خوب اینم از این داستان....
راستی بچه ها میخواستم هر کی داستانی درمورد سوجو داره دلش میخواد بقیه بخونن ببده بهم البته اگه منو قاببل میدونه من ببراش بذارم تو وبب...البته بگم اگه درمورد شیوون میخواید بذارید یه شرایطی دارم که حاضر به دادن داستانتون باشید بهتون میگم... پس از حالا شروع کنید داستان بنویسید بدید من ...شاید داستان شما انقده خوبب بباشه که دیگه لازم نباشه من داستان بذارم ...
بفرماید ادامه.....
قسمت دوم
(سرنوشت)
"ساعت 9 صبح جلوی قصر"
به بهانه دیدن دوستم سونگمین از خونه زدم بیرون و حالا اینجا جلوی خونه یعنی یه "قصر" با چشمای گشاد و دهانی از تعجب که کم مونده بود غش کنم در تماشا شدم.
ااااا...عجب خونه ی... چه ستونهای.. درست مثل لوبیای سحر آمیز میمونه آخه من عاشق این فیلم بودم درست مثل فیلم میمونه میشه از ستونهاش بالا رفت به اون قصر غوله برسی .... تخم طلا... چنگ طلا .. وای اگه بشه چی میشه من میشم اون جکه و این قصر خوشکل هم میشه همون لوبیای من ..آآآآآآ..
تو رویای خودم سیر میکردم که با صدای بوق ماشینی به خود آمدم و به سمتش چرخیدم یه بی ام وی با شیشه های مات که رانندش مشخص نمیشد جلوی در ایستاده بود و منتظر باز شدن درها بود . درها که مشخص بود با کنترل باز میشدن در حال گشوده شدن بودن و ماشین سیاه به داخل رفت و باز درها پشت سرش بسته شد. با نگاه دوباره به خونه به سمت در راه افتادم کمی تردید داشتم مکث کوتاهی کردم و بعد زنگ در رو زدم .. اولش جوابی نشنیدم دوباره زنگ زدم....
داخل قصر....
آجوما... آجوما... کجایی تو.. این زنگ خودشو کشت..."
آجوما : بله خانم ... الان باز میکنم.." بله بفرمایید.."
کیو:ببخشید منزل چوی هستش...؟
آجوما: بله شما.."
دیروز تماس گرفتم ......."
آجوما : آهاااا ... تو همون جوانکی... بیا تو همین الان خانم امدن.. بیا تو...."
کیو : ممنون..."
************
با باز شدن در آروم در حالیکه می ترسیدم داخل رفتم. با دیدن ظاهر داخل حسابی جا و خشکم زده بود. هی پسر..... اینجا رو .... چقدر عالی ... اوه حوضشون چقدر خوشکله... " یه عالمه درخت دور تا دور مثل جنگل میمونه که دور یه کلبه چوبی و اون حوض که روش دوتا قوی سفید با بالهای درحال پریدن آروم آروم قدم برمیداشتم و از تماشای منظره لذت می بردم و نفهمیدم کی به در ورودی رسیدم.هنوز در شگفت زیبایی بودم که با صدای به خودم امدم به سمت صدا برگشتم... یک زن با صورت چروکیده با لباس مشکی و پیشبند سفید به کمر و یه شال سفید به دور گردن که معلوم بود خدمتکار این خونه هست جلوی در ایستاده ، منو صدا میزد. لبخند بر لب به سمتش رفتم و سلام کردم و گفتم: کیوهیون هستم.. چو کیو هیون.. من...."
زن: گلوم خشک شد از بس صدات زدم .. حالا چرا اونجا ویستادی زود بیا تو....."
کوله م محکم رو دوشم انداختم به دنبال زن راه افتادم. از دیدن داخل خونه هم جا خوردم و نا خوداگاه بلند گفتم: واییییییی چقدر بزرگ ... چه لوسترهای... چه تابلوهای.... حتما آدمای زیادی اینجا هستن..."
زن با صدای من برگشت گفت: چه خبرت پسر جون چرا دادمیزنی ... آروم باش..."
کیو: میتونم یه سوال بپرسم...؟
زن در حالی که از راه رو به سمت پله ها میرفت گفت: بپرس.."
من : چند نفر اینجا هستن ... یعنی منظور آدمای اینجا زیاد هستن....؟
زن : چطور..."
کیو : آخه خونه ی به این بزرگی..... با گفته زن حرفم ناتمام و به سمتم برگشت گفت: نه پسر جون توی این خونه فقط سه نفرهستن که زندگی میکنن...البته قبلا چهار نفر بودن که با فوت همسر خانم این خونه به ایشون میرسه...."
کیو با تعجب: فقط سه نفر.....! اونم تو همچین جایییی..."
آجوما: آره ...اگه سوال دیگی نداری جوان ..دنبالم بیا..."
سوالهای زیادی تو سرم بود که دلم میخواست بپرسم اما دیگه هیچی نگفتم و به دنبالش راه افتادم تا اینکه جلوی یه در بزرگ ایستادیم . اینجا اتاق خانم هستش یعنی صاحب این خونه...." دل تو دلم نبود دستام شروع به لرزیدن کرد و گلوم یه لحظه احساس خشکی کرد . با زدن در به معنی اجازه ورود و صدای که از پشت در گفت: بیا تو..آجوما رو به من کرد گفت: دنبالم بیا..." با قورت دادن آب دهانم و نفس عمیق به دنبالش وارد اتاق شدم.
یه زن با ظاهر شیک و متدبر که با تابش نوری که از پنجره بلند اتاق به صورت او میخورد و او رو با ابوهت نشان میداد ایستاده و مشغول تماشای منظره بیرون بود . با وارد شدن ما بدون اینکه برگردد از آجوما که همراه من بود پرسید: چه کار داری..؟
آجوما به سمت او رفت و بطوری که من نتونستم بشنوم به او چی میگفت اما با تجسم نگاه اون زن متوجه شدم درباره من هست. دوباره نگاهش رو چرخاند و تکان سرش به سمت او که میخواست تنهایش بذارد اشاره کرد. آجوما از او جدا و با یه لبخند به سمت من و در رفت ، خارج شد با خروج آجوما از اتاق دوباره تنم به لرزه افتاد نفسم بند شد.
از پنجره جدا و به سمت میزش که کمی دورتر از پنجره بود رفت و نشست. از من هم خواست تا بشینم... پاهام میلرزید به سختی جلو رفتم و روی مبل درست روبروش نشستم. در حالیکه پشت به میز و روی صندلیش نشسته و با نگاهش به من خیره شده بود . از نگاهش ترسیدم سرم رو پایین انداختم تا اینکه با اولین سوااش مواجعه شدم.
تو چند سالته...؟
سرم بالا کردم و با صدای لرزان گفتم: 20 سالمه..."
زن: چرا امدی اینجا....؟
با همان صدای لرزان گفتم : برای کار ...." زن که همون جور بهم نگاه میکرد دوباره پرسید: چقدر از کارت میدونی...؟
موندم چی جوابی بدم و از طرفی هم نمیخواستم کارم رو از دست بدهم لرزش دستام بیشتر شد و سکوت کردم. با سکوت من زن دوباره سوالشو تکرار کرد.... چرا چیزی نمیگی...؟ پرسیدم چقدر از کارت سر رشته داری...؟ احساس میکردم بدنم بی حس شده حتی نمیتونستم جواب بدهم بازهم مجبور بودم دروغ بگم کولمو محکم تو بغلم گرفتم و با همان صدای لرزان جواب دادم و گفتم: من یه مدت انجامش دادم ..."
زن به روی میز خم شد و دستاهاشو روی میز گذاشت و بازهم با همان نگاه اما اینبار دقیقتر نگام میکرد. از ترس که گلوم خشک شده بود با قورت دادن آب دهانم خشکیشون از بین بردم.
زن: تو 20 سالت و میگی یه مدت هم این دوره رو دیدی و حالا هم امدی اینجا برای کار....."
با دستان لرزان ویخ کرده که نمیدونستم مال استرسم هست یا ترس با تکان دادن سرم به معنی بله جواب دادم..." که اینطور .. و متوجه شدم از جاش بلند شد امد ،کنارم نشست .
به من نگاه کن... گفتم سرتو بالا بگیر بهم نگاه کن.. ترسیده بودم نمیدونستم چه کار کنم توان بلند کردن سرمو نداشتم .. با دستش سرمو بلند کرد به طرف خودش چرخوند گفت: تو چهره من چی دیدی که با خودت فکر کردی اگه راستشوبگی ممکنه بهت کار ندم که مجبور شدی بجاش این دروغ بسازی ... هااا.." با جمله آخر زن که مشخص بود حسابی از دستم و دروغی که گفتم بشدت عصبانی بود . سرم پایین و نگاهمو ازش گرفتم چون میتونستم چهره شو همین جوری تجسم کنم . اشکهام روی گونه م سرازیر شد و روی دستهام که اینبار از خشمش بیشتر میلرزید چکید.
زن دوباره ازم سوال کرد: چرا جواب نمیدی ...؟ چرا بجای اینکه راستشو بگی و ازم درخواست کار کنی این دروغ گفتی ...؟ اما من همچنان سرم پایین و از دادن جواب شرم میکردم.... زن جوابی از من نشنید و سرم همچنان پایین بود تا اینکه دستهای زن رو روی شانم حس کردم و بهم میگفت:
_ گریه نکن بهم بگو مشکلت چیه... چی شده که تو بجای درس خوندن دنبال کارمیگردی ..." اشکهامو با پشت دستم پاک کردم و درحالی که هنوزمیترسیدم بهش نگاه کنم با همان حالت گفتم: لطفا...لطفا بذارید اینجا کار کنم ... هر کاری باشه میکنم .. اما لطفا منو بیرون نکنید..." زن اینبار با یک دستش دستمو گرفت و با دست دیگش چونه م بالا کرد گفت : اگه بهم بگی چی شده منم بهت کار میدم..." اشکام هنوز گونه هامو نوازش میکرد نمیدونستم از خوشحالی خودم هست یا مهربانی این زن اشک میریزم سکوت برای چند لحظه مهمان اتاق شد و بعد جاشو به حرفهای من که برای اون زن تعریف میکردم داد. با لبخند و تمام کمال به حرفهام گوش میداد و من هرچی بود ؛نبود برایش تعریف کردم . با تمام شدن حرفهام نگاهم دوباره ازش گرفتم خجالت میکشیدم حالا که از زندگیم میدونست تو چهره اش نگاه کنم. سرم پایین گرفتم دوباره به کف اتاق ذل زدم . دل تو دلم نبود نمیدونستم چی پیش میومد ... بیرونم میکرد..قبولم میکرد و یا .... زن دستهام اینبار محکم توی دستش گرفت گفت : واقعا متاسفم ...زندگی خیلی سختی داشتی که مجبوری ... ولی دیگه نگران نباش حالا که همه چی رو برام تعریف کردی مطمئنم میتونی از پس این سختی ها بر بیایی پشت سر بذاری...." در حالی که هنوز نگاهم کف اتاق بود گفتم: متاسفم.. شما رو هم با حرفهام ناراحتون کردم .."
زن: نه عزیزم .. من باید ازت ممنون باشم که بهم اعتماد کردی رازتو بهم گفتی...اما میخوام همینجا بهم یه قولی بدی.. چشمم از کف اتاق گرفتم و پرسشگرانه نگاهش کردم گفتم: قول...؟ چه قولی..؟ زن با لبخند : بهم قول بده اگه یه روز مجبور شدی و دوباره دنبال کاری خواستی بری هیچ وقت دروغ نگی و همیشه راستشو بگی... همم... باشه عزیزم... از حرفهای زن مطمئن شدم که نمیخواد منو پیش خودش نگه داره و بهم کار بده به همین خاطر با من من کردن پرسیدم: یعنی.. یعنی شما منو بیرون میکنید چون بهتون دروغ گفتم .... نمیذارید اینجا کار کنم...؟
زن: نه .. نه .. اینطور نیست..."
من با تعجب : نه...! یعنی .... نتونستم جمله ام تمام کنم و با کشیدن دستم از تو دست زن بلند شدم و قبل از اینکه به سمت در بروم گفتم: مطمئن باشید به نصیحتون گوش میدم دیگه دروغ نمیگم....."
زن که متوجه شد من ناراحت شدم بلند شد و دوباره دستم گرفت گفت: صبر کن ...چرا ناراحت شدی ... تو..تو اشتباه برداشت کردی... منظورم من.... نذاشتم ادامه بده و گفتم : میدونم خانم کی تا حالا به یه آدم دروغ گو کار داده که شما بخواهید به من بدین..." اینبار امد جلوم ایستاد گفت: تو میتونی اینجا کار کنی... " از خوشحالی نمیدونستم چی بگم دوباره بغض گلمو گرفت و اشک تو چشمام جمع شد دلم میخواست بغلش کنم اما فقط تونستم با سر به معنی ممنون از زن تشکر کنم.
از کنارم به سمت میزش رفت و دکمه تلفن روی میزشو فشار داد. با صدای در و باز شدن رو به زن گفت: بله خانم با من کاری داشتین...؟ زن یه نگاه به من و بعد رو به او کرد گفت: از این به بعد ایشون میتونن اینجا کار کنن هرچی که تا حالا آموختی بهش یاد میدی و...... دوباره رو به من کرد گفت : میتونه تو کارهای آشپزخانه کمک دستت باشه و دوباره رو به او کرد ادامه داد: سعی کن خوب همه نکات بهش بیاموزی تا از پس کارش بر بیاد.
"" چشم خانم ... هرچی شما بگید..." و از کنار او جدا و به سمت من امد . من که نمیدونستم با چه زبونی و چه جوری تشکر کنم فقط تونستم بگم.... ازتون ممنونم .." و با لبخند همراه ندیمه از اتاق خارج میشدم که گفت: صبر کن... تو هنوز اسمتو بهم نگفتی .. به سمتش برگشتم گفتم : من کیوهیون هستم..چو کیوهیون .... بازم ازتون ممنونم..." زن هم با لبخند گفت: میتونی کارتو از فردا شروع کنی و یادت باشه بهم چه قولی دادی...آقای چو..." با گفتن چشم و تشکر دوباره از اتاق خارج شدم.
از خوشحالی حال خودم نمی فهمید ذوق اینکه بلااخره کار پیدا کردم و قرار مشغول به کار بشم دوباره بغض گلوم گرفت. ازحالت چهره من اون ندیمه متوجه شد و رو بهم کرد گفت: پسرجون چرا داری گریه میکنی تو باید الان خوشحال باشی خانم تو رو قبول کرده وگرنه توی این مدتی که من اینجا کار میکردم و سختگیریهای خانم خیلی کم پیش میاد کسی رو قبول کنه.." با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: واقعا...! ولی این چهره ی که من دیدم اصلا به یه آدم سختگیر نمیخوره..." از پله ها پایین میرفتیم نزدیک درشدیم گفت: آره . منم قبلا که مثل تو برای اولین بارامدم همین نظر داشتم اما بعدها متوجه شدم .." نزدیک در شدم و برگشتم به طبقه بالا نگاه کردم و تو دلم گفتم .: یعنی اون فقط .." که با حرف همون ندیمه به خودم امدم که گفت: خب پسرجون امروز که کاری نداری میتونی بری و فردا برای نکاتی که باید بهت گوش زد کنم بیایی.." با تکان دادن سرم و تشکر از در خارج شدم به سمت حیاط رفتم از خوشحالی تو حال خودم نبودم با خارج شدن از اون خونه توی خیابون ایستادم دوباره به اون قصر زیبا نگاه کردم و با لبخند گفتم: ممنونم خدا... "و بعد راهی خونه شدم.
تو مسیر خونه و سوار تاکسی بودم تا اینکه رسیدم و پیاده شدم . کلید از کولم برداشتم در رو باز کردم و با ورود به خونه از دیدن کسی جا خوردم که توی حیاط ساک به دست با مادرم حرف میزد. با بستن در مادر متوجه من شد و رو به من گفت: کیو پسرم ببین کی امده ... با گفتن جمله مادراون برگشت وبا لبخند به من نگاه کرد.
مادر: کیو چرا اونجا وایستادی بیا جلو سلام کن..."
با امدن به خودم جلو رفتم گفتم: تو..تو ... کی امدی.."
دونگهه که از دیدن من خوشحال شده بود دستش به معنی سلام بالا آورد گفت: هی پسر خوبی... چه بزرگ شدی..." منم دستشو گرفتم و پرسیدم: تو... اینجا چه کار میکنی...؟ دونگهه خواست جواب بده که مادر نذاشت و با گفتن: کیو پسرم الان وقت این حرفها نیست مگه نمیبینی تازه از راه رسیده خسته ست بیاین بریم داخل بعدا هرچی خواستین با هم حرف بزنید با گفته مادر و برداشتن ساکها به داخل خونه رفتیم.
دونگهه توی اتاق روی مبل نشست و من هم روبه روش رو مبل دیگه نشستم. مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن چای شد و منو، دونگهه رو توی اتاق تنها گذاشت تا باهم راحت باشیم. با رفتن مادر از فرصت استفاده کردم رو به دونگهه گفتم: نگفتی چرا امدی...؟ دونگهه که در حال تماشای اتاق بود و به جای جواب سوال من گفت: زمان زیادی گذشته... خیلی چیزها تغییر کرده...اصلا مثل قبل نیست..." و رو به من گفت: چیزی شده.. اتفاقی افتاده..؟ من با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: چییی..اتفاق...! دونگهه با علامت سر معنی آره و من ادامه دادم : نه . چطور.." و دوباره خواستم ادامه بدم که مادر با سینی چای وارد نشیمن و حرفم ناتمام ماند.
خب عزیزم از خودت بگو چه کار میکنی..خیلی وقته که دیگه به ما سر نزدی..زنده ایم ..مرده ایم.."
دونگه: این چه حرفی... شرمنده از بس سرم مشغول به کار وقت کم میارم...دیگه مثل سابق وقت تفریح ، رفتن سفر ندارم.." کیو هم دانشکاه هنر میره آرزوشه یک هنرمند معروف بشه...
کیو: مامان..." چیه دونگه که غریبه نیست ناسلامتی پسر دایی ت باید بدونه.." از جام بلند شدم به سمت در رفتم.
کجا میری...بشین .."
کیو: خسته م میرم لباسم عوض کنم.." باشه برو ... از اتاق امدم بیرون به اتاق خودم رفتم. پشت در اتاق ایستادم سرم به در تکیه دادم گفتم: حالا با این چکار کنم.... مامان،بابا کم بودن حالا اینم اضافه شد. به سمت تخت و روش نشستم با خود میگفتم: حالا چه کار کنم.. مامان ،بابا رو میتونستم به هر روشی قانع کنم اما این رو محاله از دستش فرارکنم. در اتاق زده شد به خودم امدم...بله.." دونگه دراتاق باز کرد: میتونم بیام تو...." با گفتن بیا وارد اتاق شد : اممممم...نه اتاقت که هیچ تغییری نکرده درست مثل قبل... و به سمت تابلوهای رو دیوار رفت گفت: هنوزم مثل گذشتی هیچ تغییری نکردی هنوزم نقاشی میکشی... " کیو: خب معلوم ... کشیدن نقاشی کار هر کسی نیست...." دونگه: هنوزم مثل قبل دست از لجبازی برنداشتی..." و امد کنارم نشست ادامه داد: خب تعریف کن.. چه کار میکنی.. دانشگات خوبه...؟
از سوالش یکه خوردم زبانم بند امد چی باید جوابش بدم اگه میدونست نمیرم .... صدای در اتاقم شد مامان بود امده بود برای خوردن ناهار صدامون بزنه. از امدن به موقعش خوشحال شدم چون دیگه مجبور نبودم جواب سوالش رو بدم دونگه به همراه مادر رفت و من هم با گفتن : بعدا میام تو اتاق ماندم..
نمیشه تنها گل سه بار در هفته بزاری من تو کف اونمممممم
الهیییی دونگهه هم اومده که
شخصیت جفتشون بی نظیره اقعا
خوبب نمیرسم تایپ کنم..اگه تایپش تموم شده بود سه شب میزاشتم....
به به ماهیمون هم تشریف آوردن
آخر من نفهمیدن کیو رو برای چکاری میخواستن که نیاز به دوره دیدن داشت؟حالا هم که گفت تو کار آشپزخونه کمکش کنه؟یعنی چون کیو دوره ندیده بود گفت تو آشپزخونه کمک دست باشه؟
مرسی عزیزم
اره دونگهه شما هم هست...
کیو قراره خدمتکار خونه باشه...خوب اون مرده خدمتکاری بلد نبود...بهش یاد دادن چطوری باید خدمتکار باشه...
خواهش خوشگلم
سلاااام
.



این خانومه چقدر خوب بود که کیو رو درک کرد و بهش کار داد
الان اگه مامان و بابای کیو بفهمن چی ؟ خیلی ناراحت میشن ببینن به جای درس خوندن رفته کار میکنه.
یعنی دونگهه اومده پیششون زندگی کنه که کیو میگه میترسم بفهمه؟ یا فقط چند روز هست و بعد میره؟ یعنی اگه به دونی بگه اون میره رازش رو لو میده؟
به نظر کیو به خانوادش بگه بهتره درسته مخالفت میکنن اما این طوری همش باید استرس پنهون کاری داشته باشه . تازه خانوادش بعدا بفهمن خیلی ناراحت میشن.
ممنون عزیزم خییییلی قشنگ بود
سلام عزیزدلم..
اره خوبه...
اره بیچاره کیو...
هی چی بگم از روزگار اینا...
خواهش خوشگلم...
اخی چه زنه خوبیه خانوم چویی
اوه یاده ماجراهای بین کیو ودونی افتادم
مرسی جیگر
اره خانم خوبه...خخخ...
خواهش نفسم
البته من خودم اصلا همچین اجازه ای نمیدم بهش این وصله ها به شیوون نمیچسبه
افرین گلم... دوست جونی خودمی

سلام من دوستم داستان مینویسه قلمش خوبه یه شیوونیستم هست اگه بشه داستانش وبدم به شما بزارید تو وب
البته عزیزم..چرا که نه..خوشحالم میشم...فقط بگم تو داستانش اخرش شیوونو درو از جونش نکشه یا یه ادم طبکار و دزد نکنه تو رو خدا....یا یه ادم خشن و بد /...از این داستانها متنفرم...نمیخوام تو وبمون از این جور داستانها باشه...باشه عزیزدلم؟
wow
خانم چوی میدوستم
منم دوسش دارم
سلام
سلام عزیزدلم