SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love 7

 

 سلام دوستای عزیز...


میدونم اشتباه نکردم...امشب نوبت اپ داستان معجزه سفید بود...ولی بخاطر شهادت امام رضا و موضوعی که این قسمت معجزه سفید داشت نمیشد امشب اپ کنم.... برای همین این قسمت این داستان رو گذاشتم... بفرماید ادامه...

 

مدت ها بود که با کسی سر یک میز ننشسته بود و غذا نخورده بود، همیشه بیرون غذا میخورد و یا حتی اگر گاهی داخل خانه اشان غذا میخورد بازهم تنها بود و فقط خدمتکارها کنارش بودند تا غذایش را سرو کنند، تنها صدایی که از سر میزش شنیده میشد صدای بشقاب ها بود یا اگر گاهی خدمتکاری سوالی میپرسیدند یا پاسخ پرسش هایش را میدادند، همیشه تنها بود، توی یک قصر بزرگ با دنیایی خدمتکار زندگی میکرد و همیشه تنها بود

شاید شیون رئیس شرکت بود و یونجه کارمندهایش اما برخوردشان هیچ شبیه رئیس و کارمند نبود، برخورد شیون با هیچکس شبیه رئیس و کارمند نبود، او بیشتر شبیه یک برادر و دوست بود تا رئیس، شاید شیون خانه ای نداشت، شاید این خانه هیچ نداشت اما پر بود از باهم بودنی که کیو هیچگاه تجربه نکرده بود، پر بود از حس های جدیدی که کیو هیچ با آنها آشنا نبود

مدتها بود که کسی کنارش با صدای بلند نخندیده بود و این پسرها چه راحت به چیزهایی که حتی خنده دار نبودند میخندیدند، سیلی خوردن آقای نام اصلا خنده دار نبود و این سه پسر چه ساده به همه چیز میخندیدند

-شماها اصلا نگران شکایت نیستین؟

شیون در پاسخ چوب غذاخوریش را داخل دهان کیو فرو برد تا حرف اضافه ای نزند!

یونهو:شنیدم آخر هفته با بیمارستان قرار داری

شیون درحالیکه کمی سوپ برای خودش میکشید گفت:خیلی وقته بهشون قول دادم

ججونگ:کجا میخوای ببریشون؟

-هنوز تصمیم نگرفتم، بیرون بردنشون واقعا کار سختیه، اونا همه مریضن دوس داشتم ببرمشون کوه اما اونجا براشون مناسب نیس

یونهو:میتونی بیاریشون اینجا، هم فضاش خوبه هم ماهم میتونیم کمکت کنیم

-اینجا نه، شاید بردمشون پارک گل

ججونگ:پس با بیمارستان هماهنگ کن که کسی حساسیت نداشته باشه

ججونگ:تو چیکار میکنی کیو؟

از اینکه اینقدر ناگهانی وارد بحث شده بود تعجب کرد، هنوز ماجرای بیمارستان و برنامه آخر هفته شیون را درک نکرده بود حالا قرار بود برنامه اش را به کسانی بگوید که هیچ حقی نسبت به دانستنش نداشتند، آدم های این خانه چه راحت به دیگران اعتماد میکردند و چه زود صمیمی میشدند

-من هیچوقت کار نمیکنم

شیون خندید و پرسید:برنامه آخر هفتت چیه؟

-استراحت، استراحت، استراحت

یونهو:پس نظافت خونه با تو

پیش از آنکه کیو چیزی بگوید ججونگ گفت:فقط داره اذیتت میکنه، اینقدر نسبت به حرفاش حساس نباش

مدتها بود که با آدم هایی این همه صمیمی برخورد نداشت، چقدر راحت باهم حرف میزدند و چقدر راحت برای حرف زدن موضوع پیدا میکردند و چقدر راحت از روز سختی که پشت سر گذاشته بودند حرف میزدند

یونهو درحالیکه قهوه را آماده میکرد از داخل آشپزخانه گفت:وون پول گاز پرداختی یا امشبم باید خودمون زیر پتو خفه کنیم؟

شیون:اما کسی به من نگفته بود

ججونگ درحالیکه روی کاناپه نشسته بود و پتوی کوچکی دور خودش پیچیده بود و با عینک همیشگیش مشغول مطالعه بود زمزمه کرد:من اگه جای تو بودم فرار میکردم

یونهو باصورتی برافروخته از آشپزخانه بیرون آمد و غرید:مطمئنم دیشب به توافق رسیدیم که تو این کار بکنی

-اوه نه هیونگ، دیشب کسی به من پول نداد

ججونگ صفحه کتابش را ورق زد و گفت:حق با وونه

-یااااا تو میتونستی پول برداری

ججونگ:میدونی که اون این کار نمیکنه

یونهو:یاااا پس ما قراره امشب تا صبح یخ بزنیم؟

ججونگ نگاهش از کتاب گرفت و از بالای عینکش به شیون نگاه کرد، با دیدن نگاه شیطنت آمیز شیون کوسن از پشت کیو بیرون کشید و به سمت سر شیون نشانه گرفت و غرید:جرأت داری بهش فکر کن

شیون سرش را کنار کشید و باصدای بلندی خندید ، کوسن به دیوار پشت سرش خورد

یونهو:اوه ع ز ی ز م این فکر خوبیه

ججونگ:امکان نداره، حتی فکرشم نکن

با جلو آمدن یونهو به سرعت بلند شد و پشت در اتاقشان پنهان شد

یونهو و ججونگ باصدای بلندی به خنده افتادند و دست هایشان را بهم کوبیدند

یونهو درحالیکه به سمت اتاقشان میرفت چشمکی زد و گفت:فک کنم آب جوش اومده اگه خواستی برای خودت قهوه درست کن چون فک نکنم ججونگ تا فردا صبح بیرون بیاد

کیو بین این سه نفر احساس غریبگی میکرد، توی هیچکدام از بحث هایشان نبود و هیچ این همه صمیمیت را درک نمیکرد

کیو:چی شد؟

-رفتن بخوابن

-ججونگ چرا فرار کرد و چرا اون کوسن سمتت پرت کرد؟

شیون ابرویش بالا داد و پرسید:تو واقعا نفهمیدی؟

سرش به علامت رد تکان داد و منتظر پاسخ ماند

-من فقط ازشون خواستم برای گرم شدن پیش هم بخوابن

کیو برای چند ثانیه به شیون خیره ماند و خیلی زود متوجه منظور شیون شد

کیو:تو تا حالا با کسی خوابیدی؟

شیون درحالیکه کوسن روی کاناپه کنار کیو میگذاشت گفت:نه

-چطور ممکنه؟

شیون از داخل آشپزخانه پاسخش را داد:شاید چون همه مثه تو راجبم فکر میکنن

-درسته که میگم احمقی اما خصوصیتای خوب زیادی داری

-مثل چی؟

-مثل...مثل این که خوش قلبی، خوش پوشی، همیشه لبخند میزنی

-اینا برای اینکه یکی ازم خوشش بیاد کافی نیست

-چی میخوای که نداری؟

-پول!

-بی خیال پسر، من حاضرم تمام ثروتم بدم اما دوستایی مثه دوستای تو داشته باشم و یه ساعت بتونم جای تو باشم

خب برای شروع این اعتراف عالی بود

-لازم نیس تمام ثروتت بدی، فقط آخر هفتت بده

درخواست شیون را نادیده گرفت و گفت:من روی تخت میخوابم

-شب بخیر

با بسته شدن در اتاقش از آشپزخانه بیرون آمد و به جای خالی کیو روی کاناپه چشم دوخت، تنهایی این پسر خیلی بیشتر از چیزی بود که تصور میکرد، تمام طول شام توی هیچکدام از بحث هایشان شرکت نکرد و حتی نسبت به هیچکدام از حرف هایشان یک لبخند هم نزد، امیدوار بود بتواند کمکمش کند، نه به خاطر آقای چو بلکه به خاطر خودش، او هنوز هم جوان بود و حیف بود روحش به این سرعت برای مردن جلو برود

نفسش بیرون داد، کتش را از روی چوب لباسی دم در برداشت و از خانه خارج شد، می دانست اگر جونسو وارد خانه شود همه را بیدار خواهد کرد تا ماجرای قرار امروزش را برای همه تعریف کند

روی پله در دم نشست و درحالیکه به آسمان خیره بود بدنبال راهی برای کمک به کیو میگشت

-هیونگ... هیونگ

با شنیدن صدای جونسو بلند شد و از در فاصله گرفت

-تو جدی باید این عادت هیونگ گفتن به منو کنار بزاری

-هیونگ امروز فوق العاده بود

لبخند زد، دستش دور شانه جونسو ح ل ق ه کرد و درحالیکه او را به سمت فضای باز مقابل خانه میکشید گفت:خوشحالم که بهت خوش گذشته

دستش روی گونه های گل انداخته اش گذاشت و گفت:رفتیم رودخانه هان، فوق العاده بود حتی کتش بهم داد تا سردم نشه

روی نیمکت نشستند و جونسو مثل هرشب باهیجان از روز رؤیایی که گذرانده بود تعریف میکرد

-عاااالی بود هیونگ

انگشتانش قفل انگشتان شیون کرد و گفت:اینجوری دست همو گرفتیم، قدم زدیم، هیچی حرف نزدیما اما همینکه پیششم خیلی خوبه، خیلی حرف نمیزنه اما وقتی دستم میگیره مطمئنم که حسش میکنم، من قلبش حس میکنم اون منو میخواد اینو مطمئنم... شام رفتیم توی یکی از دکه های اطراف رودخانه

نفس عمیقی کشید، چشم هایش بست ، سرش به عقب خم کرد و لبخند بزرگی زد

نمیخواست خاطرات شیرین جونسو را خراب کند و او را از بکروخیال به امروز بیرون بیاورد اما دست جونسو را گرفت، شاید یونجه او را بخاطر رفتارش سرزنش نمیکردند اما با هربار بیرون رفتن جونسو او کلی خجالت میکشید

-سو تو امروز تفریبا سنجاق یادگاری ججونگ هیونگ گم کردی

دست های سو بین دست هایش یخ کرد

-من تونستم پیداش کنم اما میخوام یکم جدی تر رفتار کنی، حداقل توی اتاق یونجه هیونگ نرو

-هیونگ فهمید؟

-نه من اونو گذاشتم سرجاش، سو تو میتونی هرچقدر که خواستی اتاق منو زیرورو کنی اما نزدیک اتاق یونجه نرو

چند ثانیه بعد دست های جونسو دور گردن شیون ح ل ق ه شده بودند و با صدای بلندی اشک میریخت و عذرخواهی میکرد

لبخند تلخی زد و دست هایش دور تن جونسو محکمتر کرد

-شششش چیزی نیس من اینجام

-متاسفم... متاسفم

-خواهش میکنم سو، تو داری منو ناراحت میکنی من نمیخواستم ناراحتت کنم

سرش به علامت تایید تکان داد اما از آ غ و ش شیون بیرون نیامد، شیون اولین منبع آرامشش بود

-ممنونم هیونگ اگه نبودی شاید من تا حالا مرده بودم

ب و س ه کوتاهی روی موهای جونسو گذاشت و گفت:تموم شد دیگه بهش فکر نکن

-میشه امشب پیشم بخوابی؟

همانطور که او را در آ غ و ش داشت از روی نیمکت بلند شد و گفت:البته

همیشه ع ا ش ق این همه گرمی شیون بود، شیون ناجیش بود و همیشه سرشار از مهرومحبت بود، چشم هایش بست و با لبخند به س ی ن ه شیون تکیه زد

با بسته شدن در خانه نفس های جونسو کوتاه و یکنواخت شدند، هنوز هم نمیفهمید چرا هرکس را در آ غ و ش میکشید به خواب میرفت

با بسته شدن در خانه پرده را رها کرد، به پسری که در آ غ و ش شیون فرورفته بود حسودی میکرد، به اینکه کسی به شیون این همه نزدیک باشد حسودی میکرد، به گرما و محبتی که از شیون میگرفت حسودی میکرد، جدیدا به خیلی چیزها حسودی میکرد

پیش از آنکه بتواند مانع خودش شود وارد اتاق جونسو شده بود، میترسید، از اینکه شیون به آن پسر نزدیک باشد میترسید، از چیزی به نام از دست دادن شیون میترسید، مدت ها بود که نگران از دست دادن کسی نبود درحقیقت هیچگاه نگران چنین چیزی نبود و حالا نگران از دست دادن شیون بود... نه او بیشتر نگران از دست دادن گرمای شیون بود، حداقل این چیزی بود که سعی داشت به خودش بقبولاند، مدت ها پیش به خودش قول داده بود که به هیچکس جز خودش اهمیت ندهد، دل نگران هیچکس جز خودش نشود و حالا شیون داشت قانون ها و حکم هایی که برای خودش صادر کرده بود را نقض میکرد، شیون تمام حس های سرکوب شده اش را بیدار کرده بود، شیون داشت او را تبدیل به یک انسان میکرد، کنار شیون بودن هرچند کوتاه و کم باعث شده بود تا از آهنی بودن فاصله بگیرد و بازهم حسِ انسان بودن کند

شیون درحالیکه پایین پای پسر ایستاده بود و کفش هایش را میکند سرچرخاند اما با دیدن کیو در آستانه در راست ایستاد، توقع دیدنش را آن هم اینجا نداشت، نه حداقل با همان کت-شلوار!

شیون:جایی میری؟

-نمیخوای بیای توی اتاقت؟

نگاهش از کیو گرفت و درحالیکه مشغول در آوردن کفش ها و جوراب های جونسو بود گفت:امشب اینجا میخوابم

-فک نمیکنی تنها گذاشتن مهمونت کار زشتی باشه؟

-تو الان بخشی از این خونواده ای پس مهمون نیستی و اون اتاق یه جورایی مال تو هم هس

خانواده؟ او بخشی از این خانواده بود؟ کدام خانواده؟ و چرا حس میکرد با اینجا بودن حس واقعی خانواده داشتن را میفهمد

-حالا هرچی، اگه بخاطر تخته برگرد به اتاقت

در حالیکه درگیر عوض کردن شلوار جونسو بود گفت:به سو قول دادم امشب پیشش میخوابم

هیچ دوست نداشت شیون اینجا بماند، احساس تنهایی میکرد!

-فک نمیکنی تنها گذاشتن من اونم توی اولین شبی که اینجام کار زشتی باشه؟ من هنوزم با همه چیز غریبه ام

درحالیکه سعی داشت لباس جونسو را تنش کند گفت:به جای این حرفا بگو میخوای پیشم بخوابی تا بهت راه حل بدم

جونسو دست هایش دور گردن شیون قفل کرد و درحالیکه توی خواب حرف میزد گفت:هیونگ نرو...

شیون موهای جونسو را نوازش کرد و به آرامی زمزمه کرد:جایی نمیرم بهت قول میدم، حالا آروم بخواب

زیر پتو کنار جونسو خزید و درحالیکه او را در آ غ و ش میکشید گفت:اگه میخوای اینجا بخوابی اون کت-شلوار از تنت بکن

دستش دراز کرد و آباژور کنار تخت را خاموش کردم


نظرات 12 + ارسال نظر
wallar دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:41

چه حسودی کرد کرد کت نتونست پیشش بخوابه,شیون تو خواب چقدر ماه میشه وقتی تو تصوراتم میکردم ذوق میکردم
فداش بشم در همت حال دوست داشتنیه
بازم ممنون داستانش عالیه

wallar دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:38

عالیییی بود خوشم میاد از رفتارهای شیون خخخ خوب بلده چکار کنه,کیو جان حالا بکش,ولی یه جورایی هم گناه داد نمی دونم چه بلای سرش اومده اما امیدوارم زود با شیون خوب بشه

wallar دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:30

سلامممم عشقم خوبی سلامتی چه خبراااا

سلام عشقم

sogand یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 12:56

سلام بیبی خوبی؟وای من خودمو جای کیو تصورمیکنم میبینم خیلی دردناکه ادم اینطوری زندگی کنهای جان کیو حسودی میکنهمرسی از همتون

سلام عشقم...
خواهش خوشگلم...ممنون که میخونیش

fatemechoi شنبه 21 آذر 1394 ساعت 18:20

سلام عشقم
این فیک واقعا عالیه شخصیت شیوون خیلی دوست داشتنیه من مطمئنم حالا که کیو اومده تو این خونه حال روحیش خوب میشه
ممنون از نویسنده ی عزیزش وهمینطور از تو ونازنین جون هم ممنون

سلام عشقم....
اره خیلی قشنگه...
دستشون درد نکنه ...ممنون که خوندیش

گلسا شنبه 21 آذر 1394 ساعت 17:52

سلامممممم زیاد نت ندارم
فیکش عالیهههههههه...خیلیییی دوسش دارممممممممم...
عررررر عاچق وونکیوام..یعنی کیو توگزشتش چی شده؟چرا اینجوریه؟
ایول شیوووون..تو فکتای سوجو هم میگفتن همه دوس دارن پیش شیوون بخوابن چون ناخوداگاه ارامش میگیرن ازش..فدایشان
مرسسیی که گزاشتیش بوچ بوچ

سلام عزیزم....
ممنون که خوندیش عزیزم.....

Sheyda جمعه 20 آذر 1394 ساعت 22:38

شیوون عجب پیشنهادی برای گرم کردن به یونجه داد
کیو بیچاره به هر دری زد تا وونی بفهمه میخواد پیشش بخوابه
الان جونسو هم گی تشریف دارنآخه حین تعریف کردن قرارش گفت کتش رو بهم داد
مرسی عزیزم


خواهش عزیزم

hanie جمعه 20 آذر 1394 ساعت 22:25

مثل همیشه عالی.ممنونم.

aida جمعه 20 آذر 1394 ساعت 21:40

اییی خدا کیو با کت و شلوار تو خونه میچرخههه چه بامزس بچم
مرسی واسه فیک فوق العادس
ببخشید واقعا جون ندارم بنویسم.تشکررررر

اوف ..بچه تو هنوز خوب نشدی؟...نگرانتم شدید

zeynab جمعه 20 آذر 1394 ساعت 21:39 sjlikethis.blogsky.comhttp://

سلام خوبی آبجی انگار کارای شیوون داره روی کیو تاثیر میذاره اگه کسی بتونه کیو رو از تتهاییش دربیاره شیوونه

اره عزیزم...شیوون داره کمکش میکنه

tarane جمعه 20 آذر 1394 ساعت 20:50

سلااااام
واقعا کیو الان و با زندگی توی این خونه شاید بتونه طعم داشتن یه خونواده واقعی و دوستای واقعی رو بچشه.
پاکی شیوون و حس حمایتی که به همه ی اطرافیانش میده داره اون دیوار دفاعی که کیو دور خودش کشیده از بین میبره . در واقع کیو همین الان هم به شیوون علاقه مند شده . شاید چون شیوون با همه ی افرادی که تا حالا اطرافش بودن فرق داره . معمولا کسایی که دور افرادی مثل کیو ( که پولدار و...هستن) رو میگیرن دنبال منفعت خودشونن و همین که به خواسته هاشون رسیدن ، طرف مقابل و حسش براشون بی ارزش میشه و ولش میکنن.
اما شیوون این طور نیست . خود اون شخص و ذاتش براش اهمیت داره.
شیوون میدونه کیو اینی که نشون میده نیست و برای همین اونو اورد توی این خونه تا حس یه زندگی واقعی رو تجربه کنه.
امیدوارم خیلی زود کیو حسش نسبت به شیوون رو کاملا درک کنه و بپذیره و بتونن همدیگه رو کامل کنن و با هم به خوشبختی برسن.
ممنون گلم خییییییلی عالی بود.

سلام عزیزم...
اره درسته....
اهوم...شیوون فرق داره...
منم همینطور...
خواهش نفسم..خوشحالم که خوشت اومد

maryam جمعه 20 آذر 1394 ساعت 20:45

کارخوبی کردی که این فیک وگزاشتی این قسمتش دوستانه به نظرمیومد خسته نباشید

خواهش عزیزم...خوب اون قسمت معجزه سفید هم همونیه که همه منتظرشن..نمیشد همچین شبی گذاشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد