سلام دوستای گلم....
خوبید؟...
بوسه بیست و هفتم
((خدا نجاتم بده از این تن پر درد))
5 فوریه 2012
** روز چهارم ربوده شدن ** بیمارستان
کیو چشمانش را ارام و لرزان باز کرد تاری مانع دیدش میشد، با پلک زدن خواست از تاریش کم کند صدای گفتگو دو نفر را بالای سرخود شنید " میگید سه روز و دوشبه که نخوابیده؟ ...مطمینا غذای درست حسابی هم نخورده...با استرس و نگرانی که داشته باید هم بیهوش بشه... وضعیت قلبش هم زیاد جالب نیست...باید ازمایش هم بگیریم ببینیم به چه درمانی احتیاج داره...فعلا با سرم غذایی و تقویتی کمبودهای بدنشو جبران میکنیم...وقتی به هوش اومد باید ازمایشاتی رو انجام بدیم... فعلا هم باید بستری باشه..." صدای سونگمین امد که گرفته و لرزان گفت: چشم آقای دکتر...ممنون...کیو قدری سرچرخاند با چشمانی خمار و بیحالش به دکتر که با تعظیمی که با سر به سونگمن که روبرویش ایستاده بود کرد از دراتاق خارج شد نگاه کرد ،نگاه گیجی به همه جای اتاق کرد سرمی را که تقریبا درحال تمام شدن بود بالای سرخود دید برای لحظه ای نفهمید کجاست چه اتفاقی افتاده که با دیدن اتاق که اتاق بیمارستان بود همه چیز یادش امد ،که میخواست به دنبال شیوون برود در حیاط خانه اش از هوش رفته بود .
با به یاد اوردن یهو چشمانش گشاد شد از جا پرید نشست لحاف را از روی پاهای خود کنار زد خواست از تخت پایین بیاید که با فریاد سونگمین مکثی کرد . سونگمین که با بیرون رفتن دکتر رو برگردانند با دیدن چشمان باز کیو که بهوش امده با قدمهای سریع به طرف تخت رفت که با بلند شدن یهوی کیو چشمانش گشاد شد وحشت زده فریاد زد : چیکار میکنی؟... نباید از جات بلند شی ...به کنار تخت امد بازوی کیو را گرفت تا مانعش شود. کیو نگاه اخم الودی به سونگمین کرد بازوریش را با خشم از دستان سونگمین بیرون اورد با صدای خفه ای گفت: ولم کن...از جا بلند زد از تخت پایین امدقدمی برداشت که با گرفته شدن بازویش دوباره توسط سونگمین که با نگرانی گفت: نه کیوهیون ...میگم بلند نشو ..همان زمان هم دردی سوزناک در مچ دستش حس کرد چهره اش درهم شد ایستاد دوباره بازویش را با شدت خشم از دستان سونگمین بیرون اورد با خشم فریاد زد: ولم کن...به مچ دست خود نگاه کرد بخاطر کشیده شدن اطراف سوزن سر سرنگ خونی شد و درد میکرد، با چنگ زدن به شلنگ ان را به شدت کشید سرسرنگ را بیرون کشید مچ دستش را بیشتر خونی کرد از درد چهره اش را درهم کرد ناله خفه ای در گلو زد :همممم...ولی توجه ای به درد نکرد.
سونگمین از حرکت کیو چشمانش گشاد شد به مچ دستش چنگ زد با وحشت گفت: چیکار میکنی؟...چرا سرمتو کندی؟.. نگاهش به صورت بیرنگ شده کیو کرد گفت: کجا داری میری؟.. تو حالت خوب نیست...نباید جایی بری...دکتر برات...کیو با بیرون کشیدن مچ دستش از دست سونگمین با اخم شدید نگاهش کرد با خشم وسط حرفش غرید : کجا دارم میرم؟...تو نمیدونی کجا میخوام برم؟...نمیدونی بدون که دارم میرم دنبال شیوون... دنبال شیوونی که تو تحویل یه مشت نامرد دادی...
سونگمین در این چند روز انقدر از کیو کنایه و طعنه شنیده بود که گویی برایش عادی شده بود ،بعلاوه او عاشق کیو بود از دل عاشق کیو خبر داشت درک میکرد که چقدر نگران و بیتاب عشقش "شیوون" است از حرفهایش ناراحت نشد برعکس بیشتر نگرانش شد برای چندمین بار بازوی کیو را گرفت چشمانش از نگرانی و غم خیس اشک شد با صدای لرزانی گفت: میدونم کجا میخوای بری...ولی تو حالت خوب نیست... دکتر گفته وضعیتت خوب نیست... تو بیهوش شده بودی... قلبت مشکل داره...باید بستری بشی... کیوهیون خواهش میکنم...بذار دکتر کارشو بکنه... یکم استراحت کن تا حالت بهتر بشه...بعد برو دنبال شیوون...خواهش میکنم...
کیو گره ابروهایش بیشتر شد خشم و نفرت در نگاهش فریاد میزد با صدای خفه ای غرید : حالم بهتر بشه؟... حال من در یک صورت خوب میشه...شیوونم ...شیوونمو بهم پس بده حالم خوب میشه...قرض و آمپول دکتر حالمو خوب نمیکنه...به دردم نمیخوره... شیوونمو بهم بده تا حالم خوب بشه...میتونی؟...میتونی شیوونمو برام بیاری؟.... سونگمین از درمانگی و ناتوانی در پاسخ به کیو چشمانش اشک را ارام و بی صدا راهی گونه هایش کرد انگشتانش شل شد ارام از بازوی کیو پایین افتاد .کیوهم نگاه اخم الودش را با مکث از سونگمین گرفت با پاهای لرزان و سست با کمک گرفتن از وسایل اتاق و دیوار به طرف در اتاق رفت.
*****************************************
مقر شکنجه گاه
به هوش امده بود همچنان کابوسش ادامه داشت ،نمیدانست به چند روز و شب کشیده شده بود ؟چه ساعت از شبانه روز است ؟مهم هم نبود ، مهم ان بود که اسیر دست دشمنانش هست راهی برای نجاتش نیست ،گویی دنیا فراموشش کرده بود بخصوص برادرش کیو برای نجاتش نیامده بود .از این فکر قلبش شکست دردهای که به محض به هوش امدنش به جانش میافتدن نمیگذاشت بفهمد در چه موقعیتی هست حتی گشنگی را هم فراموش کرده بود . دردها با هر بار به هوش امدن بیشتر هم میشدن، همنطور حالتهای بدنش تغییر میکرد .قبل بیهوش شدن دستان و پاهایش بسته به پهلو روی زمین دراز کشیده بود. حال که به هوش امد حس کرد به روی تخت سفتی به سفتی سنگ و اهن دراز کشیده، دستانش را هم باز به صورت صلیب به تخت بسته شده ،پاهاش نیز ازهم باز به بند کشیده شده بود .چشم بند هم عضوی از صورتش شده بود اجازه نمیداد چشمانش را باز کند .هنوز هم لخت بود اینبار حس میکرد حتی شورت هم به پا ندارد . بدنش نیز از درد زخمها و خشکی به شدت بیحال بود ،سرما نیز جانی برایش نگذاشته بود. گویی در زیر کوهی از برف دفن شده بود میلرزید راه نجاتی نداشت .این همه درد و عذاب که میکشید کم بود که درد بیشتری هم به جانش افتاده بود سینه اش به شدت درد میکرد نه از سوختگی سیگار و رد شلاق و زخمها از درون میسوخت ونفسش را با درد با صدای خس خس میکشید. از لخت بودن و شکنجه اب سردی که با او کردن سرما خورده بود لحظه به لحظه سرماخوردگیش بیشتر هم میشد.تنش از تب میسوخت ازسرما میلرزید، سردرد وحشتناکی همراه درد سینه که نفسش به زور و صدادار بالا میامد صدایش در فضای اتاق میپیچید بیحالش کرده بود، اشک زیر پلکهای بسته اش را مهمان کرده بود میخواست به بیکسی و تنهایی خود بگرید که صدای باز شدن در اهنی امد صدای قدمهای شکنجه گرانش که به طرفش امدند.شیوون بی رمق سربه طرف صدا چرخاند.
گونهی و هیچل بودنند که به طرف تخت اهنی که شیوون لخت کامل رویش خوابانده ودستان پاهایش را به تخت بسته بودنند امدند. هیچل نگاه چشمان هیزش به بدن لخت شیوون بود که زخمها و کبودیها رنگینش کرده بود ،ولی برای چشمان تشنه هیچل هنوز هم هوس انگیز بود ،بخصوص به التش که لخت شده بود ،نوک تیز پستانش با نفس زدن بالا و پایین میرفت هیچل را دعوت به چشیدن میکرد .کنار تخت ایستاد و گونهی هم بالا سرشیوون ایستاد دست روی پیشانی شیوون از تب داغ بود گذاشت . شیوون از گذاشته شدن دست یکه ای خورد بی اختیار تکانی خورد به سرخود هم تکانی داد تا دست گونهی جدا شود ولی نتوانست. گونهی دستش را لای موهای شیوون برد قدری به چنگ گرفت اخمی به ابروهایش داد با صدایخفه ای گفت: فکر کنم وضعیتت خیلی خراب باشهنه جوجه دانشمند؟...یعنی تو درد حالیت نمیشه؟...این همه تنت زخمه و درد میکنه... حالا هم که تب داری مطمینا حالت خیلی بده ...چرا زبون باز نمیکنی؟....چرا نمیگی اون فرمول چیه؟...بگو خودتو خلاص کن... شیوون تند و صدادار با دهانی باز نفس نفس میزد انقدر تنش درد داشت که چنگی که به موهایش زده شد هیچ بود ،فقط قدری چهره اش را درهم کرد با صدای ضعیفی وسط نفس زدن نالید : من چیزی نمیدونم...چرا شماها باور نمیکنید؟... من نمیدونم اون فرمول چیه؟... اخه کی گفته من همچین فرمولی پیدا کردم؟... گونهی چهره اش به شدت درهم و اخمش بیشتر شد چنگ به موهای شیوون را بیشتر کرد ناله ضعیفش را : آیییییییییییییی... درامد با خشم غرید : تو نمیدونی لعنتی؟... بازم دروغ میگی.... چرا نمیدونی.... خوبم میدونی... بهمون خبر دادن ...یکی از ادمهای خودت گفتن که تو اون فرمولو پیدا کردی.... یه فرمول خیلی مهم که به درد ما میخوره...فقط هم باید حالا زبونت باز بشه به ما بگی که ما هم زبونتو باز میکنیم...رو به هیچل کرد مخاطبش شیوون بود گفت: باهات کاری میکنیم که مثل بلبل چهچه بزنی...بگی فرمول چیه... چنگ دستش را رها کرد قدمی عقب رفت گفت: شروع کن...
هیچل با اخم نیم نگاهی به گونهی کرد دستی روی گردن شیوون گذاشت ارام نوازش کرد رویش خم شد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد به لبان سرخ و زخمیش خیره شد . شیوون هنوز از چنگ دست گونهی که موهایش را رها کرده بود درد داشت که با گذاشته شدن دست هیچل دوباره یکه ای از ترس خورد ،نفس های داغ شخصی را روی گونه خود حس کرد بوی تن مردی مشامش را پر کرد، سنگینی تنی را روی سینه خود حس کرد. شخصی رویش دمر شد خواست به بدن خود تکان دهد تا بدن مرد را جدا کند که فرصت نکرد لبانی به گوشش چسیبد نجوا کرد: بیا باهم حال کنیم...تا شاید زبونت باز بشه...لبان به روی گردنش قرار گرفت شروع بو/سیدن کرد شیوون از وحشت لرزید . عکس العمل طبیعی بدن در چنین مواقعی به بدن تکان دادن و دستان به شانه طرف مقابل چنگ میزند او را از روی خود بلند میکند است، ولی شیوون دستانش بسته شده حتی چشمانش نیز بسته بود وحشتش دو برابر شد فقط توانست تکانی بی هدف به بدن خود بدهد با صدای ضعیفی که به قصد فریاد زدن بود نالید : ولم کن لعنتی...داری چیکار میکنی؟ ...نــــــــــــــه...
هیچل شکنجه اش را شروع کرد شکنجه ای که به ظاهر عشق بازی بود ولی در اصل تجاوز بود .عشق بازی هیچل با شیوونی که گ/ی نبود تجاوز بود .نقشه هیچل برای به حرف اوردن شیوون عشق بازی با او بود ،هر چند به حرف اوردن شیوون بهانه بود. خود هیچل شدید هوس چشیدن تن شیوون را کرده بود، با دمر شدن روی شیوون لمس داغی پوست گردن شیوون از ش/هوت رعشه به تنش افتاد ،چشمان تشنه اش به لبان زخمی و خونی شیوون میخ شده بود حلال لبانش چقدر زیبا و خواستنی بود ،ولی بی اختیار این لبان او را به یاد لبان شخصی انداخت شخصی که به خاطرات گذشته مربوط میشد همیشه در رویاهایش میدید. سرجلو برد خواست لبان را بوسد وحشیانه بمکد ولی نتوانست به بقیه گفته بود با س/ک/س کردن با شیوون به حرفش میاورد و اگر لبانش را با بوسه میبست شیوون حرف نمیتوانست بزند، پس با زمزمه ای که در گوشش کرد وحشیانه از پوست گردنش گزید و چشید؛دیگر چیزی نیمفهمید وحشی شده بود بیتوجه به تقلا و فریاد ها و ناله های شیوون بود با لذت از تن لخت شیوون میچشید.
شیوون با حرکات هیچل در مانده خود را تکان میداد گ/ی نبود لمس و مکیدنهای هیچل از شکنجه هم برایش سخت تر بود ،دستانش به دو طرف بسته بود فقط تنش را تکان میداد مثل ماهی زیر تنش میلغزید، ولی اسیر بود تقلایش بیفایده بود از ناتوانی گریه اش درامد بی صدا هق هق میکرد، سرش را به دو طرف تکان میداد با صدای ضعیف لرزانی التماس میکرد : چیکار میکنی ؟...آخخخخخخ...بهم دست نزنننن... نــــــــــــــــــه...تو رو خدا ولم کن... آیییییییی...خواهش میکنم ولم کن... باهام کاری نداشته باش...التماس میکنم... گونهی از التماس های شیوون نیشخند چندش اوری زد به موهای شیوون چنگ زد سرش را ثابت نگه داشت : چی شده ؟... زبون باز میکنی؟... بگو ..بگو اون فرمول چیه تا ولت کنیم... حرف بزن... شیوون از گریه و درد کشیدن نفس نفس میزد صدای لرزانش به سختی درامد نالید: من چیزی نمیدونم...تو رو خدا ولم کنید...من نمیدونم اون فرمول چیه... تو رو خدا...
گونهی چهره اش درهم و شدید اخم الود شد از خشم چنگ دستش به موهای شیوون را بیشتر کرد ناله از درد شیوون را دراورد : آییییییی... غرید : نمیدونی؟...هنوز ادم نشدی نه؟... کمته اره؟... رو به هیچل فریاد زد : بگ/اه/ششش...ب/گاه/ش تا حالیش بشه... ج/رش بده تا زبونش باز بشه...(( حنانه: شرمنده دوستان ..تقصیر من نیست ...گونهی خیلی بیتربیته... گونهیییییی لعنتی خودم میکشمتتتتتتتتتت...))شیوون با فریاد گونهی وحشتش بیشتر شد بی اختیار دوباره به تن خود تکان داد با صدای که از وحشت قدری بلند اما لرزان بود ضجه زد : نه...نـــــــــــــــــــــــــــــه...تو رو خدا ...نه...من چیزی نمیدونم...تو روخدا ولم کن...نه نکن... هیچل که مشغول گزیدن از تن شیوون بود هیچ نمیفهمید.
شیوون با حرکات هیچل حتی گاز میگرفت درد وحشتناکی تمام وجودش را پر کرده بود نفسش از درد بند امده بود نفس عمیق صداداری با دهانی که به شدت بازش میکرد میکشید ناله میزد : آییییییی...آخخخخخخخخ...از وحشت و ترس تمام وجودش میلرزید هق هق گریه اش درامد میان نفس زدن از گریه و درد کشیدن ضجه وار التماس کرد: خواهش میکنم ولم کن...من چیزی نمیدونم...تو رو خدا نجاتم بدید...تو رو خدا...من چیزی نمیدونم...نــــــــــــــــــــــــــه...تو رو خدا ...درد جانی برایش نگذاشت نفسش به زحمت بالا میامد ضجه هایش هم ضعیف شد : تو رو خدا ولم کن...خدامرگو برسون...دیگه نمیتونم...خدایا مرگو برسون... درد و بینفسی امانی نداد با نفس عمیقی که از درد کشید از حال رفت بیهوش شد.
گونهی با خشم موهای شیوون را رها کرد فریاد زد : آآآآآآههههه... لعنتی دوباره بیهوش شد...رو به هیچل کرد فریاد زد : اینم که فایده نداشت...زبونش باز نشد...فکر کنم همون هنری بتونه زبونشو باز کنه...مکثی کرد گفت: هیییی... تو که ن/گاه/یدشین ازهوش رفته...حالا که بیهوشه بگاهش دیگه... هیچل روی را/نهای شیوون زانو زده نشسته بود و حال خود را نمیفهمید ؛چرا با شنیدن ضجه های شیوون نتوانست ادامه دهد؟ قلبش به طور عجیبی پر درد شده بود تنش اسیر چشیدن شیوون بود . ابتدا از بو/سیدن و چشیدن لذت میبرد ولی با بیشتر شدن ضجه های شیوون دیگر لذتی نداشت ،نمیدانست شاید دلش برای شیوون سوخته بود. ولی چرا قلبش با درد میطپید ؟چشمانش بی اختیار از ناله شیوون که با گریه گفت " تو رو خدا ولم کن ...خدایا مرگو برسون..دیگه نمیتونم..." خیس شده بود لبانش بی حرکت کاری نمیکرد، با جمله اخر گونهی کمر راست کرد گره شدید به ابروهایش داد چشمان خیسش به صورت رنگ پریده و خونی شیوون که بیهوش بود شد تنش از درد لرزید قلبش ندای عجیبی به او داد " چکار کردی؟..این بیچاره باهات چیکارکرده؟...جنایتکاره؟...بمب میخواد بسازه؟.. ولی هنوز که کاری نکرده ...که با حرف گونهی که با دست به شانه ش زد گفت: هی کجایی؟...چرا ادامه نمیدی؟...مگه نمیخواستی ...به خود امد امان نداد گونهی جمله ش را کامل کند نگاه اخم الود و سردی به گونهی کرد گفت: بیهوش شده ...الان گ/اهی/دنش بی فایده ست... وقتی داری می/گاهی/ش باید ناله بزنه تا لذت ببری... اینجوری به درد کوفتم نمیخوره...از روی رانهای شیوون بلند شد از تخت پایین امد گفت: بعلاوه ما میخواستیم ازش اعتراف بگیریم...نه اینکه باهاش حال کنیم...اون بیهوش شده چه فایده داره... نیم نگاهی به شیوون بیهوش کرد به طرف در رفت ادامه نداد .
بیهوش بودن شیوون بهانه بود ،به قصد سکس با شیوون امده بود ولی نیمه راه با شنیدن ناله های شیوون پشیمان شد خود هم نمیدانست چرا؟ تنها یک دلیل داشت که خود هم نمیدانست " عاشق شیوون شده بود از درد کشیدنش عذاب میکشید ".
*******************************
((عمارت چویی))
رنگ به رخسار کیو نمانده بود با چشمانی سرخ و ورم کرده که دریای اشک شده بود لبش از گریه بی صدا میلرزید چون عروسکی بی جان میان چنگ دستان هیوک تکان میخورد به فریادهای هیوک گوش میداد هیچ جوابی نمیداد. هیوک چهره زرد و رنگ پریده اش خیس اشک بود ابروهایش از خشم بهم گره خورده بود بازوی کیو را گرفته بود تکان میداد از اشفتگی و نگرانی بخاطر بی خبری از شیوون نمیفهمید چه میگوید بر سرش فریاد میزد: هنوز پیدایش نکردید؟...مگه میشه...شماها مثلا پلیس ...اونم پلیس امنیت...فقط اسم گنده کردید...هیچی از دستتون برنمیاد....سه روزه برادرتو گرفتن...هیچ نشونی ازش نیست... شماها دست رو دست گذاشتین نتونستین پیداش کنید... شما بیعرضه ها دارید چیکار میکنید؟... برادرزاده بیچاره من دست یه عده نانجیب گیر افتاده شماها هیچ کاری نمیکنید... کیوهیون شیوون کجاست؟... شیوونو برگردون...تو قول دادی برش گردونی...پس شیوون کجاست؟... برادرزاده عزیزم کجاست؟... همراه فریادش هق هق گریه ش هم بلند شد صدایش را لرزان و ارام کرد گره ابروهایش باز شد نالید :کیوهیون شیوونی کجاست؟... تو قول دادی برش گردونی...پس شیوون کجاست؟... با دستانش که انگشتانش را بهم مشت کرده بود به سینه کیو میکوبیدمیان گریه اش ضجه زد : شیوونی برگردون ...تو قول دادی داداشتو برگردونی... مشت هایش به سینه کیو به ضربه های ارام بدل شد ضجه هایش میان گریه ش ضعیفت تر تکرار میکرد : برش گردون... شیوونی رو برگردون...کیوهیون برش گردون...
کیو گویی خود را مجازات کرده بود خود را سزاوار این کتک و حرفها میدانست به خود اجازه نمیداد گریه کند ،به خود نهیب میزد" باید عذاب ببینی.. اره باید سزای کاری که با شیون کردی رو ببینی.. تو حق گریه کردن نداری.. باید بیشتر از این حرف بشنوی".. بدون هیچ عکس العملی ایستاده بود با چشمانی خیس به هیوک نگاه میکرد مورد ضربات مشتش قرار داشت، که دونگهه که با فاصله ایستاده بود با چهره ای درهم و اخم الود اما خلاف همیشه ناراحت به هیوک و کیو نگاه میکرد با قدمهای بلند خود را به هیوک رساند از پشت بازوهایش را گرفت بغلش کرد گفت: اروم باشید ارباب...هیوک را چند قدم به عقب کشید هیوک از گریه در بغل دونگهه شل شد ،دونگهه دستانش را دور تن هیوک حلقه کرد با نگرانی نگاهش میکرد به طرف مبل میبردش گفت: اروم باشید قربان...دوباره حالتون بد میشه... روی مبل نشاندش.هیوک هم به اغوش گرفتن دونگهه به ارامش خاصی رسید خود را بیشتر به دونگهه چسباند صورت به روی سینه دونگهه فرو برد هق هق بلند گریه ش خفه در امد.
هیوک سالها بود که انتظار این اغوش را میکشید ولی برای شهوت میخواست به این آغوش برود تا عطش شهوتش را خاموش کند . ولی حال در حالی این آغوش نسیبش شد که بیشتر به ان احتیاج داشت ،زمانی که درغم و اضطراب برای شیوون دست و پا میزد به آغوشی که به او آرامش دهد تکیه گاهش باشد. اما دونگهه متوجه حال و حرکات خوب نبود،او که همیشه نسبت به هیوک بیتوجه بود حال همش در کنارش بود سعی در ارام کردنش بخصوص از وقتی که هیوک از گریه بیهوش شده بود او را به بیمارستان برده بود، تا هیوک دوباره شروع به گریه میکرد گویی میترسید که دوباره حالش بد شود در قلبش تصویری از هیوک حک شده بود ،صورت بی رنگ شده هیوک به روی شانه اش که نفس های داغش پوست گردنش را سوزاند و قلبش بیتاب و سخت میطپید .گویی دیگر تاب توان دیدن ان صحنه را نداشت ،حال هم دستان را دور تن هیوک که سر بر سینه ش گذاشت شدید گریه میکرد حلقه کرد با چهره ای غمگین و اخم الود نگاهش میکرد.
کیو هم همانطور وسط اتاق ایستاده بود با چشمانی خیس ماتم زده خیره به هیوک بود که با صدای هق هق گریه بلند اجوما که بیشتر به جیغ شبیه بود به خود امد نگاه بی حالش را چرخاند دید آجوما زانو زده به روی زمین نشسته و شدید گریه میکند و دوخدمتکار زن کنارش نشسته میخواهند ارامش کنند. کیو با بیحالی پلکی زد لبانش را بهم فشرد بغضش را که چون خنجری دیواره گلویش را میدرید با قورت دادن اب دهانش فرو داد رو برگردانند با قدمهای خسته و بی رمق به طرف راه پله رفت. انقدر اوضاع هیوک و اجوما بخاطر گروگان گرفتن شیوون آشفته بود که متوجه وضعیت کیو نشدند، که تمام این سه روز و شب نخوابیده بود حتی چند ساعت قبل بیهوش شده بود به بیمارستان رفته بود .حال با مچ دست باندپیچی شده بخاطر اینکه سرمش را بد کشیده بود مچ دست چپش زخم شده بود بیحال و نذار به خانه امده بود طبق معمول نهبرای استراحت .بی هدف تمام شهر را پیموده بود هیچ نشانی نیافته بود به خانه برگشته بود که به محض ورود هیوک بر سرش فریاد زده بود شیوون را از او میخواست. کیو هم که جوابی نداشت بدهد میان چشمان گریان و شرمنده سونگمین که از بیمارستان دنبال کیو که به هر جا سرمیزد رفته بود تا به خانه رسیده بودند، گوشه سالن ایستاده بود به فریادهای هیوک گوش میداد قلبش از حال کیو ضجه میزد ناتوان از حرکت و حرفی بود با بیحالی چون مرده ای متحرک از راه پله بالا رفت.
پاهای سست و لرزان کیو او را کشان کشان در راهرو به طرف اتاق شیوون میبردنند، حکم مرده ای داشت که با رسیدن به اتاق شیوون شاید زنده میشد .هر قدم را با زحمت برمیداشت از درد که به جان قلبش افتاده بود دست به روی سینه اش گذاشته بود با چهره ای درهم و دهانی باز نفس نفس میزد ، دست به دیوار گرفته قدم برمیداشت که صدای مین هو که شیوون را صدا میزد سرجایش میخکوبش کرد، چشمان خیسش به دربسته اتاق مینهو شد . مین هو شیوون را صدا میزد؟ یعنی چه؟ داشت تلفنی با شیوون حرف میزد؟ امکان نداشت نشانی از شیوون نبود گروگان گرفته شده بود یا شایدم پسره بیچاره دیوانه شده بود؟ این افکار مثل برق و باد از ذهن کیو گذشت به طرف اتاق مینهو رفت .
بدون در زدن در را باز کرد وارد شد دید مین هو روی تخت نشسته و چیزی به آغوش دارد سربه بالا گرفته شدید گریه میکند شیوون را میان هق هق گریه ش صدا میزدند .کیو چند قدم وارد شد .مین هو هم متوجه باز شدن در شد رو برگردانند با دیدن کیو گریه ش سکسه وار شد چشمان سرخ و ورم کرده خیسش به کیو بود تی شرت سفید را به آغوش داشت قدری جلو اورد با حالتی زاری با صدای که به شدت گرفته بود میلرزید ناله زد : هیونگ ...نگاه... اینو...اینو شیوون بهم داده...هدیه شیوونه... اینو شیوون پوشیده ...مال منه...ولی شیوون پوشیده... بوی شیوون رو میده...دوباره هق هق گریه اش بلند شد تی شرت را به سینه خود چسباند خود را تاب میداد ضجه وار گفت: این بوی شیوونو میده... دلم برای شیوون تنگ شده... هیونگ شیوون کجاست؟... شیوونی دلم براش تنگ شده... هیونگ... شیوونی رو برگردون... هیونگ ...شیونا کجاست؟....تو رو خدا برش گردون... هیونگ ...
همه سراغ شیوون را از کیو میگرفتند همه شیوون را از او میخواستند ولی کیو بیچاره سراغش را ازکه میگرفت .قلب عاشق او که بیشتر از همه نگران و دلتنگ شیوون بود. دلتنگی دیگر جانی برای کیو نگذاشته بود او را مرده ای متحرک کرده بود، که به امید دیدن دوباره شیوون نفس میکشید. حال با ضجه های مین هو دیگر توان ایستادن نداشت نمیدانست داستان این تی شرت دست مین هو چیست "(این همان تی شرتی بود که شیوون برای مین هو خریده بود روزی اشتباهی پوشیده بود مین هو سران جنگ دوستانه ای به راه انداخته بود هیوک انها را از هم جدا کرده بود مین هو حال ان تی شرت را دیده بود یاد ان خاطره افتاده بود بو میکشید ضجه میزد )".
کیو قصه اش را نمیدانست ولی با ضجه های مین هو برای شیوونش او بیتابتر شد پاهای سستش بدن لرزان را نتوانست نگه دارد ،قلب پر دردش که این روزها بیمار شده بود نفسش را بند اورده بود چون برگ پاییزی زانو زد نشست دستش که به روی سینه ش بود به جلوی لباسش چنگ زد از دلتنگی بغضش ترکید فریاد بلندی از درد زد : آآآآآآآآآآآآآآآ... هق هق گریه ش درامد از درد دلتنگی فریاد میزد و شدید گریه میکرد سر به بالا گرفت میان هق هقش فریاد زد : خدااااااااااایااااااااااااااااااااااا ... شیوونمو پس بده...خدایااااااااااااااا... یهو قلبش تیر کشید درد نفسش را بند اورد هق هق گریه ش قطع شد چشمانش از درد گشاد دهانش برای گرفتن اکسیژن باز شد ولی فایده ای نداشت درد رمقی برایش نگذاشت میان چشمان گشاد شده مین هو چون درختی شکسته در طوفان به زمین افتاد بی هوش شد فریاد مین هو در خانه پیچید : هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ......
***************************************
بادبادک در اسمان به همراه باد میرفت او نیز دستش را به اسمان دراز کرده بود دنبالش میدوید مسیر زیادی را دنبال بادبادک رفته بود نتوانسته بود بگیردش فریاد زد: لعنتی ...الان میگیرمت... یهو حس کرد زیر پایش خالی شد در حال پرت شدن در دره ای هست فریاد بلندی زد : آآآآآآآآآآ...به هر چه میتوانست چنگ میزد که شاخه از درخچه ای را گرفت فریاد زد : کمک... شیندونگ کمک... یکی کمک کنه... به شاخه درخچه دو دستی چنگ زد پاهایش در هوا تلو تلو میخوردنند که درخچه تکانی خورد در حال کنده شدن بود، که صدای گفت: دستتو بده...هیچل نوجوان سرراست کرد پسرک نوجوان که چهره جذاب زیبایش بینظیر بود لبان خوش فرمش لبخند زیبای به لب داشت را دید که دستش را به طرفش دراز کرده بود مچ دست هیچل را گرفت گفت: گرفتمت..با کشیدن مچ دستش هیچل را بالا میکشید و هیچل مات نگاهش میکرد که یهو همه جا را سیاهی گرفت با پلکی زدنی دوباره همه جا روشن شد روشنایی بیش از حد چشمانش هیچل را زد . هیچل دست روی چشمان خود گذاشت که صدای جوانی امد : من چه گناهی دارم؟...چرا عذابم میدی؟.. هیچل دست از صورت خود برداشت میان حاله ای از روشنایی دیوید ( شیوون ) را دید که ایستاده لباس و شلوار سفید دارد چشمانش را با چشم بسته و دستانش به طرف هیچل دراز کرد با صدای لرزانی التماس کرد: تو رو خدا ولم کن... چرا عذابم میدی؟... چیکارم داری؟...من که کاری نکردم... نجاتم بده...تو رو خدا ولم کن... خدایا کمکم کن... مرگمو برسون...
هیچل با چشمانی ریز شده از روشنایی شدید به دیوید ( شیوون) نگاه میکرد بی اختیار دستش را دراز کرد تا دست شیوون را بگیرد ،حس میکرد قلبش از طپش و درد بخاطر شیوون دارد از قفسه سینه ش بیرون میزند، میخواست زمین و زمان را بهم بدوزد تا دست شیوون را بگیرد بطرف خودش بکشد، ولی دستش نمیرسید شیوون را گویی روشنایی در حال بلعیدن بود فاصله هیچل و شیوون کم کم زیاد میشد . شیوون همچنان دستانش به طرف هیچل دراز کرده بود التماس میکرد : کمکم کن ...خواهش میکنم...زجرم نده... که یهو چیزی مثل شمشیر در هوا چرخید به طرف شیوون رفت ضربه ای به سینه شیوون زد میان چشمان گشاد شده هیچل فریاد از درد شیوون بلند شد : خدااااااااااا ... سرخی خون که از سینه شیوون به اطراف پاشیده شد همه جا رو خونی کرد، دریای که خون به پا شد .هیچل حس کرد در دریای ازخون درحال غرق شدن است . شیوون هم دیگر التماس نمیکرد از او دور شد.
هیچل در دریای خون دست و پا میزد که خود را نجات دهد ولی با دست وپا زدن بیشتر فرو میرفت که احساس خفگی نفسش را بند اورد نفس عمیقی کشید چشمانش یهو باز کرد. برای لحظه ای هیچ نفهمید هنوز صحنه دریای خون و شیوون غرق شده در خون جلوی چشمانش بود .با دهانی باز نفس نفس میزد که صحنه دریای خون کنار رفت سقف بالای سرخود را دید از جا پرید نشست . نفس زنان با چشمانی گرد شده به اطراف خود نگاه کرد به روی تخت در اتاق مقرشکنجه گاه بود .همه ان چیزی را که دیده بود کابوس بود، کابوسی عجیب.
با قورت دادن اب دهانش خواست نفس زدنش را کم کند دست بهروی پیشانی خود گذاشت چشمانش را بست پیشانی خیس عرق بود، از کابوس عرق کرده بود .با درهم کردن چهره ش همانطور دست به روی چشمان خود داشت زیر لب گفت: لعنتی...لعنتی...این دیگه چه کوفتی بود...دست از چشمان خود برداشت چهره درهم و اخم الود گیج از کابوس که دیده بود به اطراف تخت بود با خود زمزمه کرد : کابوس اون لبه پرتگاه لعنتی ولم نمیکنه... چرا دوباره دارم اون خوابو میبینم...اونم بعد از این همه سال.. اخمش بیشتر شد با مکثی گفت: ولی...ولی اینبار این چی بود؟... چرا تو کابوسم اون مرد بود ؟....دیوید ...دوید تو خوابم چیکار میکرد؟...چرا ...یهو با یاد اوردن خوابی شبیه همین خواب زمانی که تازه از زندان ازاد شده بود در شهرخود پیش شیندونگ و لیتوک بود دیده بود ساکت شد .در ان کابوس در حال افتادن از پرتگاه بود اخر کابوس مرد جوانی در اغوشش مرده بود ،هیچل او را عشقم صدا میزد، اخمش بیشتر شد به گوشه نامعلومی از اتاق خیره شد فکر میکرد. حال کابوس بود، همان رویای کودکی و اخرش دیوید غرق در خون در حال التماس از او . یاد اورد دران کابوس هم که مرد جوان را دیده بود دیوید بود ،با این به یاد اوردن چشمانش گشاد شد زیر لب گفت: دیوید؟... تو هر دوتا کابوس دیوید رو دیدم...اونم درست بعد از دیدن اون پسره....اون پسره که نجاتم داده ...دوباره مکثی کرد با به یاد اوردن ان پسرک چشمانش بیشتر گرد شد گفت: نه امکان نداره... دیوید ... دیوید چقدر شبیه اون پسرست...نه.... دست روی پیشانی خود گذاشت بیهدف و گیج به پاهای خود نگاه کرد قیافه دیوید را با پسرک ناجیش مقایسه میکرد .
پیشانی بلند ؛ ابروهای پرپشت ؛ بینی بینقصش ؛ لبان خاصتش که هیچل هیچوقت فراموشش نمیکرد بخصوص کمان زیبای بالای لب پسرک . چقدر شبیه دیوید بود، گویی ان پسرک بزرگ شده بدل شده بود به دیوید. با این فکر نفسش بند امد یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده به روبرو نگاه کرد نالید :نه...امکان نداره... یعنی دیوید همون ...همون پسرکه؟...ولی چشماش ...چشای دیوید چطوریه؟...جزء خاص صورت که بهتر میشود با ان شخص را شناخت چشم است ،چشمان دیوید ( شیوون) بسته بود ،هیچل هنوز چشمان را ندیده بود .اگر میشد چشمان دیوید را میدید خیلی خوب میشد .میتوانست بفهمد دیوید ان پسرک ناجیش هست یا نه ؟هر چقدر شاید این فقط یه شباهت ساده بود ولی این فکر مثل خوره به جان هیچل افتاد به طور عجیبی دیوانه وار در صدد کشف کردنش بود. راهی نداشت جزء باز کردن چشم بند شیوون که انهم باید مخفیانه انجام میداد ،چون اگر گونهی و بقیه میفهمیدند مطمینا توبیخ حتی شاید کشته میشد ولی مهم نبود اوباید میفهمید .
پس سریع لحاف را از روی پاهای خود کنار زد نیم خیز شده بلند شد که صدای افتادن شئی که گویی روی تنش بود امد، به زیر پای خود نگاه کرد گردنبند صلیب قلب نیمه سرخ رنگ را جلوی پای خوددید. گردنبند صلیب مال دیوید بود، زمانی که داشت شیوون بیهوش را لخت میکرد گردنبند را دید گرفت. برایش جالب بود، صلیبش نه، چون هیچل اعتقاد دینینداشت. قلب نیمه سرخ شیشه ای که پشتش حرف اینگلیسی "اس" و نوشته ای حک شده بود برایش جالب بود. قلب نیمه درخشش خاصی داشت، سرخیش به رنگ خون بود برایش عجیب بود. وقتی قلب نصفه باشد حالت اشک میشود، این گردنبند شیشه ای سرخ هم قلب نصفه بود که به صورت اشک در امده بود ،وسطش بندی اهنی داشت که هیچل نمیدانست برای چیست ،فقط از حالتش خوشش امده بود . با دیدن گردنبند سوالاتی ذهنش را درگیر کرده بود "که چرا یک مرد جوان همچین گردنبندی را به گردنش دارد؟ حتما یادگاری یا شایدم از دوست دخترش بود؟ولی حرف"اس" پشت گردنبند چه بود ؟ از گردن شیوون درش اورد پیش خود نگهش داشت .حال هم قبل از خواب داشت نگاهش میکرد که همانطور به خواب رفت حال با بلند شدن گردنبند به زمین افتاد.
هیچل خم شد گردنبند را برداشت کمر راست کرد اخم کرده نگاهش میکرد، زیر لب با خود گفت: واقعا دیوید کیه؟... یه جنایتکار که داره بمب میسازه که دنیا رو نابود کنه؟... یا اون پسر نوجون که ناجی منه؟... یا میتونه یه ناجی باشه که حالا خودش قاصد مرگ شده؟... سرراست کرد نگاه اخم الود و خشکش به دراتاق شد گفت: باید بفهمم...باید بفهمم دیوید کیه...گردنبند را در جیبش گذاشت به طرف در رفت.
هر چند تقصیر خود کیو هر چی بلا سر شیون میاد ولی طفلی بدجور غصه میخوره ,هیوک بی چاره رو بگو

دستت درد نکنه عشقممممم تو بی نظیری
دوستت دارمممممم
اره کیو هم تقصیر داره ..اگه شویونو تنهانمیزاشت اینطور نمیشد..

خواهش نفسم....
منم دوستت دارم
سلامممممم عشقم شبت خوشکلت ناززززز






دونگهههههههه اخه خدایااااااا من به تو چی بگم
شیونی والاری برات پرپر بشه چی کشیدی از دست اینا گونهی احمق نامرد بی وجدان قاتل خون خوارررر
من از هیچول این داستان متنفرم میخوام سر به تنش نباشه این حق شیون نبود
شب بخیر عشق قشنگم...



هی الهی من فدای تو بشم که همش اشکتو در میارم..من خیلی بدم... شرمنده
اره متنفر باش ...خوبش میکنم
Man asheghe heechulam
Junam behesh bande khodet miduni
Bebinam yani gharare aziat she??? Man taghat nadaram heechulie man gonah dare
Hanaiy ch mishe?? Ha???
Mersiii eshgham vase fice khpshgelet
اخه الهی....
اخه چی بگم..یه روز میگی هیچل یه روز میگی دونگهه یه روز میگی هیوک یه روز میگی شیوون... من خیلی بدم که عشقاتو اذیت میکنم..
قرار نیست چیزی بشه...همه چیز خوب میشه...هیچل هم خوب میشه
فدای تو عشقم
من چی بگم اخه دلم واسه همشون میسوزه
گونهی الهی جز جیگر بزنی مردیکه یوققققق
هیچول بیاد بیارش نجات بده وونی رو
مرسی بیبی
هی ...من با این داستانم همه رو غمگین کردم...
اشکتونو خوب میکنم... قول میدم یکم دیگه تحمل کنید...
خواهش عشقم
آبی که از ماهیم گرم نشد
ببینیم هیچول شیوون بیچاره رو نجات میده
هیییی کیو بیچاره ایندفعه دیگه سکته رو زد
مرسی عزیزم
مطمینی دونگهه شما کاری نمیکنه؟... هیچی قابل پیش بینی نیست... شایدم هیچل یه کاری کرد....
خواهش نفسم
سلام آبجی وای کیو سکته کرد هی از دل کیو شیوون
چه بلایی بود سرش اومد

دیگه حرفم نمیاد
سلام خوشگلم..شرمنده من همش اشک تو رو دراوردم...یکم دیگه تحمل کن..یه چند قسمت بعد همه چیز تموم میشه... شیوون پیش کیوه
سلام عزیزم.
. شیوون هم که که دیگه جای خود داره . توی اون شرایط واقعا تا حالا دووم اورده خودش کلی حرفه . واقعا خیلی شرایطش سخته . 
.


بیچاره هیوک و کیو دارن از استرس و نگرانی دور از جونشون میمیرن
کیو نباید از بیمارستان میومد . حالا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده از ناراحتی . بیچاره
هیچول یه چیزاسس فهمید خدا کنه دست به کار بشه وونی رو نجات بده یا دونگهه یه کاری بکنه.
ممنون عزیزم. خیلی عالی بود.
سلام عزیزدلم..


اره هیوک و کیو داغونن....
شیوونم که دیگه ...من خیلی بدم با این داستانم
دختر تو یه چیز دیگه ای ...یعنی خخخخخ کلا مغز منو میخونی ...من لو میدی خخخخ
خواهش نفسم...منون که میخونیش
چقدراین قسمتش غم انگیز بودکیو بیچاره سکته کرد حالا چه بلایی سر شیوون میاد کی قراره نجاتش بده
به زودی ازاد میشه
بالاخره نجاتش میدن..قول میدم که نجاتش بدن