SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love2

 

سلام بچه ها...


داستانی که دوسش دارید رو گذاشتم... فقط بگم این داستان رو عسل جون نوشته و نازنین جون داده به من ...نیلو کیه که میگید؟... شرمنده...


 

پارت 2

 

چند ضربه به در دفترش زده شد، منشی درحالیکه یک فنجان چای داخل سینی گذاشته بود وارد دفترش شد

-روز بخیر

نگاهش از پرونده ای که مقابلش بود گرفت لبخند مهربانی زد و پرسید:مرخصی ماه عسل خوب بود؟

گونه های منشی گل انداختند و گفت:به لطف شما عالی بود

فنجان چایش از منشی گرفت و گفت:خوشحالم که بهتون خوش گذشته

-ممنونم

با لبخند سرش به علامت تایید تکان داد، منشی احترام گذاشت و به سمت در رفت، پیش از آنکه به در برسد در دفتر باز شد، سه مرد وارد دفترش شدند و مردی که جلوتر بود گفت:پس تو اون احمقی هستی که جرأت کرده منو نادیده بگیره!

منشی با سردرگمی به غریبه گستاخ خیره مانده بود

غریبه:برای چی خشکت زده؟ تو اخراجی!

این غریبه احتمالا چو کیوهیون بود

دو مردی که پشت غریبه به سمت منشیش رفتند که شیون ابرویش بالا داد و گفت:جرأت دارین بهش دس بزنین

دو مرد متوقف شدند

شیون:میتونین برگردین سر کارتون من به این مسئله رسیدگی میکنم

منشی سینی را به س ی ن ه اش فشرد احترام گذاشت و به سرعت از دفتر بیرون رفت.

به صندلیش تکیه داد و با بی خیالی پرسید:نمیخوای خودت معرفی کنی و بگی چرا توی دفتر من این همه گستاخی میکنی؟

-ینی میخوای بگی منو نمیشناسی؟

کمی از فنجان چایش نوشید و گفت:تا حالا ندیدمت

کیو پوزخندی زد، قدمی جلو آمد و گفت:مطمئن باش اگه بفهمی کیم از این رفتارت پشیمون میشی و برای پشیمونی دیره!

با بی خیالی بازهم کمی از چایش را نوشید و گفت:اگه قرار بود از تهدیدای آدمایی مثه تو بترسم الان اینجا نبودم!

کیو باعصبانیت نفسش بیرون داد و غرید:آدمایی مثه من؟... بزار بهت بگم من چو کیوهیونم

شیون لبخند مهربانی زد و گفت:چو کیوهیون! خیلی وقته منتظرتم! اما قبلش بزار ببینم اون دونفری که پشتتن چیکار دارن

کیو:اونا محافظای منن، تو که اونقدر احمق نیستی که اینو ندونی؟

شیون بالبخند میان برگه هایی که روی میزش بود دنبال چیزی گشت و بالاخره چیزی که میخواست را پیدا کرد

-دیروز یکی از کارمندای بخش رنگ مجبور شد برای یه مدت مرخصی بگیره، یکی از بچه های فروش رفته جای اون خانم و ما الان توی بخش فروش یه نفر کم داریم! میخواستم این برگه رو بدم به منشی تا کارات انجام بده

از روی صندلی بلند شد. درحالیکه به سمت کیو میرفت ادامه داد:اما حالا که خودت اینجایی میتونی این برگه رو ببری به قسمت کارگزینی و استخدام تا کارت انجام بدن و کارت فروش بهت بدن، طبقه سوم، بخش فروش مردانه اونجا کار میکنی!

برای چندلحظه بابهت به شیون چشم دوخته بود، این مرد دیوانه بود؟ چطور به خودش اجازه میداد که این همه او را نادیده بگیرد؟ فروشنده؟

-تو دیوونه ای؟ بهت میگم من چو کیوهیونم تو میگی برم برای کارای استخدامی و فروشنده بشم؟

شیون سوالش نادیده گرفت و رو به دو مردی که از اول هم فهمیده بود محافظ های کیو هستند گفت:فکر نمیکنم اینجا بهتون نیازی داشته باشیم، مگه اینکه بخواین استخدام بشین، برای شما توی بخش نظافت دوتا جای خالی داریم!

محافظ ها نگاهی بهم انداختند و گفتند:اما...

شیون بالبخند حرفشان قطع کرد و گفت:اگه نمیخواین استخدام بشین پس بهتره برین! چون مطمئنا برای خرید نیومدین!

محافظ ها:اما...

کیو:یااااا با توئم! تو با خودت چی فکر کردی؟ میدونی من کیم؟ من چو کیوهیونم!

-میدونم! قبلا خودت معرفی کردی و منم فرم استخدامت بهت دادم، کارت اینجا تموم شد، میتونی بری!

کیو کاغذ توی دستش مچاله کرد و گفت:تو انگار واقعا نمیدونی من کیم هاان؟ من پسر چو هستم! چو بزرگ، همونی که دیروز باهاش ملاقات داشتی!

-کیو اگه نمیخوای اینجا استخدام بشی پس برو! آقای چو دیروز ازم خواهش کردن که من یه نفر استخدام کنم و منم خواهششون قبول کردم، اگه نمیخوای میتونی بری! به هرحال این استخدام یه جورایی غلطه!

-تو... تو چطور به خودت اجازه میدی منو کیو صدا کنی؟ بزرگتر از تو هم منو آقای چو صدا میکنن، تویه اَلِف بچه کی هستی که بهم میگی کیو؟

شیون بی تفاوت نسبت به خشم کیو ، گفت:اگه نمیخوای اینجا استخدام بشی پس برو، ما کارای زیادی داریم که باید انجام بدیم!

-برم؟! با بد کسی در افتادی پسره احمق! تا در این شرکت نبندم از اینجا نمیرم

شیون با لبخند به برگه مچاله شده ای که کیو روی زمین انداخته بود اشاره کرد و گفت:پس هرچه زودتر خودت به کارگزینی معرفی کن

-تاوانش پس میدی، مطمئن باش!

به محافظ های پشت سرش اشاره کرد، یکی از محافظ ها جلو آمد اما شیون گفت:آقایون اگه تصمیمتون برای بخش نظافت عوض شده میتونم برای شما هم معرفی نامه بنویسم

و محافظ همانجا متوقف شد

کیو:تو که توقع نداری من خم بشم؟

-من توقع دارم بعنوان یه فروشنده کارت خوب انجام بدی

اخم پررنگی کرد و به محافظ ها گفت:خواهش میکنم از این شرکت برین بیرون، قبل از اینکه به زور متوصل بشم!

اخم شیون باعث شد تا محافظ ها بی آنکه حتی منتظر دستور کیو بمانند از دفتر بیرون بروند، به هرحال آنها قبلا از آقای چو دستور گرفته بودند که بین دستورات کیو و شیون از دستورات شیون پیروی کنند مگر اینکه جان کیو درخطر باشد

با بیرون رفتن محافظ ها با عصبانیت فریاد زد:شما دوتا همینکه برگردیم اخراجتون میکنم

شیون در حالیکه به سمت در میرفت گفت:هرچه زودتر کارت شروع کنی برای خودت بهتره!

بی آنکه منتظر کیو بماند از دفترش خارج شد

منشی:قربان شما حالتون خوبه؟

شیون لبخند گرمی زد و گفت:فقط یه فروشنده بی ادب قراره داشته باشیم

چشمکی زد و گفت:ازش نترس، فعلا قدrت تو ازون بیشتره!

درحالیکه از دفتر خارج میشد گفت:اگه کسی دنبالم بود من توی بخش رنگم!

دکمه آسانسور زد و منتظر ماند، خیلی زود کیو هم کنارش ایستاد و درحالیکه سعی داشت خشمش را کنترل کند غرید:بجز این دیگه آسانسور ندارین؟ من دوس ندارم با کارمندای سطح پایین یه جا باشم!

شیون با بی خیالی به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت:یدونه دیگه برای حمل بار داریم، اگه بخوای میتونم بگم با بخش بار هماهنگ کنن که ازش استفاده کنی

کیو با عصبانیت به یقه شیون چنگ زد و گفت:مطمئن باش از این رفتارت پشیمون میشی

درهای آسانسور باز شدند و کارمندهای داخل آسانسور با دیدن غریبه ای که به یقه شیون چنگ زده بود چشم هایشان گرد شد؛ شیون دستش روی مشت کیو گذاشت و درحالیکه با قدrت دست کیو پایین می آورد گفت:کیو اینجا کرس و من دوسال ازت بزرگترم پس سعی کن یاد بگیری به بزرگتر از خودت احترام بزاری چون این لبخندای من همیشگی نیستن

سوار آسانسور شد و دکمه طبقه همکف را فشرد، کیو نگاه تندی به او انداخت و بالاجبار سوار آسانسور شد

با بسته شدن در آسانسور شیون رو به آدم هایی که داخل آسانسور ایستاده بودند چرخید و گفت:امروز دوساعت زودتر تعطیل میکنیم فرصت نکردم توی سیستم اینو اطلاع رسانی کنم، به بقیه هم بگین

کیو:لازم نیس برای نابود کردنت تلاش کنم، اینجا آماده ورشکسته شدنه!

شیون بی توجه نسبت به غرغرهای کیو گفت:همون جای همیشگی منتظر همتون هستم

کارمند:قرارداد با آmریکا امضا کردین؟

-ججونگ! (به کیو اشاره کرد و ادامه داد) این پسر قراره توی بخش شما کار کنه، یکم بی ادبه سعی کن خوب آموزشش بدی

دستش پشت گردن کیو گذاشت و درحالیکه به زور خمش میکرد گفت:ججونگ ازت بزرگتره بهش احترام بزار

باعصبانیت دست شیون کنار زد و غرید:من به هیچ خری احترام نمیزارم

درهای آسانسور باز شدند و شیون پیش از آنکه پیاده شود گفت:تو تا آخر وقت کاری اینجا میمونی و نظافت بخش خودتون به عهده میگیری

درحالیکه به سمت بخش رنگ میرفت زیرلب گفت:باید از اینکه اونو دربون دم در نذاشتم خوشحال باشه

وارد بخش رنگ شد، سرپرست با دیدنش جلو آمد و گفت:قربان شما نباید اینجا باشین

دروغ گفته بود که یک نفر از بخش فروش به جای آن زن آمده است، خودش باید این کار را میکرد

-لباسای کار کجان؟

سرپرست به دری اشاره کرد و باکمی تردید پرسید:مشکلی پیش اومده؟

لبخند زد و گفت:نه، میتونی به کارت ادامه بدی

وارد اتاق تعویض لباس شد، یکی از روپوش ها و ماسک رنگ پوشید

سرپرست:قربان، شما چرا این لباس پوشیدین؟

-اون خانم کجا کار میکرد؟

-قربان نیاز به این کار نیس، ما میتونیم کارش جبران کنیم

-میدونم تا همین الانم خیلی بهشون فشار اومده، من بالا توی دفترم بیکارم، وقتشه یکم کار مفید بکنم

زیر ماسکی که داشت لبخند زد و پرسید:خب کجا باید برم؟

سرپرست:قربان من خودم اینکار میکنم، خواهش میکنم! اینجا جای شما نیس

-زود باش مرد، ما تموم روز وقت نداریم که باهم تعارف کنیم!

سرپرست نفسش بیرون داد و گفت:خط پنج، دستگاه سوم، نفر دوم

شیون به نشانه احترام و تشکر کمی خم شد و به سمت دستگاه ها رفت

مردی که کنارش بود با دیدنش ابرویش بالا داد و پرسید:تو جدیدی؟

به مرد احترام گذاشت و گفت:بله، لطفا هوام داشته باشین و کمکم کنین!

مرد خندید و گفت:بلدی؟

-نه!

-پس تازه واردی؟ بیا بهت کمک میکنم یاد بگیری، هر سوالی داشتی میتونی ازم بپرسی

بازهم احترام گذاشت و گفت:ممنونم

-اسمت چیه؟

-شیون

مرد خندید و گفت:جالبه هم اسم مدیری! می تونی منو یونهو صدا کنی

کار سختی بود اما کنار هم لبخند میزدند و باهم کار میکردند و خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد زنگ ساعت نهار زده شد

یونهو:شیون برو نهارت بخور برگرد

-شما نمی آین؟

-کارمون عقبه، برای همین جدا-جدا میریم تا کار نخوابه!

-اما...

-برو، امروز روز اولته، میتونی هرچقدر خواستی استراحت کنی اما به هیچکس هیچی نگو، شیون اگه بفهمه ناراحت میشه!

سرش به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت اتاق تعویض لباس رفت، سرپرست دم در ایستاده بود و بانگرانی منتظرش بود

-به بچه ها بگو کار تعطیل کنن، باید استراحت کنن، سلامتی اونا خیلی باارزشتر از کاریه که میخوایم بکنیم

سرپرست:قربان...

-تا پنج دقیقه دیگه کار تعطیل کنین، وگرنه تورو بجای همشون توبیخ میکنم!

هیچ نمیفهمید چرا کارمندها تا این حد او را دست کم میگرفتند، چندبار دیگر باید به همه آنها تذکر میداد که سلامتی آنها خیلی مهمتر از کارشان است؟

همینکه وارد سلف شد صدای فریاد کیو شنید

-یاااا با توئه احمقم میگم من این آشغالا رو نمیخورم

سرش به نشانه تأسف تکان داد به سمت کیو رفت، کارمندها با دیدنش احترام میگذاشتند و او با حوصله پاسخ احترام تک تکشان را میداد

-خب کیو، این دفه مشکلت چیه؟

سینی نیمه پر غذایش مقابل پای شیون روی زمین انداخت و باعث شد تا مقداری از غذا روی زمین و شلوار شیون بپاشد

-تو به این میگی غذا؟ غذای منو باید از بهترین رستوران سفارش بدی بیارن و اینکه من کنار اینا غذا نمیخورم، سلف مدیرا کجاس؟

نگاهش از سینی غذا گرفت، ابرویش بالا داد و گفت:اینجا کرس نه آmریکا!

سینی غذا از روی زمین برداشت و مقابل زن گرفت تا برایش برنج بریزد

زن:قربان...

شیون لبخند مهربانی زد و زن برنج توی سینی ریخت، رو به سمت کیو چرخید و گفت:اگه گشنت باشه میخوری

کیو باعصبانیت دستش زیر سینی غذا زد و باعث شد تا هر آنچه که داخل سینی بود روی لباس شیون بریزد

-من این آشغالا رو نمیخورم، خودت میتونی همش بخوری

شیون رو به سمت زن چرخید و گفت:بانگهبانی تماس بگیرین و به نظافتچی بگین وسایلش بیاره اینجا

کیو پوزخندی زد و گفت:منو از نگهبانی میترسونی؟

تمام سلف در سکوت به کیو و شیون خیره بودند، هیچکس تا آمدن نگهبان ها و نظافتچی حتی نفس هم نکشید

نگهبان:قربان مشکلی پیش اومده؟

شیون به کیو و بعد به غذاهایی که روی زمین ریخته شده بود اشاره کرد و گفت:این ریخت و پاش باید تمیز کنه، بعد میبرینش به بخش فروش لباس مردونه تا اونجا رو هم تمیز کنه،سفارش هیچ غذایی از بیرون قبول نمیکنین ، این مرد جوون امروز غذا نمیخوره! و تا آخر ساعت کاری اینجا میمونه و بخششون تمیز میکنه

سینی غذای تمیز برداشت و مقابل زن گرفت تا غذایش را بریزد

کیو:یاااا تو فک میکنی کی هستی؟

شیون سینی غذا از زن گرفت بی توجه نسبت به اعتراض کیو به سمت یکی از میزها رفت و مشغول خوردن غذایش شد

کیوهیون هنوز هم درحال غرغر کردن بود اما هیچکس هیچ توجهی به او نمیکرد، دو نگهبان مراقب بودند تا او قبل از تمیز کردن خراب کاریش از سلف بیرون نرود

ججونگ روی صندلی مقابلش نشست و با لبخند گفت:فک نمیکنی داری بهش سخت میگیری؟

شیون نیم نگاهی به کیو میان دو نگهبان درحال تقلا بود انداخت و گفت:اون باید احترام گذاشتن به دیگران یاد بگیره!

ججونگ قاشق تکان داد و گفت و سعی کرد لحن جوی به خودش بگیرد و گفت:این ریخت و پاش تمیز کنه، این مرد جوون امروز غذا نمیخوره و بخششون تمیز میکنه

با صدای بلندی خودید و گفت:یااا کسی بهت گفته جدی بودن اصلا بهت نمیاد؟

لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست و پرسید:یونهو کجاس؟

ججونگ قاشقش چندبار کنار سینی شیون زد و گفت:هی خوشتیپ نبینم به مرد من چشم داشته باشیا

یونهو روی صندلی کنار ججونگ نشست و گفت:کسی گفت خوشتیپ؟

شیون خندید و گفت:خوشحالم که به موقع اومدی وگرنه ججونگ معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره

یونهو لبخند زد دستش دور کمر ججونگ انداخت و او را به سمت خودش کشید که ججونگ با نارضایتی خودش از aغوش یونهو بیرون کشید و گفت:یااا ولم کن اینجا یه مکان عمومیه!

یونهو دست هایش به نشانه تسلیم بالا برد و رو به شیون گفت:تو یه جاسوس فرستادی توی بخشمون؟

غذا به گلوی شیون جهید و ججونگ بانگرانی لیوان آبش به سمت شیون گرفت و بانگرانی پرسید:خوبی؟

شیون کمی آب نوشید و باتعجب به یونهو نگاه کرد و پرسید:جاسوس؟

یونهو سرش به نشانه تایید تکان داد و گفت:سرپرست نزدیک بود گوش هممون بگیره و تا اینجا بیارتمون

شیون باصدای بلندی خندید و گفت:منظورت شیونه؟

-حق با من بود، حالا اون جاسوس کجاس؟

شیون سعی مرد خنده اش کنترل کند و گفت:همینجاس!

-خیله خب نمیزنمش بگو بیاد اینجا

شیون از روی صندلیش بلند شد احترام گذاشت و گفت:لطفا هوام داشته باشین و کمکم کنین!

یونهو برای چندلحظه با ناباوری به شیون خیره ماند باکمی تردید پرسید:تو بودی؟

شیون روی صندلی نشست و بادلخوری گفت:هیونگ! چندبار باید بگم مراقب سلامتیتون باشین؟ تموم کردن اون محموله اینقدر ارزش نداره که شما از وقت نهارتون بزنین، فوقش بایکم تاخیر ارسالش میکنیم و من خسارت تاخیرش میپردازم

یونهو با قاشق ضربه آرامی به سر شیون زد و گفت:پسره کله شق! چندبار باید بهت بگم که خوش قولی حرف اول تجارته؟ اگه دوبار تاخیر داشته باشی بار سوم کسی باهات قرارداد نمیبنده!

-اگه یه بار تاخیر داشته باشم دفه بعد برای قرارداد مهلت زمان بیشتری میگیرم!

ججونگ:این بحث بین شما دوتا هیچوقت قرار نیس تموم بشه نه؟ ساکت باشین و غذاتون بخورین!

شیون و یونهو ریز خندیدند و بی هیچ حرفی مشغول خوردن غذایشان شدند؛ شیون سینی خالی غذایش جای مخصوصش گذاشت به کیو که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود نگاه تاسف باری انداخت و گفت:تا زمانیکه اینجا رو تمیز نکنی و کارایی که بهت گفتم انجام ندی نمیتونی از اینجا بری بیرون، حتی اگه مجبور باشم یه هفته تموم اینجوری نگهت دارم مطمئن باش این کار میکنم

 

نظرات 6 + ارسال نظر
maryam جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:40

من عاشق شیوون تواین فیک شدم عالی بوددددد

wallar جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:00

ایییی جان شخصیت شیون و.کیو چه باحاله خوشم اومد از جفتشونننن,دم شیون گرمممم عالیه

aida پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 08:09

عاشق کیووووو شدددددم.. آرهههه کیو باید همیشه رودار باشه خخخخ
البته نه همیشه
مرسی
خوشحالم که یه فیک خوشگل دیگه دارم میخونم
جالبه مرسی

tarane چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 23:35

سلام گلم.
ای کیوی یه دنده . زیادی بهش رو دادن فکر میکنه همه نوکرشن . عیب نداره وونی درستش میکنه حالا.
اون نیلوفر رو نمی دونم از کجا نوشتم . شب داستان خوندن و نظر گذاشتن عاقبتش همین میشه دیگه . از خستگی ذهن ادم برای خودش چیزای جدید ابداع میکنه .
دست شما و عسل جون و نازنین جون درد نکنه . خیلی عالی بود . وببخشید بابت اشتباه.

سلام عزیزدلم...
خواهش عزیزم...من اعتراضی نداشتم نازنین داشت من مجبور شدم بگم...بازم ببخشید..

hanie چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 22:12

خیلی ممنونم.عالیه.از شخصیت شیوون وکیو خوشم میاد.

sogand چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 20:48

وای من خیلی خوشم اومده دمه وونی گرم خوب کیو رو ادم میکنهمرسی از نازنین و عسل جوننازی راضی شدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد