SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 5


 


سلام عزیزای دلم..

بفرماید برای خوندن این قسمت ....

 

گل پنجم


کانگین نشسته به روی صندلی نگاهش به درختان حیاط باغ که نسیم تابستانی برگهایشان را به رقص دراورده بود عصر تابستانی دلنشینی بود. بعد از چند روز هوای گرم ساعتی قبل بارانی گرفته بود هوا قدری خنک شد، کانگین به خواسته شیوون به حیاط امده بود روی صندلی های که خدمتکارها در حیاط چیده عصرانه میخوردنند که شیوون با تلفنی که به او زده شد به داخل خانه رفت. کانگین همانطور نشسته گره ای به ابروهایش داده بود به درختان و بوته های گل نگاه میکرد ولی در ذهنش هزاران جمله پرسه میزدنند با او گفتگو داشتند " چند ماهی میشد که شیوون را دیده عاشقش شده بود ،یکی ماه بود که به خانه شیوون امده همخانه ش شده بود ، دراین مدت شیوون را تقریبا کامل شناخت میدانست خواسته و نخواسته هایش چیست ،تقریبا ادمهای اطرافش هم شناخته بود ".

شیوون که درکارش بسیار زیرک وجدی و پر انرژی بود .درخانه بسیار شیطان و بچه پر جنب جوش. ولی در همه حال متانت و وقار و مهربانیش که نشان از جنتلمن بودن را داشت. شیوونش عاشق گل و طبیعت و ورزش کردن بود همه کارش به موقع بود.  فوق العاده پر انرژی و یکجا ارام نمیگرفت .خونسردیش در همه کارها کانگین را متعجب میکرد ،در عوضش از عصبانیتش که چون کوهی اتشفشان میشد کانگین را وحشت زده میکرد.او همه چیز  شیوون را میدانست ، به احساس خود هم واقف بود. عاشق شیوون بود هر روز بیتابتر . روزی هزار بار با خود کلنجار میرفت که خواسته قلبش را به شیوون بگوید یا نه، ولی موانع نمیگذاشت او درمانتر از روز قبل میشد. حال هم دوباره به احساس خود نسبت به شیوون فکر میکرد از صبر کردن نگفتن خسته و کلافه بود، نمیدانست چه بکند با خود میگفت : اینجوری که نمیشه...بالاخره باید بهش بگم...حداقل بگم احساسم بهش چیه...ولی چطوری ؟...اخه چی بگم... به یه پسری که گی نیست برگردم بگم من عاشقتم....باباجون من مردم اونم مرده ...زن نیست که برم بهش بگم میخوامت... اونم بگه بذار من فکرامو بکنم...مطمینا میزنه تو گوشم...میگه جول و پلاستو جمع کن از خونه ام برو بیرون...تو اداره هم دیگه نبینمت...کلا میزنه از زندگیم ساقطم میکنه...از این حرفها چهره اش درهم شد دست روی پیشانی خود گذاشت پوفی کرد موهای سرخود را بهم ریخت، که با صدای شیوون به خود امد: هیونگ...رو برگردانند شیوون را دید که با پیراهن مردانه استین کوتاه و شلوار سفید که کفش سفید هم به پا داشت، موهای مشکی اش را به بالا زده و عینک مشکی به فرق سرش گذاشته مانند تل موهایش را به عقب زده بود لبخندی هم برلبان صورتیش تزیین کرده چون فرشته ای زیبا و معصوم بهش نزدیک شد .چشمان کانگین به شدت گشاد و تنش گر  گرفت،تحمل این همه زیبای هوس را یکجا نداشت .لباس سفید جذابیت شیوون را چند برابر کرده بود چون ماه میدرخشید ،قلب بیچاره کانگین دیگر توان نواختن نداشت نفسش از شهوت صدادار بیرون داد.

 شیوون جلوی کانگین ایستاد گفت: هیونگ من دارم میرم بیرون... با کیو هیونگ قرار دارم...شبم دیر میام... تو هر وقت گشنه ات شد شامتو بخور...منتظر من نباش.... باشه؟...کانگین با چشمانی تشنه و گرد شده به شیوون نگاه کرد نمیفهمید چه میگوید در ذهنش فریادهای دیگری بود " این پسر مال منه...نمیتونم بدمش به کسی دیگه ای ...هیچکس حق نداره اونو ازم بگیره...شیوون مال منه...باید مال خودم بکنمش...همین الانم باید مال خودم بکنمش..باید همه چیز بهش بگم...همه چیزو ..".دیگر تاب توانش تمام شد، تن خوشتراش شیوون در این لباس سفید قلب کانگین را به بازی گرفته بود عقلش را به دستش ،دیگر نمیفهمید چه میکند چه میگوید فقط یک جمله در ذهنش میچرخید " باید احساسمو بگم...با حرکت شیوون به خود امد .

شیوون که منتظر جواب کانگین بود با جواب ندادن کانگین مات بودنش اخم ملایمی کرد دست جلوی صورتش گرفت تکان داد گفت: هیونگ کجای؟...خوبی؟...نمیشنوی چی میگیم؟... کانگین با دهانش را قورت داد با صدای لرزانی گفت: شیوون...میخوام باهات حرف بزنم...همین حالا... شیوون از اینکه کانگین او را " شیوون" صدا زد قدری چشمانش را گشاد تعجب کرد .کانگین همیشه او را "شیوون شی" صدا میزد شیوون با تعجب گفت: حرف بزنی؟... خوب من دارم میرم بیرون...گفتم که هیونگ ...کانگین بلند شد بازوی شیوون را گرفت وسط حرفش گفت: خواهش میکنم شیوون...خیلی طول نمیکشه...فقط چند دقیقه وقتو میگیرم... شیوون اخم ملایمی کرد به دستان کانگین که بازویش را گرفته بود نگاهی کرد گفت: فقط چند دقیقه؟.. خوب گفتم دارم میرم بیرون... این چه...مکثی کرد گفت: خیلی خوب باشه... بشین ببینم چی میخوای بگی... با جدا شدن دستان کانگین از بازویش روی صندلی روبروی کانگین نشست با اخم ملایمی و چشمانی منتظر به کانگین نگاه میکرد.

کانگین گویی با نشستن شیوون  روبرویش به خود امده بود هول کرده بود هر انچه را که میخواست بگوید را فراموش کرد دنبال جملاتی برای گفتن در ذهنش میگشت، نگاهش را از شیوون میدزدید به میز اطراف نگاه کرد . شیوون با سکوت کانگین اخمش بیشتر شد گفت: هیونگ...نمیخوای چیزی بگی؟... میگی حرف داری ...ولی چرا حرف نمیزنی؟...کانگین با سوال شیوون یهو سرراست کرد گیج و با چشمانی گشاد شده گفت: هااااا؟...چرا...چرا...مگیم..اب دهانش را قورت داد با حالتی هول شده گفت: راستش ...میدونی...یعنی راستش...چهره اش را درهم کرد لپ های باد کرده ش را با پوفی بیرون داد گفت: آیششششششششششششششش...دست روی سرخود گذاشت موهای سرخود را بهم ریخت .

شیوون تابی به ابروهایش درهمش داد به حالت اشفته کانگین نگاه کرد گفت: هیونگ...اگه الان امادگیشو نداری من برم... کانگین دوباره با چشمانی گشاد شده یهو نگاهش به شیوون شد گفت: هاااااااااااا؟... امادگیشو ندارم؟.. امادگی چی رو؟.... شیوون بدون تغییر به حالتش گفت: امادگی همین چیزی که نمیدونم چیه رو که میخوای بگی نداری نگو ....بعدا که امادگیشو پیدا کردی .... کانگین چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش با بالا برد وسط حرفش گفت: نه...نه...میگم...میگم... شیوون ساکت شد منتظر شنیدن حرفهای کانگین شد.

کانگین با قورت دادن اب دهانش نفس عمیقی کشید نگاهش به نگاه چشمان منتظر شیوون یکی شد با صدای که سعی میکرد از لرزش بخاطر هیجان کم کند گفت:من میخواستم بگم که... یعنی میخواستم از احساسم به تو بگم...من...من میخوامت... شیوون عاشقتم... سکوت کرد منتظر عکس العمل شیوون شد. ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نداد با چهره ای درهم و اخمی ملایم بدون هیچ حرکتی نگاهش کرد ،گویی  نفهمیده بود کانگین چه گفته شوکه شده نگاهش میکرد. کانگین هم با سکوت شیوون جرات گرفت گویی شیوون با سکوتش از او توضیح بیشتر میخواست ،پس کانگین با قورت دادن اب دهانش اعتماد به نفس بیشتری شروع به صحبت کرد: خوب این حس از روز اولی که دیدمت باهامه...یعنی همون روز اولی که اومدی اداره پلیس...شدی معاون رئیس ...یعنی عشق تو نگاه اول...خنده ارام پوزخنده ای زد پس سرخود را خواراند گفت: راستش شاید باور نکنی ..یعنی خودمم باورم نمیشه...من همیشه خودم به این عشق اعتماد نداشتم...میگفتم عشق تو نگاه اول مسخره ست ...مگه میشه ادم طرفو ببینه تو همون نگاه اول عاشق بشه...لبخندش محو شد گفت: ولی شد...من تو نگاه اول عاشقت شدم...نمیدونم چطور بگم...این حس عجیب خودمم اول نمیشناختمش...برای خودمم خیلی عجیب بود این یه عشق ممنوعست...عشقی که بین دوتا مرد باشه باور کردنی نیست... من مثل هر مرد دیگه ای با زنا بودم... دوست دختر داشتم... با دیدن دخترها حالم عوض میشد...ولی از روزی که تو رو دیدم... از هیجان برای توضیح دادن دستانش را تکان میداد گفت: دیگه دخترا برام جذابیت ندارند...وقتی میبینمت یا باهاتم دیگه هیچکی رو نمیبینم... ضربان قلبم به شدت میره بالا...تنم گر میگیره... دیگه نمیتونم حرکت کنم...مات تو میشم... فکر کنم خودتم متوجه شدی...رفتارم خیلی عوض شده ...چون واقعا وقتی اوایل میدیدمت مثل جادو شدها نمیتونستم حرکتی بکنم... البته الانم همون حس به تو دارم...حتی بدتر ....دیوانه وار عاشقتم.... گفتم که اوایل حال خودمو نمیفهمیدم...ولی کم کم فهمیدم چمه...من عاشقتم...نمیتونم ازت دست بکشم.... چهره اش ناراحت و ملتمس شد گفت: من...من بدون تو نمیتونم زندگی کنم... نمیتونم حتی نفس بکشم... میفهمی شیوون...انقدر عاشقتم میخوامت که حتی یه ثانیه...یه ثانیه بدون تو بودن دویوانه ام میکنه...من...من...که با حرکت شیوون جمله اش ناتمام شد مات وناراحت نگاهش کرد.

شیوون که تمام مدت حرف زدن کانگین بی حرکت همانطور اخم الود وجدی نگاهش میکرد از حرفهای کانگین شوکه بود بدون هیچ حرفی ارام از روی صندلی بلند شد با قدمهای آهسته که به روی زمین میکشید به طرف ماشین ایودیش که خدمتکار از پارکینگ دراورده وسط حیاط پارک کرد رفت سوار شد، با روشن کردن ماشین با سرعت در جاده باغی راند به طرف دروازه رفت. کانگین هم با چهره ا ی به شدت غمگین و درهم به دور شدن  ماشین نگاه کرد در دلش غوغایی به پا بود .با جواب ندادن شیوون بلند شدن رفتنش فقط یک جواب  وجود داشت . شیوون از حرفهایش ناراحت شده یا حتی عصبانی ولی به زبان نیاورد اینطور جواب ندادن گذاشتن رفتن فقط همین معنی را میدهد .کانگین دیگر دران خانه جایی ندارد باید از این خانه برود تا شیوون نیامده او را با تی پا از خانه بیرون نیانداخته خود کانگین باید برود.

***************************

کیو با سلام کردن شیوون فرچه رنگ را پایین اورد سرچرخاند گفت: سلام ...اومدی؟...با دیدن شیوون که  پیراهن و شلوار سفید شیکی پوشیده بود اخمی کرد گفت: این چیه پوشیدی؟...من بهت گفتم کارت دارم...میخواستم تو رنگ زدن این اتاق بهم کمک کنی...این لباس چیه که تنت کردی؟... برو...برو به یونا بگو بهت یه دست لباس کهنه بده بپوش ...این  لباسها رو دربیار کثیف نشه...برو... با عکس العمل نشان ندادن شیوون که اخم الود به گوشه ای نامعلوم از اتاق خیره شده بود  حرفی نزد حرکتی هم نکرد اخمش بیشتر شد گفت: شیوون؟... نشنیدی چی گفتم؟... شیوون؟؟؟...ولی شیوون دوباره عکس العملی نشان نداد .

کیو فرچه را داخل سطل رنگ گذاشت از نردبان پایین امد به طرفش رفت با صدای کمی بلند گفت: شیــــــــــوون...شیوون با صدا زدن کیو به خود امد سرراست کرد با چشمانی کمی گشاد به کیو نگاه کرد گفت: هاااااااااا... کیو جلوی شیوون ایستاد با اخم گفت: چی شده؟... چرا جوابمو....شیوون که ذهنش به شدت درگیر بود شوکه خواستگاری کانگین از خودش بود به حرفهای کانگین فکر میکرد اصلا متوجه نشد کیو چه گفته با صدا زدن سرراست کرد وسط حرفش با حالتی گیجی گفت: هیونگ...اگه یه مرد ازت خواستگاری کنه یعنی چی؟... یعنی یه مرد بهت بگه عاشقتم ...این درسته؟...مگه این عشق ممنوعه نیست؟...ولی اون گفته ...یعنی یه مرد از احساساتش بگه عاشقته نه؟...کیو اخمش بیشتر شد متوجه حرفهای شیوون نمیشد . شیوون از شوک و گیجی نمیفهمید چه میگوید، کیو هم وسط حرفش گفت: شیوونی چته؟... چی میگی؟... شیوون اصلا متوجه حال و حرف خود نبود با گشادتر کردن چشمانش بالا بردن ابروهایش بیتوجه به سوال کیو گفت: اه راستی هیونگ...تو و سونگمین کدومتون احساستونو زودتر بهم گفتید؟... یعنی تو احساساتو به سونگمین چطور بود؟... اون چی درمورد احساستش گفته؟... شما دوتا هم مردید دیگه...تو چطور جواب سونگمین رو وقتی از احساسش گفت جواب دادی؟...

کیو از حال گیج شیوون چهره اش درهم و شدید نگران شد وسط حرفش گفت: شیوونی چته تو؟... حالت خوبه؟... دست روی پیشانی شیوون گذاشت تا بیند تب دارد یا نه؟ با برداشتن دستش گفت : تب که نداری... که بگم داری هذیون میگی...این حرفها چیه میزنی؟...چرا یهویی این حرفا رو میزنی از سونگمین میپرسی؟... دوبازوی شیوون رو گرفت گفت: چی شده داداشیم؟... اتفاقی افتاده؟...شیوون با گرفته شدن بازویش توسط دستان پر مهر برادرش گویی به خود امد با چهره ای غمگین و گیج سکوت کرده به کیو نگاه کرد از حرف زدن نفس نفس میزد نالید: هیونگ ...کیو همانطور که بازوی شیوون را نگه داشته بود به طرف سکوی شومنیه گوشه اتاق برد گفت: بیا...بیا بشین ببینم چی شده؟... این حرفا رو برای چی میزنی؟... شیوون روی سکو نشاند گفت: بشین بگو چی اتفاقی افتاده...

شیوون چهره ش درهم ناراحت بود با نفس عمیق صدادار کشید با مکث شروع به صحبت کرد ،هر انچه که اتفاق افتاده بود چیزهای که کانگین گفته بود کار خود که بدون هیچ عکس العملی به حرف کانگین  با سرعت به خانه اومده را تعریف کرد . کیو در سکوت کامل با اخم ملایمی به حرفهای شیوون گوش میداد با اخرین جمله شیوون که گفت: نمیدونم...واقعا گیج شدم...سرپایین کرد به انگشتان دست خود که روی رانهای خود بود نگاه میکرد لبخند کمررنگی زد گفت: پس بالاخره کار خودشو کرد...حرفشو زد... میدونستم بالاخره به حرف میاد.... شیوون با حرف کیو یهو سرش را بالا اورد با اخم گفت: میدونستی؟...هیونگ تو میدونستی کانگین شی چه احساسی بهم داره؟... کیو با قدری پررنگتر کردن لبخندش سرش را تکان داد گفت: اره...میدونستم... یادت رفته خود من گیم...میتونم مردای مثل خودمو تشخیص بدم...من نگاه کانگین... اونطور مات شدن و رفتارش زمانی که تو رو میدید رو میفهمیم از چه ...از این حال کانگین بقیه هم خبر دارن ...نشنیدی تاحالا بقیه بچه ها کانگین سر این موضوع دست بدازن؟...اوه نه تو که متوجه نشدی... چون اونا نذاشتن تو بفهمی...جلوی تو که اون حرفها رو نمیزدن...چند باری که متوجه من نبودن دیدم که کانگین دست میندازن سر این... شیوون اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی گفت: بیخود... اصلا درست نیست ...این ...کیو امان نداد شیوون حرفش را بزند با کمرنگ کردن لبخندش دستان شیوون را گرفت با صدای ارامی گفت: شیوونا تو احساست نسبت بهش چیه؟...

شیوون متوجه منظور کیو نشد با بالا بردن ابروها وگشاد کردن چشمانش گفت:هاااااااااا...کیو دستان شیوون را میان دستان خود فشرد با همان ارامش گفت: تو احساست نسبت به کانگین چیه؟...انو چطور مردی میبینی؟....شیوون چهره اش تغییر کرد با حالتی جدی گفت: چطور مردی؟...خوب مثل همه مردا ...جدی وخشن همیشه عصبانی گاهی اوقات هم خنده دار ....کیو دستان شیوون که در دستش بود را تکانی داد وسط حرفش گفت: نه منظورم خود کانگین ورفتارش نبود... تو کنار کانگین چه احساس داری؟... اصلا حسی داری؟...وقتی میبینیش چه حسی داری؟... شیوون اخم ملایمی کرد با صدای آرامی گفت: احساس ؟...فکر کرد با حالتی متفکر با مکث به همان ارامی گفت: وقتی کانگین رو میبینم ...همش خنده ام میگیره...لبخند ملایمی زد گفت: کارهای که میکنه ...خنده داره ...همیشه دستپاچه ست به درو دیوارمیخوره یا زمین خورده...که کلی بهش میخندم...دوباره اخم کرد گفت: هر چند حالا میفهم دستپاچگیش از چیه...هم نگاه برادرش بود با مکث گفت: ولی حس دیگه هم بهش دارم....حس میکنم وقتی کنارمه به ارامش میرسم ...مثل وقتی که با توام یا بابا و مامان ولی یکم حسش فرق میکنه... ارامش عجیبی وجود کانگین بهم میده ...نمیدونم چطور بگم حسمو توصیف کنم... ولی یه حس خاصی که کسی دیگه ای نمیتونه بهم بده...کنارش اروم وشادم ...چهره اش را قدری درهم کرد گفت : نمیدونم چه حسیه... ولی اون حسی که کانگین ازش حرف میزنه ندارم...یعنی نمیدونم چه حسی میتونه باشه... شایدم...مکثی کرد با کلافگی گفت: نمیدونم...نمیدونم...خودت میدونی که من گی نیستم ..تا حالا با هیچ مردی نبودم...من همیشه به زنا تمایل داشتم ...ولی حالا با این کار کانگین اصلا نمیفهمم...که با حرف کیو ساکت شد .

کیو لبخند کمرنگی زد وسط حرفش گفت: به خودت فرصت بده...شیوون با چشمانی خمار پرسگرانه نگاهش کرد، کیو دستان شیوون را میان دستان خود میفشرد با صدای آرامی برای ارام کردن برادرش گفت: به خودت زمان بده تا حستو درک کنی...زمان همه چیز بهت میفهمونه... به خودت فرصت بده تا حستو کامل بفهمی ...الان تو گیجی... هر جوابی یا کاری بکنی اشتباهه... فقط اروم باش... خوب فکر کن حستو بشناس...ببین چه حسی به کانگین داری... لبخندش محو کرد با حالتی جدی اما ارامبخش گفت: مطمینا الان قلبت و عقلت با هم در حال مبارزه ان ...نمیدونی چه حسی داری وقتی کانگین بهت حسشو گفت و از عشقی که بهت داره ...درسته شوکه شدی ...ولی عکس العمل که اون انتظار شو داشت نکردی ...سریع ودرجا ردش نکردی ... بلند شدی اومدی اینجا ...این کارت این معنی رو نمیده که تو هم همین حسشو بهش داری نه... تو الان نمیدونی حست چیه باید بفهمی ...همین ...با زمانی که به خودت میدی میتونی بفهمی حست چیه ...اونوقت اگه حست مثل اون بود ...که هیچی همه چیز تمومه...میتونی قبولش کنی....

شیوون چهره اش درهم شد اخمی کرد وسط حرفش گفت: قبولش کنم؟...چی میگی هیونگ ...خودت که میدونی من گی نیستم...این حس اصلا امکان نداره ...بعلاوه یک درصد احتمال بده...من این حسو داشته باشم...انوقت بابا رو چیکار کنم...میدونی بابا چقدر سراین موضوع حساسه ...چه عکس العملی نشون میده...کیو لبخند ملایمی زد سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: میدونم داداشی... خوب میدونم بابا چیکار میکنه ...ولی انگار تو به حرفام گوش نمیدی ...میگم به خودت زمان بده... با این حرفهای که تو درمورد ش گفتی یه چیز دیگه میگه... که بافرصت دادن به خودت شناختشون جوابشو می گیری...اگه جوابش قبول احساس کانگین بود که هیچی قبولش کن ...من بهت کمک میکنم....نگران نباش من کنارتم وازت جلوی بابا حمایت میکنم....کمکت میکنم... نمیزارم دیگه زندگی تو مثل من بشه فهمیدی؟ ...ولی اگه فکراتو کردی ... احساس کانگین رو نتونستن قبول کنی... لبخندش محوشد اخم ملایمی کرد گفت: بهش میگی ...حسشو بهش میگه... اما نه مستقیم طوری نباشه که کانگین برنجه و دلش بشکنه ...طوری که اذیت نشه بفهمه که تو حال و احساست چیه باهاش حرف میزنی و جوابوشو میدی فهمیدی؟... بازم میگم به خودت فرصت بده داداشی... عجله نکن... فرصت بخواه ...برو به کانگین بگو که احتیاج به زمان داری... ....تا احساس خودتو بشنایس ...قدری اخمش بیشتر شد گفت: مطمینا الان کانگین خیلی ناراحته...فکر میکنه تو از دستش ناراحت شدی...با اون رفتار که تو کردی و امدی بیرون...کانگین طور دیگه ای نمیتونه فکر کنه...حتی ممکنه از خونه بره...چون مطمینا فکر میکنه تو از دستش ناراحت یا عصبانی هستی که اون طوری زدی بیرون ...بهتره همین الان بلند شی بری سراغش... بری باهاش حرف بزنی..بروتا وسایلشو جمع نکرده رفته بری باهاش حرف بزنی برو تا وسایلشو جمع نکرده نرفته ...بری باهاش حرف بزنی...دستان شیوون را رها بازوهایش را گرفت بلندش کرد گفت: برو شیوونی...برو سراغ کانگین تا نرفته...برو باهاش حرف بزن....

******************************************************

نمیدونست چند دقیقه یا شایدم چند ساعت است که بی حال روی صندلی نشسته نگاه چشمان خمار و خیسش به جاده و باغی است که شیوون با ماشینش با سرعت به بیرون رفته ،ان هم بعد از شنیدن احساس کانگین نسبت به خودش بدون هیچ حرفی با ان وضعیت رفت . جملات در ذهن کانگین رژه میرفتن " شیوون ازم ناراحت شده...نه حتما عصبانی شده ...حقم داره...اون گی نیست...من یهو اومدم اون حرفا رو بهش زدم...حتما الان ازم متنفره...من نباید اون حرفها رو بهش میزدم...کاش بهش نمیگفتم.... حالا چیکار کنم؟... چه غلطی باید بکنم؟..." که با حرکت دو پرنده رشته افکارش پاره شد، نگاهش را با مکث از جاده باغی گرفت دو پرنده کوچک با سرو صدا امدند به روی میز جلوی کانگین نشستند با پریدنهای کوتاه و نگاهای ترسیده ای که به کانگین کردنند به کنار بشقاب کیکی که مال شیوون بود نصف کیک در ان بود امدند ،چون شیوون نصف کیکیش را نخورده بود. دو پرنده به کنار بشقاب امدند به خوردهای کیک ته بشقاب توک زدنند می خوردنند با سرو صدای که به راه انداخته بودند گویی باهم حرف میزدنند کیک میخوردنند که یهو گویی دعوایشان شد به جان هم افتادن به سرو صورت هم نوک زدنند جیغ کشان دوباره پرواز کردنند رفتند.

کانگین نگاه خمارش به حرکات ان دو پرنده بود با پرواز انها مات  نگاهشان میکرد با صدای ضعیفی با خود نالید : اره باید منم برم... دیگه نمیتونم تو این خونه باشم... شیوونی ازم متنفره... دیگه نمیخواد منو ببینه...منم دیگه روم نمیشه تو چشاش نگاه کنم...باید برم... باید وسایلمو جمع کنم از اینجا برم... که با حرف آجوما به خود امد : کانگین شی... با بیحالی رو برگردانند جوابی نداد. آجوما به کنار میز امد به ظرفهای روی میز نگاه کرد گفت: قهوه میخورید یا دوباره براتون آب میوه بیارم... ااااااااااا...کیکتون هم که هنوز تموم نکردید...میخواید براتون کیک هم بیارم... کانگین جوابی نداد با چشمانی مات و غمگین فقط نگاهش کرد.

آجوما با جواب ندادن کانگین قدری اخم کرد دهان باز کرد  حرف بزند که با سرو صدایی فرصت نکرد رو به طرف صدا برگردانند . کانگین هم با بیحالی رو برگردانند دید دو خدمتکار مرد با فاصله در باغ از درخت سیب بزرگی اویزان هستند، یکی شان با دو دست شاخه ای را گرفته اویزان است تقریبا در حال افتادن فریاد میزند: کمــــــــــــــــــک دارم میافتم... دیگه نمیتونم نگهش دارمممممممممم... دیگری هم تنه درخت را بغل کرده با دستش بازوی مرد اویزان را گرفته تا نیافتد فریاد میزد : گرفتمتتتتتتت...هیون جونـــــــــگ احمق...این دیگه چیه ؟...اگه بیافته که رو اون که مخش میترکه...تو هم مثل سیب پلاسیده له میشی... برو اون پارچه بزرگت رو بیار...هییییییییی...یونگ جو کجایی؟... دو مرد هم زیر درخت بودن یکی که مرد بالای درخت او را هیون جونگ صدا زده بود پیش بندی به دور کمر خود بسته بود پیش بند را طوری با دست گرفته بود که گویی میخواست چیزی در دامنش بیفتد او بگیرد زیر درخت عقب و جلو میرفت فریاد میزد : نه ...من میگیرمش...هیون.. ول کن شاخه رو ...من میگیرمت.... مرد دیگر هم که او را یونگ جو صدا میزدنند اطراف درخت میچرخید گوی دنبال چیزی میگشت فریاد میزد: پارچه بزرگ چیه؟...اینجا که چیزی نیست...

آجوما با دیدن ان اشوب چهره اش به شدت درهم شد چند قدم از میز فاصله گرفت با عصبانیت فریاد زد: یااااااااااااااا...اونجا چه خبره؟... شما دارید چیکار میکنید؟.. به طرفشان میرفت با عصبانیت فریاد میزد : هیوننننننننن...سونگ جووووووووو...شماها بالای درخت چیکار میکنید؟... اون سیبا نرسیده...چرا دارید میکنیدش؟...با فریاد آجوما سونگ جو ترسید هول شد بازوی هیون رو رها کرد هیون هم که دیگر نمیتوانست شاخه را نگه دارد انگشتانش شل شد افتاد روی هیونگ جونگ که زیر درخت بود، هیون جونگ دمر شد هیون هم رویش فتاد فریاد ناله هر دوشان  بلند شد. اجوما دوان به طرفشان رفت فریاد زد: یاااااااااا...مواظب باشید ...از دست شماها ...هر کسی جای کانگین بود به این صحنه میخندید بخصوص شیوون که به این صحنه میخندید و نگران خدمتکارها میشد برای کمک به طرفشان میرفت . ولی برای کانگین خنده دار نبود مات و با چشمانی خیس به انها نگاه میکرد زیر لب آهسته گفت: اگه شیوونی الان اینجا بود میگفت اینجا چه خبره؟...این آشوب برای چیه؟... نه میخندید ...اره ...به این صحنه کلی میخندید...لبخند نیمه ای زد ولی بغض مانع شد چشمانش اشک را ارام راهی گونه هایش کرد لب زیرنش  از گریه بی صدا لرزید بلند شد با قدمهای کشدار و خسته به طرف در ورودی خانه رفت.

................

با قدمهای بی رمق به طرف اتاقش میرفت که پاهاش بی اختیار او را به جلوی در اتاق شیوون برد ،نگاه چشمان تار  از اشکش خیره به در بسته اتاق شد ذهنش خالی بود به هیچ چیز فکر نمیکرد فقط به در بسته اتاق معشوق نگاه میکرد زیر لب نالید : چطوری برم؟... چجوری میتونم ولت کنم برم؟... من بدون تو میمیرم...ولی باید برم... دیگه نمیتونم اینجا بمونم...باید برم... با این حرف هق هق ارام گریه اش درامد دوان به طرف در اتاق خود رفت ،وارد اتاق شد .نمیفهمید چه میکند قصد چه کاری دارد با اشفتگی و بی هدفی همه جای اتاق را میگشت به دنبال چمدانش بود. با کلی کشتن چمدان و کوله پشتی را پیدا کرد شروع به جمع کردن وسایلش کرد ،ولی نایی برای این کار نداشت گویی چند وقت بود که بیمار بود توانی برای حرکت نداشت . گیج دنبال وسایلش در اتاق میگشت دانه دانه داخل چمدان میگذاشت .جمع کردن وسایلش کلی طول کشید هر چند از بیحواسی چند وسیله را جا گذاشته ،حتی ساکش را فراموش کرد بگیرد وسایلش را بردارد.

با گذاشتن کوله روی کولش و برداشتن دسته چمدان با قدمهای کشدار ناتوان به طرف درقدم برمیداشت، گویی اخرین روز زندگیش بود .غمی  سنگین قلبش را به چنگ گرفته بود احساس  خفگی میکرد، داشت از خانه معشوق میرفت، برای همیشه ،دیگر نمیتوانست ببیندش .با قدمهای که به سختی برمیداشت به دراتاق رسید، از ان خارج شد. بیاختیار نگاهش به در روبرو یعنی اتاق شیوون افتاد، پاهایش او را به طرف در اتاق برد جلویش ایستاد، برای اخرین بار برای اخرین یادگاری در نگاهش به دستگیره در چنگ زد در را باز کرد ارام وارد اتاق شد. به همه جا اتاق نگاه کرد ،مشامش از عطر تن شیوون پر شد جان تازه ای به نفسش افتاد، نگاه چشمان خیسش به جای جای اتاق ببوسه میزد. از این اتاق خاطره زیادی نداشت ولی از صاحبش چرا ،هزاران  خاطره داشت، خاطرات شیرین و زیبا که لبخند به لبش و ضربان قلبش را بالا میبرد . ولی حال اشک در چشمانش بیشتر کرد با پاهای لرزانش چند قدم رفت، نگاه خیسش به تی شرت شیوون که به روی مبل جا گذاشته بود شد، با دستی  لرزان تی شرت را برداشت به روی صورت گذاشت چشمانش را بست تی شرت را بو کشید ،اشک ارام از گوشه های چشمانش پایین لغزید. تی شرت را به سینه چسباند گویی بغلش کرد دستانش محکم به دور خود حلقه کرد، شانه هایش از گریه بی صدا تکان میخورد .چقدر ارزو میکرد کاش صاحب این پیراهن را نیز همین گونه به اغوش میکشید بوسه بارانش میکرد.

 سرچرخاند نیازمند نگاهش دوباره به دراتاق چرخید به روی میز عسلی کنار تخت ثابت شد، چند قاب عکس روی میز بود .عکسای که شیوون کنار پدر ومادر و برادرش کیو بود. عکسی هم از شیوون در لباس نظامی پلیسی بود. تی شرت دستش را دوباره به روی مبل گذاشت به طرف میز عسلی رفت ،جلویش ایستاد با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد نگاه طولانی به عکس شیوون با لباس پلیسی کرد، ارام دستش را بالا اورد سام نظامی میداد با چهره ای که حالت گریان داشت با صدای لرزانی گفت: ببخشید قربان ..میدونم باید برم...کارم اشتباه بود ...ولی چه کنم کار دلمه... دست خودم نیست... ممنون که در این مدت مراقبم بودید... ممنون که عشقتنو تو قلبم گذاشتین... ممنون...من...من دیگه باید برم...باید ...ولی بغض اجازه نداد جمله اش را تمام کند با گزیدن لبش برگشت کوله و چمدانش را برداشت به طرف در اتاق رفت.

...........

آجوما نگاهش به کانگین که با قدمهای بی رمق کوله به پشت و چمدان به دست از راه پله پایین میامد بود، اخم ملایمی کرد به طرفش رفت با  برداشتن اخرین قدم کانگین جلویش ایستاد به چمدان دست کانگین نگاه کرد گفت: کانگین شی ...کجا دارید میرید؟.. نگاهش را به کانگین کرد گفت: جایی میخواید برید؟... کانگین نگاه غمگینش به اجوما بود گفت: بله ...میخوام برم ...وقتشه که برم دیگه...اجوما چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت پرسید : وقتشه برید؟...وقت چی؟...کجا؟... کجا میخواید برید؟... مگه خونه اجازه کردید؟...پس چرا ارباب بهم نگفتند که شما میخواید برید؟...کانگین بدون تغییر به چهره غمگینش گفت: نه ...خونه اجازه نکردم...ولی باید برم... من قرار بود فقط سه و چهار روز اینجا بمونم...ولی الان یک ماه که اینجام...اینطوری نمیشه... باید برم... اجوما چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: خونه اجازه نکردید میخواید برید؟... اخه چرا؟... ارباب میدونه که میخواید برید؟...

 کانگین با شنیدن نام " ارباب" که معنی اش " شیوون " بود بغض به دیواره گلویش چنگ زد با قورت دادن با دهانش به سختی فرو داد گفت: نه...ارباب نمیدونه... رو بگردانند نگاه بغض الودش را به روبرو کرد دوباره رو به اجوما گفت: ممنون اجوما...که در این مدت مراقبم بودین... از غذاهای خوشمزه ای که درست کردید  ممنون... قدمی برداشت گفت: خیلی ...که اجوما امان نداد سریع جلویش ایستاد مانع رفتنش شد وسط حرفش هم گفت: اخه کجا میخواید برید؟...به ارباب که نگفتید...ارباب بیاد ببینه شما نیستید میدویند چقدر ناراحت میشه... اصلا عصبانی میشه...خداحافظی نکرده بدون اینکه بهش بگید دارید میزارید میرید...حداقل وایستید باهاش خداحافظی کنید برید... کانگین غم صورتش را پژمرده کرده بود با صدای خسته ای گفت: نه...اگه بمونم بهش بگم نمیزاره برم... من باید برم...دیگه نمیتونم بمونم... گره ای به ابروهایش داد تا چهره گریان نشان ندهد با قدمهای بلند به طرف در ورودی رفت  .اجوما هم که با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد گیج به دنبالش چند قدم رفت گفت: اخه کجا میخوای بری کانگین شی؟... نرو ...اخه چی شده؟... چرا داری میری ؟... ولی کانگین  جوابی نداد بیرون رفت.

قلبش فریاد میزد نمیخواست برود ولی پاهایش او را در جاده باغی به در دروازه میبردنند، چشمان خیس اشکش به باغ دو طرف جاده بود ،قدمهایش کشدار بی رمق گویی حتی توان کشیدن چمدان را هم نداشت. چشمانش با دیدن بوته های گل های زیبا زیر درختان بیشتر خیس اشک شد با خود نجوا میکرد : گلها همه غنجه هاشون باز شدن ...شیوونی اینا رو دیده؟... چقدر منتظر باز شدنشون بود ...اگه الان اینجا بود کلی از این گلها میگفت ...بغض جمله اش را ناتمام گذاشت به درودی رسید. چهار دربان نیم نگاهی به او کردنند کانگین برگشت طرف عمارت خانه با صدای لرزانی زمزمه کرد : خداحافظ ...خداحافظ عشقم...خداحافظ تنها گل زندگیم... رو برگردانند نگاه متعجب دربانها که یکیشان گفت: کجا میرید اقای کیم؟...بیتوجه از دروازه بیرون رفت.


نظرات 6 + ارسال نظر
tarane دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 23:32

با توجه به زمان بندی و اینکه کیو به شیوون گفت برگرد شاید کانگین بره و با در نظر گرفتن اینکه کانگین یک مقدار وقت تلف کرد توی حیاط نشست فکر کرد و بعدم رفت وسیله هاش رو جمع کنه ، فکر میکنم اگه خونه کیو خیلی از خونه شیوون دور نباشه و به ترافیک نخوره ، احتمال داره شیوون دم در به کانگین برسه و اونجا ببینتش.
تحلیل رو ببین . معادله فیزیک حل کردم برات بعله.

افرینننننننننننننننننننننننننننننننننننننن..
ایول....
چی بگم دیگه...خودت گرفتی دیگه

maryam یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 21:45

اخییییی کانگین بیچاره دلم سوخت

دلت برای کانگین سوخت چرا؟

Sheyda یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 21:44

بالاخره کانگ شجاعت اعتراف رو پیدا کرد
الهی دلم به حال کیو سوختحالا که زنش مرده ،مینی رو بهش برشون
مرسی عزیزم

اره بالا خره حرفشو زد..
دلت برای کیو سوخته چرا؟>..مینی؟>.اوکی...نقشه دیگه یا برای کیو دارم...
خواهش خوشگلم..

tarane یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 21:40

سلام گلم.
بالاخره کانگین حرفشو زد . هر چند اخرش سوء تفاهم براش پیش اومد که شیوون ناراحت شده اما بالاخره که باید حرفشو میگفت . سکوتش فقط خودش رو عذاب میداد .
کیو حرف خوبی زد شیوون اول باید خوب فکر کنه و بعد تصمیم بگیره با عجله نمی شه تصمیم درستی گرفت.
اخی کانگین که داره میره . خدا کنه شیوون زودتر برسه جلوش رو بگیره.
مررررسی عزیزم . عالی بود . دستت درد نکنه و خسته نباشی.

Sسلام عزیزدلم...
اره درسته حرفشو باید میزد...
هممم..تو چی فکر میکنی؟.. شیوون میرسه یا بعد میره سراغش...؟>..
خواهش خوشگلم..

aida یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 21:28

جییییغ اعتراف کرددددد...
ای وای ای وایییییی
نهههههه حناییییی من بقیشو میخوام .. من بقیشو میخواممممم
من خیلی بی تابم..
آخه چرا انقدر خوشگل خوشگل مینویسی که منو معتاد کنی؟؟ حنایی عاشق فیکاتم.خیلی خوشحالم پیدات کردم
هن دوست خوبی هستی هم یه نویسنده ی عالی
من هر آنچه که از یه فیک انتظار دارم تو قلم تو پیدا میکنم مرسی عزیز دلممممممممم

اره اعتراف کرد...
خوب هیجان نداتشه باش... ادامه اش همونیه که خودت فکرشو میکنی..
ای وای من دختر شرمنده ام میکنی...من مگه چیکار میکنم..
دوستت دارم

sogand یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 21:04

بالاخره اعتراف کرد ولی خوب عکس العمل وونی هم طبیعی بوداخی وونی زودتر بیا کانگ رفتمرسی بیبی

اره اعتراف کرد...
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد