سلام دوستای عزیزم...
واقعا ممنون ازتون...یه دنیا ممنون که چند شاتیمو خوندین نظر گذاشتین...یه دنیا ممنون ..واقعا شما بهم خیلی لطف دارید... خیلی خییل ازتون ممنونم...واااااااااااای چه ایدهای جالبی هم دادید... الببته ایدتون یکم به اون چیزی که من قراره بنویسم نزدیکه و اینکه شماااااااااااااااااااااااااااااااا دوستای گلم با ایداتون داستنمو تکمیل کردید ..پازلهای گمشده داستانمو پیدا کردم.... واقعا ازتون ممنونم..عجب نویسنده ایم که به کمک دیگران مینویسم... خوب میخوام همتون توش شریک کنم ...خوب خلم دیگه.... ولی یه چیزی این ایدها و نظراتی که دادید این داستان که قراره چند قسمت باشه که کلی ایده شد با کلی قسمت تو ذهنم.... اوففففففففف ..چه بکنم... باید یه فکری به حال این ایدها بکنم....
خوب حالا برید ادامه برای خوندن این قسمت ...
معجزه بیست و ششم
شیوون تو بالکن روی صندلی نشسته بود به ستاره های اسمون خیره شده بود، لوهان در حالی که دستاشو با حوله خشک میکرد به بالکن اومد روی صندلی کنار شیوون نشست او هم به اسمون خیره شد گفت: اندرو شنیدم دوباره حالت بد شده بود؟...نگاشو از اسمون گرفت به نیم رخ صورت شیوون نگاه کرد گفت: الان بهتری؟... دیگه مشکلی نداری ؟...شیوون بدون اینکه نگاشو از اسمون بگیره لبخندی زد گفت: نه مشکلی ندارم...الان حالم خیلی بهتره... لوهان سرشو به علامت تایید تکون داد چند دقیقه ای تو سکوت گذاشت که شیوون گفت: لوهان یه سوال بپرسم؟.. لوهان به سمت شیوون چرخید گفت: بپرس... شیوون سرشو پایین انداخت گفت: واقعا تو بخاطر این اومدی کره که منو باخودت به کالیفرنیا ببری؟... سرشو بالا اورد به لوهان نگاه کرد. لوهان به پشتی صندلیش تکیه داد دستاشو تو جیب شلوار ورزشیش کرد گفت: اره...من مامور شدم بیام دنبال تو ...به عنوان یه پزشک تو رو تا کالیفرنیا برای عروسی کریس همراهی کنم... شیوون احساس ناراحتی کرد ،چرا باید لوهان به زحمت میافتاد این همه راه رو میومد تا اون همراهی کنه پس با ناراحتی گفت: چرا خوادتو زحمت انداختی... لوهان به صورت غمگین شیوون نگاه کرد گفت: اولا که زحمت نیست دلم خیلی برات تنگ شده بود... وقتی کریس ازم خواست این کارو بکن با جون دل قبول کردم... دوما تو اون چند سالی که پیش ما بودی انقدر به من محبت کردی که من هر کاری برات بکنم جبران یه درصدشم نمیشه... بعدشم میدونی که کریس ازم خواست... کریس هر کسی نیست... شیوون نیشخندی زد گفت: اره راست میگی ...کریس هر کسی نیست... بعد به اسمون نگاه کرد ادامه داد : کریسه دیگه کریس...
...........................
" اره داداش... ما چند ساعت دیگه کالیفرنیایم... خیالت راحت باشه...نه فقط منو اندرو و کیوهیون...نه اونا گفتن که کار دارن... نمیتونن بیان... اره بابا...خیلی بهشون گفتم ...ولی عذر خواستن.... گفتن نمیتونن دیگه....کریس دارن برای سوار شدن صدا میزنن ...من باید قطع کنم... تو فرودگاه میبینمت... فعلا..." لوهان موبایلشو داخل جیب کتش گذاشت رو به شیوون و کیو گفت: بریم... هر سه به طرف گیت پرواز رفتن.
*********************************
" اندرو دلم برات تنگ شده بود"... دختری مو بور و خوش اندام شیوون رو بغل کرد، کیو از این حرکت دختر به شدت تعجب کرد با چشمانی گشاد شده به او نگاه میکرد. شیوون در حالی که میخندید گفت: منم دلم براتون تنگ شده بود ...لوهان جلو اومد گفت: هلن ولش کن ...اندرو رو خفه کردی... هلن از شیوون جدا شد از خجالت سرشو پایین انداخت گفت: ببخشید ...اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که نفهمیدم چیکار میکنم... شیوون همینطورکه میخندید گفت: اشکالی نداره ... راستی پس کریس کوش؟... هلن سرشو بالا اوردگفت: متاسفانه کاری براش پیش اومد گفت تو خونه میبینتون... هلن با تعجب به کیو نگاه کرد گفت: شما باید اقای چو کیوهیون باشید ؟... کیو که امریکای دست و پا شکسته متوجه میشد سوال هلن رو فهمید با لبخند گفت: بله...من چوکیوهیون هستم... لوهان کلافه گفت: نمیخواین بریم خونه؟...من واقعا خسته ام...فکر کنم اندرو و آقای کیوهیون هم خسته باشن.. هلن با دستپاچگی گفت: اره اره... بخشید ...تو راست میگی...بریم...رو به شیوون و کیو کرد گفت: حتما خیلی خسته شدین... بریم خونه استراحت کنین... لوهان قیافه ی با مزه ای به خودش گرفت گفت: ماهم که ادم نیستیم... باشه هلن خانم... حالا اندرو رو دیدی مارو فراموش کردی... هلن پشت چشمی نازک کرد بدون اینکه به لوهان نگاه کنه دستشو دور بازوی شیوون حلقه کرد گفت: لوس نشو لوهان...بریم اندرو...بریم آقای کیوهیون... لوهان تو هم اگه نمیخوای با تاکسی بیای راه بیفت...
..........................................
کیو رو به لبه تخت نشسته بود به اتاق نگاهی انداخت با لبخند گفت: پس تو نه سال اینجا زندگی کردی...اره؟... شیوون که داشت به قاب عکسای روی دیوار که هنوز دست نخورده سرجاشون بود نگاه میکرد گفت: تقریبا هشت سال و شش ماه ...اخه شش ماه اول یه جای دیگه بودم...درهمون موقع در اتاق زده شد کریس سرشو از لایه در داخل کرد گفت: شام حاضره...زود باشید بیاید پایین...اندرو میدونی که لوهان چقدر شکمویه... تا سهم شما رو هم نخورده بیاید ...من رفتم... شیوون خنده ای کرد گفت: باشه الان میام... کیوبا تعجب گفت: لوهان واقعا پرخوره؟... بهش نمیاد... شیوون همینطور که میخندید گفت: خودت باید ببینی تا باور کنی... حالا هم پاشو بریم پایین....
لوهان به پشتی صندلی تیکه زد با دستش شکمشو مالش میداد گفت: واییییییی...هلن عالی بود... خیلی خوشمزه بود ...به ظرف خالی غذا نگاهی انداخت گفت: حیف تمومم شد...کاش بیشتر بود... هلن با اخم در حالی که دستشو به کمرش زده بود گفت: من نمیدونم تو این غذاهای که میخوری کجا میره... نصف بیشترشو که تو خوردی ...اخه تو به این لاغری چطور این همه غذا رو تو معدهت جا میدی؟... خوبه تا الان نترکیدی... شیوون و کریس به اون دوتا نگاه میکردن ریز ریز میخندیدن. کیو هم با دهنی باز و چشمانی گشاد شده از تعجب به لوهان نگاه میکرد. لوهان نگاهی پیروزمندانه ای به هلن کرد گفت: ماخونوادگی استعداد چاقی نداریم...هر چقدر هم بخوریم چاق نمیشیم... هلن که حسابی عصبی شده بود به کریس و شیوون که هنوز اروم میخندید نگاهی کرد گفت: شما دوتا به چی میخندیدن؟... کریس سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره سرشو تکون داد گفت: به هیچی ...به هیچی... شیوون هم لباشو روی هم فشرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا زده به هلن نگاه کرد.
لوهان به طرف هلن خم شد با مسخرگی گفت: راستی دسر چی داریم هوم؟... هلن با حالت عصبی داد زد : کوفت...میخوای؟... همه از فریاد هلن جا خوردن با تعجب به هلن نگاه کردن.هلن هم اخمی کرد به اونها نگاه کرد گفت: خوبچیه... شکم که نیست چاهه ...کیو بهت زده کمی خم شد کنار گوشی شیوون اروم به طوری که فقط شیوون بشنوه گفت: راست گفتی شیوونی چه باحاله...اصلا بهش نمیاد...شیوون هم زمزمه کرد: کجا شو دیدی ...این که چیزی نیست...
......................
هلن با سینی توی دستش از اشپزخونه بیرون اومد با لبخند گفت: براتون بستنی اوردم...به سمت کیو و شیوون و لوهان که روی مبل وسط حال نشسته بودن رفت . لوهان با خوشحالی کف دستاشو بهم زد گفت : اخجون بستنی ...کیو با تعجب به حالت کودکانه لوهان نگاه کرد خندید در واقع همه خندیدن یه دفعه لوهان از جاش بلند شد به سمت طبقه بالا رفت .هلن سینی رو روی میز گذاشت با بهت گفت: این کجا رفت؟... مگه بستنی نمیخواست؟ ...کریس شونه هاش را بالا انداخت گفت: نمیدونم... چند دقیقه نگذشته بودکه لوهان با چیزی تو دستش برگشت دوباره روی مبل نشست قاب عکس رو به سمت شیوون گرفت گفت:اندرو اینو یادته ؟...شیوون قاب عکس رو از دست لوهان گرفت عکس داخل قاب نگاه کرد بعد چند لحظه غمگین زد گفت: اره خیلی خوب ...مگه میشه اون روزی رو که تو برامون ساختی فراموش کنم...کیو کمی به طرف شیوون خم شد تا عکس روبهتر ببینه .
توی عکس پنج جوان رو به دوربین با شادی میخندیدن. کیو لوهان و کریس وشیوون و هلن رو میشناخت ولی دختری با موهای طلایی و پوستی سفید و چشمانی ابی که لبخند دلنشین و زیبایی داشت و یک دستش تو دست شیوون بود توی دست دیگرش یک جفت کفش پاشنه دار رو تا به حال ندیده بود . ولی از حرفهای که شیوون به او زده بود از تعریفی که از مگی کرده بود حدس زد که این دختر باید مگی باشه.
شیوون هنوز هم با نگاهی غمگین به عکس نگاه کرد. کریس متوجه حال شیوون شد پس قاب عکس رو از دست اون گرفت و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه با صدای که از بغض کمی میلرزید گفت: اون روز رو مگه میشه یادمون بره ...لوهان خان همش تقصیر تو بود ... هلن اخمی کرد گفت: بله از صدقه سرجناب عالی کیلومترها که دوئیدیم طوری که تا دو روز لگان لگان راه میرفتیم... مخصوصا منو و مگ....انگار چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد زیر چشمی نگاهی به شیوون کرد.لوهان به پشتی مبل تکیه داد گفت: به من چه ...با اون دوست دختر عتیقش ...تقصیر من چیه که اون دختره موهاش عین پشمک بود ...نه لونه ی کلاغ... اره...شبیه لونه ی کلاغ بود...هلن به لوهان نگاه کرد با حالت تمسخر گفت: توهم که فضول نتونستی جلوی خودتو بگیری....
کیو به خاطر اینکه چیزی از حرفهای اونا نمیفهمید با گیجی به اونا نگاه کرد. کریس که متوجه حالت کیو شده بود رو به هلن و لوهان کرد گفت:بسه... چقدر شما دوتا باهم کل کل میکنید ...بیاید خاطره رو برای کیوهم تعریف کنیم... لوهان با شیطنت گفت:من...من...اول من بگم ...هلن هنوز هم اخم کرده بود گفت: بله حتما که تو باید بگی... اخه همش از خرابکاری جنابعای شروع شد...لوهان با هیجان شروع به تعریف کرد : جشن فارغ تحصیلی هلن و مگی اندرو تموم شد... ما قرار گذاشته بودم که اونشب روباهم بیرون شام بخوریم...خودمون هم یه جشن کوچولو بگیرم...ولی خوب زود تموم شد ما موندیم که چیکار کنیم... که به پیشنهاد من قرار شد که بریم بستنی بخوریم....لبخندی زد به شیوون کریس و هلن اشاره کرد گفت: اینا رو میبینی همشون عاشق بستنین ...پس قبول کردن... رفتیم که بستنی فروشی که من میدونستم بستنیاش حرف نداره ...کمی پایین تر از بستنی فروشی یه پارک خیلی قشنگ بود ...قرار شد بستنیها رو بگیریم بریم توی پارک بخوریم ...من و اندرو رفتیم بستنی رو بگیرم بقیه هم رفتن تو پارک ...اول سه تا بستنی که هلن و کریس ومگی سفارش داده بودن حاضر شد...بخاطر همین اندرو اون سه تا رو گرفت رفت...قرار شد دوتا دیگه رو من ببرم... بستنی ها رو گرفته بودم توی پارک داشتم دنبال جایی که قرار بود بقیه اونجا باشن میگشتم... از پشت به نیمکتی نزدیک شدم یه چیز عجیب مثل لونه کلاغ توجه مو جلب کرد ...
کیو با تعجب گفت: لونه کلاغ؟...لوهان دستاشو با فاصله دوطرف سرش قرارداد گفت: اره...سیاه و فرفری... منم فکر کردم که یه کلاه گیسه... پس دستمو دراز کردم اون روکشیدم ...که ناگهان یه دختره با جیغ بلندی از روی نیمکت بلند شد... با خشم به من نگاه کرد ....حسابی عصبانی بود... شروع کرد به من چیزی گفتن... من واقعا هول کرده بودم...نمیدونستم چیکار کنم ...بخاطر همین پا به فرار گذاشتم... ولی چشمت روز بد نبینه ...هنوز چند قدمی ندویده بودم که محکم به یک چیز بلند و گنده برخورد کردم...وقتی بهش نگاه کردم مرد قد بلند و هیکلی که قیافه ی وحشتناکی داشت جلوی خودم دیدم... بستنی ها به خاطر برخورد با اون مرد روی لباسش ریخته بودم... از شانس بدمن اون غول بیابونی دوست پسرهمون دختره کله پشمکیاز اب دراومد...ولی از اونجایی که من زرنگ هستم تا اون مرتیکه بخواد بفهمه که چه اتفاقی فتاده ...دوتا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم شروع به دویدن کردم ...اونم بعد از چند دقیقه که متوجه قضیه شده بود منو دنبال کردتا منو بگیره...همنطور که میدویدم بچه ها رو دیدم فقط تونستم که بهشون بگم که فرار کنن...
درهمون لحظه کریس رو به لوهان کرد گفت: بقیه اش رو من میگم...لوهان سرشو به علامت تایید تکون داد حداقل اینجوری فقط یه نفر با کیو حرف میزد نیاز به ترجمه هم نبود. شیوون هم سکوت کرده بود با نگاهی که غم توش موج میزد به میز مقابلش خیره شده بود توی فکر بود، هلن هم تمام حواسش پیش شیوون بود میدونست الان تو دل شیوون غوغایی بپاست.کریس گفت:کنار هم ایستاده بودیم که یکدفعهدیدم لوهان به شدت داره میدوئه ...همین که به ما رسید بدون اینکه وایسته فریاد زد یااااا بچه ها فرار کنید ...الان میرسه ...لوهان از ما خیلی دور نشده بود که دیدیم ...دوتا مرد هیکلی وبلند دارن به سمت ما میدون اصلا خودمون هم نفهمیدم چی شد ...من دست هلن واندرو دست مگی رو گرفت با تمام سرعتمون شروع به دویدن کردیم... چند کیلومتری دویدیم...ولی اون مردا دست بردار نبودن.... تا اخرش تصمیم گرفتیم تو کوچه پس کوچه بدویم...تا اونها مارو گم کنن ...خوشبختانه پس از چند بار این کوچه اون کوچه کردن اونا مارو گم کردن... همهمون توی یک کوچه ی تنگ قائم شدیم...بعد از یک ربع که گذشت مطمین شدیم که پیدامون نکردن از خستگی روی زمین ولو شدیم...ازدوئیدن نفس نفس میزدیم از ترس اونقدر دوئیده بودیم که که نمیدونستیم کجایم...بعد اندرو رو به لوهان کرد پرسید که چرا اون دوتا مرد غول چاق دنبالش میکردن؟ ...لوهان همه ماجرا رو تعریف کرد ...اندرو گفت اونا دنبال تو بودن ... برای چی به ما گفتی که فرار کنیم ؟...لوهان با بهت به ما چهار تا نگاه کرد گفت راست میگیا ...چرا من به شما گفتم فرار کنین ؟...من از دست لوهان حسابی عصبی بودم ...تکه چوبی که بغل دستم بود رو برداشتمبه طرفش پرتاب کردم...لوهان جا خالی داد برای اینکه در دست خشم ما درامان باشه بلند شد از کوچه بیرون رفت...درهمون موقع مگی پرسید ما اصلا کجاییم ؟...انقدر ترسیده بودیم که نفهمیدیم کجا داریم میریم...شما میدونید ما الان کجاییم...همه یه نگاه گیجی بهم و بعد به اطرافمون کردیم ...گفتیم نه نمیدونیم...لوهان که صدای مارو از سرکوچه شنیده بود گفت من میدونم...با دستش جای رو نشون داد گفت....ما الان نزدیک شهر بازی هستیم...بعد مگی گفت بچه ها امروزمون که یه جوری که خراب شد ...ولی بیاید بریم شهر بازی حداقل چند ساعتی خوش بگذرونیم... همون جا هم چیزی بخوریم...بریم من و اندرو مخالفتی نداشتیم...ولی هلن کفشهای پاشنه دارش رو که دراورده بود بالا گرفت گفت ...من با این کفشها یه قدم دیگه هم راه نمیام...یعنی اصلا نمیتونم تو رو نمیدونم مگی...مگی هم نگاهی به کفشا و پاهاش که حسابی درد گرفته بود کرد گفتراست میگی من هم نمیدونم دیگه با این کفشها راه بیام ...حالا چیکار کنیم؟... چهره اش غمگین شد ...یه دفعه اندرو رو به من کرد درحالی که از جاش بلند میشد گفت کریس پاشو بریم باهات کار دارم...من با تعجب گفتم کجا؟... اندرو گفت بیا میفهمی... داشتیم از هلن و مگی دور میشیدم که هلن با وحشت گفت کجا دارید میرید؟... میخواید ما رو تنها بذارید؟... تا نیم ساعت دیگه خورشید غروب میکنه... هوا تاریک میشه...اندرو گفت زود برمیگردیم... روبه لوهان که هنوز از ترس سرکوچه وایستاده بود گفت لوهان تو همین جا بمون مراقبشون باش ما زود برمیگردیم... باهم به یک کفش فروشی رفتیم دو جفت کفش راحتی زنانه خردیم...پیش مگی و هلن برگشتیم... چشای مگی و هلن با دیدن کفشها از خوشحالی برق زد ...اونها کفشها رو پوشیدن باهم به شهر بازی رفتیم... اونشب با این که چند کلیومتری دویده بودیم خسته بودیم...ولی خوش گذشت ...این عکس هم مال همون شبه ...چون دوربین باهامون بود از یه نفر خواستیم تا این عکسو ازمون بگیره ...واقعا اون شب شاد بودیم....
کیو لبخند روی لبش بود به عکس واون خنده های که معلوم بود از ته دله خیره شده بود . ناگهان شیوون از روی مبل بلند شد با صدای که بغض میلرزید گفت: ببخشید من خیلی خسته ام...میرم تو اتاقم بخوابم... شب بخیر... بدون اینکه منتظر جواب بقیه باشه به سمت پله ها رفت . کیو از روی مبل بلند شد خواست دنبال شیوون بره که هلن مچ دستش رو گرفت کیو به هلن نگاه کرد ،هلن در حالی که غم توی نگاهش موج میزد سرشو به دو طرف تکون داد همون لحظه کریس گفت: کیو بذار اندروتنها باشه... تو این دوسالی که از مرگ مگی میگذره تا امروز به کالیفرنیا نیومده بود...اون هیچ وقت فرصت نکرد تا از مگی خداحافظی کنه...تا وقتی هم اینکارو نکنه منظورم خداحافظی از مگیه ...اون باید بره سرخاک مگی با اون حرف بزنه...دراون صورت که کم کم عشق مگی رو فراموش میکنه ...به قلبش اجازه میده تا عاشق کسی دیگه ای بشه... همه انسانهای زنده احتیاج به یه هم دم دارن ...اندرو هم از این قاعده مستثنی نیست...اندرو باید مگی رو فراموش کنه...کیو تو باید بهش کمک کنی... من از نگاه تو میتونم بفهم که چقدر اندرو رو دوست داری...دستای کیو رو میون دستاش گرفت گفت: کمکمون میکنی ؟... کیو با چشمانی که اشک توی اونها حلقه زده بود به چشای عسلی هلن خیره شد با صدای که از بغض میلرزید گفت: حتما ...چه کمکی از دست من برمیاد؟... هلن تمام برنامه ای رو که برای شیوون داشت برای کیو گفت.
.................................................
هلن بدون هیچ حرفی یک جعبه متوسط صورتی رنگی رو مقابل شیوون گذاشت روبروی شیوون روی مبل نشست. شیوون اول با تعجب نگاهی پرسگرانه به جعبه و بعد به هلن کرد .هلن با چشم به جعبه اشاره کرد گفت: بازش کن اندرو...شیوون درحالی که در جعبه رو برمیداشت گفت: مال منه؟... هلن برای اینکه اشکاشو کنترل کنه لباشو جمع کرد نگاهشو از شیوون دزدید گفت: اهوم... شیوون با دیدن چیزهای که داخل جعبه بود اشک تو چشماش حلقه زد، دستاش به شدت میلرزیدمیون هوا و زمین خشک شده بود. هلن با دیدن حال شیوون دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره همنطور که گریه میکرد با صدای لرزونی گفت: چند ماه پیش پدر و مادر مگی برای زندگی رفتن نیویورک پیش پسرشون...ولی قبل از رفتنشون به اونجا یه روز پدر مگی با من تماس گرفت ازم خواست که به دیدنشون برم... وقتی رفتم اونجا پدر مگی گفت که تقریبا همه وسایلشون رو جمع کردن... فقط مونده اتاق مگی...بهم گفت که نه خودش ونه همسرش میتونن وسایل اتاق رو جمع کنن...نه دلشون میخواد که یه کارگر بگیرن که این کارو بکنه... اونا دلشون میخواست کسی که به وسایل مگی دست میزنه اون وسایل براش ارزش داشته باشه... یعنی مگی براش مهم باشه...برای همین یاد من افتادن...باورت نمیشه اندرو چقدر برام سخت بود...همین که دراتاق مگی روباز کردم تمام خاطرات با اون برام زنده شد ...
هلن به اینجا حرفش که رسید نگاهشو از جعبه گرفت به صورت خیس از اشک شیوون نگاه کرد.شیوون به شدت گریه میکرد تمام بدنش از شدت گریه میلرزید دستاشو لبه جعبه گذاشته بود به محتویات داخل جعبه خیره شده بود، هلن با دیدن حال شیوون گریش شدت گرفت .چند لحظه فقط صدای هق هق گریه تو فضای حال پیچیده بود .
کیو و کریس هر دو در حالی که ارام اشک میریختن روی بالاترین پله ی طبقه دوم نشسته بودن چون نمیتونستن هلن و شیوون رو ببینن به حرفاشون گوش میدادن .کیو با شنیدن صدای گریه شیوون قلبش به درد اومده بود میخواست که با تمام سرعت خودشو به شیوون برسونه و اون رو دراغوش بکشه اورمش کنه، ولی کریس با چنگ زدن به دست کیو مانع انجام کار کیو شده بود خیلی اروم بهش گفته بود که صبر کنه و نگران شیوون نباشه . کیو هم باز کنار کریس نشسته بود سرشو تو سینه کریس فشرده بود تا صدای هق هق گریه شو شیوون نشنوه .
توی حال هلن بعد ازچند لحظه با صدای که از گریه دو رگه شده بود گفت: قرار شد بعضی چیزها رو عنوان یادگاری از مگی برداریم... اون چیزهای رو هم که نمیشه به موئسسه خیریه بدیم...من تقریبا همه وسایل اتاق مگی رو با بدبختی و عذاب جمع و جور کردم...اون وسایلی رو میشد برای یادگاری برداشت توی دو سه تا جعبه ریختم که یکشیم اینه...به جعبه اشاره کرد :بقیه رو هم به موسسه خیریه دادیم...همینجور که داشتم اخرین وسایل رو جمع میکردم ...یه دفعه متوجه کیف مگی که روز تصادف همراهش بود شدم...با بدختی به طرفش رفتم ...بعد از اینکه دو سه دقیقه ای توی بغلم فشردمش اشک ریختم در کیف رو باز کردم... توی کیف به غیر از کیف پول...کیف لوازم ارایشو یه سری چیز دیگه یه جعبه کادوی کوچکی بود که روی اون یک کارت چسبونده شده بود...جعبه رو از تو کیف در اوردم لایه کارت رو باز کردم توی کارت نوشته شده بود :اندرو عزیزم وقتی سوارهواپیما شدی جعبه رو باز کن...هلن به اینجا که رسید مکثی کرد اب دهانشو به سختی قورت داد ادامه داد : عاشقتم ،مگی...دوباره بغض هلن شکست شروع به گریه کرد میون گریه ش گفت: اینا رو توی کارت رو جعبه نوشته بود... با دست به جعبه صورتی اشاره کرد گفت: اون جعبه کادو تو همین جعبه ست ...دیگه گریه امانش نداد تا حرف بیشتری بزنه.
شیوون با دستانی لرزان جعبه کادویه مشکی رنگی که روی اون قلبهای قرمزی بود رواز توی جعبه بیرون اورد گریه اش برای لحظه ای قطع نمیشد .لایه کارت قلب مانندی رو که روی جعبه رود باز کرد جمله ای روی کارت نوشته بود ،همان جمله ای که هلن برایش گفته بود، اری این دست خط زیبای مگی بود .کارت رو به لبای خیس از اشکش نزدیک کرد بوسه ای اروم و عاشقانه به روی اسم مگی زد چقدر دلش برای خنده های زیبای مگی تنگ شده بود. چند لحظه ای فقط به کارت خیره شده بود بعد به سختی با دستای لرزان در جعبه رو برداشت داخل جعبه یک ساعت نقره ای مارکدار با صحفه مشکی بود که دور ساعت پر بود از گلهای خشک معطر.
شیوون ساعت رو از جعبه بیرون اورد با دیدی تار که بخاطر اشکهای بود که چون جویباری صورتش رو خیس میکردن به ان نگاه کرد. یادش به دوسال پیش افتاد درست روزهای اخری که کالیفرنیا بود. ساعتش موقعی که میخواست کودکی رو از ماشین که تصادف کرده بود نجات دهد از دستش باز شده بود گم شده بود .اون ساعت برایش خیلی ارزش داشت، ساعتی بود که مادرش روز تولد 18 سالگیش به او هدیه داده بود .حال اینکه مگی عین همون ساعت رو برایش خریده بود تا بهش هدیه بده . شیوون ساعت رو به سینهش چسبوند هق هق گریه اش بلندتر شد .چند دقیقه ای به همین حالت گذشت گریه ی شیوون کمی ارومتر شده بود به داخل جعبه دوباره نگاه کرد زیر گلهای رنگی معطر کاغذ ابی رنگ تا خورده ای خودنمایی میکرد . شیوون گلها را به ارومی کنار زد کاغذ رو از جعبه بیرون ارود ،تای کاغذ رو باز کرد این کاغذ نامه ای بود که با دست خط زیبای مگی نوشته شده بود. شیوون ساعت رو اروم به داخل جعبه برگردونند با دستش اشکاش رو پاک کرد تا بتواند تاری دیدش رو از بین ببره بتونه نامه ای رو که مگی براش نوشته بود بخونه. هلن تمام مدت به شیوون نگاه میکرد از بیتابی و گریه شیوون اروم اروم اشک میریخت با دیدن کاغذ ابی رنگ تا شده توی دستای شیوون تمام حواسش معطوف به این شد که این کاغذ چیه که شیوون اینگونه به دقت با چشمانی غمگین و قرمز شده از اشک به اون خیره شده.
" سلام عشقم، سلام جون دلم، سلام نفسم "
" مطمینا وقتی این نامه رو داری میخونی توی اسمونهایی و کیلومترها از من که روی زمینم دور شدی . اندروی عزیزم اگه گفتم هدیه ات رو توی هواپیما باز کنی بخاطر این بود، اولا مانع رفتنت نشم . دوما بدونی که همه جا باهاتم حتی تو هواپیما که مجبوری موبایلتو خاموش کنی. الان که دور شدی مطمین باش تا وقتی که دوباره کنار هم قرار بگیریم سخت ترین لحظات زندگی من خواهد بود .ولی همه اینها رو به امید اینکه بعد از چند روز سختی برای همیشه کنارت میمونم و تو مال من میشی تحمل میکنم. اندروی روزای اولی که همو دیدیم یادته؟چقدر باهم کل کل داشتیم همه فکر میکردن که من از تو بدم میاد. راستشو بخوای اوایل حرصمو در میوردی ولی کم کم حسم بهت تغییر کرد. خودم هم نمیدونستم چه بلای سرم اومد . ولی اگه یه روز نمیدیدمت اون روز حسابی کسل و بیحوصله میشدم. بعد یه روز فهمیدم که عاشقت شدم ولی برای اینکه کسی حسمو بهت متوجه نشه باهات بد رفتاری میکردم. بعد از یه مدتی دیدم دیگه نمیتونم به این رفتارم ادامه بدم . عشق به تو تمام روح و جسمو درگیر خودش کرده بود. پس تصمیمی گرفتم این حسمو با بهترین با اعتماد ترین دوستم یعنی هلن در میون بذارم. اون بهم قول داد که تا جایی که میتونم بهم کمک کنه اخه اون خودش هم تازه با کریس دوست شده بود. داشتم از بیمحلیات داغون میشدم تا روز تولد کریس اون روز با حرفهای که بهم زدی نور اومید تو قلبم روشن شد که شاید با محبت کردن بتونم قلب مهربون تو رو به دست بیارم پس تلاشم رو شروع کردم. اون شب وقتی از ماشین پیاده شدم تمام جراتمو جمع کردم تا ببوسمت نمی دونی چه حالی داشتم .تمام بدنم از هیجان میلرزید اون اولین بوسه واقعا برام شیرین بود احساس کردم رو ابرا دارم پرواز میکنم. وقتی نگاه شوک زدی تو رو دیدم یه لحظه ترسیدم باهام دعوا کنی ولی تو این کارو نکردی این نور امیدی رو تو قلبم روشن کرد .ولی رفتارهای سردت تو روز ای بعد اون نور امید رو هم از بین برد. ولی وقتی توی بیمارستان دلیل کناره گیریت رو برام توضیح دادی به خودم این امید واری رو دادم که میتونم با کمی تلاش یکی از خوشتیپترین ، جذابترین ؛ قابل دست نیافتی ترین پسر دانشگاه رو به دست بیارم. نه تنها خودش حتی قلبشم میتونم مال خودم کنم. بالاخره این اتفاق افتاد تو مال من شدی . اندرویی که توی دانشگاه به سرد بودن با دخترا معروف بود چنان لبخند گرم و زیبای به من میزد که اگه دنیا رو بهم میدادن حاضر نبودم و نیستم که گرمای و زیبای اون لبخند رو باهاش عوض کنم. عشقم وقتی باهات بودم اونقدر من رو از محبت سرشار میکردی که موقعی که میخواستم از هم جدا بشیم برام سخترین لحظات زندگیم بود . عطر وجودت ؛ مهربونیات ؛ لبخند زیبات من روسرمست میکنه . بذار یه اعترافی بکنم. اون روز که توی سینما خوابم برد و سرمو روی سینه ت گذاشتم در اصل خواب نبودم بلکه میخواستم صدای زیبای ضربات قلبت رو بشنوم واقعا اون لحظه با شنیدن صدای قلبت چنان ارامشی بهم دست داد که تا حالا تو عمرم تجربه ش نکرده بودم. یا اون روز که رفته بودیم قدم بزنیم پاشنه کفشم شکست تو منو پشت خودت کولم کردی باورت نمیشه انقدر گرمای وجودت گرمم کرده بود که تا ساعتها بعدشم اون گرما رو با تمام وجودم احساس میکردم. اندروم من اونجا بود که فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم . برای همین بود که مقابل بابام ایستادم گفتم که با تو بودن رو انتخاب کردم حتی اگه قرار باشه تو کره زندگی کنم .بابا اول شدید مخالفت کرد ولی وقتی اصرار های من رو دید متوجه شد که دخترش اونقدر عاشق شده که دیگه نمیتونه کاری بکنه برای همین با ازدواج ما موافقت کرد. عزیز دلم اگه الان میبنی باهات نمیام کره حاضر شدم دوریت رو تحمل کنم فقط به خاطر اینکه که مطمینم که تو دیگه مال منی قرار برای همیشه باهام زندگی کنیم. ولی باور کن این دوری برای من خیلی سخته. پس سعی کن کارات رو زودترانجام بدی برگردی پیشم .منتظرتم "
"عاشق و دیوونه تو مگی "
نامه مگی از اشکای شیوون خیس شده بود شیوون بلند بلند گریه میکرد. کیو دیگه طاقت نداشت پس قبل از اینکه کریس دستشو بگیره با سرعت از پله ها پایین اومد قلبش از دیدن صورت خیس از اشک شیوون بی تابش به درد اومد وناخوداگاه به سمتش رفتو بدن شیوون رو که از گریه میلرزید در اغوش کشید در حالی که او هم گریه میکرد گفت: شیوونی اروم باش... خواهش میکنم... اروم باش... اغوش گرم و مهربون کیو ارامش رو به شیوون داد که باعث شد تا از بیتابش کم بشه .شیوون صورتشو تو سینه کیو فشرد عطر تن کیو رو وارد ریه اش کرد چقدر این اغوش اطمینان دهنده و دوست داشتنی بود .شیوون که حال ارام ارام گریه میکرد سرشو از سینه کیو جدا کرد رو به هلن بریده بریده گفت: میخوام برم سر قبر مگی ...هلن منو ببر اونجا ...خواهش میکنم...هلن نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت گفت: الان که ظهره هوا خیلی گرمه ...بعد ظهر باهم میریم ...باشه؟...شیوون خواست مخالفت کنه که کیو صورت شیوون رو به سمت خودش چرخوند در حالی که با مهربونی به چشمای سرخ شیوون نگاه کرد گفت: این طوری بهتره ....اگه الان بخوای بری حتما حالت بد میشه ...مامجبور میشیم برگردونیمت خونه... . شیوون با نگاه لرزون به کیو نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزنه سرشو دوباره به سینه کیو تکیه داد.
********************************************
شیوون روی دو زانوش نشست دسته گلی از رزهای سفید وقرمز رو سنگ قبر مگی گذاشت با دست لرزان روی اسم مگی که روی سنگ سرد و بیروح کنده شده بود دست کشید قلبش از غم تیرکشید اشک دوباره مهمان چشمانش شده با صدای بغض الودی گفت: سلام مگی ...سرشو پایین انداخت اشک صورت رنگ پریده ش خیس کرد ادامه داد: ببخشید که دیر اومدم..ببخشید اون موقعی که باید کنارت باشم نبودم...ببخشید که بی...گریه دیگه امانشنداد. کیو و کریس و هلن با چشمانی غمگین و به شیوون شکسته که مقابل قبر معشوقش زانو زده بود و شانه های مردونش از گریه میلرزید نگاه میکردن. هلن دیگه طاقت دیدن اون صحنه رو نداشت پس رو به کریس کرد با نگاهش به کریس فهموند که " بریم" کریس برای اینکه به هلن بگه متوجه منظورش شده اروم پلکهاشو بسته و باز کرد بعد به کنار کیو که کمی از انها جلوتر بود رفت دست رو شونه او گذاشت .کیو با این حرکت سرشو به سمت کریس چرخوند با چشمانی خیس از اشک به او نگاه کرد. کریس آهسته کنار گوش کیو گفت: من و هلن میخوام بریمسرقبر مادربزرگش که همینجاست ...تو حواست به اندرو باشه...کیو بدون اینکه حرف بزنه فقط سرشو به علامت تایید تکون داد. کریس و هلن از اون دوتا دور شدن .کیو دوباره به سمت شیوون برگشت با اینکه کمی از او فاصله داشت ولی خیلی خوب میتوانست حرفهای شیوون رو بشنوه.
شیوون با دست لرزون سنگ قبر وچنان نوازش میکرد که انگار صورت زیبای مگی رو نوازش میکنه . شیوون همنطورکه اشک میریخت گفت: مگی دلم خیلی برات تنگ شده بیمعرفت...مگه قرار نبود تا اخر عمرمون کنار هم باشم؟...چی شد؟...چرا قولتو شکستی؟...مگه نگفتی تو هر شرایطی کنارم میمونی چی شد پس مگی؟... ببین چقدر تنهام ...مگی من هیچ وقت نتونستم رفتنتو باور کنم...مگی دلم برای خنده هات تنگ شده ...پاشو مگی ببین چقدر خسته ام...پاشوبا اون خنده هات خستگی رو از تنم بیرون کن ...مگه نگفتی همیشه مراقبمی نمیزاری مریض بشم... ببین الان حالم خوب نیست...پاشو با اون دستای شفا بخشت حالمو خوب کن خانم دکتر... شیوون با صدای بلند گریه میکرد کیوقلبش با دیدن بیتابی شیوون تکه تکه میشد انگار چاقوی رو چندبار در قلبش فرو میکردن . شیوون با فریاد میون گریه هاش گفت: پاشو مگی ...پاشو قلبمو اروم کن... خم شد صورتشو روی چمن های پایین سنگ قبرگذاشت . کیو با دیدن این صحنه گریه اش شدت گرفت ولی برای اینکه صدای گریش خلوت شیوون رو بهم نزنه دستشو جلوی دهنش گذاشت.
چند دقیقه ای گذشت گریه های شیوون ارومتر شده بود درهمون لحظه کریس و هلن پیش اونا برگشتن با دیدن حال شیوون اشک تو چشماشون حلقه زد هلن در حالی که سعی میکرد جلوی سرازیر شدن اشکاشو بگیره با صدای که از بغض میلرزید گفت: کریس برو اندرو رو بلند کن باید بریم...هوا داره تاریک میشه...در ضمن بسشه ...میترسم حالش بد بشه...کریس دستشو روشونه کیو گذاشت ،کیو که تا اون لحظه متوجه اومدن اونا نشده بود با این حرکت کریس ترسید با چشای قرمز شده خیس از اشک به او نگاه کرد کریس با سربه شیوون اشاره کرد گفت: بریم بلندش کنیم...بسه هر چی خودشو عذاب داد... بیشتر از این براش بده...خیلی اروم به طرف شیوون رفت .کیو هم با قدمهای لرزون پشت سرش راه افتاد هر دو باهم زیر بغلهای شیوون که از گریه بیحال شده بود سکسکه وار گریه میکرد از روی زمین بلند کردن به طرف ماشین حرکت کردن.
................
هلن سوزن سرنگ رو از دست شیوون دراورد رو به کیو که با چشمانی قرمز و نگران به شیوون که روی تخت خوابیده بود نگاه میکرد گفت: نگران نباش کیو ...با این ارام بخش که بهش تزریق کردم تا صبح میخوابه...بهتره شما هم یکم استراحت کنید ...خیلی خسته به نظر میرسید...بعد در حالی که از اتاق خارج میشید رو به کیو کرد گفت: شما بهترین و تنها ترین کسی هستید که میتونه به شیوون کمک کنه.... کیو نگاه غمگینی به صورت رنگ پریده و غرق در خواب شیوون انداخت " کاش میتونست با عشقش قلب مهربون شیوون رو اروم کنه غمش رو از بین ببره".
" اندروی ...عشقم اروم باش...چی شده؟...اندرویی من که خیلی قویتر از این حرفا بود" ... مگی در حالی که لباس زیبای سفیدی به تن داشت با یک لبخند زیبا که صورت زیباشو زینت داده بود به سمت شیوون اومد . شیوون از روی زمین بلند شد به صورت زیبای مگی و چشمای مهربون او خیره شد، مگی سرشو جلو اورد بوسه ای نرم و اروم روی ل/بای شیوون گذاشت شیوون چشماشو بست تا از بو//سه لذت ببره که با جدا شدن سریع ل/بای مگی چشماشو باز کرد . مگی هنوز هم لبخند میزد شیوون با دلخوری گفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود... مگی با دستاش دو طرف صورت شیوون رو گرفت در حالی که به چشمای شیوون خیره شده بود گفت: منم دلم برات تنگ شده اندرو...ولی تو باید منو فراموش کنی...تو باید شاد زندگی کنی...تو باید دوباره به قلبت اجازه بدی که عاشق بشه...تو باید اجازه بدی که کسی که عاشقته وارد زندگیت بشه... شیوون درحالی که بغض کرده بود با چشمانی که اشک در اون حلقه زده بود گفت: نه ...من نمیخوام ...من نمیخوام... مگی من تو رو میخوام...
مگی دوباره اروم به ل/بای شیوون بو//سه ای زد گفت: خواهش میکنم عشقم...من میخوام که تورو شاد ببینم ...من با دیدن شادی تو به ارامش میرسم...دستشو رویسینه شیوون جای که قلب شیوون بود گذاشت گفت: این قلب مهربون تو حق داره تا دوباره عاشق بشه...بذار کس دیگه ای هم مثل من از محبت تو بچشه...بذار کسه دیگه ای هم به شونه های مردونه تو تکیه کنه...از داشتن تکیه گاهی مثل تو لذت ببره... اندرویی شادی رو از خودت دریغ نکن...شادی واقعیه که شادی میاره ... شیوون دیگه نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره اروم اروم اشکاش گونه هاشو خیس میکردن .مگی با دستش اشکای شیوون رو پاک میکرد گفت: دلم نمیخواد اشکاتو ببینم...دلم نمیخواد ناراحتی و غمتو ببینم...اندرو به ادمهای اطرافت بیشتر توجه کن...من رو فراموش کن... من مطمینم تو یکی بهتر از من پیدا میکنی... یکی که از من بیشتر دوستت داشته باشه... عاشقت باشه... اندروی من باید برم ...خواهش میکنم...به هم قول بده که منو فراموش کنی... زندگی شادی داشته باشی... بعد لبای شیوون رو اینبار عمیقتر و طولانی بو//سید ل/باشو جدا کرد.
شیوون واقعا از این بو//سه لذت برده بود مگی با چشمانی مهربون به شیوون نگاه کرد گفت: من باید برم...در حالی که از شیوون دور میشد با صدای بلند گفت: بهم قول بده اندرو... قول بده منو فراموش کنی... قول بده زندگی کنی... شیوون همنطور که دنبال میگی میرفت گفت: قول میدم شاد زندگی کنم ولی قول نمیدم تو رو فراموش کنم... من با تو نه سال زندگی کردم... نه...نمیتونم تو رو فراموش کنم... مگییییییییییییی...مگی ناپدید شد.
کیو کنار تخت شیوون نشسته بود به شیوون نگاه میکرد غرق درافکار خودش بود که با صدای شیوون توی خواب گریه میکرد" مگی "رو صدا میزد به خودش اومد چشماش گشاد شد.
اخی بیچاره وونی
ولی خدایی واسه کیو هم سخته گزیه های عشقش واسه یکی دیگه رو ببینه
وونی جونم زود خوب شو
مرسی بیبی
سلام حنانه جان خوبی خوشی من بر گشتم وای اینجاچه خبره یه مدت نیودم چهکردی خسته نباشی تک شاتی که گذاشتی رو خوندم طفلی شیوون فراموشی گرفته :'(این قسمت معجزه سفید هم عالی بود کاش شیوون بتونه مگی رو فراموش کنه و کیو ی عاشق رو ببینه
سلام عزیزم....

ممنون عزیزم...
اخی عزیزم این بچه چقد برا مگی گریه کرد
ولی خوشم اومد از این دختره چقد با شعور و با فهم و کمالات بود میدوتس کیو شیوون رو بیشتر دوس داره
وونکیوش کی شروع میشه هنور باید انتطار بکشیم
وونکیوش به زودی شروع میشه
سلام گلم.
. بیچاره شیوون خیلی رنج کشیده
. امیدوارم به ارامش برسه .
درسته مرگ مگی ضربه بزرگی به شیوون زد و قلبش رو به درد اورد اما اگه متوجه ع/شق کیو به خودش بشه کم کم میتونه به این درد غلبه کنه
ممنون گلم عااالی بود.
سلام عزیزدلم...


ممنون عزیزم
این قسمت چقدر غمگین بود
چقدر خوب که مگی دختره فهمیده ای بود که روحش از شیوون خواست دوباره عاشق بشه
مرسی عزیزم
Ey vay ch ghamgin bud.. mane badbakht cheghad ashk rikhtam
Nemidunam!!! Shayad chon delam baraye siwon tange injuri shodam.. kheili hasas shodam jadidan
Harfam nemiad
Kheili awli bud mersiiiii
خواهش عزیزم.... چند شاتی رو خوندی خوشگلم...؟؟؟؟؟؟...