سلام دوستای عزیزم...
یه تک شاتی دیگه ...این تک شاتی یه جور تمسیلیه...داستان من و شیوونه... یعنی یه جورایی داستان منه که چطور با شیوون اشنا شدم... تو اوج ناامیدی و پوچی..اون معجزه زندگی منه.... کاش دوباره همون معجزه بشه...هی چی بگم....برید بخونید....
چشم از شعله های رقصان ابی شومینه برداشت رو به پنجره تمام قد کرد ، دانه های برف چون ستارهای درخشان سیاهی شب را میشکافند تا لباس سفید را به تن زمین بکند؛ همیشه عاشق برف بود از بچگی منتظر زمستان و بارش برف بود منتظرعشق زندگیش ؛ همیشه ارزو داشت عشق زندگیش را دربرف ریزان ببیند ، همینطور هم شد . دوسال قبل به تنها ارزویش رسید ، قلمو را جلوی بوم نقاشی گذاشت نگاهی به تابلوی نیمه کارش کرد ؛ عشقش را درحال زدن پیانوی بزرگ مشکی که اطرافش غنچه های رز سرخ چیده شده بودوبارش برف تابلوی رنگینش را سپید کرد نقاشی کرده بود.
لبخندی زد با نوک انگشت به صورت عشقش در تابلو لمس کرد زیر لب نجوا کرد: دوستت دارم شیوونی... صدای برخورد چیزی به شیشه امد به طرف پنجره رو کرد گویی شاخه درخت که با وزیدن باد به شیشه پنجره میخورد او را صدا میزد ، بلند شد به طرف پنجره رفت. چشمانش از دیدن برف درخشید ، دانه های برف برای سپید کردن زمین باهم رقابت میکردنند، به جنگ برفها لبخند زد زمانی جنگ برفها برایش خاطرات درد اوری داشتند ولی خاطراتی شیرین ان را پاک کرد ؛ عشقی زیبا همه دردها را از بین برد.
به پاهای خود نگاه کرد دو سال قبل همین موقع روی ویلچر نشسته بود ، در تابلوی نقاشی اش جز غم ودرد چیز دیگری نقش نمیزد ، دوباره به پنجره نگاه کرد به دانه های برف و تصویر خود دراین دید با پیراهن سفیدو کت وشلوار مشکی وپاییون مشکی راست قامت ایستاده بود ، در یک روز برفی پدر ومادر و برادرش سونگمین را از دست داده بود ، دران تصادف او تنها بازمانده بود با انکه اسیب جدی ندیده بود ولی از دو پا فلج شد ؛ ناامید و افسرده با عمو وزن عمو وپسر عموناتنی اش هیوک زندگی میکرد.دکترها ناتوانی پاهایش را روحی میدانستند نه جسمی یعنی پاهایش سالم بودنند ، ولی بخاطر غمی که داشت ذهنش پاهایش را ناتوان کرده بود ؛ بعداز چند سال عمو وزن عموش برای زندگی به خارج رفتند او پسرعموش باهم تنها زندگی میکردنند که پسرعموش با همسر اینده اش لی دونگهه اشنا شد ، اوهم عشق زندگیش را دید ، معجزه زندگیش ، کسی که با عشق بی دریقش دوباره او را به راه رفتن وادار کرد،کسی که با محبتش شب و روزش شد ، کسی که حضور نداشتنش او را بی جان میکرد.
چند ضربه به در او را به خود اورد رو به در برگشت ، سرخدمتکار پیر وارد شد تعظیمی کرد گفت: قربان همه چیز اماده ست ....میاد ببینید چطور شده؟...مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه... لطفا بیاید ببینید ...اگه چیزی کم وکسری داشت بگید... ما تا رسیدن مهمونها رفعش کنیم...به پیرمرد لبخند زد به طرفش قدم برداشت گفت: همیشه بهت گفتم بهم نگو قربان.... من کیوهیونم ام... بهم بگوکیو ... اگه نمیتونی بگی حداقل بگو کیو شی....اصن دوس ندارم بهم بگی قربان... پیرمرد دوباره تعظیمی کرد گفت: این درست نیست ....من نباید شما رو اینطوری صدا کنم...شما همسر ارباب جوان هستید ...باید...کیو کنار سرخدمتکار ایستاد با لبخند اخمی کرد گفت: تو رو خدا اینقدر نگو قربان... نمیدونم چرا همش باید با تو سراین موضوع بحثم بشه... ولش کن بریم سالنو ببینم...راه افتاد از اتاق خارج شد و پیرمرد هم پشت سرش راه میرفت.
کیو نگاهی به پیرمرد کرد در راهرو به طرف راه پله میرفت گفت : شیوونی نیومده نه؟... موبایلش را از جیبش دراورد نگاه کرد خودش جواب خودش را داد گفت : بهم گفت تو ترافیک گیر کرده... چشمانش از نگرانی میلرزید به روبرویش نگاه میکرد گفت: خدا کنه دیر نکنه.... پیرمرد به کیو نگاه کرد گفت : نگران نباشید ...ارباب جوان به موقع میرسن... کیو با نگرانی فقط به روبرویش نگاه میکرد زیر لب به اهستگی طوری که سرخدمتکار نشنید گفت: من نگران خودشم...نه دیر اومدنش... دیر بیاد ولی بیاد...از پله ها پایین رفتند ، بوی رز سرخ به مشاش رسید لبخند بر لبش نشاند.
به سالن پذیرایی بزرگ رسیدند نصف دیوارهای سالن پنجرهای تمام قد بود که با پردهای سرخ وسفید پوشانده شده بود ، میزهای گرد که رویشان ظرفهای میوه و گیلاس های سرخ شراب بود در چهار گوشه سالن چیده شده بود ، در وسط سالن پیانوی مشکی بزرگی گذاشته شده بود ، گلدانهایی با گل های رز سرخ روی هر میز و کنار پردها و کنار پیانو چیده شده بود ، لوستر عظیمی که شیشه های کریستالش چون دانه های برف میماند در بالای سر پیانو اویزان بود ، درخت بزرگ کاج که با لامپهای کوچک وستارهای سرخ وسفید و گلهای رز سرخ مصنوعی وکریستال برف تزیین شده بود گوشه سالن بود.
کیو با تبسم به همه جا نگاه کرد گفت : همه چیز خوبه ...فقط با دست به طرف پنجره اشاره میکرد گفت: پردهای سفید رو بزنید کنار...میخوام بیرون مشخص بشه...داره برف میاد...رو به پیرمرد کرد با لبخند گفت: میخوام بارش برف معلوم بشه... نمیخوام اون پردها جلوی دید بارش برف رو بگیره... به گلدانها کنار پیانو اشاره کرد گفت: چندتا گلدون گل رز دیگه هم بیارید ... مگه نمیدونی شیوونا عاشق گل رزه... میخوام سالن پر شه از عطر گل رز...تعداد گلدونها رو بیشتر کن...من که گفته بودم هرچی گل رز سفارش دادم تو سالن بذارید...اینا همه رزاست؟...
پیرمرد با سرتعظیم کرد گفت: نه قربان...ببخشید کوتاهی از منه....الان همه رو میگم بذارند .... سریع برگشت به کیوامان نداد به طرف خدمتکارهای که گوشه سالن ایستاده بودنند میرفت گفت: اون پردها رو جمع کنید... اون ده تا گلدون هم بیارید... کنار خدمتکارها رفت توضیح میداد ،کیو با لبخند به انها نگاه میکرد اهسته گفت:به ادم امون نمیده... همش هم مگه قربان...قربان... صد دفعه بگی بازم همونو تکرار میکنه... دوباره به پیانو و گلدانها نگاه کرد .
پیانو ؛رزهای سرخ یاداور زیبا ترین روز زندگیش بودند ، به طرف پنجره تمام قدی که خدمتکارها پردها را کنار زده بودنند رفت و به بارش برف نگاه کرد ، دوسال قبل همین روز را به یاد اورد .
& * فلش بک *&
روی صندلی چرخدار کنار پنجره نشسته بود خیره به برفها بود ، برفهای که عاشقانه دوسشان داشت ولی برایش خاطرات بدی را رقم زده بودنند ، با نگاهش با انها درجدال بود: چرا باهام این کارو کردید؟...مگه من همیشه دوستون نداشتم؟... مگه من همیشه بهتون نمیگفتم دوست دارم شما همه فصل سال باشد؟...این بود جواب عشق من؟...این بود؟...چرا خانوادمو ازم گرفتید؟...چرا تنهام کردید؟...چرا جایش خود منو نکشتید؟... منو نگه داشتید تا بهم عذاب بدید... اره... ولی در این جدال او بازنده بود اشک از سوز دلش بر گونه اش جاری میشد که هیوک به سراغش امد با اصرار از او خواست به مهمانی که دونگهه گرفته بود بروند ،ولی او نمیخواست به مهمانی برود ، بعداز تصادف واز دست دادن خانواده کیو گوشه گیر و منزوی شده بود ، افسردگی گرفته بود درمان دکترها هم فایده ای نداشت. کارش شده بود نقاشی های سیاه و بی روح کشیدن.
ان شب هیوک او را به زور سوار ماشینش کرد به مهمانی میبرد ، در راه هیوک فقط حرف میزد کیو خیره به بارش برف بود، به حرفهای هیوک گوش میداد : دیروز برادر کوچیکتر دونگهه از ایتالیا برگشته... برای همین دونگهه امشب براش مهمونی گرفته همه رو دعوت کرده... هر چند این مهمونی برای کریسمسه...هر سال دونگهه و میگیره... ولی مهمونی کریسمس امسال با ورود شیوون یکی شده... چویی شیوون برادر کوچکتردونگهه ...چند سال تو ایتالیا زندگی کرده... اونجا موسیقی میخونده.... شیوون تنها برادر دونگهه ست ... بعد مرگ پدر ومادرش دونگهه اونو بزرگ کرده... دونگهه میگفته برادرش عاشق موسیقیه...کیو جوابی نمیداد ؛ حتی به هیوک نگاه هم نمیکرد فقط خیره به روبرویش بود که از لای دانه های برف خانه ای که بی شباهت به قصر نبود طی جاده باغی مشخص شد ، چراغهای خانه روشن بود خانه چون خورشیدی رنگارنگ تابش نورش اطرافش را روشن میکرد ، کیو بی تفاوت به این قصر زیبا فقط به دانه های برف خیره بود ؛ هیوک گفت: برای همین دونگهه فرستادش ایتالیا تا درسشو بخونه... دونگهه میگه برادرش پیانو رو عالی میزنه...یعنی وقتی پیانو میزنه... ادم هیپتومیزم میشه... من تا حالا ندیدمش ...اخه از وقتی که من با دونگهه هستم اون رفته بود ایتالیا ...به کره هم نیومده بود که من ببینمش... ماشین جلوی خانه ایستاد هیوک گفت: میخوام تو با شیوون اشنا بشی... باهاش دوست بشی...اون پسر خیلی خوبیه....
حرفهای هیوک برای کیو اهمیتی نداشت ، اونمیخواست کسی را ببیند ، نمیخواست با کسی دوست شود ، او در دریای غم خود غرق بود نمیخواست نجات پیدا کند . هیوک او را به داخل خانه برد دونگهه با ناراحتی به استقبالشان امد از دیر امدنشان شاکی بود ، کیو با صورتی سرد وبی روح مثل همیشه به دونگهه که با او حرف میزد از امدنش خوشحال بود نگاه میکرد. میخواست اعتراض کند تا هیوک که او را به داخل خانه هول میداد برگرداند که دهان باز نکرده ساکت شد ، صدای اهنگ پیانویی به گوشش رسید ، اهنگ سرامیز بود ؛ ملایم و گوش نواز .
دونگهه رو به هیوک گفت: اه شیوونی شروع کرده...بهش گفتم تا نرفتیم تو شروع نکنه...ولی این بچه گوش نمیده ... هیوک با ذوق گفت: شیوونی داره پیانو میزنه؟...واقعا حرف نداره ...محشره... کیو سر راست نکرد تا به هیوک ودونگهه نگاه کند چون نگاهش به روبرویش بود ، هیپتونیزم شده بود ، بی اختیار نگاهش به روبرویش بود نمیتوانست رو برگرداند میخواست منشاء صدا را ببیند . دیگر حرفهای هیوک ودونگهه را هم نمیشنید همه وجودش گوش شده بود وارد سالن شدند .
سالن پر از مهمان های زن ومرد که پشت میزهای پر از غذاهای رنگارنگ ، همه جای سالن پر بود از گلدانهای رز . میان گلهای رز پیانوی مشکی وسط سالن بود؛ مردی با کت و شلوار سفید پشتش نشسته بود ، انگشتانش ماهرانه روی دکمه های پیانو میرقصید نوای پیانو همه را محسور نوازنده اش کرده بود . هیوک کیو را به روبروی پیانو برد ، مرد جوان با چهره ای بسیار جذاب موهای مشکی بلند که به یک طرف شانه کرده بود ، چشمانش را بسته بود مژهای بلندش را به نمایش گذاشته بود ، با لبخندی که چال گونه هایش مشخص بود با نواختنش شنونده را جادو میکرد .
کیو نه میتوانست نگاهش را بردارد نه تکانی بخورد چشمانش بدون پلک زدنی خیره بود ، ضربان قلبش وحشیانه به سینه اش میکوبید بی تاب میخواست از سینه اش در بیاید ، بدنش گر گرفت ، دیگر هیچکس را نمیدید فقط شیوون را میان گل های رز درحال پیانو زدن میدید. نمیدانست این حالش برای چیست ، جادوی نوای پیانو شده بود یا نوازنده اش در باغ گل رز.شیوون همچنان که میخواست چشمانش را باز کرد لبخند زنان به روبرویش نگاه کرد، مرد جوان زیبای با چشمانی مات درشتش به روی ویلچر نشسته بود را جلویش دید ، رقص انگشتانش ملایمتر شد و اهنگش را تغیر داد.انگشتانش نوای عاشقی سر داده بودنند ، اهنگ اولی شعر دلبری مینواخت و اهنگ دوم ناخواسته شعر عاشقی شده بود ، قلبش برعکس نوای انگشتانش تغییر کرده و ریتمش تند شد. دیدن مرد جوان خیره به او قلبش را بی تاب کرده بود نگاه هر دو قفل بهم بود ، نوازنده عاشقانه مینواخت و شنونده نگاه عاشقانه میکرد. صدایی گفت:" هنوز کسی نیومده؟...صدای دیگری گفت: شیوونی نیومده؟... داداش کوچلوم کجاست؟....
&* پایان فلش بک *&
کیو به خود امد به طرف صدا برگشت ، هیوک و دونگهه بودنند ، هر دو با کت وشلوارهای شیک و اراسته لبخند زنان به طرفش میامدند. کیو لبخند زد گفت: سلام خوش اومدید...نه کسی نیومده...هنوز زوده....شیوونی هم نیومده...تو ترافیک مونده... با اینکه جواب دونگهه را با لبخند داد ولی قلب نگرانش لرزید ، گوشیش را بالا اورد به ساعت گوشی نگاه کرد . یک ساعت قبل شیوون زنگ زده بود که در ترافیک مانده است تا حالا باید میرسید چهره اش تغییر کرد با نگرانی گفت: باید تا حالا میرسید ...دیر کرده ...دونگهه کنارش ایستاد با مهربانی گفت : خوب میاد ...اگه تو ترافیکه که باید دیر کنه... اخه توی... ولی کیو گوش نمیداد ، سریع دکمه تماس را زد گوشی را به گوشش چسباند بی تاب به صدای زنگ گوش میداد لب زیرینش را گزید .
هیوک و دونگهه هم نگران به کیو نگاه میکردنند کیو با نگرانی به ان دو نگاه کرد گفت: چواب نمیده؟... چی شده؟... هیوک برای ارام کردنش گفت: یعنی چی چی شده؟... خوب حتما گوشی دم دستش نیست... چرا اینقدر نگرانی؟....کیو بی امان دوباره دکمه تماس را زد با چهره ای درهم از نگرانی گفت: نگرانم؟... نباشم؟... شیوون جواب موبایلشو نمیده... اون میدونه من نگرانش میشم...گوشی همیشه دم دستشه... مکثی کرد چشمانش را بست دستش را به روی چشمانش گذاشت با صدای اهسته گفت: نه خواهش میکنم جواب بده... شیوونی جواب بده...
دونگهه لب باز کرد خواست بگوید(کیوهیون چرا اینجوری میکنی؟...یه چند دقیقه ست که برادرم جوابتو نمیده... حتما دستش بنده...) ولی نگفت چون هم خودش هم نگران بود هم میدانست بی تابی کیو برای چیست ، هیوک هم حرفی نزد او هم دلیل را میدانست ، یاد اتفاق سال قبل افتادنند.
&* فلش بک*&
در همین روز هیوک و دونگهه با مهمانانی که برای شب کریسمس امده بودنند درحال صحبت بودنند ولی کیو در کنار سالن روی ویلچرش نشسته بود با موبایلش درحال تماس بود ، چهره اش به شدت نگران و بی رنگ شده بود به دست لرزانش و حلقه در انگشتش نگاه میکرد. حلقه ای که نشان عشقش بود ؛ حلقه ای که روز قبل او را مال عشقش کرده بود ، روز قبل برف سنگینی در حال باریدن بود ؛ کنار پنجره تمام قد اتاق کیو روی رانهای شیوون جلوی پیانو نشسته بود، پشتس را به سینه شیوون تکیه داده بود ، شیوون گونه اش را به گونه کیو چسبانده بود انگشتانش نوای عاشقانه را با لمس دکمه های پیانو مینواختند و لبانش هماهنگ با اهنگ شعر دلدادگی سر داده بودنند:
· **به فکر قلب ضعیفم نبودی وارد شدی*
**وارد قلب و روح وجانم شدی** ** همه چیزوهمه کسم شدی** **قلبم دووم نمیاره**
** این همه زیبای رو دووم نمیاره ** ** میخواد از توی سینه ام در بیاد**
** میخواد به پات بیفته** میخواد بهت بگه ** ** دوستت داره ** ** عاشقته**
میخواد بگه میشه مال من شی** ** میخواد بگه میشه برای من شی**
اهنگ متوقف شد شیوون بوسه ای به گونه کیو زد گفت: میشه بشی؟... کیو که چشمانش را بسته بود به نواختن و صدای دلنشین شیوون گوش میداد با این جمله چشمانش را باز کرد رو به شیوون کرد نگاهش درنگاه چشمانش شیوون غرق شد ، با صدای ضعیفی از بی حسی گفت: چی؟... شیوون بوسه ای به لبان کیو زد با لبخند چال گونه های وصف نشدنیش را به نمایش گفت:میشه برای همیشه همسر من شی؟... از جیبش جعبه ای سرخ رنگ به شکل گل رز دراورد بالا گرفت و میان نگاه حیرت زده کیو درش را باز کرد که دو حقله طلایی دران درخشید، نفس هایش گونه کیو را از عطش سوزاند : میشه بهم افتخار بدی برای همیشه عشقم بشی؟...
کیو چشمانش خیس اشک شد سر پایین کرد، اشک بر روی دست شیوون چکید زیر لب زمزمه کرد : نه...نمیتونم... من لیاقتتو ندارم... شیوون از جواب کیو چشمانش گرد شد با انگشت زیر چانه کیو را گرفت سرش را بالا اورد با نگاه به نگاه خیس کیو گفت: چی؟...لیاقتمو نداری؟...یعنی چی؟...چرا؟...کیو چشمانش اشک را بی امان به روی گونه هایش جاری کرد گفت : پاهام... اب دهانش را قورت داد بغضش را فرو داد : من لایق تو نیستم... تو باید با یکی باشی که سالم باشه... نه مثل من که پاهاش...
شیوون امانش نداد لبان عاشقش با بوسه لبان کیو را ساکت کرد با سرپس کشیدن ابروهایش درهم شد گفت: دیگه این حرفو نزن... دیگه نمیخوام درمورد پاهات چیزی بگی... من عاشقتم.. عاشقت خودت ...عاشق قلب مهربونت...نه عاشق پات ...یا راه رفتنت... من قلبتو میخوام که مال من بشه...نه پاهات... فهمیدی؟...اگه یه بار...کیو چشمان گریانش همراه لبانش خندید بوسه ای به لبان شیوون زد با ساکت کردنش گفت: بله...گونه های سرخش لوش دادن سرش را پایین کرد گفت: من مال توام... قلبم همون اول مال تو بوده....همون نگاه اول عاشقت شدم...عاشق....دستان شیوون دور تن کیو حلقه شد لبانش به روی لبان کیو قفل شد برای سراغاز عاشقی بوسه بارانش کرد.
با صدای هیوک که کنارش ایستاده بود به خود امد: کیوهیون داری چیکار میکنی؟... به کی زنگ میزنی؟... کیو با چشمانی که از نگرانی قطره اشکی در ان میلرزید رو به هیوک گفت: به کی زنگ میزنم؟... معلومه دیگه... به شیوون .... توو دونگهه چرا اینقدر بی خیالیت ؟...همه مهمونا اومدن ... ولی شیوون هنوز نیومده... اونوقت تو با بی خیالی میگی به کی زنگ میزنم؟...هیوک تبسمی کرد گفت: ما بی خیال نیستیم.. دونگهه به شیوون زنگ زده ... شیوون بهش گفت دیر میرسه... با بچه های گرو اپرا کارش طول میکشه... دونگهه براش راننده فرستاد.... گفت هر...
کیو امانش نداد با اخم عصبانی با صدای تقریبا بلند گفت: بهش زنگ زده بود؟...کی زنگ زده بود؟...دوساعت پیش رو میگی؟... من یه ساعت پیش زنگ زدم گفت تو راهه...ده دقیقه دیگه میرسه... ولی نیومده... الانم چهل و پنج دقیقه ست که هر چی بهش زنگ میزنم جوابمو نمیده... راننده پارک هم موبایلش خاموشه... نمیدونم....که گوشی اش زنگ خورد حرفش قطع کرد.
به گوشی اش نگاه کرد با خوشحالی گفت: شیوونه... سریع گوشی را به گوشش چسباند گفت: شیوونی چرا جواب... که ساکت شد چهره اش تغییر کرد با صدای لرزان گفت: راننده پارک؟...با چشمانی که از وحشت گشادش کرده بود فریاد زد: راننده پارک شیوونی چی شده؟... هیوک از وحشت و فریاد کیو نگران شد پرسید : کیو چی شده؟... برای شیوون اتفاقی افتاده؟... کیو با صورتی یخ زده خیره به روبرویش به مکالمه طرف مقابل گوش میداد .
با فریاد کیو مهمانها هم ساکت شدند دونگهه هم به کنار کیو امد و پرسید :چی شده؟...چه خبره؟... کیوهیون چرا داد میزنی؟... رو به کیو با نگرانی پرسید: کیو چی شده؟...کیو بدون رو کردن به انها وحشت زده به روبرویش نگاه میکرد فریاد زد: تصادف ؟...بیمارستان؟... کدوم بیمارستان؟... چشمان وحشت زده اش پر اشک شده بود ،میان نگاه بهت زده هیوک و دونگهه ومهمانها ندانسته و نفهمیده از روی ویلچر بلند شد ایستاد فریاد زد : تو رو خدا بگو حالش چطوره؟...شیوونیم چطوره؟... هیوک با حیرت بدون توجه به فریاد کیو گفت: کیو؟...کیو تو...تو ایستادی؟...کیو ؟... دونگهه از جمله کیو وحشت زده گفت: کیوهیون چی شده؟...شیوونی چی شده؟... بیمارستانه؟...به بازویش چنگ زد فریاد زد: برادرم چی شده؟...
ولی کیو توجه نکرد با پاهای لرزانی همچنان که گوشی رابه گوشش چسبانده بود شروع به دویدن کرد و هیوک و دونگهه دنبالش دویدند.
کیو سراسیمه از ماشین پیاده شد و هیوک و دونگهه هم دنبالش دویدند داخل بیمارستان ؛ به اورژانس رفتند ؛کیو اشفته و وحشت زده همه تخت ها را ازنظرمیگذاراند با صدای گرفته ای از گریه میگفت : شیوونی ؟... شیوونی من کجایی؟... گونه هاش از اشک خیس شده بود چشمانش تار ، نگاه ملتمسش دنبال شیوون تخت هارا نگاه میکرد بیماران و همراهانشان و پرستاران حیران نگاهش میکردنند.
کیو راننده پارک را کنار پرده ای سفید دید با صدای بلند گفت: شیوونی چی شدهههههههههه؟...کجاســـــــــــــــــــــت؟.. به طرف مرد دوید؛ مرد با دیدن هیوک وکیو و دونگهه تعظیمی کرد با دست به داخل پرده اشاره کرد کیو هم بدون معطلی به پشت پرده رفت ،دید شیوون با چشمانی بسته به روی تخت دراز کشیده دکمه های پیراهن سفیدش باز است سینه خوش فرمش مشخص است که با نفس کشیدن بالا و پایین میرود ، به دستش سرمی وصل است و به پیشانی اش باند کوچکی زده شد ، کیو گریه اش درامد نالید: شیوونی چی شده؟...دستانش نیازمند به دست شیوون چنگ زد هق هق گریه اش درامد.
هیوک و دونگهه هم رسیدند، شیوون با صداو چنگ دست کیو چشم باز کرد چند بار پلک زد وچشمانش گشاد شد ابروهایش به شدت بالا رفت کیو به رویش خم شده بود گریه میکرد ، شیوون با تعجب گفت: کیوهیونا؟...تو؟... نشست به سرتا پای کیو نگاه کرد با تعجب بیشتری گفت: کیوهیونا؟...پاهات؟...پاهات خوب شده؟....کیوهیون تو راه میری؟... کیو شدید نگران شیوون بود دستانش به بازوها وشانه شیوون چنگ زد دستان لرزانش را به صورت شیوون رسید صدای گرفته اش از گریه گفت: چی شده؟...تصادف کردی؟...کجات درد میکنه؟...
شیوون هم بازوهای کیو را گرفت با خوشحالی گفت: من چیزم نیست ...ماشین روی جاده یخ زده لغزید خورد به درخت... چیزی نیست ...چون پشت نشسته بودم کمربند نبسته بودم سرم خورد به شیشه یه خراش برداشته... حالم خوبه... ولی کیوهیون تو پاهات خوب شده؟...کیو گریه اش به هق هق تبدیل شد با وحشت گفت:چی؟...خوردید به درخت ؟...با انگشت چسب زخم گوشه باند را لمس میکرد گفت: سرت زخمی شده ....میگی چیزی نیست؟...یه خراشه؟... توحالت خوب نیست...شیوون سریع گفت: کیوهیونا گفتم چیزی نیست... دکتر چکاب کاملم کرده...گفته مشکلی ندارم... راننده پارک گوشه تخت ایستاده بود گفت: ارباب جوان حالشون خوبه...دکتر گفته خوشبختانه مشکلی نداره...
شیوون کیو را به اغوش کشید دستانش را دور تنش حلقه کرد با خوشحالی گفت: کیوهیونا تو پاهات خوب شده...کیوهیون تو میتونی راه بری... کیو که با اغوش کشیدن شیوون و فشرده شدنش فهمید شیوونش حالش خوب است و احساس ارامش کرد به خود امد تازه متوجه پاهای خود شد وچشمانش از تعجب گرد شد گفت : چی؟... پاهام خوب شده؟... از اغوش شیوون امد به پاهای خود نگاه میکرد گفت : یعنی واقعا پاهام خوب شده؟... پاهایش را بلند میکرد به زمین میکوبید گفت : من پاهام خوب شده... رو به شیوون کرد با خنده شادی گفت: شیوونی من پاهام خوب شده....شیوون از خوشحالی میخندید.
هیوک و دونگهه که فقط به کارهای شیوون و کیو نگاه میکردند با دیدن خوب بودن شیوون و پاهای کیو انها هم از شادی میخندیدند هیوک رو به دونگهه گفت: عشق چه کارها که نمیکنه... پاهای کیو خوب شده...
& * پایان فلش بک* &
صدای شیوون امد: چقدر بهم زنگ میزنی؟... گوشیم از دستم افتاد زمین...خراب شده.... زنگ میخوره نمیتونم جواب بدم... کیو به خود امد با هیوک و دونگهه به طرف صدا برگشتند.شیوون با چال گونه های همیشگیش که از لبخند به گونه هایش نقش بسته بود ، دسته گل رزسرخی به دست به طرف انها میامد ، کیو با دیدن شیوون چشمان نگرانش پر اشک شد لبان لرزانش لبخند زد به طرف شیوون دوید نالید: شیوونی جونم نگرانم کردی... شیوون دستانش را ازهم باز کرد کیو عاشقانه به اغوشش پناه برد دستانش به دور تن همسرش حلقه شد ، شیوون هم دستانش را دور بدن دلبرش بهم فشرد و لبانش را لای موهای کیو گذاشت بوسیدش زمزمه کرد: ببخشید عشقم... ببخشید نگرانت کردم...کیو که اشک میریخت خیره به چشمان یاقوتی شیوون نگاه کرد؛ شیوون نوای عاشقانه اش را زمزمه کرد: دوستت دارم عشقم... عاشقتم....
کیو بوسه ای به لبان شیوون زد : منم دوستت دارم معجزه ی زندگیم... عاشقتم... امید زندگیم ...عاشقانه دوستت دارم..... لبانش برای بوسه ای از لذت دلدادگی به لبان شیوون قفل شد.
عالیییییی بووووووود مرسیییییی...فیکها وتکشاتیات خیلی قشنگهههه

بازم مرسی
خواهش
واییییی من عاشق این تک شاتیممممم روانیشم به خدا
مرسی فوق العادس من خیلی دوسش دارم
وای چقدر خوندنش لذت بخش بودددد
ممنون حنایی جونم
مرسی که انقد ناز مینویسی فدایتتتتت
من فدای تو بشم
عالی بود خیلی احساسی بود دستت درد نکنه
چقدر قشنگ بود
این جواب ندادن به تماسها واقعا عذاب آوره
مرسی عزیزم
خیلی خوب بودخسته نباشید
ممنون
وای خیلی احساسی و قشنگ بود عزیزم

.
ممنون گلم . خیلی زحمت کشیدی
خواهش...ممنون
وای من خیلی اینو دوست دارم مرسی بیبی که گذاشتیش
فدای تو