SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 21


 

سلام دوستای عزیز...


با داستانی که بهش علاقه ندارید اومدم.... راستی پنج شنبه یه سوپرایز براتون دارم... بفرماید ادامه...

 

بوسه //بیست و یکم


    (( کیوهیون پشیمون میشی))

26 ژوئن 2012

((عمارت چویی))


شیوون نیم خیز نشسته به روی تخت کتاب را بست روی تخت گذاشت ،عینک معالعه اش را از چشمش دراورد روی کتاب گذاشت، چشمانش را بست با دو انگشت چشمانش را میمالید دستانش را به بالا گرفت کش و قوسی به کمر خود داد ناله ای زد: آآآآآآآآآههههه... به روی تخت دراز کشید نفسش را صدادار بیرون داد چشمانش را بست تا استراحتی به خودش بدهد .سکوت در اتاق حکم فرما بود که یهو در اتاق به شدت باز شد مین هو در استانه در ایستاد فریاد زد: یااااا...شیوونی میکشمت ... شیوون یهو چشمانش را باز کرد سراز بالش برداشت فقط فرصت کرد نگاه گیجش رو به در کند مین هو با فریاد دوباره : یاااااااااا...دوان به طرف تخت رفت پرید روی تخت به شیوون امان نداد روی شکم شیوون که دراز کشیده بود با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد نشست .

شیوون با یهو نشستن مین هو روی شکمش از درد قوسی به سینه اش داد سربه بالش فرو برد ناله بلندی زد: آییییی...با چهره ای درهم از درد به مین هو نگاه کرد گفت: چته؟... چی شده؟... چرا اینجوری میکنی؟... چرا رم کردی؟...مین هو همانطور که روی شکمش نشسته بود به لبه تی شرت سفیدی که به تن شیوون بود چنگ زد با صدای بلند از عصبانیت گفت:چرا تی شرت منو پوشیدی؟...تو میدونی من رو این تی شرت حساسم... چرا پوشیدیش؟... شیوون تابی به ابروهایش داد چشمانش قدری گشاد شد نگاه گیجی به تی شرت تن خود کرد دوباره رو به مین هو گفت: این تیشرت مگه مال توهه؟... پس چرا تو کمد من بود؟...همه دردت همینه؟... تو بخاطر یه تی شرت میخوای منو بکشی ؟...دست روی سینه خود گذاشت حالت صورتش مظلوم شد اما با شیطنتی که مینهومیدانست گفت: تو بخاطر یه تی شرت دوست عزیزتو میخوای بکشی...بیرحم...دلت میاد... تو بخاطر یه تی شرت اینجوری وحشی پریدی رو شکمم دل و روده ام اومد تو دهنم...چهره اش را درهم کرد حالت صورتش گریه ای ساختی شد سربه بالش گذاشت گفت: داغونم کردی...کمرم درد گرفت...ای خدا یکی به دادم برسه...

مین هو از اداهای شیوون خنده اش گرفت ولی بخاطر تی شرت عصبانی بود مثل هر جوان دیگری دو دوست باهم درگیر شدند. مین هو همراه اخم از حرف شیوون لبخندی زد خنده پوزخندانه ی کرد ولی سریع چهره اش تغییر کرد دوباره اخم شدید کرد باسنش را بیشتر به شکم شیوون فشار اورد پاهایش را دور ران شیوون بیشتر قفل کرد  چنگش به لبه تی شرت شیوون بیشتر کرد قدری بالا کشید شکم شیوون لخت مشخص شدبا صدای بلند گفت: اره بخاطر یه تی شرت خون به پا میکنم...میکشمت ...دلمم میاد بکشمت... چون خودتم میدونی این تی شرت چقدر بارم مهم...گنجیه بارم... گنج...هدیه ای که دوست دخترم بهم داده...تو حق نداری بپوشیش... چرا پوشیدش؟...لبه تی شرت را بیشتر بالا کشید تا از تن شیوون درش بیاورد سینه شیوون هم لخت شد.

شیوون با فشار باسن مین هو به شکمش دردش گرفت چشمانش را بست سربه بالش فرو برد ناله زد:ایییییییی... با حرکت مین هو که میخواست تی شرت را در بیاورد نفس زنان تنش را تکانی داد تقلا کرد تا به مین هو اجازه ندهد ولی موفق نشد.مین هو تی شرت را دراورد بالاتنه شیوون کاملا لخت شد، شیوون با چهره ای درهم و اخم الود به تی شرت دست مین هو نگاه کرد فریاد زد: یااااااااااااااا...رو به مین هو با همان حالت و صدا گفت: از کی تا حالا من شدم دوست دخترت؟... چرا دروغ میگی؟... این تی شرت رو خودم بهت هدیه دادم... دوتا ازش خریدم یکی برای خودم یکی برای تو... حالا شده هدیه دوست دخترت که خیلی برات مهمه؟... دست دراز کرد تا تی شرت را از دست مین هو بگیرد گفت: بده...پسش بده... اصلا حالا که شدم دوست دختر تی شرتو پس بده...ولی نتوانست تی شرت را بگیرد.

مین هو با حرکت شیوون سریع دستش را عقب کشید حالت چهرهش خندان شد سری به بالا تکان داد لبانش را غنچه ای کرد گفت: نچ... نمیخوام تی شرت خودمه... بهتم نمیدم... اره برای خیلی مهمه... مهمترین چیهکه دارم...ازهر گنجی برام با ارزشتره... بهترین لباسهای مارکدار دنیام بهش نمیرسه... زبانش را دراورد خندید گفت: دوستم بهم داده بهتم نمیدم...شیوون اخمش بیشتر شد دست به کمر مین هو گذاشت گفت: بهم نمیدی؟...باشه...خودم میگیرمش... دستانش را از زیر وارد پیراهن مین هو کرد به کمرش چنگ زد قصد داشت قلقلکش دهد ولی فرصت نکرد و مین هو پیش دستی کرد و دستانش را روی سینه لخت شیوون گذاشت به پهلو و سینه ش میکشید غلقلکش میداد میخندید گفت: فکر کردی نمیتونی بگیری... شیوون از قلقلک دادن مین هو پیچ و تاب میخورد قهقه ای زد میانش فریاد زد: نکــــــــــــــــن ...ولم کـــــــــــن... دستی به کمر مین هو چنگ زد تا از روی خود بلندش کند دست دیگر به تی شرت  دست مین هو چنگ زد میکشید تا از دستش بگیرد هم از قلقلک قهقه میزد فریاد زد: ولشششششششش کن...مال خودمــــــــــــــــه...

مین هو همچنان قلقلک میداد صدای خنده اش بلندتر شد تی شرت را میکشید اجازه نمیداد شیوون بگیردش فریاد میزد : ولش نمیکنم... مال خودمــــــــــــه... اصلا همه چیزتو مال خودمه..هر چی داری مال منه... روی شیوون دمر شد سینه به سینه لخت شیوون گذاشت دستش به زیر بغل لختش رفت بیشتر قلقلکش داد صورت هم به گردن شیوون فرو برد گازهای ریز کوچک همراه مکیدن پوست گردنش میزد تا قلقلکش بیاد .شیوون  هم از حرکتش بیشتر زیر بدن مین هو پیچ و تاب خورد میلغزید صدای قهقهه اش بلندتر شد تی شرت را ول نکرد بیشتر کشید فریاد زد : آخخخخخخخخخ...آآآآآآییییییییی...نکننننننننن...ولم کن مین هو...آخخخخخخخخخ...دردم میادددددددددددددد... از خندیدن خسته شده بود نفس نفس میزد برای نجات خود از تمام قوای خود استفاده کرد دستی به کمر مین هو داشت را بالا برد او هم مین هو را قلقلک داد سعی کرد روی مین هو غلت بزند ولی موفق نشد مین هو رویش خوابیده بود فقط از روی سینه اش کنار رفت به پهلو به روی تخت افتاد دستش از زیر بغل شیوون بیرون امد.

شیوون خواست بلند شود که مین هو اجازه نداد بلند شود با پا به شکم شیوون ضربه زد دوباره خواباندش ،دوباره دست به روی شکم لخت شیوون گذاشت .شیوون هم برای فرار از دستش غلت زد دمر شد روی شکم خوابید و مین هو هم سریع بلند شد اینبار به روی باسنش نشست دمر شد رویش خوابید دوباره دست زیر بغل و کمرش گذاشت شروع به قلقلک دادن کرد وهمچنان هر دو با صدای بلند میخندیدند و هر دو به تی شرت چنگ زدو هیچکدام ولش نمیکردنند . شیوون هم فریاد میزد : آییییییییییی...ولم کن ...داری میکشیم ...دردم میاد... که با یهو با شدت باز شدن در فریاد : شماها دارید چه غلطی میکنید؟... شیوون و مین هو خندشان قطع شد همانطور که مین هو روی شیوون خوابیده بود گیج و شوکه شده به طرف در برگشتند هیوک را دراستانه در ایستاده دیدند که با اخم شدید و عصبانی نگاهشان میکرد، یهو چشمانش گشاد شد با قدمهای بلند و سریع به طرفشان امد. مین هو با حرکت هیوک چشمانش به شدت گرد شد از روی شیوون پرید بلند شد زانو زد نشست با چشمانی گشاد و دهانی باز به هیوک نگاه کرد، شیوون هم همانطور دمر دراز کشیده با چشمانی گشاد شده به هیوک نگاه میکرد که هیوک تا به تخت رسید با عصبانیت فریاد زد: شما دوتا بیتربیت چه غلطی دارید میکنید؟...خجالت نمیکشید... با دست ضربه محکمی به پشت لخت شیوون زد مشتی هم به بازوی مین هو زد دوباره فریاد زد: یاااااااا...چه غلطی دارید میکنید تو این تخت؟...خجالت بکشد...

شیوون از ضربه هیوک پشتش چون لخت بود ضربه هیوک هم خیلی محکم بود دردش گرفت پشتش میسوخت از درد چهره اش به شدت درهم شد از جا پرید ناله بلندی زد: آییییییی...به خود پیچید دست روی پشت خود گذاشت ولی دستش به جایی که هیوک زده نرسید فقط اطرافش را میمالید با چهره ای دردکش به هیوک نگاه کرد دلخور با صدای بلند گفت: چته عمو؟...چرا میزنی؟.. چرا شماها امروز اینجوری میکنید؟... در نزده یهوی میای تو کتکم میزنی... چی شده؟...چهره اش به حالت بامزه ای حالت گریه گرفت با دست به مین و هیوک اشاره کرد گفت: یکی در نزده... یهو مثل گودزیلا میپره تو اتاق... مثل وحشی ها میپره رو تختم شروع میکنه به زدنم... یکی دیگه هم در نزده میاد تو ...فحش بارونم میکنه...منو میزنه... پشتمو سوراخ میکنه... چتونه شماها؟... شما اومدین محافظ جونم باشید ...شدید قاتل جونم... چرا من بدبختو میزنید...

مین هو هم که بازویش درد گرفته بود با دست بازویش را میمالید با چهره ای درهم و دردکش به هیوک نگاه کرد گفت: چی شده عمو؟... ما چیکار کردیم که مستحق این کتک وحشتناکیم...رو به شیوون چهره اش را درهم کرد با انگشت به طرفش نشانه گرفت فریاد زد: یاااااااااااا...به کی میگی وحشی... خودتی ها... تی شرتمو گرفتی پوشیدی ...دوقورتونیتم باقیه... این کتک که حقته...باید بیشتر بخوری... باید بزنم لهت بکنم... شیوون چهره اش درهم و عصبانی شد فریاد زد: یااااااا...تو میخوای منو بزنی له کنی ؟... دیگه چی؟... که با فریاد هیوک ساکت شدند هر دو با چشمانی گرد شده رو برگردانند .

هیوک که در راهرو قصد رفتن به اتاقش را داشت با شنیدن صدای فریادهای شیوون استاد وحشت زده به در اتاق شیوون نگاه کرد، از صدای فریاد شیوون که کمک خواست : واییییییییی...ولم کــــــــــــن... نگران شد به طرف در اتاق تقریبا دوید . صدای فریادهای شیوون بلندتر میشد که اینبار فریاد میزد: آخخخخخخخ...ولم کن مین هو...دردم میادددددد...هیوک را پشت درسرجایش میخکوب کرد ،با چشمانی گرد شده نگاه کرد از فکری که به ذهنش رسید تنش لرزید یعنی شیوون و مین هو درحال چه کاری بودنند؟ یعنی داشتند عشق بازی میکردنند؟ اگر کیو همین لحظه بیاید این صداها را بشنود چه حالی میشود؟ مطمینا میشکند . هیوک میداند که کیو عاشق شیوون است اگر بیاید ببیند مین هو و شیوون باهم رابطه دارند مطمینا میشکند و داغون میشود. این افکار مثل برق و باد از ذهن هیوک گذشت از دست اون دوتا به شدت عصبانی شد نفهمید چه میکند با لگد و چنگ زدن همزمان به دستگیره در راباز کرد فریاد زد: یااااااااااااااا... با دیدن صحنه جلوی رویش چشمانش بیشتر گرد شد به فکری کهبه ذهنش رسید هم مهر تایید خورد . شیوون که بالاتنه اش لخت بود دمر به شکم روی تخت دراز کشیده بود مین هو رویش دراز کشیده بود سربه گردن شیوون فرو برده جلوی لگن مین هو پشت باسن شیوون را که مشخص نبود در نگاه هیوک مطمینا شلوار هر دو پایین کشیده شده بود آلت مین هو داخل معقد شیوون بود که شیوون اینطور زیر مین هو دست و پا میزد فریاد میزد . هیوک انقدر از دیدن این صحنه شوکه بود که اصلا متوجه نبود که ان دو درحال خندیدن هستند، همانطور کشمکشی که بخاطر تی شرت میکردنند چون در طرف دیگر بود جلوی دید هیوک نبود .همان حالتی که این دو روی تخت بودنند برای عصبانیت هیوک کافی بود با خشم به طرفشان رفت هر دو را زد فریادهای با ان دو بر سر هم عصبانیتش را بیشتر شد فریادزد: یااااا...یااااااااا... با رو برگرانند شوکه وار شیوون و مین هو چهره اش دهمتر و اخمش بیشتر شد دست به کمر شد عصبانی تقریبا فریاد زد: با شما دوتام...به جای جواب دادن به مین هو دارید میخورید... میگم شما دوتا تو تخت دارید چه غلطی میکنید؟... شماها خجالت نمیکشید ...مثلا درس خوندید...جفتتون دانشمندید...شیوونا تو خجالت بکش... این چه کاریه داری میکنی؟... اگه داداش بفهمه سکته میکنه...میفهمی داری چه غلط میکنی؟...

شیوون که دست پشتش داشت با چشمانی گشاد شده به هیوک نگاه کرد ابتدا نمیفهمید هیوک برای چه عصبانی است چرا او را زد ،ولی با حرفهایش متوجه شد عصبانیت برای چیست چه فکری کرده اخم کرد با چشمانی ریز شده به سرتاپای هیوک نگاه کرد وسط حرفش با حالتی جدی و کمی عصبانی گفت: عمو ...مگه من مثل توم...چی فکر کردی؟... فکر کردی من مثل خودت منحرفم... اشتباه فکر کردی...موضوع من و مین هو یه چیز دیگه ست... شما اشتباه فهمیدی...من و مین هو داشتیم باهم دعوا میکردیم... نه اون کاری که شما فکر کردی...

هیوک با جواب شیوون قدری گره ابروهاش باز شد چشمانش گشاد شد با جواب شیوون گیج شد شک کرد که اشتباه فکر کرده با گیجی گفت: هااااااااااا؟...که مین هو امان نداد عکس العمل بیشتری شان دهد مین هو که شوکه شده به هیوک نگاه کرد با حرفهای شیوون او هم فهمید که عصبانیت هیوک از چه بود چون مین هو هم میدانست هیوک گی است شیوون به او گفته بود ،و اینکه حال هیوک فکر کرده انها هم درحال عشق بازی بودنندبا فهمیدن این فکر هیوک مین هو وحشت زده شد چشمانش بیشتر گشاد شد برای از اشتباه دراوردن هیوک دستپاچه شروع به توضیح دادن کرد دستش را تکان میداد با حالت وحشت و دستپاچه گفت: نه نه ...عمو جان شما اشتباه میکنید... من و شیوون باهم داشتیم دعوا میکردیم... سرچرخاند دنبال تی شرت روی تخت گشت کنار پای شیوون روی تخت بود سریع برداشت تی شرت را بالا اورد گفت: بخاطر این داشتم دعوا میکردم... راستش میدونید... یعنی این تی شرت ...ازاین ...یعنی تی شرت من و شیوون یه جور داریم... یعنی این هدیه ایه که شیوون برام خریده... آخه شیوون از این مدل تی شرت برای هر جفتمون یکی خریده... هر دو سفید با یه آرم ...تی شرت را باز کرد جلوی هیوک گرفت گفت: نگاه ...جلویشون نوشته لایو( عشق)... هر دوتا تی شرت یکیه...برای همین اشتباه شد...یعنی شیوون تی شرت منو پوشید...منم اومدم ازش پسش بگیرم... از دستپاچگی توضیح دادن به نفس نفس افتاد ولی همچنان حرف میزد : یعنی تقصیر شیوون هم نبودا... من دیشب تی شرت دستم بود اومدم اتاق شیوون داشتم باهاش حرف میزدم...یادم میره وقتی دارم میرم روی میز جا میزارم... مطمینا شیوون فکر کرده مال خودشه... چون گفتم یه جور وتوی اتاقش بوده... دیگه برای همین فکر کرد مال خودش بود پوشیده...منم صبح خواستم بپوشمش یادم اومد اینجا جاش گذاشتم...اومدم بگیرم...دیدم شیوون پوشیده ...خواستم ازش بگیرم... شیوون نداد... میخواستم به زور...

شیوون که نگاه اخم الودش به هیوک با شروع توضیحات مینهو رو برگردانند با شنیدن حرفهایش فهمید که مین هو از اول میدانست که تی شرت را شیوون اشتباهی به تن کرده فقط برای اذیت کردن و سربه سر شیوون گذاشتن اون کارو کرد عصبانی شد اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد وسط حرفش پرید با صدای تقریبا بلند گفت: چییییی؟... تو از اول میدونستی من اشتباهی تی شرتو پوشیدم؟...با ساکت شدن مین هو که رو برگردانند وحشت زده که چشمانش به شدت گشاد و دهانش باز شد نگاهش کرد گفت: هااااااا...یهو به تی شرت دست مین هو چنگ زد از دستش قاپیدبا عصبانیت گفت:تو از اول میدوسنتی اون تور وحشی پریدی تو اتاق من بدبخت... خواب بودم مثل گرگه درنده پریدی رو شکمم داشتی تیکه پاره ام میکردی...هااااا؟...

شیوون میخواست تلافی کاری که مینهو با او کرده را سرش دربیاورد پس به ظاهر خیلی عصبانی شد تی شرت را در دستش تکان میداد فریادش بلندتر شد: تو بخاطر یه تی شرت داشتی منو میکشتی....در حالی که میدونستی از قصد داشتی اونکارو باهام میکردی ...هااا؟...یهو به یقه پیراهن مین هو که با دیدن چهره درهم و عصبانی و فریادهای شیوون وحشت زده شد بهت زده نگاهش میکرد چنگ زد به طرف خودش کشید فریاد زد : حالا من تو رو میکشم تا ببینی کشته شدن چه دردی داره... تبدلیت میکنم... به انگوی طلا ...مین هو از زیور الات خوشش نمیاد شیوون هم براینکه لجشو در بیاره سر این موضوع اذیتش میکرد بخصوص وقتی باهم شوخی میکردن با این جمله شیوون .مین هو که از عصبانیت شیوون ترسیده بود فکر میکرد واقعا دوستشو ناراحت کرده فهمید شیوون هم داره اذیتش میکنه چهره اش تغییر کرد اخم شدید کرد دستانش را روی شانه های لخت شیوون گذاشت فریاد زد : یاااااااااا... شیوون چی گفتی ؟... منو تبدیل به چی میکنی؟...الان حالیت میکنم... درمیان چشمان گرد شده هیوک دستانشان را دور گردن هم گذاشتند به ظاهر باهم درگیر شدند تو سروصورت هم میزدنند .

هیوک که با توضیحات مین هو فهمید کاملا اشتباه کرد ولی نمیخواست اعتراف کند کم بیاورد فقط نگاهش میکرد که با فریادهای شیوون گلاویز شدن ان دو چشمانش بیشتر گرد شد فریاد زد : یااااااااا ...شما دوتا ول کنیدهمو ...بخاطر یه تی شرت خون به پا نکنید...یااااا...یااا....برای جدا کردن ان دو سریع رفت روی تخت دستانش را ازپشتدور تن لخت شیوون حلقه کرد به عقب کشیدنش با اخم و عصبانی به مین هو نگاه کرد فریاد زد: یاااااااا...مین هو برادرزادمو ول کن...مظلوم گیرش اوردی ...یااااااااا...جلوی من ...جلوی عموش داری میزنیش...شیوون رابیشتر به عقب کشید فریاد زد : شیوونی تو هم ول کن این بیچاره رو... مین هو هم دوستته هم مهمونت...مهمونو که ادم نمیزنه خجالت بکشید ...شما دوتا مثلا دانشمندید... دوتا ادم گنده بخاطر یه تی شرت دارن همو میکشتن...یاااا...ولی شیوون مین هو توجه ای به هیوک نمیکردنند.

شیوون با دست به سرو صورت با پاهاش به مین هو لگد میزد مین هو هم با نامردی نیشگون های از شکم و سینه لخت شیوون میگرفت ناله هایش را در میاورد که یهو دست مین هو که قصد داشت به شوخی از گونه شیوون نشیگون بگیرد خورد تو چشم هیوک که همچنان از پشت شیوون را بغل کرده بود فریاد بلند : آیییییییییی...هیوک در امد .اون دوتا وحشت زده همو ول کردنند ،مین هو زانو زده روی تخت نشسته دست روی دهان خود گذاشت با چشمانی گرد شد به هیوک نگاه کرد. شیوون هم که هیوک با انگشت رفتن تو چشمش دست روی چشم خودش گذاشته شیوون رها کرده ناله میزد : اییییییییییییی... اخخخخ...با چشمانی گشاد شده به عمویش نگاه میکرد گفت: واااای ...مین هو چیکار کردی؟...عمو خوبی؟... ارام روی تخت نشسته عقب عقب میرفت نیم نگاهی به مین هو گفت: وااای...مین هو بدبخت شدیم... در رو... درو که جونت در خطره...یعنی عمو گیرمون بیاره جفتمون رو زنده نمیزاره...یهو بلند شد از تخت پایین پرید دوان به طرف در اتاق میرفت فریاد زد: مین هو فرار کـــــــــــــن...فرار کــــــــن...

مین هو که گویی با فریاد شیوون به خودش امد با گیجی به روی تخت نگاه کرد تی شرت خود را گرفت با سرعت از تخت پایین پرید دوان به طرف در رفت فریاد : عمو هیوک ببخشید... به خدا تقصیر من نبود ... ببخشید دستم اشتباهی خورد ..ببخشید ...از در اتاق خارج شد. هیوک که چشمش حسابی اشک امده بود با مالیدن قدری آرام گرفته بود همچنان ناله اهسته میزد :هیییی...اوووف ..با فریاد وفرار آن دوبا یک چشم نگاهی به خارج شدن ان دو کرد چهره اش درهم شد دست از روی چشم خود برداشت همانطور که یک چشمش را بسته بود اخم کرد فریاد زد : یااااااااااااا...شما دوتا کجا در میرید؟ ...مگه دستم بهتون نرسه... یاااااااا...شیوونی لخت کجا دودی رفتی...بچه لخت نرو بیرون... سرما میخوری... شیوونییییییییی... ازبه یاد اوردن طرز دویدن و فرار ان دو خنده اش گرفت دستش را دوباره روی چشمش گذاشت همانطور که آرام میخندید گفت: از دست این دوتا....مثلا بزرگ شدن... 25 سالشونه...برای خودشون دانشمند شدن...ولی از دوتا بچه هم بچه ترن... هر چند تقصیر خودم بود... این چه فکری بود درمورد این دوتا بچه کردم... این دوتا که گی نیستن... بخصوص این شیوونی شیطون... اون کیو مثل خودمه...این چه فکر مسخر های بود که من کردم... گویی چیزی یادش امد یهو سرچرخاند دنبال لباس روی تخت را نگاه کرد ولی لباس نبود رو به درنیمه باز اتاق کرد فریاد زد: شیوونی کجا رفتی بچه؟... بیا لباستو بپوش... سرما میخوری... شیوونییییییییییییییییییییییی...

**************************************

ریئس پکی عمیق به سیگار برگ خود زد با مکث دودش را بیرون داد نگاه اخم الودش به سیگار دست خود بود با صدای خفه ای گفت: باهاشون مشکلی که نداری؟...میشه روشون حساب کرد؟... گونهی با سرتعظیمی کرد سعی کرد نگاهش را از رئیس بدزد گفت: بله قربان... جفتشون کارشون خوبه... دونگهه که اصلا باهاش مشکلی نداریم... اون از خانواده چویی متنفره...بهش هر چی بگم قبول میکنه... براش مهم نیست ...هیچل هم که از دنیا متنفره...چه برسه اینکه بهش گفتیم طرف قراره بمب بسازه... جنایتکاره ...همین که اسم جنایتکار رو شنید حاضر به همکاری شد...دنبال این هم نبود که بفهمه طرف کیه و چیکارست... حسابی حرفیه...تو زندان از عالم و ادم طلبکاره ...حالا...رئیس سرش را تکان داد اخمش را بیشتر کرد نگاهش را ازاسیگار گرفت با اکرابه گونهی نگاه کرد وسط حرفش گفت: کارها چطور پیش میره؟...از امریکا تماس داشتم که گزارش میخواستن...فکر میکردن تا حالا کار دیوید چویی رو تموم کردیم... الان چند ماهه که دیوید از امریکا برگشته...ما دنبالشیم... مطمینا تاحالا تکمیلش کرده ...همین روزاست که صداش در بیاد... انوقت ماهنوز ...گونهی با سرتعظیمی کرد وسط حرفش گفت: همه چیز طبق برنامه داره انجام میشه... بزودی دیوید چویی تو چنگ ماست... کارش تمومه قربان... نگران نباشید...

**************************************

30 ژرئن 2012

(( زیر زمین خانه چویی))

شیوون چند قدم از میز فاصله گرفت عینک مخصوص ازمایشگاه را از چشمش در اورد گره ای به ابروهایش داد به مخاطب پشت خط تلفن موبایلش گوش میداد با مکث گفت: بابا ...ببین چی میگم... اگه اینجوریه ولش کن... بیاید...چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: نه خوب... من نگرانتونم... برای شما و مامان خطرناکه....خوب من دنبالش بودم... درست ...ولی شما... با مکث دوباره اخم کرد گفت:نه...هیونگ که نمیدونه ...بهش که هنوز چیزی نگفتم...فکرمیکنه شما بخاطر کارهای تجاری رفتین...اره...خودتون گفتید تا کامل همه چیز رو نفهمیدید و پیداش نکردید به هیونگ چیزی نگم... نه...هیونگ هنوز برنگشته خونه... اره خونه خودش با دوستشه... اهممم...خودت میدونی که همیشه هیمنو میگه... ولی نمیاد... همیشه میگه دارم وسایلمو جمع میکنم ولی نمیاد... میاد یه سرمیزنه میره...نه... باشه... مواظب خودت و مامان باش... از طرف من ببوسش...لبخند ملایمی زد گفت: دوستتون دارم...بای...با قطع تماس نگاه اخم الودی به صحفه گوشیش کرد با حرف مین هو که کنارش ایستاد سرراست کرد: هنوز پیداش نکرده؟...

شیوون چهره اش ناراحت شد گفت: نه...میگه تا پیداش نکنم برنمیگردم... ولی من نگرانشونم... اون ادم خطرناکه... میترسم بابا و مامان رو.. مین هو اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: چیکار میخواد بکنه؟... مگه توی این چند سال که تو دنبالش بودی کاری کرد که حالا بکنه... شیوون گوشی موبایل را تو جیبش گذاشت عینک مخصوص رو هم روی میز گذاشت گفت: کاری نکرد چون اونجا نبود...حالا اونجاست... بابا هم دنبالش ...امیدوارم بتونه حداقل یه کاری بکنه تا بتونیم به هیونگ... که یهو سرگیجه گرفت چشمانش سیاهی رفت جمله اش نمیه تمام ماند چشمانش را بست دست روی پیشانی خود گذاشت تعادلش را از دست داد برای نیافتادن با دست به میز کنار دست خود تکیه داد.

مین هو با حرکت شیوون چشمانش گشاد و بازوی شیوون رو گرفت با نگرانی گفت: چی شده؟... حالت خوبه؟...چت شد؟... شیوون بدون دست گرفتن از روی چشمانش قدری دست دیگرش را بالا اورد با صدای گرفته ای گفت: هیچی... خوبم... دست از پیشانی گرفت با چشمانی خمار و خسته به مین هو نگاه کرد گفت: سرم گیج رفته ...چیزی نیست... از خستگیه... مینهو دستی به بازوی و دست دیگر به پشت شیوون گذاشت از پشت بغلش کرد با اخم ملایمی به صورت رنگ پریده و خسته شیوون نگاه کرد گفت: سرت گیج رفته؟... معلومه که خستگیه ...باید سرت گیج بره...از ساعت 7 صبح تا حالا یه سره ایستادی... امروز کارت تو سازمان خیلی زیاد بود...حالا هم اومدی زیر زمین خونه داری کار میکنی...باید خسته بشی... بهتره بریم بالا استراحت کنی... بسته دیگه... شیوون با لبخند ملایمی که چهره  زیبایش را جذابتر کرده بود نگاه مهربانی به مین هو کرد گفت: چشم قربان... بریم استراحت کنیم... به قهوه بخوریم...حالمون جا بیاد... تو هم خسته ای از صبح شما هم سرپا ایستادی قربان....

.............................

شیوون خنده ارومی کرد رو به مین هو گفت: باشه...باشه... چشم... نشونت میدم... با مین هو که دست پشتش داشت با لبخند پهنی به لب نگاهش میکرد وارد سالن شدند که متوجه هیوک شدند که روی مبل وسط سالن نشسته و سونگ وون ( پسرش ) در بغلش نشسته ولب تاپ هم جلویش و هندزفری که به لبتاپ وصل بود به گوش داشت با چشمانی گشاد و ذوق شده که خنده ارومی میکرد به لبتابش نگاه میکرد. شیوون و مین هو باهم به طرف هیوک رفتند مین هو با لبخند گفت: سلام عمو...خوبی؟... الهی سونگ وون هم که اینجاست... ولی هیوک جوابی نداد اصلا متوجه انها نشد تمام نگاه و حواسش به لبتابش بود. مین هو روی مبل روبروی هیوک نشست از جواب ندادنش نگاه گیجی به شیوون کرد گفت: شیوونا عموت خوبه؟... نشنید چی گفتم یا از دستم ناراحته؟...

شیوون با فاصله جلو ی هیوک ایستاد اخم الودش نگاهش میکرد دست به کمرش گذاشت بدون رو کردن به مین هو جواب داد : اره عمو حالش خوبه... ناراحت چیه؟... چرا ناراحت باشه... آقا نشنیدند...چون داره فیلم مهم و مورد علاقشونو میبنه... الان یعنی اگه توی این اتاق بمب هم بترکه عمو متوجه نمیشه... مین هو با حرفهای شیوون قدری چشمانش گشاد شد رو به هیوک کرد با گیجی پرسید: فیلم میبینه؟... چه فیلمی میبینه که انقدر مهمه براش و خنده داره... شیوون تغییری به حالت ایستادنش نداد رو به مین هو چشمانش را ریز کرد گفت: داره فیلم پورن میبینه...اونم از مدل مردونه اش ...یعنی آقا و خانم نیستند...دوتا آقای محترمن در حال عشق بازی... عمو هم به صحنه های عشق بازی میخنده...

مین هو چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای تقریبا بلند گفت: فیلم پورن میبینه؟... فیلم پورن میبینه میخنده؟... مگه صحنه عشق بازی خنده داره؟... شیوون شانه هایش را بالا داد نیم نگاهی به مین هو کرد گفت: نمیدونم...من تا حالا ندیدم ...ببینم خنده داره یا نه...برای عمو که همیشه که... مکثی کرد اخمش بیشتر شد نگاهش به سونگ وون که بغل هیوک نشسته بود با چشمانی درشت شده دهانی باز که اب دهانش از لب زیرنش اویزان بود نگاه گیج و کنجکاوش به صحنه لبتاب پدرش بود شد با حالتی عصبانی و صدایی بلند به طرف هیوک رفت گفت: یااااااااااا...عمو...از دست تو...به کنار هیوک ایستاد دست جلوی چشمای سونگ وون گذاشت با دست دیگر هندزفری را از گوش هیوک بیرون اورد با همان حالت عصبانی و اخم الود گفت: عمو...همیشه بهت میگم جلوی بچه از این صحنه ها نبینید... چرا اینا رو به بچه نشون میدی؟...

هیوک با حرکت شیوون جا خورد نفهمید که بوده چه اتفاقی افتاده سرراست نگاه گیجی به شیوون کرد گفت: چیکار میکنی ؟...چته تو؟...چرا اینجوری میکنی؟... شیوون دست زیر بغل سونگ وون گذاشت از بغل هیوک دراورد بغلش کرد با اخم رو به هیوک گفت: چیکار میکنم؟...هیچکار ...میگم چرا دوباره داری جلوی سونگ وون از این مدل فیلم ها میبینی؟...مگه...که با صدای که گفت: سلام...اینجا چه خبره؟... چی شده؟...ساکت شد رو برگردانند کیو را که ایستاده وسط حال با چشمانی گشاد و متعجب نگاهشان میکند را دید شیوون لبخند زد گفت: سلام هیونگ...هیچی مثل همیشه با عمو سرقضیه منکراتی درگیرم... مین هو هم با دیدن کیو بلند شد با لبخند گفت: سلام کیوهیون هیونگ...

........

کیو نگاهش به صورت خسته و رنگ پریده شیوون بود فرصت داد تا شیوون قلوبی از قهو هاش را بنوشد گفت: دوباره امروز حسابی از خودت کار کشیدی نه؟... حسابی خسته و رنگ پریده ای... اخم کرد ادامه داد: بچه تو اون سازمان بقیه هم هستند...چرا همه کارها رو تو قبول میکنی؟...چرا انقدر... شیوون که نگاهش به هیوک که دوباره نگاهش به لبتابش بود درحال خندیدن و مین هو که سونگ وون را روی پاهای خود گذاشته درحال بازی کردن با او بود با مکث رو به کیو کرد وسط حرفش گفت: هیونگ کی برمیگردی خونه؟... این وسایل شما کی جمع میشه تا شما بتونی برگردی خونه؟... اخم کرد گفت: بابا نیم ساعت پیش زنگ زد پرسید برگشتی خونه...من گفتم نه...اسباب اثاثیه هیونگ خیلی زیاده طول میکشه تا جعمش کنه بیاد... قولشو داد ولی هنوز پیداش نیست...

کیو از حرفهای طعنه امیز شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چرا مسخره میکنی؟... چته تو؟... شیوون فنجان قهوه دستش را روی میز گذاشت چهره ش درهم و اخمش بیشتر شد گفت: هیچی نیست...فقط نمیدونم زمان برگشت شما به خونه کیه؟... اخه مگه تو برادر من نیستی؟... چرا نمیای پیش ما زندگی کنی؟... حالا هم که بابا و مامان نیستن...تو به عنوان برادر بزرگتر نباید بیای خونه پیش من؟... مثلا برادر بزرگترمی ...باید مراقبم باشی... ولی رفتی با دوستت زندگی میکنی...دوباره شیوون از برگشتن کیو به خانه گفت و کیو درمانده جواب و مثل همیشه باید متوسل به دروغ میشد . کیو گره ابروهایش باز شد با ناراحتی گفت: درسته...برادرتم ولی خوب... شیوونی میدونی که منم میخوام مستقل باشم... با بودن توی این خونه که نمیشه ...بعلاوه من داداشتم...هم محافظت ...هر روز هم همو میبنیم... اگه نبینم شب میام خونه دیدنت... شیوون تغیری به چهره اخم الودش نداد با دلخوری وسط حرفش گفت: اگه این کارو و محافظت من نبود همینقدر هم نمیاومدی دیدنم... وقتی هم میای دیدنم کل حرفت اینه... کارتو سازمان چطوره؟... اوضاعت خوبه؟...همه تعریفتو میکنن...من مراقبتم...اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی گفت: من محافظ نمیخوام هیونگ... میخوام به عنوان برادرم پیشم باشی...نمیگم مستقل نباش...شما هم جوونی مثل هر جوونی میخوای مستقل باشی...حرفی نیست... هر چقدر دوست داری مستقل باش... من میگم حالا که بابا و مامان نیستن بیا خونه... یه چند وقتی بمون تا مامان و بابا برگردن...همراه اخم چشمانش را ریز کرد گفت: مثل همیشه بهونه هم نیار ...بگو نمیخوام کلا بیام پیشت... این مستقل زندگی کردن هم بهونه ست... اگه میخواستی مستقل زندگی کنی میرفتی تنها خونه میخریدی... یا ازدواج میکردی با همسرت مستقل زندگی میکردی ...نه بایه مرد جوون زندگی کنی... بگی میخوای مستقل باشی... اصلا ببینم اگه میخوای مستقل باشی چرا ازدواج نمیکنی؟... چرا یه دختر خوب برای زندگیت پیدا نمیکنی؟...نگاه چشمان ریز شده اش مشکوکانه بود گفت: توهیچوقت باهیچ دختری قرار نذاشتی ...یعنی از نوجوانی تا حالا با هیچ دختری نبودی...حالا هم که وقت ازدواجته به قول مامان داره دیر هم میشه...باید برات استین بالا بزنه...تو با هیچ دختری قرار نیمزای... چرا هیونگ ؟...چرا ازدواج نیمکنی؟...با یه مــــــــــــــــــــــــــــــــــرد تو اون خونه زندگی میکنی؟...

کیو چهره اش از درمانگی جواب به شیوون ناراحت شد برای اوردن بهانه و جوابی قانع کننده دست و پا زد گفت: چرا تا حالا با دختری نبودم؟... شیوون امشب این سوالات چیه میکینی؟...چته تو؟...خوب تا حالا از دختری خوشم نیامده... حالا هم میگم فعلا قصد ازدواج ندارم چون بخاطر شغلمه...خودت میدونی که شغلم چقدر خطرناکه...به عنوان پلیس ادمهای خطرناک زیادی دور برمم...نمیخوام  با دختری ازدواج کنم بدبختش کنم...یا جونشو بهخطر بندازم... شیوون در چهره درهم و اخم الودش دلخوری و عصبانیت فریاد میزد .شیوون مرد جوان باهوشی بود تقریبا از حال کیو فهمیده بود علت بودنش با سونگمین را میدانست نمیخواست به روی کیو بیاورد از دستش هم عصبانی و ناراحت بود با دلخوری وسط حرفش گفت: بازم بهونه... بهونه... فکر کردی فقط تو پلیسی. ..این همه پلیس و کارگاه وجود دارن... که همشونم ازوداج کردن...یعنی همه پلیس ها به اینکه خطری خودشونو و زندگیشونو تهدید میکنه فکر میکردن پس هیچ پلیسی نباید ازوداج میکرد ...نه  این نیست... یه چیز دیگه ست... با حالت قهر رویش را از کیو گرفت گفت: فکر کنم شما با مردا راحتتری...بلند شد به کیو که با حرفش اخمش بیشتر شد با حالیت عصبانی گفت: چی؟... مهلت نداد به طرف در اتاق رفت .

****************************

 

27 ژوئن 2012

(خانه چویی)

شیوون سرش را تکانی داد گفت: اهم... هفته دیگه اون کنفرانس برگذار میشه...میگه به همایش هم دعوت شدیم که مطمینا تا اون زمان دعوت نامه اش برامون میاد... مین هو که روبروی شیوون روی میز ناهار خوری بزگ وسط سالن غذا خوری نشسته بود هر دو در حال خوردن صبحانه بودن با حرف شیوون سرش را بالا اورد لبخند زد گفت: واقعا؟...همایش دعوت شدیم؟...کجا؟...خارجه یا تو کره ست؟... شیوون قاشقی از کاسه سوپ جلوی خود خورد گفت: نمیدونم...نپرسیدم... رو بگردانند به اجوما که با فاصله ایستاده در حال اماده کردن بقیه صبحانه بود بالبخند گفت: اجوما سوپ امروزت خیلی عالیه... توش چی ریختی؟... آجوما هم به کنار شیوون امد لیوانهای شیری که به دستش بود جلوی شیوون و مین هو گذاشت لبخند زد با مهربانی گفت: نوش جونت...تو سوپ چیزی نیست... مثل همیشه ...که با امدن صدایی ساکت شد : سلام صبح بخیر همگی... کیو وارد سالن شد با لبخندی که به لب داشت به شیوون و مین هو نگاه کرد گفت: خوبید بچه ها؟...

شیوون سرش پایین بود بیتوجه در حال خوردن بود جوابی نداد مین هو سرراست کرد گفت: صبح بخیر... کیو چشمانش رو گشاد به میز صبحانه نگاه کرد گفت: هممممممممممم...چه صبحونه ای ؟...اجوما دستت درد نکنه... صبحونه مفصلی درست کردیا؟... روی صندلی کنار دست شیوون نشست طبق عادت همیشگی که به غذای شیوون ناخونک میزد دست دراز کرد تا لیوان شیر شیوون را بگیرد ازش بنوشد که شیوون یهو سرراست کرد با اخم شدید روبرگردانند به پشت دست کیو زد با عصبانیت گفت: مال خودمه... دست نزن... سریع لیوان را برداشت اجازه نداد کیو لیوان را بگیرد سریع لیون را به لبش چسباند شیر را یک نفس سرکشید، لیوان را با عصبانیت تقریبا روی میز کوبید بلند شد بی توجه به کیو که از رفتارش شوکه شده با چشمانی گشاد شده به دست خود و شیوون نگاه میکرد رو به مین کرد با اخم گفت: من میرم لباسمو عوض میکنم...تو هم زودتر بیا...محافظ لی الان میاد دیرمون میشه...با همان حالت رو به آجوما گفت: ممنون اجوما...خیلی خوشمزه بود...چرخید با قدمهای بلند و سریع به طرف راه پله طبقه بالا رفت.کیو با گیجی به حرکات رفتن شیون نگاه کرد، نمیفهمید شیوون چرا این رفتار را کرد با چشمانی گشاد شده و دهانی باز به ظرف سوپ  شیوون روی میز نگاه کرد که نصف هم نشده بود دسرش هم دست نزده بود .دوباره باهمان گیجی به شیوون که از پله ها درحال بالا رفتن بود نگاه کرد با صدای بلند گفت: شیوونا کجا میری؟... تو که هنوز صبحونه تو نخوردی؟...شما دیرتون نشده... سونگمین که الان نمیاد...بیا صبحونتو بخور...ولی شیوون توجه ای نکرد سرعت قدمهایش را بیشتر کرد از پله ها بالا رفت . کیو بهت زده رو به مین هو که سرپایین با اخم زیر چشمی نگاهش میکرد کرد گفت: شیوونی چشه؟...چرا سرصبحی انقدر عصبانیه؟... چی شده؟...

مین هو یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه کرد با منگی گفت: چی؟...هاااااا؟...نمیدونم... یهو از جا پرید بلند شد رو به آجوما گفت: ممنون اجوما.... صبحونه خوشمزه ای بود...دوان به طرف راه پله رفت . کیو از حرکت مین هو گیج تر شد چشمانش بیشتر گشاد شد رو به آجوما کرد گفت: اینا چیشونه؟... شیوون چشه؟...مین هو چشه؟... چیزی شده؟... سرصبحی چه خبره؟... آجوما هم با تعجب به دویدن مین هو در راه پله نگاه کرد لبش را پیچاند شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...جفتشون که مثل همیشه بودن... داشتن صبحونه میخوردن...نمیدونم یهو چشون شد...کیو هم با همان حالت شوکه شده به میز صبحانه و راه پله نگاه کرد گفت: آخه چی شده؟...این بچه چشه؟... یعنی از دست من عصبانی شد؟... بخاطر اینکه به لیوان شیرش دست زدم ناراحت شد؟... ولی من که همیشه اینکارو میکردم...اونم حرفی نمیزد...

(فلش بک)

کیو با لبخند پهنی که به لب داشت وارد سالن شد گفت: به به... چه بوی خوبی میاد؟.. معلومه حسابی خوشمزه ست... خانم چویی با مهربانی نگاهش کرد گفت: اجوما غذای که دوست داری درست کرده... کیو نگاهی به پدر و مادرش که سرمیز نشسته بودند کرد گفت: واقعا؟... روی صندلی کنار شیوون نشست گفت: دست اجوما درد نکنه... دست دراز کرد به ظرف غذای شیوون ناخنک زد لقمه ای را برداشت به دهان گذاشت چشمانش را بست لبخندش پهنتر شد گفت: هممممم...چقدر خوشمزه ست... خانم چویی با اخم به کیو نگاه کرد گفت: اااااااااااااا...کیوهیون... باز تو به غذای شیوون ناخنک زدی؟... چرا مال شیوونو میخوری؟... برای تو هم غذا میزارن... همچین غذای شیوونو میخوری که انگار به تو غذا نمیدن... کیو لقمه ای که به دهان داشت را قورت داد به آجوما که ظرفهای غذا را جلویش روی مز میگذاشت با لبخند نگاه کرد ،دوباره دست دراز کرد از ظرف غذای شیوون لقمه دیگری برداشت به دهان گذاشت با لبخند مزحک پهنی که به روی لبانش نشست روبه مادرش کرد گفت: آخه مال شیوون خوشمزه تره... شیوون که مثل همیشه از حرکت کیو که از غذایش میخورد اعتراضی نداشت برعکس ریز ریز فقط میخندید اینبار هم با لبخند پهنی که چشمانش ریز شده بود به کیو نگاه میکرد. آقای چویی هم با لبخند نگاهشان میکرد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: ولشون کن خانم... اینا عادتشونه... نمیبینی شیوونی اعتراض نداره... ولشون کن...این همیشه از غذای اون میخوره... میگه مال شیوونی خوشمزه تره... شیوونم کیف میکنه...

(پایان فلش بک)

کیو گیج مبهوت به میز و اطرافش نگاه کرد گفت: شیوونی چرا اینکارو کرد؟...هیچوقت اعتراض نمیکرد...من همیشه از غذاش میخوردم... که یهو اتفاق شب قبل یادش امد .شیوون با او درمورد برگشتن به خانه دعوا کرده به حالت قهر بلند شده رفته بود، زمانی هم که کیو به اتاق مشترکشان برای خواب رفت شیوون در تخت خود خوابیده بود. یعنی شیوون حالا با او قهر بود چشمانش گشاد شده اش گرد شد با صدای تقریبا بلند گفت: این رفتار شیوون یعنی هنوز با من قهره؟... این بچه باهام قهر کرده...از جا پرید رو به آجوما ولی با خودش حرف میزد گفت: اینجوری نمیشه...باید برم باهاش حرف بزنم... باید برم از دلش در بیارم...

 

نظرات 11 + ارسال نظر
sara83 شنبه 28 آذر 1394 ساعت 09:52

من که داستانو خیلی دوست دارم تو هم خودتو ناراحت نکن
منتظر ادامه داستان هستم مرسی عزیزم

چشم عزیزم...
بازم چشم خوشگلم

sogand سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 20:30

بیبی خودتو ناراحت نکن من که دوسش دارم بقیه هم نمیدونن چی از دست دادنخخخ امان از افکار هیوکوویی وونی قهر کردهمرسی جیگر

ممنون که دوسش داری
اره هیوک منحرفه....
خواهش عزیزدلم

aida سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 17:17

Ashghe hyukie in ficam inja kheili khasse
Delam mikhad bedunam hae chejuri adam mishe
Man kheili khoshhalam k gharare do ghesmat up koni
Asan ravanitamaaaa
Mersiiii duste azizam

اره هیوکیش منحرفه.....
خوشحالم که تو خوشحالی...
خواهش عشقم

wallar سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 13:59

کی گفته دوستش نداریم بروبچ هنوز انگار نمیدونن چه داستان زیبایه حیف حیف که نمیشه گفت اخخخخ بوسه عشق معرکست,طفلی ها دنبال صحنه های عاشقانن خخخ

اره لوش نده....
خوب صحنه های عاشقانه اش هم میاد

sarina سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 01:08

سلااام عزیزز
من چندروزیه وبتو پدا کردم و اول اون داستان دانلودی رو خوندم و بعدشم این داستانو شروع کردم خوندن
اتفاقا از بین داستانات اینو انتخاب کردم بخونم بقیه رو هنوز وقت نکردم
من اینو بیشتر دوس دارم دوس دارم بیشتر بنویسیش
تازه رسیدم به این قسمت
قسمتای قبلو نظر نذاشتم از این به بعد میذارم
ممنون مرسیییی

سلام عزیزم...
خوش اومدی...
ممنونم که این وب و داستانشو انتخاب کردی که بخونیش...
یه دنیا ممنون عزیزم

ریحانه دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:53

اخی دعوا این دوتا چ باحال بود مثل دعوا من و دخترخالمه کلی تو سر هم میزنیم میخندیم
اتفاقن این داستانت رو من خیلی دوس دارم دستت درد نکنه مینویسیش

خواهش عزیزم...خوشحالم که خوشت اومده

tarane دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 22:35

سلام گلم.
این مینهو چرا اینقدر خسیس بازی در میاره . یه تیشرته دیگه . تازه خود شیوون تیشرت رو خریده بود.باید افتخارم کنه که شیوون تیشرتش رو پوشیده . خودش اورده گذاشته توی اتاق بعد اومده شیوون رو میزنه واقعا که.
این هیوک چه فکرایی که در مورد این دو تا نکرد . خیلی من/حرفه . البته یه ذره حقم داشت با اون وضعیت و سر و صدا و...
چه راحت بچه رو گذاشته روی پاش فیلم نگاه میکنه . اونم چه چیزایی . بچه معصوم بیچاره . خوبه باز شیوون هست یه مقدار کنترلش میکنه.
بعله قهر شیوون رو هم دیدیم . خو کیو بیا پیش بچه زندگی کن دیگه . تو که باید یا این حس کنار بیای . این بچه هم همش سر کاره بیای خونش هم زیاد نمی بینیش.
ممنون گلم . عااااالی بود.

سلام نازنینم...
اره مین هوه دیگه....
اره خوب هیوک خودش گیه دیگه...
اره هیوک میخواد بچه اش هم مثل خودش بشه....
اره همینو بگو به کیو...واقعا که ...پشیمون میشه
خواهش نفسم

Sheyda دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 22:28

چقدر منتظر قسمت جدید این فیک بودم
یااااا این میمون ازدست رفتهاون از اون فکری که راجع به شیوون و مین هو کرد،اونم از اون فیلم دیدنش باپسرش
میگم پدر و مادر شیوون احیانا دنبال قاتل پدرو مادر کیو هستند
مرسی عزیزم

واقعا؟....
اره هیوکه دیگه...
اوه اوه چه باهوش.... چیزی نیمیگم چون لو میره....
خواهش

maryam دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 21:40

Eeeeee man kheili in fic dost daram

فدای تو

zeynab دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 20:47 sjlikethis.blogsky.comhttp://

راستی منتظر سوپراز پنج شنبه ام گلم

ممنون

zeynab دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 20:21 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجیگلم چرا ازش بدمون بیاد چقدر این قسمت بالا و پایین داشت وای هیوک منحرف واقعا که بچه رو هم زد حقش بود چشمش درد اومد شیوون الان حسودیش شده آره فکر میکنه کیو باسوگمینه برا همین عصبانیه خسته نباشی گلم

سلام عزیز دلم...هیچی..اخه خوانندهای این داستان از همه کمتره...برای همین گفتم...
اره خوب ...هر چی به کیو میگه باید خونه نمیا دیگه...
خواهش خوشگلم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد