سلام دوستای عزیزم...
این از قسمت بعدی...بفرماید ادامه......
معجزه بیست و نهم
همه شام رو خورده بودن ولی کسی از پشت میز هنوز بلند نشده بود که کانگین از روی صندلیش بلند شد در حالی که به لیتوک نگاه میکرد لبخندی زد گفت: من و تیکی میخواستیم یه چیزی بگیم...هفت جفت چشم به کانگین دوخته شد .کانگین اب دهنشو قورت داد گفت: اگه بخواین اینجوری نگام کنین هول میکنم یادم میره...همه زدن زیر خنده. ژومی با شیطنت گفت: کانگین شی چطور نگات کنیم... سرشو کج کرده دستاشو زیر چونه ش گذاشت گفت: اینطوری خوبه؟...هنری سقلمه ای به ژومی داد ولی بقیه خندیدن. لیتوک هم از روی صندلی بلند شد کنار کانگین ایستاد گفت: راستش من و کانگین میخواستیم دلایلی رو که این مهمونی رو برگزار کردیم بگیم...
دونگهه با تعجب گفت: دلایل ؟...مگه چند تا دلیل هست؟... لیتوک گفت : سه و چهار تا دلیل....هیوک سوتی زد گفت: سه وچهار تا؟.. اوه...اوه...چه زیاد...آقا قبول نیست...سه وچهار تا با یه مهمونی ...خیلی زرنگیه... که با دیدن چشم غره هنری بقیه حرفشو خوردهنری رو به لیتوک کرد لبخند زد گفت: شما این دوتا رو ببخشید ...بقیه حرفتون رو بزنید...لیتوک هم لبخندی زد گفت: بله...همین طور که گفتم سه چهارتا دلیل برای این مهمونی بود...اولین دلیلمون خوب شدن حال وونی عزیزم...که برای من جای تمام خانواده ای نداشتمه... یه نگاه پر از محبتی به شیوون کرد.
شیوون هم نگاه پر محبتی به لیتوک کرد درحالی که لبخند میزد گفت: ممنون هیونگ... توهم برای من مثل برادری...به کیو هم که کنار شیوون نشسته بود از زیر میز دست شیوون رو به گرمی در میون دستش فشرده بود با عشق به شیوون نگاه کرد ادامه داد: دومین دلیل برای تشکر از همه شما بخصوص کیو شی که تمام این مدت کنار ما بود ...لحظه ای تنهامون نذاشت...الانم شیوون داره باهاش زندگی میکنه... سومین دلیل هم برای پیدا کردن دوستای خوبی مثل شما...تشکر ازتون بخاطر اینکه اون جشن رو برای بچه ها برگزار کردین...بدون اینکه به چیزای مادیش فکر کنید....من به نوبهی خودم از تک تک شما سپاسگذارم...لیتوک سرشو به نشونه احترام خم کرد.
در همون موقع شیوون گفت : چهارمین دلیل هم ازدواج کانگین شی و لیتوک هیونگ ...امیدوارم که همیشه درکنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنن.... شیوون شروع به دست زدن کرد که با دست زدن او بقیه هم دست زدن. کانگین دستشو پشت کمر لیتوک برد اون رو به خودش نزدیک کرد گفت: ممنون...قول میدم که لیتوک رو خوشبخت کنم...لیتوک با این حرف کانگین گونه هاش رنگ گرفت با صدای ارومی گفت: منم قول میدم ...همه با دیدن این صحنه هورا کشیدن محکم تر دست زدن .اونشب واقعا شب خوبی بود به همشون خوش گذشت.
*******************************************************
شیوون خمیازه ای کشید رو به کیو که در حال رانندگی بود گفت: تو برای چی اومدی دنبالم؟.. ساعت 5 صبحه...خودم میومدم خونه...کیو لبخندی زد گفت: با چی میومدی ؟... مگه نگفتی ماشنیت خراب شده گذاشتیش تعمیرگاه؟... شیوون درحالی که توی کیفش دنبال چیزی میگشت چهره اش توهم شد با کلافگی موهاشو بهم ریختو بدون توجه به حرف کیو با ناراحتی گفت: ااااااهههههههههههه...جاش گذاشتم...من چقدر گیجم... کیو ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد با نگرانی به چهره خسته و توهم شیوون نگاه کرد گفت: چی شده ؟...چی رو جا گذاشتی؟...خیلی مهمه؟...میخوای برگردیم؟... شیوون سرشو به پشتی صندلی ماشین تیکه داد پوفی کرد با چشمان خیسش نگاهی به کیو کرد اروم گفت: اره کیوهیونا...بگرد ...خیلی مهمه... باید حتما امروز کارشو تموم کنم...کیو لبخند زد گفت: باشه...برمیگردیم..این که ناراحتی نداره... شیوون هم سعی کرد لبخند بزنه گفت : ببخشید ممنون...
" اره دکتر چویی ...خدارو شکر که شما اینجایید...لطفا کمکمون کنید"... شیوون نگاهی به اورژانس که قولقوله بود هر کسی طرفی میدوید صدای ناله و گریه تمام فضا رو پر کرده بود نگاه کرد با تعجب پرسید : اینجا چه خبره؟....تا یک ساعت پیش که من اینجا بودم که خبری نبود... پرستار در حالی که دست شیوون رو گرفته بود اون رو به سمت یکی از اتاقهای احیا میبرد گفت: یه تصادف زنجیره ای نیم ساعت پیش اتفاق افتاده ... چون بیمارستان ما به محل حادثه نزدیک بود ... زخمیها رو اوردن اینجا... سرهمه دکترهای کشیک خیلی شلوغه ...دکترای کشیک بخش هم همه تو اتاق عملن... واقعا معجزه بود که شما برگشتید بیمارستان... چون حال یکی از زخمیها خیلی بده...
پرستار و شیوون وارد یکی از اتاقهای احیا شدن. مردی تقریبا 30 ساله سرتا پا خونی روی تخت دراز کشیده بود به سختی نفس میکشید هر لحظه هم نفسش بدتر میشد .شیوون سریع بالای سرش اومد از یکی از پرستارها خواست علایم مریض رو توضیح بده پرستار گفت" که گردن و قفسه سینه مریض به شدت اسیب دیده ..به طوری که هر لحظه سختتر نفس میکشه..میزان اکسیژن خونش داره هر لحظه پایین تر میاد..انترنها سعی کردن که لوله گذاری کنن...ولی راه تنفس مسدود شده ..گلوم هم هر لحظه داره متورم تر میشه ..نمیشه کاری براش کرد ..همچنین یک طرف از قفسه سینه وچند تا از دنده هاش شکسته.. خون ابه توی قفسه جمع شده داره به شش فشار میاره "..
شیوون با انگشتای دستش گلوی مرد رو معاینه کرد راه حلق به کل متورم شده بود نمیشد حتی زیر حجره رو برای تنفس سوراخ کرد، پس رو به دوتا انترنی که برای کمک کنار مرد ایستاده بودن کرد گفت: من میخوام که یکی تون بهم کمک کنید ...کسی که به من کمک میکنه باید خیلی سریع عمل کنه...اصلا هم نترسه...هر دو انترن به هم نگاه کردن انترن زن جلوتر اومد با اطمینان گفت: دکتر من کمکتون میکنم.... شیوون خیلی جدی گفت: خوبه...خوب گوش کن ...ببین چی میگم... تو باید به وسیله سوزن شماره 7 اون طرف قفسه سینه بین دنده های 6 و7 روخیلی اروم سورخ کنی...مایعی رو که به شش فشار وارد میکنه رو خارج کنی...همزمان که تو این کارو میکنی ...من بعد از پنج ثانیه طرف دیگه رو با مس ( چاقوی جراحی) میبرم...لوله اکسیژن رو اونجا وارد میکنم...انترن به چشمای جدی شیوون نگاه کرد اون قدر شیوون جدی و مطمین حرف میزد که جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت پس انترن زن گفت: چشم...شروع میکنم... شیوون به پرستار که علایم مرد زخمی رو چک میکرد اشاره کرد گفت: تمام علایم رو خوب تحت نظر داشته باش...کوچکترین تغییر رو بهم اطلاع بده... رو به انترن مرد کرد گفت: شما هم بیا اینجا کمک من...
کیو توی ماشین نشسته بود منتظر بود تا شیوون بگرده ولی هر چی منتظر شد شیوون پیداش نشد.پس نگران شد از ماشین پیاده شد به سمت ساختمان بیمارستان رفت . شلوغی اورژانس بیمارستان توجه کیو را نیز جلب کرد ،از پرستاری که با شتاب از کنارش داشت رد میشد پرسید: ببخشید دکتر چویی رو ندیدید؟... پرستار همون طور که از کیو دور میشد با دست به یکی از اتاقهای احیا اشاره کرد گفت: اونجا هستن... کیو به طرف جایی که پرستار اشاره کرده بود رفت دید که شیوون بالای سریه مریض با لباس خونی در حال انجام کارهای پزشکی هست. کیو بیرون اتاق ایستاد به تلاش شیوون که با جدیت کارشو انجام میداد نگاه میکرد با خودش گفت: "این همون شیوونیه که تا نیم ساعت پیش چشماش از خستگی باز نمیشد... الان ببین چطور برای نجات جون یه ادم داره تلاش میکنه ...بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاره که خسته س...
شیوون با صورتی که به شدت عرق کرده بود روبه پرستار که علایم رو کنترل میکرد گفت: میزان اکسیژن خون؟...پرستار لبخندی زد گفت: آقای دکتر...نرماله.... شیوون رو به یکی دیگه از پرستارها کرد گفت: برو با اتاق عمل تماس بگیر ...این مریض باید هر چه سریعتر بره اتاق عمل...رو به انترن مردی که کنارش ایستاده بود کرد گفت: دور محل بریدگی رو تمیز کن... لوله رو سرجاش ثابت کن...از کنار مرد دورتر شد .پرستار شین لبخند زد گفت: خسته نباشید دکتر...کارتون عالی بود...اگه شما نبودید حتما تا حالا مریض مرده بود... شیوون از خستگی لبخند بیحالی زد گفت: ممنون...من که کاری نکردم...رو به انترن زن که هنوز طرف دیگه مریض ایستاده بود کرد با همون لبخند گفت: کارتون خوب بود... ممنون...لطفا مریض رو تا اتاق عمل همراهی کنید.... انترن زن به نشونه احترام کمی خم شد گفت: چشم ...حتما دکتر...
شیوون رو به پرستار شین کرد گفت: زخمیه دیگه ای نیست...پرستار شین گفت:چرا اقای دکتر... اتفاقا یکی دوتا زخمی سرپا دیگه هم هستند... ولی شما خیلی خسته این دکتر چویی...دکترای کشیک که کارشون تموم بشه به وضعیت اونا رسیدگی میکنن...شیوون درحالی که با پرستار از اتاق خارج میشد گفت: نه ..اشکالی نداره...حالا که من اینجام...در ضمن معلوم هم نیست که کی کار بقیه تموم بشه...پس بریم اونها روهم معاینه کنیم...پرستار شین لبخندی زد گفت: باشه دکتر...پس از این طرف...
شیوون داشت به دنبال پرستار شین میرفت که ناگهان کیو رو دید . اون به خاطر وضعیت بحرانی بیمار به کل کیو رو فراموش کرده بود. فراموش کرده بود که کیو منتظرشه پس رو به پرستار شین گفت: چند لحظه صبر کنید....من الان میام...بدون اینکه منتظر جواب پرستار باشه به طرف کیو رفت .
کیو با دیدن شیوون لبخندی زد اوهم چند قدم به جلو رفت شیوون مقابل کیو ایستاد گفت: کیوهیونا...ببخشید... خودت که وضعیت اینجا رو میبینی...یه کار اورژانسی هم پیش اومد که باید انجامش میدادم...ببخشید که تو رو هم معطل کردم... کیو درحالی که لیوان قهوه رو به سمت شیوون میگرفت لبخند زد گفت: هیچ اشکالی نداره...خسته نباشی... برو به کارت برس...من منتظرت میمونم تا باهم بریم خونه... شیوون لیوان قهوه رو از کیو گرفت با چشمانی که از خستگی بیخوابی قرمز شده بود به صورت مهربان کیو نگاه کرد گفت: نه کیوهیونا...تو برو خونه...من بعد شیفت امروز میام خونه...چند ساعت دیگه شیفتم شروع میشه...پس صرفم نمیکنه که بیام خونه...تو برو ...هر وقت شیفتم تموم شد خودم میام خونه...
کیو با نگرانی گفت: ولی تو باید استراحت کنی...خیلی خسته ای... شیوون لبخند بیحالی زد گفت: وقتی کارم تموم شد میرم تو اتاق پزشکا تا شروع شیفتم کمی استراحت میکنم... خواهش میکنم ...الانم تو برو خونه استراحت کن...منم برم به دوتا مریض دیگه برسم...باشه؟... کیو خواست حرفی بزنه که شیوون اون رو به طرف در خروجی به ارومی هل داد گفت: برو دیگه ...نگران من نباش...بابت قهوه هم ممنون ...خستگیم در رفت... سریع از کیو دور شد به سمت پرستار شین رفت.کیو با نگرانی به رفتن شیوون نگاه کرد. وقتی شیوون رو دیگه ندید خودش هم به طرف در بیمارستان رفت تا به خونه بره.
.............
شیوون هر کاری میکرد خوابش نمیبرد با اینکه خیلی خسته بود ولی بدنش خیال استراحت نداشت ،پس از روی تخت که دراز کشیده بود لبه ان نشست درهمون لحظه ژومی وارد اتاق شد. ژومی با دیدن شیوون خیلی جا خورد با تعجب پرسید : شیوون شی اینجا چیکار میکنی؟... مگه نباید الان خونه باشی؟... کانگین شی میگفت که دیشب شیفت بودی... شیوون به ساعت روی دیوار نگاه کرد ساعت 9 صبح بود از لبه تخت بلند شد کش و قوسی به بدنش داد گفت: اره شیفتم دیشب بود ...کل مارجرا رو برای ژومی تعریف کرد.
ژومی با بیحالی روی یکی از صندلی ها نشست گفت: که اینطور ...شیوون به ژومی نگاه کرد گفت : ببینم شیفتت تموم شده؟...ژومی با سرتکان داد گفت: اره... شیوون هم روی صندلی مقابل ژومی نشست گفت: پس چرا نمیری خونه؟... ژومی چهره ش غمگین شد گفت: هنری الان تا شب خونه نیست...برای چی برم خونه ...برم خونه حوصله ام سرمیره... ترجیح میدم تو بیمارستان باشم... بعد شب که هنری میاد برم خونه... شیوون خنده شیطنت امیزی کرد گفت: معلومه که خیلی دوسش داری که نمیتونی یه لحظه هم بدون اون تو خونه تنها باشی.... ژومی لبخند زد گفت: اره...اخه بدون اون تحمل کردن خونه خیلی سخته میشه...خونه خیلی کسل کننده میشه...
شیوون که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی ژومی شی میای بریم یه دست بدمینتون بازی کنیم... ژومی با شنیدن اسم بدمینتون چشماش از تعجب گشاد شد گفت: مگه تو خسته نیستی؟؟...مگه نمیخوای استراحت کنی؟... شیوون با لبخند گفت: خستگی کیلوی چند؟...هر کاری کردم نتونستم استراحت کنم... حالا از اینها بگذریم ...پایه هستی یا نه؟... ژومی گفت: بر فرض من پایه...راکت بدمیتون نداریم که.... شیوون چشماشو ریز کرد با شیطنت گفت: دکتر برون اگه بلد نیستی یا میترسی بازی کنی خوب بگو ...چرا بهونهمیاری... ژومی اخمی کرد گفت: من بلد نیستم؟...من میترسم؟... کی گفته ...من اخر بدمینتون بازها هستم... شیوون باز با شیطنت گفت: پس اگه هستی نگران نباش ...من دسته بدمنیتون و توپشو جور میکنم... ژومی گفت : باشه حرفی نیست...ولی اگه باختی یه وقت دبه نکنیا... شیوون خندید گفت: باشه...تو مواظب باش نبازی...
" آقیا پارک نشنیدم دکتر چویی تو بیمارستانه؟...برام پیداش کن ...بهش بگو بیاد پیش من...من باهاش کار دارم"... رئیس بیمارستان در حالی که لیتوک رو به دفترش خواسته بود اینها رو بهش گفت. لیتوک همنطور که از روی مبل توی دفتر رئیس بلند میشد گفت: چشم...الان پیداشون میکنم...بهشون میگم بیان خدمتون...
لیتوک شیوون رو تو حیاط پشتی بیمارستان در حالی که با ژومی در حال بازی بدمینتون بود پیدا کرد لبخندی زد به سمت اونها رفت .شیوون با خوشحالی به توپی که ژومی نتونسته بود جواب بده نگاه کرد گفت: من بردم...لیتوک با صدای بلند گفت: دکتر چویی ...جناب رئیس باهاتون کار داره...گفته برین دفترش... شیوون حوله ای رو که روی صندلی انداخته بود برداشت با اون عرقهای صورت و گردنشو پاک کرد .ژومی که حسابی حرصش گرفته بود در حالی که دندوناشو بهم میساید گفت: چی چی رو تو بردی.... لیتوک شی اومد من حواسم پرت شد ...قبول نیست... شیوون درحالی که حوله ژومی رو به سمتش پرت میکرد گفت: دکتر بورن چرا جر زنی میکنی؟... بیچاره لیتوک شی که همین الان اومد...تو سه تا امتیاز عقب بودی.. ژومی گفت : ولی من قبول ندارم... آفتاب تو چشمم بود... شیوون خنده ای کرد گفت: حالا که من باید برم...ولی حاضرم اخر هفته که با هم قراره بریم بیرون اونجا هم باهات مسابقه بدم... قبوله؟... ژومی با این که دلش نمیخواست که بازی اینجوری تموم بشه ولی چون شیوون باید میرفت با عصبانیت گفت قبوله...اخر هفته بهت نشون میدم دکتر چویی ...شیوون در حالی که هنوز میخندید وارد ساختمان بیمارستان شد با صدای بلند گفت: باشه...پس تا اخرهفته...
شیوون روی مبل دفتر رئیس بیمارستان نشسته بود با نگاهی منتظر به او نگاه میکرد رئیس گفت : دکتر چویی شنیدم که امروز جون یکی از زخمیهای تصادفی رو به طور ماهرانه ای نجات دادی؟... شیوون لبخندی زد گفت: کاری نکردم ...فقط باید اون کاری که انجام میدادم رو انجام دادم... رئیس کمی به سمت جلوخم شد گفت: دکتر نوه ...رئیس بخش جراحی به من گفت که اقدامی که تو کردی فقط یک جراح ماهر برمیاد ...از بس اونقدر دقیق و تمیز انجام شده بود که دکتر نوه هم تعجب کرده بود ...اخه تو مگه متخصص اطفال نیستی؟...
شیوون همانطورکه لبخند روی لبانش بود گفت : میدونید که بچه ها خیلی ظریفن ...پس من به عنوان یه متخصص اطفال باید به همون اندازه ظریف و دقیق عمل کنم...
شیوون نمیخواست که کسی بفهمه که او تخصص جراحی هم داره بنابراین پرونده ای رو که بیمارستان برای معرفی خودش داده بود فقط تخصص اطفالشو ذکر کرده بود رئیس که معلوم بود حرف شیوون رو کاملا بارو نکرده گفت: خیلی خوب باشه...به هر حال خواستم از کاری که کردی و جون اون فرد رو نجات دادی تشکر کنم...ببینم تو اون مریض رو میشناختی؟...
شیوون با گیجی گفت: نه چطور مگه؟... رئیس گفت: شاید باورت نشه...ولی تو جون برادر وزیر جنگ رو نجات دادی... شیوون لبخندی زد گفت: فکر میکنم وقتی یه دکتر به مریض میرسه با این که اون چیکارس یا چه نسبتی داره کاری نداره... فقط نجات دادن جون اون براش مهمه... درست نمیگم قربان؟... رئیس از حرف شیوون خوشش اومد در حالی که اون رو تحسین میکرد گفت: بله ...شما راست میگی...یه دکتر واقعی باید اینگونه باشه... شیوون به ساعتش نگاه کرد گفت: قربان اگه اجازه بدین من برم...اخه تا چند دقیقه دیگه شیفت من شروع میشه.... از روی مبل بلند شد . رئیس هم به احترام شیوون از روی مبل بلند شد گفت: بله...حتما...بازم ممنون دکتر چویی...شیوون به نشونه احترام کمی خم شد از دفتر رئیس خارج شد.
............
شیوون بعد از یه روز سخت کاری که از شب قبل تا عصر امروز یک سره در بیمارستان بود حتی عمل کوچکی هم برای نجات جان بیماری در اتاق احیا انجام داد بود حسابی خسته بود ،طوری که وقتی به خانه رسید حتی نای حرف زدن نداشت سرمیز شام هم کلی چرت زد دوشش هم با بیحالی گرفت. حال در اغوش کیو در رختخواب خواب که نه تقریبا بیحال بود .تمام تن شیوون کوفته بود از خستگی درد میکرد، ولی تا پا به خانه گذاشت نگاه و لبخند مهربان کیو رو دید به اغوش رفت خستگیش را فراموش کرد .حال دراغوش کیو در ارامش خاصی درخواب بود بی هیچ درد وخستگی .
کیو هم دستانش دور تن شیوون حلقه کرده او را به اغوش داشت کنارش روی تخت دراز کشیده بود با دستی لای موهای شیوون شانه وار نوازش میکرد و گهگاه سرجلو میبرد بوسه ای ارام برای ارامش به شقیقه شیوون میزد هم شیوون هم خود را غرق ارامش و لذت میکرد. از اتفاقاتی که امروز در بیمارستان افتاده بود خبر داشت، شیوون سرشام برایش تعریف کرد، فهمید عشقش امروز چه روز خسته کننده اما موفقی داشت. به خود میباید که عشقش این همه کار از دستش برمیاد جان انسانها را مثل همیشه نجات میدهد. با اغوش کشیدن و بوسه هایش شیوونش را غرق لذت و ارامش کند در دلش از خدایش تشکر میکرد که شیوون را وارد زندگیش کرد عشق او و تشکر میکرد که عشق واقعی رو نسیبش کرد و ارامش و خوشبختی رو به او با وارد کردن شیوون به زندگیش هدیه داد ، از خدایش سلامتی و شادی عشقش را میخواست دعا میکرد همیشه درهر حالی مراقب عشقش باشد.
سلام عزیزم.

. توی همه ی شرایط اول به فکر بقیه اس بعد خودش.

.

کانگین بالاخره به ارزوش به طور کامل رسید و با لیتوک ازدوا.ج کرد.
شیوون چقدر مهربونه
اخی وونی فقط با حضور کیو تونست بالاخره اروم بشه و استراحت کنه توی بیمارستان که اخر استراحت نکرد
مرررسی عزیزم . عالی بود
سلام عزیزدلم...
اره کانگین هم به عشقش رسید...
اره کیو بهش ارامش داد....
خواهش عزیزدلم...
Vaaaayyyy ba in hame tozihat az kyu manam bishtar asheghesh shodam
Man alan kyu mikhaaaaammmm
Siwon ham mikham asan joftesho mikham
Wowwww zhoumi ch asheghe
Asan kangtuek is my love
Mersiiiii nevisandeye gol bia bazam baramun benevis
Mersiii hanaye golam duste nazam asheghetam
جفتشون مال خودت....
دستش درد نکنه....
منم دوستت دارم...خوشگلم میبوسمت...
مرسی عزیزم
خواهش
اخی بیچاره یه دقیقه هم نمیتونه استراحت کنه واقعا کاره پزشکا سخته
مرسی بیبی
اره کارشون سخته
خواهش
سلام آبجی خسته نباشی گلم مثل همیشه خوب بود دست نویسنده و شما آبجی گلم درد نکنه شیوون واقعا خیلی خوبه و مسول کیو هم صبور و مهربان یه زوج ایده آل
سلام عزیزدلم...اره خوبه....