سلام دوستای عزیز...
بفرماید ادامه.... از این داستان فقط سه قسمت مونده... بعدش تموم....
معجزه بیست و هفتم
کیو کنار تخت شیوون نشسته بود به شیوون نگاه میکرد غرق در افکار خودش بود با صدای شیوون که توی خواب گریه میکرد" مگی" رو صدا میزد به خودش اومد خودشو به شیوون نزدیکتر کرد اروم شونه های شیوون رو تکون داد گفت: شیوونی...شیوونی... ناگهان شیوون چشماشو باز کرد با دیدن صورت کیو شروع به گریه کرد .کیو با دیدن اشکهای شیوون اشک تو چشماش حلقه زد شیوون رو تو اغوش کشید در حالی که اون رو نوازش میکرد گفت: هیششششششششش...اروم باش... فقط یه خواب بود ... شیوون که دراغوش کیو احساس ارامش کرده بود قلبش اروم شده بود بریده بریده گفت: کیو...من خواب ...مگی رو... دیدم... اون ازم ...خواست که... فراموشش کنم... کیو...من...من... نمیتونم ...کیو همانطور که شیوون تو اغوشش بود گفت: نباید هم فراموشش کنی... ولی باید کاری کنی که روح مگی هم به ارامش برسه...تو اگه غمگین باشی مطمینا روح مگی عذاب میکشه... شیوون با صدای گرفته وارومی گفت: اه...میدونم...من بهش قول دادم تا شاد زندگی کنم...من بهش قولدادم... کیو داشت تمام تلاششو میکرد تا اشکاش سرازیر نشه اخه اون طاقت دیدن عذاب کشیدن عشقشو نداشت، کاش شیوونی بهش اجازه میداد تا اون برای همیشه کنارش باشه تمام تلاششو برای شاد کردنش بکنه.کیو با خودش فکر کرد چقدر این دو روزه دلش برای خنده های شیوون تنگ شده ،برای اون چاله های زیبا گونه ش که حتی با یک لبخند کوچیک روی صورتش میافتاد، با خودش گفت: شیوونم بخند ...همیشه بخند که خندت دنیای تیره و تار زندگی منو از بین میبره...شیوون هم تو اغوش کیو ارامش عجیبی پیدا کرده بود ارامش که تا عمق جانش نفوذ کرد بود ،حالا که کمی فکر میکرد میدید هر وقت دلش بی تاب بود کیو او رو تو اغوش کشید قلب اون به یکباره چنان ارامش پیدا کرد که قابل توصیف نبود ،این اغوش مهربون این چند وقته برای شیوون تنها چیزی بود که دل بیتابشو اروم میکرد.
شیوون با خودش فکر کرد چرا اینجوری شده؟ نکنه اون هم ..که یک لحظه یاد حرفهای کانگین توی بیمارستان افتاد " من ارامشو از وجود لیتوک میگیرم...من درکنار لیتوک ارامش دارم...فکر کنم همه ادمها کنار اون کسی که انها رو کامل میکنه به ارامش میرسن...به نظر من همون ارامشه مهم ..."اره شیوون کنار کیو احساس ارامش میکرد، حال میفهمید چرا مگی تو خواب بهش گفته بود به ادمهای اطرافش بیشتر توجه کنه. شیوون چشماشو بست تا از این ارامش و اغوش کیو بیشتر لذت ببره. کیو هم چشماشو بسته بود از اینکه تو اغوشش مردونه شیوون بود لذت میبرد.
............
کیو چشماشو باز کرد با خودش فکر کرد کمی خوابش برده ناگهان تمام اتفاقات دیشب یادش اومد پس سرچرخوند تا شیوون رو که مطمینا باید کنارش روی تخت خوابیده باشه ببینه ولی شیوون نبود چشمانش از وحشت گشاد شد یعنی شیوون کجا رفته بود؟ وحشت زده بلند شد سرجاش نشست به اطراف نگاه کرد ناگهان نگاهش روی شیوون که جلوی اینه ایستاده بود با یقه کتش ور میرفت خیره موند با بهت به شیوون که لباس بیرون تنش بود گفت: کجا؟... شیوون با شنیدن صدای کیو از توی اینه به اون نگاه کرد لبخند زد به سمتش چرخید گفت: صبح بخیر ...خوبی؟... دارم میرم کلیسا... کریس و هلن رفتن دنبال کاراشون برای مراسم فردا... لوهان هم رفت فرودگاه دنبال پدر و مادرش که ببرتشون خونه عموش... کیو با وحشت گفت: اون وقت تو میخوای تنها بریکلیسا؟... شیوون از حالت وحشت زده کیو خنده ای کرد گفت: من نه سال تو این شهر زندگی کردم ...درضمن کریس ماشینشو برام گذاشته ...با ماشین اون میرم... کیو با شنیدن اسم ماشین وحشتش بیشتر شد گفت: میخوای با ماشین بری؟؟... شیوون درحالی که میخندید سرشو به علامت تایید تکون داد. کیو سریع از تخت پایین اومد با عجله گفت: منم میام...نمیزارم تنها بری...شیوون با شنیدن این جمله خنده اش قطع شد درحالی که ابروهاشو بالا داده بود گفت: باهام میای ؟... ولی تو که هنوز صبحونه نخوردی؟... کیو درحالی که به سمت کمد میرفت گفت: از تو اشپزخونه چیزی برمیدادم تو ماشین میخورم... شیوون همنطور که از اتاق خارج میشد گفت: باشه... پس من تو ماشین منتظرتم...
......................
کیو به شیوون نگاه کرد .شیوون چشماشو بسته بود دستاشو در حالی که کفهای اونها رو بهم چسبیده بود مقابل صورت گرفته بود صورتش از اشک خیس بود چیزی رو زیر لب نجوا میکرد.چقدر رابطه شیوون با خدا براش زیبا بود ارام و فروتن و دوست داشتنی . کیو هم دلش میخواست همچین رابطه ای با خدا برقرار کنه.دلش میخواست اوهم مثل شیوونی وقتی با خدا حرف میزد به ارامش میرسید. شیوون یک جور ارامش درونی عمیق داشت که همین باعث میشد کیو که پر از تلاطمه در کنارش اروم بگیره .کیو غرق افکار خودش بود که دستی که روی شونه ش قرار گرفت او را به خودش اورد.
کیو اول به دست بعد به صاحب ان که یک پدر روحانی با لبخند زیبای که به لب داشت نگاه کرد . پدر روحانی همنطور که لبخند میزد گفت: هر انسانی میتونه با خدا ارتباط خوبی برقرار کنه ... وقتی خودتو به خدا نزدیک کردی به چنان ارامشی میرسی که تا به حال توی زندگیت تجربش نکرده بودی ...کیو مات و مبهوت به حرفهای پدر روحانی گوش میداد انگار که او افکار کیو رو خونه بود.معنی نگاه حسرت بار او را فهمیده بود. کیو اشک توی چشماش حلقه زده بود به تندیس حضرت مریم که حضرت عیسی (ع) نوزاد را تو اغوش داشت نگاه میکردواقعا فضای کلیسا برای کیو ارامش بخش بود.
شیوون درحالی که لبخند کم رنگی به لب داشت به پدر روحانی و کیو نزدیک شد. پدر روحانی با دیدن شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: نزدیک 2 سالی میشه که دیگه ندیدمتون.... شیوون به نشونه احترام تعظیم کوتاهی کرد گفت: بله ...اخه من برگشتم کشور خودم...الان هم برای عروسی یکی از دوستام اومدم ...پدر روحانی به علامت تایید سرشو تکون داد گفت: راستی دوست دخترتون روهمراهتون نمیبینم؟...شیوون با شنیدن اسم "دوست دختر" چهرهش غمگین شد گفت: الان نزدیک دو ساله در اثر تصادف از دنیا رفته ...پدر روحانی با شنیدن این حرف بسیار غمگین شد درحالی که دستشو اروم رو شونه شیوون میزد گفت: خدابیامرزتش...دختر خیلی خوبی بود...حتما جایگاش اون دنیا خوبه...من هم برای امرزش روحش دعا میکنم...
شیوون با چشمانی که اشک در اون حلقه زده بود با صدای بغض الودی گفت: ممنون پدر ...کیو هم با نگاهی که سرشار از غم بود به شیوون و پدر روحانی نگاه میکرد. شیوون از جیب کتش پاکت سفید رنگی رو دراورد اون رو به پدر روحانی داد گفت: ببخشید مبلغ ناچیزیه...میخوام که بچه ها برای امرزش مگی همون دوست دخترمن دعا کنن... پدر روحانی دستای شیوون رو میون دستاش گرفت در حالی که لبخند میزد گفت: حتما... حتما...خداوند روح کسانی رو که به فکر نیازمندان هستند به بهشت میبره... شیوون هم لبخند زد گفت: ممنون پدر... ممنون...کیو با خودش فکر کرد شیوون بهترین راه رو برای ارامش رسیدن خودش و روح مگی انتخاب کرده.
.................
شیوون در حالی که کت و شلوار مشکی با پیراهن مردونه سفید و یک کروات مشکی پوشیده بود به سمت اتاق خودشو وکیو رفت در زد با شنیدن" بفرماید" دررو باز کرد خواست حرفی بزنه که با دیدن کیو در اون کت و شلوار سفید با پیراهنمردونه مشکی و کروات سفید که جلوی اینه داشت موهاشو درست میکرد خشکش زد، واقعا کیو دراون کت و شلوار زیبا شده بود. کیو از توی اینه داشت به شیوون که چطوری متحیر نگاهش میکنه لبخند زد گفت: چطور شدم؟...خیلی بده؟... شیوون با حرف کیو به خودش اومد قدمی داخل اتاق برداشت گفت: نه...نه...خیلی هم زیبا شدی... فکر کنم امشب تو رو با عروس اشتباه بگیرن...برای کیو چشمکی زد. کیو که از تعریف شیوون هم خوشحال شده بود هم جاخورده بود با عصبانتی ساختگی اخم کرد در حالی که دمپایی ابری رو به سمت شیوون پرتاب میکرد گفت: به کی مگی زن؟... وایستا ببینم...
شیوون از حالت کیو خندید و قبل از اینکه دمپای بهش بخوره از دراتاق بیرون پرید بعد خم شد سرشو داخل کرد با بدجنسی گفت: به من چه...تو امشب خیلی خوشگل شدی...گفتم که مهمونا اشتباهت میگیرن...حرف بدی نزدم که...کیو دستشو به کمرش زد گفت: یعنی میخوای بگی من اصلا خوشگل نیستم...فقط همین امشب خوشگل شدم؟...شیوون با چشمانی گشاد شده و ابروهای که بالا داده بود گفت: من کی این حرفو زدم...تو همیشه خوشگلی ...ولی امشب واقعا میدرخشی... کیو از تعریف شیوون قند تو دلش اب شد ،پس او توانسته بود با این تیپ دل شیوون رو ببره. کیو از این فکر لبخند به لبش نشست . شیوون وقتی لبخند کیو رو دید از پشت دیوار بیرون اومد کاملا در چهارچوب در قرار گرفت با چشم کیو رو برنداز میکرد در دلش او را تحسین میکرد ناگهان متوجه شد که یقه کت کیو برگشته پس با دست به کیو اشاره کرد گفت: یقه کتت بد ایستاده...درستش کن...
کیو که غرق در افکار خودش بود با گیجی گفت: چی؟... شیوون خودشو به کیو نزدیک کرد یقه کتش رو درست کرد گفت: میگم یقه کتت بد ایستاده ...ولی من الان درستش کردم... دستشو از یقه کت به سمت پایین کشید. کیو از این تماس ناگهانی داغ کرد قرمز شد قلبش به شدت به قفسه سینهش میکوبید. شیوون هم که متوجه قرمز شدن کیو شده بود او نیز احساس کرد که به شدت داغ شده قلبش هر ان ممکن است از شدت زدن از قفسه سینهش بیرون بزنه ،نگاه شیوون ناخوداگاه روی لبای گلبرگی کیو ثابت موند. کیو هم حال بهتر از او نداشت اوهم به لبان خوش فرم و صورتی شیوون خیره شده بود خیلی دلش میخواست طعم این لباهارو دوباره بچشه که ناگهان با صدای سوت لوهان که باناباوری گفت : واااای چقدر شما دوتا امشب خوشتیب شدین...میترسم امشب شما دوتا رو به جای عروس و داماد اشتباه بگیرن ...به خود اومدن شیوون وکیو نگاهشون رو از هم دزدیدن، شیوون با دستپاچگی در حالی که کمی صداش میلرزید گفت: بریم دیگه دیرشد.... مثلا ما سه تا خیر سرمون ساقدوش دامادیم...بریم...یک ساعت بیشتر تا عروسی نمونده...ولی ما هنوز خونه ایم..با گفتن این حرف به سمت دراتاق رفت در حالی که از کنار لوهان رد میشد گفت: بریم دیگه...چرا وایستادینگاه میکنی؟...دیر شدا ..با این حرف شیوون لوهان و کیو هم پشت سرش به راه افتادن.
................
عروسی به خوبی و خوشحالی تموم شد، واقعا عروس و داماد بهم میومدن و داخل جمع میدرخشیدن. بعد از خوردن شام مهمونها همگی جلوی در تالار ایستاده بودن تا عروس و داماد رو که قرار بود برای ماه عسل به هاوایی برن بدرقه کنن.کریس سوئیچ ماشین رو به طرف شیوون انداخت گفت: اندرو عزیزم ما رو برسون فرودگاه...کیو با نگرانی یه شیوون نگاه کرد که "من چیکار کنم ؟".... شیوون که متوجه نگاه کیو شده بود تاخواست حرفی بزنه لوهان بازوی کیو رو گرفت درحالی که اون رو به دنبال خودش میکشید گفت: کیو با من بیا میخوام یه چیزی رو نشونت بدم... کیو رو با خودش برد. شیوون میدونست چرا دلش شور میزد.
کریس و هلن رو به شیوون ایستاده بودن کریس گفت: اندرو شما کی بلیط دارید؟... شیوون گفت: فردا صبح... هلن با ناراحتی گفت: اندرو رفتی ما رو یادت نره...بازم بیا بهمون سربزن...شیوون خنده ای کرد گفت: اینبار دیگه نوبت شماست که بیاد کره...من منتظرتونم که خیلی زود اونجا ببینمتون...درهمون لحظه از بلند گو از مسافران پرواز هاوایی خواسته شد تا به گیت پرواز مراجعه کنن. کریس و هلن هر کدام جداگونه شیوون رو بغل کردن از هم خداحافظی کردن با رفتن اونا شیوون هم به سمت ماشین رفت سوار ماشین شد .هنوز ماشین رو روشن نکرده بود که تصمیم گرفت به موبایل لوهان زنگ بزنه تا بفهمه که با کیو کجا رفتن. شماره موبایل لوهان رو گرفت منتظر شد تا لوهان جواب بده ،ولی هر چه منتظر شد لوهان جواب نداد و قطع شد .دوباره شماره لوهان رو گرفت دل شورش بیشتر شد باز دوباره خیلی زنگ خورد ولی کسی جواب نداد خواست قطع کنه که صدای نااشنا جواب داد .
شیوون با وحشت و نگرانی گفت: من با موبایل کیم لوهان تماس گرفتم ...میتونم باایشون صحبت کنم ...مردی که پشت خط بود جواب داد : راستش این موبایل تو صحنه تصادف روی زمین افتاده بود...دیدم داره زنگ میخوره جواب دادم...شیوون با شنیدن اسم تصادف حس کرد که برای لحظه ای دنیا رو سرش خراب شد با صدای لرزون با سختی گفت: تصادف ؟..چه تصادفی ؟...کسی چیزیش شده؟.. مرد که احساس کرد حال شیوون خیلی خرابه گفت: تصادف شدیدی نبوده ...کسی چیز خواصش نشده ...همه رو هم بردن بیمارستان " پترز"... شیوون با شنیدن اسم بیمارستان تماس رو قطع کرد گوشیش رو روی صندلی بغل پرتاب کرد به سرعت ماشین رو روشن کرد به طرف بیمارستان حرکت کرد.
به طرف ایستگاه پرستاری رفت با نگرانی واضطراب از پرستاری که پشت سکو بود پرسید : ببخشید گفتن زخمی های تصادف رو اوردن این بیمارستان ؟...پرستار به شیوون نگاه کرد گفت: یکی از اونها رو بردن برای عکسبرداری ..فکر کنم دوستشم باهاش رفت ...اون یکی مرده که مست بوده هم تو اتاق عمله ...شیوون بدون اینکه به پرستار مهلت بده در حالی که از ایستگاه پرستاری دور میشد گفت: از کدوم طرف؟... که پرستار جواب داد : خط زرد رو بگیر برو بهشون میرسی....
شیوون دوید تا خط زرد رنگ جلوی دری که پشت اون راهروی وجود داشت تموم شد. شیوون با دستانی لرزون در شیشه ای رو باز با نگرانی شدید به راهرو نگاه کرد مردی به دیوار راهرو روبروی در اتاقی در حالی که سرش پایین بود تکیه داده بود با بانداژ دور دستش ور میرفت . شیوون با دیدن کیو با قدمهای که از شدت اضطراب توی هم تاب میخورد به سمتش رفت بغضش از شدت نگرانی و فشار استرس که بهش اومده بود شکست و اشک بدون وقفه مهمون گونه هاش شد .
کیو انقدر تو فکر بود که متوجه حضور کسی دیگری نشد، شیوون که به نزدیکی کیو رسید با صدای دورگه و لرزون از گریه گفت: کیو... کیو... با نگرانی به سرتاپای کیو نگاه کرد. کیو هم با شنیدن اسمش سرشو بالا اورد با دیدن صورت رنگ پریده خیس از اشک شیوون روبرو شد از دیدن شیوون تو اون حال توی بیمارستان انقدر شوکه شد که فقط با چشمانی گشاد شده به او نگاه میکرد.شیوون دست لرزنشو به طرف کیو دراز کرد خواست حرفی بزنه که دراتاق روبرو باز شد دکتر در حالی که داشت با پرستاری حرف میزد از اون خارج شدن.
دکتر با دیدن کیو و شیوون تو اون حالت برای لحظه ای سکوت کرد به اون دو نگاه کرد گفت: شما همراه آقای کیو هستین؟... کیو و شیوون همزمان با هم گفتن:" بله..." دکتر به عکس که توی دستش بود نگاه کرد گفت: خوشبختانه برای سرشون مشکلی به وجود نیومده ...میتونین ببرینش...ولی از اونجای که ضربه به سرخورده... بهتره که یه امشبو به خوبی ازشون مراقبت کنین... اگر خدایی نکرده ایشون حالت تهوع یا سرگیجه یا حتی تاری دید یا مشکل دیگه داشتن سریعا ایشون رو به بیمارستان برسونید....شیوون که با حرفهای دکتر حالش بهتر شده بود گریهش بند اومده بود با نگرانی گفت: ببخشید من از همکاراتون هستم... شیوون چویی ...میخواستم بدونم دوست من مشکل نداره؟ ...یعنی مشکل دیگه ای نداره؟ ...دکتر به شیوون لبخندی زد گفت: نه خوشبختانه ...جزو چندتا خراش و گوفتگی مشکل دیگه ندارن...بابت ضربه ای هم به سرشون که خورده گفتم دیگه خودتون هم که پزشکین ...پس همه چی رو میدونی ...پس لازم به توضیح بیشتری نیست...الانم تو اتاقن دارن دوباره میبردنشون به اورژانس ...وقتی سرمشون تموم شد میتونین ببریدش خونه... شیوون درحالی که با دکتر دست میداد گفت: ممنونم... خیلی خیلی ممنون... دکتر هم دست شیوون رو کمی فشرد لبخند زد گفت: خواهش میکنم...
کیو از شیون خجالت میکشید خودشم دلیلشو نمیدونست شاید به خاطر اینکه باعث نگرانی اون شده بود این حالت رو داشت ،پس بدون اینکه به شیوون نگاه کنه روی صندلی نزدیک تخت لوهان نشسته بود منتظر بود تا سرم لوهان تموم بشه . شیوون هم کارای ترخیص لوهان رو انجام داده بود نزدیک پردهایستاده بود حالی که دستاشو سینه ش جمع کرده بود به اون دو نگاه میکرد. لوهان نگاه سنگین شیوون رو روی خودش احساس میکرد پس اب دهنشو به سختی قورت داد درحالی که با ملافهی سفیدی که روش کشیده شده بود بازی میکرد با صدای خفه ای گفت: ببخشید ...نمیدونم چی شده ...ولی باور کن تقصیر من نبود...نمیخواستم نگرانت کنم...
شیوون اهی کشید گفت: خدارو شکر که جفتون سالمید وگرنه نمیدونستم چطور باید جواب بقیه رو میدادم... روبه کیو که سرشو پایین انداخته بود نگاه مهربانی کرد گفت: دستت خیلی درد داره؟... کیو با حرف شیوون سرشو بالا اورد به اون نگاه کرد گفت: نه خیلی درد نداره... فقط چند تا خراشه که اونم بخاطر اینکه شیشه ای شکسته تو صورتم نریزه دستمو جلوی صورتم گرفتم ایجاد شده همین... برای اینکه خیال شیوون رو راحت کنه دستشو بالا اورد انگشتاشو کمی باز و بسته کرد.
" خوب بالاخره رسیدیم" ...شیوون سوئچ ماشین رو رو سکوی اشپزخونه گذاشت در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت. کیو و لوهان هم پشت سرش وارد خونه شدن. لوهان با ناله گفت: اندرو منو میبردی خونه عموم...برای چی اوردیم اینجا؟... شیوون در حالی که از پله ها بالا میرفت دستشو بالا اورد با انگشت به لوهان اشاره کرد گفت: بخاطر اینکه شب باید مراقبت باشم تا نخوابی ...پیش خودم باشی خیالم راحتتره آقا... الانم مثل یه بچه خوب میای لباساتو عوض میکنی برمیگردی توی حال ...میخوام امشب تا صبح باهم حرف بزنیم...فهمیدی؟... لوهان در حالی که چشماشو میچرخوند با کلافگی گفت: باشه...باشه... فهمیدم اقای دکتر...نمیخواد هم نگران من باشی... کیو کمی تشنه اش بود پس قبل از اینکه به اتاق بره به اشپزخونه رفت کمی اب خورد.
کیو وارد اتاق شد دید که شیوون درحالی که پشت به در وسط اتاق ایستاده یک دستشو به کمر زده دست دیگرش احتمالا روی صورتش هست .کیو خوب به شیوون که پشتش به او بود نگاه کرد تعجب کرد که چرا شیوون متوجه حضور اون توی اتاق نشده .متوجه شد که شونه های شیوون خیلی اروم تکون میخوره ( میلرزه) نگران شیوون شد با نگرانی به شیوون نزدیک شد دستش رو روی شونه شیوون گذاشت گفت: شیوونی خوبی؟... اتفاقی افتاده؟... شیوون با حس دست کیو روی شونه ش سریع با دستش اشکاشو پاک کرد به سمت کیو برگشت با چشمانی قرمز به او خیره شد کمی اخم کرد قدمی به سمت کیو رفت وخودشو کاملا به او نزدیک کرد .کیو از این حرکت شیوون ترسید قدمی به عقب برداشت در حالی که به چشمان شیوون خیره شده بود ،کیو نمیتونست احساس رو که توی نگاه شیوون بود رو تشخیص بده نمیدونست این نگاه از عصبانیته یا نگرانی یا چند دیگه ای هر چی بود کیو رو گیج کرده بود.
شیوون دوباره به کیو نزدیک شد کیو هم دوباره یه قدم به عقب رفت، اون قدر این کار تکرار کردن تا کیو به دیوار پشت سرش خورد فهمید که دیگه عقبتر نمیتونه بره .شیوون کاملا به کیو نزدیک شد به طوری که نفسهای داغ همدیگر رو روی پوست صورت و گردنشون حس میکردن . شیوون بدون هیچ حرفی لباشو روی لبای کیو گذاشت و اروم شروع به مکیدن اونها کرد. کیو اول از این حرکت شیوون شوکه شد ولی بعد اوهم چشماشو بست جواب بوسه های اروم شیوون رو داد هر دو از این بوسه لذت میبردن .
چند دقیقه ای گذشت شیوون درحالی که از کم اوردن نفس و هیجان نفس نفس میزد لباشو از لبای کیو جدا کرد کیو هم نفس نفس میزد اروم چشماشو باز کرد هر دو به چشمای هم خیره شدن . شیوون با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: دیگه نگرانم نکن..باور کن داشتم از نگرانی از اینکه بلایی سرت اومده باشه دیونه میشدم... کیو من...من دوستت دارم... کیو با شنیدن این کلمه قلبش برای لحظه ای از خوشحالی از تپش ایستاد باورش نمیشد که شیوون هم اونو دوست داشته باشه به همین راحتی و زیبای به اون اعتراف کنه. کیو از خوشحالی زبونش بند اومده بود برای همین اشک شوق تو چشماش حلقه زد میخواست با تمام وجودش فریاد بزنه که "شیوون ...عزیزم من الان چندین ماهه که عاشقتم ...نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم کهتو هم بهم بگی که دوستم داری..." ولی کیو از شوق و عشق نمیتونست هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون بیاره، پس خواست که درجواب این اعتراف شیوون اینبار او اغازگر یه بوسه عاشقانه و عمیق باشه که با صدای لوهان که پشت در اتاق اونها ایستاده بود فریاد زد : اندرو من دارم میرم پایین ...یه فیلم توپ پیدا کردم... بدو بیا پایین باهم ببینم... حالا که قراره من تا صبح بیدار باشم توهم مراقبم باشی ...پس بیا حداقل این فیلم رو ببینیم... شیوون ترسید کمی خودشو عقب کشید کیو به بخت به خودش و لوهان مزاحم تو دلش لعنت فرستاد.
شیوون متوجه شده بود که کیو میخواد جواب اعترافشو بده حسابی لپاش قرمز شده قلبش از هیجان چنان میتپید که احساس میکرد هر ان از سینه ش بیرون پرتاب میشه بدنش داغ کرده بود از هیجان میلرزید . باشنیدن صدای لوهان به خودش اومد هول کرد نگاهشو از کیو گرفت دستشو روی سینهش گذاشت تاکمی از طپش قلبش کم بشه بعد در حالی که از دست لوهان حرص کرده بود دندونایش رو بهم میساید فریاد زد : باشه ...تو برو منم الان میام... خیلی اروم گفت: برخرمگس معرکه لعنت... کیو از این حرف شیوون خندید باعث شد تا شیوون هم لبخند بزنه.
.............................
" ای بابا اندرو خودم میتونستم برم خونه عموم ...شما میرفتین فرودگاه ...دیرتون نشه؟... لوهان در حالی که اخم کرده از پهلو به سمت صندلی عقب که کیو و شیوون نشسته بودن چرخیده بود گفت . شیوون دستاشو تو سینه ش جمع کرده بود خیلی خونسردانه گفت: ما دیرمون نمیشه...اول باید مطمن بشم تو رو صیح و سالم تحویل پدر و مادرت دادم ...قبل از اینکه بلای دیگه سر خودت بیاری ...اون وقت با خیال راحت میرم... لوهان اخمش بیتشر شد گفت: مگه من بچه ام ... شیوون کمی به سمت جلو خم شد خواست حرفی بزنه که همون لحظه راننده تاکسی گفت: آقا رسیدیم... اینم جایی که ادرسشو دادین... شیوون از راننده تشکر کرد رو به لوهان گفت: سلام منو به پدر و مادرت برسون...باشه؟.. بگو ببخشید که تلفنی ازشون خداحافظی کردم... لوهان درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت: باشه...باشه میگم... خم شد از پنجره به شیوون و کیو در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود نگاه کرد گفت: رسیدین خبره بده... دلم براتون تنگ میشه... رو به کیو گفت: از اشنایید خوشحال شدم... قول بده مراقب اندرو باشی؟... شیوون نگاه دلتنگی به لوهان کرد گفت: برو دیگه... دیرمون میشه ها... لوهان کمر راست کرد دستاشو به علامت خداحافظی بالا اورد شیوون رو به راننده گفت: لطفا برید فرودگاه....
...................................................
شیون وکیو شب قبل به خاطر لوهان تماما بیدار بمونده بیدار مونده بودن گرچه شیوون بارها از کیو خواسته بود تا کمی بخوابه و استراحت کنه ولی کیو گفته بود که نمیخواد این لحظات درکنارهم بودن رو از دست بده .حالا دوتایی توی هواپیما همنطور که روی صندلی نشسته بودن خوابشون برده بود . یکی از مهماندارها به ارومی توی راهروی بین صندلی که راه میرفت از مسافرین میپرسید که هیچکدوم پزشک نیستن؟ ولی تا نصفه های راه که رسیده بود جواب منفی دریافت کرده بود.مهماندار زن نگاه کلافه ای به همکارش که کمی از او فاصله داشت انداخت به علامت نه سرشو تکون داد. همکارش به او شاره کرد که از بلند گو اعلام میکنه. سرمهماندار پشت بلند گو رفت گفت: باعرض معذرت از مسافرین محترم...اگه پزشکی توی هواپیما هست میشه به ما خبر بده؟ ...چون ما یه یک پزشک احتیاج فوری داریم...بعد از اعلام بلندگو همهمه ای بین مسافرا پیچید.
شیوون که با صدای بلند گو از خواب بیدار شده بود ولی کلامل متوجه نشده بود که از بلند گو چی اعلام شده به مهماندار زنی که نزدیک صندلیش بود اشاره کرد که نزد او بیاد. مهماندار کنار صندلی شیوون قرار گرفت گفت: بله...درخدمتم... شیوون گفت: ببخشید اتفاقی افتاده؟...مهاندار زن گفت: چیز خاصی نیست... فقط ما دنبال یه پزشک میگردیم... شیوون با شنیدن اسم پزشک چشماش گشاد شد گفت: من پزشکم... میتونم بهتون کمک کنم؟... مهماندار با حرف شیوون خوشحال شد لبخندی به لبش نشست گفت: میشه خواهش کنم که همراه من بیاین؟ ...کیو هم که از گفتگوی بین اون دوتا از خواب بیدار شده بود باگیجی به او دوتا نگاه میکرد شیوون از روی صندلی بلند شد به دنبال مهماندار به انتهای هواپیما جایی که پرده کشیده شده بود رفت . کیو هم به دنبال انها راه افتاد.
مهماندار پرده رو کنار زد شیوون و کیو هر دو به پشت پرده رفتن .زنی که معلوم بود حامله ست روی تختی دراز کشیده بود از درد به خود مپیچید و ناله میکرد. شیوون نگاهی نگران به زن کرد به طرف سرمهماندار چرخید اروم گفت: من پزشک زنان نیستم...من متخصصاطفالم...تا حالا هم بچه ای رو به دنیا نیوردم... سرمهماندار با التماس گفت: خواهش میکنم اقای دکتر ...هر چی باشه شما دکترین.... به این زن کمک کنید ...کیسه اب دور نوزاد پاره شده ...ما یک ساعت دیگه زودتر به فرودگاه نمیرسیم... جون مادر و نوزاد تو خطره...شیوون نگاه نگرانی به زن کرد رو به مهماندار گفت: باشه...ولی باید کمکم کنید...هر چی وسیله کمکهای اولیه دارید بیارید ...چند تا دستمال تمیز بزرگ هم میخوایم ...یادتون باشه وسایل رو حتما حتما ضدعفونی کنید....در همون لحظه یه پسر هفت ساله در حالی که گریه میکرد به سرعت پشت پرده اومد با گریه فریاد زد : مامانی ...مامانی... زن که از درد چهرش درهم بود دستلرزنشو به سمت پسرش دراز کرد از درد بریده بریده گفت: یوجین...گریه نکن عزیزم...مامان حالش خوبه...درهمون لحظه شیوون که دستاشو ضدعفونی کرده بود به کمک سرمهماندار دستکشها رو دستش کرده بود به کیو که تا اون لحظه اروم گوشه ای ایستاده بود به انها نگاه میکرد اشاره کرد تا پسر بچه رو بیرون ببره.
کیو به طرف پسر بچه رفت اروم اون رو از پشت بغل کرد او را همراه خودش بیرون برد . شیوون که خیالش از پسر بچه راحت شد به طرف زن رفت با مهربانی گفت: بیا به هم کمک کنیم تا این کوچولو رو به دنیا بیاد...نباید جیغ بزنی ...هر چی زور داری جمع کن نفس عمیق بکش ...اون رو به سمت داخل بده ....زن دست شیوون رو گرفت در حالی که صورتش از درد خیس عرق بود با چشمانی قرمز که اشک در اون حلقه زده بود با بغض گفت: خواهش میکنم بچمو نجات بدین...من مهم نیستم...فقط بچمو نجات بدین...خواهش میکنم.... شیوون برای اینکه به زن اطمینان بده لبخندی زد گفت: این کوچولو مطمینا به مادرش احتیاج داره...پس بیا هر دومون همه تلاشمون رو بکنیم باشه؟... زن هم لبخند کمرنگی زد سرشو به علامت تایید تکون داد.
کیو پسر بچه رو که هنوز گریه میکرد بیتاب مادرش بود روی صندلی نشوند خودش هم کنار پسر بچه نشست با دست اروم اشکای پسر بچه رو پاک کرد در حالی که لبخند میزد گفت: نگران نباش ...اون آقاهه که پیش مامانت بود یه دکتره ...من مطمینم که بهش کمک میکنه... برای مادرت اتفاقی نمیافته...پسر بچه که گریهش کمی اروم شده بود با چشمان درشت و خیس از اشکش به صورت مهربون کیو که لبخندی زده خیره شد . کیو که متوجه اروم شدن پسر بچه شده بود با مهربانی گفت: بگو ببینم چند سالته ؟...پسر بچه فین فینی کرد گفت: هفت سالمه ... کیو لبخندش عمیق تر شد گفت: منم یه پسر دارم ...اون دوسالی از تو کوچیکتره ...اسمش یونجوه... خیلی دلم میخواست اون هم الان اینجا بود...مطمینا دوستای خوب برای هم میشدید... پسر بچه اشکاشو با پشت دستش پاک کرد گفت: پسر شما الان کجاست؟...کیو در حالی که دست پسر بچهرو نوازش میکرد گفت: پیش مادربزرگشه....
پسر بچه با چشمانی گشاد شده گفت: پس مامانش چی؟... کیو چهرهش کمی غمگین شد و سرشو پایین انداخت گفت: اون مامان نداره...برای اینکه بحث رو عوض کنه لبخندی زد گفت: بگو ببینم داداش کوچولو میخوای یا خواهر کوچولو ؟... پسر بچه لبخندی زد گفت: بابا گفته نی نی که قراره بیاد یه دختره...یعنی من قراره خواهردار بشم... کیوبا شادی گفت: چه عالی ... یه خواهر کوچولو ...تو خیلی باید مراقبش باشی...باید تو کارا به مامانت کمک کنی...پسر بچه لبخندش عمیق تر شد گفت: اتفاقا بابا هم همینو میگه.... کیو با چشمانی پرسگرانه به پسر بچه نگاه کرد گفت: راستی بابات کجاست؟... پسر بچه گفت: بابای من جزء گارد ساحلیه ..برای همین وقتی که میخواستیم بریم پیش مادر بزرگم تو کالفرنیا اون نتونست مرخصی بگیره باهامون بیاد.... الانم تو سئول منتظر ماست تا بریم پیشش... کیو دست پسر بچه رو به ارومی فشرد گفت: بابات ادم مهمیه...حتما خیلی بهش افتخار میکنی نه؟... پسر بچه خنده ای کرد سرشو به علامت تایید تکون داد گفت: اره ...خیلی ...من خیلی دوسش دارم...کیو گفت: راستی ما اسمون رو بهم نگفتیم... من کیو...چو کیوهیون هستم...پسر بچه خنده ای کرد گفت: شین یوجین هستم... درهمون لحظه صدای گریه نوزاد از پشت پرده شنیده شد کیو خنده ای کرد رو به پسر بچه گفت: خواهر کوچولوت به دنیا اومد...پسر بچه هم چشماش از خوشحالی برق زد لبخند عمیقی زد.
شیوون در حالی که لبخند میزد نوزاد رو به ارومی به سرمهماندار که کنارش با یه پارچه سفید تمیز ایستاده بود داد با پشت استینش عرق روی پیشونیشو رو پاک کرد رو به زن که بعد از به دنیا اومدن نوزادش بیحال شده بود کرد در حالی که دستکشهای خونیش رو درمیورد گفت: مبارک باشه...خسته نباشی...تو امروز یک دختر زیبا و دوست داشتنی به دنیا اوردی... امیدوارم قدمش براتون مبارک باشه.... سرمهماندار که نوزاد رو کاملا داخل پارچه پیچونده بود اون رو به طرف شیوون گرفت گفت: آقای دکتر شما این دختر کوچولو رو تو اغوش مادرش بذارید... شیوون با تعجب گفت: چرا من؟...
سرمهماندار گفت: اگه شما نبودین واقعا نمیدونستیم باید چیکار کنیم...این که همه ما شاهد تلاش شما برای سالم به دنیا اوردن این نوزاد بودیم... واقعا ازتون ممنونیم... شیوون در حالی که به ارومی نوزاد رو از بغل سرمهماندار میگرفت گفت: این لطف خدا بود ...اونه که همیشه مراقب تمام بنده هاش هست.... اونه که قادر به انجام همه کارهاست ...به دنیا اومدن این نوزاد نشونه قدرت بی پایان اونه...شیوون درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود بوسه ای اروم به پیشونی نوزاد زد در حالی که لبخند میزد گفت: خوش اومدی خانوم کوچولو ...سعی کن با خنده هات به زندگی پدر و مادرت شادی ببخشی... زیر سایه خدا خوب بزرگ شو... برای پدر و مادرت دختر خوب باش... به طرف زن رفت اروم نوزاد رو تو اغوش مادرش داد با لبخند گفت: دختر خیلی خوشگلیه.... مبارکتون باشه...
زن لبخند کمرنگی زد با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: ممنون آقای دکتر... واقعا ممنون ...اگه شما نبودین حتما منو نوزادم میمردیم... شیوون دست زن رو به ارومی فشرد گفت: من که کاری نکردم.... اصله کاری خداست ...اونه که هر کاری میتونه بکنه ...زندگی و مرگ دست اونه...درهمون لحظه کیو به همراه پسر بچه زن داخل اومدن.پسر بچه درحالی که لبخند میزد به طرف مادرش دوید گفت: مامانی... زن با بیحالی در حالی که لبخند کمرنگی به لب داشت دستشو بالا اورد گفت: جونم پسرم... کیو به کنار شیوون اومد خیلی اروم به طوری که فقط شیوون بشنوه گفت: خسته نباشی عشقم... شیوون با شنیدن کلمه " عشقم" با چشمانی گشاد شده به طرف کیو برگشت در حالی که لبخند میزد گفت: ممنون...خیلی اروم اضافه کرد: عزیزم... کیو از شنیدن کلمه " عزیزم" نگاهش برقی از خوشحالی زد خواست حرفی بزنه که زن که حالا هر دو فرزندش تو اغوشش بودن گفت: ببخشید اقای دکتر...میتونم اسم شما رو بدونم؟... شیوون با لبخندی که چال گونه هاش رو به نماش میذاشت گفت: شیوون...چویی شیوون هستم...
زن لبخندی زد به نوزادش نگاه کرد گفت: من اسم دخترمو بخاطر اینکه شما به دنیا اوردین میزارم " جیوون "...بر وزن " شیوون " ...اگه پسر بود که حتما میزاشتم شیوون... شیوون خنده ای کرد گفت: این کارو نکنید... شاید پدرش یه اسم انتخاب کرده باشه... زن به شیوون نگاه میکرد گفت: اولا ما اسمی براش انتخاب نکرده بودیم... دوما اسم جیوون خیلی هم قشنگه...این طوری ما همیشه به یاد شما میمونیم...همیشه برای سلامتی شما دعا میکنیم.... شیوون دست تو جیب لباسش کرد در حالی که کارت ویزیتشو به سمت زن میگرفت گفت: خوشحال میشم که وقتی حالتون بهتر شد جیوون کوچولو رو بیارید تا ببینمش...
زن به کارت دستش نگاه کرد اروم زمزمه کرد: دکتر چویی شیوون...متخصص اطفال...به شیوون نگاه کرد لبخندی زد گفت: حتما...حتما آقای دکتر...درهمون لحظه کمک خلبان از بلند گو اعلام کرد که " تا یک ربع دیگه هواپیما در فرودگاه به زمین خواهد نشست از مسافران خواست تا روی صندلی های خودشون بنشین صندلی ها رو به حالت عادی برگردونند کمربندهای ایمنی رو ببندن"... سرمهماندار به طرف شیوون و کیو اومد گفت: آقای دکتر بفرماید شما برید روی صندلی هاتون بنشیند ما کنار مادر و دو فرزندش هستیم... خیلی خسته شدید ...در ضمن آمبولانس هم برای بردن مادر و نوزاد به بیمارستان تو فرودگاه حاضره.... شیون لبخندی زد رو به مهماندار گفت: همگی خسته نباشید...با کیو به سمت صندلیهاشون رفتن و نشستن.
شیوون سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد درحالی که لبخندی میزد گفت: کیو باورم نمیشه ...امروز برای اولین بار با دستای خودم باعث به دنیا اومدن نوزادی شدم... باورت نمیشه وقتی اون رو با دستام گرفتم چند لحظه بعد اون تو اغوشم بود حس عجیبی داشتم...دلم میخواست با تمام وجودم به این همه زیبای به این همه عظمت خدا سجده کنم... وقتی صدای گریه اون نوزاد تو گوشم پیچید فقط اون لحظه بزرگی خدا جلوی چشام بود ...با تمام وجودم شکرش میکردم... که به من این اجازه رو داد تا شاهد معجزه ی یه تولد باشم... به نظر من واقعا یه نوع معجزست از طرف خدا... تا به انسانها بگه که چقدر دستشون داره که اجازه زندگی کردن بهشون میده...وقتی سرمهماندار نوزاد رو تو اون پارچه سفید که به دورش پیچیده شده بود تو اغوشم گذاشت یه حس عجیبی سراغم اومد ...یه حس تعلق ...یه نوع حس دوست داشتن ...من حس کردم با تمام وجودم اون نوزاد رو دوست دارم...برای یک لحظه با خودم گفتم خوشبحال پدرش ...وقتی دختر کوچولوش بغل بگیره حتما احساس غرور میکنه... فکر میکنم حس زیبای باید باشه...
کیو تمام مدت که شیوون حرف میزد با مهربونی به نیم رخ اون خیره شده بود ،در دلش بخاطر اینکه عاشق همچین کسی شده بود به هودش میبالید . شیوون واقعا همون کسی بود که کیو تو زندگیش همیشه ارزوی در کنار بودنش رو داشت .کسی که میشد بدون هیچ نگرانی بهش تکیه کرد از محبت سرشارش سیراب شد، کسی که معنی دوست داشتن واقعی رو میدونست. کیو چشماش بست با تمام وجودش خدا رو به خاطر مهربونیش شکر کرد.
هیییی شیون واقعا سر مرگ نگی اذیت شد گریمم دراوردی ولی حالب بود خرکت کیو که داشت گریه های شیون برای مگی میدید و دم نزد
امیدوارم دیگه شیون غصه نخوره چون واقعا درد اوره
دستتم درد نکنه عشقن امشب تا دو نیم بیدار بودم فقط به عشق داستانها خیلی عالی بود دست فاطی جونم درد نکنه
ببخش اگه دیر اومدم میدونی که من عاشق داستاناتم و طرفدارشون
اره عزیزم میدونم..خوب تو روز میخوندی...چرا خودتو اذیت کردی؟..
دست فاطمه جون درد نکنه
باورم نمیشه سه قسمت مونده این لوهان هم مایه عذابه ها,عین نخود میمونه,ولی خوب از حرفهای شیون خیلییییی خوشم اومد جالب بود کریس هم خیلی باحال بود ولی شیون میتونه مگی فراموش کنه چون بقول خودش قول داده شاد زندگی کنه هر چند تا دقیقه نود هی ما رو عذاب دادی ولی خوب اون الان دیگه کیو رو داره دوستشم که داره پس حله نه؟
اهم حرفات درسته

چقدر ناراحت کننده بود اصلا فکر نمیکردم مگی مرده باشه هیییی واقعا برای شیون سخت بود گفتم نکنه بینشون دعوا افتاده بود چقدر هم همو دوست داشتن هییییی چقدر برای کیو سخت بود خاطراتی که شیون داشت تعریف میکرد چه نشسته هم بود گوش میداد
اره مگی مرد... غمگین بود
واییییی همش سه قسمت
آخی عزیزم بهش گفت بالاخره..آفریییین بوسیدش
خخخ من چرا ذوق کردم حالا
چه زود تموم شد..
مرسی حنایییییی
مرسی نویسنده ی گل
اره فقط سه قسمت مونده...

خواهش...
دست فاطمه جونم درد نکنه
وا این شیوون که میخاست اعتراف کنه چرا با خودش مزاحم اورد خونشون خب لوهان روومیزاشت پیش عموش

این حرفای شیوونی خیلی قشنگ بود واقعن عالی بود حس خوبی داشت
دستت درد نکنه ایندفه هم عالی بود
نمیدونم والا....

خواهش عزیزم....ممنون که خوندیش
سلام گلم.
.
.
. خیلی خوشحال شد
. فقط اون لوهان اومد تموم حس و حالشون رو پروند
.

شیون بالاخره داره با مرگ مگی کنار میاد . بایدم به زندگی طبیعیش برگرده با غصه خوردن هیچی درست نمی شه
پس بالاخره شیوون هم به حسش به کیو پی برد . خوبه که حالا به وجود کیو غم از دست دادن مگی رو راحت تر تحمل میکنه
اخی کیو چقدر منتظر این لحظه بود که وونی هم بهش بگه دوسش داره
شیوون هر جا هست کارش کمک به بقیه اس . وجودش برای همه نعمتیه واقعا.
ممنون عزیزم . خیییلی عالی بود.
سلام عزیزم...

اره...
اره این دوتا عاشق همن...
خواهش عزیزم.... ممنون که میخونی وهستی...ازت ممنونم...
عجب بوسه شکه کننده ای
واقعا بر خر مگس معرکه لعنت نذاشت ما صحنه های بیشتری ببینیم
میگما با تعریفهایی که شیوون از بچه کرد آیا کیو نباید ناراحت میشد که نمیتونه برای شیوون بچه به دنیا بیاره
مرسی عزیزم
کیو که نمیتونه بچه بیاره..خودش بچه داره... میشه بچه شون...

خواهش خوشگلم
سلام آبجی خوبی نتم خیلی ضعیف شده وای آخرش شیوون اعتراف کرد پزشکی شغل جالبه مخصوصا وقتی باعث بشی بچه ای پا به این دنیا بزاره یا مادری بتونه دوباره بچه هاشو ببینه ممنون خیلی قشنگ بود
سلام عزیزم...نت داغونه...
خواهش عزیزم
خوب بالاخره وونی هم اعتراف کرد
خوبه لوهانو کیو چیزیشون نشد
الهی اندازه اون زنه هم نشدیم حداقل وونی رو به بهونه بچمون ببینیم
مرسی بیبی
خواهش عشقم
