SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 2

 


سلام دوستای عزیزم...

فکر کنم با ایدهای که شما به من دادید ...چیزهای که ازم خواستید این داستان یکم بلند بشه.... بیشتر از چند قسمت... امیدوارم داستان خوبی بشه....


بفرماید ادامه.....

 

پارت دوم

اقای چو کنار کیو روی مبل نشست نگاه اخم الودش به دستان کیو که ارنجهایش را به زانوهایش ستون کرده و سرانگشتانش در حال گرفتن شماره ای بود شد با مکث نگاهش به نیم رخ پسرش شد گفت: کی میخوای تمومش کنی؟... از کی میخوای شروع کنی؟...کیو بدون گرفتن نگاه عبوسش از موبایلش ببا صدای خفه و ارامی گفت: چی رو میخوام تموم کنم؟.. چی رو شروع کنم؟؟...آقای چویی چهره اش درهمتر شد با حالتی عصبی که ببه سختی کنترلشش میکرد گفت: خودت میدونی در مورد چی دارم میگم...تو همه چیزو برای این پسره ول کردی...تمام زندگیت شده این پسره.... نمیخوای شروع کنی؟... تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟...تو باید ...کیو یهو سرراست کرد رو به پدرشش چهره اش به شدت درهم و اخم الود شد وسط حرفش ببا حالتی جدی و عصبانی گفت: من باید چی رو پدر؟...چطوری دارم زندگی میکنم؟...بس کن پدر...دوباره شروع نکن... خودت میدونی جوابم چیه ...بلند شد چند قدم فاصله گرفت دوباره رو برگردانند چهره اش درهمتر و عصبانی گفت: این پسر هم اسم داره... شیوون... بهش بگید شیوون.... مگه بهتون نگفتم دیگه اینجوری صداش نکنید ...برای هزارمین بار که نه میلیونیم بار باید بهتون بگم .... شیوون همه چیز منه...زندگی منه...عشق منه...ازش دست نمیتونم بکشم.... یه روز که نه ...یه ثانیه همک نمیتونم بدون شیوون زنده بمونم... بعلاوه ...ببا بیشتر کردن اخمشش چشمانش را ریز کرد با همکان حالت عصبانی گفت: شما خیلی نمک نشناسید پدر.... نمیدونم چرا فراموش کردید؟...چرا همتون فراموشش کردید؟... شیوون برای شما کیه پدر ؟...هااا؟... مگه ناجی تنها پسرتون  نیست؟... مگه اگه شیوون اون روز نجاتم نمیداد ...الان من زیر خروارها خاک دفن نشده بودم؟... مگه این حال شیوون بخاطر من نیست؟...چرا پدر فراموش کردید؟...الزایمر گرفتید؟... بعلاوه پدر شما که مخالف کار من بودید...مگه همین ششما نبودید که روزی که من اومدم گفتم نمیخوام دیگه وکالت بخونم ...میخوام خواننده بشم ...گفتی اگه اینکارو میخوام بکنم دیگه پسرتون نیستم..از ارث محرومم میکنید... من با کلی جنگیدن و خواهش وارد اینکار شدم.. حالا چی شده؟..کارم مهم شده؟...کی میخوام کارمو شروع کنم؟؟... ولی بدونید من دیگه نمیخوام اونکارو بکنم...من دیگه نمیخوام خواننده باشم... دیگه سوجوی نمیشناسم....میخوام با شیوون بباشم... میخوام هر کاری که شیوون میخواد بکنه براش انجام بدم... فهمیدید؟... زندگی من....همه چیز من کار من... شیوونه... دیگه هم بهتره این حرفا رو نزنید که فایده ای نداره...تمام...میان نگاه ناراحت درهم پدرش که از روی مبل بلند شد دهان باز کرد حرف بزند رو برگردانند به طرف در اتاق رفت که موبایلش زنگ خورد .

همانطور که به طرف در قدم برمیداشت گوشیش را بالا اورد با دیدن اسم روی صحفه موبایلش سریع تماس را وصل کرد به گوشش چسباند گفت: الو... چانگمین ..کجایی؟... چرا جواب نمیدی؟... یهو در استانه در که تا نیمه بازش کرده بود ایستاد چشمانش گشاد شد تقریبا فریاد زد : چی؟... تو چیکار کردی؟...کجا رفتی؟... چشمانش گشادتر و ابروهایش به شدت درهم شد با خشم فریاد زد : چپانگمین تو چیکار کردی؟...برای چی ؟؟...برای چی رفتی اونجا؟... کی بهت گفت بهشون بگی... نه نباید میرفتی پیششون...نه...نه ...نمیخواستم بدونن برگشتیم...نمیخواستم هیچکی بدونه....اونم میدادم پست میبردش...اره.... با کلافگی به موهای خود چنگ زد به عقب فرستادش با همان حالت عصبانی گفت: چانگمین میفهمی چیکار کردی؟؟... اونا که فهیمیدن یعنی بقیه هم فهمیدن...اره...نمیخوام کسی بفهمه شیوون برگشته.... هیچی...اره... مکثی کرد با صدای بلند و خشم زیاد فریاد زد : اخه تو چرا حالیت نیست....اگه همه بفهمن شیوون برگشته چی میشه هااااا؟... تو وضعیت شیوون رو نمیدونی؟...اره..کارت اشتباه بوده...واقعا گند زدی چانگمین...گنـــــــــــــــــــد....با حرف پدرش که با شروع شدن داد و فریادش با قدمهای سریع به کنارش رسید دست روی شانه اش گذاشت با نگرانی گفت: کیوهیون ...اروم باش... نیم نگاهی به پدرش کرد شانه اش با شدت از چنگ دست پدرش بیرون اورد از در اتاق خارج شد.

********************************************************************

کیو کیسه کمپرس اب گرم را روی زانوی شیوون گذاشت نگاهش به شیوون که سربه تاج تخت گذاشته ساعدش را به روی چشمان خود گذاشته و صورتش که از درد مچاله شده بود را پوشانده بود گوشه لبش را گزیده بود تا صدای ناله اش بلند نشود شد با نگرانی و چهره ای غمگین گفت: الان دردش اروم میشه.. خیلی درد داری نه؟... شیوون بدون برداششتن دستش سرش را به عنوان تایید تکان داد : اهوم...کیو چهره اش غمگین تر شد همانطور کیسه را روی زانوی شیوون دورانی میمالید با بغض گفت: این عملو که بکنی دیگه ازاین درد لعنتی راحت میشی.... فقط چند روز صبر کن.... که صدای زنگ موبایل شیوون جمله اش را نیمه گذاشت.

کیو رو به میز عسلی کرد که موبایل رویش میلرزید اخمی کرد گفت: کیه؟؟... نیم نگاهی به شیوون کرد که شیوون انقدر درد داشت که حوصله جواب دادن به موبایلش را نداشت پس حرکتی نکرد حتی دستش را از روی صورتش برنداشت که به موبایل نگاه کند .کیو جایش دست دراز کرد گوشی را رگفت به شماره که رویش افتاد نگاه کرد چشمانش گشاد شد سریعتماس را وصل کرد به گوشش چسباند با اخم به شویون نگاه کرد جواب داد: الو.... بله...نه درست گرفتید ...گوشی چویی شیوونه... نه ....من چو کیوهیون هستم... دوستش...میشناسید که؟... بله دوست شیوون... لبخند کمرنگ تلخی زد گفت: بله...بله... سوجو...نه بفرماید...نه میدونم شما کی هستید.... اخمش وا شد گفت: نه..چویی شیوون دستش بنده... نمیتونه جواب بدن... شما بگید پیغامتونو بهشون میرسونم...بله...مکثی کرد به حرفهای مخاطب پشت خط گوش داد چهره اشش کم کم توهم رفت دوباره اخم کرد نگاهش را از شیوون که با شروع مکالمه دستش را از روی صورت خود برداشته با صورت درهم و دردکش نگاهش میکرد گرفت به زانوی شیوون که با کیسه کمپرس همچنان میمالید نگاه میکرد گفت: نه...بفرستید...حتما میگیرمش... نه...بله میدونم...شما کره ای هستید... نماینده... مکثی کرد گفت: بله...بله... خیلی ممنون...خداحافظ...تماس را قطع کرد نگاهش به شیوون شد .

شیوون هم امان نداد با بیشتر کردن اخمش گفت: کی بود؟... مثل اینکه با من کارداشت ؟... کیو لبخند زد گفت: هیچی ...نه با تو کار نداشت .... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: با من کار نداشت؟... مگه نمیگی اسم من شیوونه؟... تو حرفات گفتی این گوشی شیوونه...دستشش بنده... اگه اسم من شیوونه که یعنی اون با من کار داشت ...یا نکنه یه شیوون دیگه هم هست؟...کیو سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد لبخند زنان گونه شیوون را با دستش به آغوش کشید با مهربانی گفت: نه عزیزدلم... تنها شیوون تو هستی...این تلفنم ...لبخندش به تلخی زهر شد گفت: بچه ها بودن...دوستامون.... بچه های سوجو... بچه ها زنگ زدن احوالتو پرسیدن....که با صدا درامدن دستگاه فاکس جمله اش ناتمام رو برگردانند رو به میز طرف دیگر اتاق کرد بلند شد به طرف میز رفت.

شیوون با اخم به کیو نگاه میکرد گفت: دوستام؟... این دوستام کین؟... سوجو کیه؟... همش میگی بچه ها احوالمو میگیرن...بچه های سوجو؟...این بچه های سوجو کین؟... چرا تا حالا من ندیدمشون؟... کیو به میز رسیده بود برگه های را از دستگاه فاکس گرفت داخل پاکت ابی که روی میز بود میگذاشت از حرفهای شیوون چشمانش خیس اشک خشم شد دستانش میلرزید ولی جلوی خود را گرفت .

بچه های سوجو او و شیوون را فراموش کرده بودنند. چند ماه بود که سراغی از انها نمیگرفتند گویی اصلا شیوون و کیو وجود نداشتن. همانطور که کشور کره انها را فراموشش کرده بود ، فن ها انها را فراموش کرده بودنند ، دوستانشان که ده سال باهم سختی ها را پشت  سرگذاشته بودنند ، در شادی و غم همراه هم بودن ان دو را فراموش کرده بودند . کیو همیشه در مورد انها دروغ میگفت که اححوال شیوون را میگیرند . حال هم دوباره در.وغ گفته بود با گذاشتن برگه ها داخل پاکت ابی و پاک را روی میز گذاشت سرراست کرد با لبخند زورکی برای مخفی کردن حالش گفت: بچه های سوجو دوستای توهن... به طرف تخت رفت گفت: مایه گروه بودیم...یعنی من و تو اون بچه ها 13 نفریم که عضو یه گروه خواننده ایم... اینارو قبلا هم گفتم ...

شیوون نگاهش را از کیو گرفت به پاهای خود نگاه کرد. روی تخت نیم خیز نشسته بود پاچه پای راستش بالا زده بود کیسه کمپرس روی زانویش بود چهره اش درهم و غمگین شد در چشمانش اشک ارام جوانه زد با صدای غمگینی گفت: بچه ها؟؟...سوجو؟... همش همینو میگی...ولی من چیزی یادم نمیاد...هیچکی یادم نمیاد.... هیچی یادم نیست....چرا من همه چیزو فراموش کردم؟... چرا چیزی یادم نیست؟... به ملحفه سفید کنار پایش چنگ زد میان انگشتانش فشرد چشمانش اشک داغ را آرام آرام روی گونه هایش غلطاند با صدای دلنشینش که قلب کیو را همیشه بیتاب طپش میکرد حال از بغض میلرزید گفت: من همه چیز و همه کس رو فراموش کردم..اخه چرا؟..چرا کسی یادم نیست؟...چرا اینای که میگی یادم نیست.... هیچی... من همه چیزو فراموش کردم... همه منو فراموش کردن... بعض به دیواره گلویش چنگ زد صدایش را خفه کرد.

کیو هم که به طرفش میرفت با دیدن اشک های گونه هایش که چون دانه های درشت مروارید میدرخشید قلبش از درد منفجر شد بیتاب به طرفش دوید کنارش روی لبه تخت زانو زده نشست دستی دور تن شیوون دست دیگر دور سرش حلقه کرد سر شیوون را به سینه خود چسباند به آغوش کشید با صدای لرزانی از بیتابی گفت: نه شیوونی...  هیچکی فراموشت نکرده... نه عشقم... همه وجودم...اروم باش... همه چیز درست میشه... تو حالت خوب میشه..همش تقصیر منه...من لعنتی مقصرم که تو حالت اینه...منو ببخش...منو ببخش عشقم.... صورتش را روی فرق سر شیوون لای موهایش گذاشت بوسه ای به سرشش زد شیوون را بیشتر به خود فشرد .

شیوون هم با به اغوش رفتن کیو گریه اش درامد با فشردن لبانش ارام و بیصدا گریه میکرد تنش میلرزید وکیو هم گریه اش درامد سر شیوون را بیشتر و بیشتر به سینه فشرد نه نووار در اغوش خود تکانش میداد هق هق گریه اش بلند شد  میانش نالید : تو حالت خوب میشه.... همه چیز یادت میاد...همه چیز...عشقم تو حالت خوب میشه... من باهاتم ..من همیشه باهاتم...همیشه....

**********************************************

همه بعد از کارخهای روزانه در خوابگاه بودنند قرار بود از فردا باهم برای سوپر شویی که درتایلند داشتند باهم تمرین کنند .چند منجر هم به خوابگاه امده برنامه ها را با انها چک میکردنند.همه در سکوت به حرفهای منجرها گوش میدانند ولی ذهن ها درگیر بود که با حرف یهوی یسونگ که وسط حرف منجیر با عصبانیت گفت: اااااهههه..پسره عوضی ...اعصابمو بهم ریخت.... همه به خود امدند رو به یسونگ کردن. دونگهه به کسی مهلت نداد با اخم گفت: یاااااااااااااا.... هیونگ ارومتر...چه خبرته؟... پسره کیه؟... کی اعصابتو بهم ریخته؟... پوزخندی زد گفت: تو مگه اعصابت بهم میریزه؟... کانگین دست روی شانه یسونگ گذاشت گفت: چرا ..جنابعالی ادمی...ولی همیشه انقدر سرد و بیتفاوت رفتار میکنی که این اعصبانیتت عجیبه....حالا بیخیال...میشه بگی الان اعصابت از کی  بهم ریخته داغ کردی؟...

یسونگ رو برگردانند اخمش بیشتر شد گفت: از دست این پسره عوضی دیگه... چانگمین... یه کاره پا شده اومده جشنمونو بهم زده میگه شما فراموشش کردید...که چی؟... فراموششم کرده باشیم به اون چه؟... اصلا دلمون خواسته فراموشش کنیم... بخصوص اون شیوون عوضی رو...ببین توی این مدت که نیست چقدر راحت شدیم... اصلا ببین چه جایزه ای گرفتیم... جایزه ای که تا حالا هیچکی تو کره نتونست بگیره.... اگه شیوون تا حالا بود مطمینا نمیتونستیم این جایزه رو ببریم.... دونگهه هم سری در تاییدش تکان داد وسط حرفش گفت: اوهوم...درسته...اگه شیوون بود با اون کاراش حتما جایزه رو از دست میدادیم.... که حرفش هیچل که لم داده به پشتی مبل بود با اخم نگاهش میکرد برید گفت: شما عوضی ها یکم بیانصافی نمیکنید... اگه شیوون بود این جایزه رو از دست میداید؟... مگه نه اینکه شیوون برای این البوم خیلی زحمت کشید ...الان این جایزه رو ما مدیون شیوون هستیم...

هیوک با چهره ای درهم یهو رو به هیچل کرد گفت: اره...شیوون خیلی زحمت کشید ...ولی ما مدیونش نیستیم... مگه نه اینکه داست با اون گندش همه چیزو بهم میریخت...داشتیم این جایزه رو از دست میدادیم... اصلا توی کارمون مشکل پیدا کرده بودیم...یادت رفته خود تو چقدر باهاش سراین موضوع دعوا کردی...هیچل کمر راست کرد گفت: اره.... منم خیلی باهاش درگیر بودم..ولی فکر نمیکنم این حرفا که میزنید یا رفتاری که داشتیم درست بوده...یعنی با چیزهای که چانگمین گفت ...چهره اش درهمتر شد با کلافگی موهای خود را بهم ریخت گفت: ایشششششششششششش.... رو به لیتوک کرد گفت: تیکی تو یه چیزی بگو...چرا ساکتی؟...  به نظرت ما اشتباه  نکردیم؟...

لیتوک که سرشش پایین بود با اخم به میز جلوی خود نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: نمیدونم.. واقعا نمیدونم...با حرفهای چانگمین.... سونگمین امان نداد گفت: چی میگی هیونگ؟.. چی رو نمیدونی؟... ما اشتباه نکردیم... اون دوتا واقعا به همه چیز گند زدن... بخصوص شیوون...همش داشت به همه چیز گند میزد ...شیندونگ دستانش به روی سینه خود گذاشته بود به پشتی مبل تکیه داده بود گفت: ولی من فکر میکنم اشتباه کردیم... همه راهو اشتباه اومدیم... ریووک هم چهره اش درهم شد گفت: نه...من فکر میکنم اشتباه نکردیم... شیوون همیشه فکر میکرد کاراش درسته... برای سوجو داره اون کارها رو میکنه... ولی ما همش داشتیم از دست کاراش ضربه ممیخوردیم...

سه منجیر  در سکوت فقط به انها نگاه میکردنند بحثشان را گوش میداند که همین زمان صدای زنگ در امد همه ساکت شدند منجیری رو به در گفت: کیه  این موقع شب؟.... منجیر دیگری بلند شد گفت: من میرم درو باز میکنم....کانگین هم رو به منجیر گفت: این موقع شب؟... مگه ساکت چنده؟... تازه 7 شده.... سرشبه ...که منجیر رو به کانگین اخمی کرد گفت: سرشبه؟..چیه؟.. نکنه مهمون دعوت کردید؟... قرار بود کسی بیاد؟....

لیتوک سرراست کرد نگاهش به بقیه کرد رو به منجیر گفت: مهمون؟...نه... فکر نکنم کسی مهمون داشته باشه...امشب...که صدای گفت: سلام... صدای آشنایی بود ، صدای که با شنیدنش همه یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد شده نگاه کردنند " کیو" . کیو با چهره ای جدی و اخم الود ایستاده بود در چهره اش سردی فریاد میزد نفرت و خشم چشمانش را بی روح کرده بود . همه با چشمان گرد شده تا چند ثانیه فقط نگاه کردنند نتوانستند حرکتی بکنند. لیتوک با چهره ای بهت زده به ارامی بلند شد با صدای ضعیفی گفت: کیوهیون....تو...تو... اینجا چیکار... یعنی ...کیوهیون......



نظرات 14 + ارسال نظر
WBiL شنبه 21 آذر 1394 ساعت 20:14

دشمنت شرمنده
پس من همیشه چک میکنم
اصلنم به خودت فشار نیار
منتظر میمونم

یه دنیا ممنوون عشقم...
روزهای پنج شنبه اپه عشقم...
روزهای پنج شنبه اپش میکنم.. اگه تونستم بیشتر تاپیدمش خبرمیکنم...

WBiL شنبه 21 آذر 1394 ساعت 14:20

میگما
میشه اینو زود-زود بزاری
من همش دارم بهش فکر میکنم

اخه الهی..من هفته یا یه قسمت مینویشم و میتابیپم...یعنی داغ دغاغ میتایپم میزارم...شرمنده...سعی میکنم زودتر بنویسم

wallar جمعه 20 آذر 1394 ساعت 02:47

اما من با یه موضوعی کنار نیومدم چرا شیون بیشتر مقصره؟؟؟؟
اگه بخاطر رابطه باشه که تقصیر جفتشونه!؟!؟
مطمنم یه چیزی این پسط اجباری بوده یا کسی رابطیه اینا رو خراب کرده و الان پشیمونه
شاید شیون بین کیو و سوجو مجبور به انتخاب شده یا دلیلی مهم مثل پدر و مادر یا اتفاقی یا همین فراموشیش باعث شده بره
چقدر حرف زدم بس که برام سوال پیش اومده هی راجبش حدس میزنم
ااما میدونم تو ادمی نیستی شیون بکشی پس من خیالم راحته دلتتتت جیز جدی رفتم بخوابم شبت خوششش

شیوون بکشمممممممممممممممممممممممممممممممممممم..یعنی چی...نخیر... شیوون بیگناههه ...بیگناهههههههه...حالا بعدا میفهمی شب خوش

wallar جمعه 20 آذر 1394 ساعت 02:39

بتظرم این وسط یه حای کار میلنگه ثای نفر سومم در میونه که قصد تخریب چهره این دوتا رو داشتن یا کاری کردن که بین اینا خراب بشه,شاید تقصیر هیچکدومشون نباشه

نفر سوم نیست.... خوب گاهی اوقات اتفاقات برخلاف تصور ادم میافته... یه طرف مقصره...اونم شیوون و کیو نیستن... حالا بعدا میفهمی

wallar جمعه 20 آذر 1394 ساعت 02:06

بنظرم جفتشون شاید مقصر باشن حالا به هر دلیلی شایدم درباره هم اشتباه میکنن؟
چرا اگه شیون بود جایزه از دست میدادن بخاطر رابطش با کیو اونم بعد ده سال ؟!؟!
شایدم سوجو دریاره شیون قضاوت الکی میکنه یکی میخواد خراب کاری کنه؟
شاید درباره همدیگه دچار اشتباه شدن؟
خیلی برام سوال پیش اومده شیون اون وسط چکار کرده که سوجو باهاش بد شده و جالبه که فقط با اون کیو این وسط هیچی
یعنی کیو اومده واسه چی هییییی از دست تو فهیمه ادم میزاری تو فکرو خیال ولی دستت درد نکنه عالییییی بود

همممم...چقدر سوال.... خخخ...میفهمی... گفتم که اون چیزی که شما فکر میکنید نیست... فقط بگم شیوون بیگناه....

wallar جمعه 20 آذر 1394 ساعت 02:01

واقعا دلم کباب شد برای شیون و کیو چقدر بی انصاف چقدر بی وجدان چانمگین خوب کاری کرد هر چند هنوز دو قسمت گذاشتی ولی برا ادم کلی سوال پیش اومده ایدشم حالبه ولی دوباره غمگینه
ولی شیرینه,شیون فراموشی کرده اونم بخاطر کیو که معلوم نیست چرا
چقدر سوجوها نمک نشناسن وقتی دونگهه هم گفت کار درستی کردیم ازش بدم اومد نمیدونم شیون چکار کرده که اینقدر باهاش بد شدن نکنه بخاطر اینکه با همن؟
شایدم شیون مجبور شده کاری بکنه که سوجو مخالف بوده؟
شایدم شیون دارن بد جلوه میدن؟همش ممکنه

اره غمگینه...چون خودم تلخم... برای خالی کردن تلخیم این داستانو نوشتنم واقعا بببخشید...
هی...یه سری از حدسات درسته...یه سری غلط... من ذهن مخربی دارم.. چیزی تو ذهنمه که شاید به ذهن هیچکدومتون نیاد...بعدا میفهمید

wallar جمعه 20 آذر 1394 ساعت 01:56

اوفففف بالاخره سه تا رو تموم کردم از داستانا رو چقدر بده که اینقدر دیر سر زدم الان کلی ناراحتم کلی علامت سوال بالا کلمه یه نمه هم خندم گرفته
ولی واقعا ببخشید عشقم دیر اومدم هییییی وقتم همیشه کم میاد

اشکال نداره عزیزم...
خنده ات گرفته؟...چیش خنده دار بوده؟...

sogand جمعه 20 آذر 1394 ساعت 00:59

یییییاااااااا بی لیاقتا وونی من خیلی هم بیگناهه کیو برو حالشونو بگیرمرسی بیبی

اره شیوونی بیگناه....
میگیره...حالشونو میگیره...
خواهش نفسم

Sheyda پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 23:54

اینطور که پیداست پسرای سوجو در مورد شیوون دچار سوتفاهم شدنیا اینکه کسی با شیوون دشمنی داشته کاری کرده که پسرای سوجو کاراش رو بد برداشت کنن
یعنی وونی برای نجات جون کیو این بلا سرش اومده
مرسی عزیزم

چی بگم...
اره شیوون بخاطر نجات کیو اینطور شده...
خواهش خوشگلم

WBiL پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 23:41

maryam پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 23:02

ناراحت کننده بود به نظرم شیوون بیگناهه حرفای بچه ها درمورد شیون اشکم ودراورد نمیدونم چرا ولی ازکیواین فیک خیلی خوشم میادفکر میکنم به خاطرشیوون از سوجو جداشد

حدست درسته.....نمیتونم زیاد توضیح بدم... ولی حدست درسته... درست فهمیدی... همه جا درست گفتی....کیوهی که برای شیوون گذشت کرد و شیوونی که برای کیو فداکاری کرد.....

zeynab پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 21:55 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجی گلم آخه چطور سوجو میتونه اینقدر بی انصاف باشه چطور میتونن شیوون و کیوهیون رو فراموش کنن!!!من الان حرفم نمیاد منتظر میمونم ببینم بعد چی میشه خسته نباشی گلم

سلام عزیزم...شرمنده ناراحت نشو...این داستان و ذایده مغز خراب من

tarane پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 20:59

من برداشتم و منظورم این نبود که شیوون و کیو مقصرن . منظور من این بود که گروه فکر میکرد کارای شیوون داره موقعیت کل گروه رو خراب میکنه برای همین اون ها رو از خودشون روندن. البته من حس میکنم اعضا شاید عجولانه و از روی ظواهر امر قضاوت کردن وتصمیم گرفتن. حرفای اعضا یه جورایی ناراحت کننده بود . اینکه اینقدر راحت در مورد کسی که مدت ها باهاشون بوده چنین حرفایی میزدن باعث ناراحتیه.اگه گروه مقصر باشه واقعا باید خیلی شرمنده باشن مخصوصا با بلاها و سختی هایی که به نظر میاد شیوون و کیو کشیدن. و فکر نکنم با معذرت خواهی و ... قابل جبران باشه .
البته هنوز برای قضاوت خیلی زوده باید داستان رو کامل از هر دو طرف شنید و بعد قضاوت کرد. با وجود حرفایی که بالا گفتم هنوز هم نمی تونم قضاوت کنم و حرفام در حد حدسه و فقط همین.هنوز بی طرفانه صبر میکنم تا ببینم داستان چطور پیش میره. در حال حاضر من به هیچ وجه نه شیوون و کیو و نه اعضا رو مقصر نمی دونم چون ماجرا هنوز معلوم نشده.
در ضمن هنوز کامل مطمئن نیستم تنها به خاطر بودن این دو تا با هم بوده که بینشون به هم خورده . اعضای گروه طوری حرف میزدن انگار ماجرای دیگه ای هم وسطه . اینکه شیوون رو بیشتر مقصر میدونن برای چیه ؟ اگه فقط دلخوریا فقط به خاطر روا/بط این دو تا باشه که کیو و شیوون باید در نظر اعضا یه اندازه مقصر می بودن . چون این دو هر دوتاشون با هم ای قضیه رو به وجود اوردن.نمی دونم حسم میگه با توجه به حرفای این قسمت اتفاقای دیگه ای هم افتاده . مثلا شاید شیوون طوری رفتار میکرده که گروه فکر میکرد افراد دیگه و فن ها ممکنه به را/بطه اون و کیو پی ببرن یا همچین چیزی . البته این فقط یه مثال بود که همین طوری گفتم. منظورم اینه که چیز دیگه ای بوده که علاوه بر روا/بط این دو باعث شده اعضا این طوری در موردشون حرف بزنن.
ولی اگه اعضا از روی قضاوت عجولانه تصمیمی گرفته باشن کارشون خیلی بی رحمانه بوده . درسته این دو تا عضوی از گروه بودن اما میتونستن زندگی شخصی خودشونم داشته باشن.
بازم به نظرم خوب نتونستم منظورم رو برسونم .

ایول عشقم...چه کانتی...واقعا ازت ممنونم...یعنی تو بهترینیه...کسی که به جزیات توجه میکنه... کسی که به من و داستانم اهمیت میده...واقعا مممنونم...واقعا تو بهترینی...
یه جورای حرفات درسته...قضاوت عجوالانه...چیزی که بیشتر اوقات ما دچارش میشیم... حدسات یه جورایی درسته.. فدای تو بشم من

tarane پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 20:14

سلام عزیز دلم.
این قسمت یه چیزایی معلوم شد اما هنوز خیلی چیزای دیگه هست که باید معلوم بشن.
پس یه جورایی اعضای گروه به خاطر کارای کیو و به خصوص شیوون از دستشون ناراحت بودن و خواستن اونا برن. حرفاشون نشون میده دلخوری خیلی عمیقی بیشون به وجود اومده . حالا باید صبر کرد و دید واقعا مقصر کی بوده و چی شده.
ممنون گلم . خیلی جالب بود.

سلام عزیزم...
اهم...
میتنونم یه سوالی ازت بکنم...اگه سوجو گناهکار باشه و اشتباه کرده و شیوون و کیو بیگناه باشن ...نظرت چیه؟...اگه مقصر سوجو باشن چی؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد