SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love 10

 


سلام دوستای عزیزم....


برنامه ها با تموم شدن  معجزه سفید تغییر کرد امشب اینو گذاشتم...


بفرماید ادامه...

 

 

 

نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشرد، نفسش حبس کرد اگر تا شماره ده در را باز نمیکردند میرفت اما هنوز شمارشش را شروع نکرده بود که در تا انتها باز شد

-ارباب جوان

چشم هایش بست و زمزمه کرد:نیستم

شخصی که در را باز کرده بود، بازویش را گرفت و او را داخل خانه کشید

-میدونی چقدر دلم برات ت ن گ شده؟ این خیلی ظالمانس که بریُ هیچوقت نیای تا فقط ببینی من زندم یا نه، میدونی چقدر زجرآوره که هربار احوالت از بقیه بپرسم؟

لبخند تلخی زد و گفت:خوبم

با احتیاط بازوی شیون نوازش کرد و پرسید:چی شده؟

-خانم لی؟

-با آقای چوی رفتن سفر

سرش به نشانه تایید تکان داد اما پیش از آنکه برود فرد مانعش شد و پرسید:چی شده؟

-هیچی

-من بیست سال خدمتکار شخصیت بودم فک میکنی اونقدر نمیشناسمت که بدونم برگشتنت به این خونه دلیلی داره

-فقط چندروز اینجا میمونم، تا قبل از برگشتنشون میرم

-تو هنوزم نتونستی پدرت ببخشی؟

-من فقط میخوام اینجا بخوابم، اجازه میدی؟

کسی از طبقه بالا پرسید:هائه کیه؟

دونگهه رو به فردی که طبقه بالا بود فریاد زد:برو توی اتاقتُ بیرون نیا

-من نمیخوام مزاحم توُ همسرت بشم، من فقط برای خوابیدن میام اینجا

بی توجه نسبت به حرف شیون گفت:اتاقت تمیز نگه داشتم، تا یه دوش بگیری منم شامُ آماده میکنم

-من خوبم

-نیستی شیون، اینکه بعد از اون حسِ بی اعتمادی به پدرت ، دوباره برگشتی اینجا ینی از چیزی فرار کردی، مشکل چیه، من هنوزم خدمتکار شخصی توئم

چشم هایش بست و گفت:نیستی، تو الان همسرِ هیوکی، تو الان دامادِ این خانواده ای، تو همسرِ برادر...

دونگهه حرفش کامل کرد و گفت:...خوندتم

با بغضی دردناک سرش به علامت تایید تکان داد و گفت:برای همین نمیخوام خیلی اینجا باشم، فقط تظاهر کن من اینجا نیستم

-تو هرروز هیوکُ میبینی

-نه بعنوان برادرخوندم، بلکه بعنوان وکیل شرکت

سرش به علامت فهمیدن تکان داد و گفت:اما یادت باشه من قبل از اینکه همسر هیوک بشم، خدمتکار شخصی توئم پس هرکاری داشتی صدام کن

-نه تو دیگه خدمتکار شخصی منی، نه من اون شیون پس فراموشش کن

به دونگهه احترام گذاشت اما پیش از آنکه از پله ها بالا برود حرف دونگهه متوقفش کرد

-خسته نشدی از این همه اذیت کردن خودت؟

بی آنکه برگردد گفت:من خودم اذیت نمیکنم

-اینکه بخاطر یه پنهون کاری پدرت اینجوری خودت آواره کردی اذیت نیس؟ اینکه پس انداز شخصیت تموم شدهُ اینجوری داری به خودت سخت میگیری اذیت نیس؟ اینکه داری خودت زیر پا میزاری اذیت نیس؟ تو داری خودت میکشی اما بخاطر چی؟ بخاطر پنهون کاری پدرت بخاطر رابطش با خانم لی؟ اینکه به خودت قبولوندی که پدرت بهت بی اعتماده اصلا خوب نیس، شیون تو دیگه بچه نیستی، مالک یه امپراطوری هستی چرا مثه بدبختا زندگی میکنی؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟ اینکه آدم خوبی هستی؟ با ثروتمند بودن نمیشه اینو ثابت کرد؟ اگه از ثروتت استفاده کنی خیلی بیشتر میتونی به بقیه کمک کنی

-تو هیچی از زندگی من نمیدونی

-من بیست سال خدمتکار شخصی تو بودم، اگه من ندونم کی میخواد بدونه؟

رو به سمت دونگهه چرخید و گفت:تو خیلی چیزا رو نمیدونی، نه تو و نه هیچکس دیگه هیچی راجب من نمیدونین، من از خونه یونجه رونده شدم، اونا دیگه بهم اعتماد ندارنُ من تا پیدا کردن یه سرپناه به اینجا برگشتمُ تو داری برام سخنرانی میکنی که چی رو بفهمم؟ شاید یکی از دلایلی که من از این خونه رفتم حضور خانم لی باشه اما حقیقت اصلی (ضربه محکمی به س ی ن ه اش زد و ادامه داد) تا ابد اینجا زخم میزنه

-پس بگو دردت چیه، بگو چی باعث شده تبدیل بشی به این آدم، فک میکنی پدرت چه حسی بهش دس میده هربار به یه روزنامه پول بده تا عکسایی که از بدبختیای تو گرفتنُ چاپ نکنن، تو شدی شبیه یه دورگرد، پسر بزرگترین امپراطوری کره برای تامین نیازاش به یه شرکت آمریکایی رو میزنه اما حاضر نیس از ثروت پدرش استفاده کنه، تو قصد داری پدرت بکشی؟ میدونی وقتی پدرت این مسئله رو فهمید چقدر ناراحت شد؟ تو با کی داری لج میکنی؟ با خودت؟ با پدرت؟ قصد داری کی رو بکشی؟ این رویه ای که تو پیش گرفتی مطمئن باش جون پدرتُ میگیره

کسی از بالای پله ها گفت:هائه تمومش کن

دونگهه:هیوک تو نمیفهمی...

هیوک حرفش قطع کرد و گفت:بزار خودش برای زندگیش تصمیم بگیره

دونگهه:همین که گذاشتم پنج سال برای خودش تصمیم بگیره کافیه، اون با این تصمیماش قصد داره خودشُ زندگیشُ پدرشُ نابود کنه

هیوک:تو استراحت کن من دونگهه رو آروم میکنم

سرش به نشانه احترام خم کرد، از کنار هیوک گذشت و به سمت اتاقی که تا پنج سال پیش متعلق به او بود رفت

بی آنکه حتی لباس هایش عوض کند زیر پتو خزید و چشم هایش بست، چقدر دلش برای این همه راحتی تنگ شده بود اما از زمانی که حقیقت را فهمیده بود به همه چیز پشت کرده بود، حقیقت این بود که این ثروت متعلق به او نبود، حقیقت این بود که وجودش بزرگترین فریب دنیا بود!

 

~~~ ~~~ ~~~

 

باصدای ضعیف کسی که صدایش میزد از خواب بیدار شد، همه جا تاریک بود

-چیه؟

-متاسفم که بیدارت کردم اما تو از شیون خبری نداری

غلتی زد و گفت:هرجا بره برمیگرده

-از نیمه شب گذشتهُ ما نتونستیم پیداش کنیم، خواهش میکنم کیو

-چرا باید دنبالش بگردم؟

-خواهش میکنم کیو، شیون خیلی تنهاس اون به جز این خونه جایی رو نداره

-برام مهم نیس

در اتاق باز شد و نور از داخل راهرو داخل اتاق تابید

یونهو:جه من نمیتونم سو رو آروم کنم، از بس گریه کرده نفسش بالا نمیاد

ججونگ درحالیکه بانگرانی به سمت در میرفت زمزمه کرد:خواهش میکنم کیو

برای چنددقیقه روی تخت غلت زد اما درنهایت روی تخت نشست و درحالیکه موهایش بهم میریخت زیر لب غرغر کرد:بخاطر او دیوونه بدخواب شدم!

چشم هایش گرد شد، بد خواب!؟! بخاطر عطر شیون توی این اتاق و تخت بود که توانسته بود این همه راحت بخوابد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، آسمان تاریک بود و هیچ باور نداشت بدون هیچ کابوس و دردی این همه راحت خوابیده باشد

تلفنش از روی میز عسلی برداشت و باخودش زمزمه کرد:فقط چون نمیخوام مدیونت باشم!

شماره ای گرفت و تلفن بعد از دومین بوق پاسخ داده شد

-کیو؟! تو خوبی؟

-تا نیم ساعت دیگه شیونُ برام پیدا کن

-شیونُ پیدا کنم؟ مگه گم شده؟

-ظاهرا!

-آخه من چطور اینکار بکنم؟ من آمریکامُ تو کره

-پدر سعی نکن منو بازی بدی، من پسرِ خودتم پس از ق د ر ت ت استفاده کنهُ پیداش کن

-بهت خبر میدم

تلفن قطع کرد، از اتاق خارج شد، یونجه و جونسو روی تنها کاناپه کوچک داخل خانه نشسته بودند، با بسته شدن در نگاه هرسه به سمتش چرخید

ججونگ:پیداش کردی؟

-فک نمیکنین این همه آشوب برای نصفه روز خونه نبودن شیون مسخره باشه؟

جونسو:تو هیچی راجب شیون نمیدونی

نگاه متعجب یونجه به سمت جونسو چرخید

ججونگ:تو چیزی میدونی؟

کیو:بگو تا بدونم

سرش به علامت رد تکان داد و گفت:نمیتونم

تلفن توی دست کیو لرزش کوتاهی کرد و کیو به پیامی که از طرف پدرش رسیده بود نگاه کوتاهی انداخت

-اگه میخوای بهت بگم کجاس بگو ماجرا چیه

بانگرانی از روی کاناپه بلند شد و پرسید:پیداش کردی؟ کجاس؟ حالش خوبه؟

کیو درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:من اول سوال پرسیدم!

جونسو:خواهش میکنم فقط بگو خوبه یا نه

بی توجه نسبت به این همه بی طاقتی جونسو نگاهی به اطراف آشپزخانه انداخت و دنبال دستگاه قهوه جوش گشت

ججونگ:بگو چی میخوای من برات آماده میکنم

روی نزدیک ترین صندلی نشست و گفت:چای

یونهو باعصبانیت غرید:میگی کجاس یا کاری کنم که اعتراف کنی؟

بی آنکه از تهدید یونهو بترسد گفت:اگه جونسو جواب سوالم بده منم جواب سوالتون میدم

یونهو:یالا سو جوابش بده

جونسو:نمیتونم، من بهش قول دادم که نگم

کیو:پس منم چیزی نمیدونم

ججونگ:خواهش میکنم سو، بخاطر وون!

جونسو روی صندلی مقابل کیو نشست و درحالیکه با انگشت هایش بازی میکرد گفت:شیون پسرِ آقای چوی نیس برای همین دیگه پیش پدرش زندگی نمیکنه

برای چند ثانیه همه بابهت به جونسو خیره ماندند

یونهو:تو مطمئنی؟

سرش به علامت تایید تکان داد و گفت:شیون اینو توی دفترچه خاطرات مادرش خوند، هیچکس جز شیون اینو نمیدونه

کیو:پس تو چطور اینو فهمیدی؟

-وقتی که ... خب ... وقتی باهم آشنا شدیمُ من فهمیدم اون کیه از رفتارش تعجب کردم وقتی ازش پرسیدم چرا نمیره پیش پدرش اینو بهم گفت... اون بخاطر اینکه مادرش این همه سال آقای چوی رو فریب داده احساس شرمندگی میکنه

نگاهش از دست هایش گرفت و پرسید:حالا میگی کجاس؟

کیو:خونه آقای چوی

یونهو:دروغ میگی من خودم با هیوک صحبت کردم اون نگفت شیون رفته باشه خونه

کیو باسردرگمی پرسید:چرا هیوک باید بدونه شیون خونهِ یا نه؟

ججونگ:هیوک برادر خونده شیونه، پدر شیون بعد از مرگ همسرش با مادر هیوک ازدواج کرد

شیون شاید تکیه گاهی محکمی برای همه بود اما این تکیه گاه محکم شکسته ترین آدم بود



نظرات 8 + ارسال نظر
wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:27

شیون بیش از حد داره اشتباه میکنه یکی باید جلوی این کارهاشو بگیره ,انگار با خودش سر جنگ داره
شاید کیو بتونه از یک دندگیش کم کنه ,پدرش خوب عاشق شد این که کار بدی نیست
بهتره یکی راهنمایش کنه تا اینقدر عذاب نکشه

اهم همینو بگو...
اره کیو شاید بتونه

wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:21

این قسمتش عالی بود بالاخره دونگهه و هیوک وارد میشود ,من همیشه از عصبانیت دونگهه خوشم میومد خخخخ
کلا من عاشق این دوتام وقتی به هم ربط دارن ذوق میکنم مثل رابطشون تو باور کن عاشقتم و طلسم عشق ,اما از هیچ کجا به اندازه بوسه اش خوشم نمیومد فکر کن دونگهه عالی بود تو بوسه

اهم ایونهه هم اومدن...
واقعا؟.. دونگهه تو بوسه خوشت اومده؟...

sogand چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 00:18

زینبی تولدت مبارک جیگرالهی وونم چقدر زندگیش از اینا داغونتر بودهمرسی نفسم

اره زندگی شیوون خیلی بد بوده..
خواهش عشقم

tarane سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 22:55

سلام گلم.
وای وای ماهی عصبانی میشود . مگر اینکه این دونگهه بتونه اخرش شیوون رو سر عقل بیاره .
بچه ها که مسئول اشتباهات پدر و مادرشون نیستن . اگه مادر شیوون اشتباه کرده خودش باید تاوان اشتباهش رو پس بده . نه اینکه شیوون خودش رو به خاطر اشتباه کس دیگه ای این طور عذاب بده.
دونگهه گفت این کارای شیوون اقای چویی رو ناراحت کرده و عذاب میده . شیوون با این کاراش نه تنها به اقای چویی لطف نمیکنه و جبران کار مادرش نیست بلکه داره بیشتر عذابش میده . هم داره خودشو نابود میکنه هم اطرافیانش رو ناراحت و نگران . بهتره بره با اقای چویی حرف بزنه و یک بار برای همیشه مسئله رو حل کنه . این رویه ای که در پیش گرفته حل مسئله نسیت فرار از مسئله اس.
ممنون عزیزم . خیلی عااالی بود.

سلام نازنینم...
هی اره همینو بگو...
هی چی بگم از دست شیوون...

خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیشش

Sheyda سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 21:50

الهی وونی بیچارهآخه بچه آقای چوی تو رو مثل پسر خودش میدونه ،خودش تو رو بزرگ کرده ،این اشتباه مادرت بوده نه تو
ایول ماهیم یکم عصبانی شو این اسب چموش رو رام کن
مرسی عزیزم


اهم...شیوونه دیگه...
خواهش عزیزم...

zeynab سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 21:09 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

خواهش گلم عزیزی

zeynab سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 20:41 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام گلم خوبی امروز تولدم بود وای شیوون چقدر زجر کشیده چقدر بده فکر کنی وجودت بزرگترین فریب دنیاس شیوون

سلام عزیزدلم...
تولدت مبارک عزیزخونمشرمنده نمیدوستم..انشالله همیشه موفق و خوشبخت باشی.... انشالله هر ارزوی داری برسی
اره خیلی زجر کشیده شیوونی

maryam سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 19:54

شیوون عزیزم فقط واسه همین موضوع داره با خودش اینکارارو میکنه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد