سلام دوستای عزیز....
اینم قسمت اخر....
معجزه سی ام
" کیوهیونا کاش یونجو رو هم میاوردیم..." کیو در حالی که مشغول جمع کردن چوب بود کمر راست کرد گفت: چی میگی شیوونی؟...اگه میومد که همبازی نداشت... شیوون خندید گفت: دونگهه و هیوک که بدون... کیو خندید گفت: اره...ولی خوب بچم گناه داشت ..با این دوتا میگشت خراب میشد... شیوون لب پاینشو گزید با شوخی گفت: کیوهیونا غیبت بده... غیبت نکن....
" هائه داری چیکار میکنی؟... یعنی تو واقعا میخوای با دست خالی ماهی بگیری؟... اخه چطوری؟؟..." دونگهه خنده ای کرد گفت: هنری اینقدر داد نزن...همه ماهی رو فراری دادی... هیوکی یالا پاچه ها تو بالا بزن بیا توی اب ...واقعا عالیه...حال ادم جا میاد...هنری تو هم بهتره بیان توی اب.. ژومی در حالی که اخم کرده بود رو به دونگهه کرد گفت: یاااا...فیشی یادت رفته هیچکی جزء من حق نداره هنری رو هنری صدا بزنه... هیوکی اخم کرد گفت: یاااااا...ژومی تو هم حق نداری هائه منو فیشی صدا کنی...فهمیدی؟...
کانگین و لیتوک در حالی که کنار رودخانه ایستاده بودن به صحنه ی روبروشون که توی رودخانه داشت اتفاق میافتاد میخندیدن. کانگین با لبخند سرشو به دو طرف تکون داد گفت: تیکی واقعا اینا هنوز کودک درونشون بیداره ها ...چه حالی میکنن... لیتوک هم که از رفتار اونا میخندید گفت: اره...واقعا....
ژومی به شیوون نزدیک شد دسته بدمینتون رو به سمتش گرفت در حالی که نیشخندی میزد گفت: قرارمون که یادت نرفته شیوون شی؟... شیوون دسته رو از ژومی گرفت لبخند زد گفت: نه معلومه که یادم بود...با سر به بقیه اشاره کرد گفت: خوب ما اینجا چند تا شاهدم داریم که دیگه نمیشه زیر چیزی زد...جز زنی کرد...هر دو باهم شروع به بازی کردن که دراخر دوباره شیوون برد ،ژومی که حسابی حرصش گرفته بود گفت: آقا بیا یه دست دیگه بازی کنیم...من هنوز گرم نشده بودم... تازه گرم شدم... شیوون خنده ای کرد گفت: ژومی شی باختتو قبول کن... ژومی خواست حرفی بزنه که درهمون لحظه لیتوک فریاد زد : ناهار حاضره... آقایون بازیکن و تماشاگرهای محترم لطفا تشریف بیارید ...ولی قبلش دست و صورتتون رو بشورید...همه با شادی به سمت رود خونه رفتن به جزژومی که از باختش حسابی عصبانی بود زیر لب زمزمه کرد : تلافیشو سرت در میارم دکتر چویی... نیشخند شیطونی زد .
یعد ناهار شیوون روی زمین درحالی که سرش روی پای کیوبود دراز کشیده بود از هوای تازه خنک لذت میبرد، کیو هم با دستش موهای لخت و مشکی شیوون رو شونه میکرد اروم زیر لب اهنگی رو میخوند. لیتوک و کانگین هم کمی اونطرفتر روی زمین کنار هم نشسته بودن اروم اروم باهم حرف میزدن. دونگهه و هیوک و هنری و ژومی هم دور هم نشسته بودن باهم پاسور بازی میکردن. ژومی که از بازی خسته شده بود از جاش بلند شد گفت: آقا بسه دیگه نیستم... شماها باهم بازی کنید...از جمع اونا دور شد به سوال هنری که پرسید :کجا میری؟...توجهی نکرد شروع به قدم زدن کرد به زمین نگاه میکرد دید که یهونظرش تیکه چوب که به شکل ماره جلب شد پس ناگهان فکر شیطانی به ذهنش رسید که باعث شد نیشخندی گوشه لبش بشینه با خودش گفت: حالا موقع تلافیه...
همه تو حال خودشون بودن هیچ کس حواسش به ژومی نبود . ژومی یکدفعه جیغ بلندی کشید داد زد : مارررررررررر...یه مار سیاهههههههههه... خودش به طرف رودخونه دوید.شیوون و کیو با شنیدن فریاد ژومی از جا پریدن با گیجی به ژومی که میدوید نگاه کردن که ژومی دوباره داد زد : مارررررررررررر...شیوون و کیو با شنیدن کلمه " مار" وحشت کردن اونها هم به دنبال ژومی به سمت رودخونه دویدن . کانگین ولیتوک هم وحشتزه از روی زمین بلند شدن. لیتوک چند قدمی دوید ولی وقتی دید که کانگین سرجاش ایستاده اخم کرد او نیز دست از دویدن کشید وایستاد با وحشت فریاد زد : کانگین چیکار میکنی ؟...یالا بیا مار نیشت میزنه... که کانگین همانطور که دستش رو به کمر زده بود به طرف جای که ژومی نشان داد فریاد زده بود مار رفت تکه چوبی که شبیه مار بود رو دید ان رو از زمین برداشت جلوی چشمان وحشت زده بقیه بالا اورد به انها نشان داد. بقیه با دیدن تکه چوب توی دست کانگین خیالشون راحت شد.
ولی شیوون چون نزدیک رودخونه بود یه پایش روی سنگ لغزنده ای بود ناگهان پایش لغزید توی اب رودخونه افتاد خوشبختانه شدت جریان اب رودخونه شدید نبود شیوون هم که شنا بلد بود تونست خودشو به حاشیه رودخونه برسونه. شیوون کاملا خیس شده بود به خاطر باد خنکی که میزد سردش شده بود کمی میلرزید . کیو وحشت زدهبه شیوون نگاه میکرد اونقدر از حوادثی که پشت سرهم اتافق افتاده بود شوکه بود که نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده . لیتوک با دیدن وضعیت شیوون به سمت ون دوید از داخل اون پتوی برداشت سریع به سمت شیوون رفت پتو رو دور او که از سرما میلرزید پیچید .
ژومی باورش نمیشد اون فقط میخواست یه شوخی بکنه ولی حال یه شوخی بچگانه اون منجر به سرماخوردی شیوون شده بود. شیوون توی ون نشسته بود کیو با نگرانی به صورت رنگ پریده شیوون نگاه میکرد . لیتوک با یک لیوان اب گرم به درون ون اومد. شیوون سرفه ای کرد لیتوک لیوان رو به دستش داد با نگرانی گفت: بخور شیوونی کمی گرمت میکنه... کانگین با کمک هیوک داره رو ماشین کار میکنن... دارن تمام تلاششون رو میکنن تا ماشینو درست کنن...بقیه هم دارن برات سوپ میپزن... رو به کیو کرد گفت: کیوجان برو ببین اینا چیکار میکنن... قرار بود سوپ رو زود حاضر کنن... کیو چشمی گفت از ون خارج شد.
لیتوک دستشو روی پیشونی شیوون گذاشت با نگرانی گفت: اوه...تو تب داری...لبخند بیحالی زد گفت: هیونگ... چیزی نیست...حالم خوبه...اینم یه تب کوچولویه... نگران نباش... لیتوک نفس عمیق کشید از پنجره ون به ژومی و هنری و دونگهه و کیو که با هم سر چیزی بحث میکردن نگاه کرد از حالتهای کیو معلوم بود که خیلی داره حرص میخوره. لیتوک لبخندی زد رو به شیوون گفت: خیلی دوستت دارنه نه؟... رابطت باهاش چطوره؟... همه چیز خوب پیش میره؟... شیوون به کیو که درحال تکاپو بود نگاه مهربانی کرد لبخند زد گفت: تیکی ...اون بهترین کسی هست که خدا سرراهم قرار داده...واقعا دوست داشتنی و مهربونه... اون از هیچکاری برای شاد کردن من دریغ نمیکنه...من واقعا کنار اون خوشبختم... باور کن هیونگ...خیالت راحت باشه... لیتوک هم لبخندی زد گفت: خوبه ...شیوون به فکر فرو رفت اخرین عشقبازیشون رو بیاد اورد واقعا که از اون لذت برده بود.
ژومی جلوی در ون اومد در حالی که سرش پایین بود به ارومی گفت: شیوون شی میتونم باهات صحبت کنم؟... شیوون از فکر بیرون اومد لبخند بیحالی زد گفت: حتما...لیتوک احساس کرد که ژومی میخواد تو تنهایی با شیوون حرف بزنه پس درحالی که لبخندی میزد گفت: من برم ببینم اینا کمک نمیخوان...معلوم نیست دارن چیکار میکنن... از ون خارج شد به ارومی دستشو روی شونه ژومی گذاشت بهش لبخند گرمی زد.
ژومی با دور شدن لیتوک وارد ون شد کنار شیوون روی صندلی نشست سرشو پایین انداخت با خجالت گفت: شیوون شی من چیزی باید بهت بگم...من باید ازت عذر خواهی کنم...شیوون که با مهربونی به ژومی نگاه میکرد گفت: چیزی شده؟... معذرت خواهی برای چی؟... ژومی همنطور که سرش پایین بود تمام جریان رو برای شیوون تعریف کرد دراخر با شرمندگی گفت : به خدا فقط میخواستم شوخی کنم...میخواستم باختمو تو مسابقه بدمینتون تلافی کنم... نمیخواستم اینجوری بشه...باور کن... منو ببخش... سرشو برای دیدن عکس العمل شیوون بالا اورد. شیوون چند لحظه ای بدون هیچ عکس العملی به ژومی نگاه کرد بعد یکدفعه شروع به قهقه زدن کرد که خندش به سرفه تبدیل شد باعث شد خندش بند بیاد در حالی که لبخند میزد گفت: واقعا که ژومی شی چقدر شیطونی ...اصلا فکرشو نمیکردم که اینطوری تلافی کنی...خنده ارومی کرد که باعث شد ژومی هم لبخند بزنه بگه : منو میبخشی؟...
شیوون گفت: چیزی برای بخشیدن وجود نداره...من واقعا امروز بهم خیلی خوش گذشت... پتو رو دور خودش محکمتر پیچید در حالی که از روی صندلی بلند میشد به ژومی گفت: بیا باهم بریم پیش اونا ببینیم چقدر کنار هم شادن... بیا باهم بریم تا از این شادی عقب نمونیم همین که از ون پیاده شدن کانگین در حالی که دستاشو به کمرش زده بود به شدت اخم کرده بود جلوی راه اون دوتا قرار گرفت گفت: درست شنیدم؟...همه اینا نقشه شما بود ژومی شی؟... ژومی از ترس قدمی به عقب برداشت با وحشت گفت: باور کنید فقط میخواستم شوخی کنم... فقط یه شوخی...کانگین که به شدت عصبانی بود گفت: فقط یه شوخی اره؟... وایستا تا بهت مزه ی شوخی رو بچشونم...ببین با این شوخیت چه بلای سرما اوردی... به دنبال ژومی که از ترس کتک خوردن پا به فرار گذاشته بود کرد.
شیوون درحالی که لبخند میزد با صدای بلند گفت: کانگین شی ولش کن...بیچاره که کاری نکرده... هنری که چند لحظه ای میشد با اخم شاهد قضیه بود دستاشو تو سینه ش جمع کرد با حرص گفت: چی رو ول کنه شیوون شی... حقشه...بذار حداقل یکی این رو ادب کنه... کیو که از قضیه خبر نداشت با تعجب به صحنه روبرویش نگاه کرد کنار شیوون ایستاد با حیرت پرسید : چی شده ؟... اینجا چه خبره؟...شیوون همانطور که میخندید گفت: هیچی...اینا هوس کردن دنبال بازی کنن...درهمون لحظه هیوک و دونگهه در حالی که دستاشونو توی هم حلقه کرده بودن از راه رسیدن.دونگهه با دیدن صحنه ای که کانگین دنبال ژومی میکنه هر چی دستش میرسه رو به طرفش پرتاب میکنه رو به هیوک کرد گفت: هیوکی بیا ماهم بریم دنبال بازی ... هیوک تابی به ابروهایش داد گفت:مگه بچه شدی هائه... اخه این چه کاریه...ولش کن بیا بریم کنار اتیش ...من داره سردم میشه... از اون جمع دور شدن.
کیو نگاه از ژومی و کانگین گرفت رو به شیوون کرد خواست حرفی بزنه که با شنیدن صدای لیتوک که فریاد میزد : اینجا چه خبره؟... شما دوتا چتون شده؟... کانگین چرا دنبال ژومی شی میکنی؟... ولش کن... درهمون لحظه ژومی که از دویدن خسته شده بود فریاد زد : هنری جونم کمکم کن... کانگین شی میخواد منو بکشه... هنری در حالی که هنوز اخم کرده بود فریاد زد: حقته... هر بلای سرت بیاد حقته... لیتوک دوباره داد زد : بس کن کانگین ...شام حاضره... بچه مردم از بس دوئید مرد... ولش کن...کانگین دست از تعقیب کردن ژومی کشید در حالی که نفس نفس میزد به سمت شیوون و کیو که با لبخند به اونها نگاه میکردن اومد بریده بریده که از نفس نفس زدن بود گفت: تیکی چرا نذاشتی من حساب این افت روزگار روبرسم؟...
لیتوک اخمی کرد گفت: ولش کن کانگین ...نمی بینی که شیوون تو این سرما اینجا ایستاده ... رو به شیوون کرد با لحن اروم و مهربونی گفت: وونی جونم بیا بریم نزدیک اتیش بشین... سوپ برات درست کردم که انگشتاتو باهاش میخوری... البته میدونی که من تنهای درست نکردم... کیو هم با مهربونی ولبخند به شیوون نگاه کرد دستشوپشت کمر شیوون گذاشت گفت: بریم شیوونی... لیتوک شی راست میگه... هوا خیلی سرده...بریم کنار اتیش گرم شیم... باهم به سمت اتیش راه افتادن.
ژومی که دورتر ایستاده بود نفس نفس میزد بارفتن انها خودشو به هنری که هنوز با اخم به او نگاه میکرد رسوند خواست حرفی بزنه که هنری یه پس گردنی محکم به ژومی زد با عصبانیت گفت: حقت بود ...بذار بریم خونه میدونم چطوری ادبت کنم... ژومی که دردش گرفته بود با دست پشت گردنشو میمالید با ناله گفت: هنری خیلی درد داشت ...باور کن فقط میخواستم شوخی کنم...هنری که از ناله ژومی دلش به رحم اومده بود بوسه ای اروم روی گونه ژومی گذاشت گفت: من اخه از دست تو چیکار کنم...چیکار کنم که تو دست از این شیطونیات برداری؟... ژومی لبخند زد هنری رواز پشت بغل کرد کنار گوشش روبوسید گفت: هیچی تحمل ...حالا هم سردمه هم گرسنمه...بریم پیش بقیه هنری جونم...هنری هم لبخند زد گفت: بریم عشق شیطون من...
همه دور اتیش نشسته بودن میگفتن و خندیدن همه چیز اروم و زیبا بود. شیوون واقعا از اینکه برادری مثل لیتوک داشت عشقی مثل کیو و دوستای خوبی مثل ایونهه و ژومی و هنری و کانگین پیدا کرده بود خوشحال بود در دل خدا رو شکر میکرد برای محکمتر شدن رابطه ها دعا میکرد.
پایان
سلام سلام من الان خوندمش. خب باید بگم که واقعا فیک قشنگی بود .. کاش ادامه داشت.. تا همینجاشم از نویسنده ی گلمون ممنونم خیلی قشنگ بود و امیدوارم بازم بیاد و برامون فیک خوشگل بنویسه مرسی که لحظات خوبی رو بهم هدیه کردید مرسی فوق العاده اید مرسی حنایی گلم واسه آپ..
نویسنده ی گل بازم مرسی
ادامه داشت؟...بابا من تا این قسمت کشدوندمش... انقده بهش شاخ و برگ دادم شد این...
من خیلی ازش خواستم ...دیگه حاضر نیست بنویسه...شاید حرف شما بشه ...خواهش ایدا جونم..
چرا انقده رسمی گفتی؟؟؟؟؟
چه پایان قشنگییی داشت تا اخرش از دست این دونی لذت بردیم ولی خوب فاطی هم پیشرفت کردهااا خخخ دستش درد نکنه حیففف شد تموم شد
بعد یه تشکر درست حسابی به خودش میکنم ازت ممنونم بابت اینکه تا اخر ادامش دادی فهیمه جان
اره پایانش خیلی قشنگ بود...همش خیلی قشنگ بود...
اره دستش درد نکنه...
خسته نباشید
فیک قشنگی بود.مرسی عزیزم
خواهش ممنون که خوندیش
سلام عزیزم.

. خیلی جالب و قشنگ بود.
. شیوون هم بعد اون همه درد و رنج در کنار کیو به ارامش رسید
. 
.
خیلی ممنون از شما و از نویسنده عزیز این داستان
اخرش هم که همه به خوبی و خوشی به هم رسیدن و زندگیشون در کنار هم شاد و زیبا شد
بازم تشکر و خسته نباشید به هر دو نفر
سلام عزیزدلم...

من ازت ممنونم که میخونیش
اره اخخرش خیلی خوببه...
ممنون عزیزدلم...
حیف اینم تموم شد
مرسی از نویسنده گلش و همچنین نفسه خودم که گذاشتش
سلام خوبی آبجی گلم
واقعا تموم شد داستان خوبی بود شیوون با خوبیهاش و کیو با مهربونی صبرش دست تو فاطمه جون درد نکنه خسته نباشی