SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 8


سلام عزیزای من...

بفرماید ادامه.....

  

گل هشتم 


کانگین با قدمهای تند و بلند از راه پله پایین میامد عصبانی بود. شب قبل شیوون سرما خورده بود تب داشت ،صبح کمی حالش بهتر شده بود کانگین با دادن داروهایش او را دوباره وادار کرد بخوابد. بعدظهر هم بعد از رفتن دکتر که برای معاینه شیوون امده بود چون تمام شب گذشته از صبح مراقب شیوون بود خسته شده بود یک ساعتی را خوابیده بود. وقتی بیدار شد به اتاق شیوون رفت دید که در رختخوابش نیست با عصبانیت از راه پله پایین امد با صدای بلند خدمتکار را صدا زد : خدمتکار لی ...خدمتکار لی کجایی؟... خدمتکار لی دوان از اشپزخانه بیرون امد با چشمانی گشاد شده به کانگین نگاه کرد گفت: بله کانگین شی...چی شده؟... کانگین با چهره ای درهم و عصبانی با قدمهای بلند به طرفش میرفت گفت: شیوون؟... شیوون کجاست؟... این بچه تو تختش نیست ...کجا رفته؟... خدمتکار لی به کانگین رسید گفت: ارباب جوان؟...ارباب تو استخره...دارن شنا میکنن... کانگین چشمانش گشاد شد با  صدای بلند گفت: تو استــــــــــــــــــخر؟... رو بگردانند به در زیر راه پله نگاه کرد با همان حالت گفت: این بچه تو استخر چیکار میکنه؟...با اون حالش...بدون منتظر جواب گرفتن ازخدمتکار لی دوان به طرف در زیرپله رفت وارد شد به طرف استخر رفت باچشمانش دنبال شیوون داخل اب میکشت فریاد زد : شیــــــــــــــــــــــــــــــوون...

شیوون در حال شنا کردن داخل استخر صدای کانگین را نشنید همچنان مشغول شنا کردن و لذت بردن از ورزش که عاشقش بود میبرد. کانگین به لبه استخر امد دستش را به کمرش زد ایستاد با اخم شدید به شیوون در حال شنا نگاه میکرد با عصبانیت دوباره صدا زد : شیـــــــــــــــــــوون ... شیوون صدای کانگین را شنید همانطور که شنا میکرد نیم نگاهی به عقب کرد ،چون داخل اب بود چشمانش خیس از اب بود  ققط هیبت مردی را ایستاده لبه استخر دید از شنا کردن ایستاد برگشت که ببیند کیست که صدایش میزند که یهو کشاله ران راستش گرفت. اتفاقی که در حین شنا کردن میافتد گرفتگی ران یا ساق پا. شیوون هم رانش گرفت از درد چهره اش درهم شد چشمانش را بست ناله زد: آیییییییییییییی...با دست پایش را گرفت خم کرد تا از درد گرفتگی کم کند ولی نه تنها دردش کم نشد برعکس بیشتر شد چون با دستش پایش را گرفت نتوانست شنا کند خود را روی آب نگه دارد ،چون جای عمیق استخر ایستاده بود درحال فرو رفتن داخل اب بود. چون با یک دست پایش را نگه داشته بود با دست دیگرش فقط به حالت شنا روی آب میزد ولی فایده ای نداشت در آب فرو میرفت در حال غرق شدن فریاد زد: کمـــــــــــــــــــــــــــــــک.... کانگین را لبه استخر ایستاده دید همانطور که دست و پا میزد که روی آب خود را نگه دارد ولی نمیتوانست با صدای خفه ای فریاد میزد : کمک...کمککککک... یهو داخل اب فرو رفت.

کانگین که دست به کمر لبه استخر ایستاده بود با عصبانیت به شیوون نگاه میکرد با صدا و پا زدنش ابتدا فکر کرد هنوزدارد اشتباه میکند در حال شوخی بازی کردن است میخواهد او را اذیت کند عصبانی تر شد با درهمتر کردن چهره اش میخواست فریاد بزند که با شنیدن صدای خفه شیوون " کمککککک..."ودست و پا زدن و فرو رفتن داخل اب چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: چی شده؟... شیوون؟ ...با فرو رفتن شیوون زیر آب بالا نیامدنش چشمانش کانگین گرد شد وحشت زده فریاد زد: شیــــــــــــــــــــــــوون....   شیــــــــــووون بیا بالا دیگه؟.... شیــــــــــــــوون ...با بالا نیامدن شیوون  کانگین وحشت زده پرید داخل اب شنا کنان رفت به طرف شیوون زیر اب رفت ،شیوون را دید که یک دست به پا و دست دیگرش را باز نگه داشته بیحرکت کف استخر زانو زده نشسته بود. کانگین به طرفش رفت دستش را زا پشت دور سینه شیوون حلقه کرد شناکنان او را بالا اورد به طرف لبه استخر میبرد، با نگرانی شدید مدام صدا میزد : شیوون... شیوونی...به لبه استخر رسید حلقه دستش را دور تن شیوون که بیحال تو بغلش بود تنگ کرد دستش را به لبه استخر ستون کرد شیوون را با خودش بالا کشید روی زمین خواباندش .

شیوون کاملا لخت فقط شورتی داشت تنش از خیسی میدرخشید چشمانش را بسته بود حرکتی نمیکرد . کانگین هم از شنا کردن نفس نفس میزد انقدر دستپاچه و هول بود که نمیفهمید چه میکند ، صورت شیوون را با دو دستش گرفت وحشت زده فریاد زد : شیوونی... شیوونی... چشماتو باز کن... سربه سینه شیوون گذاشت از بس که هول بود صدای ضربان قلب شیوون را نشنید فکر کرد قلب شیوون نمیزند با دست به سرخود کوبید گفت : وای خدای من.... با دستی چانه شیوون را گرفت پایین اورد دهان شیوون را باز کرد، با دست دیگر بینی شیوون را گرفت خم شد لبانش را روی لبان شیوون گذاشت با تمام قوا نفسش را به دهان شیوون داد طوری که شکم و سینه شیوون از باد کردن بالا امد ،کانگین مهلت نداد سریع نفس دیگری هم داد چشمان شیوون از حرکت کانگین یهو باز و گرد شد. ولی کانگین دستپاچه متوجه نشد اجازه عکس العمل دیگری هم به شیوون نداد درجا بلند شد انگشتانش را بهم قفل کرد روی قفسه سینه شیوون جای قلبش گذاشت شروع به ماساژ قلب کرد .

شیوون با چشمانی گرد شده به کانگین نگاه میکرد با فشاری که سینه اش امد دردش گرفت دستانش را بالا اورد روی دستان کاگنین گذاشت بلند ناله زد : آییییییییییییی...با چهره ایا درهم و دردکش به کانگین نگاه کرد گفت: چیکار میکنی کانگین شی؟... کشتی منو... چهره اش درهمتر کرد پلکهایش را بست صورتش حالت گریه گرفت با هق هق که گریه نمیکرد فقط صدایش را دراورد نالید : بابا پام درد میکنه ...تو هم با این کارت داری میکشیم.... کانگین با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه کرد گیج و بهت زده نفس زنان گفت: تو...تو حالت خوبه؟... بی هوش نشدی؟.... شیوون رو به کانگین چشمانش را باز کرد ولی چهره اش همانطور درهم و حالت گریه داشت گفت: نه...بیهوش چیه؟... دست روی ران خود گذاشت گفت: پام...پام گرفته...درد میکنه... داشتم تو آب...کانگین نگاهی به ران شیوون کرد دوباره رو به صورت شیوون وسط حرفش گفت: پات گرفته؟...بی هوش نشدی؟... پس چرا قلبت نمیزد؟.. چرا چشمات بسته بود؟... شیوون با حرف کانگین چهره ش تغیر کرد اخم تاب داری کرد گفت: قلبم نمیزد؟...چی میگی کانگین شی؟؟... حالت خوبه؟... قلبم سالمه داره میزنه...تو صدای قلبمو نشنیدی گناه من بدبخت چیه که داشتی میکشتیم... قفسه سینه مو شکوندی....

کانگین یهو اخم کرد با حالتی عصبانی گفت: چی؟... قفسه سینه ات شکست؟... داشتی غرق میشدی ...من از آب بیرونت کشیدم... این عوض تشکر کردنته؟...اصلا ببینم تو چرا اومدی شنا؟... اصلا چرا از جات پا شدی؟... بچه من دو دقیقه هم نمیتونم تنهات بذارم... تو نمیتونی یه جا اروم بگیری... تا سرمنو دور دیدی با این حالت پاشدی اومدی شنا؟... برای چی اومدی؟...هاااااااااااا؟... شیوون با حرفهای کانگین که با صدای بلند عصبانی  میزد چشمانش گشاد شد لب زیرنش پیچاند گفت: با این حالم؟... کدوم حالم؟...بابا حالم خوبه...دیدی که دکتر گفت حالم خوب شده...فردا میتونم برم سرکار.... کانگین تابی به ابروهای درهمش داد گفت: حالت خوب شده؟... دکتر گفت حالت بهتره نه خوب شده...اونم گفت فردا اگه مشکلی نداشتی ...تب چیزی نکردی میتونی بری سرکار...نخیر...این نیست... مشکل اینه که شما اروم بگیر نیستی... با این وضعیتی که میبینم دوباره امشب تب میکنی...بنده باید تا صبح پرستاری کنم...فردا هم رفتن به اداره بی اداره...برای حل این مشکل هم فقط یه راه هست...گذاشتن شیاف...نگاهش به لگن شیوون وآلتش که بخاطر شورت تنگش که پوشیده بود برامده شده بود گفت: باید شیاف بذارم تا آروم بگیری...همین...

شیوون چشمانش گرد شد یهو بلند شد نشست از یهو بلند شدن رانش درد گرفت با درهم کردن چهرهش فشردن پلکهایش ناله زد : آیییییییییییییییییی... دستش را روی رانش گذاشت آرام مالش میداد چشم باز کرد با چهره ای درهم از درد به کانگین نگاه میکرد گفت: شیاف چیه؟... ای بابا کانگین شی ...شما هم همش هی میخوای شیاف بذاری...بابا من حالم خوبه...چیزیم نیست... کانگین اخم کرد به ران پای شیوون نگاه کرد گفت: آره...حال شما خیلی خوبه... مشخصه...باید دوباره به دکتر زنگ بزنم بگم بیاد....فکر نکنم یه شیاف    نیاز باشه...اون خودش با آرام بخش های که بخاطر پات میزنه آرومت میکنه... میگم دوزشو یکم زیاد کنه...تا صبح آروم بگیری بخوابی....شیوون دوباره چشمانش گشاد شد با صدای بلند گفت: دکتر؟... دکتر برای چی؟... آمپول چرا؟... مگه برای گرفتگی ران... که با حرکت کانگین جمله اش ناتمام ماند . کانگین امان نداد به جلو خم شد دستش دور سینه شیوون حلقه کرد بغلش کرد شیوون روی شونه خودش گذاشت چون شیوون قدری سنگین بود با صدادار بیرون دادن نفسش بلند شد همانطور که شیوون روی شونه ش بود به طرف در خروجی رفت .

شیوون برای لحظه اول گیج به خودش و کانگین نگاه کرد دست و پا زد تا از روی شونه کانگین پایین بیاد با صدای بلند گفت: چیکار میکنی کانگین شی؟؟... بذارم زمین...من خودم میام... کانگین شی... کانگین حلقه دستش را دور تن شیوون تنگتر کرد با دست به باسن شیوون ضربه محکمی زد از راه رفتن نفس نفس میزد گفت: انقدر ول نخوراز دستم  میافتی بچه .... دست و پات میشکنه...شیوون از ضربه کانگین به باسنش دردش گرفت ناله زد: آآآآآآآخخخخخخخخ...با چهره ای درهم نیم نگاهی به کانگین کرد گفت: اخه من لختم... اینجوری منو نبر بیرون.... جلوی خدمتکارها زشته... کانگین دم در ایستاد چرخید نگاهی به اطراف کرد حوله سفید بزرگی را آویزان به صندلی دید ،چند قدم به عقب برگشت قدری کمر خم کرد حوله را برداشت روی پشت شیوون گذاشت باسن و نصف ران و پشت شیوون را پوشاند گفت: حالا خوب شد؟... به طرف در ورودی رفت گفت: حالا بریم تو تختت به دکترت بگم بیاد... شیوون از کلافگی دست به صورت خود کشید گفت: اوووووووووووووووووفففففففففففف.... از دست تو کانگین شی.....

*******************************************

(( روز بعد))

شیوون نشسته به روی سکوی چوبی نگاه معصوم و عاشقانه ش به گلدان گل اطلسی بودو آرام گلبرگهای گل را نوازش میکرد با خود فکر میکرد، درمورد کانگین . دو شب قبل و روز قبل حالش خوب نبود پرستاری داشت که مراقبش بود " کانگین "جای پدر و مادرش و برادش اجوما مراقب او بود ازش پرستاری کرد تا حالش خوب شود .کانگین احساس قلبی خود را به شیوون گفته که عاشقش است برای همیشه میخواهدش . شیوون از او فرصت خواست تا به احساس خود پی ببرد ،احساسی که حال فهمید ،کنار کانگین به آرامش میرسد شاد است، کانگین بهترین حامی و مراقب اوست، جای خالی خانواده ش را برایش پر کرده محبت و آرامشی که از کانگین دریافت میکند از کس دیگری دریافت نمیکند. این احساسات یعنی چی؟ یعنی شیوون هم از کانگین خوشش میاد؟ دوسش دارد؟ میخواهد برای همیشه کنار کانگین باشد ؟ غرق افکار خود بود که با صدای کانگین به خود امد :  تواینجایی؟... شیوون رو بگردانند لبخند کمرنگی زد گفت: اره اینجام...بلند شد .کانگین به طرفش میرفت اخم ملایمی کرد گفت: باید همون اول حدس میزدم اینجا باشی....اولش فکر کردم دوباره رفتی استخر شنا.... اونم با این پات...نمیتونی که با این پات شنا کنی...دیدم رفتم ... که با حرکت و حرف شیوون جمله اش ناتمام ماند گیج نگاهش کرد .

شیوون تا به کانگین رسید مچ دست کانگین را گرفت گفت: بیا کارت دارم.... لنگان پای راستش به خاطر گرفتی که در حین شنا می لنگید به طرف در گلخونه رفت ،کانگین را دنبال خود میبرد. کانگین چشمانش گشاد شد بهت زده به شیوون و دستش که مچ دستش رو گرفته بود نگاه کرد با کشیده شدن دنبال شیوون میرفت گفت: کجا؟؟... کجا داریم میریم؟... شیوون در گلخانه را باز کرد رو به کانگین سربرگردانند لبخندش پرنگتر شد گفت: یه جای خوب... تو بیا...با کشیدن دست کانگین او را باخود همراه کرد از گلخانه بیرون رفتن.

.........

کانگین دستش میان دست شیوون بود قلبش از هیجان این تماس هزار برابر میطپید، تنش گر گرفته بود. از زمانی که شیوون را شناخته بود هوس تنش را کرده بود، میخواست به آغوشش بکشد از تنش بچشد ،بخصوص لبانش را ببوسد، ولی نتوانست. حال با گرفته شدن دستش توسط شیوون بیتاب شده بود، نمیدانست شیوون میخواهد او را کجا ببرد، با چشمانی گشاد و متعجب به شیوون نگاه کرد بدون هیچ حرفی دنبالش میرفت . شیوون دست کانگین را گرفته دنبال خود راهیش میکرد از گلخانه بیرون برد وارد سالن خانه شد به طرف درورودی میرفت رو به در آشپزخانه با صدای بلند گفت: اجومـــــــــــا ...من و کانگین شی میریم بیرون... هیونگ و زن داداش اومدن بهشون بگو ما زود برمیگردیم... به آجوما که از اشپزخانه بیرون امد هدان باز کرد حرف بزند امان نداد در را باز کرد با کانگین بیرون رفت . به طرف پارکینگ رفت با قدمهای لنگان تند وارد پارکینگ به طرف ماشین جیبش رفت .کانگین هم تمام مدت ساکت بود با هوس و شهوت خود دست و پا میزد با ایستادن کنار جیب رها شدن دستش توسط شیوون نگاه گیجی به ماشین  رو به شیوون گفت: بیرون میخوام بریم؟...کجا؟... مگه هیونگ و زن داداشت نمیخوان بیان؟... شیوون ماشین را دور زد در طرف راننده را باز کرد با لبخند رو به کانگین گفت: سوار شو بریم...جای بدی نمیخوام بریم...خوشت میاد ...حالا سوار شو...خودش روی صندلی راننده  نشست با دست اشاره کرد که کانگین سوار شود.

..................

ماشین جیب در جاده باغی عمارت چویی با سرعت میراند از درآهنی بزرگ خانه بیرون رفت، در خیابان هم بخاطر خلوت بودنش با سرعت میراند . کانگین با چشمانی گشاد ومتعجب به شیوون و خیابان نگاه کرد با طی مسیی از جاده اصلی وارد جاده فرعی شدن، که در دو طرف مانند خیابانی که عمارت چویی بود خانه های ویلای و قصر مانند وجود داشت، البته خانه ها و ویلا کوچکتر بود .ولی بیشتر در دو طرف جاده باغ وجود داشت، باغهای که مساخت زیادی داشتند بعضی هایشان کلبه های کوچکی در آن بود .دراین جاده مسافت زیاد نرفتن که شیوون جلوی در آهنی سفید رنگی که نقش نگارهای گل رز رویش بود مربوط به باغی بود ایستاد مشید گفت فاصله عمارت چویی تا این باغ زیاد نبود دو خیابان باهم فاصله داشت.

شیوون جلوی دراهنی سفید نگه داشت چند بوق زد رو به کانگین با لبخند گفت: اینجا باغ رزه...همون باغی که درموردش حرف زدم میخواستم نشونت بدم... کانگین نگاه بهت زده اش را از شیوون گرفت به در باغ و دیوار دو طرفش کرد که تابلوی کوچکی را به دیوار سمت راستی کنار دید که رویش نوشته بود ...(( باغ رز چویی))...  کانگین دوباره به شیوون نگاه کرد گفت: باغ رز؟... شیوون همانطور که لبخند میزد سرش را تکان داد گفت: اهوم... که همین لحظه در باغ نیمه باز شد مرد مسنی که به ظاهر چینی بود بیرون امد با دیدن ماشین شیوون چشمانش از شادی گشاد شد لبخند پهنی زد تا کمر تعظیم کرد با صدای بلندی گفت: سلام ارباب جوان...خوش اومدی... سریع در باغ را باز کرد رو به داخل  کرد فریاد زد : بچه ها ارباب اومده...بیاد...به چند ثانیه نکشید که دو مرد جوان دیگر امدن انها هم تعظیم کردنند طرف دیگر درآهنی را باز کردن.

شیوون دستش را از پنجره بیرون کرد تکان داد ماشین را به داخل باغ  میراند با رسیدن به ان سه مرد که کنارهم صف کشیده ایستاده بودن لبخندش پررنگتر شد گفت: سلام عمو هان...خوبی؟... لوهان شی ...کریس شی... شماها خوبید؟....ان سه با هم تعظیم نیمه ای کردنند. مرد مسن که شیوون هان صدایش زد جلو امد با خوشحالی از ذوق دیدن شیوون چهره ش را خندان کرده بود گفت: خوبم اربابم...خوش اومدی...شما خوبی؟...چطور از این طرفا؟... خیلی وقت بود نیامدی اینجا...دلمون برات تنگ شده... شیوون هم لبخند پهنی زد چال گونه هایش مشخص شد با مهربانی گفت: گرفتاری عمو...خودت میدونی... دل منم برات تنگ شده بود... حالا هم اومدم که ببینمت...هان دستش را به طرف باغ دراز کرد گفت: بفرماید...خوش اومدی  .... شیوون با سرتکان دادن گفت: ممنون...راستی عمو...با دست به کانگین اشاره کرد گفت: من مهمون دارم...چیزی برای پذیرایی داری؟..یا... هان نیم نگاهی به کانگین که با اشاره شیوون سرش را تکانی داد لبخند زد کرد چشمانش گشاد کرد وسط حرفش گفت: چرا ندارم...هر چی بخوای داریم...شما بفرما برات میارم... شیوون همراه لبخند سر تکان دادن گفت: ممنون عمو... ماشین را به داخل جاده باغی که مانند عمارت چویی پهن نبود فقط یک ماشین میتوانست برود رفت . شیوون بدون رو بگردانند گفت: این آقایه که دیدی هانه.. باغبونمونه.... اونام پسراش بودن...سرایدار اینجاهم هست... رو به کانگین لبخند زد دوباره نگاهش به روبرو شد .

در دو طرف جاده باغی باغ وسیعی با انواع بوته های گل رز بود که میانشان پرچین های از بوته های گل های یاس هم بود. با اینکه فصل پاییز بود ولی این  باغ هنوز سرسبزبود. گل های رز به رنگهای مختلف گل داشتند ،بوته های یاس هم گلهای ریزشان به رنگهای مختلف بوته ها را پوشانده بود . گل های رز و یاس فصل گل دهیشان از اول بهار تا اخر پاییزاست .باغ به مانند بهشت زیبا بود که چشم را نوازش و جان را تازه میکرد .

کانگین نگاه چشمان گشاد شده اش به دو طرف باغ بود گویی چشم کم اورده تا این همه زیبای را ببیند ،با ترمز زدن شیوون جلوی ویلای چوبی کوچکی که دراخر  جاده باغی بود کانگین نگاه شگفت زده ش به شیوون شد با صدای آرامی از کرجی گفت: زیباست...شیوون لبخند ملایمی زد گفت: میدونستم خوشت میاد...هیچکی نیست که بیاد اینجا اینو نگه...پس قشنگه نه؟.... همش کار خودمه...گفتم قبلا در مورد گلهای اینجا دیگه نه؟... حالا برو پایین از نزدیک همشو ببین... درماشین را باز کرد درحال پیاده شدن گفت: بیا کانگین شی.... عطرشان رو بشنوی که چقدر دلنشینه... کانگین هم با مکث بخاطر گیجی از زیبای باغ پیاده شد به دنبال شیون که به طرف راه باریک کوچکی که میان بوته های گل رز بود میرفت راهی شد .

میان بوته های گل راه های باریکی وجود داشت که میشد داخل باغ رفت به گلها رسیدگی کرد .صدای پرندگان فضای باغ را پرکرد گوشش را نوازش میداد ،گویی بلبلان و چکاوکان برای ورود انها ترانه میخوانند . شیوون جلو جلو میرفت نیم نگاهی به عقب برگشت به کانگین که با چشمانی گشاد و دهانی باز به بوته ها رز اطراف نگاه میکرد، از چهره کانگین خنده اش گرفت با لبخند گفت: قشنگه نه؟... عطرشون خوبه؟؟.... کانگین همانطور نگاهش به اطراف بود گفت : عالیه...عالی..واقعا حرف نداره ...که یهو به شخصی برخورد کرد گیج نگاه کرد دید به شیوون برخورد کرده. شیوون که جلو جلو میرفت یهو ایستاد برگشت به کانگین با لبخند نگاه میکرد، کانگین که رویش را برگردانند به اطراف نگاه میکرد راه میرفت متوجه نشد شیوون ایستاده خورد بهش، قدمی به عقب برگشت با چشمانی گشاد شده گفت: اوه...ببخشید...متوجه نشدم ایستادی...منم...

شیون کانگین را اورده بود به باغ تا حرف خاصی که میخواست بزند را بگوید، این پا و اون پا میکرد ولی فایده ای نداشت باید زودتر حرفش را بزند ،پس بیتوجه به معذرت خواهی کانگین با سرفه ای گلویش را صاف کرد وسط حرف کانگین بی مقدمه گفت: کانگین شی ...من اوردمت اینجا تا باهات حرف بزنم...  کانگین اخم ملایمی کرد قدری چشمانش را ریز کرد گفت: حرف بزنی؟...اینجا؟...چیزی شده؟... شیوون سرش را تکان داد گفت: اره...میخوام باهات حرف بزنم...نه چیزی نشده... با دستش به اطرافش اشاره کرد گفت: شاید بگی چرا اینجا اوردی باهام حرف بزنی ؟...خوب تو خونه هم میتونی حرف بزنیم...ولی من میخوام این حرفای رو که میخوام بزنم رو اینجا بگم....میون این گلها...من اینجا رو خیلی دوست دارم...بهشت منه...میخوام شاهدمون گلهای اینجا باشن... کانگین با حرف شیوون گیج بود نمیدانست چه میخواهد بگوید بدون تغییر به چهره ش منتظر نگاهش میکرد .

شیوون هم با لبخند ملایمی که به لبان خوش حالتش داد گفت: تو چند وقت پیش از احساسات به من گفتی...اینکه از من خوشت میاد و عاشقمی...من ازت فرصت خواستم...فرصت خواستم که به احساساتم نسبت به تو پی ببرم... نگاهش را از کانگین دزدید به بوته گل که کنار دست کانگین بود کرد گفت: منم تو این مدت فکر کردم... به تو ...به خودم...به احساسم به تو...میخواستم خودم و تو رو بیشتر بشناسم...پی به احساسم ببرم که بردم... نگاهش دوباره به کانگین شد زدن بقیه حرفش قدری برایش سخت بود نفسش را صدادار و عمیق بیرون داد گفت: من نمیدونم این احساسم به تو درست همون احساس تو به من هست یا نه؟...ولی من احساسی که کنار تو رو دارم کنار کس دیگه ای ندارم... حتی  خانواده ام همچین حسی بهم نمیدن.... من در کنارت شادم...به ارامش میرسم ...یه ارامش خواست...حس میکنم به حمایتت احتیاج دارم... هر ناراحتی و غمی که داشته باشم با بودن تو شاد میشم...میخوام بگم منم ازت خوشم میاد.... که با حرکت و حرف کانگین ساکت شد.

کانگین که ابتدا گیج حرفهای شیوون بود نمیفهمید چه میگوید کم کم فهمید منظور شیوون  چیست چشمانش گشاد شد از خوشحالی خندید بازوهای شیوون را گرفت به خود چسباند گفت: این ...این یعنی تو احساسمو قبول کردی؟...منو دوست داری؟؟... شیوون لبخندی از سرخجالت زد سرش را قدری تکان داد گفت: اهوم...که کانگین امان نداد یهو دستانش صورت شیوون را گرفت سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد با مکث میان چشمان گرد شده شیوون که از بوسه کانگین به لبانش شوکه شده بود لبانش جدا کرد با چشمانی از شوق به اشک نشسته بود به شیوون شوکه شده نگاه کرد فریاد زد : منـــــــــم دوستــــــــــت دارم...منم عاشقتــــــــــم... ممنونـــــــــم عشقــــــــــم...ممنونم نفسم که قبول کردی...ممنـــــــــــــون... صورت شیوون را رها کرد چند قدم عقب عقب رفت دستانش را از هم باز کرد با نهایت صدا فریاد زد: شیوونـــــــــــــــــــــــــا عاشقتـــــــــــــــــــــــــــم....شیوونـــــــــــــــــــــــی عاشقتـــــــــــــــــــــــم.... سربه اسمان کرد با همان حالت فریاد زد : خدایاااااااااااااااا ممنونم...خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت.... شیوون با چشمانی گشاد شده به کانگین نگاه میکرد با فریادش چشمانش بیشتر گرد شد به طرف کانگین رفت گفت: هیسسسسسسسس...ارومتر ..چه خبره کانگین شی؟...چرا داد میزنی؟... عمو هان میشنوه....

کانگین انقدر خوشحال بود که چیزی نمیفهمید با حرف شیوون دوباره دستانش را دور تن شیوون که بازویش را گرفته بود تا آرامش کند حلقه کرد اینبار شیوون را بغل کرد دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد با سرپس کشیدن میخندید گفت: ممنونم عشقم...ممنونم عزیز دلم... دوستت دارم شیوونی.... شیوون از بودن در آغوش کانگین هم لذت میبرد هم شوکه بود بخاطر باغبان هان میخواست کانگین را آرام کند از حرکات دیوانه وار کانگین هم خنده اش گرفت خنده آرامی کرد همراه لبخند اخم کرد گفت: کانگین شی آروم باش... چرا اینجوری میکنی؟... کانگین حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگتر کرد شیوون را بیشتر به سینه خود فشرد با همان حالت شاد گفت: انقدر نگو کانگین شی... بهم بگو کانگین... من دیگه برای تو کانگینم...همممم؟... بهم بگو کانگین.... شیوون قدری چشمانش باز و ابروهایش بالا رفت با حالت معذبی با مکث گفت: بگم کانگین؟... کانگین دوباره از شادی خندید بوسه ای سریع به لبان شیوون زد گفت: جانـــــــــــم....اره کانگین....

شیوون از بوسه دوباره کانگین اخم کرد با ناراحتی گفت: ااااااااااااااااهههههههههههه...کانگینی انقدر بوس نکن... بازوهایش را عصبانی از هم باز کرد تا حلقه دستان کانگین باز شود ولی نتواسنت با همان حالت گفت: ولم کن...الان عموهان  میاد میبینه...خوبیت نداره... کانگین با طرز صدا زدن شیوون اسمش " کانگینی"چشمانش گشاد شد با صدای بلند گفت: چـــــــــــی گفتـــــــــــــــی؟... کانگینـــــــــــــی؟... ای جانــــــــــــــــــم... بگو...دوباره بگو...چی؟؟... شیوون از حرکات کانگین که لحظه به لحظه دیوانه تر میشد خنده اش گرفت همراه لبخند چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت با حالتی بهت زده ای گفت: خل شدی رفت کانگینی... کانگین قهقه ای زد همانطور که شیوون را به آغوش داشت تکانش داد حلقه دستانش را تنگتر کرد طوری که شیوون دردش گرفت حس کرد استخوانش در حال شکستن و کانگین هم دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد گفت: جانـــــــــــــــــــم... شیوون چهره ش درهم شد بازوهایش را از هم باز کرد حلقه دستان کانگین را باز کرد از بغل کانگین بیرون امد گفت: اااااااااااااههه...کشتی منو...چرا اینجوری میکنی کانگینی؟... بابا انقدر بوسم نکن...لبم ورم کرد... میگم عمو هان میاد بده....

کانگین از شادی چیزی نمیفهمید فقط میخواست با تمام وجود فریاد بزنداز تن شیوون بچشد، اینبار بیتوجه به حرف شیوون دستان شیوون را گرفت بالا اورد بوسه های به پشت دستان شیوون زد با صدای بلند گفت: عاشقتم  شیوونم...عاشقتم ...تو پرنس من هستی....تنها گل زندگیم... با دست به اطرافش اشاره کرد گفت: تمام گلهای این باغ شاهدن که من چقدر دوستت دارم.... دستانش شیوون را میان دستان خود فشرد با صدای بلند و شاد گفت: جلوی همشون میگم که تنها تنها تنها تنها تنها تنها تنها  گل زندگیم تویی .... هیچ گلی تو دنیا برام به زیبای و پاکی تو وجود نداره... تو تنها گل تو تمام عمر زندگیمی... بهت قول میدم برای همیشه تا اخرین لحظه عمرم ...تا اخرین نفسی که میکشم بخوامت...عاشقتم...تو برای همیشه مال منی... من ما تو... اینجا میون این گلها قسم میخورم که برای همیشه شادت کنم.... بهترین روزها رو برات بسازم.... شیوونم ...عشقم ...عاشقتم....

شیوون از حرفهای عاشقانه کانگین لبخند زد از خجالت گونه هایش سرخ شد گفت: خیلی خوب کانگینی... تو روخدا ارومتر...کانگین دوباره بارها کردن دستان شیوون دستانش دور تن شیوون حلقه کرد به سینه خود چسباند چشمانش را بست اشک شادی ارام و بیصدا روی گونه هایش جاری بود گونه به گونه شیوون چسباند در گوشش زمزمه کرد : ممنونم شیوونم...ممنونم که قبولم کردی... ممنونم که زندگی دوباره بهم دادی... ممنونم عشقم...ممنونم نفسم... که صدای زنگ موبایل شیوون ساکتش کرد، ولی قصد جدا شدن از شیوون را نداشت ،نمیخواست حلقه دستانش را باز کند، نمیخواست حتی به قد یک بند انگشت شیوون را ازخود جدا کند .در آغوشش عشقش، پاک و معصوم ترین موجود عالم برایش بود از گرمای وجودش تنش داغ شده بود جان تازه گرفته بود ولی با حرکت شیوون مجبور شد .شیوون که با زمزمه عاشقانه کانگین تنش بی حس عشق شده بود به آرامش خاصی رسیده بود با زنگ موبایل به خود امد با جدا نشدن کانگین با دستانش بازوهای کانگین را گرفت چهره ش قدری درهم کرد گفت: کانگین میشه یه لحظه ولم کنی...باید تلفونمو جواب بدما.... کانگین با مکث حلقه دستانش را باز کرد قدمی عقب رفت.

شیوون ازاغوشش بیرون امد کانگین که با دست اشک گونه های خود را پاک کرد ،شیوون هم گوشی را از جیبش دراورد با دیدن اسم روی صحفه موبایل اخم کرد گفت: هنری؟... سریع دکمه تماس را زد به گوشش چسباند نگاه اخم  الودش به کانگین شد گفت: الو...سلام هنری....چی شده؟... مکثی کرد اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...چی شده؟؟... با مکث به حرفهای هنری گوش میداد ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد با وحشت گفت: چی شده؟... درست حرف بزن ببینم چی میگی هنری؟... اونجا چه خبره؟...کی رو دزدین؟... کانگین که با اخم ملایمی به شیوون نگاه میکرد با تغییر حالت و حرفهایش اخمش بیشتر وچشمانش گشاد شد با نگرانی گفت: چی شده؟... شیوون رنگ از صورتش پرید از وحشت تند تند نفس نفس میزد به مخاطب پشت خط موبایلش گفت: خیلی خوب...خیلی خوب...خودم الان میام... یهو اخم کرد با عصبانیت گفت: نه دارم میام... هنوز کامل دکمه قطع را نزده رو به کانگین گفت: باید بریم... زودباش.... برگشت با حالتی لنگان بخاطر گرفتگی پای راستش شروع به دویدن کرد. کانگین هم که گیج بود نمیدانست چه اتفاقی افتاده فریاد زد : چی شده شیوونی؟... کجا میری؟... دنبال شیوون دوید.

...................................................................................

شیوون با صورتی زنگ پریده و اخم الود به دستارانش بخصوص هنری که جلویش ایستاده بود نگاه میکرد ،هنری دستانش را تکان میداد با هیجان میگفت: بهمون زنگ زدن...نه یعنی به فرمانده چویی زنگ زدن... گفتن همسرشو گروگان گرفتن...ازمون جانگ تک چشم رو میخواند ...اگه جانگ تک چشم رو  به اونها بدیم همسر فرمانده رو آزاد میکنند...با این گروگان گیری تازه فهمیدم رئیس این گروه جانگ تک چشم نبوده... یه ...یه نفر به اسم کیمه...بهش میگن رئیس کیم.... خبر چینمون گفته که تازه فهمیده که رئیس این گروه رئیس کیم ...که هیچی هیچی ازش نیست... انگار ادم فضایه...بدون و نام نشونه و گذشته ست.... که شده رئیس این باند.... شیوون اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: رئیس باند کیمه؟... اونا همسر فرمانده رو گروگان گرفتن تا جانگ تک چشم رو پس بگیرن؟... اگه رئیس باند کیمه دیگه چه احتیاجی به جانگ تک چشمه؟... اون که براشون مهره سوخته ست....به چه دردشون میخوره... که بخاطرش همسر فرمانده رو گروگان گرفتن....حتما دلیلی داره...

هنری چهره ش درمانده شد گفت: نمیدونم.... مرد مسنی که کنار دست هنری ایستاده بود سریع گفت: شاید جانگ و کیم باهم نسبتی دارن...برای همین جانگ برای کیم مهم باشه...هیوجو هم که با فاصله ایستاده بود مهلت نداد گفت: شایدم جانگ یه چیز مهم میدونه ...میترسن که لو بده...برای همین براشون مهمه... شیوون تغییری در چهره  اخم الود و جدیش نداد دست به کمر گذاشت گفت: شاید به این دلیل... شایدم به دلایل دیگه ای که ما نمیدونیم...هر چی هست باید بفهمیم...از همه مهمتر باید تلفن فرمانده چویی کنترل بشه...تا دوباره تماس گرفتند مکالمه ها ضبط بشه... اگه بتونیم جاشونو پیدا کنیم... هر چند اونا جزوحرفه ها هستند...نمیزارن جاشونو پیدا کنیم.... ولی شما کارتون بکنید...همه با سرتعظیم کردنند گفتند : چشم قربان.... شیوون رو برگردانند به کیو که دستانش را روی صورتش و ارنج هایش به زانوهایش ستون کرده روی صندلی پشت میزش نشسته بود نگاه کرد به طرف کیو رفت . کانگین هم که تمام مدت با  اخم نگاهشان میکرد دنبال شیوون راهی شد به اتاق شیشه ای کیو رفت .

شیوون به طرف میز کیو رفت میز را دور زد کنار صندلی کیو زانو زد نشست دست روی ران کیو گذاشت با چهره ای رنگ پریده و به شدت درهم و چشمان خیس به کیو نگاه میکرد با بغض گفت: هیونگ حالت خوبه؟.... کیو دست از صورت خودش گرفت با چهره ای غمگین  بیرنگ شده به شیوون نگاه کرد با دیدن چهره بغض الود برادرش وچشمان زیبایش که به اشک نشسته بود قلبش لرزید دست روی گونه شیوون گذاشت با مهربانی گفت: اره داداشی (دونسنگم) ...خوبم... شیوون دست کیو که روی گونه اش بود رو گرفت میان دست خود گرفت فشرد با همان حالت بغض الود گفت: چه اتفاقی افتاده هیونگ؟... زن داداش ...کیو امان نداد شیوون جمله اش را تمام کند دستش را میان دستان شیوون چرخاند به دستان شیوون چنگ زد فشرد با حالتی غمگین وسط پرسش گفت: نمیدونم چی شد... فقط امروز صبح بعد از اینکه به تو زنگ زدم که شام میام خونه با یونا دعوام شد...یعنی از دیروز باهم درگیر بودیم.... قدری اخم کرد گفت: بحث های همیشگی که دوباره شروع کرده بود ...ولی اینبار بحثمون شدیدتر بود... طوری که مادر یونا که دیروز اومده بود خونمون نینا را برد خونه خودش...گفت بچه نباید دعوا شما رو ببینه...این دعوا تو روحیه بچه تاثیر میزاره... بعد رفتن مادرزنم من با کلی کلنجار رفتن بالاخره ارومش کردم.ولی دوباره امروز صبح شروع کرد... اخرشم قهر کرد گذاشت از خونه رفت بیرون...منم دم در دنبالش رفتم گفتم که حق نداره بره بیرون...ولی اون خیلی عصبانی بود... بحثمون به جایی رسید که یونا حلقه شو دراورد تو صورتم پرت کرد گفت طلاق میخواد... بعدشم سوار ماشینش شد رفت ...منم انقدر از دستش عصبانی بودم که دیگه بهش زنگ نزدم...اصلا پیگیر نشدم کجا رفته.... خونه مادرش یا خونه دوستاش...چون خودت که میدونی بار اولش نیست که  قهر میکنه.... نگاهش را از صورت غمگین شیوون گرفت به دستان شیوون که توی دستش میفشرد نگاه میکرد گفت: بعد اون دعوا رفتن یونا منم اومدم اداره...تا یه ساعت پیش که یه ناشناس به گوشیم زنگ زد گفت که یونا رو گرفتن...عوضش جانگ رو میخوان...منم اولش گیج بودم...باور نمیکردم....که اونا دوباره بهم زنگ شدن اینبار صدای یونا اومد که دو کلمه حرف زد...اونا دوباره تهدیدم کردن ...منم به گوشی یونا زنگ زدم...دیدم خاموشه... واینکه اونا یونا رو گرفتن....

شیوون با قورت دادن اب دهانش بغضش رو فرو داد گفت: نگران نباش هیونگ....آزادش میکنم...زن داداش رو آزاد میکنیم... کیو لب زیرنش را گزید سرش را چندبار تکان داد با صدای آرامی گفت: اره ازادش میکنیم... سکوت کرد به دستان شیوون که تو دستش بود نگاه کرد، شیوون هم با بغض به دستان کیو نگاه کرد هر دو سکوت کردن. کانگین با چند قدم فاصله ایستاده بود با نگرانی به شیوون نگاه میکرد. کانگین تحمل دیدن چهره غمگین شیوون را نداشت از شکسته شدن قلب شیوون تمام وجود او میشکست بیتاب میشد ،میخواست زمین و زمان را بهم بزند تا شیوون را شاد کند ولی حال نمیتوانست کاری کند تنها راهی که وجود داشت نجات همسر کیو بود که حال امکان نداشت . کانگین از این وضعیت کلافه و عصبی بود فقط به شیوون نگاه میکرد که با حرف شیوون به خود امد.

شیوون سکوت را شکست با سرراست کردن با حالتی غمگین گفت: هیونگ....امشب بیا خونه پیش ما...تو خونه تنها نمون...فعلا که اونا زنگ نمیزن...قرار رو فردا میخوان بذارن...تو هم خونه نمون...اینجا هم که موندنت فایده ای نداره...بیا بریم خونه...کیو هم سرراست کرد چهره غمگینش قدری درهم شد گفت: نه میخوام برم خونه...نینا خونه مادرزنمه...منم میرم خونه...میخوام تنها باشم... شیوون چهره ش از ناراحتی درهم شد گفت: ولی هیونگ...تو...که کیو امان نداد گفت: نه داداش...خواهش میکنم...میخوام تنها باشم...باشه؟...اجازه بده... امشب میخوام تنها باشم... شیوون با ناراحتی به کیو نگاه کرد دیگر چیزی نگفت.

 


نظرات 7 + ارسال نظر
aida دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 16:38

سلام من برگشتم.از اینجا شروع کردم به خوندن.. دستم به قسمتای قبل نمیره
خیلی قشنگه,, خیلی خیلی قشنگه
مرسی واسه این فیک فوق جذاب

سلام عزیز دلم..خوش اومدی..
خواهش عزیزم..نمیخواد عزیزم..همینم خیلی خوبه

Sheyda دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 16:21

آدم دزدا میمردن یونا یه روز دیگه میدزدیدننذاشتن یکم بیشتر خل بازیهای کانگین رو ببینیم
شیوون اگه بیهوش نشده بود چرا اجازه داد کانگین بهش نفس بده
مرسی عزیزم

اره همینو بگو.... معمولا خوشی و ناخوشی باهمه....
خوب بچه شیطنت کرد دیگه...کانگین هم لذت برد
خواهش خوشگم

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 14:27

میشه بجای اون داستانه که داره تموم میشه گل زندگیمو بیشتر بزاری؟

اوه..نمیشه...برای تایپ ندارم

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 00:43

من دیونه این داستانم نمیدونی چقدر براش بی صبرم,خودت خوب میدونی چقدر عاشقشممممم تند تند بزارش تو رو خدا اجیبببی

چشم اجی دارم میزارم خوب

sogand یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 22:58

خخخخ من مرگ این شیطونیای شیوونماخی بالاخره اعتراف کرد وونی همچه ضدحالی خورد کانگ وسط ابراز احساساته وونی یهو زنگ زدنایش بیخیال کیو بذار زنیکه بوقو بکشن خیاله هممون راحت بشه مرسی جیگر

اره بچه خیلی شیطونه... اهم اعتراف کرد بچه ام...
اره بلای اسمونی امد سر کانگین...خخخ...زن کیو بمیره...باشه...
خواهش عشقم

tarane یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 21:25

سلام عزیزم.
این شیوون چقدر شیطونی میکنه یه لحظه نمی تونه اروم بشینه . با استراحت مشکل داره کلا . کانگین چقدر از دستش حرص خورد . اخرش هم اگه کانگین نرسیده بود توی اب غرق شده بود.
به به شیوون هم بالاخره به کانگین اعتراف کرد .چقدر خوشحال شد کانگین . اصلا رفتارش دیگه دست خودش نبود . فکر کنم جا داشت بال در میاورد و پرواز میکرد . فقط اخرش اون تلفن شد و خبر بد بهشون رسید خوشی شون زود تموم شد.
پس همسر کیو رو به خاطر این قضیه گروگان گرفتن . از اینجا مثل اینکه ماجراهای اصلی شروع میشه .
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام عشقم...
اره شیوون اخر ششیطنته...اروم میگره بالاخره
اره کانگین داشت از شادی دیونه میشد..منتظر بود دیکه....
اره همیشه خوششی زود تموم میشه...
اره عزیزدلم... ماجرا اصلی شروع شده...
خواهش خوشگلم...من ازت ممنونم

maryam یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 20:45

این قسمتش خیلی خوب بودددد خسته نباشید

ممنون عزیزدلم.... قابلتو نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد