لباس میشه بهم میگه خودم لباس عروستو بدوزم ... منم به حالت ناراحت ، عصبی میگم: من نمی خوام عاشق بشم ...حالا حالا برای اینده ام نقشه دارم ... خب حالا رسیدیم به نفر سوم یا بهتره بگم کوچکترین عضو خانواده ته طغاری مامان و داداش خودم هنری ، هنری دو سال ازم کوچکتر بود یه پسر شلوغ پر سروصدا که لنگه ش تو فامیل پیدا نمیشه ازبس شلوغ بازی در میاره همه از دستش عاصی میشن ... خب این سه عضو که با خودم میشن چهارتا خانواده من هستن...خانواده آقای چو....
**********************************************
....با من بمان.....
(قسمت اول...روزگار)
پاییز با رنگهای زیبایش که نشانگر از خبر آمدنش بود شروع شد. درختها یکی یکی سبزی برگهایشان را به رنگهای زرد، قرمز،نارنجی میدادن . با شروع فصل پاییز مدرسه هم شروع شد و مدام سرم تو کتاب و خوندن بود جوری که دیگه خیلی کم وقت آزاد برای خودم داشتم . بعد از گذراندن چند ماه تلاش و کوشش بلاخره تونستم از دبیرستان فارغ تحصیل بشم و مشتاق ثبت نام در دانشگاه هنر بودم.
بعد از یه مدت استراحت دو ماهه صبح روز دوشنبه رفتم برای مصاحبه آزمون هنر برای ورود به دانشگاه مورد علاقه م با ذوق و شوق مشغول پر کردن شدم تا روز بعد برای پست آماده باشه.
***************
صبح با صدای زنگ اتاقم بیدارشدم و با کش،قوسی به بدنم و نگاه صبح دل انگیز از پنجره اتاقم از روی تختم بلند شدم به سمت دستشوی برای شستن دست وصورتم رفتم . از ذوق مصاحبه اصلا حال خودمو نمیفهمیدم ، صبحانمو زود خوردم و برای آماده شدن به اتاق و مشغول آماده شدن شدم. با برداشتن دفترچه از اتاق خارج و به سمت حیاط برای پوشیدن کفشهام رفتم . مشغول بستن بند کفشهام بودم که زنگ خونه به صدا در امد. من که بیرون بودم رفتم در رو باز کردم با باز کردن در دیدم یه مامور با دردست داشتن به پوشه سبز رنگ و یه فرد که من تا حالا ندیده بودمش پشت در بودند. سلام کردم و اونا هم جواب سلامو دادن در حالی که با تعجب نگاهشون میکردم ازشون پرسیدم: بفرمایید با کسی کار داشتین...؟
مامور سوال کرد: اینجا منزل آقای ... یه نگاه به داخل پوشه انداخت دوباره گفت... منزل آقای چو هستش...؟
من یه نگاه به مرد رو به روم که مشخص بود از اون کله گنده هاست کردم و گفتم : بله همینجاست..."
مامور: میشه بهشون بگین چند لحظه بیان دم در....
من که هنوز گیج بودم و نمیدونستم چرا و به چه علت اینا امدن به سمت حیاط چرخیدم و داخل خانه شدم . مادرم با دیدن من پرسید: کی بود پسرم...؟
من: یه مامور با یه آقای امدن دم در با بابا کار دارن...."
مادر : با پدرت .. نفهمیدی چه کار دارن...؟
با تکان دادن سرم به معنی نه ، به همراه پدر دوباره به دم در رفتم.
پدر با باز کردن در و با دیدن اون فرد و مامور جاخورد . رو به من کرد گفت: که برو داخل پیش مادر ... ولی من مخالفت میکردم و رو به پدر گفتم: پدر این آقا کیه ...؟ چرا با مامور امده...؟ من که تا حالا چهره پدرمو اینجوری ندیده بودم با صدای بلند گفت: بهت میگم برو پیش مادرت.... منم به خاطر اینکه زیاد عصبیترش نکنم برگشتم و تو حیاط منتظر شدم.
صداهاشون میشنیدم چی میگفتن اما خوب متوجه نمیشدم از چی دارن حرف میزنن، همون جور نگران بهش نگاه میکردم به حرفهاشون گوش میدادم که متوجه شدم اون مرد با پدرم درباره یه چک که مشخص بود رقمشم خیلی بالا ست که اون مرد با عصبانیت با پدرم حرف میزد و ازش درخواست پولشو میکرد. با تمام شدن صحبتهاشون پدر وارد خونه شد و با دیدن من تو حیاط با یه لبخند آرام بر لب که چهره غمگینشو به حالت شاد تغییر بده رو به من گفت: پسرم نمیخواهی بری...؟ من که هنوز گیج صحبتهای پدر با اون مرد و مامور بودم پرسیدم: چی... ؟ کجا برم...؟ که متوجه شدم لباس بیرون تنمه گفتم:...هاااا.. آره من دیگه میرم ...و خداحافظی کردم از در خارج شدم.
داخل تاکسی نشسته بودم و نمیدونستم ذوق مصاحبه داشته باشم یا نگرانی از حرفهای امروز دم در؛ در عالم خودم بودم که راننده صدام زد :رسیدیم پسرجون....با نگاه کردن به دور بر و پرداخت کرایه از تاکسی پیاده شدم و جلوی در دانشگاه ایستاد ه بودم نمیدونستم چه کار کنم، از یه طرف عاشق دانشگاه بودم از طرفی هم نگران بابا؛ گیج شدم به همین خاطر رفتم توی پارک که کنار دانشگاه بود روی یکی از نمیکتها نشستم تا فکر کنم . تصمیم بگیرم.
یکی؛ دو ساعت همونجا نشسته فکر میکردم تا اینکه بلااخره تصمیمو گرفتم ، به سمت خونه راه افتادم . در طول مسیر با خودم فکر میکردم که ازم بپرسن جوابشون چی بدم ...یا شایدم اصلا نپرسیدن ....
با رسیدن به خونه به غیر از هنری که مشغول بازی کردن بود و متوجه امدن من شد بقیه توی اتاق کناری ساکت نشسته و به فکر رفته بودن، به سمت هنری رفتم و مثل عادت همیشکی لپشو کشیدم که هنری کمی دردش گرفت. از جام بلند شدم که برم سمت اتاقم با حرف مادرم سر جام ایستادم که به پدر میگفت: حالا این صد میلیون از کجا میخواهی جورش کنی؟.... خودت که وضع زندگیمون میبینی قبلا هرچی داشتیم نداشتیم فروختیم بدیهامون دادیم.... دیگه چیزی نداریم....پدر در جواب گفت : میدونم خانم ... خودمم نمیدونم چه کار کنم ....به هرکی که میشناختم سر زدم ....ولی نتونستم حتی مقدار کم شم جور کنم.... اکه اون اتفاق نمی افتاد الان این مشکل نداشتیم...اینجوری شما رو تو دردسر نمی انداختم.. .که یکدفعه بیاد گذشته افتادم....
فلاش بک....
پاییز سال گذشته بود که پدر بعد ازتموم شدن کار توی شرکتش در حال برگشتن به خونه بوده که با ماشین به یه عابر برخورد میکنه و باعث میشه اون فرد که نان آور خونه بود دست و پاهاش بشکنه و یه مدت رو تخت بیمارستان بخوابه تا معالجه بشه. پدرم نه تنها خرجی که از درامد شرکت به دست میاورد کمک خرج خانواده اون شخص بود بلکه با شکایت آنها مجبور به پرداخت صد میلیون به خانواده آنها شد و برای بدست آورن این پول مجبور شد به یکی از رفقهای قدیمش که میشناخت سر بزند و درخواست این مقدار پول ازش قرض بگیره و با قرار بینشون تا پایان سال همین مقدار به صاحبش برگرداند ولی نشد و حالا.
پایان فلاش بک ....
هنوز دم در اتاقم ایستاده بودم به حرفهای آنها گوش میدادم وهنوز برام درک این مشکل سخت بود و بدتر از گذشتن از آرزوم نبود.
به پشت سرم نگاه کردم به هنری که در عالم خودش غرق بود غرق بود و مشغول بازی با گوشی اش و بیخبر از دور اطرافش شاد ؛خندان بود ،نا خوداگاه لبخند زدم به سمت اتاق برگشتم داخل شدم.کوله م کنار دیوار اتاق گذاشتم و خودم روی تخت نشستم، سرم رو لای دو دستم پنهان کردم. با صدای باز شدن در اتاق سرم بلند کردم و با دیدن مادر کنار چارچوب در و لبخند بر لب که سعی میکرد غم چهره اش را پنهان اما هرچی سعی میکرد نمیتوانست اون غم پشت لبخند زیباشو از من پنهان کند.
مادر: کی برگشتی...؟
با نگاه به اون چهره که خنده از غم میزد گفتم: همین الان رسیدم... و منتظر سوال بعدش شدم نمیدونستم چی باید میگفتم ؛. دروغ یا حقیقت؟ نفسم بند امده بود تنم به لرزه افتاد نمیخواستم دروغ بگم اما حالا مجبور بودم برای اولین بار دروغ بگم. با امدن هنری پیش مامان و گفتن: پس کی ناهارمیخوریم من گشنمه....نگاه مادر رو به خودش جلب کرد و مادر با گفتن: الان عزیزم غذا رو آماده میکنم... برگشت رو به من کرد ادامه داد: پسرم تو هم زود لباست عوض کن بیا.... غذا بخوریم...و از اتاق خارج شد. با رفتن مادر از اتاق نفس حبس شده تو سینه ام و گذاشتن دست رو قلبم که به شدت میزد با یه نفس عمیق از ته وجودم رهایش کردم یه نفس راحت کشیدم و تو دلم از هنری بابت نجاتم ممنون شدم.
چند روز وچند هفته به همین روال گذشت . پدر سخت در تلاش برای بدست آوردن پول و مادر هم با قبول کردن یه سری کار خیاطی هم دوش پدر کمک میکرد اما بازم با این همه سختی جون کندن نمیشد.
دیگه نمیتونستم بشینم و فقط تماشاگر رنج کشیدن آنها باشم به همین خاطر تصمیم گرفتم دست به کار بشم. یه مدت به بهانه درس خوندن به کتابخانه به خونه بچه ها به عنوان معلم خصوصی میرفتم بهشون تو درسهاشون بریا رفتن به دانشگاه کمک میکردم.اما با گذشت زمان این مورد برام سود زیادی نداشت درآمدش آنقدر نبود که بشه بهش تکیه کرد ،و همین طور برای خودم رنج آوربود از صبح تا شب باید با چند نفر سرکله میزدم تا چیزی حالیشون بشه آخرسرهم خسته و کلافه بر میگشتم. ازش دست کشیدم و به دنبال راه حل دیگه شدم.
با خریدن روزنامه و مجلات و تماسهای مکرر به مکانها مشخص شده یا برای کار به جاهای زیادی سر زدم ؛ یا قبلا ثبت نام کرده بودن یا مدرک بالا میخواستن ؛ که من فقط دیپلم داشتم هنوز به دانشگاه نرفته بود، یاتنها جا برای کار بارها و کلوب ها بود که به من اجازه داده نمیشد چون تازه 18 سالم شده بود خودمم از این جور کارها خوشم نمیامد . دیگه خسته ؛درمونده شده بودم توی خیابانها و پارکها با بی حوصلگی قدم میزدم و راه میرفتم و آهی از غم از سینه ام بیرون دادم.
نزدیک ظهر شد و از اینکه کلافه و دست خالی برمیگشتم از خودم بدم می امد. همیشه با خودم میگفتم :اگه اون اتفاق لعنتی نمی افتاد... اوضاع ما هم اینجوری نمیشد.... خسته بی جون تو اتوبوس نشسته بودم در حال برگشتن سرمو به شیشه تکیه و به تماشا بیرون بودم. هر کسی به نحوی سعی در تلاش برای بدست آوردن پول بود. یکی کنار خیابان مشغول دست فروشی ؛ اون طرفتر چند تا بچه در حال فروختن گلهای توی دستشان؛ به اونها نگاه میکردم تو دلم از خودم میپرسیدم: یعنی من نمیتونم مثل اون مرد دست فروش دست فروشی کنم ؟....یا مثل اون بچه ها کنار خیابون گل بفروشم...؟
زیب کله پشتی مو باز کردم برای در آوردن چیزی که چشمم به برگه مصاحبه دانشگاه خورد بدون اینکه برش دارم زیپ کیفم رو بستم دوباره تماشای بیرون شدم. چند دقیقه بعد اتوبوس که مسیر اخرش بود ایستادو پیاده شدم. تو عالم خودم بودم که متوجه یه بستنی فروشی شدم که یکدفعه یاد هنری افتادم عاشق بستنی بود. با خنده وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم دوتا بستنی که یکی میوه ای و اون یکی یخی باشه بهم بده . با گرفتن بستنی ها و قصد خروج داشتم که چشمم به چیزی جلب شد . برگشتم دوباره برای مطمئن شدن یه نگاه کردم ؛ درسته خودش بود یه آگهی استخدام بود . با دیدن اون آگهی حس کردم تمام ناامیدهام و بی جونیم همه از بین رفتن و جاشون دوباره به امید و توانایی دادن. به سمت فروشنده برگشتم گفتم: ببخشید آقا اون ...... مرد با اشاره دست من برگشت پشت سرش را نگاهی انداخت و در سوال نیمه تمام من گفت : آهان اونو میگی... اینو همین امروز صبح زدیم ....... مهلت ادامه دادن بهش ندادم گفتم: یعنی هنوز کسی ندیده...؟ فروشنده : فکر نکنم .. چون کسی ازم تاحالا نپرسیده.... شایدم اصلا متوجه ش نشدن..... برام محل کار یا نحوه کارش مهم نبود فقط کار میخواستم. ازش خواستم که اون کاغذ رو بهم بده در اصل دلم نمیخواست کسی دیگه اون آگهی رو ببینه... با گرفتن کاغذ از فروشنده و با شوقی که داشتم از مغازه خارج شدم متوجه حرف فروشنده که مدام میگفت: مرد جون... مرد جون... بستنیهاتون.... اما دیگه من بیرون امده بودم. تو خیابون با ذوق و شوق قدم های تند برمیداشتم گوشیمو از جیبم در اوردم اولش دستهام میلرزید و تو دل میگفتم: نکنه کسی دیده باشه..... اگه کسی رو قبول کرده باشن اونوقت چه کار کنم...؟ هزاران سوال تو سرم میچرخید .... که با صدای پشت سرم که گفت: پسرجون مواظب باش .. به خودم امدم و گفتم : هااااا...با نگاه پیرمرد متوجه شدم که داشتم میافتادم توی جدول کنار خیابون ؛ ایستادم به گوشیم خیره شدم به خودم میگفتم : تو چت شده پسر .... چرا داری الکی فکرای بیخودی میکنی .... زنگتو بزن.... شماره ی رو کاغذ رو گرفتم. اولش چندتا بوق خورد بعدش شخصی که مشخص بود یه زن هست جواب داد: بله .. بفرمایید... الو..الو... با گفتن :مزاحم... خواست قطع کنه که من با صدای لرزان گفتم: من....من... برای آگهیتون زنگ زدم.
زن: پس چرا حرف نمیزنی....؟
زن: چکار داری.....؟
من: برای آگهی استخدام تماس گرفتم... زن که مشخص بود زیاد خبر نداره پرسید: کدوم آگهی...؟ ما که .... اهان آره .. الان یادم امد خب..... من: در حالی که شک داشتم کسی رو قبول کرده باشند سوالمو پرسیدم: شما هنوزم کسی رو برای اینکار میخواین....؟
زن: خب در حالی که تازه پخش کردیم به نظر میاد ...مکثی کرد با تردید پرسید : تو خودت این کارو میخوای؟.... من سریع گفتم : اره..اره... زن گفت : خوب تا حالا کسی تماس نگرفته تو نفر اول هستی ... از شنیدن این خبر شکم به یقین تبدیل شد و یه نفس راحتی کشیدم و مکث کوتاهی کردم و دوباره گفتم: من ... من ... این کار رو میخوام ...
زن: قبلا دوره این کار دیدی..؟
من : لبخندی که بر لب داشتم از سوالش محو شد و یکباره سکوت کردم، با سکوتم به فکر رفتم و تو دلم جوابش دادم، نه من تا حالا این کار رو نکردم.
زن: الو... الو..؟
چون نمیخواستم آخرین شانسم از دست بدم مجبور شدم برای اولین بار دروغ بگم و در جواب سوال زن گفتم: بله... من دیدم....
زن: خیلی خب امروز که نمیشه بیایی خانم خونه نیس......حرفشو قطع کردم گفتم: خانم...؟ مگه شما....
زن : نه من خانم خونه نیستم ...ایشون فردا می یان خیلی خب آدرسو که داری ؟...فردا میتونی به همون آدرس بیای با خود خانم صحبت کنی....
من: باشه ...وبا تشکر از زن که خدمتکار خونه حساب میشد تماس قطع کردم ؛چند دقیقه بعد مثل کسی که گمشده شو پیدا کرده بالا وپایین به دور از نگاه های بقیه می پریدم تا به خودم امدن دیدم همه نگاه ها به سمتم چرخیده و در حال تماشای من هستن، با جمع جور کردن حالتم و برای اینکه از اون نگاه ها دور بشم به سمت خیابون چرخیدم و سریع سوار تاکسی شدم به سمت خونه رفتم.
ساعت 6 غروب شد . از پنجره اتاق در حال تماشای آسمون که چه راحت و بدون دغه دغه روشنایی روز جاشو تقدیم تاریکی شب میکنه بودم، اینکه مخالفتی داشته باشند و با درخشش ماه که بصورت هلال و تابش ستاره ها که انگار امید روشنایشان بدست اوست دورش حلقه و به رقصه در می آیند. نگاهم از آسمون گرفتم و به دست خودم نگریستم گفتم: این آدرس همه امید من خواهد شد... اما با داشتن این امید هنوز یه مشکل برام باقیست اونم رضایت خانواده م هست نمیدونم اگه بهشون بگم چه واکنشی نشون میدن در حالی که میدونم مطمنا مخالفت خواهند کرد. با صدای در اتاقم از افکارم بیرون امدم :بله.... کیو پسرم.... با دیدن پدرم کنار چارچوب در کاغذ لای کتابم روی میز گذاشتم و خنده کنان به سمتش رفتم.
من: بله بابا من کاری دارین ...؟
پدر: نه عزیزم.... امدم اگه چند لحظه وقت داری باهم توی حیاط مثل قدیما .. مثل یه پدر ؛پسر باهم صحبت کنیم...
من: البته چرا کنه نه حتما .. شما برید منم الان میام...
پدر با لبخند به سمت حیاط رفت و منم بعد از اینکه مطمئن شدم متوجه چیزی نشده بود با بستن در اتاقم وریختن دوتا قهوه داخل فنجان به سمت حیاط رفتم و کنار پدرم نشستم.
پدر: پسر عزیزم... "
من: بله..."
پدر:یادته وقتی درست هفت سالت بود.... درست همین جا نشسته بودی... داشتی تو دفتر نقاشیت اولین نقاشیت میکشیدی و وقتی آوردی بهم نشون دادی بهم چی گفتی...؟
من: آره ... یادمه گفتم وقتی بزرگتر شدم میخوام یه نقاش مشهور بشم...."
پدر: آره درسته.... و من چی گفتم..؟
من صدای پدرم در آوردم گفتم: آخه کی میاد این نقاشیهای زشت تو رو بخره..." منم از دستون ناراحت شدم باهاتون قهر کردم...."
پدر خندید گفت: آره...آره... منم برای اینکه باهام آشتی کنی رفتم برات ازاون مداد رنگیهای دوست داشتی گرفتم و باهام آشتی کردی.."
چند دقیقه ای همچنان با بابا مشغول صحبت ، خندیدن بودیم که مادر با خنده های ما به حیاط امد گفت: خوب پدر ،پسر باهم خلوت کردین ... پاشین.. پاشین شام حاضره بیاین داخل....
پدر: چیه خانم حسودیت میشه دارم با پسرم چند کلمه صحبت میکنم ..."
مادر: ای وای... آقا این چه حرفهی ....." بلندشید بیاین شام سرد میشه هاااا..."
پدربا شوخی رو به من کرد گفت: پاشو.. پاشو پسرم تا مادرت ما رو بی شام نکرده بریم داخل..." من از حرف پدرم خندم گرفت شروع به خندیدن کردم و با برداشتن سینی قهوه به دنبال بابا به داخل رفتم.
منتظرم زود به اون جاهای هیجانی برسه,ولی شخصیت جفتشون معرکست خصوصا شیون
اره داستانش ارومه
این داستان خودته؟
ولی اینو قبلا خوندم قشنگه خیلی هر چند نصفه خوندم ولی اره واقعا زیباست ولی دوستش دارم
نه من ننوشتم ..پری نوشته...
اره تو وب قلبی میزاشتمش...پری هنوز تمومش نکرده...داره مینویسه...
سلام عزیزم.
. باید داستان پیش بره ببینیم چی میشه.


قسمت اولش که به نظر جالب میاد
خییییلی ممنون عزیزم . واقعا قشنگ بود
سلام خوشگلم....
اره باید داستان پیش بره...داستان اروم قشنگیه...میپسندیش
وای بیبی چه خوب داری میذاریش مرسی از نویسندش که لطف کرد ادامه داد
عاشققققققققتتتتتتتتتمممم
خواهش عزیزم
یعنی چه کاریه که نیاز به آموزش داره
کیو بیچاره چقدر بده که باید دست از آرزوهاش بکشه
مرسی عزیزم
خواهش عزیزم
دشمنت شرمنده گلم
دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده

منم

موافقم

آخ جون بلاخره گذاشتیش خیلی خوشحالم منکه خیلی دوستش داشتم
خوبی عزیزم؟
خیلی مراقب خودت باش، باشه؟
دلم خیلی برات تنگ شده
ممنون عزیزدلم...


منم دلم برات تنگ شده..تو چطوری؟/...
هی یاد مسنجر و او ن روزا که باهم میحرفیدیم بخیر... ای کاش زمان همون موقع متوقف میشد
ینی کارش چیه
منتظر بقیسم مرسی
سلام خوشگلم...فردا شب میزارم...این رو هر شب تونستم میزارم..