SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 19


 


سلام دوستای عزیزم...

اول اینکه این ایام رو تسلیت میگم...

دوما بچه های گلم.. دیگه همتون میدونید که من این روزا چه مرگمه....چه حالی دارم چقدر تلخ ام...از زهر هم تلخترم..شرمنده همتون...واقعا منو ببخشید ...واینکه این دستان و داستان تنها گل زندگیم خیلی از قسمتهاشو قبل از رفتن شیوون به سربازی نوشتم...این داستان رو تقریبا 40 و خورده ایشو و مال تنها گل زندیگم و 30 خورده ای رو ..حالا هم توی این اوضاع روحی بدم دوباره شروع کردم به نوشتن ..هر چند خیلی برام سخت بود به سرمم زد که دیگه ادامه ندم همه چیز رو بذارم کنار...ولی به خودم گفتم من یه الفم  بخصوص یه شیوونیست پس بخاطر عشقمم شده باید ادامه بدم... این حرفا رو زدم که بگم بچه های قشنگم شرمنده اگه داستانم از این به بعد به جاهاش  تلخ میشه یه جاهاش زجر اور ولی روزهای خوشم میرسه ...این قسمتهای تلخ ربطی به حال بد حالای من نداره  قبلا نوشته شده ...ولی بخاطر همونم ازتون معذرت میخوام... دلم میخواد با تلخ شدن داستنامم همراهم باشید ...یه دنیا ممنون ازتون..میدونم چیز زیاید ازتون میخوام...ولی خواهش میکنم فراموشم نکنید... دوستتون دارم..

  

بوسه نوزدهم


(راه اشتباه )

7 ژوئن 2012

«سئول< عمارت چویی»

انوارهای طلایی خورشید که از لای پرده حریر پنجره دزدکی وارد میشدند صورتش را قلقلک میدادند و قصد بیدار کردنش را داشتند، نیم تکانی خورد تا گوشه لحاف را به روی صورت خود بکشد تا پوست لطیف و صافش در امان باشد ولی حال تکان بیشتر نداشت ،خسته بود خوابش میامد اما مزاحم دیگری هم پیدا شد .انگشتان کوچک گوشتی روی گونه و بینی اش کشیده شد همراهش صدای ارامی درامد: ههههههههه...ادا...ادا... یییییییییییییه...ادااا... صدای پچ پچ خیلی اهسته ای امد، انگشتان کوچک به صورتش چند ضربه سیلی مانندی زدنند ،بدون باز کردن پلکهایش گره ای به ابروهایش داد با صدای دورگه و بیحالی از خواب الودگی داد گفت: سامچون( عمو) مزاحم نشو...جمله اش با بوسه کوتاهی لبانی به لبانش نیمه تمام ماند گره ابروهایش بیشتر شد با فریاد: یااااااااااااا...چشم باز کرد سر از بالش برداشت ،صورت نوزاد  هشت ماهه ای که چشمان درشت و ابروهای پرپشتش بالا دادهگونه های تپلش گوشتش اویزان بود و دهانش باز بود اب دهانش از لب زیرنش اویزان بود به فاصله چند اینچ نگاهش میکند ، شیووننگاه اخم الودش را به هیوک هم خونش که موهای جو گندمیش را به یک طرف شانه کرده بود شد لبان گوشتی را جمع کرده بود شد با صدای کمی بلند گفت : عمو ...همیشه بهت میگم لبامونبوس ...

هیوک گره ابروهایش را بیشتر کرد او هم با صدای بلند گفت:یاااااااااا... چرا داد میزنی؟... "سونگ وون" ترسید... میدونی جدیدا خیلی بد اخلاق شدی ؟... بیدار نمیشی باید با بوسه بیدارت کرد... شیوون دوباره سر به بالش گذاشت چهره گرفته و خسته اش اخمش بیشتر شد اینبار ارامتر با صدای گرفته ای گفت: عمو خیلی خسته ام ...اذیت نکن... چشمانش رابست ادامه داد: بداخلاق نشدم ...سرصبحی بچه تو اوردی انگشت میکنه تو چش وچال ما... خودتم که بوسه میزنی به جای ممنوعه...میگی بد اخلاق شدی ...هرکی جای من باشه ...دوباره با بوسه ای که هیوک به لبانش زد ساکت شد. شیوون دوباره یهو چشمانش را باز کرد فریاد زد :یاااااااااااا... که دید اینبار هیوک دست روی گوش های کودکش سونگ وون که دراغوشش نشسته بود گذاشت ؛سونگ وون هم با چشمانی گرد شده نگاهش میکند شیوون چهره اش درهمتر شد با پیچاندن لب زیرینش نالید: نکن عمو... نکن...نکن...گوشه لحاف را گرفت روی سر خود کشید .

هیوک خنده کوتاهی کرد که لثه هایش مشخص شد دست روی شکم شیوون گذاشت از پشت لحاف شکمش را نوازش میکرد با لبخند گفت: ایگوووووو...برادرزاده کوچولوم...هنوز نمیدونی لبات عضو ممنوعت نیست...عضو ممنوعت... مکثی کرد چشمانش را قدری گرد کرد با غنچه کردن لبانش گفت: اوه ...اره... لباتو باید دوست دخترت ببوسه یادم نبود ...خنده صداداری کرد با لبخند پهن شیطنت امیزی که روی لبش نشست گفت: بیچاره دوست دخترت نمیدونه لبات قبلا دزدیده شده ...لبات مال منه... من اولین نفرم که بهش بوسه زدم ...با تابی به ابروهایش مکثی کرد گفت: نه فکر کنم دومین نفرم یا سومین نفر... زن داداش هم همیشه با بوسه به لبات بیدارت میکنه...قبل از اونم خود زنداداش میگفت...اولین بار کیو لباتو بوسیده ...آآآآآآآآ...من نفر سوم شدم...کلا که تو کیو توبوسیدن هم رکورد دادید ...فکر کنم به تعداد موهای سرجفتون همو بوسید ...اصلی میدونی ... دوباره لبخند پهنی زد گفت: تقصیر من نیست ...زن داداشه... بهم سفارش کرده  با بوسه به لبات بیدارت کنم ... راستی شیوونی چه خبر از دوست دختر؟... یعنی بالاخره با کسی قرار میزاری؟... یا هنوزم دخترهای مردم رو ناامید میکنی؟...دیگه صبر زنداداش داره تموم میشه ها ...تا قبل از اومدنشون دست بجنبون که وقتی برگرده کارت ساخته ست... ولی شیوون جوابی نداد همانطور لحاف به روی خود کشید بی حرکت بود سینه شکمش به ارامی بالا پایین میرفت.

 هیوک از جواب ندادن شیوون اخم کرد با دست ضربه خیلی ارامی به شکم شیوون زد سونگ وون هم که دراغوشش نشسته بود مانند پدرش با دست ضربه ای به سینه شیوون میزد هیوک ازجواب ندادن شیوون که بی توجه به حرفهایش بود تقریبا فریاد زد: یااااااااااااااااا... شیوونی پاشو دیگه... مگه نمیخوای بری سازمان ؟... مین هو زنگ زده گفته بیدارت کنم... خواب نمونی... کیو هم گفته که امروز همراه سونگمین میاد دنبالت ... هم کارت داره هم تا سازمان اسکورتت میکنه... شیوون یهو لحاف را از روی سرخود کنار زد با چهره ای اخم الود به هیوک نگاه کرد نیم خیز شد ارنج هایش را به تخت ستون کرد با پوفی گونه های باد کرده اش را خالی کرد گفت: از دست این مین هو... بهش گفتم تا وقتی شما هستید به خونه زنگ نزنه بگه منو بیدار کنی...میدونستم اینجوری میکنید... دستش را تکان میداد گفت: عمو... مین هو بهت گفت منو یه ساعت دیگه بیدار کنی...درسته؟... نه حالا... هیونگ هم دو ساعت دیگه میاد ...چهره اش ناراحت شد گفت: چون میدونه من دیشب دیر خوابیدم... الانم میخوام  بخوابم...سرم درد میکنه... چرا نمیزاری بخوابم؟...سرم از درد داره میترکه...

هیوک با ناراحتی اخم کرد گفت: سرت درد میکنه؟...خوب تقصیر خودته...بگم برات مسکن بیارن بخوری...بچه تو چرا شب دیر میخوابی؟... دیشب که از سازامان اومدی رفتی زیر زمین تا دو سه صبح اون پایین بودی... نمیدونم توی زمین چه خبره... توی اون اتاق چیکار میکنی که بعد از کارت هم اون تویی... خوب شب زود بخواب تا صبح زود بیدار شی... چرا به فکر سلامتیت نیستی؟... بی خوابی خوب نیست ... مریض میشی ...پوستت خراب میشه...حیف نیست ...پوست به این خوبی خراب بشه... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: من به فکر سلامتی خودم هستم... اگه شما بذاری ... اگه به فکر سلامتی من هستی نمیخوای پوستم خراب شه چرا نمیزاری بخوابم؟... خوب عمو جان ...عموی مهربون بیرحم من... من حتما کار دارم که اون موقع شب بیدارم...عوضش الان میخوام بخوابم البته اگه شما بذاری ...هیوک با چهره ای گرفته گفت: خوب من حوصله ام سر رفته از بیکاری... خسته شدم... بیدارت کردم ...

شیوون تابی به ابروهایش داد وسط حرفش  گفت: حوصله تون سر رفته؟... از بیکاری خسته شدی؟... شما مگه نه اینکه باید برید شرکت ؟... چی میگی عمو جون.. مگه نباید برین شرکت خودتون؟... شرکت باباهم که هست که باید برید کارشو بکنید ... شما که کارتون دو برابر شد ... با چشم به سونگ وون که دراغوش پدرش نشسته بود سرپایین کرده با انگشتان پدرش که دستانش را دور تنش حلقه کرده بود اشاره کرد گفت: این پسر عموی بیچاره مارو هم چند روزه زودتر از مادرش گرفتی اوردی ... باید بهش بررسی... بیکار نیستی که خسته شدی... حسابی سرت گرمه و دور برت ...شلوغه چیکار به من بیچاره داری...هیوک قدری گره به ابروهایش داد نیم نگاهی به پسرش کرد رو به شیوون گفت : اره باید بهش برسیم ...ولی اولا من زودتر از مامانش نگرفتم ... با اخم بیشتری حالتی عصبی گفت: مامان بی مسولیتش تشریف بردن مسافرت با دوست پسر اشغالش...اینو داده بهم ... یه چند روزی داشته باشم تا مزاحمش نباشه... به اینم میگن مادر ... بچه شو مزاحم تفریحاتش میدونه... کارم... چرا خیلی دارم... چهره اش ناراحت شد گفت: کار که تا دلت بخواد دارم ...ولی منظورم کار نبود... خسته شدم تنهایی صبحونه خوردم... دلم میخوات با  برادرزاده عزیز دلم صبحونه بخورم... حرف بزنم... توی خونه خودمم تنها صبحونه میخورم ... اینجا هم تنها بخورم؟... دست به روی گونه شیوون گذاشت گفت: یه بردارزاده جذاب بیشتر ندارم... میخوام بشینم باهاش حرف بزنم از برنامه هاش بدونم...راجب دوست دخترش بهم بگه و صبحونه بخورم... دست از روی صورت شیوون گرفت روی سینه سونگ وون کشید گفت: اینکه نمیتونه حرف بزنه...جز اداو اتور ... گریه و خوردن و کثیف کردن پوشاکش... کاری بلد نیست... باهاش حرف میزنی ... یا میخنده یا با چشای درشت نگاهت میکنه...جوابتم که نمیده...

شیوون بلند شد نشست با کنار رفتن لحاف از رویش سینه خوش فرم و بازوهای ورزیده اش با رکابی سفید که حلقه های باریک داشت بدنش را تقریبا لخت کرده بود نمایان کرد با لبخند زیبای که چوله های گونه هایش را مشخص کرده بود به سونگ وون که با چشای درشت نگاهش میکرد نگاه کرد گفت: ایگووووووووووو... با دراز کردن دستانش با گرفتن زیر بغل سونگ وون او را بغل کرد صورتشان رخ به رخ شد، سونگ وون با بغل شیوون رفتن لبخند پهنی زد با دست گونه شیوون را نوازش کرد شیوون هم با لبخند مهربانی به پسر عموش نگاه میکرد هم نگاه شد گفت: دل داری عمو جون... به پسر عموی خوشگلم میگی جیشوی بیکاره...هیوک از حرف شیوون خنده ریزی کرد گفت: بله ...پسرعموی خوشگلت ...چون خیلی شبیته ...یعنی قیافه اش عین خودته خوشگله ...همه  همیشه بهم میگن که فکر میکنن شما دوتا داداشید... هیشکی باور نمیکنه این بچه منه... حتما مثل خودت دانشمند میشه...اونم دانشمند هسته ای نه؟... بله شما درست میگی ...شما دوتا عین همین ...جفتتون پوست منو میکنید... تا...جمله اش با حرف شیوون ناتمام ماند.

شیوون لبخندش محو شد مهربان اما ناراحت سونگ وون را به سینه خود چسباند سونگ وون صورتش را به روی شانه شیوون گذاشت ،شیوون دست کوچک نوزاد را گرفت بوسه ای زد وسط حرف عمویش گفت: این بچه خیلی گناه داره... معصوم پاکه... با سرنوشت نامعلوم... نگاه ناراحتش با نگاه غمگین هیوک یکی شد گفت: من وقتی چند روزه پیش بابا و مامان رفتن آمریکا ناراحت شدم... درسته دلتنگشون شدم... ولی  وقتی فکر میکرد بیام توی خونه اینا نباشن ... یا وقتی قراره از سرکار بیام کسی منتظرم نباشه ... قلبم گرفت ...با اینکه چند سال آمریکا بودم ...اونجا هم مین هو همرام بود ...ولی پدرو مادر یه چیز دیگه ند ...هیچکی پدر ومادر نمیشه...عمو خودتم میدونی ادم وقتی داره از یه کار روزانه سخت میاد خونه ... وقتی بدونه یکی تو خونه منتظرشه... بخصوص پدر ومادر عاشقانه دوستت دارند...همه زندگیشنو به پات ریختن... حس میکنی همه خستگی هاشو بیرون جا میزاری... میای چون کنار عزیزانت...وقتی با با گفت با مامان میره امریکا برای چند نمیدونید چه حالی شدم ...ولی  وقتی شما گفتید  کاملا توی این چند که بابا و مامان برگردنند ...شما کاملا میاید پیشممیمونید...نمیدونید چقدر خوشحال شدم ...حس کردم دنیا رو بهم دادید ... با دست پشت سونگ وون رو نوازش میکرد ادامه داد : سونگ وون درسته پیش مادرشه ... ولی به پدرش احتیاج داره... فردا زندگیش بین زندگی پدر ومادرش سرگردونه ...مادرش که ازدواج کنه ... مطمینا براش سختتر میشه... شما هم ازدواج کنید همسراینده تون ....

هیوک سرش را پایین کرد در چهره غمگینش درهم شد میان حرفش پرید گفت: ازدواج منو یونا از اولش اشتباه بود ...خودت میدونی من هیچوقت دوسش نداشتم... ولی اون چند سال بود که میخواستم...من بارها بارها اونو ازخودم روندم ... باهاش دعوا میکردم ... بهش گفتم من نمیتونم با یه زن باشم... بهش گفتم ببین بچه برادرم چقدریه... من اگه میخواستم زن بگیرم ... بچه منم خیلی کوچکتر از شیوون نبود... ولی من نمیتونم با جنس مخالفم زندگی کنم... ولی با اینکه میدید من با هم جنس خودم رابطه دارم ...بخصوص اینکه میدونست من عاشق دونگهه ام...سالهاست اون مردو میخوام...اینا رومیدونست قبول نمیکرد ... میگفت عاشقمه... همین که کنارم باشه براش بسه... چند سال عمرشو به پام تلف کرد تا اینکه اون شب لعنتی نفهمیدم چطور جلوش مست شدم ...شب باهم گذروندیم... بعدشم که اومد گفت ازم بارداره...منم بخاطر بچه مجبور شدم باهاش ازدواج کنم... ولی دید با وجود بچه هم توی رفتارم تغییر ایجاد نشد ... چون واقعا نمیتونستم باهاش باشم... من قلبم مال یه مرده نه اون...ما توی برگه کاغذ زن و شوهر بودیم ...توی زندگی غریبه ... نمیدونم چطور شد که بالاخره خسته شد ...شاید چون با دوست پسرش اشنا شد... سر راست کرد نگاه خیس اش به فرزند معصومش شد گفت: وقتی سونگ وون دنیا اومد ...سردی زندگیمو بجای گرم شدن بیشتر شد...اخرشم از هم جدا شدیم... اون رفت پیش دوست پسرش که قراره با هم ازدواج کنند... اون بچه رو هم میخواد...میگه همسر اینده ش ... که چند ضربه به در اتاق نواخته شد ساکتش کرد.

شیوون رو به در گفت: بفرماید...درباز شد آجوما وارد شد به طرف تخت میامد لبخند پهنی زدگفت:صبح بخیر اربابم ...بیدار شدی؟...پشت سرش  چند خدمتکار زن و مرد هم با میز چرخدار وارد شدند . شیوون قدری چشمانش را گشاد کرد با تعجب گفت: چه خبره؟...اینا برای چیه؟... هیوک از روی تخت بزرگ دونفره که شیوون رویش نشسته و هیوک هم کنارش نشسته بود بلند شد لبخند پهنی  زد گفت:آوردیدنش؟... بیار بذاریش رو تخت... رو به شیوون کرد با همان حالت گفت: گفتم صبحونه رو بیارن توی تختت بخوری... شیوون ابروهایش بالا رفت چشمانش هم گردتر شد  گفت: صبحونه اوردین؟...اونم توی اتاقم؟...من صبحونه روی تختم بخورم؟...چرا؟...من مگه چمه ؟...خوب میام توی ...که هیوک امان نداد گفت: منم صبحونه نخوردم ...میخوام با تو بخورم... اما توی تختت...چون خسته ای...سرت هم درد میکنه ...گفتم صبحونه رو توی تختت بخوری... نری پایین خسته تر بشی اقا...کار بدی کردم ...اینهمه محبت بهت کردم ...به فکرتم...حالا بگو عمو بده...عموم بیرحمه...

*************************************************

((سوون))

درهای اهنی بزرگ از هم باز شد قدم به بیرون گذاشت، نور خورشید چشمانش را زد پلکهایش را به روی هم گذاشت نفس عمیقی کشید بوی ازادی تمام مشامش را پر کرد با بسته شدن درهای اهنی پشت سرش چشمانش را باز کرد نگاهی به پشت سرخود کرد .چند سال از بهترین سالهای عمرش را پشت این درهای بسته گذرانده بود  سالهای که به جای جوانی کردن خوش بودن و عیش کردن، کتک خورد، تجاوز شد، جنگید، برای زنده ماندن به جای خندیدین گریه کرد ،بجای دوستی دشمنی دید ، روزهای را گذارند که هر دقیقه و ساعتها و هر ساعتش روزها گذشت حال ازاد شد.به قصد انتقام از بیگناهی برای جبران گذشته از دست رفته اش. با روحی خسته و خشمگین از روزگار ،جسمی الوده ازاد شد تا اینده خود را از نو بسازد به امید کسی که نوید فردای زیبا را به او داده ازاد شد . با صدای اشناهایی از دروازهای اهنی زندان رو برداشت : هیونگگگگگگ هیچل... هیونگ خودم...چولیییییی... رو برگردانند دستانی دور تنش حلقه شد او را به خود فشرد با شادی فریاد زد: هیونگم اومده... هیچل هم دستانش دور تن مرد جوان چاق که قدش از او بلندتر بود موهای مشکی صورتش را تپل تر نشان میداد حلقه کرد او را بوکشید به اهستگی گفت: دونگسنگم... شیندونگی خوبی؟... مرد جوانتر یعنی شیندونگ حلقه دستانش را از هم باز کرد با لبخند پهنی به  صورت هیچل که موهای مشکی کوتاهش رو پیشانی اش ریش ریش ریخته بود پوست روشن صورتش را روشن تر کرده بود چشمان خمارش خیس اشک بود لبان سرخ گوشتی اش لبخند کمرنگی داشت نگاه کرد به صورت کودکانه ای گفت: هیونگ از سفر برگشتی؟... برام چی خریدی؟... سوغاتی چی اوردی؟... هیچل با همان حالت گفت: اره برگشتم... برات... که صدای مهربان اشنای دیگری حرفش را قطع کرد گفت: شیندونگی هیونگت خسته ست... بریم خونه...

هیچل رو برگردانند به مرد مسنی که موهای سرش جوگندمی که تعداد موهای سفیدش از سیاه بیشتر بود ابروهای باریک هماهنگی خاصی با چشمان باریک مهربانش داشت لبان باریکش لبخند زیبای داشتند به طرفش میامد کرد با گفتن : عمو جون... از بغل شیندونگ بیرون امد با بغل کردن مرد مسن اشک از گوشه چشمانش جاری شد نالید: عمو جون ... دلم برات تنگ شده... مردهم با تنگتر کردن حلقه دستانش دور تن هیچل بوسه ای ارام به گونه اش زد زمزمه کرد: خوش اومدی چولی... شیندونگ با خنده به ان دو نگاه کرد رو به مرد گفت: لیتوک آبجه (بابا) بریم... بریم اول بستنی بخوریم ... بعد بریم خونه... مرد یعنی لیتوک رو به شیندونگ کرد گفت: باشه... میریم...

...............

لیتوک گره ای ابروهایش داد با نگرانی گفت: چی؟... سئول بری؟... سئول برای چی؟...میخوای اونجا چیکار کنی؟... اینی که میگی میخواد بهت کار بده کیه؟... میشناسیش؟... هیچل نگاهی به شیندونگ که درحیاط نشسته بود خرگوش به بغل داشت نوازشش میکرد با لاک پشتی که کنارش به ارامی حرکت میکرد درحال حرف زدن بود گفت: یکیه که توی زندان باهاش اشنا شدم... یعنی ... رو به لیتوک کرد نگاهش مات بود گفت : اشنایی یکی از هم بندامه ....مرد ثروتمندیه ...میگه احتیاج به راننده داره...منم که رانندگیم خوبه... لیتوک اخمش بیشتر وسط حرفش گفت : هم بندت؟...اگه ادم خوبیه چرا توی زندان بود؟... شایدم اون اشناشم ادم خوبی نباشه... چطور بهش اعتماد میکنی؟... اصلا مگه توی این شهر کار پیدا نمیشه میخوای بری سئول ؟... هیچل بدون تغییر به چهره ش گفت: اینو نگوعمو... دلیلی نمیشه که خود اون طرف بده اشناشم ادم بدی باشه...مگه من بدم که توی زندان بودم؟... بخاطر یه اشتباه افتادم زندان... بعلاوه من که توی زندان بودم شما  که اشنایم بدید؟... اره؟... شما که فرشته اید ...شما رو اینجا فرشته صدا میزنن... نگاهش دوباره به شیندونگ شد گفت: شما توی دهکده دکترید ... یه دکتری که به همه کمک میکنید... شما برای مردم این دهکده فقط طبابت نمیکنید... از هر نظر کمکشون میکنید... رو به لیتوک کرد ادامه داد : اگه شما نبودید من و برادرم شیندونگ حتما مرده بودیم... بعد مرگ پدر و مادرم شما بودید که به ماکمک کردید ... برادرم یه عقب مونده ذهنیه... یه مرد که توی 5 سالگیش مونده... هیچکی حاضر نبود مارو پیش خودش نگه داشته باشه ...شما بودید که به دادمون رسیدید ...بهمون پناه دادید... کمکمون کردید ...حالا شما بدید ؟... اره؟...گره ای به ابروهایش داد با ناراحتی گفت: از طرفی من دیگه نیمتونم توی این دهکده یا شهر زندگی کنم... توی دهکده همه میدونن من زندان بودم... منو به چشم یه مجرم میبنند... شهر هم همینطور... فکر میکنی برم شهر و رو بخوام یه جا کار کنم ... تا ببین تازه از زندان ازاد شدم ... بهم میگن بفرما بیا برامون کار کن... باید کلی التماس این و اون کنم شاید یکی بهم کار بده... ولی این کاری که برام از قبل امادست ...کار خلاف نیست ... راننده میخوام بشم... خودمم همین رو میخوام... میخوام از این شهر ... شهری که منو یه مجرم کرده ...زندگیمو خراب کرد برم... برم به شهر بزرگتر ...جایی که منو نمیشناسن از نو شروع کنم... چهره اش ازغم پژمرده شد گفت: خواهش میکنم عمو اجازه بده... بذار برم... لیتوک چهره اش از نگرانی درهم و اخم الود بود  نارضایتی از چهره اش مشخص بود  گفت: باشه برو... ولی تنها...شیندونگو با خودت نبر... پیش من بمونه... تو هم مواظب خودت باش... هر وقت هم دیدی کارشخوب نیست ... یا ادمهای خوبی نیستن برگرد ... فهمیدی؟... دوباره برگرد پیشم... من تا همیشه ... هیچل از خوشحالی لبخند زد وسط حرفش  گفت: باشه عمو ...ممنون...لیتوک را بغل کرد.

************************************

((سئول))

با گرفتن تکه ای از نان تست که رویش را کره مالیده بود گفت:  بیا این یه لقمه رو بخور تا منم حاضر بشم... کیو  یک قلوب از قهوه اش را نوشید فنجان را روی میز گذاشت سر عقب کشید گفت: نمیخورم... سیر شدم... تابی به ابروهایش داد  نگاه کرد گفت: تو مگه حاضر نشدی؟... لباس که تنته... سونگمین سرپایین کرد نگاهی به پیراهن خود کرد دوباره رو به کیو گفت: لباس تنمه؟...یعنی میگی من لی سونگمین با دیگارد مخصوص یه دانشمند هسته ای با این لباس بیام...مگه میشه... بلند شد به طرف اتاق میرفت با صدای بلند گفت: تا تو اون لقمه رو بخوری ... قهوه نخورده من حاضر میشم... میام... کیو  چهره اش درهم شد  اخم الود به رفتن سونگمین نگاه کرد با صدای بلند و عصبانی گفت:من این صبحونه رو کوفت نمیکنمتو زود باش بیا دیر شد...اخه من نمیدونم تو چرا اینجوری شدی؟... مگه میخوای بری مهمونی که لباس شیک میپوشی...تو بادیگاردی...بادیگارد... میفهمی؟... تو مانکن نیستی ...بادیگارد شیوونی ...میفهمی؟...کسی به لباس تو کاری نداره...سونگمین بدون بیرون امدن از اتاق گویی اصلا نمیشنید کیو چه میگوید با صدای بلند وسط حرفش گفت: اومدم ... دیر نشده ... شیوونی مطمنا تازه بیدار شده ...من بادیگارد وقت شناسیم... هیچوقت دیر نکردم... ولی ظاهرم خیلی مهمه... نمیخوام به عنوان بادیگارد دانشمند انرژی هسته ای لباسم بد باشه... نباید عابروشو ببرم... کیو اخمش بیشتر شد به دراتاق که سونگمین داخلش بود نگاه میکرد غرلند کرد : اخه بشر کی به لباس تو کار داره... تو بادیگاردی... دانشمند یه نفر دیگه ست... تو باید محافظ جونش باشی... نه نگران عابروش ...

سونگمین هم از داخل اتاق دوباره جواب داد: میدونم ...میدونم...شما نگران نباش...من محافظ عشق شما هستم.... با دل جونم ازش محافظت میکنم... حتی نمیزارم یه مگس که یه مورچه به عشقت نزدیک بشه...مطمین باش ...خودت که منو میشناسی که ...که با فریاد کیو ساکت شد.کیو عصبانی فریاد زد: یااااااا... مینیییییی... زود باش تموم کن اون لباس پوشیدنتو...زود باش شیوون دیرش شددددددد... مینییییییییییییییییییییییییییییییی.....

................................................................

نگاه تاریکش به روبریش بود پکی به سیگارش زد گفت: چه میدونم؟... خوب بچه رو بدزد ...میتونی بگی برات بدزدنش ...نگاه سردش به مردی که کنارش ایستاده بود با چشمانی گشاد شده نگاهش میکردنند گفت: اگه میخوای ازش پول بدست بیاری میتونی بگی برات بفروشنش ...اگه نه میتونی بگی برات بذارنش سر راه... یا اصلا به یه ادم ثروتمند که بچه دار نمیشن بفروشنش که بازم ازش میتونی پول گیرت بیاد...اگه میخوای ادمشو دارم برات... چشمان مرد بیشتر گرد شد به دونگهه که موهای رنگ کرده فندقیش را به عقب شانه کرده بود شقیقه های سفیدش مشخص بود ابروهای کم پشتش گره خمیده ای به روی چشمان باریگش داده بود نگاه سرد وتهی داشت داده بود لبان کلفتش از سردی هوا قدری سرخ شده بود تکیه به ماشین ایستاده بود نگاه میکرد با وحشت گفت : دونگهه شی... چی میگی؟... بچه رو بدزدمش؟... بفروشمش؟... بچه هنوز خیلی کوچیکه... تازه هشت ماهشه... مرد یعنی دونگهه گره ابروهایش بیشتر شد پک اخر را عمیق به سیگارش زد ته سیگارش را به زمین انداخت با نوک کفش گویی انگشتان کسی را زیر پایش له میکرد بدون سرراست کردن گفت: هشت ماهشه؟ ...که چی؟...  سرراست کرد نگاه جدی و خشنش تن مرد را لرزاند گفت: هشت ماهش باشه... مگه بچه 8 ماه رو نمیدزدن... اخمش بیشتر شد گفت: هر غلطی میخوای بکن... خودتم نمیفهمی چه مرگته...چی میخوای... گفتی دلت نمیخواد بچه دوست دخترو بزرگ کنی... منم بهت راه نشون دادم... حالا هرکاری دوست داری بکن... همراه اون اعجوزه نرفتی سفر اومدی وقت من گرفتی... داری مخ منو میخوری... من راه دیگه ای نمیدونم... به منم مربوط نیست... با پشت دست ضربه ای به بازوی مرد زد او را چند قدم به عقب فرستاد با حالتی عصبی گفت: برو کنار میخوام برم کار دارم... باید برم دنبال ارباب ...دیرم شده...مرد با ناراحتی شدید به دونگهه که درماشین را باز کرده بود قصد سوار شدن داشت نگاه کرد گفت: وایستا کجا میری؟... خوب من ازت راهنمایی خواستم ... ولی این چیزی که تو میگی نمیشه... اخه...

دونگهه روی صندلی نشست بدون سر راست کردن وسط حرف مرد گفت: من نمیدونم ... نگاه اخم الودش به مرد شد گفت: میگی دوست دخترت حاضر نیست بچه رو به شوهر سابقش بده... تو هم نمیخوای بچه اون مرد بیاد به زندگیت ... حاضر هم نیستی از دوست دخترت جدا بشی... پس این تنها راهه... مرد بدون تغییر به چهره اش گفت: اره درسته... ولی اخه راه هم ... با بسته شدن در ماشین و روشن شدنش مرد گفت: کجا میری؟... دونگهه شی ...مگه قرار نبود باهم بریم پیش یونهو... اون منتظرته... دونگهه بدون رو گرفتن از روبرویش گفت: نه نمیام... قرار خودتون گذاشتید ... به من ربطی نداره... گفتم که نمیام...مرد هم امانش نداد گفت: چی؟... ولی تو قول دادی میای...اخمی کرد گفت: تو مگه هنوز راننده خانواده چویی؟... تو که گفتی کار جدید پیدا کردی...میخوای از اونجا بیای بیرون... دیگه برای اون خانواده کار نمیکنی... حالا میگی میخوای بری ... ولی جمله اش ناتمام ماند چون دونگهه پایش را روی پدال گاز گذاشت ماشین با سرعت حرکت کرد مرد را هاج واج  پشت سرش تنها گذاشت.

............................................................

کیو نگاه اخم الودش را از پنجره ماشین که به خیابان بود گرفت نیم نگاهی به سونگمین و دونگهه که در صندلی جلو نشسته بودند کرد رو به شیوون که کنارش روی صندلی عقب نشسته بودنند کرد گفت: شیوونی اوضاع چطوره؟...همه چیز رو براهه؟...رو برگردانند نگاهش با شیوون که با گره ای به ابروهایش نگاهش دلخور بود یکی شد مکثی کرد گفت: تو سازمان که مشکلی نداری ؟...با همکارات که اوضاعتون خوبه دیگه نه؟...هر چند این سوالات بیمورد که میکنم...لبخند کمرنگی زد دست روی دست شیوون که روی رانش بود گذاشت فشرد گفت: تو کارت عالیه...یه سازمانه و یه پرفسور دیوید چویی...چند ماه بیشتر نیست که اومدی...ولی حرف اول تو سازمان تو میزنی... حسابی سرو صدا کردی...همه از تو تعریف میکنن... ورد زبون همه همکاراها پرفسور دیوید چویه ...هیچکی نیست تو سازمان که تو رو نشناسه از تو حرف نزنه و تعریف نکنه...ولی با همه این حرزفها من نگرانتم... میخوام بدونم تو مشکلی ...شیوون با اخم شدید دلخور به کیو نگاه میکرد با صدای ارومی وسط حرفش به جای جواب سوالات کیو گفت: اگه نگرانمی میای خونه...شب تو خونه این سوالاتو ازم میپرسی... نه اینکه هر دو سه روز در میون بگی کارم داری ...سرچرخاند به همه جا ماشین با سراشاره کرد گفت: به جای خونه تو ماشین حال و احوالمو بپرسی...اخمش بیشتر شد چشمانش را قدری ریز کرد دوباره به کیو نگاه کرد گفت: من الان چند ماهه از امریکا برگشتم...بهت میگم برگرد خونه...تو به بهونه های مختلف نمیای ...حالا هم که بابا و مامان برای چند ماه رفتن ...من تو اون خونه تنهام...چهره اخم الودش ناراحت شد گفت: عمو اومده تا من تنها نباشم...ولی عمو که تو نمیشه... تو برادرمی...حالا که دیگه دلیلت برای نیامدن چیه؟...حالا که من برای همیشه برگشتم...تو چرا برنمیگردی ؟...دستش را که میان دست کیو بود بیرون اورد بالا گرفت گفت: دوباره بهونه نیار نگو بخاطر فلان کار یا فلان دلیل نمیایم... بگو میام ...که جمله اش با حرف سونگمین نیمه تمام ماند.

سونگمین که میدانست دلیل اصلی برنگشتن کیو به خانه چیست  به دادش رسید. نگاهی به دونگهه که در حال رانندگی بود مثل همیشه چهره اش خونسرد و اخم الود بود گویی اصلا نمیشنید کیو و شیوون چه میگوید کرد ،رو برگردانند نگاهی به چهره ناراحت شیوون و کیو کرد دلش به حال هر دو میسوخت .یکی عاشق و دیگری معشوق. ولی معشوق نمیدانست که قلب عاشق را روبوده ،عاشق از عشق دیوانه شده برای اسیب نرساندن به او فرار است . حال هم زبانش بسته چون نمیدانست چه جواب دهد انهم جلوی دونگهه . سونگمین هم برای پایان دادن به این بحث وسط حرف شیوون گفت: قربان ببخشید... پرفسور چویی از شما هم معذرت میخوام وسط حرفتون... با ساکت شدن شیوون و روبرگردانند جفتشون اخم ملایمی کرد با دست به خیابان اشاره کرد گفت: بهتر نیست مسیر رو تغییر بدیم؟... اوضاع خیابون خوب نیست... به نظر داره شلوغ تر میشه...خطرناکتر...

شیوون با حرف سونگمین با دلخوری نگاهش کرد رو برگردانند به خیابان کرد . از اینکه سونگمین وسط حرفش پرید ناراحت شد، متوجه شد که سونگمین از قصد برای عوض کردن اوضاع اینکارو کرد  ولی چیزی نگفت. کیو هم از درمانده بودن در جواب شیوون ناراحت بود از سونگمین بخاطر اینکه نجاتش داد متشکر بود ،قدری اخم کرد چهره اش جدی کرد درجواب سونگمین گفت: اره...مسیر عوض کنید... جلوتر یه خیابون فرعی هست ...بپیچید داخلش...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
sara83 جمعه 13 آذر 1394 ساعت 21:37

عالی بود مرسی عزیزم

sogand چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 18:37

ای وای هیوک به لبای عشقم تجا/وز میکنی میگم ماهی بخورتتاخی نی نیاون یاروئه که با دونی حرف میزد دوست پسره زنه هیوک بود نهاوا تیکی دایی شیوون اینا چولا رو بزرگ کرده چه باحالمرسی بیبی

اره هیوک بی تربیته...
اره خودشه...

اره تیکی پدر ناتنی هیچله...
خواهش عشقم

aida چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 16:22

هیوووک چرا لباشو بوسید؟؟ منم دلم خواست ... واییی دو تا لب جذااااب رو هم وایییییی
خعلی ناز بود من خیلی این فیک رو دوست دارم
حنایییییی تو از حالا میخوای جا بزنی؟؟؟؟نهههههه حنایی جونم
من بخاطر فیکای تو زنده موندم وگرنه اوضاعم بدتر از توئهههه
بشینم برات تعریف کنم درد خودت یادت میره
بیخیالللل
حنایی تنهام نذار.. ببین من پات موندم..تنهام نذااار
مرسی نفسم

خب بوسید دیگه....

نه...کی گفتم میخوام جا بزنم..اگه میخواستم جا بزنم که اصلا نمیاومدم براتون پست بذارم... همه چیز رو میزاشتم کنار...
نه عزیزم تنهات نمیزارم..هستم...تا جایی که میتونم هستم...
خواهش

tarane سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 22:08

سلام گلم.
هیوک نی نی داره ؟ اخرش به عش/قش نرسید و توی حسرتش موند ، حالا هم یه بچه مونده روی دستش.
اخه اینم راهه دونگهه به اون طرف نشون میده . بچه بدبخت چه گناهی داره . دونی چه بی رحم شده.
شیوون هنوز خبر نداره دلیل دوری های کیو چیه . نمی دونه چی توی دلش میگذره.
این قضیه هیچول چیه؟ لیتوک با شیوون اینا فامیل بود نه؟
باید صبر کرد دید چی به چیه.
مرررسی عزیزم. خیلی عالی بود.

سلام عزیزدلم..
اره نی نی داره ...ولی خوب... فعلا چیزی نمیگم... توی قسمتهای بعد میفهمی...
اره شیوون نمیدونه...
ماجرای هیچل شروع شد...یکی از مهرهای اصلی هیچله که وارد شد...اره لیتوک فامیل شیوونه..چقدر باهوش...چ
خواهش خوشگلم ممنون که همراهمی...

maryam سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 21:31

ممنون که گزاشتینش من این فیک و خیلی دوست دارم

خواهش عزیزم... گفتم که سعی میکنم یه مدت بعد بشه دو قسمت تو هفته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد