SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 25


 


سلام دوستای گلم...


از این قسمتا دیگه من سکوت میکنم... فقط بگم این داستان من هم کیووون و هم وونکیو و برنامه ای دارم که بعدا میفهمید...

بفرماید ادامه...

 

بوسه بیست و پنجم


 

        (( شیوونم تنهام نذار ))

کیو گره ای به ابروهاش داد نگاهش در سالن بار چرخید به مخاطب پشت خط موبایلش با صدای خفه ای گفت: کی گفته؟... نه ... سونگمین گوشی رو بده به چانگمین ...با عصبانیت غرید: نه...میگم گوشی رو بده بهش...از روی صندلی بلند شد با قدمهای آرام از پیشخوان فاصله گرفت گفت: سلام ...اره ...گفتم که خودم میام...نه...با صدای بلند و عصبانی گفت: میزاری حرفمو بزنم یا میخوای رئیس بازی در بیاری... گره به ابروهاش را بیشتر کرد گفت: کی گفته اون گارسونه توی این بار کار میکرد؟... نخیر... غلط کرده... هیچکی اینجا کسی رو به اسم "جان لیو" نمیشناسه... اون اینجا کار نمیکرد...تو اون رستوران هم مطمینم کار نمیکرده...همون یه روز اومده...اون گارسونم مطمینا از افراد همون باندست... اره... ریختن مشروب روی پای شیوون هم طبق نقشه بوده که شیوونو بکشونن دستشویی ...افرادی هم که دستشوی منتظر شیوون بودن...اره افرادی زیادی همدست این باند... تو کار دست دارن... حتی مطمینم یکشون اشناست ... چهره رنگ پریده ش درهمتر شد به حرفهای مخاطب پشت خط که چانگمین بود گوش داد گفت: اره... یکی که خیلی به شیوون نزدیک بوده... کسی که همه برنامه هاشو میدونسته... خوب...مکثی کرد جمله اش را کامل نکرد به دونگهه شک داشت ولی اسمی نبرد گفت: نه ...این یعنی هیچ سرنخی وجود نداره... نه ...چی شد؟... تماسی چیزی نشد؟...از جواب چانگنین ایستاد گره ابروهایش بیشتر شد چشمانش را بست گفت: نه...مکثی کرد گفت: خبرم کن...باشه...نه کار دارم...اره ...خداحافظ...با قطع تماس گوشی را پایین اورد سرراست کرد نگاه چشمان خسته و بیرمقش بی هدف در بار چرخید که به خواننده جوانی که در گوشه سالن بار گیتار به بغل روی سکوی وسط سالن نشست و شروع به زدن گیتار و خواندن آواز کرد ثابت شد .خواننده ملودی غمگینی مینواخت با صدای خسته آواز غمگینی را میخواند :

دردهای بعد از تو تحمل کننده نیست نفسم... فکر کردم تا ابد هستی اما رفتی...

عشقم غربتت عالمه وقتی نباشی... این گریه ها خیلی کمه وقتی نباشی... وقتی نباشی این قفس معنی نداره... وقتی نباشی آغوشم خالیه...

ارزو دارم در آغوشت بکشم... دست دور تن خواستنیت حلقه کنم... اما چگونه؟.. دستات رو بگیرم پیش چشات بمیرم... آرزو دارم تو چشات نگاه کنم بگم عاشقتم... اما چگونه؟...

آغوشم خالیه و تو نیستی... به هر جا چشم میدوزم جای جای اتاقم خاطره توست ... اما تو نیستی...

این شهر چه تنگه... بی تو این دنیا قفسه...روزهام تاریک شده شبهام تاریکتر...

نگفتم هیچوقت عاشقتم... چه زود دیر شد گفتن عاشقتم... دلتنگی ...تنهایی... مرور خاطرات چه درد ناکه... چه کنم با هجوم گریه هام؟... چه کنم با سیل خاطرها؟...

مشتری که دربار نشسته بودنند یا درحال حرف زدن بود یا در حال نوشیدن، نگاه چند نفر بهخواننده بود .اما نگاه کیو خیس و لرزان بود بدنش از شعری که خواننده میخوانند میلرزید ،درد دل کیو بود که برزبان خواننده جاری بود .قلب کیو از درد رنج آتش گرفته بود ،چشمانش دریای اشک شد .شیوونش ،معشوقش ،عشقی که هچوقت نفهید کیو عاشقش، اسیر چنگال گرگ صفتان بود. نمیدانست شیوونش کجای این شهر بزرگ و بیرحم بود در چه حالی.نمیدانست زنده بود؟ حالش خوب بود؟یا زخمی وبی جان .چه با خود و زمانه لج کرده بود ،چه زود براش دیر شد .به شیوون عشقش را اعتراف نکرد، چه ساده شیوونش را از دست داده بود .نگرانی و بیتابی برای شیوونش جان و دلش را بیتاب کرده بود، با شنیدن این اواز غمگین اضطراب دیوانه اش کرد .اشک بی حیا وبدون اجازه از چشمانش جاری و گونه هایش را خیس کرد ،گریه اش بی صدا و ارام درامد .دیگر نتوانست انجا بیاستد ،به گوشه ای خلوت بی مزاحم احتیاج به گریستن و فریاد زدن داشت .با پاهای لرزان و دوان از بار خارج شد .

آسمان شهر سرخ و گرفته بود ،عصر غمگین و دلگیری را به ارمغان میاورد. کیو با صورتی بی رنگ شده که خیس اشک بود از در بار بیرون دوید به طرف ماشینش رفت با دستی لرزان ریمت ماشین را زد سریع در را باز کرد پشت فرمان نشست .بدون بستن کمر بند ماشین رو روشن کرد با سرعت شروع به راندن کرد. عصر بود خیابان شلوغ ولی کیو توجه ای به شلوغی نداشت با سرعت میراند. نمیدانست به کجا فقط میراند. چشمانش از گریه خیس و تار بود، شعری که خوانده در بارخوانده بود در گوشش زنگار میزد، صدای دیگری نیز در ان فریاد میزد صدای سونگمین که میگفت: " داداشت ناراحت بود... شیوون میگفت تو از دستش ناراحتی ...اشک داداشتو دراوردی...تو داداشتو تحویل اونا دادی... فریادها چون ناقوسی بلند بودنند دیوانه اش کردن، هق هق گریه کیو بلند شد دستانش به فرمان ماشین بیشتر چنگ زد از درد قلب فریاد زد: نـــــــــــــــــــــــــــــه...نهههههههههههههههه.... من تحویلش ندادم... شیــــــــــــــــــــــــــوون... نهههههههههههه...من دوستت دارمممممممممممممم...عاشقتممممممممم... شیوون تو رو خدا بگرد...خداااااااااااااا...نــــــــــــــــــــــه...یه فرصت ...یه فرصت دیگه بهم بده... خدا خواهش میکنم...نههههههههههه...هق هق گریه اش بلندتر واجازه نداد ادامه دهد ،بی تابیش کرد بی اختیار پا روی پدال ترمز گذاشت ماشین به شدت وسط اتوبان ترمز کرد صدای جیغ بلندی از چرخها حین ترمز درامدف خودش هم به جلو پرت شد سربه روی فرمان گذاشت هق قه گریه ش بلندتر شد میانش با صدای آهسته ای زمزمه کرد: شیوونم...من عاشقتم... عاشقت...

ماشین کیو وسط اتوبان ایستاد بود ،کیو داخلش نشسته سربه فرمان چسبانده شدید گریه میکرد. لحظه ترمز هم ماشین های پشت سری چون اتوبان  بود وفاصله زیاد به موقع ترمز کرده به او برخورد نکرده بودنند، با رد شدن از کنار ماشین کیو بوق شدید زده راننده سر بیرون اورد فحش میدانند. بقیه ماشین هم با بوق از کنار ماشین کیو میگذشتند ولی کیو توجه ای نمیکرد فقط شدید گریه میکرد.

****************************

دونگهه نگاه اخم الود و خونسردی به مرد جوان روبرویش بود ولی توجه ای به حرفهای او نداشت ،در ذهنش غوغای به پا بود با خود مجنگید. شیوون را تحویل ان افراد داده بود کار  درستی کرده بود یا نه؟ حتما کارش درست بود.""شیوون داشت بمب خطرناکی میساخت ...مطمینا ان باند گوشمالی به شیوون هم میدادنند تا فرمول بمب را از او بگیرند...ولی حتما تحویلش میدادن ؟...خودشون گفتن فرمول که بگیرن زنده برش میگردونن... البته حق شیوونه...پسر ثروتمند... مفت خورده خوابیده ...یکم باید گوشمالی بشه ...اصلا باید خانواده چویی گوشمالی بشن...همه ثروتمنا باید عذاب بکشن...اونم به پولش میرسه ...یعنی با تحویل شیوون یه مقدار از پولو گرفته...شیوون که فرمولو بگه بقیه پولشو تحویل میگیره... اونم ثروتمند میشه ...دیگه نوکری این خونواده رو نمیکنه... ولی اگه شیوونو زنده تحویل ندن چی؟ ...یعنی اگه شیوون اون فرمولو نگه یا زیر کتک خوردنا تلف بشه چی؟...اون مریضه ...یه بیماری از بچگی داره که نمیتونه درد رو تحمل کنه... نه... بقیه پول میسوزه هیچی جون یه انسان در خطره...نه ...اونا قول دادن ...ولی اگه اتفاقی برای شیوون بیافته ...نه  این امکان نداره ...هیوک دیوونه میشه..."" بی اختیار ذهنش اسم "هیوک "رو اورد برایش نگران شد .خودش هم نفهمید چرا به فکر هیوک افتاد ،نگران شیوون و خانوادهش شد .او با تحویل دادن شیوون میخواست به ثروتی که عمری برای به دست اوردنش دست و پا میزد برسد .بعلاوه انتقامی که از خانواده ثروتمند چویی میخواست میگرفت .ولی نمیدانست چرا اصلا از این کار رضایت نداشت چیزی اذیتش میکرد چیزی که نمیدانست چیست که با حرف مرد به خود امد : شنیدی چی میگم؟...کجایی؟...

مرد جوان دست روی شانه دونگهه گذاشت گفت : دونگهه شی ...دونگهه گره ابروهایش بیشتر شد گفت: چته؟... مرد جوان که دوست پسر یونا بود گفت: شنیدی چی میگم؟... میگم دیگه نمیتونم تحمل کنم... این چندمین باره که بهت میگم یه کاری برام بکن... پای این پسر دوست دخترمو از زندگیم بیرون کن... تو کاری نمیکنی... حالا دیگه میگم حداقل تو این تو این کار بهم کمک کن...این خانواده ثرتمند بچه دار نمیشن ...یه بچه میخوان خارج هم زندگی میکنن... بیا کمک کن...بچه رو بدزدیم...بدیم به این خانواده ...هم از شر بچه خلاص میشم هم به پولی میرسیم... منباهاش قرار گذاشتم...همون کلبه  ای که تو ...دونگهه چهره اخم الودش درهمتر شد با صدای خفه ای وسط حرفش گفت: تو بچه دزدی کمکت کنم؟...دیگه چی... هر غلطی خواستی بکن...من با این هیکلم بیام یه نوزاد 8 ماه رو بدزدم... با دست به سینه مرد جوان کوبید گفت: بروگمشو.. در ماشین رو باز کرد روی صندلی راننده نشست گفت: هر غلطی خواستی خودت بکن... من از بچه و بچه دزدی خوشم نمیاد... گمشو...میان چشمان گشاد شده مرد روی پدال گاز فشار اورد با سرعت راند و رفت.

**************************

شیوون مثل خواب رفته ها سنگین و بی حس بود ،گویی از خواب سنگین بیدار شده باشه تکان کوچکی به سرخود داد خواست چشمانش را باز کند ولی بخاطر چشم بند نتوانست پلکهایش را از هم باز کند .همزمان دردی سوزناک و وحشتناک به جان تمام اجزای بدنش افتاد.جایی از بدنش نبود که درد نداشته باشد، بخصوص سینه چپش که دردش تا مغز استخوانش را میسوزاند .سوزش و حشتناکی حس میکرد همراه درد بدنش حس سرما میکرد .لحظه اول که به هوش امده بود درد را حس کرد، با بیشتر جا امدن حالش احساس سرما کرد. حس کرد کاملا لخت است فقط شورتی به پا دارد .پلکهای بسته ش زیر چشم بند را بهم فشرد از درد ناله زد : آآآآآآآآآآآآآآآهههههه...خواست سرراست کند که از درد گردن دوباره ناله زد زد : آآآآآآآآآآییییییی...سرش را به ارام بالا اورد از درد نفس نفس زد. برای لحظه ای  یادش نمیامد کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده در چه وضعیتی است . با شروع دردها کم کم یادش امد که اسیر دستان افراد بی رحم شده که میخواهند فرمول که تازه کشف کرد را از او بداند .ساعت و زمان را نمیدانست که چند وقت است که اسیر انهاست از کی دارد شکنجه میشود ؟فقط یادش امد که یکبار بخاطر کتک شدید ی که خورد بی هوش شد، یکبار هم سینه اش با سیگار سوزانده شددوباره از هوش رفت.

حال به هوش امد نمیدانست چه ساعتی از روز یا شب است در حالی که تمام این کتک خوردنها و سوزانده شدن مال یک روز بود .حال شب شده بود بیهوش امده بود لخت کامل فقط یک شورت به پایش بود ،همانطور دستانش و پاهایش نشسته به صندلی بسته شده بود .از درد نفس نفس میزد که با نفس زدن قفسه سینه اش بیشتر درد میگرفت نفسش بند میامد ناله وار نفس میکشید : همممم...اهممم...هممم...بدنش هم از درد سرما بخاطر لخت بودن لرزش خفیفی داشت .هنوز خوب به هوش نیامده و موقعیت خود را درک نکرده بود که دستی زیر چانه اش را گرفت سرش را بالا اورد صدای خش دار مردی که در این مدت شکنجه گرش بود گفت: دست به غشت خوبه ها...چرا مثل زنا انقدر غش میکنی...فکر کنم بفروشمت به دلالهای تایلند بیشتر گیرم بیاد... تا...

شیوون تنش از درد بیحال بود نفس هایی هم که میزد با درد بود، بخصوص سینه چپش که بخاطر سوختگی با سیگار درد شدید میکرد.با نفس زدن قلب شیوون هم از در تیر میکشید، نفس هایش به زور بالا میامد با بالا رفتن سرش که دست گونهی به چانش اش فشار میاورد نفس زدن سختتر شد میان حرف گونهی با صدای ضعیفی ناله زد : از جونم چی میخواید ؟... ولم کنید ...من اون فرمولی که میگی نمیدونم چیه...تو رو خدا ولم کنید ...من...گونهی با جواب شیوون چهره اش از خشم درهمتر شد انگشتانش را بهم مشت کرد مشت محکمی به دهان شیوون زد ساکتش کرد. سر شیوون به یک طرف برگشت مزه خون را که شده بود یار همیشگی دهانش را چشید خون لبان زخمیش را سرخ کرد نفسش از درد بند امد با هق  کردن نفسش بالا امد.

گونهی امان نداد تا شیوون چیزی بفهمد دوباره چانه شیوون را گرفت با شدت و محکم سر شیوون را چرخاند گردن شیوون درد گرفت با درهم کردن چهره ناله ضعیفی زد : آآآآآآآآیییی... گونهی با خشم فریاد زد : عوضی حرومزاده...نمیدونی اون فرمول چیه؟...هااااا؟... نمیخوای زبون باز کنی؟...خودتو نزن به اون راه...ما میدونیم تویه فرمول جدید پیدا کردی ...فرمولی که خیلی مهمه... بهتره بگی اون فرمول چیه... خودتو نجات بدی... قول میدم اگه بگی اون فرمول چیه میفرستم بری... فقط اون فرمول رو میخوام بدونم همین...شیوونکه از درد تن که هر لحظه بیشتر میشد بی حالتر میشد نفس زدنش سختتر، سینه و شکم خوش فرم لختش با نفس زدن نامنظم عقب و جلوی میرفت ولی بااینکه حال بدی داشت مطمینا با گفتن فرمول میتوانست خود را نجات دهد ولی نمیخواست حرف بزند نمیخواست فرمولی که کشف کرده بود خیلی مهم بود دست دشمنان بیفتد .از بی حالی درد و ناله وار نفس نفس می زد در جواب گونهی با صدای ضعیفی گفت: من نمیدونم این فرمول که میگی چیه؟... هیچی نمیدونم...با حالت زاری التماس کرد: تو رو خدا ولم کنید... من چیزی نمیدونم... گونهی اخمش بیشتر شد دندانهایش را بهم ساید چانه شیوون را با هول داد به بالا رها کرد فریاد زد: اَاَاَاَاَههه...لعنتی... این نمیخواد حرف بزنه...نیم نگاهی به هیچل که با چند قدم فاصله ایستاد با اخم شدید خونسرد نگاهشان میکرد کرد دوباره رو به شیوون کرد به موهای سر شیوون چنگ زد کشیدئشیوون از کشیدن موهایش که یهوی درد وحشتناکی به جانش افتاد حس کرد پوست سرش کنده شده ناله بلندی زد : آآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییی...

گونهی سر شیوون را به عقب و جلو میبرد فریاد میزد : لعنتی کثافت ...حرف بزن... بگو اون فرمول لعنیت چیه؟... همانطور که موهای فرق سر شیوون را به چنگ داشت سرجلو برد تو صورت شیوون که از درد کشیده شدن موهایش و تکانهای شدید که گردنش خورد درهم ناله های بیجان میزد:آآآآ...آهههه...آآآآآآآآآآآههه... با صدای خفه ای گفت: نمیخوای حرف بزنی نه؟...چطوره بفرستمت به دلا لهای تایلند...به درد فاحشه خونه هاشون میخوری... اونا هم بلندن چطوری زبونتون باز کنن... یهو قهقه بلند چندش اوری زد .هیچل اخمش بیشتر شد نگاهش به گونهی شد برای اولین بار جلوی شیوون حرف زد  با صدای خفه و سردی گگت: خره... این چرت و پرتا چیه میگی ...این مرده... چه به درد فاحشه خونه میخوره... دیونه شدی... فرمولو از زیر زبونش بکش بیرون... این...

گونهی قهقهه اش قطع شد یهو با اخم شد روبه  هیچل کرد گفت: خر خودتی....به درد فاحشه خونه میخوره...خوبم میخوره... رو به شیوون کرد به سینه خوش فرم شیوون که رد سوختگی سیگار لکه سیاهی به جای گذاشته و پوست عسلی تنش با خون سرخ شده بود نگاه هوس الودی کرد با صدای که شهوت در ان هویدا بود گفت: اندامش سکسیه ...میبینی که حسابی رو تن خودش کار کرده... ورزیده و سکسیه...به درد مردهای اونجا که میخوره... تو اون فاحشه خونه ها که فقط زنا نیستند...مردهای هم برای گی ها هستند ...کافیه زیر یکی از اون مردهای وحشی قرار بگیره ...موهای شیوون که به چنگش بود را به شدت کشید عقب و سر شیوون به عقب رفت دردی صد برابر بیشتر به جان شیوون افتاد ناله بلند بی جانی زد : آآآآآآآآآآآآآههههههههه...گونهی غرید: زبونش باز میشه...همه چیز رو میگه...که سر شیوون در دستش شل شد. شیوون از درد دیگر جانی برایش نماند با ناله زدن نفسش بند امد بی هوش شد . گونهی با خشم موهای شیوون را رها کرد فریاد زد: لعنتـــــــــــــــی...کمر راست کرد رو به هیچل با اخم بیشتری که به ابروهایش داد گفت: اینجوری نمیشه... زبونش باز نمیشه...باید روش دیگه ای به کار ببریم...

*************************************

3 فوریه 2012

(( روز دوم ربوده شدن ))

شیوون از درد نایی برای نفس کشیدن نداشت ،دیگر هیچ حسی را درک نمیکرد .نه گشنگی که از دو روز قبل چیزی نخورده بود ،نه درد که تک تک اندامش با ان درگیر بود ،نه ترس و تنهایی که دردها امانی به او نمیداد .امروز روز دومی بود که اسیر شده بودف ولی خود زمان را نمیدانست .از شکنجه بی هوش میشد ،شکنجه گر به او امان نمیداد تا بفهمد چه حالی دارد. حال دوباره به هوش امده بود، نمیدانست از درد شدید یا سرمای شدید بود .با بیحالی قدری سرراست کرد با نفس های که از درد سینه به زور بالا میامد ناله وارا بود بدنش خشک شده بود،  از دیروز تا حالا به صندلی بسته شده بود استخوانش خشک شده بود، قدری سرچرخاند بدنش از سرما درد میلرزید چشمانش را هم بخاطر چشم بند نمیتوانست باز کند سیاهی مطلق جانش را میسوزاند. هنوز موقعیت اطراف خود را درک نکرده که صدای شکنجه گر امد که  گفت: بریز ...یهو ناغافل آب سردی که به سردی یخ بود قطعات یخ به سرو صورت بدن لختش خورد پایین میافتد به شدت به روی سرش ریخته شد تمام تنش را خیس کرد. سرمای سوزانی را به جانش انداخت که تا مغز استخوانش یخ زد ،مغزش صوت کشید نفس اش برای لحظه ای بند امد رنگ صورتش کبود شد  بی اختیار ناله زد : آآآآآآآآآآآآییییی... به شدت لرزید دندانهایش با صدا از سرما بهم میخورد بدنش کاملا لخت بود فقط شورتی به پا داشت .

 

گونهی به هیچل دستور داد هیچل سطل اب سردی که داخلش قطعه های یخ بود را به رویش ریخت و گونهی دست به کمر شد اخم شدید کرد گفت: خوب خنگ شدی؟...حالت جا اومد ؟...حالا بگو اون فرمول لعنتی چیه؟...اون فرمولو بگوخودتو نجات بده... از سرما تمام وجود شیوون یخ زده طوری که درد اندامهای زخمیش را حس نمیکردف از خیسی و سرما میلرزید دندانهایش بهم میخورد سرچرخاند به طرف صدای گونهی با صدای ضعیف لرزانی گفت: من...من نمیدونم... گفتم که نمیدونم...اون فرمول چیه...از چی داری حرف میزنی... گونهی اخمش بیشتر شد رو به هیچل با سر علامت داد. هیچل سطل اب سرد دیگری برداشت رو سر شیوون ریخت ،شیوون از سردی اب که قطعات یخ دوباره به سرو صورتش خورد یهو ریخته اب یکه ای خورد دوباره بی اختیار ناله زد: آآآآآآهههه...بیشتر به خود لرزید ،دستانش از پشت به صندلی بسته شده بود نمیتوانست تکانش دهد .عکسالعمل طبیعی انسان زمانی که سردش است میلرزد این است که دستانش را دور خود میپیچد خود را مچاله کند. ولی شیوون دستانش بسته بود نمیتوانست دستانش را تکان دهد، از سرما و سوزی که زخمایش با خیس شدن اب درد گرفت بود چشمانش خیس اشک شد لبش اینبار نه از سرما که از گریه بی صدا میلرزید ناتوانی درد به گریه ش انداخته بود بی صدا گریه میکرد میلرزید .

گونهی شلاقی که به دست داشت را بالا برد با خشم غرید :حرف بزند بگو اون فرمول چیه یا خودم زبونتو باز میکنم...کاری میکنم که مرغهای اسمون به حالت گریه کنن... شیوون سرش را به سختیو لرزان به طرف گونهی چرخاند به سختی ضعیف و لرزان لای دندانهایش که بهم میخورد گفت: من...من ...نمیدونم... اون فرمول چیه... تو رو...خدا ...ولم کن... من...که یهو سوزشی چون داغی گدازه سینه ش را سوزاند از درد نفسش برای لحظه ای بند امد با صدای بلند بی اختیار فریاد زد : آآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههه... گونهی با شلاق به سینه لخت شیوون که خیس اب بود زد میان ناله شیوون فریاد زد : حرف بزن... بگو چیه؟... شلاق را دوباره بالا برد ضربه ای دیگر اینبار به ران لخت و خیس شیوون زد غرید : یالا بگو لعنتی... رد شلاق ها روی  سینه راست و ران چپ شیوون رد سرخی به جا گذاشتن شیوون بی هدف با ضربه شلاق تقلا کرد خود را شدید تکان داد ناله بلندی زد : آآآآآآآآآآآآییییییییی...با شلاق دیگری که اینبار به شکم چند تکه اش خورد درد وحشتناکتری به جانش افتاد تکان دیگری خورد ولی چون به صندلی بسته بود بی فایده بود درد رد شلاق گویی چاقویی برنده شکم و سینه و رانش را دردی نفسش را بند اورد فقط توانست ناله ای اینبار از درد شدید  بیحال بزند : آآآآآآآآآ... بیحالی دیگر امانی نداد بدنش سست و بی حس شد دیگر هیچ نفهمید سرش کج به روی سینه ش افتاد بیهوش شد .

گونهی که شلاق را دوباره بالا برده بود تا برای چهارمین بار شلاقش بزند فریاد زد : بگو اون فرمول لعنتی چیه؟... با ناله شیوون که سرش شل شد افتاد روی سینه ش از  خشم شلاق را محکم به روی زمین انداخت فریاد زد : لعنتی ...همش غش میکنه...حرف نمیزنه... کثافت ..با چهره درهم از خشم رو به هیچل کرد فریاد زد : بازش کن...

********************************

اداره پلیس

زنرال نگاهش به افراد داخل اتاق چرخید پرفسور یون و مین هو  به همراه چانگمن و سونگمین و افراد پلیس روی صندلی ها نشسته یا در اطراف ایستاده بودنند .کنج دیوار هم کیو تکیه داده به دیوار ایستاده و نگاه خمار و خسته و بیحالش به نقطه نامعلومی بود ژنرال اخمی کرد گفت : تو اینجا چیکار میکنی؟... افسر چو شما مگه مرخصی نیستید ؟... نباید اینجا باشید... چانگمین نگاهی به کیو کرد رو به ژنرال دهان باز کرد که جوابدهد که کیو امان نداد با حرف ژنرال سرراست کرد اخمی به چهره رنگ پریده و بیرمق خود داد با لحنی جدی گفت: بله ...من در مرخص اجباری به خواست شما هستم...ولی من برادر دانشمند چویی هستم... حق دارم تو این جلسه باشم... میخوام بدونم تا حالا در کار چقدر پیشرفت کردید...اصلا چیزی فهمیدید ؟...

ژنرال حال کیو را درک میکرد، میفهمید کیوی که د ررفتار و کردار سنجیده و مهارت در کارش زبان زد بقیه بود حال چرا اشفته و اینطور گستاخ شده بود. به او حق میدادکه این رفتار را داشته باشد ،ولی باید جلوی بقیه افراد سیاست خود را حفظ میکرد طبق قانون رفتار میکرد پس اخمش بیشتر شد گفت: درسته شما برادر پرفسور چویی هستید ...ولی توی این جلسه نباید باشید...این جلسه کاریه... برای اطلاع رسانی به شما نیست...

کیو پشتش را از دیوار جدا کرد با بیشتر کردن اخمش وسط حرف ژنرال گفت: درسته این جلسه کاریه... ولی منم میخوام باشم... درست مثل ...با دست به مین هو اشاره کرد گفت: پرفسور لی که توی این جلسه هستند ...اصلا بهتره منو ندید بگیرد.. هممم؟...شما به بودن من کاری نداشته باشید ...اصلا منو نبینید ...بذارید منم بدونم... ژنرال چهره ش تو هم رفت دهان باز کرد تا اعتراض کند که چانگمین اجازه نداد گفت: قربان بهتره افسر چو رو ندید بگیرد... زودتر به کارمون برسیم... پرفسور دیوید چوی روبده شدن ...ما هنوز چیزی از موقعیت وضعیتشون نمیدونیم...هر لحظه براشون حیاطیه... ژنرال نگاه اخم الودش با مکث از کیو گرفت رو به چانگمین گفت: خیلی خوب ... شروع کن... چانگمین با سرتکان دادن به عنوان احترام به ژنرال گفت: بله...از اونجایی که همتون میدونید که امروز روز دومیه که پرفسور چویی رو دزدیدند ...هیچ سرنخی و ردی وجود نداره...مشخص نیست که کار کیه... هیچ تماسی هم گرفته نشده...هیچ گروهی مسئولیت این ادم ربایی رو قبول نکرده...از اونجایی که مشخصه این ادم ربایی بخاطر پول نیست... اگر بخاطر پول بود تا حالا باید تماس میگرفتند... درخواست میدانند اینکه این ادم ربایی با برنامه قبلی بوده ...همنطور که خودتون میدونید با نقشه که در رستوران اجرا شد پرفسور رو دزدیدند ...ما تا حالا هم علتش رو نفهمیدیم... رو به پرفسور یون و مین هو اخمش بیشتر شد با لحن جدتری پرسید : پرفسور یون...پرفسور لی... شما علت این ادم ربایی رو نمیدونید.؟.. با متعجب شدن چهره پرفسور یون و مین هو که با چشمانی کمی گشاد و گیج نگهش کردن گفت: یعنی اینکه شما روی پروژه خاصی یا چیزی که خیلی مهم کار نمیکنید؟...چیزی که امنیت ملی داشته باشه... همراه اخم چشمانش را ریز کرد سرش را به یک طرف تکان داد گویی جواب خودش را میداد گفت: اگه دارید روی پروژه کار میکنید باید یه نفر دیگه رو میگرفتند... چرا فقط پرفسور چویی رو گرفتن؟... چرا تو اون همه دکتر و دانشمند که توی سازمان وجود داره باید پرفسور چویی که تازه چند ماه هم بیشتر نیست اونجا کارشو شروع کرده گرفتن؟... که کیو وسط حرفش گفت:حتما یه پروزه خاصی دست دیوید بوده درسته؟... همه نگاها به کیو شد که کیو با اخم شدیدی که به چهره بی رنگ و خسته اش داده بودبه پرفسور یون نگاه کرد.

پرفسور یون با سوال و نگاه کیو چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: هااا؟... پروژه خاص؟...نه یعنی هر پروژه ای دستش بود با بقیه همکاری میکرد... بقیه هم ازش میدوسنتند...چیز خاصی دستش نیست... که اینبار مین هو وسط حرف پرفسور گفت: چرا هست... یه چیز خاص که فقط من و دیوید میدونیم... همه  نگاها اینبار رو به مین هو شد. کیو با قدمهای آهسته چند قدم به مین هو نزدیکتر شد اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: یه چیز خاص ؟...چی؟... چیه که کسی جز شما خبر نداری؟... مین هو چهره رنگ پریده ش غمگین بود گفت: دیوید روی یه فرمول خاص داشت کار میکرد ...یعنی یه فرمول جدید و خاص ساخت... رو به پرفسور یون گفت: خیلی مهمه... یه تحول مهم ایجاد میکنه... طرحش از وقتی که تو آمریکا بود به ذهنش رسید... اینجا تکمیلش کرد...یه فرمول خاص که هیچکی ...هیچکی ازش خبر نداره.. رو به بقیه کرد گفت: دیوید روی اون فرمول کار میکرد ...من بهش بعضی موقعا کمک کردم... دیوید فعلا نمیخواست کسی از این فرمول بدونه...میخواست تو یه زمان خاص اعلام کنه... اخمی به صورت غمگینش داد گفت: یعنی برای بدست اوردن فرمول گرفتنش؟... از کجا فهمیدن دیوید همچین فرمولی به سدت اورده...کی فهمیده ؟... ژنرال اخم کرد چشمانش را ریز کرد گفت: پرفسور چوی این فرمولو کجا بدست اورده ؟... یعنی کارشو کجا انجام میداده ؟... سازمان یا یه جا دیگه....

مین هو بدون تغییر به چهره اش وسط حرفش گفت: خوب معلومه تو سازمان ... اون ازمایشات رو کجا غیر سازمان میشد انجام داد ...پرفسور یون اخمی به صورتش داد با حالت جدی پرسید : یعنی الان اون فرمول تو سازمانه؟...مین هو اخمش بیشتر شد گفت: من نمیدونم... یعنی خوب ...مکثی کرد گفت: من به دیوید توی به دست اوردن فرمول کمک کردم... کاملا پیشش نبودم ...نمیدونم چیکارش کرده؟... ولی خوب باید تو سازمان باشه دیگه... تو دفتر کارش جای چه میدونم...حتما همونجا میزاره... کجا میتونه بذارتش... مین هو دروغ گفت می دانست فرمول کجاست ،میداسنت شیوون فرمول را در خانه خودش نگه میدارد. آزمایشتات را فقط تو سازمان انجام نمیداد. در زیر زمین خانه آزمایشگاهی برای تحقیق وجود داشت .مین هو نیمخواست کسی بداند به هیچکی اعتماد نداشت حتی به پلیس و پرفسور یون . با ربوده شدن شیوون بخاطر فرمول مین هو دیگر به هیچکس اعتماد نمیکرد جز کیو ،که در اتاق هم جرکیو بقیه هم بودن، برای عوض کردن بحث فکری به ذهنش رسید چهره ش غمگینتر شد گفت: اگه علت دزده شدن دیوید این باشه... دیوید هیچوقت بهشون نمیگیه... چشمانش خیس اشک شد با صدای لرزانی از بغض گفت: این فرمول خیلی مهمه... اگه برای همین گرفته باشنش حرفی نمیزنه... لو نمیده...انوقت... انوقت اونا با دیوید ...بقیه حرفشو خورد بغض ساکتش کرد سرپایین کرد لبش را بهم فشرد اشک ارام از گوشه چشمانش بیرون لغزید .

همه با حرف مین هو چهرهشان غمگین شد بهم نگاه کردند کسینمیدانست چه بگوید که ژنرال شروع به صحبت کرد : با گفته های پرفسور لی فرمول باید تو سازمان باشه... باید پیداش کنیم... اینکه با مشخص شدن جاسوس تو سازمان وجود داره... کسی فهمیده که پرفسور فرمولی ساخته ...مطمینا اون لوش داده ... ژنرال دستورات را میداد بقیه گوش فرمان بودنند .الا کیو که با قدمهای آهسته و کش دار از بقیه فاصله گرفت، در ذهنش غوغای به پا بود. شیوون فرمولی مهم ساخته بود اون نمیدانست. شاید دلیل شیوون برای مخفی کردن این راز برای حفاظت از جان کیو بود نمیخواست برادرش با دانستن این راز جانش به خطر بیافتد ،ولی این معنی دیگری برای کیو داشت " فاصله". او در کلام برادر شیوون بود نسبت نزدیکی داشت در قلبش عاشقش بود، ولی این موضوع را نمیدانست .اگر بیشتر با شیوون بود ،اگر در ان خانه بود شاید میفهمید. در ابراز عشق و گفتن حرف دلش که عاشقانه و تشنه شیوون را دوست دارد تالل کرده بود حتی بخاطر دعوای مختصر با شیوون قهر کرده بود چقدر فاصلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.

او حال فهمید از کارهای خاص شیوون هم خبر ندارد، او عاشق شیوون بودولی خیلی خیلی از او فاصله داشت، او از عشقش دور بود در ابراز عشق و چه در فاصله ها. شیوونش را گرفته بودنند مشخص نبود در کدام نقطه از این شهر در چه حالی بود به گفته مین هو اگر برای فرمول گرفته باشنش شیوون زبان باز نمیکرد حرفی نمیزد انوقت ان افراد با شیوونش چه میکردنند ؟ مطمینا با شکنجه میخواستند از زیر زبانش فرمول را بیرون بکشند ،با این فکر تن کیو لرزید قلبش تیر کشید نفسش بند امد حتی فکر به این موضوع نفس کیو به شماره میافتاد ،قلبش از درد تیر کشید در  وحشتناکی در قفسه سینه ش حس میکرد با درهم کردن چهره ش چشمانش را بست بهم فشرد نفسش را حبس کرد دستش را به روی سینه ش گذاشت به لباسش چنگ زد گویی میخواست قلبش را از سینه اش در بیاورد پاهایش از درد سست شد برای نیافتادن دست به دیوار گرفت پیشانی به دیوار چسباند با دهانی باز نفس نفس میزد زیر لب میان نفس زدنش نجوا کرد : شیوونم ...شیوونی جونم...تنهام نذار...خواهش میکنم... شیوونم بگرد ...جون دلم خواهش میکنم... قطره اشکی ارام از زیر پلکهای بسته ش بی اجازه بیرون امد لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید که با گرفته شدن بازویش و صدای لرزانی که گفت: کیوهیون حالت خوبه؟... به خود امد ارام چشمانش را باز کرد رو بگردانند با چشمانی خیس و سرخ و پف کرده به سونگمین که با چهره ای رنگ پرده چشمان خیس و نگران نگاهش میکند نگاه پرتنفری کرد. سونگمین اب دهانش را به سختی قورت داد با صدای لرزانی گفت: حالت خوب نیست... رنگتت پریده ... دیروز تا حالا یه سره رو پایی... اصلا نخوابیدی... دیشب هم نخوابیدی ...یکم استراحت کن... یکم... کیو گره ابروهایش بیشتر شد مهلت نداد سونگمین جمله اش را تمام کند بازویش را با شدت از چنگ دست سونگمین بیرون کشید  بدون هیچ حرفی نگاه متنفرش را از سونگمین گرفت با قدمهای خسته و کشدار به طرف در سالن رفت .سونگمین هم آرام و بی صدا اشک میریخت به دور شدنش نگاه میکرد. 

**********************************

( شب عمارت چویی)

کیو با قدمهای خسته و بی رمق که روی زمین میکشید وارد سالن خانه شد. بی هدف به دنبال شیوون در خیابانها کشته بود کار این دو روزش همین بود. به هر جا که فکرش میکرد ردی از شیوونش میتواند پیدا کند رفته بود .ولی هیچ اثری وجود نداشت این دو روز و شب خواب به چشمش نمی آمد و قوتی از گلویش پایین نمیرفت ،شاید لقمه ای آنهم به زود بقیه میخورد .حال هم نیمه شب شده بود خسته از جستجو بی حاصل به خانه برگشت .نه برای خواب و استراحت دچار بی خوابی شده بود برای نیرو گرفت به خانه امد تا شاید خانه که حضور شیوون هنوز در ان احساس میشد به او نیرو دهد .

جلوی در ایستاد سرراست کرد نگاه چشمانی سرخ و خیس و خمارش در سالن چرخید نفس عمیق کشید ،هنوز خانه بوی شیوون را میداد مشامش از عطر تن شیوون پرکرد اما تنش از سرما لرزید. خانه مثل همیشه گرم بود ولی کیو احساس سرما میکرد وحس خفتان داشت .خانه بدون شیوون یخ زده و تنگ بود ،حس میکرد هوایی برای نفس کشیدن نیست. سرما خانه را چون کوه یخی کرد چشمانش را بست و قطره ای اشک ارام از گوشه چشمش راهی گونه اش شد ،نفس عمیقی از تنگی نفس کشید قلبش دوباره از درد تیر کشید ،سرپایین کرد دست روی سینه اش گذاشت چنگ زد با کشیدن نفس عمیق دیگری خواست درد را ارام کند که یهو صدای قدمهای اهسته ای او را به خود اورد چشم باز وسرراست کرد نگاهش چرخید مین هو را دید که با قدمهای بی حال و خسته به طرف زیرزمین میرود .کیو جلو در ایستاده چون نیمه شب برقها خاموش بود کیو در تاریکی بود کسی متوجه اونمی شد .مین هو هم متوجه حضور او نشد .کیو درد قلب خود را فرمواش کرد با اخم به مین هو که به طرف زیرزمین میرفت نگاه کرد زیر لب اهسته گفت : مین هو داره کجا میره؟... چرا این موقع شب داره میره زیرزمین... اونم زیرزمین خونه ما ؟...خبریه؟...با قدمهای اهسته دنبال مین هو راهی شد تا بفهمد چه خبر است.


نظرات 9 + ارسال نظر
sara83 جمعه 11 دی 1394 ساعت 12:11

خیلی خوب بود مرسی عزیزم

خواهش خوشگلم...ممنون که میخونیش

wallar سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 19:24

خدایااااا مریضش کردند من دلم کباب شد حالا که دوباره خوندمش میفهمم چه خشن بودی اجییییی

اره من خیلی خشن بودم..هنزو میخواستم خشونتش بیشتر بشه نشد

wallar سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 19:22

سلامممم اجی روزت بخیر,ایندفعه زود اومدممممم

سلام عشقم... خوش اومدی

aida سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 14:39

Az un moghe javabe siwonio nemiad hala saresh khorde be sang pesareye rudaarrrr
Vayyy siwonim bargard
Bebinam aya dae inja chula ba kasi zoj mishe???

اره ...اگه اون موقع جواب شیوون رو داده بود الان این نمیشد...

اره هیچل هم برای خودش زوج داره..بعد ها میاد

Sheyda سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 01:02

مرسی عزیزم

tarane دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 22:36

شبت خوش عزیزم. عیدت مبارک.
بیچاره شیوون عجب گرفتاری شده ها . این بچه خودش مریضه الان اینقدر شکنجه اش میکنن اخر خدای نکرده یه بلایی سرش میاد تا حالا هم خوب دووم اورده.
کیو هم حالا که کار از کار گذشته رفته خونه ی خودشون . اون موقع که شیوون این قدر التماس کرد ، اصلا نگفت برم پیشش بمونم . الان پشیمونی که سودی نداره.
یعنی کیو به دونگهه مشکوک شده؟ پس چرا کاری نمی کنه . دونگهه هم با خودش درگیره . خوب بقیه پولدارن و تو پولدار نیستس ، باید بری این بلاها رو سرشون بیاری؟ البته گول حرفای اونا و وعده پول رو هم خورده. انگار یه حسایی به هیوک هم داره . پس چرا اینقدر بهش بی محلی میکنه در حالی که هیوک همش داشت تلاش میکرد تا نظرش رو جلب کنه.
مینهو الان داره میره سراغ فرمول؟ کیو بره بفهمه یعنی چی کار میکنه ؟ امکان داره برای نجات جون شیوون فرمول رو بده بهشون؟ یا مثلا نقشه بکشه یه تله براشون بذاره تا گول بخورن و جای شیوون رو بفهمه؟
ممنون عزیزم . خیییلی قشنگ بود . داستان جالب شده.

شب تو هم خوشش خوشگلم..عیدت مبارک...
اره شیوونی هر جور هست مقاومت میکنه...
اره هینو بگو...کیو حالا رفته...

هی اره مشکوک شده ولی چه فایده...
اره دونگهه گول خورده.... دونگهه هم تقریبا افتاد تو هچل عشق....
اره یمن هو داره میره سراغ فرمول...اوه چه فکرای... باید قسمت بعد رو بخونی تا بفهمی چه میکنن...
خواهش عزیزم...ممنون که همراهمی

zeynab دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 20:47 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجی گلم خوبی عیدت مبارک ان شاءالله همیشه موفق و شاد باشی^-^ عزیزم کیو دلم براش کباب شد بچه دق کرد خو سکته نکنه شیوونم عزیزم این هیچول نمیخواد جلوی گونهی نامرد رو بگیره بچه رو کشت خو الان ماهی چرا عذاب وجدان نداره هیجانش خیلی عالیه دستت طلا♡♥

سلام عزیزدلم...
عید تو هم مبارک...
من که جای کیو بودم سکته رو حتما میزدم...
شیوونیمممممممممممممگونهی ثصبدرذدرتدذیبثذصئدلب
هی بگم از دست دونگههه...
خواهش عزیزدلم..ممن ممنونم که میخونی

sogand دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 20:21

بیبی نگران نباش فصل امتحان بچه هاست میان دوباره... الهی بچمو داغون کردن حسابیگونهی بمیری الهی اوه مینهو لو رفت امیدوارم همه چیو به کیو بگه مرسی جیگر

من نگران نیستم..خسته ام ازهمه چیز ...اگه دستم باشه همه چیزو میارم کنار ولی باید ادامه بدم...دکترم گفته برام خوبه.خخخخخ....
اره هنوز مونده بلاهای که سر بچه ام میاد
خواهش عشقم

maryam دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 20:17

اوه چه هیجانی شد؟یونهوچیکارداره میکنه؟شیوون بچم چقدرضعیفه

شیوون ضعیفه..؟..این همه بلا میاد سرش بیچاره دم نمکیشه...مگه دروکولاست در مقابل ه اون همه شکنجه خم به ابرو نیاره
مین هو یه کار اساسی ..لو رفت بدبخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد