سلام دوستای مهربونم....
بفرماید ادامه...
-قضیه این که یکی رو از دست دادی چیه؟
-مال خیلی وقت پیشه
-بگو
-نمیتونی ازش برای اذیت کردنم استفاده کنی
-اینکه بتونم یا نه رو خودم تصمیم میگیرم
-وقتی بچه بودم یکی از هم کلاسیام موقع رد شدن از خیابون تصادف کرد، هیچکس کمکش نکرد تا به بیمارستان برسهُ توی بغلم جون داد
بخاطر بغض ناگهانی توی گلویش نفسش برید، چشم هایش چرخاند تا با یادآوری گذشته اشک نریزد
-لعنت به تو ، درد کشیدن من اینقدر ل ذ ت بخشه؟
~~~~~فلش بک~~~~~
انگشت های کوچکشان قفل انگشتان هم بود، چقدر کنار هم قدم زدن برایشان شیرین بود، بی دلیل میخندیدند، گاهی مقابل ویترین مغازه ای می ایستادند و برای هم داستان سرایی میکردند، گاهی با دیدن زوج هایی که دست در دست هم قدم میزدند نگاه معناداری بهم می انداختند و چشمک ریزی بهم میزدند، دنیا شاید محدود بود اما برای آرزوهای بزرگِ قلب کوچکشان نمیتوانست هیچ محدودیتی داشته باشد
با انگشتش مرد بستنی فروش را نشان داد و گفت:وون بیا بستنی بخوریم
در پاسخ شیون بالبخندی دستش را محکم فشرد
-ممنونم
کنار ماشین بستنی فروشی ایستاده بودند و منتظر بودند تا پیرمرد بستنی فروش بستنی هایشان را بدهد، پیرمرد بستنی هایشان را داد، دست کرد توی جیب شلوارش تا پول بستنی ها را بدهد که پیرمرد گفت:از شما پول نمیگیرم
شیون:اما چرا؟ ما پول داریم
-میدونم اما دوس دارم بهتون مجانی بدم
شیون:آخه چرا؟
-وون قبول کن
بالاجبار به پیرمرد احترام گذاشت و گفت:مرسی
پیرمرد لبخند مهربانی زد و گفت:شما منو یاد بچگی های نوه ام میندازین
خنده ریزی کرد و گفت:ممنونیم آقا
شیون دستش را محکم فشرد و از پیرمرد جدا شدند، درحالیکه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودند و پاهایشان را تکان میدادند بستنیشان را ل ی س میزدند
-وون
-هممم
-میشه بازم بستنی بخوریم
بستنیش به سمتش گرفت
-نه این مال توئه
-بگیرش، من سیر شدم
باخوشحالی بستنی از شیون گرفت
-هیچوقت نگفته بودی بستنی دوس داری
-دوس دارم خیلیییییییی زیاد
-پس بیا از حالا به بعد هرروز بستنی بخوریم
-نمیتونیم
-چرا؟
-تو قول دادی پولات جمع کنی یادت رفته؟
-پولام جمع میکنم اما برای یه بستنی پول نگه میدارم
-نه، باید همش نگه داری، بعدا که بزرگ شدیم بستنی میخوریم
-باشه
مقابل چهارراه ایستادند، همیشه به اینجا که میرسیدند باید ازهم جدا میشدند اما هردویشان خوب میدانستند که بالاخره روزی میتوانند تا آخر راه کنار هم باشند
-مراقب خودت باش
-فردا همینجا منتظرت میمونم
-پس تا فردا
مثل هرروز باهم دست دادند و شیون طبق عادت همیشگیش منتظر ماند تا او از خیابان رد شود و بعد برود اما گویی قرار نبود همه چیز مثل هرروز باشد، قرار نبود همه چیز طبق آرزوهای آنها پیش برود
صدای گوش خراش ترمز یک ماشین و بعد هیچکس وسط خیابان نبود و کمی عقب تر یک جوی کوچک خون روی زمین روان شده بود، راننده ماشین هرکس که بود فرار کرد و شیون ماند و آرزوهایی که با روان شدن آن جوی باریک خون یکی-یکی درحال مردن بودند
اینکه چطور خودش را به آن سوی خیابان رساند را نمیدانست اما چندلحظه بعد کنار کسی که قرار بود آرزوهایشان را باهم بسازند زانو زده بود و درحالیکه اشک میریخت سعی داشت با دست های کوچکش جلوی خونریزی را بگیرد به آدم های اطرافش التماس میکرد تا به اورژانس زنگ بزنند
همه چیز در عرض کمتر از یک ثانیه تمام شد، لبخندی ضعیف، نگاهی معصوم و چشم هایی که بسته شدند به معنای این بود که تمام رؤیاپردازی هایشان چون حبابی تو خالی ترکید
~~~~~پایان فلش بک~~~~~
دست های شیون به وضوح میلرزیدند و شیون سعی داشت با مشت کردنشان از لرزش بیشترشان جلوگیری کند، هنوز هم خیسی و داغی خون روی دست هایش حس میکرد، هنوز هم قطره اشکی که از گوشه چشمش چکیده بود مقابل چشم هایش بود
ماشین کنار خیابان متوقف شد و بانگرانی پرسید:خوبی؟
شیون از ماشین پیاده شد، حالش آنقدر بد بود که لرزش شانه هایش هم پیدا بود، دیدن ضعف شیون قلبش را به درد آورد، اینکه آن هم کلاسی چه کسی بود و چرا شیون این همه بخاطرش بغض داشت چیزی بود که باعث میشد تا بیشتر کنجکاو شود و از همه بیشتر حس حسادت وجودش را می سوزاند، آن همکلاسی چه کسی بود که شیون بعد از گذشت این همه سال هنوز هم با یادآوریش درد میکشید؟
بدنبال شیون از ماشین پیاده شد و درحالیکه دست هایش توی جیب شلوارش فرو کرده بود کنارش ایستاد و پرسید:ماجرا چیه؟
-ماجرا دردیه که من دارم میکشم و احتمالا ل ذ ت ی که تو داری میبری
-من ل ذ ت م بردم،بیشتر از این کِیفِشُ خراب میکنه، سوار شو
-کیو تو چی میخوای؟ فقط چون تورو تبدیل به فروشنده کردم اینجوری قصدِ جونم کردی؟
قصد جان؟ فروشنده شدن؟ نه... از شیون ممنون بود که با او شبیه یک آدم معمولی رفتار کرده بود، از شیون ممنون بود که بخاطر ق د ر ت ش بیش از اندازه به او احترام نگذاشته بود، از شیون ممنون بود که آرامشِ یک شب راحت خوابیدن را به او بخشیده بود، از شیون بخاطر خیلی چیزها ممنون بود فقط نمیدانست چطور باید از او تشکر کند، فقط نمیدانست چطور باید بیشتر او را بشناسد
چرخید و بالحنی محکم گفت:سوار شو
شیون نفس خسته ای کشید و سوار ماشین شد
-میرم خونه خودمون
-منم حوصله گریه و زاری جونسو رو ندارم
-تلفنی باهاش حرف میزنم دور بزن
-بچه نشو شیون، تو که این همه سال اونجا زندگی کردی میشه بگی چی یهویی فراریت داده؟
-بی اعتمادی، حالا دور بزن
-بی اعتمادی؟ اونا بیشتر از جونشون بهت اعتماد دارن
-داشتن
-چی باعث شده این فکر احمقانه رو بکنی؟
-یونهو نذاشت من با ججونگ حرف بزنم، همین برای اینکه نشون بده دیگه به من اعتماد ندارن کافیه
بی اختیار به خنده افتاد و گفت:تو واقعا بچه ای
-فک نمیکنم حرف خنده داری زده باشم
-البته که خنده دار بود، نگو به اینکه من رفتمُ با ججونگ حرف زدم حسودی کردی
-اونا فقط نشون دادن دیگه به من اعتمادی ندارن
سرش به علامت تاسف تکان داد و گفت:اونا فقط نگران توئن، ججونگ ازم خواست مراقبت باشم تا دیوونگی نکنی
-چرا باید از کسی که میخواد نابودم کنه بخواد مراقبم باشه
-قرار نیس کسی بدونه من چه نقشه ای دارم
-هرکار دلت میخواد بکن، من چیزی برای از دست دادن ندارم
اینکه شیون هیچ چیز برای از دسدت دادن نداشت بد بود اما چیزی که عجیب بود این همه امید بود، چطور میتوانست در مقابل دیگران لبخند بزند و به همه بگوید که حالش خوب است؟
-چطور میتونی این همه خوب نقش بازی کنی؟
-چون لازم نیس بقیه بفهمن من حالم خوب نیس
-اگه بقیه نفهمن پس چطور باید حالت خوب کنن؟
-فراموشش کن ما باهم به نتیجه نمیرسیم
از سروکله زدن با کیو خسته شده بود، از اینکه همیشه برای خوب کردن حال دیگران تلاش کند خسته شده بود
هنوز بطو کامل وارد خانه نشده بودند که جونسو در آ غ و ش ش فرو رفت
-برگشتی
کیو باجدیت جونسو را عقب کشید و غرید:قرار نیس آویزونش باشی
ججونگ لبخند خسته ای زد و گفت:ممنونم
کیو بااخم ریزی به گردنبندی که گردن ججونگ بود اشاره کرد و گفت:تشکر نمیخوام به وسایلم دست نزنین
ججونگ ابرویی بالا داد و نگاه پر از سؤالش به سمت یونهو چرخید
کیو:اون گردنبند مال منه،قبل از اینکه بیام اینجا پونصد هزار دلار خریدمش
یونهو:یه گردنبند اینقدر نمی ارزه
پوزخندی زد و گفت:لباسی که تنه جونسوئه دو میلیون و هفتصد دلار، توسط یه خیاط فرانسوی دوخته شده
یونهو:تو ینی اینقدر دیوونه ای که همچین پولی بابتشون بدی؟
-بهتره دیگه به وسایلم دس نزنین
ججونگ باشرمندگی گردنبند از گردنش کند و به سمت کیو گرفت:متاسفم، من نمیدونستم مال توئه، یون بهم داد
-مهم نیس، میتونی بعنوان یه هدیه از طرف من نگهش داری، به هرحال اونجوری که اون سرخپوست میگفت برای من عمل نکرد
با گم شدن کیو پشت در اتاق مشترکش با شیون، یونهو غرید:این دیوونه رو از کجا پیدا کردی؟
شیون:متاسفم
ججونگ در پاسخ او را در آ غ و ش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:متاسفم
-هیونگ من خوبم
خودش عقب کشید و به چشم های خسته شیون نگاه مهربانی انداخت
-ممنونم که برگشتی
کیو از اتاق بیرون آمد و پرسید:شام چی داریم؟
ججونگ:هرچی که تو بخوای
-من یه استیک آبدار با ش ر ا ب، ف ر ا ن س و ی میخوام
شیون:میتونی به لیست توی یخچال یه نگاهی بندازی بعد سفارش غذا بدی
-من با لیست غذایی که توی یخچاله این سفارش دادم
یونهو:دیوونه شدی؟
ججونگ:امروز صبح یه نفر اومد اینجاُ یخچال رو پر کرد
یونهو:و چرا یه نفر باید اینکارُ بکنه
ججونگ:گفت از طرف کیو اومده
شیون:تو چرا باید اینکارُ بکنی؟
-فک کنم اون دلفین تمام دیشبُ گریه کرد که اگه شیون امشب خونه نباشه چیکار میخواد بکنه
شیون:کی؟
-اون دلفین قرار بود امشب دوس پ س ر ش بیاره اینجا
جونسو باهیجان دست هایش بهم زد و گفت:البته میکی
باخوشحالی کیو را در آ غ و ش کشید و گفت:ممنونم
خودش از آ غ و ش جونسو بیرون کشید و غرید:دیگه هیچوقت این کار نکن
جونسو بانگرانی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:من میرم لباس بپوشم
پیش از آنکه تکان بخورد کیو به یقه لباسش چنگ انداخت و گفت:پیشنهاد میدم یکی بره کمکش قبل از اینکه کل خونه رو منفجر کنه
شیون:هیچکس بهتر از خودت نمیتونه این کار بکنه، به هرحال اون به لباسای تو علاقه داره
کیو او را عقب کشید و با چشم هایی که از شدت عصبانیت سرخ شده بودند پرسید:اون که جدی نمیگه
-اوه کیو لباسای تو خیلی حس خوبی به آدم میدن
چشم هایش چرخاند و گفت:فقط همین امشب
پیش از آنکه جونسو بازهم او را در آ غ و ش بکشد دست هایش مقابلش قرار داد و گفت:حتی فکرشم نکن
ججونگ درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:بهتره عجله کنین
جونسو دست کیو گرفت و به دنبال خودش به سمت اتاق شیون کشید، حالا شیون مانده بود و یونهو
یونهو:بیا بریم بیرون
دست هایش توی جیب شلوارش فرو کرد و با شانه هایی افتاده بدنبال یونهو از ساختمان خارج شدند
یونهو:میشنوم
-چیزی نیست هیونگ
-البته که هس، تو بدون اینکه بهم بگی از خونه رفتی، فک میکنی نفهمیدیم که فرار کردی؟ چیزی که نمیفهمم اینه که از چی فرار کردی
-چیزی نیس همه چیز مرتبه
-دردِ توی چشات حرفتُ تایید نمیکنه
-فقط یه زخم کهنه اس خوب میشه
-زخمای کهنه عفونت میکنن
-هیونگ مطمئن باش چیزی نیس
-اینکه این همه سعی داری بگی همه چیز خوبه منو مطمئن میکنه که هیچ چیز خوب نیس
-نه...
حرف شیون قطع کرد و گفت:به هرحال اگه یه زمان خواستی حرف بزنی آدمای این خونه برای تو همیشه وقت دارن
-ممنونم هیونگ
در خانه باز شد و ججونگ درحالیکه پیشبند همیشگیش را بسته بود گفت:اگه خلوتِ پدرونه-پسرونتون تموم شد بیاین کمک
یونهو دستش دور گردن شیون انداخت و درحالیکه او را به داخل خانه میکشید گفت:یوبو این پسرِ تو خیلی کله شقه
-پس به تو رفته ع ز ی ز م
سلام عزیزم.

. کیو داره نشون میده که مثلا میخواد شیوون رو اذیت کنه ولی در واقع دوست داره از شیوون بیشتر بدونه . شاید میخواد کمکش کنه و در ضمن دونستن چیزایی از شیوون که هیچ کس دیگه ای نمی دونه یه حس خوب ،که انگار برای شیوون خاصه و بهش از همه نزدیک تره رو میده
. حسادت های کیو نسبت به بقیه که به شیوون نزدیک میشن نشون میده دوست داره برای شیوون خاص باشه . برای همین دوست داره رازاش رو بدونه .



کیو در ظاهر سرد و خشنه ولی باطنش این طور نیست . در واقع کم کم به لطف شیوون داره عوض میشه.
شیوون هم مثل کیو ظاهرش یه طوره و درونش یه طور دیگه. باطنا در رنج و عذابه.ولی ظاهر خودش رو سعی داره حفظ کنه
امیدوارم یه روز علنا به شیوون دلداری بده و این نقاب بی تفاوتی و سنگ دلی رو کنار بزنه.
ممنون گلم . خیلی قشنگ بود.
اهم کیو داره خوب میشه....

اره بیچاره شیوونم
اوهم کیو کلا دویله دیگه....
اهم منم امیدوارم...
خواهش ناز دلم..ممنون که میخونی
وای حال میکنم کیو اینجوری میکنه
مرسی جیگر
اهم...منم...خواهش عشقم
کیوهیون حسووووود رو دوست دارم.خیلی خوبه.باععع یه چند روز نبودما چه خبر شده.. چه بلایی سر بچه بیچارم اومده..شیوونی چشه؟؟؟
وایییی من ادامشو میخوام..خیلی هم میخوام.. دارم از کنجکاوی میمیرم
خخخخخ
مرسی خیلی خوشم اومد عالیهههه تشکر بوس بوس
جدیدا چرا اینجوری انقد بی روح کامنت میذارم؟؟؟؟ خخخ به دل نگیرین درست میشم
اخه الهی...خوش اومدی عشقم...
شرمنده باید صبر کنی....
نه بابا عزیز دلم...خود من شرمنده بچه ها هم که بی روح پست میزارم کامنت جواب میدم...واقعا شرمنده شونم
کیو یه بنگاه خیریه باید بزنه
من جای ججونگ بودم حسابی حال یونهو رو میگرفتم

یااااااا این یونهو عجب آدمیه چیزی که مال خودش نیست رو به یکی دیگه تقدیم میکنه
الهی احیانا اون هیچول نبود که تصادف کرد
مرسی عزیزم
اره کیو باید اون کارو بکنه...
چی بگم...
هممم؟؟... میفهمید...
خو.اهش خوشگلم..
Wbilتو نویسندشی؟؟؟سلام عزیزم خسته نباشیییی داستانت خیلی فشنگه واقعا عالیه منتظر پایان قشنگش هستم و همینطور داستانهای دیگت,شب خوبی داشته باشی عیدتم مبارکککم
خخخخ کیو واقعا حسود به بغل کردنم حدی میکنه تا اخر این داستان فکر نکنم چیزی از وسایل چمدونش بمونه
نویسندش خیلی قشنگ شخصیت سازی کرده امیدوارم بازم ساهد داستانهای قشنگش باشیم
و اجی گل خودم بابت این همه انرژی که واسه ما میزاره
اره عسل جونم داستاناش حرف نداره...قول داده یه وونکیو دیگه برام بنویسه من بذارم براتون....
خواهش عشقم
فاش بشم شیون نمیدونم چرا اینکارو میکنه کیو به زبون بی زبونی میخواد کمکش کنه اما شیون نمی خواد قبول کنه,بهتره کیو این دیوار غرورشو برداره شیونم یه نمه کوتاه بیاد
ممکنه اون دوستش خیلی دوست نزدیکی زاشه مثل یه برادر یا دوست پسرش؟اخه بدجور حالش بد شد
خیلی فشار عصبی روشه و کیو هم باید زودتر بجنبه قبل از اینکه بلای شیون سر خودش بیاره
اره هینو بگو..یکی بایداینا رو حالی کنه...
اره همینو بگوووووووووو
سلام آبجی گلم خوبی چقدر زود تموم شد کاش شیوون بتونه با کیو درد دل کنه اینجوری کمتر اذیت میشه چرا شیوون فکر میکنه کیو از ناراحتی و رنج اون شاد میشه
این قسمت کیو چقدر ماهه اما هنوز مونده تا تغییر کنه
سلام خوشگلم....
اره کم بود قسمتاش...
هی چی بگم زا دست اینا
خیلی خوب بود خسته نباشید.اون دوست شیوون کی بود؟جنسوچقدر رو داره ینهو که از وسایل کیو استفاده میکنه تازه طلبکارم هست
میفهمید تو قسمتهای بعد...
اره خیلی پروهه.
درود
خوبی عزیز؟
چه خبرا؟
ببخش اگه کم پیدام فرجه ها و امتحانا....
اما همینکه بیام حتما میگم
سلام عشقم...
اشکال نداره خوشگلم... به درست برس
wallarجان نظر قسمت قبلت خوندم
لطف داری عزیزم
اخخخخ جون اول شدمممم خخخخ سلام دوباره اجی من برم ادامه
افرین..اره اولی ...برو بخون
من اولللللل
افرین