اینم از این داستان قشنگ پری جونم...
بفرماید ادامه...
قسمت 11
بوی گلهای توی باغ ، سبزی برگ درختها نشانگر یه صبح زیبا ، آفتابی بود . روی ایوان لبخند بر لب ایستاده از هوا و بوی عطر گلها لذت میبرد لذت که هیچ وقت فرصت حس کردنشو نداشت.
ترونیم... با صدای کیو برگشت نگاهش کرد.. گفت: به نظرت امروز هوا بهتر نشده... کیو : همین طوره... ترونیم مادرتون خواستن صحبانه رو با ایشون توی باغ بخورید..
شیون همون جور از نسیم صبح لذت میبرد جواب داد : اوهوم .. باشه..
کیو : پس من میرم صبحانتون آماده کنم ... شیون : باشه ...
.... Good... morning mom
مادرش لبخند بر لب جواب داد ....ممنون عزیزم صبح توهم بخیر.... امروز به خاطر این هوای خوب گفتم صبحانه بیارن بیرون باهم بخوریم ... شیون : کار خوبی کردین امروز واقعا هوا عالی... با ریختن قهوه تو فنجان شروع به خوردن صبحانه کرد. شیوون... مادرش صداش کرد. ... بله مادر ... میخوام درباره یه موضوع باهات صحبت کنم .... شیوون : چه موضوعی .... مشکلی پیش امده....
مادرش : نه عزیزم .. همه چی خوبه ... فقط ...
به مادرش نگاه کرد پرسید : فقط چی مادر اگه چیزی هست بهم بگو...؟
مادرش با مکث کوتاه نگاه به چهره او گفت : شیوون پسرم ... میدونی من یه مادرم و آرزوی هر مادری خوشبختی بچه هاست ....منم که به غیر از تو قرزند دیگه ای ندارم .... شیوون فنجان قهوه اش رو پایین آورد گفت : برو سر اصل مطلب مامان..... مادرش دستش رو دستش گذاشت ازش پرسید : نمیخواهی ازدواج کنی....؟ از این سوال مادرش هم خودش و هم کیو که کنارش ایستاده بود در حال ریختن آب میوه داخل لیوان جا خورد باعث شد مقداری از آبمیوه روی میز بریزه و رو میزی خیس شود... قلبش از شنیدن این حرف لحظه ای ایستاد .. حس کرد نمیتونه نفس بکشه... حواست کجاست.... با صدای خانم چویی به خود امد و متوجه کارش شد.
کیو : ببخشید خانم.... یه لحظه حواسم پرت شد... الان تمیزش میکنم.... و با دستهای لرزان ؛ بی حس با دستمال روی دستش شروع به تمیز کردن شد اما اونقدرسریع انجام میداد که دستش به همون لیوان آب پرتقال خورد روی پای شیوون ریخت.
خانم چوی : چه کار کردی ...پسره احمق... زود از جلو چشمام برو نمیخواد دست به چیزی بزنی ....
کیو : من واقعا متاسفم نمیخواستم این جوری بشه.... شیوون در حالی که کمی چهره ش درهم بود لباسش رو می تکان به چهره او که کمی بیرنگ بود نگاه کرد پرسید : تو حالت خوبه....؟ کیو هنوز از اتفاقی که باعث شده بود بیفته معذرت خواهی میکرد و با دستمالی که به دست داشت شلوار او رو تمیز میکرد... ولش کن لازم نیست... شیوون دستش گرفته بود مانع شد.
کیو : من .. من متاسفم ... نمیخواستم... بذارید براتون تمیزش کنم.... شیوون : گفتم مهم نیست و رو به مادرش کرد گفت : من باید برم بعدا درباره این موضوع صحبت میکنیم.... و از روی صندلی بلند شد به راه افتاد کیو هم که نمیخواست جلوی چشم مادرش باشه به دنبالش راه افتاد. توی اتاق ایستاده بود سرش پایین گرفته بود میترسد بهش نگاه کنه و از کاری که باعث شده بود دوباره معذرت خواهی کنه....
چیزی اونجا چسبیده.... با گفته شیوون سربالا آورد با تعجب گفت : هااااا.. شیوون اشاره به کف اتاق کرد . با تکان دادن دستش گفت : نه . نه... شیوون : پس چرا یک ساعت سرتو پایین گرفتی به کف اتاق خیره شدی.... کیو : راستش .... شیوون با برداشتن لباس از داخل کمد گفت : هنوزم به خاطر هر کاری که میکنی خجالت میکشی بهم نگاه کنی.... کیو : من بابت قبل متاسفم دست خودم نبود.... شیوون با جدا کردن لباسش از رخت آویز مشغول باز کردن دکمه ای پیراهنش شد.... میتونم حدس بزنم تو هم به اندازه خودم از سوال مادرم جا خوردی... درسته....
کیو به تن او که از لای دکمه های باز پبراهنش نمایان شد خیره شده بود و متوجه گفته او نشد. کیو هیون شنیدی چی گفتم .... کیو با صدایش به خود امد گفت : هاااا ...چی.... شیوون به سمت آینه چرخید پرسید : خب .. درست حدس زدم یا نه...؟ حال خودشو نمیفهمید ..قلبش اروم نداشت.. از دیدن تن برهنه او از خود بی خود میشد بدنش در اختیار خودش نبود . انگار کسی او رو از پشت به سمت جلو هل میداد نفهمید چطوری و کی به پشت سر او رسید و بهش نگاه میکرد.
چرا چیزی نمیگی.... برگشت با دیدن او که درست پشت سر و نگاهش بهش هست جا خورد دستهاش از بستن دکمه های پیراهنش جدا شد . نگاه ها یکدیگر به روی هم قفل شده بود هیچ یک ذره ای نمیتوانستن تکون بخورن... قلب هر دو محکم تو سینه میزد نفسهایشان حبس شده بود هیچ کدام حال خود رو نمیفهمیدن .. کیو ناخواسته و بدون اینکه داره چکار میکنه دست به لباس او برد ... اما شیوون دستشو گرفت مانعش شد. کیو انگار تنش و ذهنش توسط جادویی طلسم شده باشه توجهی نکرد دستش رو کنار زد به صورت او و به چشماهی او خیره شده بود و حرفهای که میگفت انگار مال او نبود ... با من میخواهی چکار کنی... چرا همیشه سعی میکنی منو به سمت خودتت بکشی... شیوون : کیو هیون تو معلومه چی داری میگی.... کیو : چرا میخواهی منو دیوونه کنی .... شیوون : کیو هیون .... اما او هیچ یک از حرفهای شیوون نمیشنید. این بار قدمی جلوتر گذاشت اونو روی تخت انداخت و همون جور که چشم ازش بر نمیداشت به سمت او قدم میگذاشت....
شیوون از رفتار او تعجب ؛ شوکه شد با قدمهای که او بر میداشت خودشو به عقب میکشید ... کیو هیون تو چت شده.... چرا اینجوری شدی.... اما ذهن طلسم شده او هیچ نمشنید. به روی او خم شد صورتشو به صورت او نزدیک کرد... کیوهیون بهتر همین الان دست از این شوخی مسخرت برداری اصلانم خنده دار نیست.... کیو به چشمهاش ذل زده پرسید: به نظرت دارم شوخی میکنم.... ؟ چشماهی شیوون از رفتار او که متعجب بود با شنیدن این حرفش بیشتر گشاد شد وبه او که بهش نزدیک میشد نگاه میکرد...
کیو با دستش پیراهنش رو به آرومی از روی شونه هاش پایین میکشید و اونو بیشتر به تخت چسبوند روش خزید. به چشماش نگاه میکرد با انگشت صورت سفید صاف ، ببینی کشیده و لبها ی کشیدش رو نوازش میکرد میگفت : زیباییت دیونم کرده ... قلبم آروم نداره... نگاهت تنم به لرزه میاره... قلبم تو رو میخواد.... میخواد همیشه کنارش باشی... لمست کنم .. ببوسمت ... از زمانی که دیدمت عاشقت شدم... شیوون بهش نگاه میکرد باورش نمیشد. با دستش تن برهنه او لمس میکرد از حس پوست نرم او تنش بیشتر اونو میخواست. شیوون از گرمای نفس او قلب خودشم آروم نداشت حسی که درونش آمیخته بود حالا آشکار شد عاشق این موجود روبه روش شد بود. ازنسیم خنکی که از پنجره به داخل میوزید باعث سردی بدنش شده بود اما با وجود حرارت ، گرمای تن او گرم میشد ... نوای او از هر داروی برایش آرامبخش بود ... آرامشی که از نگاه او ، وجود او میتوانست حس کند .... نوازش آروم او تن بیحرکتشو به لرزه می انداخت . ...
دوست دارم... عاشقتم .... دیونتم .... حرفهای کیو بود که میشنید. به آرومی لب باز کرد گفت : کیو ... تو... کیو تن شیوون رو لمس میکرد به تمام نقطه بدنش نگاه میکرد انگار توی خواب هست و داره خواب میبیند بیشتر روش خم شد دیگه نمیتونست ... ذهنش ، قلبش و تنش اونو میخواست لحظه ای شیون خواست حرکتی کند اما با وجود او بالای سر نتونست . کیو با نوازش انگشتاش روی تنش لذت میبرد نمیخواست اگه یه خوابه از خواب بیدار شه نمیخواست ازش جدا شه . به آرومی صورتشو برای بوسیدن لبهای او نزدیک کرد . شیوون با دیدن این حرکتش ناخواسته دستشو به صورت او نزدیک کرد و صورتشو با دست سردش لمس و کم کم به لبهای او نزدیک کرد با نگاه به چشمهای خواستنی و لبخند زیبای او زیر لب گفت : عاشقتم .... کیو که هنوز با جادوی عشقش طلسم شده بود با گفته او لبخند زد ، بیشتر صورتشو برای بوسیدن لبهای او نزدیک کرد و شیوون هم در انتظار چشیدن او لبها بود بدونی اینکه دست خودش باشه لحظه ای چشماشو روی هم گذاشت اما از بخت بد همون لحظه که دوست داشت حس شیرین بوسیدن لبهای او رو داشته باشه با تق تق ضربه در اتاق جا خورد... قربان.. رانندش بود به خاطر کمی تاخیر او امده بود صدایش زند.
کیو با صدای در به خود امد و متوجه حالتی که درست بالای سر شیوون هست و با دیدن خود در اون حالت و نگاه شیوون جا خورد از جاش پرید و برای اینکه نگاهشو از شیوون پنهان کند و توان ایستادن توی اتاق رو نداشت به سمت در رفت بازش کرد که با یونگ برخورد که باعث شد راننده یونگ کمی به عقب رود. راننده یونگ از رفتار عجیبش تعجب کرد... کیوهیون .. چی شده.... چرا این قدر.... با صدای شیوون : بریم..... برگشت با تعضیم به دنبالش راه افتاد. از پله ها پایین می آمد به اطراف چشم می انداخت برای دیدن او اما ندیدتش به سمت ماشین رفت با باز کردن در ماشین توسط راننده یونگ دوباره اطراف رو نگاه میکرد اما بازم پیداش نکرد اما متوجه گوشه حیاط که درست درختی با تنه عظمی و درست پشت او برای دور بودن از چشمش پنهان شده و خروجشو نگاه میکند نبود . با رفتن او کیو همونجا کنار درخت نفس عمیقی کشید پاهاش شل شد روی زمین نشست و مدام میگفت : لعنتی... ای احمق... دیونه.... و کف دستش محکم به پیشانیش زد که دردش گرفت و برای لجظه ی یادش امد که چکار کرد و چی میگفت : دوست دارم... عاشقتم... دیونتم... ای احمق تو چکار کردی.... وای خدا حالا چکار کنم ... سرشو به تنه درخت تکیه زد چشمهاشو بست برای کارش دنبال راهی شد...
*********************************
توی دفتر کنار پنجره ایستاده بود به ساختمانهای رو به روش خیره شده بود فکر میکرد. عاشقتم .... دوست دارم.... دیونتم.... به حرفهای کیو که لحظه ای پیش بهش میگفت و به این که چرا خودشم همین حالو داشت ... با یادش قلبش آروم میزد.. به آرومی که انگار اصلا نمیزند دست رو قلبش گذاشت لحظه ای پلک رو هم گذاشت به تپشش گوش میداد . آروم میزد .. به آرومی موج دریا که ساحلشو نوازش میکرد.. هنوز باورش نمیشد عاشق شده .. عاشق اون نگاه ..نگاهی که میتونست حسش کنه .. عاشق او خنده.. خنده ای که بهش آرامش میداد.
تق تق... صدای باز شدن در باعث شد از افکار شیرین بیرون ، پلکهاشو باز کند. قربان... لیتوک صداش زد ... نگاه از بیرون گرفت به سمتش چرخید.
لیتوک : قربان ... همه منتظر شما هستند.. بهتره بریم.... او روز بعد از مدتها از ورودش اولین جلسه بود که برگزار میشد تا درباره مسائل و تغییرات که قرار بود انجام شود با حضور مسئولین شرکت انجام شود.
اولین موضوع رو جونگ مین که مسئول طراحی رو بعهد داشت شروع شد . چشم به تابلو دوخته بود به طرحهای که یکی یکی رد میشد نگاه میکرد. با توضیحات او سر تکان میداد و گاهی هم رو به لیتوک میکرد توضیح رو بعضی از طرحها میداد. نوبت به نظرات بقیه شد هر کس نظری میداد و او یا موافق یا مخالف بود . با گذشت دوساعت و برنامه ریزی های جدید جلسه به پایان رسید به اتاق برگشت.
لیتوک : قربان شما نباید با نظر جناب کیم مخالفت میکردین....
شیوون : به چه دلیل باید قبول میکردم ....
لیتوک : به نظر ایشون کمی هم بد نگفتن شما میتونید با تغییر در نحوه ساخت ماشینها بهتر میتونید سرمایه گذاری کنید...
شیوون : تو موافق این کار هستی ....؟
لیتوک : به نظر خوب میاد ...
شیون سر بلند کرد گفت : ولی برای من جالب نیست ... لیتوک : ولی قربان...
شیوون : دیگه کافی بهتر بری و رو برنامه جدید کار کنی ... و با برداشتن یکی از برنامه مشغول برسی شد. مشاور هم بدون حرف دیگی با احترام گذاشتن از اتاق خارج شد.
********************
هنوز از کاری که کرده بود خجالت میکشید نمیدونست باید چکار کند . ذهنش به هیچ جواب قانع کننده ای نمیرسید ... چه باید میگفت ..عذرخواهی یا اعتراف .. اگه عذرخواهی میکرد باید دلیل منطقی براش میاورد که قانع میشد از برخوردش ترس تو وجودش رخنه کرده بود . به دیوار تکیه زده ساعت مچیش رو نگاه میکرد هر دقیقه ، ثانیه براش سختر میشد ... چه کار کنم... چه کار کنم... سرشو به دیوار تکیه داده بود مدام تو دلش از خودش میپرسید.
قربان کیفتون ..... به سمت صدا چرخید از چیزی که دید صاف ایستاد خشکش زد. شیوون امده بود اما این قدر مشغول فکر کردن بود متوجه حضورش نشد درست چند پله پایین تر با فاصله ایستاد ، داشت بهش نگاه میکرد.. جرعت گذاشتن حتی یه قدم رو نداشت همونجا محکم به زمین چشبیده بود. از شرم سرشو پایین گرفت حاظر به بالا آوردن و نگاه کردن به او رو نداشت . قدمهاشو رو میشنید که درحال بالا اومدن هست ولی ذره ای تکون نمیخورد.. چاره ای نداشت باید کاری ... حرکتی ...حرفی میزد... اما میترسید .
خستم ... برام یه قهوه درست کن... از شنیدن این حرفش جا خورد باور نمیکرد درست شنید یا نه .. انتظار این جور برخورد نداشت بجای این حرفش فکر میکرد از دستش عصبانی باشه .. باهاش دعوا کنه یا بهش سیلی بزنه... اما نتنها این کارو نکرد ازش خواست براش قهوه درست کنه... هنوز سرش پایین بود به زمین نگاه میکرد.. رو به روی او قرار گرفت با دیدن حالت او خنده ای بر لب زد با دستش چانه او رو بالا آورد تا به چشماش نگاه کند .. چرا بازم سرت پایین ...از چی میترسی.. حتما فکر کردی عصبانیم .. میام باهات دعوا میکنم یا میزنمت.... یا اینکه از چیزی که گفتی خجالت میکشی میخواهی مثل همیشه معذرت خواهی کنی... درسته نه...
به شیوون نگاه میکرد میترسید لب باز کند با گزیدن لبش به آرومی گفت : شیوون... من.. من .. شیوون انگشت رو لب او گذاشت و مانع شد : هیس... هیچی نگو ... نمیخوام چیزی بگی .... میدونم میخواهی چی بگی ولی نگو.. نگو ... منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم ... چون... چون منم عاشقتم .... دوست دارم ... به چشمهاش نگاه میکرد به جای خشم برق میزد از چیزی که شنید تعجب کرد .. شیوونا.. ! شیوون بهش لبخند زد گفت : درست شنیدی و دست به صورت او برد با چشماش صورتش رو نوازش میکرد... نمیدونم چرا ولی وقتی میبینمت حس آرومی بهم میدی .. این نگاهت ... بودنت آرومم میکنه ... کیو از حرفهاش خوشحال و اشک تو چشماش جمع شد تحمل نداشت دستاشو برای آغوش کشیدنش باز کرد بغلش کرد ... شیوونا.... عاشقتم... دوستت دارم... به چشمهای براق او نگاه میکرد میگفت..
شیوون با دستش صورتشو نوازش میکرد نزدیک به لبهای او رسید ثابت شد حس اون لبها زیر انگشتاش دلش میخواست همونجا ببوسدش دست انداخت به دور کمرش به خود نزدیکتر کرد. صورتشو برای بوسیدن و چشیدن طعم لبهای او نزدیک کرد .... این پسره هیچ وقت نشد وقتی اربابش میاد حاظر باشه... مدام توی اتاقش هست ... کیوهیون... صدای آجوما بود که درحالی که از پله ها بالا می آمد کیو رو هم صدا میزد با نزدیک شدن صدا و شنیدن قدم های باعث شد از صورت او فاصله بگیره .... کیوهیون .. پسر کجایی تو... کیو دست شیوون از دور کمرش آزاد کرد با فاصله گرفتن گفت : من باید برم... الان که عصبانی بشه... شیوون نگاهش کرد خنده بر لب ، تکان دادن سرش بهش فهماند .. کیو با فاصله گرفتن و قبل از رفتنش شیوون برگشت گفت : کیو.... کیو برگشت نگاهش کرد. شیوون : قهوه م شیرین باشه .... کیو لبخندی زد دوباره به راهش ادامه داد....
چرا تاریکه برای چی لامپ رو روشن نکرده دست برد تا روشنش کنه .... روشنش نکن... شیوون پشت سرش توی تاریکی ایستاده نزدیکش شد از پشت بغلش کرد .. بذار خاموش باشه... کیو : شیوون... شیوون قفل دستهاشو دور کمرش بیشتر کرد به خودش چشبوندش ... میخوام یه لحظه همینجوری باشه ... شیوون... کیو صداش زد . شیوون از در آغوش کشیدن و بوی تن او قلبش اروم میزد... دوست دارم کیو .. عاشقتم.. همون جور که در آغوشش بود زمزمه میکرد.. کیوخنده برلب زد سینی قهوه رو میزی که کنار بود گذاشت و دستهای او رو باز کرد چرخی به سمت او زد گفت : دوستت دارم .... عاشقتم .... از همون لحظه که دیدمت عاشقت شدم .. شیوون دوباره اونو به خود چسبوندش و صورتشو برای بوسیدنش جلو آورد .. بوسه ای آرومی به لبهای او زد حس شیرین و طعم او لبها رو چشید... کیو از بوسه کوتاه او لبخند زد چشمهاشو بست؛ اجازه داد تا شیوون ببوسدش ... اومممم ... عاشقتم کیو ... خیلی دوست دارم عزیزم .... شیوون لبهاشو میبوسید آروم زمزمه میکرد... حس بوسه و شیرین لبهای شیوون تنش رو به لرزه می انداخت دستشو برای لمس کردن تنش برای باز کردن دکمه های پیراهنش بالا آورد شروع به باز کردن شد. شیوون از سرمای دستش روی بدنش ناله آرومی زد..اوممم ... کیو با دستش سینه لخت او رو لمس میکرد و لذت میبرد...
شیوون همونجور که میبوسیدش دیگه طاقت نداشت دست انداخت و دکمه های لباس اونو باز کرد آروم روی تختش گذاشتش روش قرار گرفت.. برای لحظه کوتاهی دست از بوسیدنش کشید به چشماش نگاه کرد گفت : نمیخوام از دست بدم .. نمیخوام تنهام بذاری ... پیشم بمون .. با من باش ... هر اتفاقی بیفته کنارم باش... کیو هم به چشمهاش نگاه میکرد سینه لخت اونو با انگشتای ظریفش نوازش میکرد با لبخند برلب گفت : هیچ وقت تنهات نمیذارم... همیشه کنارت میمونم .... شیوون خوشحال و دوباره بوسه ای بر لب او گذاشت ... بوسه هاش گردنش را نوازش میکرد به روی سینه او قرارگرفت.... کیو از حس لبهای او روی تن خود لذت میبرد و با هر بوسه که او به تنش میزد ناله آرومی سر میداد... امممم .. دوست دارم.... کیو از اینکه بلااخره عشقشو اعتراف کرده و اینکه در آغوش عشقش هست خوشحال بود. به شیوون که تمام بدنشو میبوسید ، لمس میکرد نگاه میکرد.. شیوون ... صداش زد. شیوون لحظه ای سرشو بالا آورد بهش نگاه کرد . کیو : هیچی.. لحظه ای از حرفی که خواست بزنه خجالت کشید.... شیوون متوجه شد روش خزید با بوسه بر لبش گفت : الان دیگه نباید خجالت بکشی ... کیو متوجه حرفش شد از خجالت قرمز شد . شیوون بوسه ای به شانه و گردن او زد در گوشش زمزمه کرد : امشب مال خودم میشی و به آرومی دستش تن او لمس میکرد و با بوسه های که بر لب و تن او میزد ناله کیو رو در می آورد .. بهترین شب هر دو شب عشق بازی دو عاشق .. عشقی که هیچ چیز نمیتواند سد راه آنها قرار گیرد ، جدا کند..
شیوون... کنارش روی تخت و به سینه او تیکه داده بود صداش کرد. شیوون با لبتابش در حال چک کردن کارهاش بود جواب داد : جونم... برگشت بهش نگاه کرد .. کیو: میتونم... صدای موبایل شیوون حرفش رو نیمه گذاشت .. شیوون توجهی نکرد منتظرادامه حرفش شد. کیو : نمیخواهی جواب بدی... شیوون : مهم نیست .. چی میخواستی بگی.. کیو : بهتر اول موبایلتو جواب بدی.... شیوون : ولش کن ... کیو : اما شاید موضوع مهمی باشه جواب بده... با اصرار کیو شیوون موبایلشو جواب داد. سوت..سوت...سوت.... فقط صدای سوت زدن می شنید تعجب کرد گوشی رو کمی از گوشش فاصله گرفت به صفحه ش نگاهی انداخت دوباره به گوشش برد.... مواظب باش.....مواظب باش.... مواظب پشت سرت باش پسر جون... شیوون از صداش چهرهش درهم شد کمی به جلو خم شد با عصبانیت پرسید : توکی هستییییی.... چرا باید مواظب پشت سرم باشم... با عصبانیت شیوون باعث تعجب کیو شد....
صدای پشت خط : بهتره آروم باشی هنوز زود ه عصبانی بشی ... یکم به خودتت بیایی همه چی رو با دقت نگاه کن ... به هیچ کس اطمینان نکن .... به اطرافیانت اعتماد نکن .. پدرت با همین اطمینانش کشته شد....
شیوون : چی.... این مزخرفات چیه میگی.... اصلا تو کی هستی.....؟
کیو : شیوون ... چی شده.....
شیوون با پرسش کیو به سمتش چرخید نگاهش کرد. و دوباره اون شخص : میخواهی بدونی پدرت رو کی کشته .... شیوون دوباره با عصبانیت داد زد : پدر منو کسی نکشته اون فقط..... شخص پشت خط : یه تصادف بود ... خندید نه پسر جون پدرتو کشتن .... به این آدرسی که برات میفرستم برو اونوقت میفهمی کی پدرتو کشته... و تماس قطع شد.....
شیوون: صبرکن.... الو.. الو.... کیو با حالت نگرانی بهش نگاه میکرد از حرفهای که بینشون گفته میشد فهمید درباره پدرش هست اما اینکه چرا شیوون از شنیدن حرفهای اون شخص عصبی بود نمیفهمید دست رو شونش گذاشت پرسید: شیوون ... حالت خوبه.... چی شده.. کی بود... شیوون به صفحه موبایلش نگاه میکرد و دستش به سرش بود میگفت : نه این غیر ممکنه ....اینا همش دروغ ... سرم... کیو با نگرانی بیشتر بهش نگاه کرد پرسید : شیوونا... تو حالت خوبه.... صدای اس ام اس گوشیش شد بازش کرد یه آدرس بود ... شیوون هنوز تردید داشت اما برای اینکه از حرفهای او سر در بیارد از جاش بلند شد .. کیو: کجا.. تو حالت خوب نیست.... شیوون : خوبم چیزی نیست ... و برای پوشیدن لباسش از تخت جدا شد.. کیو نگران او بود نمیخواست با این حالش جای بره رو تخت نشست گفت : چی شده... میخواهی کجا بری ... اون تماس کی بود.... شیوون : نمیدونم... باید برم تا بدونم ....
کیو دست انداخت بازوش گرفت و مانعش شد پرسید : کجا بری.. نمیبینی حالت خوب نیست.. چرا چیزی نمیگی .. اون کی بود.. چی بهت گفت که اینجوری شدی.. بهم بگو ...
شیوون به سمتش چرخید با لبخند بر رو لب گفت : چیزی نیست .. نگران نباش زود بر میگردم....
کیو: پس منم باهات میام... شیوون نگرانیشو درک میکرد جلو امد به چشماش نگاه کرد : نگران نباش عزیزم گفتم چیزی نیست... فقط میرم از چیزی مطمئنشم ... زود میام... اما کیو اینجوری فکر نمیکرد قلبش آروم نداشت نگرانی تمام وجودشو گرفته بود . از لحظه ای که اون تماس بهش شده بود میترسید که با رفتنش اتفاقی براش بیفته.... کیو : بذار منم باهات بیام ... نمیتونم اینجا منتظرت بمونم... تنها بری ممکنه خطرناک باشه.. نمیخوام طوریت بشه...
شیوون دستشو گرفت گفت : طوریم نمیشه... قول میدم مواظب خودم باشم ... هوم .. حالا بخند میخوام اون خنده قشنگتو ببینم ...
کیو هنوز نگرانش بود اما برای اینکه خوشحالش کنه لبخند ملایمی زد ... شیوون : اینجوری نه و برای اینکه نگرانیشو کم کنه شروع کرد به غلغلک دادنش .... نککن... بسه ... باشه... قبول ... شیوون از شنیدن خند ه هاش خوشحال شد بغلش کرد بوسه آرومی به گردنش زد در گوشش زمزمه کرد : دوست دارم عزیزم ... کیو هم با محکم کردن قفل دستاش به دور کمرش جواب داد : منم دوست دارم ... بهم زنگ بزن ... نذار نگرانت بشم ... شیوون با یه لبخند برلب و بوسه ای به دست او گفت : باشه عشقم... و با یه چشمک از اتاق خارج شد..
*************************
ساعت نزدیک 10 بود. قلبش آروم نداشت از وقتی رفته بود انگار همه چی ازش گرفته شده بود . توی اتاقش قدم میزد به ساعتش نگاه میکرد... گفت زود برمیگرده... پس چرا نیومد... از نگرانی راه میرفت اصلا حال خودشو نمیفهمید... نباید با اون حالش میذاشتم تنها بره.... تو کجایی عشقم ... چرا نمیایی... آخه کجا رفتی... یک ساعت از اون تماس ، رفتنش میگذشت و هنوز برنگشته بود... دوباره به ساعت مچیش نگاه کرد. کیو : نه اینجوری نمیشه باید برم دنبالش قدم به سمت در گذاشت لحظه ای ایستاد... لعنتی.. آخه کجا برم.. کجا دنبالش بگردم .. یادش امد که اگه زنگ نزنه بهش زنگ بزنه... موبایلشو برداشت شماره شو رو گرفت... بوق میخورد اما جوابی داده نشد... شیوون جواب بده..... اه ه ه .. لعنتی چرا جواب نمیدی..... دوباره گرفت بازهم فقط بوق میخورد .... داد زد : شیوون جواب بده.... تو کجایی ..
من هنوز منتظرم به جدیدااا برسه
به خاطر اون نظر نمیذارم 
عاااالیه فعلااا
باشه عزیزم..هر طور راحتی اصلا اشکال نداره خوشگلم..نظر نمیخواد بذاری...
ماشالا به این کیو چ آتیشش تنده زود پرید رو پسر مردم

بچه داشت حرف میزد نفهمیدیم کیو چی میخاد بگه
البته شیوونم همچین بدش نبومد
ای بر مزاحم لعنت چ وقت تماس بود
اره کیو عجله داره....خوب میخواد شیوون مال کسی نشه....

سلام گلم.
. وگرنه حالا حالا ها خبری از اعتراف نبود . شایدم به خاطر حرف مادر شیوون ترسید یه وقت از دستش بده ناخوداگاه دست به این کار زد
.
. شاید کار کانگین باشه . نه؟ مخصوصا حالا که شیوون با کارا و طرح هاش مخالف هم هست . حتما با پدر شیوون هم اختلافاتی داشت. یا نکنه این تلفن هم خودش یه نقشه بوده که شیوون رو بکشونن یه جایی و بلایی سرش بیارن؟
باید حداقل به کیو میگفت کجا داره میره . اشتباه کرد بی هیچ خبری از محلی که میخواد بره گذاشت رفت و کسی رو هم با خودش نبرد.


جو یه دفعه کیو رو گرفت و اعتراف کرد
شیوون هم چه زود پذیرفت . زود احساس خودش و کیو رو قبول کرد . خوبه با خودش کنار اومده بود.
پس سر پدر شیوون یه بلایی اورده بودن
ممنون عزیزم. عااالی بود.
سلام نازنیم..
اره ترسید شیوونو از دست بده دست به کار شد...
خوب اره دیگه...بچه ام دیر قبول میکرد میگفتید ناز کرده...
اره کانگین بلا سر پدر شیوون اورد.. اینو لو دادم....هی چی بگم از بلای که سر شیوون میاد...
خواهش خوشگلمممممممممممممممم
شیطان توبدن کیو رفته بود
اون چجور ابراز عشقی بود

بلایی سر وونی نیارن
چه همه چیز یهویی شد
این لعنتی کیه الان مزاحمشون شده
مرسی عزیزم
خخخ..اره دیگه....
هی چی بگم...خواهش خوشگلم
بالاخره اعتراف کردن هوراااااااااااااااااا
وای وونیم رفت دوباره از اینجا اضطرابای من شروع میشه
مرسی بیبی
اره اعتراف کرد...هی چی بگم..
خواهش خوشگلم
عزیزم چه اعتراف شیرینی عزیزم چقدر همو هم میخوان دلم یه جوریه برا قسمت بعد من چیزی نگم بهتره
اره این دوتا خیلی عاشق همن...هی چی بگم