SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 24


سلام دوستای گلم....


خوب با تموم شدن معجزه سفید میبینید که برنامه ها عوض شده و داستانها که هفته یا یه بار اپ میشد رسید به دوتا.... امیدوارم راضیتون بکنه....

بفرماید ادامه عزیزای من.....

  

بو///سه بیست و چهارم

 

            (( شیوونم برگرد))



گونهی اخم تاب داری کرد لبخند کج شیطانی گوشه لبش نشست انگشت زیر چانه شیوون گذاشت سرش را بالا اورد گفت: روز بخیر پرفسور دیوید چویی عزیز... خوش میگذره؟... صبحونه که بابا میلتون بوده؟...خوب حالا که صبحونتونو خوردید بیاید یه صحبت دوستانه بکنیم...شیوون گره ای به ابروهایش داد اب دهانش را به سختی قورت داد تا نفس زدنش کم شود گلویش از شوری بزاقش سوخت با صدای گرفته ای گفت: شما کی هستید؟... چرا منو گرفتید؟... گونهی پوزخندی زد سر شیوون را با انگشت بیشتر بالا اورد گفت:ما کی هستیم؟... دوستت...گرفتیمت چون... سرجلو برد اخم کرد شیوون گرمای نفس هایش را روی صورت خود حس کرد گفت: میخوایم یه سوال کوچولو ازت بپرسیم... بهم اول فرمول را بگو بعد هم از خدمتت مرخص میشم...

شیوون اخمش بیشتر شد به سختی بخاطر نگه داشته شدن چانه اش حرف میزد گفت: فرمول؟...چه فرمولی؟...درمورد چی حرف میزنی؟...اصلا تو کی هستی؟... شیوون فهمید در مورد چه فرمولی ازش سوال میکنند ،ولی نمی دانست این افرادی که او را گرفتند که هستند؟وابسطه به چه گروه و کشوری. شاید از آمریکا یا کره شمالی بودنند نمی دانست دشمنانی که اسیرش کردنند که بودنند. فقط فهمید در مورد فرمول که تازه کشف کرده بود میپرسیدن.گونهی با جواب شیوون چهره اش تاریک و خشمگین شد فشار انگشتانش به چانه شیوون را بیشتر کرد تقریبا فریاد زد : چــــــــــی؟... چه فرمولی؟... خودتو زدی به اون راه...حالا دیگه نمیدونی درمورد چه فرمولی حرف میزنم... همون فرمولی که تازه پیداش کردی و قرار حسابی کارهای مهمی باهاش بکنی ...چانه شیوون را با شدت به عقب هول داد سر شیوون به عقب تقریبا پرت شد گونهی فریاد زد : اینجوری نمیشه باید یه جور دیگه زبونتو باز کنم...

شیوون چهره اش درهم شد و اخمش بیشتر چشمانش بسته بود حالتش مشخص نبود ولی مطمئنا عصبانی بود وسط حرف گونهی با صدای گرفته ای که سعی کرد بلند باشد گفت: من نمیفهمم تو داری در مورد چی حرف میزنی؟... فرمول چیه؟... چه فرمولی رو میخوای ؟... اصلا شماها کی هستید؟... از جون من چی میخواید؟...که با سیلی محکمی که گونهی به گونه اش زد سرش برگشت وساکت شد، چشمانش بسته اش از درد گونه اش بهم فشرد .گونهی هم از خشم نفس نفس میزد به یقه شیوون چنگ زد تو صورت شیوون فریاد زد : حالا خودتو میزنی به نفهمی.. در مورد کدوم فرمول حرف میزنم ؟...نه زبونت اینجوری باز نمیشه... باید حالیت کنم...همانطور که یقه پیراهن شیوون را به چنگ داشت به شدت به عقب هولش داد رهایش کرد با صدای خفه ای گفت: وقتی به حسابت برسم زبونت باز میشه ...شروع کرد به قدم زدن دور شیوون چرخیدن با اخم شدید نگاهش میکرد با همان صدای خفه گفت: ماروشهای زیادی دارم میشه گفت  انواع شکنجه ...شکنجه سفید ...شکنجه قرمز ...فکر نکن یه کتکت میزنم تموم ...نه کتک زدنت یه نوازش سادست ...از پا اویزنوت میکنیم...سرتو میکنم تو چاه توالت ...یا  با سیگار یا ابجوش که یه چیز بهتر با میله اهنی گوشت تنتو میسوزنیم... یا لختت میکنماب یخ روت میریزیم ...هزار روش دیگه...کدومشو میپسندی هااااااا؟... دست روی شانه شیوون گذاشت سرش را به دو طرف تکان داد گفت : نچ...نچ... این روشها خیلی سادست...مطمنا تو شکنجه های زیادی رو شنیدی...میگی همشونو میتونم تحمل کنم دوستام میان منو نجات میدن...چرخید همانطور که دستش روی شانه شیوون بود نگاهی به هیچل که با فاصله ایستاده بود با اخم و خونسرد خیره به شیوون بود کرد رو به شیوون که با صدای قدمها و حرفهایش سرمیچرخاند با همان حالت خفه گفت: یه روش بهتری هم هست که مطمینا زبونت باز میشه...سرجلو برد لبانش را به گوش شیوون چسباند با حالتی سکسی وار گفت: باهات سکس میکنیم.. گاهیدنت حسابی حال میده...نه؟...

با حرفش شیوون تنش لرزید یهو خود را عقب کشید با وجود پشتی صندلی نتوانست زیاد عقب بکشدبا وحشت گفت: ازجون من چی میخواید؟... این فرمولی که میگید چیه؟... گونهی چهره اش درهم شد انگشتانش را مشت کرد فریاد زد: حرف نمیزنی نه؟...با مشت به صورت شیوون کوبید سر شیوون برگشت مزه خون را در دهانش چشید .گونهی امان نداد چند مشت پی در پی به شکم شیوون زد، شیوون فقط فرصت کرد ناله خفه ای بزند :آآآآآآآآآآآآهههه...گونهی مشتی دیگر به چانه شیوون زد فریاد زد: من به حرفت میارم لعنتی... زبونتو باز میکنم...

*********************************************

((اداره پلیس ))

چشمان سرخ و پف کرده کیو از خستگی خمار شده بود اما از اضطراب و نگرانی میلرزید به چانگمین بود که به زیر دستانش که تقریبا دورش حلقه کرده بودنند میگفت : هنوز که از گروهی تماس گرفته نشده ...علت این ادم روبایی رو نمیدونیم چیه...از چه گروه یا سازمانی هستند... شاید حتی یه ادم ربایی معمولی باشه...چون پرفسور چویی وضعیت مالی خوبی هم دارن... درخواست پول میکنن ...به هر صورت مسئله ملی در میونه...یه دانشمند هسته ایمونو دزدیدن ...جونش در خطره...از اتفاقی که توی رستوران افتاد کاملا مشخصه که این ادم ربایی با نقشه قبلی بوده...ما باید بفهمیم کار چه گروهیه...از دفتر ریاست جمهوری هم نماینده ای فرستادن که داره با ژنرال صحبت میکنه...پس باید ...

کیو نگاهش را با بیرمقی از چانگمین گرفت ،دیگر به حرفهایش گوش نداد.چانگمین چیز تازه ای نگفت .از شب قبل که شیوون را گرفتن تا حالا هیچ ردی یا اثری از اینکه شیوونش را چه کسی دزده نشده ،یعنی بی خبری کامل.چرخید با قدمهای کشیده به طرف در سالن رفت زیر لب آهسته با خود زمزمه کرد : همش حرف ...حرف میزنی...کاری نمیکنی...منتظر زنگ اونایی که بگن بیاید شیوون پیش ماست...گره  تاب داری به ابروهای خود داد به همان اهستگی گفت: با اینجا ایستادن حرف زدن شیوونم پیدا میشه؟...نه...باید خودم برم ...باید خودم دنبالش بگردم...از دست اینا کاری برنمیاد... چهره اش ناراحت شد گفت: ولی کجا؟... کجا رو باید بگردم؟... شیوون بیچاره ام کجای این شهر درن دشته؟... من...که با گرفته شدن بازوهایش به خود امد ایستاد رو برگردانند نگاه بی روحش به  دستی که بازویش را گرفته بود شد، سرراست کرد به شخص نگاه کرد که سونگمین بود که با صورتی رنگ پریده و چشمانی سرخ به شدت پف کرده خیس نگاهش میکرد با صدای گرفته و لرزانی گفت: کیوهیون کجا میری؟...

کیو اخم کرد با حالتی عصبانی و خفه ای گفت: به تو چه... سونگمین تغییری در چهره غمگینش نداد با همان حالت گفت: میدونم کجا میخوای بری....ولی... مکثی کرد اب دهانش را قورت داد گفت: ولی با این حالت که نمیتونی ادامه بدی...باید استراحت کنی...دیشب تا حالا سرپایی نخوابیدی...بهتره یکم بخوای... کیو اخمش بیشتر و چهره اش از عصبانیت درهمتر شد بازویش را به شدت تکان داد از چنگ دست سونگمین بیرون کشید با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: استراحت کنم؟... واقعا؟... چطوره یه مسافرت تفریحی هم برم ...برای روحیه ام خوبه نه؟... دست دراز کرد به در سالن اشاره کرد با همان حالت و صدای بلند گفت: اونا برادرمو گرفتن ...معلوم نیست دارند چه بلای سرش میارن...انوقت من برم استراحت کنم؟... نمیدونم برادرم مرده یا زندست ...انوقت ... سونگمین از حرف کیو چشمانش چشمه اشک شد لب زیرنش لرزید با صدای به شدت لرزانی وسط حرفش گفت: ببخشید  کیوهیون... همش ...همش تقصیر منه... اگه بلای سر شیوون شی بیاد من خودمو نمیبخشم... ولی من که نمیخواستم این اتفاق بیفته... من...من همه جوانب رو در نظر گرفتم... با کلی محافظ و برنامه ریزی بردمش اونجا ...ولی...

 کیو چهره اش از خشم سرخ شد دندانهایش را بهم میساید از جمله ای که سونگمین به زبان میاورد عصبانیتر میشد به حد انفجار رسید، یهو به یقه سونگمین چنگ زد فشرد به خود چسباند تو صورت سونگمین وسط حرفش فریاد زد : با برنامه ریزی بردی؟...با برنامه ریزی شیوونو دست اونا دادی...چرا شیوونو بردی به اون رستوران؟...چرا به من نگفتی ؟...چرا بدون اجازه من شیوونو بردی اونجا؟...تو این بی احتیاطی رو کردی... شیوونو دست اونا دادی...اره...همش تقصیر توهه...تو بدون اجازه من ...بدون اینکه به من بگی ...بدون هماهنگی برادرمو بردی اونجا ...دادی دست کسایی که نمیدونم دارن چه بلای سرش میارن... توی لعنتی با برادرم چیکار کردی ...هاااااااااا؟...چرا بدون گفتن به من شیوونو بردی اونجا ؟...اگه بلای سر شیوون بیاد زنده نمیزارمت ...مینی من میکشمت...اگه بلای سر شیوون بیاد... فقط یه ناخن انگشتش کم بشه زنده نمیزارمت...

با فریاد های کیو که با فاصله زیاد از چانگمین وبقیه ایستاده بود همه رو بگردانند. افراد خواستند به طرف کیو و سونگمین بروند انها را جدا کنند ولی چانگمین اجازه نداد با باز کردن دستانش مانع افراد شد . سونگمین اشک پهنای صورتش را خیس کرد لب زیرنش  که از گریه بی صدا میلرزید گزید ،با تکان دادن کیو که به یقه اش چنگ زده تکانش میداد چون عروسکی بی جان تکان میخورد با صدای لرزانی و ارامی وسط فریادهای کیو گفت: میخواستم بگم ولی تو نخواستی ...کیو که فریاد میزد متوجه حرف سونگمین نشد ساکت شد از فریاد زدن نفس نفس میزد چنگ دستش به یقه سونگمین را بیشتر کرد اخمش بیشتر شد با صدای خفه ای گفت: چی؟...

سونگمین برای فرو دادن بغضش اب دهانش را قورت داد با همان حالت گفت: من میخواستم بهت بگم که شیوونو دارم میبرم به رستوران ...همه چیز میخواستم بهت بگم...ولی تو نخواستی بدونی... اخمی به چهره گریانش داد گفت: همش هم تقصیر من نیست ...من اون روز صبح سر صبحونه بهت میخواستم بگم ...ولی تو با شیوون قهر بودی ...نمیخواستی بدونی... شیوون انوشب از دست ناراحت بود...از اینکه تو بهش اهمیت نمیدادی غمگمین بود... صدایش را قدری بالا برد گفت: برادر تو در حالی گرفتنش که از دستت ناراحت بود... اشک میریخت ...تو دل برادرتو شکوندی...تحویل اون نامردا دادی نه من... کیو چشمانش گشاد وگره ابروهایش بیشتر شد فریاد زد : چیییییییییی؟... این دری بریا چیه که میگی؟.. من برادمو ... سونگمین اشک چشمانش بند نمیامد همانطور صورتش خیس اشک میشد اخمش بیشتر داد مهلت نداد با صدای لرزانی بلند گفت: اره تو هم مقصری ...میدونی قبل از رفتن به رستوران چه اتفاقی افتاده؟...میدونی شیوونی چی گفت؟...

( فلش بک)

هیوک لبخند پهنی که لثه هایش مشخص شد زد گفت: خوش بگذره بچه ها... اخم تاب داری همراه لبخند کرد گفت: ولی شیوونی دخترمردمو زیاد اذیت نکنی ها...بذار دختر مردم غیر از شیطنت شما چیزی دیگری هم از تو ببینه... اون حرفهای  قشنگتو براش بزن...لبخندش محو شد گفت: راستی کیوهیون هم از این قرار خبر داره دیگه؟... یعنی هیونگت میدونه تو با دختره قرار داری؟... حتما میدونه دیگه...باید این محافظت رو رهبری کنه نه؟... سونگمین با سوال هیوک رو بگردانند گفت: هااا...بله...بله ...فرمانده میدونه... شیوون مهلت نداد چهره اش درهم شد با اخم گفت :یاااااااااااا...عمو این حرفها چیه؟...قرا چیه؟... دختره کدومه؟... چی مگی شما... شما دوباره گفتی ...من میگم این یه... هیوک قهقه ای زد دستانش را بالا برد وسط حرفش گفت: خیلی خوب ...خیلی خوب...جوش نیار...با نگه داشتن ماشین رو به دونگهه کرد گفت: ممنون...دونگهه با سر جوابش را داد .سونگمین سریع پیاده شد در را برای هیوک باز کرد. هیوک رو به شیوون و مین هو با لبخند گفت: خوش بگذره جوجه دانشمندها ...وقتی برگشتید حسابی برام تعریف کنید چیکار کردید با دختره...چشمکی زد گفت: شیوونی هول نکنی ها...دختره رو خوشگل ببوس... با صدای بلند خندید پیاده شد.مین هو هم از حرفهای هیوک ریز ریز خندید شیوون عصبانی فریاد زد: یاااااااااااا... عمو...با پیاده شدن هیوک رو به مین هو که همچنان میخندید با همان حالت گفت: کوفت ...نخند...

با حرکت دوباره ماشین سکوت در ماشین حکم فرما بود شیوون نگاهش را از پنجره ماشین گرفت رو به سونگمین گفت: محافظ لی ...با رو بگردانند سونگمین که گفت: بله قربان... اخمی کرد گفت: هیونگ ازقرار امشب میدونه؟... تو بهش گفتی؟...سونگمین قدری ابروهایش بالا رفت گفت: نه...فرمانده نمیدونه...شیوون اخمش بیشتر شد گفت: هیونگ نمیدونه؟... پس چرا به عمو گفتی که میدونه؟... سونگمین جواب داد : هاااا...خوب ...گوشه لبش را گزید وپس سرخود را خواراند گفت: خوب دروغ گفتم... به آقای چوی چی میگفتم... نه فرمانده نمیدونه...دیدید که گفت باید بدونه ...این محافظت رو رهبری کنه.. من میگفتم فرمانده خبر نداره...اقای... شیوون بدون تغییر به چهره اش با حالت جدی وسط حرفش گفت: پس هیونگ نیمدونه؟...

سونگمین سری تکان داد گفت: اره ...نمیدونه...شما خودتون گفتید بهش نگم... منم نگفتم بهش...شیوون همراه اخم چشمانش را ریز کرد گفت: هیونگ نمیدونه ...پس شما چطور این قرار و محافظت میکنید؟...مگه نباید هر جا میرید یا هر کاری میکنید فرمانده چو باید بدونه؟...یعنی فرمانده چو از این قرار بی خبره؟... چی بهش گفتید؟... سونگمین دوباره سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اوهم...نمیدونه... درسته باید همه چیز خبر داشته باشه...ولی خوب ...به فرمانده چیزی نگفتم...اونم چیزی نپرسید...فکر میکنه طبق برنامه هر روزه شما صبح رفتید سازمان عصر برگشتید خونه...خودش هم رفته جلسه...در چهره اخم الود شیوون غم هویدا بود وسط حرفش گفت: یعینی از دیروز تا حالا دیگه مهم نبود براش منچیکار میکنم... کجا میرم...ازتون اصلا نپرسید شیوون چطوره؟...داره چیکارمیکنه؟... دیگه از احوالات و کارم نمیپرسه ... برای همین شما راحت با محافظا دنبالم راه افتادید... نگاهش را از سونگمین گرفت به مین هو که کنار دستش نشسته بود از حرفهایش او نیز غمگین شد هم نگاه شد گفت: انقدر از دست من عصبانیه که دیگه براش مهم نیست که من قراره چیکار کنم...عوض اینکه من از دستش ناراحت باشم اون از دستم عصبانیه... دیروز تا حالا نه زنگ میزنه نه خونه میاد بهم سر میزنه...از بادیگاردم احوالی از من نمیگیره..دیگه براش مهم نیستم... رو به سونگمین کرد با همان حال گفت: حتما خیلی عصبانیه نه؟...میخواد حسابی تنبه ام کنه...من ناراحتیش کردم ...اونم میخواد ادمم کنه...

سونگمین چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت شیوون درست گفته بود کیو صبحی همین حرف را به او زده بود، ولی نمیتوانست حرفهای شیوون را تایید کند شیوون بیشتر ناراحت میشد .با دیدن چهره غمگین شیوون قلبش گرفت باید دروغ میگفت ،با همان حالت گفت: نه قربان...این حرفا چیه؟... فرمانده چو سرش یکم شلوغه ...بعلاوه من کی گفتم از دیروز تا حالا... شیوون چهره اش از غم درهمتر شد وسط حرف سونگمین گفت: نه محافظ لی ...من خودم میدونم...من هیونگمو میشناسم... اون از دستم عصبانیه... هیونگ اگه کار عالم رو سرش ریخته باشه یه زنگ کوچولو هم شده بهم میزنه...درسته چند سال قبل وقتی به امریکا رفتم ...هیونگ همینطوری چند روز به چند روز منو از خودش بی خبر میزاشت...ولی بهم قول داد که حتی یه دقیقه هم ازم بی خبر نباشه...اون بهم قول داد ...هیچوقت زیر قولش نمیزنه...ولی حالا دوباره دو روزه... مکثی کرد گفت: باشه ...از دلش در میارم...بعد قرار بهش زنگ میزنم...نه اصلا میریم خونه اش ازش معذرت خواهی میکنم...باببت حرفهای که بهش زدم عذر خواهی میکنم... میگم غلط کردم...حرفامو پس میگیرم....مین هو اخم کرد وسط حرفش گفت: معذرت خواهی میکنی؟... معذرت خواهی برای چی؟...تو که حرف بدی نزدی...بهش گفتی برگرد خونه...همین ...این که ناراحتی یا قهر نداشت... حرفت اشتباه هم نبوده... شیوون نگاه غمگینی به مین هو و سونگمین کرد حرفی نزد نگاه چشمان خیسش از اشک را به پنجره ماشین کرد.

( پایان فلش بک)

سونگمین چهره خیس اشکش درهمتر شد با  صدای بلند گفت: برادرت دو روز تموم منتظرت بود تا بهش زنگ بزنی ...یا احوالشو بپرسی... ولی تو باهاش لج کرده بودی...به خاطر دوتا کلمه حرف باهاش قهر کردی... اونم بهم گفته بود که بهت این قرار رو نگم...بعلاوه این قرار که تحت محافظت شدید بود...اون ادمها با نقشه قبلی اینکارو کرده بودن...همش هم تقصیر من نبود... تقصیر تو هم بود ...تو با برادرت قهر کردی از احوالش خبر نداشتی...به من چه... سونگمین خود را شدید در ربوده شدن شیوون مقصر میدانست.از حرفهای کیو به مرز دیوانگی رسیده بود ،نمیدوانست چه میگفت فقط میخواست فریاد بزند کیو را شریک جرم خود بکند. کیو هم از حرفهای سونگمین تنش یخ زده بود چشمانش گشاد و اشک چون دریایی نگین های قهوه ای چشمانش را دربرگرفت دوباره خطا کرده بود با شیوون قهر کرده بود . شب قبل دوباره چشمان شیوون را خیس اشک کرده بود، دوباره قلب برادرش را شکانده بود . دوباره عشقش را رنجاده بود ،عشقی که حال نمیدانست در چه وضعیتی است. قلبش از درد هزار تکه شد سرش سنگین شد حس خفقان کرد میخواست زمین و زمان را بهم بریزد نگاه خیسش به لبان سونگمین بود نمیشنید چه میگوید فقط میدانست دارد از شیوونش، از قلب شکسته برادرش میگوید .

از خشم لرزید دستی که به یقه سونگمین چنگ زده بود را بالا اورد مشتی محکم به صورت سونگمین زد ساکتش کرد .سونگمین پرت شد روی زمین کیو با نهایت صدا فریاد زد : خفه شولعنتــــــــــــــــــــــــــــی...انگشتانش را به شدت بهم مشت کرد طوری که ناخن هایش در گوشت کف دستش فرو رفت چهره بی رنگ شده اش از خشم به شدت درهم شد نفس نفس میزد از لای دندانهای بهم سایده ش به سونگمین که روی زمین دراز کشیده بود دست روی گونه سرخ شده خود داشت هنگ ضربه ای که خورده بود با صدای خفه ای گفت: خفه شو لعنتی... تو برادرمو دست اونا دادی ...ولی من ازشون پسش میگیرم...من شیوونمو پس میگیرم... برگشت و دوان به طرف در سالن رفت از ان خارج شد.

چانگمین و افرادش که تا حالا ساکت ایستاده فقط به حرفهای کیو و سونگمین گوش میدادن با مشت خوردن سونگمین به طرفشان دویدند چند نفر کنار سونگمین زانو زده کمکش کردنند که بلند شود. چانگمین دست به کمر اخم الود به کیو که درحال خارجشدن از در بود نگاه میکرد با صدای بلند گفت: فرمانده چو...کیوهیون... ولی کیو توجه ای نکرده رفته بود .

*****************************************

گونهی پکی عمیق به سیگارش زد دودش را به روی شیوون که سرش پایین بود بیرون داد .هیچل دست به کمر ایستاده اخمی به چهره خونسردیش داد نگاهش به شیوون بود پوزخندی زد گفت: حسابی نازک نارنجیه ...خوب معلومه وقتی از بچگی صد تا نوکر داشته باشه که نی نی به لالاش بذارن همین هم میشه ...با دو تا مشت ولگد از حال میره ...گونهی با اخم نیم نگاهی به هیچل کرد به موهای شیوون بی هوش چنگ زد سرش را بالا اورد صورت شیوون غرق خون و کبودی بود.گونه راستش و دور چشم چپش کبود بود ،لبش هم زخمی بود که خون تا زیر چانه اش را سرخ کرده بود، زیر چشم راستش هم خراش داشت خون نصف صورتش را سرخ کرده بود راهی گردنش شده بود .مطمنا شکم وسینه اش هم از ضربات مشت گونهی کبود بود، مچ دستهایش هم که از پشت بسته شده بود از رد طنابها زخم وخونی شده بود .

گونهی چنگ دستش را به موهای شیوون را بیشتر کرد سرش را بیشتر بالا اورد با سر به هیچل اشاره کرد گفت: بریز... هیچل خم شد سطل اب را گرفت کامل روی سر شیوون خالی کرد سرو تن شیوون کامل خیس اب شد ،اب خون را از صورت شیوون شست پیراهن سفیدش را سرخ کرد. شیوون که از کتک های که گونهی زده بود بخاطر بیماری که از بچگی داشت با تحریک اعصاب یا دردی که تنش میگرفت بیهوش میشد از حال رفته بود، با ریخته شدن اب به رویش به هوش امد .درد تمام تنش را بی حس کرده بود هیچ حسی نداشت ،اندمهایش برای لحظه اول هیچ حسی نداشت .یهو درد وحشتناکی به جانش افتاد منبع درد مشخص نبود جزء جزء اندامهایش درد میکرد .برای لحظه ای نفهمید چه اتفاقی افتاده چه حالی دارد؟ درد حالش را جا اورد .سر و صورت و سینه و شکم و بازوها و مچ دستش از درد بی حس بود، بخصوص چنگ دست گونهی که به موهایش بیشتر و سرش را تکان میداد احساس کرد پوست سرش در حال کنده شدن است چهره اش از درد درهم و ناله زد : آییییییییییییییییییییی... گونهی غرید : خوب جوجه دانشمند میخوای حرف بزنی یا بیشتر نوازشت کنم... میگی اون فرمول چیه؟...

شیوون از کشیده شدن موهایش پلکهای بسته اش که با چشم بند بسته شده بود را بهم فشرد صورت درد کششبیشتر درهم شد با صدای که از درد لرزان شده بود ضعیف گفت: آآآآآآآآآآهههههههههههه... نمیفهمم چی میگی؟...نمیدونم در مورد چی حرف میزنی؟... فرمول چیه؟... ولم کن... گونهی همینطور که موهایش را به چنگ داشت سرش را بیشتر به عقب کشید پکی عمیق به سیگارش زد دودش را تو صورت شیوون خالی کرد، شیوون از دود سیگار به سرفه افتاد شدید سرفه کرد با سرفه کردن سینه ش درد گرفت ناله زد : آآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخ...گونهی با صدا ی خفه ای غرید : نه انگار زبونت با این چیزا باز نمیشه... باید حالت نوازش رو عوض کنیم... تا زبونت باز بشه...موهای شیوون را با شدت رها کرد که سر شیوون به عقب پرت شد ناله زد : آیییییییییییی.... سیگار دست خود را بالا اورد نگاهی به ان انداخت نیم نگاهی به سینه شیوون که با نفس زدن سریع عقب و جلو میرفت کرد رو به هیچل با سراشاره کرد گفت: بازش کن...

هیچل اخمش بیشتر شد نگاهی به سیگار دست گونهی کرد به یقه پیراهن شیوون چنگ زد به شدت کشید دکمه ها پیراهن به اطراف پرت شد سینه لخت شیوون که از مشت ها چند لکه و کبود بود نمایان شد ،گردنبند صلیب وقلب نیمه سرخ هم به گردنش اویزان بود مشخص شد .شیوون که از درد تن و موهای سرش نفس نفس میزد ناله ها خفه میزد : همممم...هههمممم... با حرکت هیچل که پیراهنش را پاره کرد جا خورد سرراست کرد چشمانش که با چشم بند بسته بود نمیتوانست جز سیاهی چیزی ببیند گیج حرکت هیچل بود سرمیچرخاند نمیدانست چیکار میخواهد بکند که یهو سوزش وحشتناکی که تا مغز استخوانش را سوزاند روی سینه چپ خود حس کرد از شدت درد تکانی بی فایده خورد فریاد ناله وار بلندی زد:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههههههههه....

گونهی سیگاری را روی سینه چپ خوش فرم شیوون نزدیک نوک پستانش گذاشت بوی سوختگی گوشت به مشام رسید. شیوون از درد تقلای کرد سر عقب برد ناله بلندی زد : آآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههه...به خود تکانی داد ولی فایده ای نداشت دستانش بسته بود گونهی پوزخند چندش اوری زد گفت: خوب بگو فرمول چیه تا سیگارو بردارم... ولی شیوون جواب نداده سیگار را برداشت اثر سوختگی سیگار روی سینه لکه سیاهی به جا گذاشته بود اطراف سوختگی سرخ بود ،گونهی گفت: میگی یا دوباره کبابت کنم؟... ولی شیوون جمله دومش را نشنید درد اعضای بدنش بیتابش کرده بود ،زخمهای بدنش جانسوز بود از سوزش وحشتناکی هم که تک تک سلولهایش از سوختن حس میکرد نفسش را بند امد دیگر هیچ نفهمید بیهوش شد.گونهی اخم بیشتری کرد سیگار را انداخت غرید: لعنتی  حرمزداه... دوباره بیهوش شد... رو به هیچل اخمش بیشتر شد گفت: لختش کن...

************************************

هیوک اشک ارام و بی صدا گونه هایش را خیس میکرد لب زیرنش میلرزید در جواب مخاطب پشت خط موبایلش با صدای گرفته و لرزانی که سعی میکرد از لرزش کم کند گفت: نه هیونگ...حال جفتشون خوبه...از منم بهتره... هااااا...شیوون؟...گفتم که به یه ماموریت تو سازمان ...میگننمیدونم روی یه پروژه دارن کار میکنن... که اون و مین هو چند روزی باید همونجا باشن... خونه هم نمیان...نه گفتم که گوشیشو برای همین خاموش کرده...میگه نباید با بیرون در ارتباط باشه...دست روی دهان خود گذاشت تا صدای نفس زدن از گریه کردنش را برادرش یعنی آقای چویی نشوند جواب داد : نه ...کیوهیون میگه حسابی سرش گرمه...اره...مکثی کرد گفت: هاااا...گلوم گرفته؟...اه...اره...سرماخوردم...اره ...اینجا خیلی سرد شده... اونجا هم باید سرد باشه نه؟... لبخند تلخ زورکی زد با حالت شوخی که حال بد گریان خود را مخفی کند گفت: نه هیونگ...نگران نباشید ...من که میدونم برای چی میگی مراقب خودم باشم...بله ...من مراقب خودم هستم... زود خوب میشم که به پسرهای عزیزت سرما ندم... بی صدا گریه کرد دست روی چشمان خود گذاشت با گزیدن لب خود صدا گریه ش را خفه کرد خنده نصفه نیمه ارامی کرد گفت: باشه.. باشه هیونگ... ممنون...میدونم شما به فکر منی...نه به زن داداش سلام برسون... نه کاری ندارم...خداحافظ...سریع تماس را قطع کرد هق هق گریه ش بی تاب درامد قاب عکس که روی میز جلوی خود گذاشته بود را برداشت به قاب عکس که عکس خودش کنار شیوون بود نگاه کرد ،با انگشت به روی عکس شیوون که با لبخند زیبای که چال گونه هایش مشخص بود میکشید نوازش میکرد میان گریه اش نالید : شیوونم...عزیز دلم... کجایی ؟... بیا عمویی... بیا که عمو دلش برات یه ذره شده...قاب عکس را به سینه چسباند هق هق گریه ش بلندتر شد نهنووارخود را تاب میداد با صدای ارامی ضجه وار گفت: شیوونی کجایی؟... بگرد عزیز دلم...دلم برای خندهات تنگ شده... شیوونی بگرد جون دلم... شیوونی بیا همه چیز بهم بریز...بیا تا دوباره خونه از صدای خندهات پر بشه...این خونه افراد این خونهاز دلتنگیت دارن دیونه میشن...شیوونم برگرد ...

با ضجه های هیوک صدای هق هق گریه اجوما که روی مبل روبرو نشسته بود بلند در امد چند زن و مرد خدمتکار دیگر که گوشه اتاق ایستاده بودند هم صدا ی گریه شان بلند شد .اجوما به لباس جلو سینه خود چنگ زد سربالا برد شدید گریه میکرد نالید : شیوونی پسرم...عزیز دلم...کجایی تو؟... جون دلم...پسر نازنینم کجایی؟... برگرد...مامان قربونت بره... ای خدا ...اگه خانم بفهمه ؟...چه حالی میشه...ای خدا چیکار کنم؟... شیوونم...بگرد مامانی ...من دارم دق میکنم... هیوک از ناله و گریه خسته شده بود ولی گریه ش متوقف نشده بی صدا اشک میریخت همانطور قاب عکس شیوون به سینه چسباند به آجوما گریان نگاه میکرد ولی ناله هایش را نمیشنید به یاد خاطره ای از شیوون افتاده بود که مال چند روز قبل بود.

>>>>>>>>>>> 

هیوک غلطی روی تخت زد از خستگی بیهوش خواب بود که یهو با صدای بلند ضربه به در که کوبیده شد به دیوار باز شد صدای فریادی که گفت: عمـــــــــــــــو...عمــــــو...عمــــــــــو...یهو چشم باز کرد وحشت زده از جا پرید نشست برای لحظه ای نمیدید نمیفهمید چه اتفاقی فتاده ،گیج و مات نگاه بی هدفی میکرد هول کرده گفت: چی...چی ...چی شده؟... شیوون که به شدت در اتاق را از کرده بود دوان وارد اتاق شد فریاد زده بود : عمـــــــــــو...کنار تخت ایستاد با لبخند پهنی که چال گونه هایش مشخص شده بود نگاهش میکرد گفت: هیچی عمو جون...خوابیدی؟... این وقت روز خوابیدی؟...هیوک که هنوز وحشت زده بود با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه کرد اب دهانش را قورت داد گفت: اره ...خوابیده بودم...چی شده؟... کجا اتیش گرفته اینجوری اومدی تو؟...شیوون از چهره وحشت زده هیوک ریز ریز میخندید گفت: هیچی ...اتفاقی نیافتاده... دلم برات تنگ شده...هیوک از جواب شیوون اخم شدید کرد با حالتی عصبی گفت: چی؟...دلت تنگ شده؟... مثل وحشی ها اومدی تو... میگی دلت برام تنگ شده ...عوضی بیشعور ...این چه وضع اومدن توهه...

شیوون خنده ش قطع شد تابی به ابروهایش داد گفت: چرا فحش میدی؟...خوب من چه میدونستم این موقع روز خوابیدی... فکر کردم بیداری... شیوون میدانست هیوک خوابیده قصد اذیت کردنش را داشت . هیوک چهره ش درهم شد با کلافگی موهای سرخود را بهم ریخت دوباره دراز کشید گفت: خوابیدم چون خسته ام ...صبح زود رفتم شرکت...یه جلسه خسته کننده داشتم... دیدی که تازه برگشتم...مگه الان کیه... 7 غروبه ...خسته ام میخوام یه چرت بزنم... البته اگه شما بذاری... دستش را بلند کرد تکان داد گفت: برو...برو میخوام بخوابم... بعدا به دلتنگیت برس... اخم کرد قدری سراز بالش بالا اورد با لحن جدی گفت: هر چند این دلتنگیتم میدونم از چیه ...داری سربه سرم میزاری... برو میخوام بخوابم...

 شیوون لب زیرنش پیچاند به ظاهر چهره اش غمگین کرد گفت: بد اخلاق ...چه عموی بداخلاقی... برگشت به طرف در اتاق میرفت غرلند کنان گفت: دلتنگشم میشیم عصبانی میشه فحش میده...اااههه... هیوک بی توجه به غرلند شیوون چشمانش را بست لحاف را تا زیر گلویش بالا اورد تا بخوابد . شیوون جلو در ایستاد رو برگردانند با دیدن حالت هیوک که دوباره به ظاهر به خواب رفته بود لبخند شیطنت امیزی زد برگشت با قدمهای اهسته پاورچین پاورچین به تخت نزدیک شد بالای سر هیوک ایستاد لبخندش پررنگتر شد روی هیوک خم شد با صدای بلند فریاد زد: عمـــــــــــــــــــو...عمــــــــــــــــــــــو... عمــــــــــــــــــــو جونننننن... سریع کمر راست کرد. هیوک که دوباره حالت نیمه خواب بود با فریاد شیوون چشمانش را باز به شدت گشاد کرد دوباره از جا پرید نشست به شیوون که از حالت وحشت زده او قهقه میزد دستاشن را به حالت کف زدن میکوبید بهم  با اخم شدید نگاه کرد با عصبانیت فریاد زد : کوفـــــــــــــــــــــــــــــــت... چته؟... چرا داد میزنی؟... شیوون از قهقه زدن به سرفه افتاد چند سرفه کرد میان خنده اش گفت: هیچی ..هیچی ...فقط میخواستم بگم دوستت دارم... خنده اش به نیشخند پهنی بدل شد گفت: حوصله ام سر رفته...البته مین هو هست که باهاش برحرفم...ولی حرفیدن با عمو یه چیز دیگه ست...

هیوک چهره اش از عصبانیت درهمتر بالش زیر سرخورد را گرفت طرف شیوون پرت کرد که شیوون جا خالی داد بالش از کنار پایش رد شد هیوک فریاد زد: زهرمار ...نخند...پسرهلوس ...دوستم داری؟...این بچه بازیها چیه؟...چرا نمیزاری بخوابم؟... از کلافگی چهره اش حالت گریه گرفت گفت: من خسته ام بذار  بخوابم... چرا اینجوری میکنی؟...شیوون همراه لبخند اخم ملایمی کرد دست به کمر زد گفت: خسته ای؟...میخوای بخوابی هاااا؟... چیه؟...خیلی سخته نه؟... میبینی چقدر سخته؟... هیوک بدون تغییر به حالت صورت کلافه و غمگینش گفت: هاااا؟...چی؟... شیوون هم با همان حالت گفت: اینکه خیلی خسته ای میخوای بخوابی...ولی مزاحم نذاره که بخوابی... میبینی ...وقتی روزهای که من میخوام بخوابم تو اینجوری صبح زود میاد بیدارم میکنی ...منم همین حال میشم... حالا احساس منو درک میکنی؟...میبینی چه حالی میشم؟...هیوک چهره اش تغیر کرد با اخم چشمانش را ریز شد گفت: وایستا ببینم...تو این بازیها رو دراوردی  از قصد اینکارو کردی هاااا؟...

شیوون لبخند زد سرش را تکان داد گفت: اهممم...اینکارو کردم تا بفهمی چقدر سخته... هیوک اخمش بیشتر شد وسط حرفش با صدای بلند گفت: پسره لوس بیتربیت...بالش دیگری که روی تختش بود را برداشت طرف شیوون پرت کرد فریاد زد: برو بیرون... برو گمشو ...تا نزدم لهت نکردم ....شیوون که با پرت شدن بالش چند قدم به عقب رفت بالش بهش نخورد جلوی پایش افتاد دوباره با صدای بلند خندید گفت: باشه ...باشه میرم... ریلکس عمو... ریلکــــــــــــــــــــس باش...برگشت دوان به طرف در رفت گفت: بگیر بخواب عموی بد اخلاقم...

هیوک هم همانطور اخم الود عصبانی به بیرون رفتن شیوون و بسته شدن در نگاه میکرد غرلند کرد : ریلکس و کوفت... ریلکس و درد... بالش دیگری که در طرف دیگر تخت بود برداشت چند مشت به ان زد گفت: پسره لوس شیطون... روی تخت دراز کشید و سربه بالش گذاشت چشم بست تا دوباره بتواند بخوابد لحاف  اینبار خواست روی سرخود بکشد که یهو صدای  بلند فریاد از بیرون امد که مین هو بود که فریاد میزد : شیووننننننننننننننننننننننن...وایستااااااااااااااااااااااااااا...مگه دستم بهت نرسه... میکشمت... صدای فریاد شیوون که بلند میخندید گفت: فکر کردی دستت بهم نمیرسه... آجوماااااااااااااابه دادم برس... پسرتو کشتن... صدای بلند اجوما امد که گفت: چی شده پسرم؟... کی کارت داره؟... هیوک لحاف را پایین اورد نشست با چهره ای که حالت گریه گرفت به دراتاق نگاه کرد هق هق بی صدا مثل بچه ها زد گفت: شیوونی تو رو خدا اروم بگیر بذار بخوابم... چرا اینقدر شیطنت میکنی بچه؟... سرراست کرد به بالا نگاه کرد گفت: خدایا من از دست این بچه کوچولو 25 ساله چه کنم؟... چرا اروم نمیگیره این؟...

>>>>>>>>>>>>>> 

هیوک حال نگاه چشمان سرخ و خیس اشک که دیدش تار شده بود به اجوما که زار میزد شیوون را صدا میزد گریه میکرد بود با به یاد اوردن خاطره هق هق گریه ش بلند شد با صدای گرفته ای نالید : شیووین تو رو خدا بگرد... شیوونی کجایی؟...بیا پسر...بیا خونه رو بهم بریز...ولی برگرد...بیا شیوونی...بیا ...دونگهه وارد سالن شد با دیدن حالت زاری که خدمتکارها و آجوما داشتن گره ای به ابروهایش داد نگاهش چرخید با دیدن هیوک که شدید گریه میکرد زار میزد چهره اش درهم و قلبش بی اختیار لرزید حس عجیبی حسی مانند عذاب وجدان مثل خوره به جانش افتاد ،ندای به اونهیب زد " کارت درست بود دونگهه؟...یعنی واقعا ارباب شیوون خطاکار بود؟ ...باید تنبیه میشد؟...



نظرات 8 + ارسال نظر
wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 01:06

واسه خاطر یه فرمول چه بلایی سر شیون اوردن دستت بشکنه,هیچول تقاصشو پس میده هییییی
دستت درد نکنه اجی این داستان واقعا زیباستتتتت و معرکهههه

اره هیچل پس میده اونم انقده بد که نگو...
ممنون عشقم

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 01:04

هیییی چقدر اینجا گریه کردم حتی حالا که دوباره خوندمش اشک تو چشمام جمع شد گونهیی خشن احمق عوضی هر چی فحشش بدم کمه,کیوووو احمق چه بلای ببین سر اوردی

شرمنده اشکت دراومد.....

ریحانه شنبه 5 دی 1394 ساعت 01:34

واااای بمیرم برا بچم
بشکنه دسته این گونهی اخه چکادتون کرده که میزنیدش
خیلی بد بود این قسمت من کلی اشک ریختم

خدا نکنه....
الهی..شرمنده اشکتو در اوردم ...ببخشید باید یه خورده صبرو تحملتو بیشتر کنی سراین داستان...شرمنده

Sheyda شنبه 5 دی 1394 ساعت 00:06

این قسمت خیلی دردناک بود
مخصوصا زجه زدنهای هیوک
اون شکنجه هایی که گونهی گفته بود که قرار نیست سر شیوون بیاد
مرسی عزیزم

اخه الهی... ببخشید اشکتو در اوردم...
هی چی ببگم از دست گونهی... اره تقریبا انجامش میده ...شرمنده باید صبرو تحملتو سراین داستان بیشتر کنی....

tarane جمعه 4 دی 1394 ساعت 23:41

سلام عزیزم.
شییییوون چی به سر این بچه اوردن . چرا یه لحظه راحتش نمی ذارن .
هیچول واقعا که این بچه تو رو قبلا نجات داد الان این منصفانه بود؟ این چه کاری بود که باهاش کردی؟ هر چند هیچول که هنوز شیوون رو نشناخته.
معلوم نیست اونی که پشت ماجراست میخواد فرمول رو به کی بفروشه؟ بعد به این هیچول و دونگهه ساده گفته اینا خطرناکن.واقعا خیلی عوضین که این طور دارن بچه رو شکنجه میدن.ادمای کثیف. امیدوارم به سزای اعمالتون برسین.
سونگمین هم خوب حرفی به کیو زد . انگار یادش رفته دفعه قبل سر کاراش چه بلایی به سر شیوون اومد و اون طور درد کشید و توی بیمارستان بستری شد. الان هم همه چی رو داره میندازه گردن بقیه. البته بیچاره خیلی ناراحته و از درون داغون شده این دعواش با سونگمین هم برای همینه
مرررسی گلم عااالی بود.

سلام خوشگلم...اوف فدای تو چه کامنتی....
اره هیچل شیوونو نمیشناسه هنوز ...وای به روزی که بشناسدش....
میرسننننننننننننن من حساب همشونو میرسم....
اره سونگمین خوب حرفش زده ولی کیوهه دیگهه عاشقههههههههه....
خواهش خوشگلم ...ممنون که میخونیش

sogand جمعه 4 دی 1394 ساعت 23:41

شیوونمای گونهی الهی بوگشی گازت بگیره عوضی دلم واسه کیو سوختمرسی بیبی

شیوونم
چی بوگشی گازت بگیرهاز دست تو....
خواهش عشقم

zeynab جمعه 4 دی 1394 ساعت 20:11 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام آبجی وای شیوونعزیزم شیوونهیچول و گونهیبزار کیو دستش بهتون برسهطلفی کیو چقدر عذاب میکشهدستت طلا گلم

سلام خوشگلم...
شرمنده اشکت در میاد..اره شیوونی... کیو اگه بگیرتشون که زنده نمیزارتشون

maryam جمعه 4 دی 1394 ساعت 19:37

اخییییی بیچاره کیودلم براش سوخت

کیو داره دق میکنه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد