SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 3


 


خوب همنجور که قول دادم دارم هر شب اپ میکنم....

بفرماید ادامه....

 

قسمت سوم


با عوض کردن لباسم به آشپزخانه رفتم و کنار مادر روی صندلی نشستم خانواده دایی به خاطر کار دونگه مجبور شدن از سئول نقل مکان کنن به جیجو برن و ازاون موقع تا حالا چهار سال از رفتنشو میگذره و خیلی کم باهاشون در ارتباط بودیم هرزگاهی مامان به دایی زنگ میزد جویایی حالشون میشد و حالا با امدن دونگه همه البته به غیرازمن خوشحال بودن چند دقیقه ای سکوت بود  تا اینکه مادر سرحرف رو باز کرد. 

مادر: دونگه عزیزم نگفتی دلیل امدنت به سئول چی..؟

دونگه : به خاطر کارم امدم..."

مادر با تعجب: بخاطر کارت.... مگه برای کارت تو جیجو مشکلی پیش امده..!

دونگه : نه...کارم اونجا خوبه مشکلی ندارم.."

مادر: پس .... دونگه نذاشت مادر ادامه بده دوباره گفت: به خاطر یه کی از طرحهام که توست یه شرکت پذیرفته شده امدم تا باهاشون قرارداد ببندم..."

مادر ازین حرف دونگه خوشحال شد بهش تبریک گفت ولی من تیکه همیشگیم رو بهش انداختم گفتم: پس بلااخره یکی پیدا شد از طرحهات خوشش بیاد و بهش لبخند زدم. مادر از این برخورد من نسبت به او کمی ناراحت شد و به سمتم نگاه کرد گفت: کیو هیون این چه طرز برخورد با پسر داییت یکم مودب باش..." و رو به دونگه کرد گفت: ناراحت نشو عزیزم این عادتشه ولی واقعا بهت تبریک میگم عزیزم..."

من امدم ....من امدم... جیو بود همیشه با سر،صدا وارد میشد. به سمت آشپزحانه امد و با دیدن دونگه جا خورد خوشحال شد و به سمتش امد با خوشحالی گفت: اوه ه ه .. ببین کی اینجاست.. پسر کی امدی..؟ دونگه هم از دیدنش خوشحال شد گفت: تو..تو باید جیون باشی.. درسته... پسر چقدر بزرگ شدی .. این لباس چقدر بهت میاد..." جیو تازه از دبیرستان امده بود و لباس مدرسه به تن داشت با خوشحالی به سمت دونگه امد و کنارش نشست و شروع به صحبت کردن کرد. بعداز پایان صحبت رو به مامان کرد پرسید: بابا کجاست .. هنوز برنگشته..؟

از این جمله جیو مامان یه نگاه به دونگه و بعد با یه لبخند ساختگی روی لب گفت: نه.. تو شرکت کارش زیاده دیر میاد خونه."

دونگه: آقای چو هنوز تو همون شرکت هستن..."

مادر: اهممم.... این روزا تو شرکت کارش زیاد شده به همین خاطر دیر میاد..."

بعد از خوردن غذا و جمع کردن میز دونگه به اتاق جیو رفتن و قرار شد تو این مدتی که دونگه خونه ماست تو اتاق جیو و پیش او باشه . منم رفتم به اتاقم روی تخت دراز کشیدم و با خوندن یه کتاب مشغول شدم.

 ***********

شب شد و پدر هنوز برنگشته بود. او بیشتر وقتها توی شرکت تا دیر وقت کار میکرد حتی بعضی وقتها هم اضافه کاری میکرد . درحال مطالعه کتاب بودم که پدر امد ساعت دقیقا 10 شب نشون میداد و تازه از شرکت به خونه برگشت . از تخت جدا شدم به سمت در رفتم خواستم باز کنم صدای مادر که داشت با پدر حرف میزد از پشت در شنیدم. مادر داشت با نگرانی با پدر صحبت میکرد و امدن دونگه رو بهش میگفت و از اینکه از ماجراشون بفهمه چی میشه... از صدای پدر که جواب مادر میداد میشد فهمید که چقدرخسته و درمونده شده و حالا هم با این وضعیت باید میساخت  پشت درایستادم چشمهامو بستم.

  *******************************

صبح روز بعد سرحال ،قبراق زودتر ازهمه بیدار شدم صبحانه نخورده کولمو با چند تا از طرحهام برداشتم که موقع برگشتن به خونه کسی متوجه موقعیتم نشه.. اما از بد شانسیم موقع خروج از اتاق با دونگه برخورد کردم که داشت ازپله ها پایین میومد و با دیدن من صدام زد: کیو.. برگشتم بهش نگاه کردم.

دونگه: کجا داری میری...؟

کیو: مشخص نیست.."

دونگه: چرا... اما.. یه نگاه به ساعت و دوباره رو به من ادامه داد: امروز که جمعه ست و این موقعه که....

من که تازه متوجه اوضاع شدم با بالا،پایین کردن سرم گفتم: هاااا... آره.. یعنی منظورم اینه باید برم خونه دوستم از اونجا باهم میریم جایی و پرسیدم : تو کجا ...؟ دونگه خنده ای کرد گفت: مشخص نیست.." کیو بهش نگاه کرد و با گرفتن جواب دوباره گفت: تو هنوز این عادتهاتو ترک نکردی... تا ورزش نکنی سرحال نمیشی ..نه.." دونگه با لبخند به سمتم امد گفت: این عادت نیست.. ورزش آدم سالم نگه میداره و در ضمن...... میدونستم اگه ادامه بده ول کن نیست و میشه یه متخصص ورزش خواست ادامه بده اما با حرف من که به سمت در میرفتم گفتم: خب بابا تسلیم هر کاری دوست داری بکن ولی من باید برم دیرم میشه ...ناتمام موند و ازش جدا شدم و اونو به حال خودش گذاشتم. نزدیک بود به خاطر وراجیهای او که هیچ وقت هم کم نمیاره دیر به محل کارم برسم هر چند با کمی منتظرشدن اتوبوس کمی دیر رسیدم.

کیوهیون .... با صدای که درست از بالا روی طراز امد سرجام ایستادم و بهش نگاه کردم. به ساعتش نگاه کرد گفت: کمی دیر کردی... با عذرخواهی من دوباره ادامه داد: سعی کن همیشه سروقت بیایی ..برای من زمان خیلی اهمیت داره...." با اطاعت کردن و گفتن حالا برو رفتم داخل و چند دقیقه بعد با پوشیدن لباس فرم حاظر به یادگیری شدم. به خاطر ذهن باهوشی که داشتم تونستم تمام نکاتی که آجوما بهم گوش زد میکرد تو ذهنم بسپارم و یادبگیرم و خوشحال خندان شروع به اولین روز کاریم کردم.

**************

شب از خستگی تازه به تختم رفته بودم و هنوز چشمام نبستم صدای مادر که بلند صدام میزد از جام پریدم به سمت اتاقشون رفتم. مادر نگران کنار پدر نشسته بود بهش نگاه میکرد و از من هم میخواست که کاری بکنم. من که هنوز گیج شده بودم چی شده اما با دیدن دست پدر که روی قلبش بود به سختی نفس میکشید ترس برم داشت به سمتش رفتم گفتم: چی شده پدر... حالت خوبه نیست..؟ اما پدر توان جواب دادن رو نداشت و مادر که نگران بود گفت: پس منتظر چی هستی زود زنگ بزن آمبولانس بیاد. ترسیده بودم با صداهای منو ،مادر  جیو و دونگه هم به اتاق پدرامدن ومن به سمت تلفن رفتم شماره اورژانس گرفتم... با رسیدن آمبولانس من به همراه  مادر پدر رو به بیمارستان بردیم و دونگه پیش جیو که نگران حال بابا بود ماند تا تنها نباشه.

تو سالن بیمارستان نگران، مضطرب ایستاده بودیم و منتظره امدن دکتر بودیم. چند دقیقه دیگه دکترامد و گفت: یه حمله کوچک قلبی بوده و به خاطر فشار زیاد که بخودش آورده باعث شده اینجوری بشه و زیاد خطرناک نیست اما شما باید از این به بعد مواظبش باشید که به خودش زیاد فشار نیاره تا دوباره دچار این مشکل نشه و با گفتن میتونید ببینیدش از دکتر تشکر کردیم به سمت اتاق بابا رفتیم.

چند روزی بابا تو بیمارستان ماند تا مداوا بشه و من بیشتراز اینکه نگران کارم باشم نگران بابا بودم که حالا با این وضعیت چطوری میخواست ادامه بده و از طرفی هم براش سخت بود. تو حیاط بیمارستان روی نیمکت نشسته بودم فکر میکردم با این وجود دیگه نمیدیدم  چیزی پنهان کنم و مجبورم همه چیز رو بگم اما بازم میترسیدم با گفتن این موضوع حال پدر بدتر بشه ولی چاره ای نداشتم باید میگفتم تا دیگه پدرمجبور نباشه این قدر سختی رو به دوش بکشه و این جوری مریض بشه.. با صدای زنگ گوشی به خودم امدم دونگه بود زنگ زده بود از حال بابا بپرسه و با گفته من که فعلا باید تو بیمارستان باشه و چند دقیقه صحبت با هم تماس رو قطع کردم.

شب توی اتاق کنار پنجره ایستاده بودم به آسمان به ماه به ستاره ها که با خیال راحت در حال تابیدن هستن نگاه میکردم و فکراینکه که چه باید بکنم  بگم... یا نه....نمیدونستم ...نمیتونستم چی پیش خواهد آمد شب سخت ؛طولانیه انگار نمیخواست تمام بشه. برای اینکه کمی از این حسی که تو وجودم بود رهایی پیدا کنم به کنار میزم رفتم با برداشتن یه کاغذ و مداد سیاهم شروع کردم به کشیدن تنها با وجود این کار میتونستم کمی آروم بگیرم و به هیچ فکر نکنم. نفهمیدم کی و چه موقع از شب روی میز خوابم برده بود وقتی بیدار شدم از دیدن دونگه که درست کنار میز ایستاده بود و داشت به طرحهای روی میز نگاه میکرد و لبخند میزد جا خوردم و با  گفتن: تو .. تو اینجا چکار میکنی... " چرا بدون اجازه امدی...؟

دونگه هنوز داشت به طرح توی دستش نگاه میکرد و جوابی نداد. کاغذ از تو دستش کشیدم که باعث شد به حرف بیاد: در زدم اما نشنیدی.. اینارو دیشب کشیدی... هنوزم شبها تا دیر وقت بیدار میمونی طرح میکشی."

کیو: خب آره.. وقتهای که خوابم نمیبره اینجوری سرگرم میشم و خواستم ادامه بدم که چشمم به ساعت روی میز خورد. ساعت دقیقا 8 رو نشون میداد ومثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشه از جام پریدم که با این حرکت من دونگه تعجب کرد پرسید: یدفعه چت شد...؟ در حالیکه به دنبال لباسی میگشتم جواب دادم: دیرم شده باید برم سرکارم...  برای یه لحظه ایستادم و به او نگاه کردم که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد.. دونگه: تو.. تو.. مگه... ! تازه متوجه شدم که چی گفتم برای اینکه اوضاع رو جمع جورش کنم گفتم: به دوتا از دوستام قول دادم  امروز یه جای رو برای به نمایش گذاشتن طرحهامون ببینیم به همین خاطر دیرم شده باید قبلا میرفتم و دوباره به او نگاه کردم و از تغییر حالت چهرهش مشخص شد حرفم باور کرده با برداشتن لباسم ازش خواستم از اتاق بیرون بره تا من لباسم عوض کنم....

  به خاطر تاخیر زیادم مجبور شدم از در پشتی وارد بشم چون اگه بازم منو میدید که دیر امدم دوباره باید به تذکرهاش گوش میدادم. آروم و بدون سر،صدا به سمت رخکن لباس ها رفتم و مشغول تعویض لباس شدم وبا مرتب کردن سر شکل از رخکن بیرون می امدم که یه لحظه خشکم زد، ایستادم از شانس بدم درست رو به روم  با ابروهای درهم جلوی در ایستاده بود. هیچ تکونی نمیتونستم بخورم نه میتونستم به عقب برم و نه از دستش فرار کنم همون لحظه موبایلم زنگ خورد اول بیخیال شدم جواب ندادم.. دوباره زنگ خورد این بار فقط با گفتن بعدا تماس میگیرم دوباره قطع کردم... او هنوز بدون اینکه به چهره اش تغییری بدهد همون جور بهم نگاه میکرد تا اینکه حرف زد: یادت روز اولی که امدی چی بهت گفتم.. نگفتم برای من وقت اهمیت زیادی داره حالا میخواد چه تو کار شخصی باشه چه تو امور خونم گفتم یا نگفتم... " از ترس زبونم بند امده بود جوابی ندادم... دوباره گفت: چرا همون جور ساکت وایستادی جواب نمیدی.... چه چیز مهمتر از کارته که باعث میشه دیر بیای.... هاااااا... نکنه یه جای دیگم هم کار میکنی... آره..؟ در حالی که هنوز میترسیدم جواب بدهم اما با سوال آخر او مجبور به حرف شدم: نه خانم ..من جای دیگه ای کار نمیکنم... راستش... نذاشت ادامه بدهم جلوتر امد دوباره گفت: نکنه چون فکر کردی یه آدم خوبی هستم زیاد سخت نمیگیرم...آره.." ازحرفش تعجب کردم که مجبور شدم بهش نگاه کنم و او ادامه داد: پس درسته حدس زدم..." جلوتر امد گفت: بذارازهمین الان بهت بگم  پسرجون اشتباه فکر کردی و خوب گوش کن ببین چی میگم.. من شاید یه ذره خوب باشم اما به شدت مخالف بی نظمی هستم و هیچ وقت هم از این موضوع نمیگذرم شاید رو یکی دوبار نادیده بگیرم اما وقتی کسی رو که ببینم بیش از حد بینظمی میکنه بیرونش میکنم تا درسی برای بقیه بشه...... از حرفهای که میزد یاد روز اولم افتادم که آجوما بهم دربارش میگفت و بهم هشدار میداد ولی من زیاد اهمیتی نمیدادم ولی حالا که خودم واضع درحال دیدن و شنیدن بودم حرف آجوما قبول داشتم . بعد از تمام شدن حرفهاش با همان نگاه بهم خیره شده بود و منتظر جوابی از من بود. نگاهمو ازش گرفتم سرم پایین کردم گفتم: ببخشید خانم دیگه تکرار نمیشه....سعی میکنم از این به بعد زودتر بیام...."

او با شنیدن این جمله من چیز دیگی نگفت و فقط بهم نگاهی انداخت و از رخکن خارج شد و بعدش آجوما امد گفت: تو که هنوز اینجا وایستادی زود باش بیا کلی کار داریم ... با گفتن باشه امدم از در رخکن بیرون امدم که دوباره گوشیم زنگ خورد از جیبم درآوردم و دیدم سونگمین هستش جواب دادم: الو ..سونگمین." سونگمین که ازعصبانیت جوش آورده بود پشت تلفن داد میزد : یااااا.. کیوهیون چرا وقتی زنگ میزنم قطع میکنی.... چرا جواب پیام هامو نمیدی... اصلا معلوم هست تو کجایی پسر... از دانشگاه رفتی بی خیال همه چی شدی ... یالا بگو کجای... بگو..." ازعصبانیت سونگمین خندم گرفته بود میخندیدم که این امر باعث شد دوباره داغ کنه... یاااااا کیوهیون ....نذاشتم ادامه بده پرسیدم: چی شده سونگمین...؟

سونگمین در حالی که هنوز عصبانی بود گفت: چی شده... تازه میپرسی چی شده ... پسر از همه چی بی خبری تازه میپرسی چی شده..." کیو: میخواهی بگی چی شده یا اینکه من قطع میکنم..." گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم که صدای سونگمین میامد که میگفت: صبر کن.. قطع نکن....باشه میگم..." گوشی رو دوباره بالا آوردم گفتم: به نال من کار دارم..." سونگمین: استاد مدام سراغت از من میگیره دیگه نمیدونم چی بهش بگم... از بس با هر بهونه ردش کردم دیگه خسته شدم وقتی زنگ میزدم جواب نمیدای دیگه میخواستم همه چیز رو به استاد بگم ...."

سونگمین تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم و از مشکلم  بهش گفته بودم خبر داشت و همیشه کنارم بود. خیلی دلش میخواست کمک حالم باشه اما خود او هم زیاد اوضاع چندان خوبی نداشت و کمک زیادی نمیتونست بهم بکنه و تنها کاری که از دستش بر میومد هوامو دو را دور داشت اما با زیاد شدن مشکلاتم به کلا فراموشش کرده بودم حتی یه تماس هم باهاش نداشتم.

 الو...الو... کیو میشنوی چی میگم.."

با حرفش به خودم امدم.. آره میشنوم..." سونگمین: چه کار میکنی پسر میایی خودت با استاد صحبت میکنی.."  کمی مکث کردم و دوباره گفتم: من دیگه نمیام سونگمین خودت یه جوری حلش کن..." سونگمین: معلوم هست چی میگی پسر... زده به سرت...یعنی چی دیگه نمیای.. نکنه میخواهی قید همه چی رو بزنی.... یعنی منظورم... نذاشتم ادامه بده دوباره گفتم: آره... دیگه هیچی به غیر از کارم مهم نیست... دیگه نمیخوام ادامه بدم.." سونگمین: یاااااا... کیوهیون... تو دیونه شدی..." کیو: متاسفم سونگمین... و در حالی که سونگمین مدام از پشت گوشی صدام میزد تماس رو قطع کردم و با بغضی که کرده بودم به گوشیم نگاه کردم زیر لب گفتم: منو ببخش سونگمین.... دوست داشتم باهم معروف بشیم اما دیگه نمیتونم.. متاسفم.." سونگمین همچنان به گوشیم زنگ میزد اما توجهی نمیکردم و خاموش کردم.

با صدای زن در حالی که با موبایلش حرف میزد از پله ها پایین میامد به خودم امدم و با دیدن من تو سالن یه لحظه تماسشو نگه داشت به من نگاه کرد گفت: تو که هنوز وایستادی چرا کارتو انجام نمیدی.." با گفته چشم الان انجام میدم دوباره مشغول صحبت شد و از حرفهای که پشت تلفن با اون شخص میزد معلوم بود درباره یه شرکت هست. هنوز همونجا ایستاده بودم که آجوما گفت: پس چه کار میکنی پسر زود باش بیا.." با گفتن بله امدم به سمتش رفتم.

مشغول تعویض گلها خشکیده توی گلدان بودم که صدای زن رو که آجوما رو صدا میزد جلب شد به سمتش رفتم گفتم: با یکی ازراننده ها برای خرید رفته..."    زن ادامه داد: پس هر موقع امد بگو بیا توی اتاقم باهاش کاردارم و تو هم هر موقع کارت تمام شد میتونی بری..." با اطاعت کردن من او به سمت اتاقش رفت.   چند دقیقه بعد آجوما از راه رسید و با گفته من به اتاق او رفت و چند دقیقه ای نگذشت که دوباره برگشت. اولش فکر کردم که درباره من چیزی میخواست بهش بگه اما چهره او بجای اینکه ناراحت باشه بیشتر خوشحال بود و از این بابت خیالم راحت شد یه نفس عمیقی کشیدم.. به محض پایین امدن به سمتش رفتم و چهرمو کمی غمگین کردم گفتم: چیزی شده ... درباره من بود.. میخواد بیرونم کنه.." آجوما با همان حالت به سمتم چرخید گفت: چی میگی پسر ... برای چی بیرونت کنه ..مگه تو کار اشتباهی کردی..." من با همان حالت نسبتا غمگین در جوابش گفتم: آخه گفتم حتما به خاطر رفتار امروزم مشکلی درست کردم و میخواد.... آجوما نذاشت ادامه بدم و در جواب حرف من با لبخند برگشت گفت: نه پسر جون ..چیزی درباره تو نگفت...فقط ....دوباره نذاشتم ادامه بده گفتم: فقط چی... نکنه چیز دیگی شده.." آجوما با خنده دستهاشو به صورتم نزدیک کرد گفت: شیوون داره میاد... شیوونی من داره برمیکرده... داره میاد که برای همیشه اینجا بمونه.... اون داره میاد...." من با تعجب بهش نگاه کردم پرسیدم: شیوون.. شیوون کی..؟ آجوما جواب داد: تو شیوونی رو نمیشناسی..." ازبس خوشحال بود یادش رفته بود که من تازه امدم و از هیچ چیز خبر ندارم... با کمی نگاه کردن به من که همون جور کنجکاوه برای دونستن بهش نگاه میکردم به خودش امد گفت: امان از این حواس اصلا یادم نبود که تو تازه امدی و تو شیوون رو نمیشناسی..." کیو: خب ... مگه اون کیه...نکنه نفر سومی که ازش حرف میزدی این.. این.."

آجوما: آره خودشه... درسته.. اسمش شیوون و تنها پسر خانم همیشه دلم میخواست یه پسری مثل اون میداشتم بهش افتخار میکردم اما نشد... ولی از موقع که به اینجا امدم دیدمش اونو مثل پسرنداشتم دوست داشتم و همیشه خواهم داشت... حالاهم بعد از مدتها داره از آمریکا بر میکرده تا اینجا بمونه رو شرکت پدرش که موقع فوتش بهش ارث رسیده رو اداره کنه..." از شنیدن مرگ پدرش زیاد تعجب نکردم چون قبلا آجوما بهم گفته بود که موقع برگشتن از شرکت ترمز ماشین نمیگیره و باعث میشه با یه کامیون تصادف کنه و فوت کنه...

کیو: پس باید حتما آدم جالبی باشه... که اینجوری شیفتش شدی..درسته.."

آجوما با تکان دادن سرش گفت: مطمئن باش تو هم ببینیش ازش خوشت میاد پسر به نجیبی و خوبی اون نمیتونی پیدا کنی و با این حرفش به سمت من چرخید گفت: از حرفهام بد برداشت نکن تو هم از موقع که امدی مثل پسر نداشتم میمونی بهت افتخار میکنم و مطمئنم خانواده تم به داشتن همچین پسری افتخار میکنن..." بهش لبخند زدم و ازش ممنون شدم و بعد دستم گرفت گفت: خب دیگه حالا بهتر بریم سرکارمون از الان تا فردا حسابی باید کار کنیم خونه رو برای امدن ارباب جوان آماده کنیم و لبخند زنان به سمت آشپزخانه رفت و منم به دنبالش رفتم..

با تمام شدن کارم لباسمو عوض کردم و با خداحافظی از آجوما به سمت خونه راه افتادم. توی ایستگاه اتوبوس نشسته به حرفهای آجوما فکر میکردم که چطور راحت درباره اون شخص میگفت و میخندید و از اینکه قرار فردا برگرده خوشحال بود. با امدن اتوبوس ازافکار خارج شدم سوار اتوبوس شدم اما هر کاری میکردم نمیتونستم از تعریف های که آجوما میکرد دست بکشم ولی چاره ای نداشتم و باید تا فردا صبر میکردم اونوقت میتونستم اون شخص و تعریف های که آجوما ازش میکرد رواز نزدیک با چشم خودم میدیم تا باورم بشه.....

     

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
sogand پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 11:47

مرسی بیبی

خواهش عشقم

wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:30

دلم برای دونگهه میسوزه خیلیییی عشقش یک طرفست ,کیو بدجوری ناراحتش میکنه
هر چند همین یه نفر عذاب میکشه ,ولی خوشم میومد کیو یه بلای صاف سرش نمیاد خخخ

اره عشق دونگهه یه طرفه ست....

wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:16

حالا من اینجا چه غلطی بکنم هاااا
ولی یه سوال این دوستت اخر دراماتیکه هاااا شخصیت شیونش عالیه
نمی دونم چرا از وونکیو خوشم نمیاد از کیوون بیشتر خوشم میاد

واقعا؟>.. از وونکیو خوشت نمیاد؟... اقا همه اعتراض دارن که چیه کیوون....ننویس...تو مییگی خوشت میاد...مثل من عجیبیا

WBiL سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 19:26

Sheyda سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 12:26

یعنی اون خانم قراره با دونگهه قرارداد ببنده آیا
بهتر نیست کیو به دانشگاه مشکلش رو اطلاع بده،شاید بعدا تونست دوباره به درسش ادامه
از قسمت بعد هم شیوونی داریم
مرسی عزیزم

اره میخواد ببنده...شاید دانشگاه قبول نکنه....
اره قسمت بعد میاد...خواهش عزیزم

saina سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 01:34

واااااااااییییی این داستان
من اینو خونده بودم وب قبلی ..... اووووو فک کنم خیلی قسمت مونده تا اونجا برسیم خیلی اینو دوس داشتم قشنگگگ بوود ذوق کردم دوباره میخوای باری
خیلیم حرص خوردم همش میخواستم کیو هم یه چیزیش بشه شیوون نگران بشه اخه همش کیو نگران شیوونه
منتظرم برسه اون اخراش جدیدو بخوونم
ممنون مرسییییی

اره خیلی مونده..اونجا میزاشتمش...
هممم؟؟>.. منظورت به داستانهای منه
منم منتظرم هنورز نداده قسمتهای جدید رو...
خواهش عزیزم

tarane دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 22:53

شب خوش یلدا مبارک.
بیچاره کیو همین طور پشت هم برای خودش و خانوادش بدشانسی پیش میاد . بیچاره پدرش اینقدر استرس بهش وارد شد که اخرش مریض شد .
الان مخفی کردن همه چی از دونگهه هم خودش براشون یه معضل شده . همه چی قاطی پاتی شده تو زندگیشون.
جیو اسم برادر کیهیونه؟من حس میکنم تو قسمت اول یا دوم گفته شده بود اسم برادرش هنریه . یعنی اشتباه میکنم؟
به به شیوون هم قراره وارد داستان بشه . چه شود.
ممنون گلم عااالی بود.

یلدای شما هم مبارک خوشگل...
اهم...بیچاره کیو سختی زیاد کشیده....
خخخخخ
شاید اشتباه تایپی بوده... جیو اسشم برادشه...
بله شیوون که اصلشههههه...
خواهش خوشگلم

zeynab دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 20:18 http://sjlikethis.blogsky.com http://

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد