سلام دوستای عزیزم....
اینم از این داستان...بفرماید ادامه...
بو/سه بیستم
12 ژوئن 2012
((زندگی شیرین ))
صدای کودکانه برادرش امد : هیونگ من برم بیارمش...بادبادکم رفتش اونجا بالا درخت... رو به برادرش فریاد زد : نه نرو ...خودم برات میارم ... تو از جات تکون نخور باشه؟...به درخت روبرویش نگاه کرد ،دوان برای گرفتن بادبادک به طرفش رفت که باد تند وزید بادبادک از روی درخت بلند شد به هوا رفت با فاصله زیاد پایین امد روی درخچه کوچکی لبه صخره افتاد با گفتن : اه لعنتی ...سرعتش دویدنش را بیشتر کرد به لبه تپه رسید نیم نگاهی به پایین کرد ارتفاعدره زیر صخره زیاد بود دست دراز کرد تا بادبادک را بگیرد ولی دستش نرسید بادبادک روی اخرین شاخه درخچه بود به بدنش کش و قوسی داد زانوهایش را روی لبه گذاشت دستش را جلوتر برد که صدای فریاد برادرش امد: هیچل هیونگ ( داداش )...رو برگردانند دید برادرش به طرفش میدود فریاد زد : شیندونگی نیا ... ولی جمله اش کامل از دهانش خارج نشد زیر پایش خالی شد در حال پرت شدن به ته دره بود فریاد زد: ایییییییییییییییییییی... برای نجات خود به هر چیزی که اطرافش بود چنگ زد توانست درخچه را بگیرد اویزان به صخره بود ولی نمیتوانست خود را بالا بکشد ،نوک پایش را به صخره گرفت ولی لغزید پایش دوباره اویزان شد از وحشت نفس نفس زد فریاد زد: کمک ...کمک... یکی کمک کنه... برادرش به لبه تپه امد گریه میکرد دستش را دراز کرد فریاد زد: هیونگ ...هیونگ... هیچل با دیدن برادرش که تا کمر لبه پرتگاه خم شده بود ممکن بود پرت شود فریاد زد:نه...نه... بروعقب میفتی... برو کمک بیار... شیندونگی برو...برو عمو رو بیار... شیندونگ بلند شد گریه کنان رفت .هیچل از وحشت گریه اش داشت در میامد درخچه که ریشه اش لای صخره بود در حال درامدن بود با پاره شدن هر بند ریشه هیچل تکانی خورد به افتادنش چیزی نمانده بود با صدای بلند فریاد زد: کمکککککک ...کمکککککک... که دستی دراز شد صدای مهربانی گفت: دستمو بگیر... پسرک کم سنی را جلوی خود دید، پسرک دوباره گفت: دستمو بده بکشمت بالا... هیچل خواست یکی از دستانش که درخچه را گرفته بود جدا و دراز کند که بند بزرگی از درخچه پاره شد تکان شدیدی خورد حس کرد درحال افتادن است که دستانی دو مچ دستانش را گرفت گفت: گرفتمت ... در حال کشیده شدن به بالا بود ؛ پسرک بود که دستانش را گرفت به سختی و نفس زنان بخاطر اینکه از هیچل کوچکتر بود داشت میکشیدش .
نگاه هیچل به پسرک بود که صورت جذابی داشت با پیشانی بلند و موهای مشکی بلندش با وزش باد میرقصید چشمان کشیده زیبای درشت پرمژه اش که دو نگین مشکی دران میدرخشید لبان خوش فرمش که کمان لب بالایش حلال زیبای داشت با لبخندی که زده بود چوله ای رو دو طرف گونه هایش نمایان شد ،ضربان قلب هیچل را بیاختیار بالا برد محو تماشای صورت جذابش بود. پسرک ازش کوچکتر بود ولی داشت بالا میکشیدش.
نفهمید در چه عالمی هست که سیاهی همه جارا فرا گرفت ؛ دوباره همه جا روشن شد نگاهش به مرد جوان که جلویش دراز کشیده بود شد. مرد جوان صورت جذابی داشت شبیه پسرکی بود که او را نجات داده بود پیشانی بلند صیقلی داده و چشمانش که مژهای بلند مشکیش طنازی میکرد ولی بسته بود، لبانش همانطور خوش حالت بود کمانش حلالش بیشتر شده بود ، همان پسرک بود با جثه مردانه. نگاهش به جوان بود نمیتوانست نگاه از او بردارد ؛ چشمانش بی اختیار از اشک میسوخت و قلبش از دردی عجیب مینالید درد میکرد دستش را دراز کرد لبانش بی اجازه جملاتی را گفتند: عشقم... نفسم... منو ببخش... تنهام نذار... من بی تو میمیرم... خواهش میکنم ...منو ببخش... عشقم ... دستی گوشه ملحفه سفید را گرفت روی صورت جوان کشید چشمانش گشاد شد سیلاب اشک شد تمام وجودش اتش گرفت با وحشت تن بی جان جوان را گرفت به اغوش کشید سرش را به سینه خود چسباند صورت یخ زده مرد جوان قلبش را تکه تکه کرد هق هق گریه اش بلند شد فریاد زد: نههههههههههههههه... تو نباید بمیری... عشقم تنهام نذار ... تقصیر منه...نهههههههههه...همش تقصیر منه...نه ...تو رو خدا تنهام نذار... حس میکرد نفس اش بالا نمیاید چشمانش سیاهی رفت یهو چشمانش را باز کرد با چشمانی گشاد شده و دهانی باز گیج و مات به سقف بالای سرخود نگاه کرد صدای نفس زدنش در اتاق پیچید دوباره کابوس نوجوانیش سراغش امده بود اتفاقی که در نوجوانیش برایش افتاده بود را بعدها به صورت کابوس میدید ولی اینبار کابوسش عجیب بود. مرد جوانی را دید شبیه همان نوجوانی که در ان زمان که از پرتگاه درحال افتادن بود او را نجات داده بود حال کابوس جوانی را دیده بود که به نظر مرده میامد او بغلش کرده بود ازش بخشش میخواست عجیب بود که او را با لفظ عشقم صدا میزد گیج کابوسش بود که افتادن پایی روی شکمش او را به خود اورد با درهم کردن چهره اش از درد رو برگردانند .
شیندونگ کنارش خوابیده بود با دهانی باز نفس صدا دار میکشید که شیبه خرناس شده بود غلت زده بود پایش را روی شکم هیچل انداخت پای شیندونگ را از روی شکمش کنار زد گوشه لحاف را روی برادرش کشید و بالش زیر سرش را درست کرد که شیندونگ در عالم خواب با صدای خفه ای گفت: هیونگو دوس دارم... لبخند پهنی زد سرش را چند بار تکان داد ارام گرفت . هیچل لبخند کمرنگی گوشه لبش از حرف برادرش نشست دست روی بازویش گذاشت نوازشش کرد به جز جز صورتش نگاه کرد پچ پچ کنان گفت: ببخش بازم تنهات میزارمت... ولی قول میدم به زودی اوضاعم خوب بشه بیام سراغت ... برای همیشه پیشت بمونم... دیگه تنهات نذارم... گره ای به ابروهایش دادگفت: قول میدمبرات زندگی بسازم که دیگه احساس بدبختی نکنی...تقاص همه بدبختی هامو از روزگار میگیرم ...یه زندگی عالی برات میسازم... قول شیندونگی من... دستش را دور تن شیندونگ حلقه کرد چشمانش را بست.
**************************************
18 ژوئن 2012
((سازمان انرژی هسته ای))
شیون با فشار دکمه رمز عبور را وارد کرد کارت رمز را کنار قفل رمز کشید و درهای سفید فلزی با صدای پوفی از هم باز شد ،شیوون و مین هو هر دو روپوش سفید به تن وارد شدند. مین هو رو به شیوون با صدای ارامی گفت: پس فرمول اخرشو بدست اوردی و حلش کردی؟...شیوون نگاه جدی اش رو به مین هو کرد گفت: اره خیلی وقتمو گرفت ... ولی بالاخره بدستش اوردم... مین هو تبسمی روی لبش نشست با سرتکان دادن گفت: عالیه... دست روی شانه شیوون گذاشت گفت : واقعا که دوست خودمی ...کارت حرف نداره... اگه لقب دانشمند یا پرفسور بالاتر داشتیم رو باید به تو میدادن... ولی بازم کم بود... من مونده بودم اون فرمولو " جی دبلیو هاش " رو چطور بدستش اوردی چه برسه حلش کنی... شیوون کاملا به طرفش برگشت او هم لبخند کمرنگی زد گفت: خوب اولشو... که با نزدیک شدن مرد مسن و زن جوانی که انها هم لباس سفید به تن داشتند ساکت شد به جواب ان دو که با سرتعظیم کردنند گفتند : صبح بخیر پرفسور چویی... پرفسورلی... او هم سرتکان داد گفت: صبح بخیر ...مین هو هم جواب داد .
با دور شدن ان دو با مکث دوباره رو به مین هو کرد گفت: اولشو تو به دست اوردی ...اخرشو من تکمیل کردم... این پروژه با همکاری جفتمون حل شد ... پس نگو همش کار من بوده...مین هو وسط حرفش گفت: درسته ...همکاری هر دوتامون بود...ولی مهم اخرش بود که تو پیداش کردی...درسته که مربوط به بخش تو میشد ...من مربوط به بخش خودمو حل کردم... ولی گفتم که مهمترین بخشش اخرش بود ... اگه اخرش رو پیدا نمیکردی چه فایده ای داشت...گره ای به ابروهایش داد چشمانش را قدری ریز کرد گفت: ببینم اینجا که نیاوردیش؟... توی زیر زمین نگهش میداری دیگه؟... شیوون با سرتکان دادن تایید کرد گفت: اهمم... اونجا جاش امنتره... خودت میدونی این فرمول " جی دبلیو هاش "خیلی مهمه... اگه فاش بشه تحولی تازه و مهم تری انرژی هسته ای ایجاد میشه... نمیخوام تاکامل نشده کسی بفهمه ... درسته من یه دکتر هسته ای هستم.... وظیفه ام که فرمول حل کنم ... به کارهام برسم... ولی نمیتونم اجازه بدم این فرمول هم به دست کسی بیفته... بخصوص دست دشمنامون ...اگه دست اونا بیفته خیلی خطرناکه... برای ...مین هو بدون تغییر به چهره جدیش دستش را روی شانه شیوون بود فشرد وسط حرفش گفت: دیوید باید خیلی مواظب باشیم... خودت میدونی کشورهای مثل کره شمالی و روسیه وامریکا سخت دنبال این ... که صدای گفت: صبح بخیر پرفسور ... اومدین؟... حرفش را قطع کرد رو برگردانند .
مرد جوان قد بلندی که چهره خوش ترکیبی داشت لبخند به لب ایستاده بود نگاه کرد لبخند پهنی زد گفت: روز بخیر ژرمی ... خوبی؟... مرد جوان یعنی ژرمی با سرتعظیم کرد گفت: صبح بخیر پرفسور لی ... خوبم ممنون... رو به شیوون گفت: قربان قهوه تون حاضره... اون آزمایشاتی که پروندهاشو خواستین اماده ست ... برنامه ... مین هو با بالا رفتن ابروهایش چشمانش را قدری گشاد کرد حرف ژرمی را قطع کرد گفت: اوه اوه اوه...چه شاگرد عالی داری دیوید... رو به شیوون کرد گفت: یعنی یونسو هم به زبر و زرنگی ژرمی بود من ذوق مرگ بودم... باورت میشه الان رفتم باید برم براش قهوه بیارم... یادش بندازم که اون شاگرده... من رئیسش ... ژرمی از تعریف مین هو خجالت کشید پس سرخورد را خواراند با لبخند شرم و گونه های سرخ شده نگاهش کرد شیوون هم خندید.
...............................................
کیو لیوان بشقاب روی اوپن برداشت به کنار سونگمین رفت ظرفها را داخل سینگ دستشویی گذاشت گفت: این روزها چیز مشکوکی حس نکردی؟... سونگمین سرراست کرد قدری اخم کرد گفت: چیز مشکوک؟... یعنی چی؟... کیو بشقاب را از سونگمین گرفت با دستمال خشکش میکرد گفت: نمیدونم ...ماشین تعقیبشون کنه... یا... سونگمین اخمش بیشتر شد دست از شستن ظرفها کشید حالت صورتش جدی تر شد وسط حرفش گفت: نه...همچین چیزی حس نکردم... مثل همیشه بود... چشمانش را ریز کرد گفت: چیزی شده؟... خبریه؟... تو هر چند روز درمیون همچین سوالی میکنی...چی شده؟...کیو هم چهره اش اخم الود شد گفت: خبر نه... ولی محافظ کیم ...محافظ دکتر لی الکس یعنی مین هو میگفت امروز یه ماشین تعقیبشون میکرد ...چند تا خیابون دنبالشون بود... بعد هم... سونگمین چهرهش درهم شد وسط حرفش گفت: محافظ کیم گفته؟... اون که هر ماشینی دوتا خیابون پشت سرش باشه میگه مارو دارن تعقیب میکنن... خودت اونو نمیشناسی؟... دوباره مشغول شستن ظرفها شد گفت: همیشه بهش میگم فقط به تعقیب ماشین ها پشت سرش توجه نکنه... به همه چیز توجه کنه...وقتی از ماشین پیاده میشن همچین توجه ای نداره... یعنی یه نفر با اسلحه جلوش وایسته تا اون بفهمه طرف دنبالشون بود...ولی وقتی تو ماشین میره حواسش دو برابر میشه...به همه گیر میده...واقعا قاطیه این محافظ کیم...نیم نگاهی به کیو کرد گفت:راستی فکر کنم دکتر لی مین هو میخواد بره خونه پدرت یعنی پیش شیوون... چند وقتی بمونه...میدونستی؟... اینجوری کار ما ... که صدای زنگ موبایل کیو ساکتش کرد.
کیو نگاه اخم الودش را از سونگمین گرفت ،با برداشتن موبایلش و دیدن شماره رویصحنه اش لبخند پهنی زد گفت:مامانه... سونگمین هم لبخند زد گفت: ایگووو... این مامانتم که هر شب دلتنگتون میشه بهتون زنگ میزنه... خنده کوچکی کرد. کیو امان نداد با اخم شیرینی گفت: مامان بیچاره من کی هر شبزنگ زده ... به دکمه تماس تیک زد گفت: الو سلام مامان جون ...خوبید؟... بابا خوبه؟...خوش میگذره؟... بله... شیوونم خوبه... حالش خوب خوبه...درحال شیطنت کردنه...اوضاعش عالیه ...خنده کوچکی کرد به شوخی گفت: عاشق هم نشده...کسی رو هنوز بدبخت نکرده...یعنی جرات نداره قبل از هیونگش با دخترها قرار بذاره...خنده بلندی کرد گفت: باشه مامان...باشه... مکثی کرد با لبخند گفت: مگه به خودش زنگ نزدی؟... آره عمو هیوک پیششه دیگه...از سونگمین که با چشمانی ریز شده و لبخند نگاهش میکرد فاصله گرفت گفت: نه من مراقبشم...محافتش سفت و سخت زیر نظر منه...
سونگمین همانطور که لبخند میزد سرش را تکان داد گفت: گزارش دادن شروع شد... میگه من گزارش نمیدم...کیو وسط حال ایستاد با انکه با تلفن حرف میزد ولی متوجه حرف سونگمین شد برگشت با اخم غضب الود به سونگمین نگاه کرد دوباره رو برگردانند با اخم ملایمی گوش به حرف مادرش داد که میگفت :کیوهیون تو هنوز برنگشتی خونه؟... با دوستت تو اون خونه ای؟...اخه چرا برنمیگردی خونه؟...حالا که ما نیستیم شیوون تنهاست... برگرد خونه پیشش باش...من نمیگم محافظش باش ...درسته بخاطر کاری که میکنه باید محافظش باشی... ولی تو برادرشی نه محافظش...کیوهیون تو برادر شیوونی ...میخوام مثل برادر تو خونه پیشش باشی...برو تو خونه هم پیشش باش...اخه پسر تو چرا اینجوری میکنی؟... برادرت تنهاست...
کیو با حرفهای مادرش اخمش بیشتر شد گوشه لبش را گزید ، نمیتوانست علت را بگوید .دلتنگی و بودن در کنار شیوون دیوانه وار بیتابش میکرد، ولی هنوز هم با خود لج کرده بود نمیخواست با شیوون در یک خانه باشد. مثل همیشه برای راضی کردن مادرش به دروغ وسط حرفش گفت: باشه مامان ...میرم ... وسایلمو که جمع کنم میرم پیشش ...باشه برمیگردم خونه...
*******************************************
هیچل اخم ریزی کرد گوشه لبش را گزید به مردی که روبرویش روی مبل نشسته بود با چهره ای اخم الود جدی پک های عمیق به سیگارش میزد در فکر بود نگاه کرد که با باز شدن در اتاق رو به در اتاق شد وبا ورودمرد بلند چهار شانه وچاقی ومرد کوتاه قدی بلند شد . هیچل به همراه مرد که سریع سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد با گرفتن دو طرف لبه کتش بلند شد هر دو با سر تعظیم کردنند؛ مرد چاق نگاه خیره اخم الودی که پشت عینک افتابی مخفی کرده بود به انها میکرد به طرف میزش رفت با نشستن به روی صندلیش دستیارش امان نداد گفت:این دو نفری که خواسته بودید اومدن... مرد به پشتی صندلیش لم داد رو به هیچل و مرد بود با صدای کلفتی پرسید : کدومتون لی دونگهه ست ؟... مرد روبروی هیچل ایستاده بود با سر تعظیمی کرد گفت : من هستم ...مرد پشت میز سری تکان داد گفت: پس تو راننده شی؟ ... رو به هیچل پرسید:تو هم باید کیم هیچل باشی؟...هیچل نگاه سرد و اخم الودی به مرد میکرد با سرتعظیمی کرد گفت : بله قربان... مرد گره ابروهایش بیشتر شد گفت: گونهی ازت خیلی تعریف میکرد... میگفت توی زندان حسابی تیز و چابک بودی... لبخند کجی گوشه لبش نشست گفت: از ادمهای تیز و چابک خوشم میاد ... لبخندش محو شد گفت: میدونید برای چه کاری اینجاید درسته؟....
هیچل و مرد کناریش یعنی دونگهه با هم گفتن : بله... مرد جعبه کوچک روی میزش را برداشت از داخلش سیگار برگی را دراورد نوک سیگار را با دندان کند تف کرد سیگار را گوشه لبش گذاشت دستیارش فندک را جلوی سیگار گرفت و روشن کرد. مرد با پکی عمیق به سیگارش رو به هیچل و دونگهه که با چشمانی منتظر نگاهش میکردنند گفت: ما میخوام یه ادم خطرناک ... یکی که برای جامعه انسانی خطرناکه رو بگیریم... اونا به اسم دانشمند هسته ای کمک به مردم بمب هسته ای میسازند ... هیروشیما و ناکازاکی که یادتونه... اونم یه سری مثلا دانشمند اون بمب اتم رو ساختند .... دستیارش کنار دستش وسط حرفش گفت: انیشتین... اون دانشمنده انیشتین بود... با نگاه تیز و عصبانی مرد ساکت شد سرپایین کرد مرد دوباره رو به هیچل و دونگهه کرد گفت: ما میخوایم جلوی یه فاجعه دیگه رو بگیریم... جلوی ساخت یه بمب اتم دیگه رو ...کشتار یه عده ادم بی گناه دیگه رو...پس بدونین کارتون چقدر مهمه... باید طبق برنامه ریزی دقیق اینکارو بکنید... نگاه به دونگهه گفت: تو زمان مناسب رو بهمون اطلاع بده ... زمانی که میشه عملیات رو انجام بدیم... رو به هیچل گفت : تو هم که راننده گروهی ... همه چیز بهتون میگن... باید کارتون خوب انجام بدید... وقتی گرفتینش اطلاعات اون بمب رو ازش گرفتیم... آزادش میکنیم... فهمیدید ؟... هیچل و دونگهه با سر تعظیم کردنند گفتند : بله قربان...
*************************************
20 ژوئن 2012
شیوون تو عالم خواب و بیداری بود . روشنایی صبح که از پنجره به اتاق میتابید فضا رو روشن کرده بود قصد بیدار کردنش را داشت . ولی دوباره سردرد داشت شدید خسته بود خوابش میامد. شب قبل دوباره تا دیر وقت بیدار بود . امروز که یکشنبه بود میخواست حسابی بخوابد استراحت کند ،ولی مگر میشد با مزاحم همیشگی خوابید؟
پتو را تا زیر چانه اش بالا اورد مچاله شد تا دوباره به خواب برود که صدای باز شدن اهسته در اتاق و قدمهای پاورچین پاورچین همراه پچ پچی را شنید فهمید کی وارد اتاق شد .عکس العملی نشان نداد تا مزاحم را دک کند ولی فایده ای نداشت . تختش با نشستن شخصی حرکتی کرد، دست بسیار کوچکی روی گونه اش کشیده شد صدای هیوک که به زبان بچگی حرف میزد امد : پاشوووو...پاشو پسر عموی تنبلم...پاشو ببین من چقده خوشتیپ شدم...از تو هم خوشتیپتر شدم...منو ببین دانشمند کوچولو شدم... پاشو شیوون دیگه... ببین بچه ام شبیه تو شده...شیوون بدون چشم باز کردن اخم شدیدی کرد سرش را تکان داد که دست از روی صورتش جدا شود، ولی فایده ای نداشت دست بیشتر گونه ش را نوازش میکردهیوک هم با همان حالت گفت: پاشو پسرعمو جونی دیگه...پاشو منو ببین ...پا میشی یا ببوسمت؟...
شیوون از مزاحمت عمویش عصبانی شد چهره اش درهم شد فریاد زد: یااااااااااااا...این بچه توهه...کجاش شبیه منه...چشم باز کرد خواست با فریاد بیشتر حرف بزند که با دیدن سونگ وون حرفش را خورد اخمش وا شد قدری چشمان خمارش را گشاد کرد گفت: وای...وای...اینو ...به چشم سونگ وون عینک بود که به صورت تپلی و خوشگلش میامد با لبان سرخی که از آب دهانش خیس بود لبخند زنان نگاهش میکرد خوشگلتر شده بود. هیوک هم سونگ وون را به بغل داشت همانطور دست پسرش را تکان میداد با لبخند و حالت بچه گانه گفت: دیدی منو؟... دیدی دانشمند کوچولو شدم... شیوون نیم خیز شد به تاج تخت تکیه داد لبخند زد که چاله گونه هایش نمایان شد با چشمانی گشاد شده به سونگ وون نگاه میکرد دست دراز کرد گفت: ای جانم ...بده ببینمش... آقا کوچوله خودمه... بچه را از بغل هیوک گرفت جلوی صورت خود نگه داشت با همان حالت گفت: وااای... چه دانشمند کوچولوی خوشتیپی شدی... این عینک چه به روت... با مکث یهو اخم کرد گفت: این عینک کیه؟...عینک من نیست؟... اخمش بیشتر شد سونگ وون را روی پاهای خود نشاند عینک را از روی چشمانش گرفت رو به هیوک با عصبانیت گفت: عمو باز عینک منو زدی به چش بچه؟... مگه نمیگم عینک منو نزن به چشم سونگ وون.. بچه چشاش ضعیف میشه...
هیوک تابی به ابروهایش داد گفت: خسیس ..یه عینک ...که با امدن صدا در اتاق ساکت شد رو برگردانند گفت: بفرماید... در اتاق باز شد اجوما تا نیمه وارد شد نگاهی به شیوون کرد گفت: ببخشید ارباب ...بیدارتون کردم؟...شیوون رو برگردانند با چهره ای درهم و کلافه به آجوما نگاه کرد گفت: نه شما بیدارم نکردی... عمو قبلا زحمتشو کشیده... مگه تا عمو هست کسی میتونه بیدارم کنه... عمو قاتل جونمه...هیوک با حرفهای شیون رو به او اخم شدید کرد خواست بر سرش فریاد بزند که آجوما امان نداد گفت: ببخشید ارباب...ارباب چویی میشه یه لحظه بیاید کارتون دارم...هیوک رو به آجوما گفت: کی؟...من؟...با من کار داری؟...با سرتکان دادن آجوما به عنوان تایید رو به شیوون با اخم گفت: سونگ وون یه دقیقه داشته باش تا من برم ببینم آجوما چیکارم داره... بعدش میام بهت نشون میدم قاتل جون کیه...بلند شد سریع به طرف در رفت. شیوون هم با اخم فقط بیرون رفتنش را نگاه کرد با بسته شدن در رو به سونگ وون کرد لبخند زد گفت: خوب سونگ وونی بیا ما بریم اب بازی...با لبخند زدن سونگ وون او هم لبخندش پررنگتر شد گفت: ای جان ...تو هم میدونی آب بازی چیه نه؟...دوست داری ؟...
..............
شیوون مقداری از شامپو را کف دستش ریخت روی سر سونگ وون که روی پاهایش نشسته بودنند گذاشت به ارامی سرش را مالش میداد سرش را کج کرد با لبخند به لب که چال گونه هایش مشخص شد به صورت سونگ وون که سرپایین کرده بود گفت: پسرعموی خوشگلم بشورم خوشتیپ بشه ... سرراست کرد گفت: که وقتی فردا با بابانش بیرون رفت... دخترها که دیدنش ...اب از لب و لوچه اشون اویزون بشه... سونگ وون همانطور که دستش از مالش های دست شیوون تکان میخورد قدری سر چرخاند با لبخند به شیوون نگاه کرد صدای :ههههههههههههههههه... بلندی کشید با ذوق دست به روی اب میزد و میخندید. شیوون از حرکتش خنده اش گرفت گفت: امووووووووو... پسره شیطون ... چه خوشش اومده... صدای گفت: شیطونتر از پسرعموی جنتلمن شیطونش که نیست... شیوون اب روی سر سونگ وون ریخت و کف را از سر و صورتش پاک کرد رو برگردانند قدری چشمانش را گشاد کرد گفت:اوه عمو کی اومدی؟... چه بی سرو صدا... هیوک دست به سینه تکیه داده به دیوار با لبخندی بر لب گفت: همین الان...برگشتم اتاق دیدم جا تره و بچه نیست... حموم رو گذاشتین روسرتون... دستاشو از روی سینه اش برداشت با جدا شدن از دیوار به طرف وان میرفت قدری اخم کرد گفت: باز روز تعطیلی شد توچشمو دیر دیدی بچه مو اوردی حموم... خودت کم دل دخترهای مردمو بردی ... بدبختها صف کشیدن پشت در خونه... حالا میخوای بچه ما هم ...
شیوونتابی به ابروهایشداد وسط حرفش گفت: عمو این جای تشکرته ؟... این اتهاما به ما ... که چند ضربه به در حمام زده شد ساکتش کرد هیوک رو به در گفت: بله... صدای آجوما امد که گفت: ببخشید پسرم شیوونی...دوستت لی مین هو اومده... شیوون چشمانش را قدری گشاد و ابروهایش را بالا داد گفت: اوه... مین هواومده؟... چقدر زود اومد؟... هیوک نیم نگاهی به در حمام کرد لبخند پهنی زد گفت: بگو بیاد تو... شیوون چشمانش بیشتر گرد شد گفت: چییییییییییییی؟... چی میگی عمو بیاد تو چیه؟... که در حمام باز شد مین هو با لبخند وارد شد ،هیوک هم با خوشرویی لبخند ازش استقبال کرد گفت: سلام پرفسور لی ... دوست برادرزاده نازنینم...خوبی؟... خوش اومدی ... مین هو با احترام تعظیم نیمه ای کرد گفت: روز بخیر اقا چویی خوبم... ممنون... شیوون با چشمانی گشاد و ابروهای بالا زده به ان دو نگاه میکرد با صدای بلند گفت: یااااااااااا... برید بیرون احوال پرسیاتونو بکنید...اینجا حمومه ها ...پذیرایی که نیست... من مثلا دارم حموم میکنم... لختما... هیوک رو به شیوون کرد تابی به ابروهایش داد گفت: لختی؟... خوب لخت باش... چیه مگه؟... زنی که لخت باشی عیب داره خجالت میکشی... من عموتم ... با انگشت به مین هو اشاره کرد گفت: این دوستته ... هر دومونم مردیم تو هم مرد... منحرفم نیستم که...
شیوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: عمو برین بیرون... این منحرف بازیها رو بذارید کنار... چشمان هیوک از حرفش گرد شد مین هو چشمانش گردشد به هیوک فرصت نداد گفت: منحرف بازیها ... تو به کی میگی منحرف؟... تو به ما گفتی منحرف؟... شیوون چشمانش دوباره گرد شد گفت: من کی گفتم شما منحرفید ... عمو ... که صدای سونگ وون که رو به ان دو کردهبود با ابروهای درهم فریاد کودکانه زد: ادااااااااااا... دستانش را به روی اب میکوبید ساکتشان کرد . سونگ وون با حالتی کودکانه با هیوک و مین هو دعوا داشت که بر سر شیوون داد کشیدند.هیوک اخم ریزی کرد گفت: اینو نگا ... این بچه منه ... با دست به سونگ وون اشاره میکرد رو به مین هو گفت: به طرفداری از پسر عموش داره با من دعوا میکنه ... روزگارمو نگاه ... نیم وجب بچه به طرفداری از پسرعموش در اومده...خودش خنده اش گرفت، مین هو و شیوون هم خندیدن. شیوون دستانش را دور تن سونگ وون که با گیجی و دهانی باز و چشمانی درشت شده به خندیدن انها نگاه میکرد حلقه کرد او را به سینه خود چسباند بوسه ای به گونه اش زد گفت: قربون پسر عموی خوشگل خودم برم که هوامو داره... هیوک همچنان که میخندید گفت: بله... بله... پسر عموهای چویی کارتون تموم کنید ...اخم کرد گفت: شیوونی کار بچه مو تموم کن بده میخوام ببرم بخوابمونمش...
.........
هیوک سونگ وون که لای حوله سفید پیچیده بود را به سینه خود چسباند رو به شیوون که لباس حوله ای سفید به تن داشت با کلاهش روی موهای مشکی میکشید به عقب و جلو میفرستاد در حال خشک کردنشان بود کرد گفت: شیوونی ... زودترلباستو بپوش سرما نخوری... با چشم به پاهای شیوون که تا بالای زانویش لخت بود سینه خوش فرمش تا سر شکمش که با تکان دادن دستش نافش مشخص میشد از لای لباس حوله ای مشخص بود از خیسی اب برق میزد اشاره کرد گفت: من منحرف نیستم... ولی اینجوری لخت سرما میخوری... میافتی رو دستم ...منم نمیتونم جواب پدر و مادرتو بدم... بذار این چند ماهه اینجام اب خوش از گلوم پایین بره... سالم تحویل پدر و مادرت بدم...بعد هر کار خواستی بکن...الان سرما نخور که بیچاره میشم... شیوون چشمانش را قدری گشاد کرد دستش ثابت به روی موهای سرش شد گفت: چی؟... سالم تحویل پدر و مادرم بدی ؟... مگه من بچه ام شما مراقبمی من سرما ...هیوک به طرف در اتاق میرفت وسط حرفش پرید گفت: نخیر شما بچه نیستی ولی انقدر شیطونی که با سونگ وون من فرقی نداری... شیوون چشمانش بیشتر گرد شد فریاد زد: یاااااااا...عمو... که هیوک امانش نداد گویی چیزی یادش امد ایستاد بی توجه به فریادش رو برگردانند رو به مین هو گفت: راستی مین هوی تو کی قراره وسایلتو بیاری؟...
مین هو از بحث ان دو میخندید رو به هیوک مودب گفت: اوردمش ...چمدونام پایینه ... هیوک قدری چشمانش قدری گشاد شد گفت: پایینن؟... ااااااااااا... چرا نگفتی ؟... خیلی خوب من میگم خدمتکارها بیارنش بالا ... رو به در برگشت قدمی برداشت دوباره رو به مین هو کرد گفت: مین هو واقعا ممنون که قبول کردی بیای... من نمیدونم با این دوتا بچه چکارکنم... تو حداقل کمک حالم میشی... مین هو لبخندش پهن تر شد گفت: من که کاری نکردم... من ازتون ممنونم که بهم گفتید بیام پیشتون... پدر و مادرم چند هفته نیستند ... یه دیشب که تنها بودم... با اینکه خدمتکارها خونه بودن... ولی خیلی سخت بود... ولی به لطف شما اینجا هم تنها نیستم هم کنار دوستتمم ...ممنون... هیوک چشمکی به مین هو زد گفت: قابلتو نداره... ولی بدون واقعا کمک بزرگی بهم میکنی ... کنترل شیوونی سختره از بچه خودمه... بچه خودم هنوز خیلی کوچیکه قابل کنترله ...ولی شیوونی نه... شیطنتش بیشتره...سریع رو برگرداند به طرف در رفت از ان خارج شد شیوون با چشمانی گردش و لب زیرنش را پیچاند بود بهت زده به خارج شدن عمویش از در نگاه میکرد متوجه خنده پوزخنده مین هو شد رو به او کرد با اخم با حالتی عصبانی گفت: به چی میخندی؟... مین هو با همان حالت خندان سرش را چند بار تکان داد گفت: عموت واقعا راست میگه ...تو الان باید بچه خودتو میبردی حموم میشوستی ...یا باید با دوست دخترت قرار بزاری بری بیرون... نه اینکه با بچه کوچولو بری تو وان حموم بازی کنی... به جای قرار گذاشتن با دخترا میای بچه رو میشوری... خوب این شیطنته دیگه...
شیوون تابی به ابروهایش داد چشم سمت راستش را کوچک کرد گفت:با دخترا قراربذارم؟... کی به کی میگه ... مین هو اینا رو به خودت بگو ... نه اینکه خودت خیلی با دخترها قرار میزای؟... اصلا ببینم تو میدونی دوست دختر کیه؟... مین هو لبخند زنان گفت: چرا نمیدونم ... فکر کردی خودت فقط میدونی ... درسته من دوست دختر ندارم ...ولی با یه پسر کوچولو نیمرم تو وان بازی کنم... شیوون چهره اش درهم شد با عصبانیت فریاد زد: یااااا... لی مین هو بس کن... دستش را بلند کرد خیز برداشت تا مین هو را بزند که مین هو جا خالی داد چند قدم به عقب برداشت قهقهه زد .شیوون دوباره خواست برای زدنش خیز بردارد که مین هو چند قدم دیگر عقب تر رفت فاصله اش را بیشتر کرد دستانش را بالا برد میان خنده اش گفت: تسلیم ... تسلیم... ببخشید... شیوون ایستاد خواست حرف بزند که مین هو سریع گفت: راستی شیوونی چی شد؟... با اون دختره قرار میزای؟... اون دختره اسمش چی بود ؟... میبنیش؟... قرار بود بهم نشونش بدی؟....
شیوون گره ابروهایش باز شد لبخند زد چال گونه هایش نشان مین هو داد گفت: هممممممممم... قرار که نه ...خودت میدونی این پروژها وقتی برام نمیزاره...ولی اره میبینمش...تو هم میبینیش...یعنی...مکثی کرد گفت: نشونت میدم... حالا که وقتم ازاد شده... میخواستم خودم بهت نشونش بدم... میخواستم یه قرار بذارم بهت نشون... که با فریاد بلند :وااااااااااااووو... مین هو جمله اش نمیه تمام ماند مین هو به طرفش رفت دستانش را دور تنش حلقه کرد شیوون را به اغوش گرفت با شادی فریاد زد: تبریک میگم ... تبریک میگم... شیوون چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت با وحشت به مین هو گفت: هیسسسسسسسسسس...چه خبره ... چی رو تبریک میگی؟... هنوز که اتفاقی نیافتاده... کل خونه رو گذاشتی رو سرت... الان عمو ... مین هو حلقه دستانش را تنگتر کرد شیوون رو به خودش چسباند با صدای بلند وسط حرفش گفت: برات خوشحالم شیوونی... دوست خودمی... شیوونی داره قرارمیزاره...شیوونی دوست دختر داره...خندید. شیوون هم چشمانش گشادتر شد دست روی دهان مین هو گذاشت گفت:هیسسسسسس... داد نزن مین هو... عمو میشنوه...بیچاره میشیما...
****************************
یونا نگاه غضب الودی به دونگهه که بیتوجه او درحال کشیدن سیگار بود وباسنش را به کاپوت ماشین تکیه داد بود کرد گویی به هووی خود نگاه میکرد با مکث رو به هیوک که نگاه سردی از گوشه چشم به او کرده با حسرت نگاهش را به دونگهه کرده بود دستش را برای بغل کردن سونگ وون دراز کرد گفت: وعده بعدی نمیدونم میتونم سونگ وون رو بیارم پیشت یا نه... شاید باخودم بردمش کانادا پیش پدر و مادرم... یه چند هفته ای میخوام...هیوک نگاه حسرت امیزش به عشقش دونگهه گرفت رو به یونا شد اخم شدید کرد وسط حرفش غرید: تو حق نداری سونگ وون رو جایی ببری... قدمی جلو گذاشت انگشت به حالت تهدید جلوی صورتش تکان میداد با صدای بلند گفت: سونگ وون پسرمنه... تو حق نداری بدون اجازه من اونو از کشور خارج کنی...فهمیدی؟.. سونگ وون از خاندان چویه... تو حق نداری بدون اجازه من کاری بکنی.... اگه میبینی بهت میدم ازت نگرفتم چون هنوز شیرخواره...وقتی از شیرخوری بیفته ازت میگیرمش ...با صدای بلندتری گفت: کاری نکن پشیمون بشم زودتر ازت بگیرمش...یونا که با اخم شدید و تنفر نگاهش میکرد دست روی سر سونگ وون گذاششته به سینه خود چسباند تا شاید بچه کمتر صدیا فریاد هیوک را بشنود با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی... من سونگ وون رو به تو نمیدم...بچه مو پیش خودم نگه میدارم...
هیوک امانش نداد با خشم فریاد زد: تو همچین غلطی نمیکنی...من بهت اجازه نمیدم بچه ام زیر دست دوست پسرت بزرگ بشه... خودت هر گوری خواستی با اون عوضی برو... ولی بچه رو حق نداری ببری... اون بچه منه ...من پدرشم فهمیدی؟...که یهو ساکت شد نگاهش بی اختیار به دونگهه که با فاصله تکیه داده به ماشین ایستاده بود شد. گویی از زدن این حرفها جلوی دونگهه خجالت کشید ولی برای دونگهه فرقی نمیکرد. اصلا توجه ای به آنها نداشت . با چهره درهم و سرد همیشگیش مشغول کشیدن سیگار بود حتی به نگاه دوست پسر یونا که زیر چشمی نگاهش میکرد گویی میخواست نظرش را جلب کند حرفی بزند توجه نداشت.
دوست پسر یونا هم که با فریاد هیوک بخصوص گفتن " عوضی" به او یهو سرراست کرد با اخم به هیوک نگاه کرد به طرف یونا رفت ،به یونا که دهان باز کرد خواست جواب هیوک را بدهد فرصت نداد با گرفتن بازوهایش گفت : یونا بیا بریم...من داره دیرم میشه...نگاه اخم الودش به هیوک شد مخاطبش یونا بود گفت: این بحثو بذار یه روز دیگه که خودتون شدید... سفر به کانادا که فعلا معلوم نیست بری یا نه...بهتره تمومش کنی...بازوی یونا را کشید دنبال خود راهیش کرد .هیوک که با خشم نگاهش میکرد به طرف ماشین خودش رفت به دونگهه گفت : بریم...
22ژوئن 2012
مرد جوان رو به مرد کوتاهتر کرد که روی صندلی نشسته بود در حال پاک کردن تفنگش بود گفت: گونهی... مرد یعنی گونهی بدون سر راست کردن گفت: همم... مرد جوان رو جعبه که زیر پای گونهی بود نشست گفت: تو این دوتا تازه وارد رو میشناسی ؟... میدونی چیکاره هستن؟... گونهی بدون رو گرفتن از تفنگ دستش قدری اخم کرد گفت: تازه وارد؟... تازه وارد کیه؟... هیچل و دونگهه رو میگی؟... مرد جوان با سرتکان دادن گفت: اهممم... همین ...گونهی رو به مرد مهلت نداد گفت: لی دونگهه راننده همین داشمندهست که میخوام بیگیرمیش... از بچگی تویخونه دانشمنده زندگی میکرده... یعنی پدرش خدمتکار اون خونه بوده... حالا هم خودش راننده شونه... کیم هیچل هم من باهاش تو زندان اشنا شدم... یه هفته دیرتر از من ازاد شد... دوباره روبه اسلحه اش شد مشغول پاک کردنش گفت: میگه به ناحق زندانی کشیده... تو شهر خودش سوون توی یه شرکت راننده بوده... که یه روز پسر صاحب شرکت ماشین شرکت رو میگیره میبره بیرون باهاش تصادف میکنه... یه نفر رو میکشه... ولی جای پسر صاحب شرکت هیچل رو میگیرن... مطمینا صاحب شرکت برای نجات بچه ش حرفی نمیزنه...هیچل رو معرفی میکنه...از سابقه داشتن هیچل سوء استفاده کرده...چون هیچلم همچین پسر ارومی نبود...خورده شیشه زیاد داشت... یه چند بار هیچل با دوستاش میره دزدی ...یه چند باریم به جرم ضرب و شتم توی اداره پلیس پرونده داشته ... که به کمک عموش نجات پیدا میکنه ولی خوب توی این تصادف مقصر نبوده... مدرکی هم بر بی گناهیش نداشته... چند سال ...مرد جوان با اخم به حرفهایش گوش میداد وسط حرفش گفت: وایستا ببینم... هیچل که زندان بود تو توی زندان باهاش اشنا شدی... مخشو زدی...اونم با سابقه ای که داشته امادگیشو داشته...توهم معلومه حسابی مخشو پختی الان اون فکر میکنه قراره نسل بشر رو نجات بده... یه دانشمند خطرناک که داره بمب میسازه رو بیگیره... فکر هم نمیکنه که دانشمندها نمیتونن بد باشن... ولی این دونگهه چی؟... راننده دانشمند ست؟... یعنی اون نمیدونه دانشمنده کیه؟... چیکارست؟... گول حرفاتو خورده ؟... مگه میشه؟... گونهی با اخم به مرد جوان کرد گفت: چرا نمیشه... دونگهه راننده ست ...همکارش که نیست... که بدونه اون توی سازمان چیکار میکنه... کنار دستش نیاستاده ببینه دیوید چی رو ازمایش میکنه... چیکار میکنه... دونگهه دیوید توی خونه میبینه یا میبردش سرکار... از اخلاق و رفتار خوبش میدونه... از نظر اون دیوید ادم خیلی خوبه...ولی کارش خطرناکه... یعنی چیزی که ما بهش گفتیم هم همینه... که دیوید مرد خوبیه... ولی ازمایش که داره انجام میده خطرناکه... دونگهه بخاطر سطح اگاهی خودش باور کرده...چون خودشم گفته نمیدونه دیوید توی اون سازمان چیکار میکنه... بعلاوه دونگهه ادم جاه طلبی ... یه جوری زیادی خواهه... از بچگی خدمتکار خونه چویی بوده... همه دلش میخواسته پولدار باشه... و از اینکه پدرش اونو راننده خانواده چویی کرده عصبانی و ناراحته... یه جورایی عقده ای شده... با یه مقدار پول حاضره هر کاری بکنه... حالا هم که ما وعده کلی پول بهش دادیم... که میتونه باهاش برای خودش کارو کاسبی راه بندازه... میتونه دیگه نوکر کس دیگه ای نباشه... حاضر شد همه چیز رو زیر پا بذاره... دیوید رو تحویل ما بده... البته گفتم که فکر میکنه کاری که دیوید میکنه خطرناکه...بعلاوه گفتم که دونگهه از اون خانواده متنفره...نمیدونم دونگهه یه حالت خاصه...اخمش بیشتر شد گفت: یه اخلاق خاصی داره...زیاد حرف نمیزنه...نمیفهمی چی میخواد میخواد چیکار کنه...انگار از همه دنیا طلبکاره... که با دیدن هیچل که از اتاق روبرو بیرون امد جمله اش نمیه تمام گذاشت هیچل را صدا زد : هیچل....
هیچل رو برگردانند گونهی با دست به هیچل اشاره کرد که بیاید، بدون رو برگردانند از هیچل به مرد جوان کنار دستش زیر لب گفت: بلند شو برو میخوام با هیچل حرف بزنم... کارش دارم... مرد جوان نیم نگاهی به هیچل که به طرفشان میامد کرد از جایش بلند شد رفت. هیچل جلوی گونهی ایستاد گفت : بله... با من کاری داری؟... گونهی به جعبه کنار پای خود اشاره کرد گفت: اره... بشین کارت دارم... با نشستن هیچل روی جعبه گونهی کاملا به طرفش برگشت با نگاه جدی کرد: خوب هیچل ... خوب گوش کن ببین چی میگم... چند روز پیش رئیس رو دیدید ... رئیس لی سومان کاملا همه چیز رو براتون توضیح داد... هیچل با ابروهای درهم نگاه سردش به گونهی بود گفت: اره... رئیس باهامون صحبت کرد...که باعث افتخارم بود که با رئیس حرف زدم... مطمنا کارمون خیلی مهمه که خود رئیس شخصا باهم حرف زد... گونهی با سرتکان دادن گفت : درسته... کارمون مهمه ...منم میخوام در این مورد باهات حرف بزنم...هیچل بدون تغییر به چهره اش گفت: بفرما ...من سرتا پا گوشم...
گونهی هم گفت: خوب... خودت میدونی که برنامه چیده شد ... بزودی عملیات شروع میشه...ما پرفسور رو میدزدیم... ولی باید بدونی وارد این کار شدی دیگه راه برگشت نداری... باید کروکور و لال بشی... یعنی نه چیزی دیدی ...نه چیزی شنیدی... نه اینکه از اینجا حرفی بیرون درز بدی... ما قراره این یارو رو بگیریم اطلاعات مهمی رو ازش در بیاریم.. که مطمنیا راحت نیست... به راحتی حرف نمیزنه... ما باید از زیر زبونش بکشیم بیرون... تو این مدت هم ممکنه اتفاقاتی بیفته... نباید دلت به حال کسی بسوزه...خودت میدونی که حتی لازم باشه باید شکنجه اش بدیم... نباید اعتراضی بکنی... چون جون خودت تو خطرمیفته...خودت میدونی با لو رفتن یکی از ما بقیه هم نابود میشن... باید هر چی بهت میگیم گوش بدی ... خوب انجامش بدی... وقتی این یارو رو گرفتین که تو راننده مسئول اوردنش به قرار گاه هستی ... بعد هم باید یه مدت کنارم باشی ... بهم کمک کنی... گیون سوک که قرار بود این هفته ازاد بشه بیاد زیر دستم ازاد نشده... یه چند روز شایدم چند هفته طول بکشه که اون ازاد بشه توی این مدت هم تو باید بهم کمک کنی... تا اون برگشت... تو... هیچل نگاهش که سردی و خشم در ان هویدا بود وسط حرفش با صدای خفه ای گفت: منظورت از این حرفا چیه؟... با من مثل یه تازه کار حرف میزنی... نگاه اخم الودش به گونهی شد به همان سردی گفت: انگار من پسر نوجونم که نمیدونم چیه و چه خبره ...خودت میدونی که من توی چه جهنمی بودم... هیچی برام فرق نمیکنه... من یه جنایتکارهارو نمیبخشم... میدونم باهاش چیکار کنم که زبونش باز بشه...لازم نکرده این حرفارو به من بزنی... لازم به سفارش کردن نیست... از روی جعبه بلند شد دست در جیب شلوارش گذاشت از نوک بینی به گونهی نگاه کرد گفت : کاری نداری من برم؟... باید برم سراغ ماشین تا ببینم مشکلی نداره ... روز عملیات ما رو فلج نکنه... بدون منتظر جواب گونهی ماندن رفت.
خیلی خوبو عالی مرسی خسته نباشی عزیزم
ممنون دستت درد نکنه
اینکع هیچلم تو فیکته خیلی خوبه
من عاشق هیچلم... دونی چه رودار شده واییییی اینجا چه پر روئههههه
عاشق همشونما
خب من همچنان سکوت میکنم تا قسمت بعد
مرسی حناییییی
اره هیچلم هست...

خبو دونی جدید ساختم...
خواهش
سلام گلم .
.شیوون چقدر دوسش داره . واقعا وونی مثل بچه هاست پاک و مظلوم
. اب بازی هم که دوست داره .اونم با پسر عموش.
. بیچاره شیوون خدا بهش رحم کنه . هیچول ببینتش شاید بفهمه همون پسریه که کمکش کرده و نذاره به شیوون اسیبی بزنن
. چه زود هم باور کردن کار سازمان شیوون اینا خطرناکه و بعد از اینکه اطلاعات رو ازش گرفتن ازادش میکنن . چه خوش باورن.
اینا به این راحتی کس رو ول نمی کنن
. چرا همش دنبال خلافی
.

اخی نی نی هیوکی چقدر بامزه اس
یادم میاد انگار قسمت های قبل انگار شیوون یکی رو نجات داده بود . هچول بود پس ؟
هیچول خبر نداره قراره پا توی چه راهی بزاره
دونگهه هم که از همون اول دنبال دردسر میگشت . خوب بشین زندگیت رو کن
ممنون گلم عاااالی بود.
سلام عزیزدلم...



تا حالا بیدار بودم تا جواب کامنتو بدم برم ببخوابم...
اره نی نی شو دوست دارم...
اره هیچل بود که شیوون نجاتش داد..
هی چی بگم...هر چی بگم لو میره...
هی دونگهه ..چی بگم از دستش...
خواهش خوشگلم
من این قسمت رو هم قبلا خونده بودم .بیصبرانه منتظر قسمت بعد هستم
مرسی عزیزم
خواهش عزیزم...
چشم.... میزارم...
اخه گفتی قراره غمگین بشه من طاقتش وندارم
اها...شرمنده....یه چند قسمت مونده تا غمگین شدنش...
من هروقت میخوام این فیک وبخونم با استرس بازش میکنم,ولی خیلی خوبه خسته نباشید
چرا استرس؟>..
خواهش
چقدر اینا خنگن که نفهمیدن دروغ بهشون گفتن
بیا کیو خان انقدر دست دست کردی که وونی دوست دختر گرفت
مرسی عزیزم
کی دروغ گفته؟...


اره شیوون دوست دختر گرفت...
خواهش