SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love 8

 


سلام دوستای گلم....

بفرماید ادامه.....

 

-شما پیچکای درهم تنیده شده اگه همین الان از هم باز نشین یونهو با یه پارچ آب بهتون صبح بخیر میگه

جونسو خودش را محکمتر به آ غ و ش ی که در آن فرو رفته بود فشرد و زمزمه وار گفت:هیونگ بگو بزارن بخوابیم

یونهو درحالیکه با یک پارچ آب به چارچوب در تکیه زده بود گفت:اگه منظورت از هیونگ، وونه اون صبح زود رفته شرکت

دونفری که در آ غ و ش هم فرو رفته بودند با شنیدن این حرف اخم کردند ، اگر شیون رفته بود پس این کسی که دیگری را در آ غ و ش داشت که بود؟ بعد از مکثی کوتاه هردو همزمان چشم هایشان را باز کردند و از دیدن دیگری چشم هایش گرد شد و باوحشت درحالیکه بهم پا میزدند از هم فاصله گرفتند و درنهایت هرکدامشان از یک طرف تخت روی زمین افتادند

کیو:تو چطور جرأت کردی به من دس بزنی؟

جونسو:شیون کجاس؟

ججونگ:اون قبل از بیدار شدن ما رفته، شما دوتام اگه صبحونه می خواین زودتر بیاین بیرون

جونسو از روی زمین بلند شد و بدنبال ججونگ که از اتاق خارج شد و پرسید:از من ناراحته؟ من متاسفم هیونگ قول میدم دیگه خونه رو بهم نریزم

ججونگ درحالیکه سه فنجان چای آماده میکرد پرسید:دیشب ناراحتت کرده؟

-اون حق داره من باید مراقب رفتارم باشم، متاسفم

ججونگ فنجان های چای روی میز گذاشت، دست هایش دو طرف جونسو گذاشت و او را به سمت ورودی آشپزخانه چرخاند و گفت:برو صورتت بشور بیا، اینقدرم چرت و پرت نگوُ هرچقدرم که بخوای میتونی اینجا رو بهم بریزی

یونهو کمی از چایش نوشید و گفت:به کیو بگو اگه میخواد بیاد شرکت عجله کنه

-منم باهاتون میام

ججونگ:سو ع ز ی ز م بزار وقتی اومد خونه باهاش حرف بزن، صحبت راجب این چیزا اونم توی شرکت کار درستی نیس

-چرا نیس؟ من باید ازش عذرخواهی کنم، اون بخاطر من دردسر زیادی کشیده، اون حتی خونش فروخت

ججونگ او را در آ غ و ش کشید تا دوباره حس عذاب وجدان این پسرِ درد کشیده شروع نشود

-ششش چیزی نیس، دیگه بهش فکر نکن

کیو:شیون کجاس؟

یونهو:میبینم لباس پوشیدی آماده ای

کیو با دیدن چیزی که دست یونهو بود اخم ریزی کرد، شک نداشت که آن دستبند متعلق به اوست، یونهو متوجه رد نگاه کیو شد، نیشخندی زد و گفت:جه ع ز ی ز م عجله کن

کیو قدمی وارد آشپزخانه شد و گفت:اون دستبند منه

یونهو شانه اش بالا انداخت و گفت:تنها چیزی که میتونی بگی مال منه مسواکته، توی این خونه هیچ وسیله شخصی وجود نداره

ججونگ:شما دوتا وای به حالتون اگه دعوا کنین، هر کی میخواد بیاد شرکت یه ربع دیگه آماده باشه، حالام بشینین صبحونتون بخورین

خشم ججونگ باعث جمع شدن پوزخند یونهو شد و مشغول خوردن صبحانه اش شد، خب اینطور که به نظر میرسید ججونگ اینجا رئیس بود و این یعنی اگر میتوانست او را سمت خودش داشته باشد کار یونهو تمام بود

پوزخندی زد و پشت میز نشست

ججونگ:چای یا قهوه؟

کیو:قهوه

یونهو بدون هیچ نیش و کنایه ای درحالیکه سرگرم م ا ل ی د ن مربا روی نانش بود گفت:قهومون هفته پیش تموم شد

ججونگ:حالا که شیون نیس باید یه صحبت جدی راجب هزینه ها داشته باشیم، کیو تو اگه میخوای میتونی بعد از خوردن صبحونت بری

کیو فنجان چای را از جلوی جونسو برداشت و گفت:شیون گفت من بخشی از این خونوادم پس می مونم

یونهو ابرویش بالا داد و باتعجب به کیو نگاه کرد، این اولین برخورد عادی و منطقیش بود

یونهو:خب ماجرا چیه؟

-باید هزینه های اضافی رو قطع کنیم، شیون به تنهایی نمیتونه از پسش بربیاد

یونهو:چیکار باید بکنیم؟

-همین الان گفتم هزینه های اضافی رو قطع کنیم

جونسو:چی رو قطع کنیم؟

کیو:شیون از پس چی بر نمیاد و تا جایی که من میبینم اینجا هیچی اضافه نیس

-رفت و آمد با تاکسی از حالا به بعد ممنوعه، سو تو اگه بخوای میتونی با دوس پ س ر ت یه جا قرار بزاری تا سوارت کنه، ما برای رفتن به شرکت پیاده میریم یا از اتوبوس استفاده میکنیم

کیو از داخل کیف پولش چند اسکانس درشت روی میز گذاشت و گفت:از این استفاده کنین

ججونگ اخم پررنگی کرد و گفت:اگه عضوی از این خونواده ای پس باید بدونی ما گدا نیستیم، پول و ثروتت به رخ ما نکشُ این پولا رو جمع کن

از داخل کشویی که پشت سرش بود جعبه ای بیرون آورد، پولی که داخل جعبه بود مقابل جونسو گذاشت و گفت:پرداخت هزینه گاز با تو، امروز وصلش کن وگرنه امشب توُ یونهو بیرون میخوابین

کیو:چرا این پول قبول نمیکنین؟ مگه من بخشی از این خونواده نیستم؟

ججونگ:بخشی از این خونواده بودن ینی مارو بشناسی ینی ما هم چیزی به اسم عزت نفس داریمُ قرار نیس چون تو تازه اومدی اینجا بخوایم از پولت سواستفاده کنیم، تو میتونی اینجا بمونی و به مرور زمان توی هزینه ها کمکمون کنی اما اینکه بخوای با بیرون آوردن چنتا اسکناس درشت بگی بخشی از این خونواده ای تو رو بیشتر شبیه یه بانک میکنه که داره بهمون وام میده یا یکی که بهمون ترحم میکنه ما نه وام میخوایم و نه ترحم چیزی که ما اینجا بهش نیاز داریم همدلی و باهم بودنه

فنجان چای از دستش لغزید و مایع داخل فنجان روی لباسش ریخت، چقدر حرف های ججونگ برایش غریبه بودند، همدلی؟ عزت نفس؟ شناختنشان؟

با ریخته شدن چای روی لباس کیو، حالت جدی ججونگ خیلی زود عوض شد، با نگرانی دستمالی برداشت و به سرعت کنار کیو قرار گرفت و درحالیکه سعی داشت مایع روی کت و شلوار کیو را با پارچه جمع کند بانگرانی پرسید:خوبی؟ چی شد؟

دست ججونگ کنار زد و بالحنی سرد گفت:میرم لباسم عوض کنم

با بیرون رفتن کیو از آشپزخانه یونهو گفت:نگرانش نباش اون بچه نیس

-میدونم اما یه جوریه، سرد و مغرور برخورد میکنه اما با هر کلمه ای که حرف میزنیم حالت صورتش عوض میشه، اون یه چیزی رو داره ازمون پنهان میکنیم، باید با شیون حرف بزنیم، من نگرانشم، کیو به نظر نمیاد اینی باشه که ما میبینیم!

یونهو:آقای روانشناس میشه لطفا صبحونتون بخورین بریم شرکت؟

ججونگ روی صندلی که چند لحظه پیش کیو روی آن نشسته بود نشست، حالا نگرانی جدیدی به نام جونسو داشت!

-سو تو دیشبم دیر اومدی

گونه های جونسو گل انداختند و زمزمه کرد:متاسفم

-میدونم اونقدر سختی کشیدی که بتونی مراقب خودت باشی اما ممنون میشم اگه زودتر بتونیم ببینیمش

جونسو درحالیکه با لبه فنجان چایش بازی میکرد سرش به علامت باشه تکان داد، یونهو آخرین جرعه از چایش نوشید درحالیکه موهای جونسو را بهم میریخت گفت:کی باورش میشه تو بیست و چهار سالته؟

ججونگ درحالیکه دست یونهو کنار میکشید تا موهای جونسو را بیشتر از این آشفته نکند گفت:اذیتش نکن

ب و س ه کوتاهی روی گونه جونسو گذاشت و گفت:مراقب خودت باش

جونسو باخجالت دستش جای ب و س ه ججونگ گذاشت و سرش به علامت تایید تکان داد

با صدای باز و بسته شدن در یونهو نفسش بیرون داد و گفت:یکی باید بهش ادب و احترام یاد بده

ججونگ:سر به سرش نزار مطمئنم دلیلی داره که شیون اونو آورده اینجا، همه جا شایعه شده اون پسر آقای چو ، چو کیوهیون طرف قراداد آ م ر ی ک ا یی شرکته!

یونهو درحالیکه سعی داشت خنده اش کنترل کند گفت:امکان نداره، همه میدونن اون پسر چقدر بده

-به هرحال بهتره بزاری خودِ شیون باهاش حرف بزنهُ کنار بیاد

یونهو ب و س ه پر محبتی پشت دست ججونگ زد و گفت:بهتره بریم، بالاخره امروز میتونیم کارمون تموم کنیم

 

باخستگی زیادی وارد دفترش شد، بوی سیگار ریه هایش را پر کرد، کیو روی صندلیش نشسته بود و با بی خیالی سیگار میکشید

-خاموشش کن

-کارِت توی اتاق کنفرانس عالی بود فقط باید یاد بگیری چطور پولت نگه داری

دستگاه تصفیه هوا روشن کرد و گفت:خاموشش کن تا حرف بزنیم

-نگران نباش کسی تا حالا با نفس کشیدن دود سیگار نمرده

سیگار از دست کیو بیرون کشید و زیر پایش خاموش کرد

-من میمیرم

-مسخرس

کسی از پشت سر شیون گفت:نیس، اون آسم داره

خودش روی نزدیک ترین صندلی انداخت و ن ا ل ی د:هیوک قرار نیس به همه بگی من چمه

-فک میکنم آقای چو حق دونستنشُ داره

ابرویش بالا داد و به غریبه ای که حالا می دانست اسمش هیوک است نگاه دقیق تری انداخت، شاید از بدو ورودش به کره این فرد اولین کسی بود که او را آقای چو خطاب کرده بود

-تو کی هستی؟

-لی هیوکجه وکیل شیون

-خب آقای لی اون جلسه برای چی بوده؟

نگاه نگرانی به شیون انداخت و باکمی تردید گفت:چیز خاصی نبود، راجب شرکت بود

پوزخندی زد و به صندلی شیون تکیه داد و گفت:سعی داری کی رو گول بزنی؟

شیون:چیزی نبود که به تو ربط داشته باشه، حالا برو سرِ کارِت!

وکیل بابهت گفت:شیون!؟

کیو:فک میکنم هرکی توی ساختمون بود صدای فریادت شنیده پس اعتراف کن که این همه فریاد و عصبانیت بخاطر چی بوده

هیوک:چیزی مهمی نبود، دیروز یه مشکل کوچیک بوجود اومد ، ما حلش میکنیم

-منظورت از مشکل کوچیک اتفاقیه که توی بخش فروش مردونه برای آقای نام افتاد؟

هیوک:شما... شما چطور اینو میدونین؟

شیون:چون اون کسی که باعث شد تا بفهمم توی اون بخش چه بلایی داره سر کارمندام میاد کیو بود

کیو با دیدن چهره سردرگم هیوک گفت:من استخدام بخش فروش مردونه هستم!

هیوک با چشم هایی گرد شده به شیون خیره شد

-شیون؟ تو... تو چطور میتونی... اون چو کیوهیونه... من... من متاسفم آقای چو

به این همه دستپاچگی هیوک لبخند زد و با آرامشی عجیب گفت:چیزی نیس، نگران نباش و راجب به جلسه ای که امروز صبح تشکیل دادین بهتر بود منم خبر میکردین اما اگه این مسئله همچنان باعث دردسرتون بود بهم بگین میتونم بعنوان چو کیوهیون حساب اون پیرمردا رو برسم

-چطور میتونن راجبت این همه شایعه عجیب بسازن؟ تو خیلی باحالی!

با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت... یعنی این همه عوض شده بود؟ کِی عوض شده بود؟ از همه مهمتر اینکه چطور این همه عوض شده بود؟ او واقعا آدم ترسناک و خطرناکی بود، حتی اسمش هم باعث ترس دیگران میشد و حالا اینجا با این آدم ها این همه راحت هم کلام شده بود و سعی داشت کمکشان کند؟

شیون:از پیشنهادت ممنونم حالا میتونی بری

کیو:امروز نیومدم که برم سرکار، باید باهم حرف بزنیم

هیوک:پس من میرم

پیش از آنکه منتظر پاسخ شیون بماند از دفتر بیرون رفت، شیون نفسش بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد و چشم هایش را بست

-گوش میدی؟

بی آنکه چشم هایش را باز کند هومی کرد و منتظر ماند

-اون پسری که دیروز دیدم کیه؟ و چرا امروز دستبند من دست یونهو بودُ منظورش از اینکه فقط مسواک وسیله شخصیه چیه؟

-دیروز همه چیز بهت توضیح دادم

-و من هیچی نفهمیدم

-اون پسر اسمش جونسوئه و توی اون خونه هیچ چیزی شخصی نیست! ما یه خونواده ایم پس میتونیم از وسایل همدیگه استفاده کنیم!و البته وسایل یونجه استثنا هستن

-پس بهتره بهشون بفهمونی که وسایل منم استثنا هستن

چشم هایش باز کرد، لبخند مهربانی زد و گفت:هیچ چیز توی اون خونه استثنا نیست حتی وسایل یونجه

-هیچ میدونی چقدر حرفات ضدونقیضن؟

با به صدا در آمدن زنگ تلفن شیون مکالمه بی نتیجه اشان قطع شد

-چوی شیون هستم

-امروز صبح ماشینتون برای فروش آوردین اینجا، تماس گرفتم تا راجب قیمتش باهاتون صحبت کنم

-قیمتش مهم نیست

-حالا که با عوض کردن قیمتش موافقین فک کنم بتونم براش مشتری پیدا کنم

-یه ساعت دیگه پولتون آمادس

-ممنونم

تلفن قطع کرد و شماره ای را گرفت

-روز بخیر چوی شیون هستم

-روز بخیر آقای چوی، اتفاقی افتاده،

-میخواستم بگم بچه ها رو برای فردا آماده کنین، میخوام ببرمشون پارک گل پس اگه کسی حساسیت داره یا احتیاج به مراقبت بیشتر داره لطفا هماهنگ کنین

-حتما اما رفت و آمدشون چی؟

-البته نگران نباشین من ماشین میارم

-خوبه خب راجب غذاشون فکری کردین؟

-برای غذا هیچ ایده ای ندارم چون اونا بچن و خب فکر کنم بهتره غذاشون بیمارستان تهیه کنه

-ما نمیتونیم آشپزامون همراهتون بفرستیم

-البته میدونم اما من منظورم اینه که امکانش نیس که ما اونجا گرمشون کنیم؟

-این نشدنیه اون بچه ها بیمارن و غذاشون باید تازه باشه

کلافه دستش توی موهایش کشید و گفت:بله حق با شماست اما شما چه پیشنهادی میدین؟

-من میتونم لیست غذا رو براتون آماده کنم تا همونجا اقدام کنین

-باشه

تلفن قطع کرد و روی میز شیشه ای مقابلش انداخت و نفسش بیرون داد، حالا چطور میخواست غذایشان را تهیه کند؟

دیدن این رفتارهای شیون برایش عجیب بود، شیون خیلی متفاوت تر از چیزی بود که فکر میکرد، شیون هم میتوانست کلافه شود، می توانست خسته شود، او کامل نبود و آسم داشت

-مشکل چیه؟

با شنیدن صدای کیو به سرعت سربلند کرد و با دیدن کیو تازه به یاد آورد که کیو هم آنجاست

-چیزی نیس

-بگو شاید بتونم کمکت کنم

-میتونی فردا بیای پارک گل و توی نگهداری و تهیه غذای بچه ها کمکم کنی؟

شاید این پسر عادت داشت که خودش را توی دردسر بیاندازد!

-بخاطرِ همین کلافه ای؟

تلفنش از روی میز برداشت تا شماره ای بگیرد

-دوباره به کی میخوای زنگ بزنی؟

-جونسو شاید هنوز با دوستش قرار نذاشته باشهُ بتونم...

نه، هرچند که طبق حرف های شیون جونسو کسی را برای د و س ت داشتن داشت اما بازهم از نزدیک بودن آن پسر به شیون میترسید، از محبت کردن شیون به دیگران میترسید، او محتاج محبت بود، به اندازه بیست و سه سال محتاج محبت بود و هیچ دوست نداشت محبت های شیون تقدیم کسی جز او شود؛ حرف شیون را قطع کرد و باعصبانیتی که حتی خودش هم دلیلش را نمیدانست غرید:میام، کمکت میکنم



نظرات 12 + ارسال نظر
wallar شنبه 28 آذر 1394 ساعت 02:00

ابن قسمتشم عالیییی بود کیو واقعا داره عوض میشه همشم بخاطر شیونی منه,هیوکجه وکیل شیونه خخخخ چه باحال جای دونگهه خالییی اولش حدس میزدم دونی رو بیاری وسط
بنظرم کیو حق داره شیون بیش از اندازه داره خودشو به اب و اتیش میزنه همشم کیو که پولشو به رخشون میکشه
جدی اول شیون عاشق کیو میشه ولی انگار برعکسه هااا

اهم...دونگهه؟>.خوب نویسنده اش من نیستم..

نمیدونم

wallar شنبه 28 آذر 1394 ساعت 01:55

بالاخره طاقت نیاوردمممم فکر نکن من اینجا یادم رفته ها نخیر من میزارم تلنبار بشه یهوو بخونم اینو میگن زرنگی

ولی من فکر کنم شما یادت رفته...

fatemechoi پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 12:54

سلام عشقم
شخصیت شیوون خیلی دوست داشتنیه ولی این بشر عادت داره خودشو به دردسر بندازه
مطمئنم کیو هم به شخصیت اصلیش برمیکرده با این خانواده ی باحال
ممنون از نویسنده ی عزیز ونازنین گلم این پارتشم عالی بود
ممنون عشقم

سلام عشقم...

aida پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 08:32

حس کیو رو درک میکنم,نمیدونم چرا انقد حسشومیتونم لمس کنم
احساس یخ زده ای که نیاز به یکی داره ..
واییییی روانیه حسودی کردناشم.. چقدر دوسش دارم
اصن دلم برای شیوون تنگ شده
دیشب کلی گریه کردم ... من با این فیکا زنده موندم وگرنه ................
مرسی واسه این فیک زیبا کلی کلی تشکر


خواهش

WBiL پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 00:01


WBiL چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 23:42

خب شیون...
فقط میتونم بگم داستان داره!
همونطور که کیو رفتارش داستان و دلیل داره
مطئن باشین شیون هم...

خب شاید برخی حدسیات درست باشه

دوستت دارم...ممنون از داستان قشنگت

tarane چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 23:34

سلام عزیزم.
این شیوون هم که همه زندگیش رو برای کمک به بقیه فروخت رفت . کمک به دیگران خوبه اما هر چیزی حدی داره . فکر کنم فقط رخت و لباس تنش مونده باشه، که اونم به قول خودشون توی اون خونه مال همه اس.
کیو واقعا داره تغییر میکنه .بودن کنار ادمایی که خوبن و ذات خوبی دارن بهش یاد میده که ادمای خوب و مهربونن توی دنیا هستن نمی دونم حرفای ججونگ چرا اینقدر دگرگونش کرد؟ یعنی روش اثر گذاشت و بهش این حس رو داد که توی یه خانواده واقعیه؟ یا اونو یادچیزی در گذشته انداخت ؟ مثلا کسی که قبلا این حرفا رو بهش زده .
به به هیوکی هم که وارد داستان شد.
مررررسی عزیزم . خیلی قشنگ بود . دستت درد نکنه.

سلام عزیزم...
اوهم...خودشو نابود کرد...
اره هیوکی هم هست....
خواهش خوشگلم...

maryam چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 22:12

دیگه کم مونده بلندشه کبدوکلیه هاشم بفروشه بره بره به مردم کمک کنه خودش,چی پس؟

هی چی بگم

maryam چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 21:40

چه خانواده باحالی ازشیوون حرصم میگیره

چرا؟

sogand چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 21:20

سلام بیبی خوبی؟اخی وونی مریضهخخخ کیوی حسود دوست دارممرسی جیگر

سلام عشقم...
اوهم
خواهش خوشگلم

sheyda چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 20:44

شیوون اینجا هم مریضه
یونهو عجب آدمیهپررو پررو دستبند کیو رو برداشته به روی خودش هم نمیاره
شیوون ماشین خودش رو هم از دست دادآخه بچه مگه مجبوری
مرسی عزیزم

خواهش

zeynab چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 20:19 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام خوبی گلم عزیزم کیو چقدر سختی کشیده حتی حس یه خانواده بودن رو هم نمیدونه چیه عزیزم شیوون چقدر ماهه خیلی خسته شده خوبه کیو الان حسودیش شد اینجوری میتونه از لاک تنهاییش دربیاد و به شیوون هم کمک کنه خسته نباشی گلم منتظر سوپراز فردام

سلام عزیزم...
اوهم ...کیو خیلی سختی کشیده....
باشه چشم...حتما میزارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد