SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 4


 


خوب اینم از این داستان...

این داستان مال من نیست...مال پری جونه که زحمتشو کشیده و یه داستان اروم و قشنگه....

بفرماید ادامه...


 

قسمت چهارم


سونگمین در حالی که هنوز عصبانی بود گفت: چی شده.. پسر از همه چی         بی خبری تازه میپرسی ... کیو: میخواهی بگی چی شده یا قطع کنم.. گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم که صدای سونگمین میامد که میگفت: صبر کن.. قطع نکن....باشه میگم... گوشی رو دوباره بالا آوردم گفتم: بنال من کار دارم... سونگمین: استاد مدام سراغت از من میگیره دیگه نمیدونم چی بهش بگم... از بس با هر بهونه ردش کردم دیگه خسته شدم وقتی زنگ میزدم جواب نمیدای دیگه میخواستم همه چیز رو به استاد بگم .... سونگمین تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم ، از مشکلم خبر داشت ، همیشه کنارم بود. خیلی دلش میخواست کمک حالم باشه اما خود او هم زیاد اوضاع چندان خوبی نداشت و کمک زیادی نمیتونست بهم بکنه و تنها کاری که از دستش بر میومد هوامو دو را دور داشت اما با زیاد شدن مشکلاتم به کلا فراموشش کرده بودم خیلی کم به تماسهاش جواب می دادم .

الو...الو... کیو میشنوی چی میگم.....

با حرفش به خودم امدم.. آره میشنوم... سونگمین پرسید: چه کار میکنی پسر..؟  کمی سکوت کردم ، دوباره گفتم: من دیگه نمیام سونگمین خودت یه جوری حلش کن.. سونگمین: معلوم هست چی میگی... زده به سرت...یعنی چی که نمیای.. نکنه میخواهی قید همه چی رو بزنی.... یعنی منظورم... نذاشتم ادامه بده دوباره گفتم: آره... دیگه هیچی مهم نیست... دیگه نمیخوام.. فقط میخوام رو کارم تمرکز کنم... سونگمین داد زد : یاااااا... کیوهیون... تو دیونه شدی... کیو: متاسفم سونگمین... در حالی که سونگمین مدام از پشت گوشی صدام میزد تماس رو قطع کردم و با بغض به گوشیم نگاه کردم زیر لب گفتم: منو ببخش سونگمین.... دوست داشتم باهم معروف بشیم اما دیگه نمیتونم.. متاسفم.. سونگمین همچنان به گوشیم زنگ میزد اما توجهی نمیکردم و خاموش کردم.

****************************

با صدای خانم چو، که با موبایلش حرف میزد از پله ها پایین میامد به خودم امدم و با دیدن من تو سالن یه لحظه تماسشو نگه داشت بهم نگاه کرد گفت: تو که هنوز وایستادی چرا کارتو انجام نمیدی... با گفتن چشم خانم  .. دوباره مشغول صحبت شد و از حرفهای که پشت تلفن با اون شخص میزد معلوم بود درباره یه شرکت هنوز همونجا ایستاده بودم که آجوما گفت: پس چه کار میکنی پسر زود باش بیا به سمتش رفتم.

مشغول تعویض گلهای خشکیده توی گلدان بودم صدای خانم چوی رو که آجوما   رو صدا میزد به سمتش رفتم گفتم:  با یکی ازراننده ها برای خرید رفتن.. خانم چو ادامه داد: هرموقع امد بگو بیاد توی اتاقم باهاش کاردارم و تو هم هر موقع کارت تمام شد میتونی بری... با اطاعت کردن من او به سمت اتاقش رفت.  چند دقیقه بعد آجوما از راه رسید ، با گفته من به اتاقش رفت ، چند دقیقه ای نگذشت که دوباره برگشت. اولش فکر کردم درباره من چیزی بهش گفته اما چهره او بجای اینکه ناراحت باشه بیشتر خوشحال بود ، از این بابت خیالم راحت شد یه نفس عمیقی کشیدم.. به محض پایین امدن به سمتش رفتم ،  با چهری به لحاظ غمگین گفتم: چیزی شده ... درباره من بود.. میخواد بیرونم کنه.. آجوما با همان حالت به سمتم چرخید گفت: چی میگی پسر ... برای چی بیرونت کنه ..مگه تو کار اشتباهی کردی.. من با همان حالت جواب دادم : آخه گفتم شاید به خاطر رفتار امروزم ، میخواد.... آجوما نذاشت ادامه بدم ، با لبخند برگشت گفت: نه پسر جون...فقط میخواست ....دوباره نذاشتم ادامه بده گفتم: فقط چی... نکنه چیز دیگی.. آجوما با خنده دستشو به صورتم نزدیک کرد گفت: شیوون داره میاد... شیوونی من داره برمیکرده... داره میاد که برای همیشه اینجا بمونه.... اون داره میاد.... من با تعجب بهش نگاه کردم پرسیدم: شیوون.. شیوون کی..؟ آجوما جواب داد: تو شیوونی رو نمیشناسی... ازبس خوشحال بود یادش نبود که من تازه امدم ، از چیز خبر ندارم... من همون جور کنجکاوه برای دونستن بهش نگاه میکردم به خودش امد گفت: امان از این حواس اصلا یادم نبود که تو تازه امدی ، هنوز شیوون رو نمیشناسی...  

کیو: خب ... مگه اون کیه...نکنه نفر سومی که ازش حرف میزدی این.. این..

آجوما: درسته... خودشه عزیزم ... اسمش شیوون ، تنها پسر خانم ، وارث این خونه.... چهره شادش کمی غمگین شد ، دوباره ادامه داد: همیشه دلم میخواست یه پسری مثل شیوون میداشتم بهش افتخار میکردم... و دوباره به حالت اول برگشت گفت: ولی از موقع که اینجا امدم دیدمش مثل پسرنداشتم دوستش دارم ، همیشه هم خواهم داشت ، حالاهم بعد از شش سال داره از آمریکا بر میکرده تا شرکت پدرش که موقع فوتش بهش رسیده رو اداره کنه... از شنیدن فوت پدرشیوون زیاد تعجب نکردم چون قبلا آجوما بهم گفته بود که موقع برگشتن از شرکت ترمز ماشین نمیگیره ، باعث میشه با یه کامیون تصادف ، فوت کنه...

کیو: باید آدم جالبی باشه که آجوما اینقدر شیفتش ، خوب بایدم باشه مثل یه مادر براش بوده ...پسرش .. بزرگش کرده... مواظبش بوده... دوستش داره... بهش افتخار میکنه..تو شادی .. غم... همیشه در کنارش بوده ، کسیه که با بودنش همه امیدهای آجوما رو زنده کرده ،از خبرامدنش اینقدر خوشحال میشه .... اینقدرغرق افکاربودم که متوجه نشدم آجوما صدام میزد...پسرجون... کیو هیون..  به خود امدم سرم بالا گرفتم بهش نگاه کردم ، آجوما : حواست کجاست پسر... زود باش بیا بریم سرکارمون از الان تا فردا حسابی باید کار کنیم ، خونه رو برای امدن ارباب جوان آماده کنیم ، لبخند زد به سمت آشپزخانه رفت.

با تمام شدن کارها به رخکن رفتم ، لباسموعوض کردم به سمت خونه راه افتادم. توی ایستگاه اتوبوس نشسته منتظره امدنش بودم در همون حال به آجوما فکر میکردم که چطور خوشحال درباره پسر رویاهاش میگفت ، میخندید ، ازاینکه برمیگرده خوشحال بود. با رسیدن اتوبوس ازافکار خارج ، سوار شدم اما  بازم نمیتونستم چهره خندان ،خوشحالی آجوما رو از ذهنم بیرون بکشم  چاره ای نبود باید تا فردا صبر میکردم اونوقت میتونستم اون شخص ، تعریف های آجوما رواز نزدیک با چشم خودم میدیم تا باورم بشه...

اتوبوس تو ایستگاه آخر که مسیرهمیشگی من هست ایستاد، پیاده شدم.راه خونه که یه خیابون بیشتر نبود طی کردم به در خونه رسیدم خواستم در رو باز کنم کسی صدام زد... کیو... به سمت صدا برگشتم ،دونگهه بود با چهره ای درهم ، با در دست داشتن کاغذهای تو دست بهم نگاه میکرد نزدیک شد. با دیدن چهره اش ، کاغذهای لول شده تو دستش بهش خندیدم گفتم : چی ... نکنه یکی دیگه رو بجات قبول کردن... من که گفته بودم آخه کی میاد این مدل طرحهای که تو میکشی رو قبول کنه ، کمی بهش نزدیک شدم تو چشماش نگاه کردم گفتم: میخواهی خودم بهت یاد بدم چطور بکشی بعد عقب رفتم منتظر جوابی شدم اما دونگهه برعکس همیشه که حاظر جواب بود ، کم نمی آورد اینبار جوابی نداد ،همون جور با چهره درهم بهم خیره شده بود. با صدای آروم گرفته صدام کرد با خنده بهش نگاه کرد گفتم: پس قبول میکنی... ولی اینو گفته باشم....دوباره  صدام زد از شنیدن اسمم که مدام میگفت خسته شدم با حالت کلافگی گفتم: ا ه ه ه ه... هی کیو ..کیو.. تو چیز دیگی نمیتونی بگی که هی اسمم میگی خودم میدونم اسمم چی نیاز نیست مدام بگی میخواهی خودم برات کامل معرفی کنم که بدونی فراموشی نگرفتم..

کیو:

( من کیوهیون ..چوکیوهیون... 20 ساله اهل سئول .. عاشق هنر... بهترین دانشجو از دانشگاه هنر .. پدر .. مادر،  یه برادر به اسم جونگ  هیون و یه دوست به اسم سونگمین و یه پسر دایی دیونه که تو باشی لی دونگهه.....میخواهی هنوز بگم یا تا همین جا کافی..

دوباره منتظره جواب یا لااقل یه چیزی بگه که نشون بده از دستم دلخر شده اما نتنها جوابی نداد مچ دستم محکم گرفت که باعث شد دردم بگیره ، منو به دنبال خودش کشید ، نذاشت به داخل خونه برم همچنان منو به دنبال خودش میکشید خسته کار ، تعجب از رفتاراو بودم . حرفی هم نمی زد دلیل این رفتارش رو نمیگفت دستم کمی عقب کشیدم که باعث شد از دستش آزاد بشه به سمتم برگرده.. با نگاه او گفتم: تو چت شده... چرا اینجوری میکنی... چرا منو دنبال خودت میکشی... و برگشتم که به سمت خونه بیام که دوباره دستم گرفت ، دوباره به دنبال خودش کشید که اینبار داد زدم: یااااااا... لی دونگهه  توچته... بذار برم خستم.... حوصله ندارم... اما او گوشش به حرفهای من نبود ، همچنان به دنبال خودش میکشید تا اینکه به یک پارک رسید منو رو به سمت یکی ازصندلی ها هل داد که باعث شد پام به لبه صندلی بخوره دردم بیاد با عصبانیت به سمتش برگشتم داد زدم: چرا منو آوردی اینجا... نشنیدی گفتم خسته م ، حوصله ندارم... پام درد میکرد کمی ناله کردم دوباره از جام بلند شدم که برم که سیلی محکم به صورتم خورد که باعث شد دوباره روی صندلی بیفتم از شدت ضربه گوشه لبم خونی شد ، دیگه تحملم تمام شد به سمتش رفتم یقه لباسش گرفتم داد زدم: لی دونگهه تو به چه حقی... زیر لب چیزی گفت که من از شدت خشم نشنیدم ، پرسیدم: چی گفتی...؟ چهره اش کمی تغییر کرد به چشمام ذل زد پرسید: چرا...؟ من که هنوز گیج ، لباسش تو مشتم بود گفتم: فکر نمیکنی اینو من باید بپرسم نه تو و دلیل این رفتارت بدونم... سکوت کرد ، دوباره گفت:...آخه برای چی.. دستهامو ازلباسش جدا کرد ادامه داد: برای چی دیگه دانشگاه نمیری.. مگه آرزوت نیست یه طراح مشهور بشی...مگه همینو نمیخواستی. آخه چرا.. چرااااا... کلمه آخر رو داد زد که باعث شد کمی عقب برم با تعجب بهش نگاه کنم برای یه لحظه یاد سونگمین افتادم که صبح باهاش حرف زدم اما امکان نداشت اون که از امدن دونگهه خبر نداشت نزدیکتر شد ، خواست دوباره حرف بزنه همون موقع موبایلم زنگ خورد نمیخواستم جواب بدم ولی اینقدر زنگ میخورد که مجبور شدم جواب بدم... الو کیو... کیو... سونگمین بود صداش میلرزید انگار از چیزی ترسیده بود به آرومی جواب دادم: من الان .... سونگمین:  نه کیو گوش کن ببین چی میگم ...و با صدای لرزان ،قدری عصبانی داد زد که باعث شد گوشی رو کمی از گوشم فاصله بگیرم صداش میومد دوباره نزدیک گوشم گرفتم هنوز عصبانی بود پرسیدم: چرا داد میزنی...؟

سونگمین : پابو من الان باید بفهمم که دونگهه امده.. چرا چیزی نگفتی ...؟

کیو: معذرت میخوام یادم رفت ... سونگمین باز داد زد: یااااااااااا... یادت رفت پس گوش کن وقتی داشتم با استاد حرف میزدم همه چیز رو فهمید .. خواستم بهش توضیح بدم اما رفتش اون همه چی رو... الو الو.. کیو میشنوی ... از حرفهای سونگمین تنم به لرزه افتاد از چیزی که میترسیدم بالااخره اتفاق افتاد دیگه صدای سونگمین رو نمیشنیدم حتها صداهای اطراف برام نامفهوم بود، گوشی از دستم روی زمین افتاد ، سردی تنم رو حس میکردم توان هیچ حرکتی ، هیچ حرفی رو نداشتم بزنم با چشمهای متعجب شده به دونگهه نگاه میکردم به کاغذهای توی دستش دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم همونجا روی زمین نشستم سرم پایین گرفتم... با خودم میگفتم: نباید..نباید اینجوری میشد...  دست دونگهه رو، روی شونم حس کردم سرم بالا آوردم بهش نگاه کردم کیو حالت خوبه...خوبی...صدای دونگهه بود که می شنیدم اما انگار هیچی نمی شنیدم... بهم کمک کرد تا از روی زمین بلند شم ، روی صندلی بشینم حالا باید چه کار میکردم ، چه توضیحی میتونستم به دونگهه بدم تا باور کنه حال خودم نمی فهمیدم .. سرم لای دستهام پنهان کرده بودم نمیتونستم بهش نگاه کنم .... کیو خوبی ... بهتری.... صدای دونگهه بود اینبار واضع می شنیدم که نگران بود سرم کمی به سمتش چرخاندم پرسیدم: تو .. تو چطوری.... ؟ کاغذهای توی دستش رو جلو آورد گفت : صبح وقتی با عجله میرفتی یادت رفت برشون داری منم وقتی متوجه شدم دیگه دیرشده بود تو رفته بودی.. آدرس دانشگاهتو از جونگ گرفتم امدم تا ببینمت ولی اونجا هم نبودی تا اینکه سونگمین دیدم که داشت با استادت حرف میزد رفتم نزدیک اما از چیزی که شنیدم سرجام خشکم زد باورش برام طول کشید تو همچین کاری کرده باشی بقیه رو هم که خودتت میدونی..... با شنیدن همه ماجرا از حال الان خودم بدم میامد و به دونگهه حق میدادم اینجور عصبانی ، خشن رفتار کنه از نگاه کردن دوباره به او شرم میکردم نمیتونستم نگاهش کنم تا دوباره مجبور به دروغ گفتن نشم... بهش بگم اون جوری که اون فکر میکنه نیست اما دیگه فایده نداشت باید همه چیز رو میگفتم.. باید میگفتم از کی کار میکنم .. باید میگفتم اون کیو که میشناختی نیستم دیگه هیچ آرزوی ندارم .. دیگه نمیخوام یه طراح معروف بشم..... پس از نیم ساعت بلااخره حس کردم میتونم از جام تکون بخورم بلند شدم  به راه افتادم بدونی که برگردم بهش نگاهی بکنم پشت سرم می امد به راهم ادامه دادم نزدیک در خونه رسیدم، ایستادم نگاهی به او انداختم و با مکث کوتاهی گفتم: نمیخوام دراین باره خانوادم بدونن تو هم هیچی نمیگی.. فهمیدی.. دونگهه با چهره غمگین ، با تکان دادن سر بهم فهماند و بعد هر دو وارد خونه شدیم...  با ورود به خونه بدون حرفی به سمت اتاق رفتم در رو پشت سرم بستم. از پشت در میشنیدم که مادر با دونگهه درباره من صحبت میکرد و دونگهه مجبور به دروغ شد به مادر گفت که من باسونگمین دعوا کردم ، حوصله ندارم.....  

شب توی اتاق بود برای شام هم از اتاق بیرون نرفت اصلا حوصله هیچ چیز رو نداشت حتی نمیخواست کسی رو ببینه تا دیر وقت روی تخت دراز کشیده به سقف خیره بود فکر میکرد. با صدای باز شدن در اتاق خودشو به خواب زد . حس کرد کسی کنارش روی تخت نشست صداش میکرد اما او هیچ تکونی نخورد توجه ای نکرد... میدونم بیداری ... صدای دونگهه بود اما بازم حرکتی نکرد . دونگهه   دستش گرفت اما  توجهی نکرد . دوباره دونگهه شروع به صحبت کرد: کیو .. میدونم بیداری، صدامو میشنوی امدم ازت بابت رفتار امروزم معذرت بخوام نمیخواستم..... با حرف کیو که گفت: برو بیرون... خستم خوابم میاد... باعث شد نگاش کنه.. ولی دونگهه توجهی نکرد دوباره ادامه داد: میدونم الان از دستم عصبانی اما وقتی شنیدم  نتونستم جلوی خودمو بگیرم  نزنمت چون از دستت به شدت عصبانی بودم . اولش فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی ...... این بار باعث شد کیو از روی تخت بلند بشه به سمت در اتاق بره بازش کنه و ازش بخواد از اتاقش بیرون بره... هنوز منتظر خروج او بود اما دونگهه از جاش تکون نخورد ... در بست به سمتش رفت گفت: تو چی میخواهی بدونی .. چی میخواهی.. جمله آخر رو داد زد که باعث شد دونگهه به سمتش بیاد دستشو جلوی دهان او بگیره ..هی پسر آروم باش چرا داد میزنی بقیه خوابن.. کیو دستش رو از رو دهانش برداشت روی تختش نشست .سکوت بینشون قرار گرفت ، هیچ یک حرف نمیزدن تا اینکه دونگهه سر صحبت رو باز کرد:  تو با خودتت چی فکر کردی که میتونی یه نفره از پس این مشکل بربیایی به هیچ کس دیگه نگی حتی من که پسر داییت هستم... فکر میکنی برای منم راحته ببینم اینجوری داری رنج میکشی.. از حرفت ... از آیندت ... از همه آرزوهای که داشتی ... از همشون بگذری بری دنبال کار... چرا کیو... چرا از همون روز اول بهم نگفتی.. کیو سرش پایین بود هیچ چیز نمیتونست بگه بغض راه گلوشو بسته بود فقط دو کلمه بیشتر نگفت: ..متاسفم ... متاسفم ...دونگهه صورتشو با دستش بالا آورد بهش لبخند زد گفت: نباش ...مطمئنم برات تحمل این کار خیلی سخت بوده... اما دیگه نگران این موضوع نباش هر کاری بتونم میکنم تا این مشکل پدرت رفع بشه شده بهترین وکیل رو میگیرم بهتون کمک میکنم ... اما غافل از اینجا که پدر کیو پشت در ایستاده ، به حرفهاشون گوش میداد....

*****************

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
sogand پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 13:04

اه همین مونده بود دونی بفهمهیااااااااااا دونی واسه چی بچمو زدیوای باباش شنیدمرسی نفسم

اره دونگهه فهمید...هی چی بگم....
خواهش عشقم

wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:32

دستت درد نکنه عشقم بابت تموم زحماتت باید این همه داستان های قشنگت

خواهش عشقم....من که کاری نمیکنم

tarane سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 22:44

سلام گلم.
پس بالاخره دونی فهمید قضیه رو . خیلی برای کیو سخته . تو این جور موقعیت ها ادم دوست داره مشکلاتش پیش خودش بمونه و بقیه رو وارد ماجرا نکنه . یه جورایی غرورش رو حفظ کنه. مشکلات خانوادگی که دارن رو نمی خواستن به کسی بگن.بیچاره کیو که در مورد کارش هم به هیچ کس حتی خانوادش هم چیزی نگفته بود.
بیچاره کیو .
بیچاره باباش که همه چی رو شنید . حتما الان کلی غصه میخوره که نتونست از خانوادش بهتر حمایت کنه . خیلی براش سخت میشه و ناراحتی میکنه .
کل خانواده خیلی تحت فشارن.
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.

سلام نازنینم...
اره همینطوره....
اره بیچاره کیو....
اهم...باباشم خیلی غصه میخوره...هی چی بگم...
خواهش خوشگلم

Sheyda سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 22:01

امیدوارم پدر کیو به فکر خودکشی نیفته
مرسی عزیزم

خودکشی ؟...نه بابا...

WBiL سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 20:10

الهی بمیرم
باباش
بازم بمیرم

خدانکنه عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد