سلام عزیزان..
نمیدونم میدونید یا نه...من اینروزا بخاطر سربازی رفتن شیوون حالم خیلی بده... داغونم ...این اپ ها رو هم به زور میام میزارم... ولی میبینم هر چی میاید خواننده وب دو برابرکامنت کمتر میشه...همون تعداد دوستای عزیزی که قبلا برام میزاشتن میان میزارن بقیه هم هیچی ...من اندقر حالم بد و گرفته ست که اصلا هیچی برام فرق نمیکنه ولی داستان این دوستای که زحمت میکشن و بهم دادن که بذارم شما خیلی دوسش دارید دو برابر داستانهای من ...نمیشه لطف کنید کامنت بذارید براشون؟... میبینم دو برابر داستانهای من خواننده میاد برای این داستان ولی کامنت بیکامنت...فقط همون دوستای خودم...واقعا نمیدونم چی بگم....
معجزه بیست و پنجم
شیوون سرشو پایین انداخته بود درحالی که اشک صورت جذابشو خیس کرده بود با صدای لرزونی ادامه داد : بعد از اون روز رابطه من و مگی خیلی فرق کرد ...خیلی بهم نزدیکتر شدیم ...مگی حتی بهم گفت که حاضره باهام بیاد کره...اینجا زندگی کنه...ولی....گریه اجازه نداد تا ادامه حرفشو بگه ،کیو در حالی که قلبش از دیدن اشکای شیوون به درد اومده بود دستشو دراز کرد روی دست شیوون که با ملافه زیر دستش بازی میکرد گذاشت. شیوون بعد از چند دقیقه که گریه ش اورمتر شد با دست اشکاشو پاک کرد گفت: روز اخری که من کالفیرنیا بودم ...داشتم کارهای فارغ التحصیلیمو انجام میدادم ...مگی بهم گفت که داره پدرو مادرشو راضی میکنه تا با من بیاد کره ...اونجا باهم زندگی کنیم ... کیو شاید باورت نشه ...ولی اون روز بهترین خبری بود که تو اون ده سالی که کالیفرنیا زندگی میکردم شنیدم ...انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت ...قرار شد که من بیام کره کارمو اینجا درست کنم یه خونه هم اجازه کنم...بعد با پدر و مادرم حرف بزنم وقتی اونا رو راضی کردم برم کالیفرنیا... مگی رو با خودم بیارم کره ...باهم ازدواج کنیم... ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم که اینا یه روزی بشه یه ارزو که هیچ وقت به حقیقت نمیپیونده...
شیوون اه پرسوزی کشید به اسمون ابی که از پنجره اتاقش پیدا بود خیره شد با بغض گفت: تو فرودگاه خیلی منتظر مگی شدم....قرار بود زودتر بیاد... ولی یه مریض اورژانسی رسیده بود...مگی یکم کارش طول کشیده بود ...قرار بود تو فرودگاه همو بنیم... ولی تا اخرین لحظه هم مگی نیومد ...من از هلن و کریس و لوهان و جان خداحافظی کردم...در حالی که به سمت گیت پرواز میرفتم به عقب برمگیشتم... به دنبال مگی ...به امیدی که اومده باشه نتونم ازش خداحافظی کنم میگشتم...ولی نیومد ...حتی باموبایلش هم تماس گرفتم ...اول که برنمیداشت ...بعدشم میگفت در دسترس نیست...به کره هم که رسیدم هر چی به گوشیش زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست... داشتم دیونه میشدم...بالاخره به هلن زنگ زدم ...اونم اولا جواب نمیداد... ولی انقدر زنگ زدم تا جوابمو داد...صداش پشت تلفن مثل کسای بود که حسابی گریه کرده بودن...هر چی پرسیدم چی شده ... جواب درستی بهم نداد ...از مگی پرسیدم گفت سرش شلوغه کار داره ...هر وقت کارش تموم شد خودش باهام تماس میگیره...اجازه نداد سوال دیگه ای ازش بپرسم...بهم گفت که سرش خیلی شلوغه باید بره... یکی دو روزگذشته منتظر تماس مگی بودم ...ولی اون زنگ نزد ...با خودم فکر کردم شاید سر قضیه ی ما با خانوادهش به مشکلی برخورد کرده...ولی پدر و مادرش از من خوشش اومده بود ...مخالفتی با اینکه ما باهم ازدواج کنیم نکرده بودن...پس این دفعه دلمو زدم به دریا با موبایل پدر مگی تماس گرفتم ...بعد از اینکه گوشیش چند بار بوق خورد ...بالاخره جواب داد...صداش پشت تلفن میلرزید ...از مگی پرسیدم... بهش گفتم که نمیتونم باهاش تماس بگیرم... اون در حالی که سعی میکرد جلوی گریه ش رو بگیره بهم گفت که دیگه با مگی تماس نگیرم... به زندگی خودم فکر کنم...اون لحظه دنیا جلوم تیره و تار شد ...التماس کردم فقط یکباراجازه بده که با مگی حرف بزنم... آقای جونس در حالی که گریه میکرد گفت دیگه نمیتونم هیچ وقت با مگی صحبت کنم...یعنی اون هیچ وقت نمیتونه باهام صحبت کنه...بهم گفت پسرم برو دنبال زندگیت...برو همون جور که مگی دوست داشت شاد زندگی کن... از حرفهای پدر مگی هیچی نفهمیدم... داشتم دیونه میشدم... پشت تلفن داد زدم "خواهش میکنم اقای جونس دارم دیونه میشم...بهم بگید مگی کجاست ...فقط یه لحظه خودم صداشو بشنوم..."پدر مگی بیشتر از اون نمیتونست ادامه بده...به شدت گریه میکرد ...مردی که نمیشناختم کی بود ...جای اقای جونس گوشی رو گرفت ...من فقط التماس میکردم ...اون مرد گفت که مگی وقتی میخواست بیاد فرودگاه تو راه با یه ماشین که رانندش مست بوده ..بخاطر همین با سرعت رانندگی میکرده تصادف کرده ...مگی قبل از اینکه نیروی امداد برسه بخاطر خونریزی شدید میمره... شیوون در حالی که به شدت گریه میکرد اینها رو برای کیو که اوهم مثل شیوون اشک میریخت تعریف کرد: بعد از اون روز من حسابی داغون شدم... اگه لیتوک نبود ...اگه عشق بچه ها نبود حتما از پا در میومدم... ولی همین ها منو رو پا نگه داشت... لیتوک با محبت زیادش... دیدن لبخند زیبای بچه ها و خونوادهاشون... باعث شد تا دوباره زندگی کنم...تا از مرگ عشقم داغون نشم ...کمرم خم نکنم...صدای هق هق گریه شیوون توی اتاق میپیچید .
کیو خودشو به شیوون نزدیکتر کرد درحالی که اروم اروم اشک میریخت شیون رو تو اغوش گرفت .کیو قبل از اینکه شیوون رو ببینه عشق واقعی رو درک نکرده بود، ولی الان میدونست از دست دادن کسی که خیلی برات عزیزه چقدر سخته. سعی کرد شیوونو محکمتر تو اغوشش بگیره تا بلکه یکم شده حتی یکم از درد قلب شیوونو کم کنه. شیوون تو اغوش کیو احساس ارامش عجیبی کرد، ارامش که خیلی فرق داشت .گرمای این اغوش یه جور دیگه بود ،انگار که قلب شیوون رو که بیتاب و بیقرار بود مطمین و اروم میکرد، گرمای این اغوش واقعا لذت بخش بود. کیو هم از گرمای وجود شیوون که تو اغوشش بود لذت میبرد.
*********************************
"بابایی...بابایی... موبایل عمو وونی داره زنگ میخوره..." یونجو در حالی که موبایل شیوون رو دستش گرفته بود به سمت کیو که توی حال روی مبل نشسته بود مجله ای رو که تو دستش ورق میزد اومد .کیو مجله رو روی میز گذاشت موبایل رو از یونجو گرفت به صحفه نمای اون نگاه کرد تماس گیرنده دکتر بورن بود . کیو از روی مبل بلند شد به طرف درحموم رفت ضربه ای به در حموم زد گفت: شیوون کی کارت تموم میشه؟ ...موبایلت چند دقیقه ی داره تو سرخودش میزنه... شیوون با شنیدن صدای کیو دوش رو بست تا بهتر متوجه حرفهای کیو بشه پشت در اومد گفت: کیه که زنگ میزنه؟...کیو گفت: دکتر بورنه...شیوون گفت: میشه جوابشو بدی..؟بگو چند دقیقه ی دیگه باهاش تماس میگیرم....کیو گفت : باشه...از پشت در حموم دور شد دوباره صدای زنگ موبایل شیوون بلند شد اینبار هم دکتر بورن بود ،کیو دستشو رو گوشی کشید تماس وصل شد گفت: الو...سلام دکتر بورن...نه حالش خوبه...فقط دستش بنده...اره ...گفت چند دقیقه دیگه خودش باهاتون تماس میگره...بله خونه ایم...میخواید بیاد اینجا؟... نه چرا مزاحمی...قدمتون رو چشم...ادرس؟...خوب یاداشت کنید....درهمون لحظه شیوون با حوله لباس که به تن داشت از حموم بیرون اومد جلوی کیو ایستاد منتظر شد تا مکالمه ش تموم بشه.
کیو با گفتن: میبینمتون ...فعلا...گوشی رو از گوشش پایین اورد، شیوون که تو اون حوله ی سفید لباس جذابتر شده لپاش از گرمی حموم قرمز شده بود نگاه کرد گفت: دکتر بورن گفت با یه چند تا از دوستاش تا یکساعت دیگه میخوان بیان دیدنت ...ادرس خونه رو میخواست منم بهش دادم...درحالی که موبایل رو به سمت شیوون میگرفت به لباسهای شیوون که روی میز گذاشته بود اشاره کرد ادامه داد: بهتره زودتر لباساتو بپوشی وگرنه سرما میخوری..میخوای کمکت کنم؟... شیوون به سمت میز رفت لباسها رو برداشت گفت: نه خودم میپوشم...کیو دستاشو تو جیب شلوار کرد گفت: باشه ...به سمت اشپزخونه رفت گفت: من برم وسایل پذیرای رو برای اومدن مهمونها حاضر کنم...شیوون هم گفت: ممنون...به سمت اتاقش رفت تا برای اومدن مهمونا حاضر بشه.
.............
ژومی وهنری و ودونگه و هیوک روی مبلها وسط حال نشسته بودن به کیو و شیوون که وسطشون یونجو نشسته بود با کنجکاوی به اون چهار تا خیره شده بود نگاه کردن. کیو برای اینکه فضا رو عوض کنه لبخندی زد گفت: خواهش میکنم بفرماید قهوه تون رو بخورید تا سرد نشده...ایونهه و ژومی و هنری تشکر کردن مشغول خوردن قهوه شدن ناگهان دونگهه فنجون قهوه ش رو روی میز گذاشت با شیطنت خاصی گفت: میدونید الان چی میچسبه ؟...هنری چشم غره ای به دونگهه رفت ولی دونگهه بهش توجه نکرد شیوون از سرزندگی دونگهه لبخندی به لبش نشست . کیو هم در حالی که میخندید گفت: نه چی میچسبه ... دونگهه به کیو نگاه کرد با حالتی کودکانه گفت: بستنی... هیوک با ارنجش به پهلوی دونگهه زد خیلی اروم گفت: هائه دیونه شدی... یونجو که با شنیدن کلمه بستنی تعجب کرده بود با حالت بچگونه ای اخمی کرد گفت: عمو بستنی اونم توی زمستون؟...مگه میخوای گلو درد بگیری؟... دونگهه با شادی نگاهی به یونجو کرد گفت: ولی عمو باور کن خیلی میچسبه ...
هنری برای اینکه قضیه رو درست کنه با لبخند به یونجو که دستاشو تو سینه ش جمع کرده بود با اخم به دونگهه نگاه کرد گفت: یونجو جان این عمو رو ولش کن...برای خودش یه چیزی میگه... در حالی که با اخم به دونگهه نگاه کرد ادامه داد : ایشون یکمی خجسته تشریف دارن....یونجو چشماش گشاد شد با تعجب گفت: خجسته؟... رو به کیو کرد گفت:بابایی خجسته یعنی چی؟.... کیو مونده بود چی جواب یونجو رو بده . شیوون هم ریز ریز میخند. هیوک با اخم نگاهی به هنری کرد قبل از اینکه دونگهه چیزی بگه بدون اینکه نگاه اخم کردشو از هنری بگیره گفت: یونجو جان عمو هنری حرف بدی زد ..هنری اخم کرد خواست حرفی بزنه که کیو که دید اوضاع الان خراب میشه در حالی که هول کرده بود لبخندی زد به یونجو گفت: یونجو بابا بره تو اتاقشو با اسباب بازیهاش بازی کنه...باشه؟... یونجو دلش نمیخواست که بره پس نگاهوش به شیوون انداخت شیوون چشمکی به یونجو زد خیلی اروم و مهربون در حالی که پشت یونجو رو نوازش میکرد گفت: برو عزیزم ...برو برای من یه نقاشی خوشگل بکش باشه؟...
یونجو از شنیدن اسم نقاشی ذوق کودکانه ای کرد گفت: باشه...الان میرم...برات یه نقاشی خوشگل میکشم عمو وونی...با ذوق به سمت اتاقش دوید. دونگهه از دفاعی که هیوک ازش کرده بود خوشحال شد به سمت هیوک خم شد بوسه سریعی روی لب هیوک گذاشت ،هیوک از این حرکت تعجب کرد با چشمانی گشاد شده به سمت دونگهه برگشت با بهت خیره شد .هنری حسابی عصبانی شده بود خواست حرفی بزنه که ژومی دست هنری رو با دست گرفت برای اینکه هنری رو اروم کنه دستشو به ارومی فشار داد. هنری به سمت ژومی که با مهربونی نگاهش میکرد برگشت.
کیو که جو رو سنگین دید از روی مبل بلند شد گفت: من برم میوه بیارم...شیوون نگاه تشکرامیزی به کیو کرد ،کیو در جواب نگاه شیوون دستش رو اروم رو شونه شیوون زد. ژومی به شیوون نگاه کرد گفت: به نظر حالتون بهتر شده؟... شیوون لبخند زد گفت:بله...با مراقبتهای کیو شی خیلی بهترم...در حالی که به اون چهار نفر نگاه میکرد لبخندش غمگین شد گفت: به لطف اون جشنی که هیچ وقت برگزار نشد باعث شد با سه انسان مهربون و فوق العاده اشنا بشم...لبخند زیبای زد که چال گونه هاش پیدا شد گفت: شما باهام دوست شدید ...یه دوستی ارزشمندو پاک...من واقعا به دوستی با شما افتخار میکنم... هنری با یاداوری جشن غمگین شد سرشو پایین انداخت گفت: اره...حیف که اون جشن برگذار نشد ...همه کارهای جشن انجام شده بود...حتی دکوره هم اماده بود...
دونگهه ناگهان با شادی دستاشو بهم زد گفت: ما که همه کاراشو کردیم...پس بیاین این جشن رو برگذار کنیم... هومممم...به اونها نگاه کرد. هیوک گفت: نمیشه هایه... دیگه سالنی نداریم که بخوایم جشن رو بگیریم... معلوم نیست که دوباره بیمارستان حاضر بشه سالن همایش شو در اختیارمون بذاره ...دونگهه با تعجب گفت: خوب تویه سالن دیگه جشن رو بگذار کنیم.... هنری با کلافگی گفت: احمق جون ...ما بخاطر بچه ها مریض و یتیم میخواستیم اون جشن بگیریم... اگه بخوای جای دیگه جشن بگیریم بچه های مریض نمیتونن بیان که ...ژومی که داشت متنفکرانه به بحث اونها گوش میکرد گفت: من فردا صبح که رفتم بیمارستان میرم با مسئولش صحبت میکنم...شاید راضی بشه یکبار دیگه بهمون سالن رو بده...هنری با شادی نگاهی به ژومی کرد گفت: واقعا؟... ژومی لبخندی زد گفت: گفتم که هنری... شاید راضی بشه... امتحان کردنش که ضری نداره... هنری به سمت ژومی خم شد بوسه ای سریع و اروم روی لبای ژومی زد او را به اغوش گرفت گفت: ممنون عشقم... ژومی از حرکت هنری خجالت کشید در حالی که اون رو از خودش جدا کرد اروم گفت: هنری...هیوک نیشخندی زد گفت: لطفا این کارها رو بذارید تو خونتون انجام بدین... هنری از حرف هیوک گونه هاش رنگ گرفت با خجالت رو به شیوون که با لبخند به اونها نگاه میکرد کرد گفت: ببخشید ...
شیوون گفت: خوشحالم دوستای به خوبی شما دارم... درهمون موقع کیو با ظرف میوه از راه رسید ظرف رو روی میز وسط مبلها گذاشت با دست بهش اشاره کرد گفت: بفرماید... دونگهه با دیدن توت فرنگی های داخل ظرف میوه با ذوق کودکانه ای گفت: آخجون...توت فرنگی ...هیوکی ببین... هیوک با ارنج به پهلوی دونگهه زد به ارومی با حرص گفت: اروم باش هائه...عابرمونو بردی...کیو و شیوون و ژومی و هنری با لبخند به دونگهه نگاه کردن .کیو از رابطه بین ژومی و هنری و ایونهه خیلی خوشش اومده بود رابطه عاشقانه و پاک . تو دلش ارزو کرد که یه روز این رابطه بین اون و شیوون هم به وجود بیاد. کیو با خودش فکر کرد شیوون قلب خیلی مهربونی داره من اگه یکم تلاش کنم حتما میتونم این قلب رو مال خودم کنم "اره من باید همه تلاشم رو برای بدست اوردن شیوون بکنم."
***************************************
آجوما کلاه بافتنی ابی روی سر یونجو گذاشت اورکت کوتاه سفید رو هم تنش کرد خواست زیب اورکت روببنده که درهمون لحظه شیوون درحالی که کت سفیدی با خطوط طلای که روی یقه جلو کت رو زینت داده بود با یک شلوار سفید یه بلوز مردانه سفید که زیر کت و شلوار پوشیده بود موهای خوش حالتشو به یک طرف شونه کرده بود با یک لبخند زیبا از تو اتاقش بیرون امد . اجوما با دیدن تیپ شیوون با حیرت به اون خیره شد . شیوون وقتی نگاه اجوما رو روی خودش دید به سرتاپای خودش نگاهی کرد گفت: آجوما خیلی بد شدم؟... اجوما با این حرف شیوون به خودش اومد با دستپاچگی گفت: نه اقا ...خیلی هم خوب شدید... واقعا یه مرد کاملید.... سفید خیلی بهتون میاد...یونجو هم با شادی به طرف شیوون اومد گفت: عمو وونی شبیه فرشته ها شدی.... فقط دو تا بال کم داری....
شیوون از حرف یونجو خنده ای کرد بعد با نگاهی به اطراف انداخت رو به اجوما پرسید : پس کیوهیون شی کوش؟...آجوما گفت: هنوز تو اتاقشون ...یونجو اخمی کرد در حالی که دستاشو سینه ش جمع میکرد با کمی خشم گفت: هنوز حاضرنشده...هر وقت میخوایم به مهمونی بریم همیشه همینطوری طولش میده...شیوون در حالی که چشماش گشاد شده بود با تعجب گفت: هنوز حاضر نشده؟... دیر میرسیما...به سمت اتاق کیو رفت. اجوما کمی اخم کرد رو به یونجو که هنوز دست به سینه و اخم الود ایستاده بود گفت: یونجو عزیزم ...ادم راجع به پدرش اینجوری صحبت نمیکنه....
شیوون بعد از اینکه ضربه ای به در زده بود جواب "بفرماید" رو شنیده بود اروم دروباز کرد به داخل اتاق رفت .کیو جلوی اینه قدی اتاقش ایستاده بود کت سورمه ای رواز تنش دراورد با عصبانیت اون رو به طرفی پرت کرد کت درست نزدیک پای شیوون به روی زمین افتاد. شیوون از این حرکت کیو تعجب کرد با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه کرد بعد نگاهی به اتاق که پرشده بود از بلوز و شلوار و کت های مختلف که این ور و اون رو اتاق افتاده بود نشیخندی زد گفت: اینجا احیانا جنگی به وقوع پیوسته؟... کیو با شنیدن صدای شیوون با کلافگی در حالی که کت مشکی تو دستش بود کمر راست کرد خواست حرفی بزنه که با دیدن شیوون تو اون کت و شلوار درهمون حالت خشکش زد با دهنی باز به شیوون نگاه کرد قلبش با دیدن تیپ شیوون به شدت میتپید.انقدر شدت تپش قلبش بالا رفته بود که احساس میکرد کل بدنش قلب شده در حال تپیدنه ،خیلی دلش میخواست جلو بره بوسه ای محکم و عاشقانه از لبهای صورتی شیوون بگیره، چقدر شیوون تو این کت و شلوار سفید میدرخشید واقعا زیبا شده بود، اگه میتونست همین جا با شیوون یه عشقبازی زیبا رو شروع میکرد از این فکر گونه هاش رنگ گرفت.
شیوون که متوجه بیحرکت موندن کیو شده بود قدمی به سمتش برداشت با نگرانی گفت: کیو حالت خوبه؟...کیو با حرکت شیوون به خودش اومد اب دهنشو به سختی قورت داد نگاهشو از شیوون دزدید برای اینکه شیوون متوجه تغییر رنگ گونه هاش نشه با دستپاچگی گفت: نمیدونم...نمیدونم...کدوم کت رو بپوشم... شیوون نگاهی به لباسهای که هر کدوم طرفی افتاده بود کرد به سمت یکی از اونها رفت کت صورتی کم رنگی رو از روی زمین برداشت اون رو به سمت کیو که باکلافگی میون لباسهاش میگشت گرفت گفت: به نظر من این کت خیلی بهت میاد ...برای امشب مناسبه...کیو نگاهی به کت صورتی که دست شیوون بود کرد گفت: عالیه...به سمت شیوون رفت هنوز نتونسته بود به حال خودش مسلط بشه پس با دستای که کمی میلرزید خواست کت رو از شیوون بگیره شیوون که لبخند به لب داشت کت به حالت اماده به طرف کیو گرفت گفت: برگرد بپوش...
کیومیخواست مقاومت کنه ولی توان اینکارو نداشت پس چرخید به کمک شیوون کت رو تنش کرد . شیوون اون رو به ارومی به سمت اینه هول داد در حالی که پشت سراو بود به اینه نگاه کرد گفت: چقدر زیبا شدی... کیو واقعا این لباس و شلوار سفید با این کت صورتی خیلی برازندت کرد... کیو از توی اینه به خودش نگاه کرد ناگهان نگاه هر دوشون تو اینه به هم گره خورد .شیوون توی دلش زیبای کیو رو تحسین میکرد .کیو واقعا زیبا بود . شیوون ناگهان به خودش اومد به خودش گفت: من دارم به چی فکر میکنم؟... پس سریع نگاهشو از اینه گرفت در حالی که به سمت در میرفت بدون اینکه به کیو نگاه کنه گفت: من و یونجو توحال منتظرتیم...زود بیا... شیوون برای اولین بار احساس پیدا کرده بود که تا حالا تجربهش نکرده بود خودشم نمیدونست چرا در مقابل کیو اینجور شده بود ؟چرا احساس کرده بود با دیدن کیو چیزی ته دلش فرو ریخت؟ خودشم از احساسهای که برای یک لحظه پیدا کرده بود سردرگم بود نمیدونست اسم این احساسهاتش چیه.
............................
سالن کنفرانس به طرز زیبای تزیین شده بود بچه ها با شادی روی صندلیها نشسته بودن با هم حرف میزدن و میخندین. شیوون و کیو و یونجو با هم وارد سالن شدن با راهنمای یه مرد به سمت صندلیها ردیف اول سالن رفتن. ژومی و لیتوک وکانگین با دیدن اونها از روی صندلی بلند شدن.ژومی یه کت و شلوار طوسی خوشرنگی پوشیده بود، لیتوک هم مثل شیوون کت و شلوار سفید پوشیده بود که یونجو با دیدنش دست شیوون رو کشید با حالت کودکانه ای گفت: عمو وونی ...عمو تیکی هم مثل تو فرشته ی بدون بال شده....همه از حرف یونجو به خنده افتادن .کانگین که کت و شلوار مشکی به تن کرده بود به سمت یونجو خم شد گفت: پس حتما منم شیطون بدون بالم...یونجو چشماشو ریز کرد با دقت به سرتاپای کانگین نگاه کرد گفت: نمیدونم... ولی میدونم تو خیلی مهربونی عمو کانی... شیطونا که مهربون نمیشن...میشن؟... شیوون کمر خم کرد کنار گوش یونجو گفت: اره عزیزم.. شیطونا مهربون نمیشن...پس عمو کانگین شیطون نیست... کانگین لبخند زد با دست موهای یونجو رو بهم ریخت گفت: تو خیلی نازی یونجو... ژومی با دست به صندلیها اشاره کرد گفت: بفرماید بنشیند ...الان برنامه شروع میشه....
...............
جشن به خوبی برگزار شد همه برنامه ها شاد و قشنگ بود ،همه از اجراهای این جشن راضی بودن. بچه ها واقعا لحظات شادی رو گذرونده بودن .لبخند شادی بچه ها باعث شده بود شیوون احساس دلتنگی کنه، دلتنگی برای با بچه ها بودن ،باهاشون حرف زدن. دلش برای کارش تنگ شده بود ،این دلگتنی ها باعث حلقه زدن اشک توی چشمای شیوون شد. ناگهان هنری روی صحنه اومد درحالی که لبخندی میزد گفت: حسن ختام جشن برنامه ای که یه تعداد بچه ها امادهش کردن ...امیدوارم که با تشویقاتون اونا رو خوشحال کنید... همه شروع به دست زدن کردن یه تعداد دختربچه و پسر بچه همراه دونگه روی سن اومدن پشت سرهم ایستادن .دونگهه میکروفون رو از پایه اش جدا کرد همونطور که لبخند میزد به پسر بچه ای که جلوتر از همه بود داد.
پسر بچه بعد از اینکه صداشو صاف کرد لبخندی زد گفت: ما بچه های یتیم خونه باغ گلها این سرود رو تقدیم میکنیم به کسی که وجودش برامون خیلی مهمه...اون برای ما شادی و سلامتی اورده...اون وقتی پیش ما میاد اونقدر بهمون ارامش میده که احساس میکنیم خوشبخت ترین بچه های روی زمنیم... قطره اشکی روی گوشه چشمش بود با دست پاک کرد گفت: این تقدیم به تو ای فرشته ی سفید پوش ...میکروفون رو به دونگهه داد اهنگ قشنگی شروع به پخش شدن کرد بچه ها باهم شروع کردن به خوندن سرود :
" خورشید میخوابه تو بیداری / ستاره میدرخشه تو بیداری/چشمان خستهی تو امید چشمان منست/ دستای مهربون تو شفابخش قلب جان منست/ وقتی چشمانت اشک میریزن لبانت میخندن/ تو غمگینی ولی شادی به ما میبخشی/ تو واقعا فرشته ای قلب مهربانت ، لباس سفیدت همه نشانه فرشته بودن توست/ دوستت دارم و از خدایم سلامتی تو رو میخوام/ همیشه با لبخند امید بخشت کنارم باش /"
سرود با اهنگ ملایمی زیبای تموم شد بچه ها به نشونه احترام به طرف مهمونها جشن تعظیم کردن همه مهمونها از جاشون بلند شدن شروع به تشویق بچه ها کردن. هنری با دسته گلی جلو رفت اون رو به پسر بچه ای که قبل از شروع سرود صحبت کرده بود داد. پسر بچه خنده قشنگ کرد دوباره بلند گو رو از دونگهه گرفت گفت :ما بچه های باغ گلها این دسته گل رو تقدیم میکنیم به عمو وونی عزیزمون که تو این مدتی که پیش ما میاد بهمون سرمیزنه.... با خودش شادی برای ما اورده...عمو وونی من از طرف خودم میگم ...میدونی بچه های دیگه هم مثل من هستن... وقتی شما رو میبنیم یادم میره که تو این دنیا تنهام...هر روز برای دیدنت لحظه شماری میکنم... کاش شما پدرمن بودین... عمو وونی عزیزم این چند وقتی که نتونستی پیش ما بیان ...پسربچه صداش میلرزید معلوم بود که بغض کرده سرشو پاین انداخت با بغض گفت: نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ...بهم سخت گذشته... همیشه برات دعا میکنم... تا زودتر خوب بشی... من دوباره بتونم شما رو با همون خنده های زیباتون ببینم...عمو وونی خیلی دوستت دارم...بغض پسر بچه شکست قطره های اشک صورت کوچکش خیس کرد بچه های دیگه هم حال بهتری نداشتن.
شیوون که از اول جشن هم دلتنگیش بهش فشار اورده بود ولی سعی کرده بود خودشو کنترل کنه حالا با شنیدن حرفهای اون پسر بچه دیگه نتونست خودشو کنترل کنه اشک تمام پهنای صورتشو پوشنده بود .شیوون شدید گریه میکرد ،کیو با دیدن اشکهای بچه ها و بیقراری شیوون چشماش او هم از اشک خیس شد. دونگهه گوشه ای از سن ایستاده بود اروم گریه میکرد ،هنری هم درحالی که اشک چشماش رو خیس کرده بود خم شد پسر بچه رو به اغوش کشید اروم کنار گوشش گفت: میخوای بریم پایین این دسته گل رو بدی به عمو وونی؟... پسر خیلی اروم گفت: اره... هنری دست پسر بچه رو گرفت باهم از سن پایین اومدن ؛بقیه بچه ها هم پشت سراونا راه افتادن .شیوون شدید گریه میکرد لیتوک که کنار ایستاده بود اروم گریه میکرد دستشو روی شونه شیوون گذاشت. شیوون بدون هیچ عکس العملی فقط گریه میکرد در واقع تمام کسانی که تو سالن بودن هم اروم گریه کردن. پسر بچه همراه هنری جلوی شیوون ایستاده دسته گلی رو به سمت شیوون گرفت با چشمانی خیس از اشک به شیوون که شدید گریه میکرد نگاه کرد گفت: عمو وونی جونم این گلها مال ...ولی گریه بهش امون نداد تا بقیه حرفشو بزنه.
شیوون دو زانو جلو پسر بچه نشست با دستایی که از شدت گریه میلرزید دسته گل رو ازش گرفت به سختی میون گریه ش گفت: جونم...پسر بچه رو به آغوش گرفت برای اینکه شیوون راحتتر بتونه پسر بچه رو بغل کنه خم شد دسته گل رو از دست شیوون گرفت . شیوون هم که کاملا دستاش خالی شده بود پسر بچه رو محکمتر به آغوش کشید . بچه های دیگه هم دور اونا حلقه زده بودن . شیوون وقتی بچه ها رو دید دستاشو از هم باز کرد تا بچه ی بیشتری رو بتونه تو اغوش بگیره.یونجو که کنار کیو ایستاده بود به این صحنه فقط با بهتزدگی نگاه میکرد اخه اون پدری به خوبی کیو داشت که هیچ وقت اون رو تنها نذاشته بود .
چند دقیقه ای به همین حالت گذشت دوتا خانم مسئولی که با بچه ها به این جشن اومده بودن به بچه ها نزدیکتر شدن یکی از اونا گفت: بچه ها بسه...عمو وونی رو خسته نکنید.... اون هنوز کاملا حالش خوب نشده... بچه ها با شنیدن این حرف یکی یکی عقبتر اومدن. شیوون هنوز هم گریه میکرد کیو دستشو روی شونه ی شیوون گذاشت اروم گفت: اروم باش شیوون... حالت بد میشه ها ...ولی شیوون نمیتونست جلوی خودشو بگیره . اخرین نفری که از اغوش شیوون بیرون اومده پسر بچه بود که با چشمان خیس از اشک به شیوون نگاه میکرد . پسر بچه سعی کرد لبخند بزنه با صدای گرفته ای گفت: عمو وونی جونم زود خوب شو باشه؟... ما توی باغ گلها منتظرتیم تا دوباره بیای پیشمون...
شیوون فقط تونست سرشو به علامت باشه تکون بده.کیو زیر بازوی شیوون رو گرفت به اون کمک کرد تا از روی زمین بلند بشه لیتوک با چشمانی خیس از اشک و نگران به شیوون نگاه کرد با دستاش دو طرف صورت شیوون رو قاب گرفت تو چشمای شیوون که هنوز اشک بارون بود نگاه کرد گفت: اروم باش وونی جونم... اروم باش...خجالت دوباره بد میشه ها...کانگین که کنار لیتوک ایستاده بود رو به کیو کرد گفت: کیو شی شیوون رو ببر بیرون تا یه ابی به دست و صورتش بزنه تا حالش کمی بهتر بشه....لیتوک با این حرف کانگین دستش رو اروم از دو طرف صورت شیوون پایین اورد. کیو بلافاصله بازوی شیوون رو گرفت به اون کمک کردن از سالن خارج بشن.لیتوک خواست دنبالشون بره که کانگین دستشو گرفت لیتوک به کانگین نگاه کرد. کانگین اروم گفت: نرو ...بذار باهم باشن...بیا باهات کار دارم...
کیو شیوون رو به سمت دستشوی میبرد ناگهان شیوون ایستاد شیوون هنوزم گریه میکرد کیو نگاه نگران به شیوون کرد گفت: اروم باش شیوونی...بابا حالت دوباره بد میشه ها...گریه برات خوب نیست...شیوون میون گریه اش بریده بریده گفت: دلم...دلم...خیلی تنگ شده...برای ...بچه ها برای... خندهاشون... میخوام بگردم...سرکارم... کیو دستاشو روی شونه های شیوون گذاشت در حالی که به صورت خیس از اشک شیوون نگاه میکرد گفت: فردا که برای چکاب اومدیم از دکتر جانگ میپرسم اگه گفت که مشکلی نداره برگرد سرکارت باشه؟... دستشو رو زیر چونه ی شیوون گذاشت اروم اون رو بالااورد دوباره گفت: باشه؟... شیوون فقط سرشو به علامت تایید تکون داد کیو دیگه طاقت دیدن اشکای شیوون رو نداشت قلبش تو سینه ش بیتاب میکرد با دیدن اشکای شیوون از غم فشرده شد ناخوداگاه سرشو جلو برد لب برلبهای خیس شیوون گذاشت اروم و طولانی اونها رو بوسید .
شیوون از این حرکت کیو شوکه شد گریه ش بند اومد با چشمانی گشاد شده بدون هیچ عکس العملی به روبرو خیره شده بود چند لحظه بعد کیو اروم لباشو از لبای شیوون جدا کرد بدون اینکه به اون نگاه کنه با صدای ارومی گفت: ببخشید ...دیگه طاقت دیدن گریه هاتو نداشتم... شیوون فقط شوک زده به کیو که سرشو پایین انداخته بود نگاه میکرد شیوون از این بوسه قلبش لرزید ه بود یه احساسی که نمیدونست دقیقا چیه سراغش اومده بود.
تو راه برگشت به خونه توی ماشین حتی یک کلمه هم با حرف زدن.حتی بهم دیگه نگاه هم نمیکردن. کیو از شیوون هم خجالت میکشید هم نگران بود که شیوون از دستش ناراحت شده باشه. شیوون هم با خودش و احساسش شدید او درگیر بود نمیدونست اسم این احساساتی که بهش دست داد چیه.اخه کیو یه مرد بود مثل خودش پس نمیتونست عاشقش شده باشه ولی پس این احساس چی بود؟ از طرفی کیو گفته بود که گی هست قبلا از مردی خوشش میاومد قصد ازدواج با او را داشت پس یعنی کیو عاشقش شده بود؟ خودش هم گیج شده بود کیو و شیوون اونشب رو بدون اینکه با هم حتی یک کلمه هم حرف بزنن به اتاقهای خودشون رفتن. کیو به امید اینکه شیوون همه چیز رو فراموش کنه شیوون به امید اینکه بتونه احساسش رو بفهمه باهاش کنار بیاد.
....................................
روی صندلی پشت میز صبحانه نشسته بودن بدون اینکه باهم یک کلمه صحبت کن هر دوشون سرشون پایین بودن خیلی اروم صبحونه میخوردن .اجوما لیوانهای قهوه رو جلوی شیوون وکیو گذاشت نگاهی متعجب به اون دوتا که وقتی پشت میز نشسته بودن حتی یک لحظه هم بهم نگاه کرده بودن انداخت، احساس میکرد یه اتفاقی افتاده ولی جرات اینکه بپرسه رو نداشت پس نگاهی به یونجو که او هم با گیجی به پدرش و شیوون نگاه میکرد کرد. یونجو که از نگاه اجوما متوجه سوالش شده بود به علامت نمیدونم شونه هاشو بالا انداخت .
کیو یک قلوب بیشتراز قهوه ش نخورده بود که روی صندلی بلند شد بدون اینکه به شیوون نگاه کنه با صدای ارومی گفت: امروز موقع چکابته...من میرسونمت...بعدشم باید بریم پیش دکتر جانگ...با دستش سر یونجو رو نوازش کرد از اشپزخونه خارج شد. شیوون هم بدون اینکه قهوه شو بخوره از پشت میز بلند شد از اجوما به خاطر صبحونه تشکر کرد از اشپزخونه خارج شد. یونجو و اجوما هر دو با تعجب به خارج شدن انها از اشپزخونه نگاه کردن. اجوما با تعجب گفت: اینا امروز چشون شده... یونجو در جواب اجوما گفت: بابا و عمو وونی از دیشب یه چیزشون شده...اجوما با تعجب به یونجو نگاه کرد گفت: از دیشب ؟!!... یونجو یه قلوب از شیرش خورد گفت: اوهوممم... بعد از جشن...
تو ماشین هم به سکوت گذشت بعد از ان بوسه هر دو وقتی کنار هم قرار میگرفتن ضربان قلبشون بالا میرفت ولی هیچکدوم از حال همدیگر خبر نداشتن یه ساعتی طول کشید تا چکاب شیوون تموم شد. شیوون از تو اتاق بیرون اومد کیو از روی صندلی تو راهرو که نشسته بود بلند شد شیوون که بخاطر چکاب خسته شده بود با بیحالی به کیو نزدیک شد ؛کیو به صورت رنگ پریده شیوون با نگرانی نگاه کرد گفت: حالت خوبه ؟... شیوون به ارومی جواب داد : اره... فقط یکم خسته شدم... زودتر بریم پیش دکتر جانگ تا تو بتونی زودتر بری شرکت به کارت برسی...این یه ماه یکبار که من چکاب دارم ...تو اون روز از کار و زندگیت میوفتی... ببخشید...کیو با گرفتن بازوی شیوون کمک کرد گفت: این حرفو نزن...من که کاری نمیکنم....
دکتر جانگ به شیوون و کیو که روی صندلی نشسته بودن نگاه کرد گفت: خوب خدارو شکر ...دکتر چویی حالت خیلی بهتر شده ...ولی هنوز هم باید مراقب باشی... شیوون لبخندی کمرنگی زد گفت: چشم...ولی میخوام بگردم بیمارستان...دلم خیلی تنگ شده...تو این چند ماهه همش تو خونه بودم حسابی کلافه شدم... دکتر جانگ دستاشو روی میز گذاشت وکمی روی میز خم شد گفت: معلومه برای کسی که روز و شب توی بیمارستان بود چند ماه تو خونه موندن واقعا خسته کنندهس...خوب حالا که میخوای برگردی مشکلی نیست... ولی یه شرایطی داره... شیوون از حرف دکتر جانگ خوشحال شد لبخندش پررنگتر شد گفت: چه شرایطی ؟... دکتر جانگ به پشتی صندلیش تکیه داد دستشو تو سینه ش جمع کرد گفت: نباید خودتو خسته کنی...در ضمن شبها هم نباید شیفت بمونی... شب بیداری برات خوب نیست...اوکی؟...
شیوون با شادی گفت: باشه...باشه... شریطون قبول...کیو که از شادی لبخند شیوون او هم لبخند میزد گفت: من بعد ظهرها موقعی که خودم دارم میرم خونه میام دنبالش با خودم میبرمش... خیالتون راحت باشه... دکتر جانگ به کیو نگاه کرد گفت: این عالیه اقای چو... ممنون... شیوون و کیو از روی صندلی بلند شدن شیوون در حالی که با دکتر جانگ برای خداحافظی دست میداد گفت: فردا میبمتون ...دکتر جانگ لبخند زد گفت: بله حتما دکتر چویی... فقط شرطها یادت نره... شیوون گفت بازم چشم...
......................................
کیو توی ماشین جلوی بیمارستان منتظر شیوون نشسته بود شش ماهی میشد که هر روز صبح شیوون رو به بیمارستان میرسوند بعد ظهر هم بعد از کارش تو شرکت به دنبال او میامد باهم به خونه میرفتن. شیوون درحالی که از دویدن نفس نفس میزد کمربند ماشین رو بست گفت: ببخشید دیر کردم...خیلی معطل شدی؟.... کیو لبخند زد گفت : نه...پنج دقیقه ای بیشتر نیست که اومدم...درهمون موقع موبایل شیوون زنگ خورد شیوون به صحفه موبایلش نگاه میکرد گفت: کریسه....کیو اشاره کرد که گوشی رو روی بلند گو بذاره تا اون هم با کریس حرف بزنه. شیوون تماس رو برقرار کرد روی بلند گو گذاشت : سلام کریس... سلام اندرو...( کریس به امریکای سلام کرد ) کریس به کره ای صحبت کن...گوشی رو بلند گوئه...کیو هم میخواد باهات صحبت کنه...باشه...کیو شی خوبی؟... کیو بدون اینکه نگاهشو از خیابون بگیره گفت: سلام کریس... ممنون ...خوبم...تو خوبی؟... اره منم خوبم...ممنون... شیوون گفت: کریس چی شده که این ساعت زنگ زدی؟....
کریس که صداش قطع و وصل میشد گفت: زنگ زدم تا بگم برای عروسی منتظرتونم... شیوون چشماش گشاد شد گفت: برای عروسی؟...عروسی کی؟... کریس گفت: خوب معلومه...عروسی منو هلن دیگه.... عروسی تو هلن؟... شیوون چهره اش غمگین شد گفت: تو که میدونی من نمیتونم...که کریس حرفشو قطع کرد گفت: من نمیتونم حالیم نمیشه...الانم لوهان تو راهه...داره میاد کره...قرار شد هر وقت رسید باهات تماس بگیره... چی لوهان؟... لوهان برای چی داره میاد کره؟؟... کریس گفت: تا چند ساعت دیگه میرسه...خودش همه چیز و برات توضیح میده....الانم من بیشتر از این نمیتونم صحبت کنم...باید برم... پس من منتظرتون هستم...به زودی میبنتون... کیو شی یادت نره ...فعلا بای...تماس رو قطع کرد.
شیوون بهت زده به گوشیش و کیو که اونم حالی بهتر از شیوون نداشت نگاه کرد. کیو یه نگاه به شیوون کرد گفت: این الان چی گفت؟... لوهان تا چند ساعت دیگه میرسه اینجا؟... پس چرا قبلا بهمون خبر نداده؟... شیوون بهت زده سرشو به دو طرف تکون داد گفت: نمیدونم...
.....................................
"لوهان تو واقعا اینجایی؟... باور نمیشه....." شیوون درحالی که از تعجب چشماش گشاد شده بود به لوهان که با لبخند روی مبل کنارش نشسته بود گفت. لوهان همنطور که به شیوون نگاه میکرد لبخندی زد گفت: خیلی وقته ندیدمت...بیمعرفت ...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود... دستاشو از هم باز کرد شیوون رو به اغوش کشید سرشو روی شونه شیوون گذاشت گفت: خیلی بهت عادت کرده بودم...واقعا احساس میکرد یه برادر دیگه هم دارم... وقتی رفتی تا مدتها نمیتونستم وارد اتاقت بشم...چون نمیتونستم جای خالیتو ببینم... با این حرف اشک تو چشماش حلقه زد .
شیوون اروم پشت لوهان رو نوازش میکرد گفت: دل منم برات خیلی تنگ شده بود ...در حالی که کمی لوهان رو از اغوشش جدا میکرد گفت: ببینم هنوز شیطونی خودتو داری؟... هنوزم سربه سر بقیه میزاری؟... لوهان خنده کوچکی کرد گفت: تا دلت بخواد سرشو پایین انداخت شیوون خندید. کیو درحالی که سینی تو دستش بود پیش اونها اومد سینی رو روی میز گذاشت روی یکی از مبلها نشست. شیوون کیو رو به لوهان نشون داد گفت: ایشون چو کیوهیون هستن...یک دوست خوب... رو به کیو کرد گفت: اینم دادش کوچولوی شیطون من که ازش برات گفته بودم... کیو لبخندی زد سرشو تکون داد شیوون رو به کیو گفت: متاسفانه این اقای تنبل کره ای بلند نیست...از بس شیطونه... برعکس کریس که ارومه ...این یکی اونقدر شیطونه که هیچ کس از دست شیطنتاش در امان نیست... یه جا بند نمیشه... بارها خواستم بهش کره ای یاد بدم...ولی خوب همیشه یجوری در میرفت...کیو خنده ای کرد نگاه مهربانی به لوهان انداخت. لوهان هم با لبخند به او نگاه کرد.
بیچاره مگی
کیو عجب بوسه ای از شیوون گرفت
مرسی عزیزم
خواهش
سلام بیبی خوبی؟اخی دلم واسه وونی سوخت که مگی اونجوری مرد
خدارو شکر حالش خوب شد و برگشت یره کار
ای جان لوهانم که اومد
مرسی عزیزم
سلام عزیزم...خواهش
الان همه شیونیستا بخاطر رفتن شیوون دپرسن منم داغونم
اصلن دلم نسوخت که مگی مرد تازه خوشحالم شدم البته خب بچه شیوونی گناه داشت ولی عیب نداره کیو رو داره
دستت درد نکنه این قسمتشم عالی بود
خواهش
سلااااام گلم
. واقعا برای ادمی که اونقدر فعال بوده نشستن توی خونه و استراحت مطلق خیلی سخته.
چقدر برای شیوون سخت بوده . کلا خیلی توی زندگیش سختی کشیده
.
. چه خجالتی هم میکشیدن بعدش
. پس وونی هم یه حسایی داره به کیو فقط هنوز کامل باهاش کنار نیومده
.
. عاااااالی بود . درجه یک.
خوب خدا رو شکر وونی خوب شده و برگشت سر کارش
پس مگی مرده بود؟
کیو احساساتی شد و بو/سیدش
ممنون عزیزم
سلام عزیزم...ممنون عزیزدلم...




یه دنیا شرمنده که اینجوری جواب کامنتا رو میدم
فدات عزیزم.معلومه که باهاتم..هستم تا همیشه
خدانکنه....قربون تو
آخیییییی طفلکی چه ضربه روحی خورده
مهم اینه کیو هست.. خخخخ
کیو بوسیدششششششش همینن
جییییغغغ من خیلی خوشحال شدم..باع هو یه ذره عرضه از خودتون نشون بدین
من که منتظر جاهای خیلی خیلی خوبشم
ببینم نکنه دختره زندس!!!!
مرسی حناییییی گل گلدونم واسه آپ داستانا
و نرسی از نویسنده ی گل واسه فیک به این باحالییییی
کلی تشکر
خواهش خوشگلم.... ممنون که هستی ...ممنون که هنوز باهامی

