SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 22


 


سلام دوستای گلم.....


خوب باید بگم ماجرای اصلی این داستان از این قسمت شروع میشه.... هیجان دلهره و عشق از این قسمت شروع میشه..بفرماید ادامه.....


 

 بوسه بیست و دوم


( شروع خونین )



کیو وارد اتاق شد نگاهش به دنبال شیوون به همه جای اتاق چرخید گفت: شیوونا... شیوونی... شیوون ازاتاق لباس که درش دراتاق خواب مشترکش با کیو بود بیرون امد بالا تنهاش لخت بود فقط شلواربه پا داشت، دردستش هم دوپیراهن یکی سفیدو دیگری گلبه ای وکت مشکی بودکه درحال ورندازکردنشان بودبه طرف اینه قدی گوشه دیوارمیرفت چهرهاش درهم واخمالود ،بودن روکردن به کیوباعصبانیت گفت: بروبیرون... میخوام لباس عوض کنم... کیوباقدمهای ارام به طرفش میرفت چشمانش قدری گشاد شدگفت: برم بیرون؟...چرا؟.. شیوون جلوی اینه ایستاد یکی یکی پیراهن ها راروی سینه خود میگذاشت خود را ورندازمیکرداخمش بیشترشدحتی ازاینه هم به کیوکه پشت سرش ایستادازداخل اینه میتوانست ببیند نگاه نکرد باهمان حالت عصبانی گفت: نمیبینی لختم؟... دارم لباس عوض میکنم...بروبیرون.....

کیوچشمانش گشادترشد با گیجی گفت: تولختی من برم بیرون؟...چرا اینجوری میکنی شیوونی؟...توکه همیشه جلوم لباس عوض میکردی لخت میشدی...حالابرم بیرون؟... شیوون ازبیرون نرفتن وحرفهای کیوعصبانیتر شد لپهای بادکرده اش را باصدای پوفی بیرون داد پیراهن را ازروی سینه خود پایین اورد یهوروبه کیوکرد باصدای کمی بلندگفت : میری بیرون یامن برمت وحموم لباس عوض کنم؟...یا اصلامیریم بیرون...میری یا برم؟... کیوازعصبانیت شیوون گیج شده بود دستاشوازهم بازکرد چشمانش گشادتربا گیجی گفت: بریب یرون؟... شیوونی چته تو؟... چراعصبانی هستی؟... ازدست من عصبانی هستی؟... هنوزقهری باهام؟... شیوون چهره اش به شدت درهم کرد باعصبانیت فریاد زد: ایشششششششششششش.. اصلاخودم میرم بیرون... همانطورکه بالاتنهاش لخت بودلباس به دست باقدمهای سریع به طرف دراتاق رفت خارج شد.

کیوهم باهمان حالت گیج وشوکه شده نگاهش کرد با بسته شدن در که شیوون با شدت ازعصبانیت بهم کوبید یکه ای خورد چهرهاش درهم واخم کرد دست روی سرخود گذاشت موهای سرخود را بهم ریخت گفت: آیشششششششش... این بچه میخواد تاشب دقم بده... چرخید به طرف دراتاق رفت باصدای بلند گفت: شیوونی وایستااااا... شیوون...میخوام باهات حرف بزنم... شیوون...

******************

مین هودست پشت گردن خود گذاشت چشمانش رابست سرش رابه دوطرف تکان داد نفسش راصدادارشبیه ناله بیرون داد با دست پشت گردنش رامیفشرد مالش میداد گفت: اوففففففففف...واقعا روزخسته کننده ای بود...دست ازگردنش برداشت چشم بازکرد روبه شیوون با اخم گفت: از روزهای که جلسه داریم اصلا خوشم نمیاد...این دیگه خیلی زیادیه... پرفسور یون میدونه ما چقدر کارمون زیاده...باز دو ساعت جلسه میزاره...هم وقتمونو میگیره...هم مخمونو میخوره... خسته مون میکنه... آخه این جلسه ها برای چیه؟...شیوون نگاه چشمان خسته و خمارش را از شیشه ماشین گرفت رو به مین هو کرد با لبخند ملایمی برای ارام کردن دوستش زد به ارامی گفت: تقصیر پرفسور یون نیست ...خوب همه ما کارمندهای سازمانیم...باید اطلاعات رو به بقیه هم برسونیم....من و تو که فقط کارمندهای اونجا نیستیم... دانشمندها و دکترهای دیگه هم اونجا هستند ...باید ....مین هو گره ابروهایش تابدار شد وسط حرفش گفت: با بقیه تبادل اصلاعات کنیم؟... نه اینکه بقیه خیلی کار میکنن...چیزی به دست میارن... فعلا که ما همش داریم به بقیه چیز یاد میدیم....

 شیوون با حرف مین هو خنده آرامی کوچکی کرد جوابی به او نداد رو به سونگمین که روی صندلی جلو کنار دونگهه که درحال رانندگی بود کرد با کمرنگ کردن لبخندش گفت: محافظ لی؟... سونگمین به عقب برگشت با احترام گفت: بله قربان... شییوون با همان حالت لبخند کمرنگ گفت: من یه شب یه قرار خصوصی دارم توی رستوران... اخم ملایمی کرد با حالت کنایه امیز گفت: هر چند یه عده خودشونو توی این قرار خصوصی جا کردن...نه اینکه خیلی فضولن... چهره اش ناراحت شد گفت: ولی کاش شماهم نمیاومدی...یعنی نمیشه شما نیاید...حتما برای محافظت میاد... ولی میخوام به هیونگ در مورد این قرار نگید...اخم کرد گفت: نمیخوام هیونگ از این قرار چیزی بدونه... شیوون از دست کیو سر برنگشتن به خانه عصبانی بود قهر کرده بود نمیخواست کیو چیزی از قرار و کارهایش بداند بخصوص از این قرار که شیوون میخواست با دوست دخترش در رستوران شام بخورد به مین هو نشانش بدهد.

مین هو متوجه کنایه شیوون به خود شد اخم شدید کرد وسط حرفش گفت: یه عده فضول؟... به کی میگی فضول؟... انگار شما این قرارو گذاشتی که به من نشونش بدیا...حالا من شدم فضول که مزاحم قراره خصوصیت شدم؟...شیوون با حرفهای مین هو که با عصبانیت زده بود رو به او کرد لبخند پهنی زد که چشمانش ریز شد خواست جوابش را بدهد که سونگمین امان نداد گفت: قرا خصوصی؟... قرار خصوصیتونو به هیونگتون نگم؟...چه قراره که نباید به فرمانده بگم؟... ببخشید میپرسم ...ولی به عنوان محافظتون باید بدونم با کی قرار میذارید... شیوون نمیخواست درمورد قرارش با دوست دخترش به سونگمین بگوید چهره اش را توهم کرد گفت: خوب...همممم...قرار خصوصیه دیگه...با یکی ...با یکی قرار دارم دیگه... حالا میریم میبینی...حتما باید بدونی کیه؟...من میگم از این قرار به هیونگ نگو...تو به طرفش گیر دادی... سونگمین دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که با حرکت مین هو که با تکان داد آرام دستش توجه سونگمین را به خود کرد با چشم ابرو ادا دراوردن فهماند که چیزی نپرسد قضیه قرار درمورد دوست دختر از این حرفهاست .

 سونگمین مکثی کرد نگاه معناداری همراه لبخند ملایمی به شیوون کردسرش را تکان داد گفت: اوه...قرار خصوصی ...فهمیدم... حالا چرا به هیونگت نگم؟... خوب اینطوری که به نظر میرسه قرار خوبیه... فرمانده چو بدونه خوشحال میشه... چرا نباید بفهمه؟... شیوون که متوجه چشم و ابرو امدن مین هو به سونگمین شده بود با اخم شدید غضب الود به مین هو نگاه کرد با مکث نگاهش را به سونگمین کرد اخمش بیشتر و چشمانش را ریز کرد گفت: قرار خوبه که فرمانده خوشحال میشه؟...شما از کجا میدونی قراره خوبه؟... اصلا هر چی ..چه قرار خوبی باشه چه بد... من نمیخوام فعلا فرمانده تون چیزی بدونه... اصلا ندونه براش بهترم هست... ایشون کارهای که من میکنم براش مهم نیست که بخواد بدونه...شما به عنوان محافظام میان همرامون ...یه یکی دوساعتی بیشتر طول نمیکشه بعدشم برمیگردیم...کار خاصی هم نمیخوام بکنم...جای خاصی هم نمیخوام بریم...به یه رستوران برای شام خوردن میریم...با کنایه گفت: وقتی کارمون تموم شد میتونید به فرمانده تون گزارش بدید...نمیخوام تا قبل از او با خبر بشه اون کیه...چیز خاصی نیست که ...شما میخواید مارو به یه رستوران همراهی کنید یه شام بخوریم برگردیم... نمیخوام بدونه بیخودی ایراد بگیره یا یه لشکر ادم همراهم بفرسته... اخمش بیشتر شد گفت: منم جوونم میخوام به تفریحات و کارهای شخصیم برسم...میخوام زندگی عادی داشته باشم...با این همه ادمی که هیونگ دور وبرم ریخته نمیتونم نفس بکشم...خسته شدم از دست کاراش ...

سونگمین با اخم ملایمی به شیوون نگاه کرد به حرفهایش گوش میکرد حس کرد اتفاقی بین شیوون و کیوافتاده. شیوون از دست کیو ناراحته که دارد اینجوری حرف میزند مطمنا ازش میپرسید نگفت چه شده، وسط حرفش گفت : خوب این مراقبتها و محافظتها برای خودتونه...درسته شما زندگی مثل ادمهای معمولی میخواید.... ولی کار شما طوریه که نمیشه مثل بقیه...با بیشتر شدن اخم شیوون که از حرفهایش عصبانی و ناراحت شد مکثی کرد حرفش عوض کرد گفت: خیلی خب...باشه... هر وقت هر ساعتی که شما قرار دارید بهم بگید تا من محافظهای که لازمه را اماده کنم تا همراهیتون کنم... به فرمانده هم نمیگم ...مطمین باشید... شیوون بدون کم کردن اخمش نگاهش میکرد گفت: ممنون محافظ لی....

***************************

31 ژوئن 2012

سونگمین زیر چشمی به کیو که درحال نوشیدن قهوه بود نگاه اخم الودش به روزنامه که روی میز صبحانه پهنش کرده بود نگاه میکرد برای پرسیدن سوالش دست و پا میزد. عصر روز قبل که شیوون را به خانه رسانده بود شیوون از قراری گفته بود که قول گرفته بود کیو نباید بفهمد، حدس میزد دلخوری بین شیوون و کیو وجود امد یا قهر هستند برای فهمیدنش میخواست بپرسید. شب قبل هم کیو دیر وقت امده بود نتوانست بپرسد حال این پا و اون پا میکرد دنبال بهانه ای بود ولی چیزی پیدا نکرد بهتر دید مستقیم بپرسد سرراست کرد تابی به ابروهایش داد گفت: کیوهیون بین تو و شیوون اتفاقی افتاده؟... از دستت ناراحته؟... باهم قهرید؟...منتظر عکس العمل شدید مثل تعجب کردن یا سرراست کردن گیج نگاه کردن کیو بود. ولی کیو تغیری به حالت صورتش نداد همچنان اخم الود درحال خواندن مطلب روزنامه بود قلوبی از قهوه خود را نوشید بدون سرراست کردن با صدای خفه ای گفت: نه چطور؟...سونگمین از عکس العمل بی خیال کیو تعجب کرد گره ابروهایش باز شد گفت: قهر نیستید؟...پس شیوون چشه؟... انگار از دستت ناراحت یا عصبانیه...

کیو از اینکه شیوون با او قهر کرده بود ناراحت و کلافه بود نمیدانست چطور دل شیوونو به دست بیاورد،بخصوص اینکه هر چه بیشتر سعی میکرد از شیوون دلجویی کند ولی بدتر میشد شیوون بیشتر از دستش ناراحت میشد. چون تنها راهی که شیوون عصبانیتش کنار میرفت با کیو آشتی میکرد این بود که کیو به خانه پدریش برگردد. کیو هم سرسختانه لج کرده بود نمیخواست برگردد، همین کیو را بیشتر کلافه کرد حوصله سوالات سونگمین را نداشت. ولی از طرفی کنجکاو شد که سونگمین چطور از قهر شیوون با او فهمید . یعنی حرفی زده بود؟ برای فهمیدن نگاه اخم الودش با مکث از روزنامه گرفت با همان حالت به سونگمین نگاه کرد با حالتی جدی گفت: شیوون عصبانیه؟...تو از کجا فهمیدی؟... شیوون از دستم عصبانیه؟...خودش گفته باهام قهره؟...

سونگمین هم اخم ملایمی کرد گفت: نه شیوون نگفته ...ولی یه جوری فهمیدم دیگه... خودش چیزی نگفته ...ولی معلومه خیلی از دستت عصبانیه... پس حدسم درست بود ...باهات قهره؟...یعنی باهم قهر کردین... کیو اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی اما صدای خفه گفت: ماباهم قهر نیستیم... کی گفته قهریم... سونگمین هم اخمش بیشتر شد امان نداد گفت: چرا...باهم قهرید... نگو نه که کارات تابلوه و لوت میده... تو هر شب به شیوونی سرمیزنی میرفتی خونه تون...بعد میاومدی اینجا...یا اگه یه شب نمیرفتی خونه نمیدیدیش از من گزارش کارهای که تو روز کرده رو میپرسیدی...کلی از احوالاتش که چی خورده چیکار کرده میپرسیدی...یعنی درحد جنون از من سوال میکردی...با اینکه قبلش بهش زنگ زده بودی احوالش رو از خودش میپرسیدی...ولی از دیشب تا حالا نه از دیروز تا حالا ازم چیزی نمیپرسی...نمیخوای بدونی شیوونی چیکار کرده...چیکار میخواد بکنه...کجا میخواد بره...با کی قرار داره... هیچی ازش نمیپرسی... خوب معلومه اتفاقی بینتون افتاده... اون بچه هم عصبانی و کلافه ست... شیوونی رو تا حالا اینجوری ندیده بودم... اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: کیوهیون اگه با شیوونی قهر کردی بهتره بری از دلش در بیاری ...باهاش اشتی کنی... چون اصلا خوب نیست... اون بچه جز تو فعلا کسی رو نداره... بابا و مامانت که نیستن... تو هم تنها داداششی... بهتره بری باهاش اشتی کنی... گناه داره اون بچه... این بچه بازیها چیه... قهره چیه؟... بچه شدی...با تنها داداشت قهر میکنی؟...

کیو با حرفهای سونگمین بیشتر کلافه و عصبانی شد متوجه نشد سونگمین غیر مستقیم درمورد قرار شیوون میخواست بگوید با بیشتر کردن اخمش با عصبانیت گفت: کی گناه داره؟... اون بچه؟... انقدرهم نگو بچه... انگار شیوون یه پسر بچه کوچوله...اینجوری خطابش میکنی... کجا شیوون تنهاست... عمو و مین هو باهاشن... اونم بچه کوچولو نیست...مرد گنده ست...مرد گنده لجبازکه بی خودی گیر میده به یه چیزی...انقدر گیر میده که رو اعصاب ادم پیاده روی میکنه...بهتره فعلا باهاش کاری نداشته باشم تا درست بشه... باید بفهمه بیخودی گیر نده... باهاشم فعلا اشتی نمیکنم...تو هم به کار ما کاری نداشته باش... من برادر بزرگترم میدونم با برادر کوچکترم چطور رفتار کنم...ادبش کنم... فهمیدی؟... بلند شد با همان حالت عصبانی گفت: بهتره تو هم زودتر صبحونه تو تموم کنی راه بیافتی که دیرت نشه... سریع از آشپزخانه بیرون رفت.

*********************

گونهی نگاه اخم الودش چرخید گفت: وقتی دونگهه بهتون خبر داد که کدوم رستوران میخواین برن ما شروع میکنیم ... به مرد جوان تکیه داده به دیوار اشاره کرد گفت: بیونگ هی  ... تو به عنوان گارسون میری به رستوران ... طبق نقشه کاری میکنی که چویی مجبور بشه بره دستشویی... با دو مرد قد بلند روبرویش اشاره کرد گفت: شما دوتا ... هاجین و هیون توی دستشویی دیوید رو بیهوش میکنید... اشاره به سه مرد نشسته روی صندلی شد گفت: شماها سه نفر هم بادیگاردهای که مطمینا همراهشان هستند مچل میکنید... سرشو گرم میکنید تا دیوید رو هاجین و هیون از در پشتی رستوران ببرند بیرون... رو به هیچل که کنارش ایستاده بود نگاه اخم الودی بهش میکرد گفت: هیچل هم ماشین رو روشن نگه میداره... تا دیوید رو گذاشتین توی ماشین  سریع از اونجا دور میشید... تو راهم که خودت میدونی باید از مهارت رانندگیت استفاده کنی... نذاری کسی تعقیبت کنه... اونو به اینجا بیارید...میدونید که اون بادیگارد دور برش داره....که اون بادیگاردها مال پلیس امنیتن...خیلی گیرن... شما بیاردش اینجا.... بقیه شم با ما... نگاهش به همه چرخید گفت: ارسو؟... همه با هم گفتند : بله...

************************************

1 فوریه 2012

( عمارت چویی)

شیوون نگاهی به سرتاپای خود در اینه کرد لبخند رضایت بخشی رو لبش نشست چوله گونه هاش پیدا شد انگشتی روی چوله اش فشار اورد صدای گفت: واقعا تو کف چوله هاتم ... نمیدونم چرا وقتی چوله تو میبینم دلم قنج میره... خودم یهدونه شو دارم... ولی مال تو دوتاست خیلی هم عمیقه...مین هو بود. شیوون رو برگردانند به مین هو که کنارش ایستاده با چوله هایش ور میرفت  همچنان با انگشت روی چوله گونه اش فشار میداد نگاه کرد همراه لبخند اخم شیرینی کرد گفت: نکن مین هو...صورتم درد گرفت... اسباب بازی که نیست... صورته... با برداشته شدن انگشت مین هو  لبخندش پهن تر شد دو لبه کتش را گرفت گفت: چطور شدم؟... خوب شدم؟... مین هو با اخم چشمانش را ریز کرد دستش را به زیر چانه خود گذاشت باحالتی متفکرانه به سرتا پای شیوون که کت و شلوار نخودی رنگ با پیراهن مردانه  سفیدش هماهنگی خاصی داشت کروات نزده بود یک دکمه از پیراهنش را باز گذاشته بود مقداری از زیر گردن و سینه اش  مشخص بود که پوست کرم رنگ سینه اش چشم را نوازش میداد کرد با گفتن: همممممم... گوشه لمش را گزید . شیوون لبخندش محو شد لب زیرنش اویزان شد با ناراحتی گفت: چیه؟...خوب نشده؟... عوضش کنم؟...مین هو بدون تغییر به حالت و چهرهش گفت: نه... شبیه دامادها شدی...نه خود داماد شدی... خیلی تیپت عالی شده...

شیوون چشمانش را قدری گشاد کرد دستش را بلند کرد برای زدن مین هو فریاد زد: یاااااا...مین هوسربه سرم نذار ... مین هو جا خالی داد چند قدم به عقب رفت قهقه زد شیوون دوباره یورش برد که در اتاق یهو باز شد هیوک وارد شد گفت: شیوونی ... مین هویی... اماده اید؟ ...من اماده شدم... شیوون ایستاد و مین هو خنده اش قطع شد با چشمانی گشاد شده به هیوک که کت و شلوار مشکی به تن به خود رسیده بود نگاه کردن. هیوک با لبخند پهنی به لب داشت به انها نزدیک میشد گفت: میبینم که اماده شدید...خوبه... چه دانشمندها... نه آقا پسرهای خوشتیپ شدید... اها داشت یادم میرفت...سونگمین با چند تا بادیگارد اومدند... دونگهه هم امادست... شیوون نگاهی به سرتا پای هیوک کرد گفت: عمو شما لباس پوشیدی ...کجا میخواید برید؟... هیوک لبخندش کمرنگ شد جلویشان ایستاد گفت: کجا میخوام برم؟... خوب معلومه همون جایی که شما دو تا میخواید برید... شیوون و مین هو دوباره چشمانشان گرد شد بهم نگاه کردند دوباره به هیوک کردنند مین هو گفت: همراه ما؟... شیوون هم گفت: شما همراه ما میخواید بیاید؟... کجا؟... مگه میدونید ما کجا میخوایم بریم؟...

هیوک لبخندش بیشتر شد گفت: نه نمیدونم... ولی میدونم یه جا میخواید برید که بهتون خوش میگذره... چون لباس پولو خوریتونو پوشیدید... به خودتون رسیدید... منم میخوام باهاتون بیام... شیوون اخم کمانی به ابروهایش داد پشت سرخود را خواراند گفت: ولی عمو شما نمیتونید بیاد...ما... هیوک اخم کرد دست به کمر شد گفت: چی؟... نمیتونم بیام؟... چرا؟... چشمانش ریز شد نگاهی مشکوک به ان دو کرد گفت: ببینم اصلا شما دوتا کجا میخواید برید که من نباید بیام؟... خیلی مشکوک میزنید... عروسی نیست ...مگه نمیخواید برید عروس ببنید... شال و کلاه کردید دارید میرید ... منم نباید بیام همراتون... شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت نگاهی  به مین هو کرد که او هم با چشمانی گرد رو به شیوون کرد سرش را به چپ و راست تکان داد که یعنی او حرفی نزده و لو نداده بی گناه است . شیوون دوباره رو به هیوک کرد گفت: عروسی ؟... عروس کیه؟... هیوک با همان حالت گفت: عروس من... چه میدونم عروس کی... با دست به سرتا پای انها اشاره کرد گفت: اینطور که شما به خودتون رسیدید بخصوص تو شیوون که اینقدر شیک کردی ...حتما میخوای بری عروس ببینی... یهو لبخند زد گره ابروهایش باز شد گفت: هی کلک ... داری میری سر قرار نه؟... دوست دخترت کیه؟... خوشگله؟...یهو اخم کرد گفت: ببینم چرا مین هو رو داری میبری؟ ...خوب منم بیام ببینمش...مگه من عموت نیستم...من باید بیام ببینم دوست دخترت کیه؟...

شیوون چشمانش  بیشتر گرد شد با صدای بلند گفت: دوست دختر؟... چی میگی عمو ... دوست دختر کیه؟... نه به جان خودم ...من هنوز دوست دختر... هیوک از وحشت شیوون خنده اش گرفت چون تمام مدت داشت شوخی میکرد هر چند شک کرده بود خبری است میخواست شیوون را اذیت کند با خنده گفت: خیلی خوب...خیلی خوب... جوش نیار... شوخی کردم...چه بچه ترسیده...من  نمیخوام باهاتون بیام... من میخوام برم مهمونی یکی از سهامدارها ... مهمونی گرفته منو دعوت کرده... من جای پدرت و خودم باید برم به این مهمونی...دیدم شماها دارید میرید بیرون گفتم باهاتون بیام ...چرا دوتا ماشین با راننده رو به زحمت بندازیم... همراه شما مییام تو راه منو میرسونید.... از اون طرفم وکیلم منو برمیگردونه... اشکال که نداره؟...شیوون چهره اش از حرفهای هیوک همچنان بهت زده بود گفت: هااااا...مهمونی شرکت؟... چه اشکال داره ...ما که ... چند ضربه به در اتاق زده شد صدای گفت: قربان ما اماده ایم... جمله اش نیمه تمام گذاشت .

هیوک بدون رو کردن به دراتاق گفت: باشه اومدم... لبخند زنان به ان دو نگاه میکرد گفت: بریم دیرتون میشه... چشمکی زد گفت: این دفعه تنها برید ... ولی شیوونی... دفعه بعد منو باید ببری نشونم بدیش... منم باید تاییدش کنم گفته باشم... من عموتم و جای پدرت... باید منم بپسندمش...من باید ببینم دوست دخترت کیه...فهمیدی؟...

****************************************

( رستوران )

مین هو قدری سرخم کرده بود از زیر ابروهای درهم به شیوون نگاه میکرد .شیوون گوشی موبایل به گوشش با گوشه دستمال سفره روی میز بازی بازی میکرد با لبخندی به لب گفت: چی؟...نه... خیلی وقت نیست... به میزهای اطراف نگاه کرد گره ملایمی  به ابروهایش داد گفت: راه افتادی یا نه؟... لب زیرنش را پیچاند با ناراحتی گفت:نه منتظرم دیگه... دوباره لبخند زد گفت: باشه... تماس را قطع کرد نگاهی به گوشی کرد رو به مین هو کرد که به او زل زده بود از نگاهش تابی به ابروهایش داد گفت: چیه؟...چرااینجوری نگاه میکنی؟...مین هو تغیری در نگاهش نداد گفت: گشنمه؟... شیوون هم بدون تغییر به چهره اش گفت: چی؟...گشنته؟.. بیا منو بخور... مین هو سرراست کرد اخمش بیشتر شد گفت: نه پس خوابم میاد ...خوب گشنمه دیگه...تو که خوردنی نیستی... مثلا اومدم رستوران غذا بخوریما... نیامدیم اینجا تو به تلفن دوست دخترت جواب بدی ...منم ادمهای که دارن غذا میلونبونن نگاه کنم... با دست اشاره کرد گفت: بگو غذا رو بیارن... الان روده کوچیکه روده بزرگه رو قورت میده....

شیوون چشمانش را قدری گرد کرد گفت: غذا بیارن؟... صبر کن...خانم سون ها نیومد... مین هو کمر راست کرد به پشتی صندلی تکیه داد دست روی سینه خود گذاشت بدون باز کردن گره ابروهایش گفت: نیومد؟... بیاید امشب این خانم نیاد...الان ساعت چنده؟...این خانمه نیم ساعته دیر کرده.... شما همین الان با اون خانم حرف زدی...از قیافه داغونت مشخصه خانم کلاس گذاشته هنوز راه هم نیافتاده...من.... شیوون وسط حرفش گفت:میاد...ما قرار داریم...مگه میشه نیاد...بده ما شروع کنیم...یکم صبر کن میاد ...بعلاوه یه خانم باید دیر کنه...آقایون باید به موقع حاضر سرقرار باشن...خانمها باید یکم دیر بیاند... گفته راه افتاده...ولی تو ترافیک...مین هو بدون تغییر به طرز نشتن تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: خانمها باید دیر کنن؟... تو ترافیک گیر کرده؟... خوب قرار داشته باید زودتر راه میافتاد...پوففففففف...این خانمه کیه دیگه که نیامده ما رو از هم جدا کرده...بیاد چیکار میکنه؟...وقتی زنت بشه حتی دیگه منو فراموش میکنی... دیگه دوستی به عنوان مین هو نمیشناسی...پوف... تف به این روزگار... اصلا نمیخواد داماد بشی... دستانش را باز کرد تکان میداد گفت: نمیخواد...پاشو ...پاشو بریم خونه... اینجور که من دیدم این زن به درد زندگی نمیخوره...پاشو...

شیوون با اخم شدید چشمان ریز شده نگاهش میکرد با صدای خفه ای گفت: بسه... باشه... سرو صدا نکن...عابرومون رفت... عین بچه ها رفتار میکنی... قیافه شو...رفتار بچه پنج ساله با تو فرقی نداره... سرچرخاند اطراف را نگاه کرد با دیدن گارسونی که با فاصله از انها ایستاده بود با نگاهش به طرفش میامد با دست اشاره کرد گفت: گارسون... مین هو ساکت شد با لبخند پهنی از پیروزیش زد با ایستادن گارسون جلوی میز شیوون گفت: لطفا پیش غذامونو بیارید...گارسون با سرتعظیم کرد گفت: چشم قربان...بعد از چند دقیقه گارسون جوانی با چرخ روان پیش غذا را اورد جلوی مین هو و شیوون گذاشت ، شیشه مشروبی را جلوی ان دو گرفت با تبسمی گفت: قربان این نوشیدنی مخصوص امشب رستوانمونه...با دست به بقیه میزها اشاره کرد گفت: امشب به هر مهمونی که تشریف اوردن از این نوشیدنی میدیم... تا امتحانش کنن نظرشونو بگن... مین هو تابی به ابروهایش داد به بطری دست گارسون نگاه کرد وسط حرفش گفت: تست نوشیدنی میگرید از مهمونا؟... لب زیرنش را پیچاند گفت: چه جالب؟... شیوون از حرف مین هو لبخند زد گیلاسش را بالا اورد رو به گارسون گفت: باشه...بریز ببینم چطوره؟... گارسون هم با لبخند گفت: چش.م..در حال ریختن نوشیدنی دستش لرزید مقداری از نوشیدنی سرخ رنگ ریخت روی شلوار نخودی رنگ شیوون . گارسون با چشمانی گرد شده وحشت زده گفت: اه...خدای من...

مین هو و شیوون هم چشمانشان گرد شد شیوون عقب کشید ولی شلوارش روی رانش خیس شد مین هو با عصبانیت گفت: مواظب باش...چیکار کردی؟... گارسون وحشت زده پشت سرهم تعظیم میکرد گفت: ببخشید...ببخشید... معذرت میخوام...با دستمالی که به دست داشت روی ران شیوون میکشید تا پاکش کند ولی پاک نمیشد گارسون از ناراحتی با حالتی دستپاچه گفت:...ببخشید...ببخشید... واقعا معذرت میخوام...من...من نمیخواستم اینجوری بشه...حالا چیکار کنم؟...خدای من... مین هو با عصبانیت گفت: حواست کجا بود؟... ببین چیکار کردی؟...تو... شیوون هم از به گند کشیده شدن شلوارش چهره اش درهم بود ولی با دیدن ناراحتی و دستپاچگی گارسون، دست گارسون را پس زد وسط حرف مین هو گفت: نمیخواد ...اشکال نداره...بلند شد سرچرخاند گفت: سرویس بهداشتی کجاست؟...من برم اینو تمیز کنم... گارسون از شرمندگی و ناراحتی چهره حالت گریه گرفته بود با دست اشاره میکرد گفت: از این طرف بفرماید...من خودم براتون تمیز میکنم... شیوون نگاهش به طرفی که گارسون اشاره میکرد بود گفت: نمیخواد...لازم نکرده... خودم میرم تمیز میکنم...رو به مین هو کرد گفت: خانم سون ها اومدن بگو چی شده...من الان میام ...مین هو با چهره درهم به لک شلوار شیوون نگاه میکرد گفت : باشه  برو... شیوون به طرف دستشویی رفت گارسون هم با ناراحتی دنبالش راه افتاد گفت: قربان صبر کنید... اجازه بدید من خودم براتون تمیزش میکنم... مین هو با چهره درهم به دورشدن انها انها نگاه میکرد زیر لب گفت: گارسون دستاچلفتی داماد خراب کن...سرچرخاند به سونگمین که چند میز انطرفتر نشسته بود نگاه کرد.

 سونگمین نگاه به مین هو بود رو برگردانند با دست اشاره به بادیگاردی که سرمیز دیگر نشسته بود کرد دوباره رو مین هو بود به مخاطب پشت خط موبایلش که به گوشش چسباند بود گفت: خوب چی بگم... جنابعالی با شیوونی قهر بودی اونم نمیخواست تو بدونی ...اره ...گفتم که اومدیم رستوران ... قدری اخم کرد با ناراحتی نگاهش به میز جلویش شد گفت: کیوهیون میدونستی خیلی پرویی... من سرصبحونه نگفتم تو اصلا نمیپرسی شیوونی میخواد چیکار کنه...باهاش قهری ...مکثی کرد گفت: تمام حرف منم همین بود... شیوون از دستت ناراحته نمیخواست به تو چیزی بگم...اره...اوردمش رستوران ...قرار داره... کلی محافظم ارودم... اره...من کارمو بلدم...سرراست کرد نگاهش دوباره به مین هو شد که مشغول خوردن سوپش بود مکثی طولانی کرد با حرفهای کیو که پشت خط بود اخم کرد گفت: نه...با فاصله ازشون نشستم... چندتا میز اونطرفتر...اره با فاصله...اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...چرا؟... خوب حقم دارند....میخواند دوست دختر شیوونو ببیند...خوب نمیخواد زیاد شلوغ باشه... میخواد قرار خصوصیش با دختره عادی برگذار بشه..خوب مین هو رو میخواد معرفی کنه...ولی منو چی؟...چی بگه؟...بگه من کی هستم...بادیگارد ...که یهو با فریاد کیو که پشت خط زد چشمانش گرد شد قدری گوشی را از گوشش فاصله داد دست جلوی دهان خود گذاشت آهسته گفت: مینی گند زدی... با برداشتن دستش یهو اخم کرد با عصبانیت به کیو گفت: یااااا...چرا داد میزنی وحشی؟...دوباره با مکث چهره اش تغییر کرد لب زیرنش را گزید پس سرخورد را خوارند گفت: خوب ...اره شیوونی اومده دوست دخترشو به مین هو نشون بده...یعنی دوست دختر که نه... دختری که دوسش داره...فکر کنم باهاش میخواد قرار بذاره... انگشتش را به روی لبه میز میکشید با لبخند کجی گفت: خوب من بادیگاردشم ...مین هو یواشکی این حرفا رو زده...یعنی من از مین هو دراوردم.. گفتم تا نگه این قرار خصوصی با کیه و چیه شیوونو نمیبرم... اونم لو داد... شیوونی نمیدونه من میدونم...از زیر زبون مین هو کشیدم بیرون...قرار نیست شیوون بدونه... با اخم به حرفهای که نه فریاد های کیو گوش میداد وسطش با حالتی جدی گفت: کیوهیون احمق... اره احمق... من صدبار گفتم که به شیوون عشقتو اعتراف کن...معلومه بالاخره این اتفاق میافته... شیوون با دختری قرار میزاره... عوض اینکه حالا بسوزی اینجوری داد و هورا کنی از قرار گذاشتن شیوون ...اون زمان که باید بهش عشقتو اعتراف میکردی... گره ای به ابروهایش داد بهمین هو که با دختری که با راهنمایی گارسونی سرمیز امده بود نگاه کرد چشمانش را ریز کرد درجواب کیو که تقریبا دوباره فریاد میزد او را صدا میزد با صدای خفه ای گفت: بهت میگم انقدر داد نزن...پرده گوشم پاره شد... فکرکنم دختره اومده...ولی چرا داره با مین هو خوش و بش میکنه... اینقدر صیمیه اند؟... فکر کنم مین هو میشناستش... اشنای مین هو دراومده شاید؟...مکثی کرد به حرفهای کیو گوش داد سرچرخاند به طرف دستشویی نگاه کرد گفت: اره با مین هو حرف میزنه... نه مین هو شیوون باهمن... شیوون نیست رفته دستشویی...گارسون رو لباسش اشتباهی مشروب ...دوباره مکثی کرد اخمش بیشتر شد گفت: اره رفته دستشویی... نه بادیگارد فرستادم دنبالش...چی؟...چند دقیقه ...خوب... زمانی که تو زنگ زدی اون رفته بود... نگاهش دوباره به مین هو و دختره که روبرویش نشسته بود کرد کنجکاوانه به ان دو نگاه میکرد گفت: چی؟...خودم میرفتم؟... خوب بادیگارد رو فرستادم دنبالش...چی شد مگه؟... خوب حتما شلوارش خیلی لک شده... آخه گارسون یه گیلاش مشروب ریخت رو شلوارش... چهره اش درهم شد گفت: کیوهیون دیگه رو اعصابیا... چرا انقدر داد میزنی؟... من کارمو بلدم...بلند شد گفت: خیلی خوب ...خودم میریم ...میگم دارم میرم دیگه... مطینا شیوون بهم میگه چرا اومدم دنبالش...با قدمهای سریع خود را به دستشویی رساند با باز کردن درش به کیو پشت خط جواب داد : میگم اومدم دنبالش...اوفففف...انقدر داد نزن... خفه ام کردی...وارد دستشوی شد صدایش را اهسته کرد گفت: خودت کجایی؟... داری میای؟..خیلی خوب... زودتر بیا انقدر گیرنده... نگاهش رو به روشی شد ولی شیوون نبود مردی ایستاده در حال شستن دستش نگاهی به او کرد. سونگمین نگاهش را گرفت دستشویی را وارسی میکرد درها را یکی یکی باز کرد انی هم که بسته بود کمر  خم میکرد تا پاهای طرف را ببیند ،که ببیند کفش یا شلوار شیوون هست یا نه  .ولی نبود چشمانش گشاد شد با نگرانی گفت: شیوون نیست...اره نیست... نمیدونم...کمر راست کرد اشفته همه جارا نگاه کرد گفت: اومدم دستشویی دیگه...ولی نیست... نه همین یه دستشوی رو داره...نمیدونم....ددوم اومد توبا بادیگارد دنبالش اومد... ولی نه شیوون هست نه بایدگارد ...نه در دیگه ای هم نداره دستشویی... به اخرین ستشوی رسید درش نیمه باز رد کامل بازش کرد چشمانش گرد شد با وحشت نالید : خدای من...صدای فریاد کیو پشت تلفن میامد سونگمین صورتی رنگ پریده و چشمانی به شدت گرد به بادیگاردی که بیهوش روی کاسه دستشویی نشسته بود نگاه میکرد دنیا به دور سرش چرخید دست به چارچوب در گرفت تا نیافتد با صدای لرزانی که به سختی درامد گفت: شیوونی رو گرفتن... شیوون اینجا نیست...کیو شیوون روگرفتن....

.........................

چند دقیقه قبل

شیوون با قدمهای بلند به طرف دستشویی میرفت گارسون با او همقدم بود با ناراحتی میگفت: آقا ...واقعا ببخشید... من نمیخواستم این اتفاق بیفته...متاسفم... بادیگاردی با فاصله از انها دنبالشان میرفت . شیوون نیم نگاهی به گارسون کرد گفت: گفتم که اشکال نداره ...چیزی نشده...خودم پاکش میکنم ...تو به کارت برس... گارسون با ناراحتی گفت: نه...من باید تمیزش کنم... وظیفه منه... من شلوارتو کثیف کردم خودم باید تمیزش کنم... شیوون وارد دستشوی شد گارسون هم پشت سرش وارد شد .بادیگارد هم با مردی وارد شدند. شیوون به طرف روشویی رفت که مردی قد بلند و چهارشانه ایستاده بود.شیوون جلوی آینه روشویی ایستاد تا خواست خود را دراینه نگاه کند یهو صدای ناله ای امد افتادن جسمی ، تا خواست به عقب برگردد ناگهان دستی از پشت دستمال به جلوی دهان و بینی اش گذاشت . شیوون به دست روی صورتش چنگ زد تقلا کرد تا از جلوی دهان و بینی خود جدا کند، ولی احساس خفگی کرد هر لحظه این حس بیشتر شد چشمانش از خفگی گشاد شد برای نجات دادن جانش به دست مهاجم چنگ زد. ولی دست انقدر محکم و قوی جلوی دهانش بود که تقلایش بیفایده بود سعی کرد نفس نکشد تا ماده بیهوشی که روی دستمال بود وارد ریه ش نشود  ولی شش هایش اکسیژن کم اوردن مجبور شد نفس عمیقی بکشد بدنش بی حس شد دیگر هیچ نفهمید جز سیاهی مطلق.

 

***************************************

هیوک نگاه بیتفاوتش به وکیل جوانی که روبرویش نشسته در حال صحبت کردن بود از گیلاس نوشیدنیش را مزه مزه میکرد با سوال وکیل به خود امد" شنیدید چی گفتم؟..." هیوک گیلاسش را روی میز گذاشت با گیجی گفت: هاااا...اره... اره... مرد جوان گرهای به ابروهایش داد گفت: نه نشنیدی... آقای چوی حواستون با من نیست... مرد که هم سن هیوک بود روی صندلی بغلی هیوک نشسته بود نیم نگاهی به وکیل کرد رو به هیوک گفت: نخیر ...حوالسش نیست... با رو کردن هیوک سرش را نزدیک سرش برد با لبخند شیطنت امیزی اهسته گفت: داری بازم به اون فکر میکنی ؟... مگه چند دقیقه پیش ندیدیش؟... خوب عشقتو بهش اعتراف کن خلاص... چشمکی زد گفت: کاری نداره که ...میخوای بهت یاد بدم... یه حلقه میخری...جلوش زانو میزنی بهش میگی دونگهه جان عشقمو قبول میکنی... ابروهای هیوک به شدت درهم شد دندانهایش بهم ساید زیر لب گفت:  میبندید یا خودم ببندم برات... مرد قدری چشمانش را گشاد کرد با صدای عادی گفت: چی رو؟...

هیوک با همان حالت گفت: دهنتو... اینجا جای این حرفاست هانسو؟... تو... مرد یعنی هانسو گره ای به ابروهایش داد نیم نگاهی به وکیل جوان که روبریشان با نگاه جدی و کنجکاو نگاهشان میکرد کرد رو به هیوک گفت: به خودت بگو... اینجا جای همچین فکراست ...تو غرق دونگهه ای منم خواستم تا خفه نشدی غریق نجاتت بشم...هیوک چهره اش درهمتر با عصبانیت با صدای خفه ای گفت: بس کن هانسو... ببند دهنتو... هانسو بیتوجه به چهره خشمگین هیوک ادامه داد : چیه؟... مگه دروغ میگم... الان دوساعته اومدیم مهمونی... ولی تو دوتا کلمه هم حرف نزدی... همش داری فکر میکنی... متوجه کسی نیستی... با حرفهای هانسونگاه بقیه افراد دور میز هم به هیوک شد . هانسو بی توجه به موقعیت فقط حرف میزد: تمام فکرت اون راننده ست ...من موندم اخه تو چطور این همه سال دوم اوردی...چجوری هم تحمل میکنی؟... این همه سال اون مرد راننده برادرزاده ته... تو عشقشو تو دلت داری بهش حرفی نزدی... خوب این عشق یطرفه داغونت میکنه... برو با خودش حرف بزن... شاید اونم دوستت داشته باشه...اینجوری خودتو نابود میکنی... هر چند اون ادم اخم الودو سردی که من دیدم عشق حالیش نیست... فکر کنم ...هیوک دیگه صبرش تمام شد خشم تمام وجودش را داغ کرده بود با فریاد : یاااااااااااااااااااااااااااااااا.... مشتش را به روی میز کوبید خواست به هانسو یورش ببرد جواب حرفهایش را بدهد که صدای زنگ موبایلش درامد .

هانسو که از فریاد و صورت سرخ از خشم هیوک ترسید خود را عقب کشید با صدای بلند گفت: موبایلت زنگ میخوره... جواب بده...از جا پرید .هیوک با چشمانی سرخ از خشم به هانسو نگاه میکرد موبایلش را از جیبش دراورد خشم را با فریاد به مخاطب پشت تلفن گفت: الو...چیه؟...مکثی با چهره ای به شدت درهم به هانسو که از میز فاصله گرفته بود نگاه کرد گفت: چی میگی کیو... خوب...معلومه کجام... توی مهمونیم دیگه... اره... مهمونی چیه؟... توی رستوران... رو از هانسو گرفت از حرفی که کیو زده گیج شده جمله قبلیش را نیمه گذاشت گفت: چی... جای نرم؟...کجا؟... میخوام برم خونه که وکیلم... مکثی کرد گفت: هااااا...میفرستی دنبالم؟...چرا؟... چی شده؟... اتفاقی افتاده؟... چهره اش تغییر کرد نگران نفس نفس زنان از وحشت از صندلی بلند شد گفت: چی شده کیو؟... چرا اینجوری حرف میزنی؟... صدات یه جوریه؟... برای کسی اتفاقی افتاده؟... هیونگ... زن داداش...چیزی شده؟... برای شیوون افتاقی افتاده؟... کیو حرف بزن ...وحشت تمام وجودش را فرا گرفت میلرزید ار حرفهای کیو چشمانش بیشترگشاد شد فریاد زد: کیو بگو چـــــــــــــــــــــــــــی شدههههه؟...شیوونـــــــــــــــــــــــــــم کجاستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟....



نظرات 8 + ارسال نظر
wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:13

واای وای شروع شد من میترسمممم از اینجاهاشششش
فهیمه ناجوانمرد من سکوت کنم فعلا

من خیلی بدم...خودم میدونم چه کردم....تو فقط سکوت کن

sara83 چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 12:27

خیلی عالی بود مرسی عزیزم

خواهش عزیزم

sogand چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 00:12

ایش بیا کیو ببین چه غلطی کردی حالا بدبختیه بچم شروع میشه مرسی بیبی

اره همینو بگو..خود کیو بیشتر عذاب میکشه ...حالا میبینی... خواهش نفسم

Sheyda سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 12:07

این دزدیده شدن شیوون همش تقصیر لجبازیهای کیو
مرسی عزیزم

اره ..اگه کیو لجبازی نمیکرد...خواهش عزیزدلم

sarina سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 01:27

عاالی بود ممنون

خواهش

maryam دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 22:56

واییییی شیووننننن,حتما هیچل قراره ازاینجابه بعد به طور جدی وارد بشه اوه چه هیجان انگیز

هیچل به طور جدی چند قسمته که وارد شده..یکی از قطب های داستانه...یه کاری میکنه که نگو

tarane دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 22:39

سلااام عزیزم.
یلدات مبارک.
واقعا الان موقع قهر کردن و این کارا بود؟ کیو به جای اینکه بره خونه شیوون از نزدیک مواظبش باشه و دلخوری ها رو هم رفع کنه همش داره سر سونگمین جیغ جیغ میکنه . خوب مین بدبخت چی کار کنه دیگه . خودتون به جای این کارا با شیوون اشتی میکردی و دنبالش میومدی و مواظبش بودی.
بیچاره شیوون رو دزدیدن. حالا چه بلایی سرش میارن . خدا کنه اتفاقی نیفته.
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام نازنینم..
مال شما هم مبارک...
هیمنو بگو....اره هیمنو بگو مواظب برادرش نبود
هی چی بگم...فکر میکن میدزدن کاری باهاش نمیکنن
خواهش نفسم

zeynab دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 20:10 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام گلم طولانی ترین شب سال رو بهت تبریک میگموای شیوون رو دزدیدن

سلام عزیزم..
ممنون ...مال تو هم مبارک..
اره دزدیدنش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد