-
معجزه عشق 27
دوشنبه 14 دی 1394 19:38
سلام دوستای گلم.... خوبید؟... بوسه بیست و هفتم ((خدا نجاتم بده از این تن پر درد)) 5 فوریه 2012 ** روز چهارم ربوده شدن ** بیمارستان کیو چشمانش را ارام و لرزان باز کرد تاری مانع دیدش میشد، با پلک زدن خواست از تاریش کم کند صدای گفتگو دو نفر را بالای سرخود شنید " میگید سه روز و دوشبه که نخوابیده؟ ...مطمینا غذای درست...
-
با من بمان 16
یکشنبه 13 دی 1394 19:30
اینم از این قسمت این داستان ...بفرماید ادامه... 16 شیوون : چرا امدیم اینجا... اینجا که یه باشگاه... کیو در حالی که به ساختمان نگاه میکرد چرخید گفت : میدونم... شیوون : میخواهی ورزش کنی... ولی الان که وقت ورزش کردن نیست بهتره برگردیم و چرخید تا برگردد با صدای یه نفر که کیو رو صدا زد به سمت صدا سری چرخاند بعد به کیو نگاه...
-
تنها گل زندگیم 10
یکشنبه 13 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم.... هی چی بگم...این داستانم رسید به جاهای غم انگیزش تا مثل معجزه عشق بشه...بعدش میرسن به جاهای شاد..مطمین باشید این داستانها قسمتهای شاد هم داره... گل دهم کانگین چشمانش را بسته بود ارام اشک میریخت بیتوجه به حرف دکتر که پرونده پزشکی دستش بود با اخم به کانگین نگاه میکرد گفت: آقای کیم کارتون خیلی اشتباه...
-
بامن بمان 15
شنبه 12 دی 1394 19:30
این قسمت رو هم گذاشتم..بفرماید ادامه دوستای گلم ... قسمت 15 «دلتنگی» ... GOOOOOO فایو... فور...تری... تو... واننننن... صدای دی جی بیس فضای بار رو پر کرد همه با شروع کار دی جی هنری که عاشق کارش ، هنرش بودند میرقصیدن بالا، پایین میپریدن ..جیغ میکشیدن هورا میگفتن... همه در حال خوشی ، خوش گذرونی بودن .. جام به دست...
-
way back in to love 13
شنبه 12 دی 1394 19:20
سلام به همگی دوستان عزیزم..... بفرماید برای خوندن این قسمت به ادامه... با به صدا در آمدن زنگ در جونسو وحشتزده از جا پرید کیو:مثه دخترایی که براشون خواستگار اومده نباش، مرد باشُ برو درُ باز کن جونسو:حالا چیکار کنم کیو:کری؟ در باز کن شیون اخم ریزی کرد و گفت:کیو درست رفتار کن با نارضایتی چینی به بینیش داد و چشم هایش...
-
با من بمان 14
جمعه 11 دی 1394 20:00
اینم از این قسمت امشب ...بفرماید ادامه.... 14 قسمت «راهی برای حال عشق» کنار تخت نشسته نگران به چهره خواب رفته او نگاه میکرد . صورتش از بی اشتهایش لاغر شده دور چشماش سیاه ، گود شده بود دلیل این رفتار، حال او رو نمیدانست چه موضوعی اون شب پیش امده بود که باعث شده دوباره اینگونه شود. در زمان مرگ پدر درست همین حال براش پیش...
-
معجزه عشق 26
جمعه 11 دی 1394 19:56
سلام دوستای گلم.... بفرماید ادامه ... بوسه بیست و ششم ((نجاتم بدید)) مین هو در زیرزمین را باز کرد کلید برق را زدفضای اتاق روشن شد، با قدمهای بی حال کشدار وارد شد بوی نم مشام رو میازرد ولی مشام مین هو از بوی عطر تن شیوون پر شد .مثلهمه جای خانه که از بوی عطر شیوون فریاد میزد چشمان خیس مین هو چون سیلابی بی صدا اشک را ر...
-
بامن بمان 13
پنجشنبه 10 دی 1394 19:40
خوب اینم از این داستان قشنگ برای امشب.... بفرماید ادامه ... قسمت 13 "درد" از پشت قاب پنجره اتاق به تماشای بیرون به سیاهی شب که با نبودن مهتابش تاریک ،سرد بود درست مثل دل خودش که با ندیدن خنده او گرم نبود نگاه میکرد. نگاهش رو از بیرون دوخت به سمت او که هنوز روی تخت خوابیده است از پنجره جدا به سمتش رفت؛ دلش...
-
حقایقی از شیوون 3
پنجشنبه 10 دی 1394 19:30
خوب این هم حقایق امشب..بازم میگم بچه ها شماها چیزی میدونید بهم بگید تا من تو وب بذارم... اگه چیزی دارید به میلم بفرستید تا من بذارم تو وب... حقایقی از چویی شیوون 3 -یادتونه گفتم تاریخ تولد شیوون دوتاست...خوب بالاخره نفهمیدم چرا... یه جور دیگه هم گفته شده ...فکر کنم این دلیل اصلی باشه درست تره... - میگن مادرش خیلی سربه...
-
من که فراموشش نکردم 5
پنجشنبه 10 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم.... بفرماید این قسمت رو در ادامه بخونید ....امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد... پارت پنجم کیو نگاهش در اتاق چرخید با چند نفر باید هم اتاق میشد . در خانه مجلل خود اتاقی داشت که وسعتش به اندازه تمام خوابگاه بود ،حال اینجا با چند نفر شریک بود . خوابگاه کوچک بود چند نفر یا دونفر به دونفر در اتاقی بودن و...
-
بامن بمان 12
چهارشنبه 9 دی 1394 19:57
اینم از این قسمت داشتان ..بفرماید ادامه... قسمت 12 تنها و بدون محافظ سوار بر ماشین به دنبال آدرس میگشت . به اطراف سر میچرخاند تا بتواند پیادش کند اما به خاطر اینکه مدتی بود وقت نکرده بود دوری تو شهر بزند از زمان برگشت سرش مشغول به کار ، شرکت شد براش سخت بود . حالش هم زیاد مناسب نبود سرش درد میکرد اما برای اینکه از...
-
تنها گل زندگیم 9
چهارشنبه 9 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم..... ماجرای این داستانم شروع شده.... بفرماید ادامه..... گل نهم شیوون دست به روی پیشانی گذاشته آرنج به روی زانویش ستون کرد چشمانش را بسته بود به روی مبل نشسته بود در دریای غم غرق بود. همسر برادرش را گروگان گرفته بودنند قاچاقچی خطرناکی را درخواست کرده بودنند، از یک طرف جان زن برادرش بود، از طرفی دوباره...
-
بامن بمان 11
سهشنبه 8 دی 1394 19:30
اینم از این داستان قشنگ پری جونم... بفرماید ادامه... قسمت 11 بوی گلهای توی باغ ، سبزی برگ درختها نشانگر یه صبح زیبا ، آفتابی بود . روی ایوان لبخند بر لب ایستاده از هوا و بوی عطر گلها لذت میبرد لذت که هیچ وقت فرصت حس کردنشو نداشت. ترونیم... با صدای کیو برگشت نگاهش کرد.. گفت: به نظرت امروز هوا بهتر نشده... کیو : همین...
-
way back in to love 12
سهشنبه 8 دی 1394 19:20
سلام دوستای مهربونم.... بفرماید ادامه... -قضیه این که یکی رو از دست دادی چیه؟ -مال خیلی وقت پیشه -بگو -نمیتونی ازش برای اذیت کردنم استفاده کنی -اینکه بتونم یا نه رو خودم تصمیم میگیرم -وقتی بچه بودم یکی از هم کلاسیام موقع رد شدن از خیابون تصادف کرد، هیچکس کمکش نکرد تا به بیمارستان برسهُ توی بغلم جون داد بخاطر بغض...
-
بامن بمان 10
دوشنبه 7 دی 1394 19:30
بفرماید اینم از این قسمت ..نمیدونم چرا هر چی میاد تعداد نظرات کم میشه.... خدا نکنه حالم خوب بشه...یعنی...یه کاری...هیچی فعلا بیخیال.... قسمت دهم (غم و شادی ) روز یکشنبه بعد ظهر بهاری زیبای بود ، قصر چویی در ارامش بود اربابهای خانه خواب بودنند . خدمتکارها بی سرو صدا مشغول رفت و روب کارها بودن که شیوون بیدار شد. شیوون...
-
معجزه عشق 25
دوشنبه 7 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم... از این قسمتا دیگه من سکوت میکنم... فقط بگم این داستان من هم کیووون و هم وونکیو و برنامه ای دارم که بعدا میفهمید... بفرماید ادامه... بوسه بیست و پنجم (( شیوونم تنهام نذار )) کیو گره ای به ابروهاش داد نگاهش در سالن بار چرخید به مخاطب پشت خط موبایلش با صدای خفه ای گفت: کی گفته؟... نه ... سونگمین گوشی...
-
بامن بمان 9
یکشنبه 6 دی 1394 19:30
سلامی دوباره ... بفرماید.... قسمت نهم صبح روز دوشنبه سال 1987 بود که خورشید از پشت کوه بالا آمد. خورشید آن روز خیلی خوشحال بود؛با تابش نورش؛ همه جا را گرم وروشن کرده بود . خورشید با تمام خوشحالی درآسمان می درخشید . بعد از ساعتی صدای گریه نوزادی فضای اتاق بیمارستان رو فرا گرفت، از نوای صدای او همه خوشحال بودند ،هرکسی...
-
تنها گل زندگیم 8
یکشنبه 6 دی 1394 19:20
سلام عزیزای من... بفرماید ادامه..... گل هشتم کانگین با قدمهای تند و بلند از راه پله پایین میامد عصبانی بود. شب قبل شیوون سرما خورده بود تب داشت ،صبح کمی حالش بهتر شده بود کانگین با دادن داروهایش او را دوباره وادار کرد بخوابد. بعدظهر هم بعد از رفتن دکتر که برای معاینه شیوون امده بود چون تمام شب گذشته از صبح مراقب شیوون...
-
بامن بمان 8
شنبه 5 دی 1394 19:30
سلامی دوباره ..... بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت .... قسمت هشتم درست مقابل روبه روی او و در تماشای به بزرگی ،بلندی آن که مانند کوهی بر زمین نهفته است به آن که با همت و تلاش پدر به وجود آمده شکل گرفته بود نگاه میکرد. جای که هیچ وقت و برای لحظه ای قدم به داخل او حتی برای گذر کوچکی نرفته بود. به گذشته رفت به زمانی که...
-
way back in to love 11
شنبه 5 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم.... خوب اینم از این قسمت.... راستی بچه ها چی شد؟... کسی داستانی نداره...این داستان بیست قسمت بیشتر نیست ...دراه تموم میشه.... اگه چیزی ندارید جاش هیچی ندارم بذارما..... خالی میمونه جاش... بفرماید ادامه.... نمیدونم چرا اما حس میکنم همه اتفاقا تند اتفاق افتادن آیا؟ با شنیدن صدای پچ-پچ غلتی زد -بیدار شد...
-
بامن بمان 7
جمعه 4 دی 1394 19:30
اینم از این داستان ...میبینم که از این داستانم خوشتون اومده...خیلی خوبه که راضیتون کردم.... بفرماید ادامه.... قسمت هفتم شیوون کت های اویزان در قفسه را ورانداز میکرد ؛ با اینکه در اتاق لباسش چندین دست کت و شلوار داشت ؛ طروی که قفسه ها لباس پ بود ؛ حتی مادرش برای مهمونی امروز کت وشلوار ماکداری براش خریده بود ولی او...
-
معجزه عشق 24
جمعه 4 دی 1394 19:20
سلام دوستای گلم.... خوب با تموم شدن معجزه سفید میبینید که برنامه ها عوض شده و داستانها که هفته یا یه بار اپ میشد رسید به دوتا.... امیدوارم راضیتون بکنه.... بفرماید ادامه عزیزای من..... بو///سه بیست و چهارم (( شیوونم برگرد)) گونهی اخم تاب داری کرد لبخند کج شیطانی گوشه لبش نشست انگشت زیر چانه شیوون گذاشت سرش را بالا...
-
بامن بمان 6
پنجشنبه 3 دی 1394 22:28
اینم از این قسمت این داستان به درخواست عسل جونم اپ کردم... بفرماید ادامه.... قسمت ششم باورش با افکارذهنش زمین تا آسمون فرق میکرد. شخص خیالی که او از شیوون ساخته بود یه پسر مغرور،خودخواه، از خود راضی و عصبی ،خشن بود که حالا تبدیل شد به یک پسر ساده ؛ مهربان؛ دوست داشتنی ؛ خوش اخلاق و خوشتیپ و فوق العاده جذاب .شیوون اون...
-
حقایقی از شیوون 2
پنجشنبه 3 دی 1394 19:30
با یه سری حقایق دیگه امشب اومدم..... خوب قسمت اول پارتش به نظرم بلند بود از این به بعد پارتا کوتاه تره... دیگه شرمنده.... بفرماید ادامه.... حقایقی از چویی شیوون 2 شیوون با سوجو - شیوون به سونگمین خیلی احترام میزاره...سونگمین تنها کسیه که بعد از لیتوک شکایت اذیت کردن شیوون رو بهش میگن...خوده بچه ها یه جا گفتن که وقتی...
-
من که فراموشش نکردم 4
پنجشنبه 3 دی 1394 19:20
سلام دوستای عزیزم.... امشب با یه قسمت دیگه اومدم..تو این قسمت یه خورده ماجرا باز میشه.... واینم بگم ماجراهای این داستان برگرفته از اتفاقاتیه که واقعا برای سوجو افتاده ..البته این تصادف و فراموش کردن و این چیزا نه همش زایده مخ بی مخ منه... یه سری اتفاقات که بعدها میفهمید و توی داستان میاد... و اینکه من واقعا نمیدونم...
-
بامن بمان 5
چهارشنبه 2 دی 1394 19:30
خوب اینم از این داستان..بفرماید ادامه .. قسمت پنجم.... ساعت9:30 دقیقه فرودگاه صدا از بلندگو می امد که نشستن و بلند شدن یکی یکی پروازها رو اعلام میکرد و تابلوها هم ساعت امدن ، رفتن و کنسل شدن بعضی از پروازها رو نشان میداد. جسیکا به همراه مادر و خاله ش دسته گل به دست کنار در خروج مسافرها ایستاده ، منتظر بود. از وقتی...
-
معجزه عشق 23
چهارشنبه 2 دی 1394 19:20
سلام دوستای عزیزم.... امشب یکم حرف دارم.. بچه ها عزیز فکر نکید این صحنه های بیرحمانه ی که از این به بعد میخونید خیلی عادی و ریلکس نوشتم..من با قهرمانهای داستانم هر جا که درد کشیدن من هم درد کشیدم...هر جا که گریه کردن منم گریه کردم...تو قصه ام از دردهام گفتم ..حرف دلم ...از ناخوشی ها که دیدم گفتم...از درد و رنج دوستام...
-
بامن بمان 4
سهشنبه 1 دی 1394 19:51
خوب اینم از این داستان... این داستان مال من نیست...مال پری جونه که زحمتشو کشیده و یه داستان اروم و قشنگه.... بفرماید ادامه... قسمت چهارم سونگمین در حالی که هنوز عصبانی بود گفت: چی شده.. پسر از همه چی بی خبری تازه میپرسی ... کیو: میخواهی بگی چی شده یا قطع کنم.. گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم که صدای سونگمین میامد که...
-
way back in to love 10
سهشنبه 1 دی 1394 19:20
سلام دوستای عزیزم.... برنامه ها با تموم شدن معجزه سفید تغییر کرد امشب اینو گذاشتم... بفرماید ادامه... نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشرد، نفسش حبس کرد اگر تا شماره ده در را باز نمیکردند میرفت اما هنوز شمارشش را شروع نکرده بود که در تا انتها باز شد -ارباب جوان چشم هایش بست و زمزمه کرد:نیستم شخصی که در را باز کرده بود،...
-
بامن بمان 3
دوشنبه 30 آذر 1394 19:30
خوب همنجور که قول دادم دارم هر شب اپ میکنم.... بفرماید ادامه.... قسمت سوم با عوض کردن لباسم به آشپزخانه رفتم و کنار مادر روی صندلی نشستم خانواده دایی به خاطر کار دونگه مجبور شدن از سئول نقل مکان کنن به جیجو برن و ازاون موقع تا حالا چهار سال از رفتنشو میگذره و خیلی کم باهاشون در ارتباط بودیم هرزگاهی مامان به دایی زنگ...