این قسمت رو هم گذاشتم..بفرماید ادامه دوستای گلم ...
قسمت 15
«دلتنگی»
... GOOOOOOفایو... فور...تری... تو... واننننن...
صدای دی جی بیس فضای بار رو پر کرد همه با شروع کار دی جی هنری که عاشق کارش ، هنرش بودند میرقصیدن بالا، پایین میپریدن ..جیغ میکشیدن هورا میگفتن... همه در حال خوشی ، خوش گذرونی بودن .. جام به دست میچرخیدن با مستی از نوشیدنیهاشو میخندیدن شکلک در میاوردن سر به سر هم میذاشتن.. بطریهای نوشیدی رو تکان میدادن با باز کردن در آن گازی که ایجاد میشد باعث خروج مایع داخل آن به اطراف بپاشد جیغ ، هورا دوباره فضای رو پرکند.
از بین این همه شادی ، خنده تنها یه نفر بود که نمیخندید خوشحال نبود. بدون توجه به موسیقی ، خوشحالی بقیه رو کاناپه نشسته بود جام شراب قرمزش رو لای انگشتاش میچرخاند نگاهش میکرد ؛ میخورد. با خالی شدن دوباره اونو پر میکرد میچرخاند میخورد. بارها بارها تکرار کرد .. دیونه شده بود . دیونه از خودش .. دیونه از علاقه ش با این کارش سعی میکرد آروم بشه اما هر کاری میکرد نمیتونست . مغزش با خوردن شراب داغ شده بود اما قلبش هنوز سرد بود سردیش به خاطر حالش نبود .. دلتنگش بود ؛ دلتنگ ندیدنش داشت دیونه میشد . تحمل 4 سال دوری از اونو با همه سختی ها پشت سر گذاشته بود شب ، روز با فکر کردن بهش فقط میتونست قلب ناآرامش را آروم کند دوریش رو تحمل کند. بخاطر او بود که تو جیجو با فکر کردن بهش نداشتن تمرکز با اشتباهاتی که ازش سر میزد از کار اخراج و با جر؛ بحثهاش با پدر برای فرار از آنجا تصمیم به برگشت گرفته بود و از طرفی هم دلش برای اون تنگ شده بود دوست داشت ببیندش بخاطر همین به سئول به جای که قبلا ؛ آخرین بارهمه زندگیش رو گذاشته برگشته بود. طاقت تحمل توی خونه ای که گوشه گوشه آن یاد او بود اما خودش نبود رو نداشت برای راحتی به بار پناه می آورد اما انگار بازم نمیشد تن دردمند ؛ نحیفش رو به هر جا میکشوند اما قلب دلتنگشو نمیتونست آروم کند حتی با این شراب قرمز توی دست داشت .. به مبل تکیه زد جام شرابشو بالا آورد جلوی صورت خود گرفت از لای شیشه صاف آن به نورهای رنگی که با موسیقی هماهنگ بودن نگاه میکرد. خندی بر لب زد گفت : هر جا باشی یا بری بازم مال خودمی ... خودم.. تو نمیتونی عاشق کسه دیگی باشی ... یاد اون روز که یواشکی تعقیبش کرده بود تا از مکان کارش بفهمد افتاد دستش پایین آمد جام توی دستش میفشرد نمیتونست هیچ وقت اون شخصی که چهره ش با قاب عینک پوشیده بود سوار ماشین سفید و کنار او نشسته بود رو از یاد ببرد. دنبال راهی برای فهمیدن اون شخص بود . باید میفهمید اون کی هست تنها چیزی که از او فهمیده بود اسمش بود که کیو که موقع رفتن به سرکارش بهش گفته بود... شیوون...ارباب شیوون... زیر لب زمزمه اسمش کرد . از کلافگی چشمهاشو محکم بهم فشرد . این امکان نداره... نه.. من نمیذارم.... دیگه وقتش بود به خونه برگردد از جا کنده شد به راه افتاد . با اینکه جند بطری شراب خورده بود اما زیاد مست نبود فقط کمی گیج بود. از در خارج شد به سمت ماشین رفت سوئیچ برای باز کردن در ماشین از جیب کت بیرون کشید . لرزش دستش باعث شد سوئیچ از دستش به روی زمین افتد .. اه..لعنتی.. خم شد قبل از اینکه برش داره شخص دیگری زودتر از او برداشت با کمر زاست کردن بهش نگاه کرد . اون شخص سوئیچ رو جلوش گرفت با دادنش گفت : انگار حالت خوب نیست.. کمک نمیخوای... دونگهه با گرفتن سوئیچ گفت: نه ..ممنون ... با زدن ریمت سوئیچ در ماشین باز کرد سوارشد با چرخش لاستیکهای ماشین از اونجا دور شد.
توی فکر بود به کندی می راند توجهی به بوق ماشینها پشت سرش نداشت. یه دست ستون به در و با دست دیگر فرمان ماشین برای کنترل گرفته بود به جلو ، مسیر راهش نگاه میکرد به دنبال راهی برای فهمیدن وسر درآوردن از زندگی اون فرد تا بدونه اون کی و چکاره هست. از بس تو خودش افکارش غرق بود نفهمید کی به جلوی خونه رسید. لحظه ای توی ماشین جلوی خونه ایستاده بود توی ذهن با فشردن فرمان ماشین میگفت : هرجور شده باید بفهمم اون کی ... چی اون شخص باعث شده که کیو اینگونه مجذوب اون بشه با اولین ملاقاتش عاشقش بشه.... از اون قصر لعنتی متنفر بود که باعث شده بود عشقش ازش فاصله بگیره دور باشه.. تو نباید اونجا باشی... تو مال منی ... تو عاشق اون نیستی .. من نمیذارم .. نمیذارم کیو ..جملات توی ذهن خود میگفت.
جونگ : آخه چرا نه.... مادرش : برای اینکه نمیشه ... تو نمیتونی خونه اون برگذار کنی...
جونگ هیون : ولی من میخوام با دوستام جشن بگیرم ....
مادرش : همین که گفتم .. نمیشه.... جونگ هیون این بار موضوع کیو رو جلو انداخت گفت : شما هرچی کیو میخواد ؛ دوست داره انجام بده به حرفش گوش میدین حالا که نوبت من میشه مخالفت میکنید...این بی انصافی... چرا من کاری که دلم میخواد رو انجام ندم....؟
مادرش همون جور که مشغول درست کردن غذا بود گفت : من نمیگم کاری که دوست داری انجام نده .... خب چه اشکالی داره مثل همیشه کنار هم جشن بگیریم تازه برادرتم خوشش میاد .
جونگ با بالا انداختن ابرو گفت : چون اون خوشش میاد من باید مثل همیشه توی این خونه کوچیک جشن بگیرم ...
مادرش با گذاشتن در قابلمه برگشت بهش نگاه کرد گفت : این خونه چیش اشکال داره... درسته جای خونه اون کسای که باهاشون میگردی نیست اما اینو بدون این خونه شاید در نظر تو کوچیک باشه اما برای منو پدرت ؛ برادرت بهترین جا هست ... تو هم باید اینو بفهمی.... باید... جونگ نذاشت ادامه دهد با چهره ناراحت گفت: شما همیشه کیو رو از من بیشتر دوست داشتین ... حتی وقتی دانشگاه قبول شد براش یه جشن کوچیک گرفتین ولی وقتی من شاگرد اول کلاس شدم نتنها برام جشن نگرفتین یه تبریک خشک خالی هم بهم نگفتین و با دلخوری از دست مادرش به سمت در خروج چرخید که با دونگهه موقع ورود به خونه برخورد.. سد راهش قرار گرفت ... هی پسر .. چی شده...؟ مادرش مدام صداش میزد اما او توجهی نکرد... جونگ با چهره عصبی نگاهش کرد گفت: برو کنار حوصله تو یکی رو ندارم.... مادرش صداش میزد : نه جونگ این جور نیست ... جونااا... دونگهه صدای عمه ش از تو اشچزخانه میشنید بدون کنار ایستادن از جلویش نگاش کرد پرسید : چی شده....؟ جونگ بدون تغییر به چهره گفت : چرا نمیری از عمه ت بپرسی... دونگهه : حالا دارم از تو میپرسم میخواهی بگی چی شده یا نه... جونگ بدون توجه به پرسش او با کنار زدنش از در خارج بیرون رفت... دونگهه پشت سرش صداش میزد : صبر کن .. کجا داری میری... اما توجهی نکرد با کشیدن کلاه پلیورش و گذاشتن دستاش به جیب به راهش ادامه داد...
دونگهه که چیزی از او نفهمید با ورود به خونه عمه ش رو دید که روی صندلی در حالی که ناراحته نشست است . به سمتش رفت پرسید : جونگ چرا اینقدر عصبانی بود .. مشکلی پیش امده عمه ش با بلند کردن سر گفت : رفتش... دونگهه با تکان داد سر جواب داد کنارش قرار گرفت دوباره پرسید : مشکل پیش امده ... برای چی اونقدر دمق بود.. عمه ش برای سر زدن به غذا بلند شد در همون حال گفت: نه عزیزم... مربوط به تولدش... دونگهه : تولد... و با زدن ضربه به میز جوری که عمه ش ترسید گفت : واییی دونگهه جان این چه کاری بود کردی... دونگهه : پس امروز تولدش بود... پس چرا این قدر از دستتون دلخور نکنه شما... ادامه حرفش با گفته عمه ش نیمه ماند: اون میخواد با دوستاش فردا خونه یکی از همکلاسی هاش جشن بگیره... دونگهه تابی به ابروهاش داد گفت : فردا... جشن ... مگه امروز تولدش نیست...؟ عمه ش : نه .. امروز نیست فرداست... دونگهه با تکان دادن سر گفت : که اینطور... پس چون میخواد به روش خودش بگیره شما ناراحتین... ولی این چه اشکالی داره.. اون دیگه برزگ شده میتونه برای خودش تصمیم بگیره....
عمه ش: مهم بزرگ بودنش نیست دونگهه جان اون الان تو شرایطی هست که نباید... دونگهه ادامه حرفش رو با کلام خودش نیمه گذاشت گفت : من خودم مواظبشم .. حواسم بهش هست شما نمیخواد نگران باشی.. و از رو صندلی بلند شد گفت: بهتره برم دنبالش تا کار دست خودش نداده .. در حال خروج عمه ش گفت : ممنون دونگهه جان ... اگه کیو الان اینجا بود حتما قانعش میکرد... دونگهه با لبخند گفت : حتما همین طوره و پشت به او آروم زمزمه کرد گفت : کاش بودش ... برای یافتن جونگ خارج شد. بهترین فرصت براش فراهم شد .. تولد جونگ بهانه خوبی براش بود تا بتواند کیو رو از اون خونه (قصر) بیرون بکشد از بودن در کنارش لذت ببرد.
********************
کیو توجهش به چندتا از پسرها که لباس ورزشی به تن داشتن درباره مسابقه به دنبال نتیجه خوبی بودند از کنارش رد شدند. یادش امد که اون عاشق ورزش ؛ مدتی هم به خاطر بی حوصلگیش فکر ورزش کردن نبود لحظه ای فکری به ذهنش خطور کرد با خودش گفت : یسسس.. خودشه .... عقب عقب به رفتن اونا نگاه میکرد لبخند میزد.
شیوون با حالت آَشفته زیپ پلیورشو باز کرد به روی مبل رو به روش انداخت چنگی به موهاش زد اونا رو به عقب حل داد به سمت مبل کناری رفت دراز کشید . درد خودش کم بود حالا باید تیکه انداختن های جسیکا رو هم تحمل میکرد کیو در حالی که با سونگمین مشغول حرف زدن بود بهش برای نمایشگاه طرحهاش تبریک میگفت وارد اتاق شد . با بستن در از گفته سونگمین پشت خط کمی چهره ش تغییر کرد که تنها فقط باگفتن "دیگه مهم نیست" اکتفا کرد برای سونگمین خوشحال بود که اون بلاخره به چیزی که میخواست آرزوش بود رسید همونجور با سونگمین حرف میزد به جلو می آمد اما وقتی سری چرخاند از چیزی که دید خشکش زد خنده از چهره ش محو شد با چشمان قدری گشاد و صدای ضعیف که از ترس ایجا شده گفت : شی.یو.ن .. که از صدای او سونگمین پشت خط صداش میزد ولی او اصلا هواسش نبود گوشی موبایل از کنار گوش پایین آورد .
شیوون روی مبل دراز کشید بود دستش بی اختیار از لبه مبل آویزان شده ، سرش هم قدری به سمت چپ چرخانده بود که این حالت او ترس به جون کیو افتاده بود از اینکه دوباره اونو تو حال ببینه براش کشنده بود . قلبش از تپش ایستاده بود جوری که احساس میکرد اصلا نمیزنه بدون توجه به صدای سونگمین که از پشت خط میومد به بالا سر او رفت زانو زد به او که نگاه میکرد با صدای ترس صداش زد . شیوون از صدای او چشمهاشو باز کرد به خود تکانی داد به او که کنارش نشسته نگران است نگاهش میکند تعجب کرد پرسید : چیزی شده ...؟ کیو نفس عمیقی کشید خیالش راحت شد. شیوون به حالت نشسته در امد این بار او نگران حال او شد پرسید : چی شده.. خوبی...؟ با جا امدن حالش سر بلند کرد نگاهش کرد گفت : دیگه این کار رو نکن... شیوون : چه کاری.... کیو : همین جوری که الان بودی .. فکر کردم دوباره حالت بد شده ...داشتم از ترس میمردم... بعد با صدای بلند گفت : دیگه اینجوری منو نترسون شوخی خیلی بیمزه بود و بلند شد رو به روی پنجره قرار گرفت .. شیوون از حرفهای اون تعجب کرد نمیفهمید درباره چی حرف میزنه ... در حال تماشای منظره بیرون بود به یاد چند دقیقه پیش تو رستوران افتاد برگشت نگاهش کرد پرسید : تو رستوران چه اتفاقی افتاد که اون جوری بهم ریختی..؟ شیوون هم از جاش بلند شد به سمت پنجره دست به جیب کنار او ایستاد به تماشای بیرون فقط با گفتن " چیز مهمی نبود" دیگه چیزی نگفت . از پاسخی که شنید زیاد قانع نشد نیم چرخی زد بهش نگاه کرد پرسید : جسیکا ست...؟ شیوون نگاهش کرد چیزی نگفت از کنارش گذشت دوباره رو مبل نشست کنترل برداشت تلوزیون روشن کرد یکی یکی شبکه ها را عقب جلو میبرد.. حدسش درست بود اما هنوز از موضوع که بینشون گذشته کنجکاو بود بدونه.. نزدیکش رفت کنارش نشست دوباره پرسید : بهت علاقه داره.... ؟ از سوال کیو شیوون کنترل تو دستش فشورد دست از عوض کردن کانال کشید نگاهش کرد مکث کوتاهی کرد دوباره مشغول به عوض کردن کانال های تلوزیون شد.. کیو : باشه نمیخواهی بگی نگو.. ولی مگه قرار نبود صبحانتو بخوری میخواهی از اینی که هستی بیشتر مریض بشی ... ندیدی الان چه حالی داشتم مگه قول ندادی مواظب خودت باشی اینجوری میخواهییی.... از جاش بلند شد گفت : میرم برات صبحانه بیارم ... چرخید که بره شیوون دستشو گرفت گفت : نمیخواد الان اشتها ندارم ... کیوبا تغییر به چهره گفت : امکان نداره باید بخوری.. اشتها ندارم .. نمیخوام... حوصله ندارم ... دیگه نداریم . شیوون : به یه شرط .. کیو : آهان خوب شد یادم انداختی این یکی رویادم نبود از این به بعد شرط بی شرط از الان هرچی من بگم باید بگی چشم .. شیوون از طرز برخوردش خندش گرفت . کیو اخمی کرد گفت : کجای حرفم خنده دار بود که داری میخندی... شیوون با تکان دادن دست گفت : ببخش ولی یه لحظه فکر کردم بلااخره به آرزوم رسیدم... کیو سوالی گفت : آرزو.. شیوون میخندید دستشو تکون میداد کیو دست به سینه روبه روش ایستاد نگاهش کرد.
شیوون : اوه ه ه .. اینجوری نگام نکن ... کیو: واقعا که من نگران حالت هستم اونوقت تو به فکر آرزوت هستی و چرخید تا برای آوردن صبحانه شیوون از جاش بلند شد از پشت بغلش کرد گفت : آرزوم برای یه لحظه هم شده جای تو باشم ... از این زندگی خسته شدم.... دلم میخواد فرار کنم...برم جای که هیچ کس نباشه ... کیو چنگ دستهای اونو از دور خودش باز کرد به چهره او که خسته بود نگاه گفت : دیونه .. این چه آرزوی که میکنی... شیوون نگاهی به چشمای دلسوز او کردگفت : یکی از بهترین آرزوهام که همیشه داشتم.. کیو دست به پیشانی او زد که باعث تعجب شیوون شد پرسید : چه کار میکنی..؟ کیو با برداشتن دستش گفت : خوبه تب نداری... بهتره من برم تا دیر نشده صبحانتو بیارم چون اگه یکم دیگه دیر بشه مطمئنن عقلتو از دست میدی منم اونوقت نمیتونم کاری بکنم جزء اینکه بسپارمت به تیمارستان.... شیوون : یاااا کیو ... کیو با بوسیدن گونه او عقب عقب رفت گفت : شوخی کردم وچشمکی زد بیرون رفت . از پشت در صدای شیوون رو میشنید که غرغر میکرد خندید به سمت پایین ،رستوران هتل به راه افتاد...
وارد رستوران که شد دوباره توجهش به اون پسرها جلب شد به یاد نقشش افتاد . قبل از رفتن به سمت اونها به آشپزحانه رستوران رفت درخواست یه صبحانه کامل داد چند دقیقه طول میکشید تا آماده شود و این فرصت خوبی براش بود که میتونست تا زمان آماده شدن درخواستش با اون پسرها درباره پیشنهادش صحبت کند . اما از طرفی هم شک داشت که اونا پیشنهادشو قبول کنن درخواستشو بپذیرن.. با امیدواری قدم به سمت میز آنها گذاشت . پسرها دور میز جمع بودن حرف میزدن میخندیدن با نزدیک شدن کیو به میزشان یکی از آنها که اسمش رن بود کاپیتان گروه توجهش به او جلب شد به زبان خود که انگلیسی بود پرسید : چیزی شده .. کاری داری...؟ کیوقبلا تو راهرو اونو دیده بود با حرفهای که به بقیه میزد متوجه شده بود اون میتونه کاپیتانشون باشه نزدیکتر شد با همان زبان خودشان گفت : میتونم ازتون یه درخواست کنم... رن : چه درخواستی...؟ کیو به بقیه اعضا که بهش نگاه میکردن نگاه کرد دوباره رو به رن کرد گفت : درباره مسابقه فرداتون میخواستم بهتون یه پیشنهاد بدم ... رن کمی به سر تاپای او نگاهی انداخت گفت : به نظر بهت نمی خوره که مربی یا چیز دیگه ای باشی .... کیو با تکان دادن سر حرف او رو قبول داشت گفت : درسته ... من مربی یا هر چیزی که فکر میکنی نیستم ولی همراه من یه نفر هست که میتونه به تمرین امروز و مسابقه فردا کمک کنه... رن نگاهش به اعضای تیم رفت و از کیو خواست رو صندلی که خالی کنار خودش هم هست بشیند مشتاق شنیدن پیشنهادش شد.... کیو از این بابت خوشحال شد و با نشستن کنار او شروع به صحبت از شیوون و مهارت او تعریف کرد . از چهره های اعضا مشخص بود حاضر به انجام کار بودن ولی موافقت اصلی به عهده رن بود اون باید تصمیم آخر رو میگرفت... کیو بعد از تمام شدن صحبتهاش منتظر جواب رن بود . رن به اعضای گروه نگاه کرد با دراز کردن دستش به سمت کیو موافقتش اعلام کرد و بهش آدرس محل تمرین رو داد . کیو از این بابت خوشحال شد ازش تشکر کرد از کنار آنها بلند شد که برود که از سوال رن ایستاد.
رن : نمیخواهی اسمتو بگی... کیو با خاروند پشت سرش گفت : ببخشید یادم رفته من کیوهیون هستم ... رن با نشان دادن انگشت به علامت (اوکی) گفت : تو باشگاه میبینمت....
به همراه خدمه هتل وارد اتاق شد با گذاشتن صبحانه به روی میز اون خدمه از اتاق خارج شد . کیو : پس منتظر چی هستی ... شیوون یه نگاه به میز و نگاهش به او شد گفت : واقعا میخواهی من اینا رو بخورم... کیو : پس نه آوردمش نگاهشون کنی... بشین... بشین دیگه . شیوون که دید نمیشه هیچ جور کنار رفت با کشیدن صندلی به عقب سر میز نشست ...
کیو : پس چرا شروع نمیکنی... شیوون : منتظر توام ... و به میز اشاره کرد دوباره گفت : مگه همینو نمیخواستی.. کیو با تعجب پرسید : چی رومیخواستم ...! شیوون به صندلیش تیکه زد دوباره به میز اشاره کرد گفت : صبحانه بخوریم... کیو تازه متوجه منظورش شد گفت : ولی من صبحانم خوردم ... این تو ...
شیون نذاشت ادامه بده در ادامه گفت : خوشم نمیاد بهم دروغ بگی ... در ضمن از کی تا حالا یه قهوه میتونه جای صبحانه رو بگیره.. اون لحظه فکرشو هم نمیکرد با اینکه کنار خانواده ش هواسش بهش باشه ... بشین.. از گفته شیوون به خود امد مقابل او رو صندلی نشست. شیوون با اینکه میل به خوردن نداشت اما هم میز بودن با او اشتهاش بازشد با اشتیاق مشغول خوردن صبحانش شد... سکوت بینشون با سوال کیو شکسته شد ازش پرسید: برای امروزبرنامه خاصی نداری... نمیخواهی بری بیرون دوری تو شهر بزنی... شیوون با خورن یه قلپ از آب پرتقالش گفت : هنوز فکرشو نکردم .... کیو: اینکه فکر کردن نمیخواد ... این همه جای تفریح میتونی هر روز بری ببینی....شیوون با تمام کردن صبحانش گذاشتن دستمال روی پاش به روی میز بلند شد گفت : حوصله گردش ؛ رفتن از اینجا به اونجا رو ندارم ...همین که راضی شدم تن به این سفر دادم برام کافی .. الان که فکر میکنم همون بهتر که قبول نمیکردم .. آخه اینجا چی داره.. یه شهری درست مثل سئول خودمون و خودشو رو مبل انداخت به خوندن مجله توی دستش شد. کیو همونجا کنار میز که نشسته بود گفت : ولی اینجوری که نمیشه... مدام خودتو تو اتاق حبس کنی.. فکر میکنی اینجوری به حال ؛روزت کمک میکنی... شیوون در حال برسی مجله بود گفت : اگه حوصلت سر رفته میتونی خودت تنها بری این دور بر بگردی... کیو خمی به ابروش داد از کنار میز بلند شد به سمتش امد چنگی به مجله زد از دستش قاپید با همان چهره گفت : دیگه داری دیونم میکنی... شیوون دست انداخت تا مجله رو از دستش بگیره اما او نگذاشت دوباره گفت : تا کی میخواهی اینجوری باشی... شیوون : میخواهی چکار کنم و از جاش بلند شد دستی به دور کمرش انداخت به سمت خودش کشید لبخند زد به چشمهاش نگاه کرد گفت : میخواهی بریم تو اتاق بهت یه حال خوبی بدم ... کیو: یاااااااا .. من دارم باهات جدی حرف میزنم... شیوون بی توجه به حرف او چشمکی زد گفت : منم دارم جدی میگم... کیو دستش از دور کمرش آزاد کرد چرخید به سمت اتاق میرفت گفت : ولی من برات یه برنامه خوب چیدم ... شیوون : چه برنامه ای ..؟ کیو : الان نمیتونم باید .. صداش به خاطر تو اتاق بودن خوب واضع نبود شیوون به دنبالش به سمت اتاق رفت تو چارچوب در ایستاد پرسید : این چه برنامه ای که نمیتونی بگی.. کیو سر به داخل کمد مشغول گشتن به دنبال لباس مناسب با پیدا کردن جلوی او گرفت : چطوره...؟ شیوون : چرا چیزی نمیگی... کیو از کمد جدا با بستن در کمد ابرو به بالا گفت : چون میخوام برات سوپرایز بشه ... شیوون بهش نگاه کرد با بی توجهی از چارچوب جدا لبه تخت نشست گفت : ولی من نمیام حالا میخواد هرجا باشه..
کیو: اینقدر لجباز نباش مطمئنم خوشت میاد... شیوون : به یه شرط ... کیو: شرط بی شرط... شیوون : اگه میخواهی باهات بیام باید این شرط قبول کنی ... کیو: خیلی خب بگو میشنوم... شیوون : بیا اینجا بشین تا بهت بگم ... کیو متوجه کلکش نشد برای شنیدن شرطش کنارش نشست گفت : خب ... شیوون خنده ریزی کرد و یه دفعه اونو رو تخت خوابوند روش قرار گرفت گفت : شرط من اینه ... حالا میخواهی بشنوی... کیو: مسخره .. برو کنار... شیوون : عاشقشم... کیو با دست به سینه فشورد از خودش جدا کرد اونو رو تخت انداخت... شیوون رو تخت برو آرنجش تکیه زد گفت : هنوز شرطم رونگفتم.... کیو : لازم نیست تو بدون شرط هم بامن میایی... شیوون با انداختن یه ابرو به بالا گفت : مطمئنی... کیو با تکان دادن سرش بهش فهماند ..شیوون: ولی من هنوزم حاظر به امدن نیستم... کیو: اوه ه مگه به دست خودته ... قرار هرچی من بگم بشه ...
*******************
ساعت 6 غروب ...
توی تاکسی نشسته بود به اطراف نگاه میکرد تا اون لحظه نمیدونست که کیو چه برنامه ای براش دیده چه کار میخواد بکنه نگاهش از بیرون گرفت پرسید : هنوزم نمیخواهی بگی کجا داریم میریم... کیو با پرسش او همون جور که بیرون رو تماشا میکرد گفت : اینقدر عجول نباش یکم دیگه صبر کن میفهمی...
شیوون : چرا امدیم اینجا... اینجا که یه باشگاه... کیو در حالی که به ساختمان نگاه میکرد چرخید گفت : میدونم... شیوون : میخواهی ورزش کنی... ولی الان که وقت ورزش کردن نیست بهتره برگردیم و چرخید تا برگردد با صدای یه نفر که کیو رو صدا زد به سمت صدا سری چرخاند بعد به کیو نگاه کرد ... کیو دستی به سمت او تکان داد که باعث تعجب شیوون شد... تو اونو میشناسی.. شیوون پرسید .. گیو نکاهش کرد گفت: نه زیاد... تازه باهم آشنا شدیم... شیوون خم به ابرو آورد گفت : کی.. توکه با من بودی اونوقت چطور .. کیو ادامه حرفش با جمله خودش نیمه گذاشت گفت : بیا بریم بعدا برات توضیح میدم ... و اونو به داخل باشگاه برد.....
دونییییی طفلی دلش شکست هییییی
خدا رو شکر از اون انتر خبری نبود یه قسمت راحت بودیم خخخخ
الان کیو باید این فرصت غنیمت بشماره میخشو محکم بکوبه بلکه شیون بهتر بشه,شیون کاشکی تو این سفر بهتر بشه
پری جون دستت درد نکنه همینطور اجی گلم فهیمه جون
خوبب عشق دونگهه یه طرفه بود....
اوف من از جسیکا متنفرم...
شیوون حالشش خوب میشه....
خواهش عشقم...من ممنونم که میخونیش
خیلی خوب بود خسته نباشید
خواهش عزیزدلم
راستی این قسمت 15 نباید باشه؟ 14 که قبلی بود.
اههه راست میگی اشتباه کردم... شرمنده... خخ...درستش میکنم...
سلام گلم .
. دنبال یه راهه تا اون رو از این حال و هوا در بیاره . اگه کیو نبود شیوون بیشتر توی خودش فرو میرفت واقعا وجود کیو برای شیوون غنیمته
. البته اگه او دختره ی عو/ضی بذاره .


البته فقط یه حدس بود شاید هم یه اتفاق همین طوری بوده باشه و من زیادی خیال پردازی کرده باشم.


چه عجب توی این قسمت از اون دختره ی اویزون خبری نبود .
کیو همش به فکر شیوونه
امیدوارم شیوون از پیشنهاد کیو خوشش بیاد و یه کم از اون جو بد فاصله بگیره . واقعا روحیش خراب شده.
دونگهه هم گناه داره جواب رد شنید ولی باید بپذیره کیو کس دیگه ای رو دوست داره .امیدوارم اونم یکی که براش ارزش قائله پیدا کنه با هم باشن.
راستی اونی که سوییچ دونگهه رو داد دستش کی بود؟ ممکنه مثلا هیوک بوده باشه و بعدا به هم برسن؟
ممنون عزیز دلم خیلی قشنگ بود.
سلام خوشگلم...

اوف جسیکا من ازش متنفرمممممممممممممم.
اره کیو نعمته برای شیوون....
اره شیوون افسردگی گرفته...
هی ...دونگهه عششقش یه طرفه ست...
افرین..اون هیوکه... و هیوک که باشه یعنی چی
خواهش خوشگلم...مممنون که میخونیششششششششششش
دونگهه دید که کیو اونو مثل داداشش دوستداره چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه عزیزم کیو چقدر مهربون و خوبه اگه شیوون کیو رو نداشت چیکار میکرد
خوب چون دونگهه عاشق کیوهه...


هی خوبه که شیوون کیو رو داره
ماهی بیچارم
مرسی عزیزم
خواهش عزیزم...
مگه اینکه همین کیو حریفت بشه این کارا چیه میکنی بچه
مرسی بیبی
اره همینو بگو...خواهش عشقم