SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 9


سلامی دوباره ...

بفرماید....


  

قسمت نهم

 

صبح روز دوشنبه سال 1987 بود که خورشید از پشت کوه بالا آمد. خورشید آن روز خیلی خوشحال بود؛با تابش نورش؛ همه جا را گرم وروشن کرده بود .  خورشید با تمام خوشحالی درآسمان می درخشید . بعد از ساعتی صدای گریه نوزادی فضای اتاق بیمارستان رو فرا گرفت، از نوای صدای او همه خوشحال بودند ،هرکسی  برای نوزاد با چهره زیبا متولد شده  نامی انتخاب میکردن تا اینکه مادرش نامش رو گذاشت "شیوون" که با فامیلی پدر آمیخته گردید شد  " چوی شیوون". او در آغوش مادر و نوازش پدر روز به روز بزرگتر میشد قد می کشید. روزهای خوش کودکی را با خنده و شیطنتایش پشت سر گذاشت پا به دوران نوجوانی گذاشت . دوران خوشی ، پر جنب وجوشیش بود . علاقه ای زیادی به ماشین داشت که با جمع آوری عکس های آنها و نصبشان به دیوار اتاق مثل یه نمایشگاه ماشین شده بود. با گذر زمان این نوجوان تبدیل به یه مرد عاقل و بالغ  شد. فردی با ظاهر شیک و اندام زیبا  همه رو مجذوب خود میساخت. چه دختر ،چه پسر همه شیفته او شدند .  

 

***************************

 

سایه تاریکی شب با روشنای فانوسها دور تا دور حیاط شکسته شده بود و مثل روشنای روز در حال تابیدن بود. شبی زیبا با شکوه. شب تولد همون کودک که با آمدنش خوشحالی بر لبان مادرش جاری ساخت . روز خاطره انگیز ، شب تولد، شب پا به این دنیا گذاشتنش ،  شب تولد 23سالگی شیوون  است. حضور پر شکوه مهمانها  و چرخش نورهای رنگی و زیبا به سقف آن مکان مثل ستاره های آسمان زیبا ساخته بود.  همه جام  به دست میخندیدن ، شادی میکردن و می نوشیدند از حضور در آنجا لذت میبردن.

 جسیکا با چند نفر از دخترها ، پسرهای مهمانی گوشه ای ایستاده بود مشغول گفتن و خندیدن  که خاله ش صداش زد. خانم چویی: جسیکا خاله.... یه لحظه میای اینجا؟... جسیکا از انها جدا شد به سمت خاله ش امد گفت: بله خاله جون .. با من کاری داشتی؟...  

خانم چویی نگاهی به حیاط و مهمانها کرد دوباره رو به جسیکا گفت : عزیزم ....میشه بری شیوون رو صدا بزنی ....خیلی دیر کرده.... همه منتظرن ...دیگه وقتشه مراسمو  شروع کنیم... جسیکا  لبخند بر لب گفت: باشه خاله جون ... الان میرم.... به سمت پله های مسیر اتاق شیوون رفت  ، ایستاد کمی مکث کرد، نمیدونست چه کار کند هنوز از اون روز گذشته نفرت داشت اما چاره ای نداشت باید به گفته خاله ش عمل میکرد. بابیرون دادن بازدم از بینی به سمت اتاق شیوون به راه افتاد.

شیوون چند دقیقه قبل تازه از زیر دوش با یه حوله به دور کمر بیرون آمده بود و هنوز آب از سر روی او میچکید.  به سمت اتاق لباس رفت و از لای آنها مشغول انتخاب کت ، شلوار مناسب بود. با انتخاب یه ست  به رنگ نوک مدادی  با یه بلوز سفید برگشت  روی تخت گذاشت به سمت آینه رفت دستی به موهاش کشید موهای بلند مشکی اش را با سشوار خشک کرد و حالت داد ،دوباره به سمت تخت امد مشغول پوشیدن لباس شد در اتاقش زده شد صدای پشت در گفت: شیوون ... منم جسیکا.... میتونم بیام تو....

شیوون در حالیکه دکمه پیراهنش رو جلوی آینه می بست  گفت : بیا تو... جسیکا با باز کردن در وارد اتاق شد گفت: داری چیکار میکنی؟... همه اون پایین منتظر تو هستند.... میخوایم مراسمو شروع کنیم... شیوون از آینه رو برگرداند با چهره ای جدی  بهش نگاه کرد  گفت: دیگه کارم تمام شد.... چند دقیقه دیگه میام...

جسیکا هم با اخم نگاهش میکرد گفت : پس من میرم... تو هم زود بیا.... تا خاله بیشتر از این پیش همه شرمنده نشده بیا.... هیچ وقت نشد سر وقت آماده بشی.... شیوون که دوباره رو به اینه کرده بود به سمتش  برگشت با اخم نگاهش میکرد گفت: خیلی خب ...نمیخواد شروع کنی ... تو برو منم چند دقیقه دیگه میام... با گفته شیوون جسیکا از اتاق خارج شد به سمت پایین رفت.

شیوون با زدن عطر ، به سر وصورت  خود درحال بستن کرواتش چهره اش درهم شد در اینه به خود نگاه میکرد زیر لب گفت: اهههه... میدونه من تو بستن کروات مشکل دارم...عوض کمک به من رفته داره به اجوما کمک میکنه... از بستن کروات که در بستنش مشکل داشت خسته شد دستاهایش را پایین اورد چهره اش بیشتر درهم شد بدون  رو گرفتن از اینه گفت:مثلا کیو خدمتکار مخصوص منه... اونوقت گرفتن به کار برای جشن... اخه این همه خدمتکار توی این خونه کمه که کیو هم باید بیاد کمکتون...اهههههههه.... از غر زدن به خودش هم خسته شد به سمت تخت  رفت با برداشتن کت از اتاق خارج شد .   

 

کتشو همون جور که از پله ها پایین می رفت به تن میکرد و بدون حواس به رو بروش مشغول مرتب کردنش بود  ،متوجه شخصی که بهش نزدیک میشود نبود، از اون طرف هم کیو در حال خروج از سالن بود و متوجه ورود و نزدیک شدن شیوون نبود . با خروج خود و چرخش شیوون به سمت  سالن درست در یک قدمی و درحالی که هیچکدام  حواسشون نبود باهم برخورد کردن و تمام نوشیدنی که کیو به دست داشت روی کت شیوون ریخته شد ، باعث شد تمام ظاهرش خیس  بشه و خودشم که هنگام برخورد درحال افتادن بود با گرفتن دستش توسط شیوون مانع افتادن شد. کیو هنوز متوجه شخص مقابل نبود با ایستادن کامل با عصبانیت فریاد زد  : یاااااااا ... حواست ....که با دیدن شیوون رو برو  خشکش زد زبونش بند اومده بود هاج ، واج به شیوون  نگاه میکرد.

 متوجه ظاهر شیوون شد که روی پیراهن سفید مردانه و کت نوک مدادیش را نوشیدنی رنگی کرده بود ، یعنی کت وپیراهن شیوون خیس و لکه های بزرگ سرخ رنگ شده بود . چشمانش از وحشت گرد و دهانش باز شد،انقدر شوکه بود که  نمیدونست  چیکار بکند چه طور  و چگونه باید عذرخواهی میکرد.  شیوون سر پایین کرده بود در حال تکان دادن کت خیسش بود، توجه مادرش بهش جلب شد ولی متوجه لباس شیوون نشد صدا زد: شیوون... چرا اونجا وایستادی؟ ... زود باش بیا پسرم.... با صدای خانم چویی جسیکا که گوشیه ای ایستاده بود متوجه شیوون شد به سمتش چرخید نگاهش کرد. مادرش مدام صداش میزد اما حرکتی از شیوون نبود و همونجا ایستاده بود . جسیکا کمی شک کرد و نمیدونست چی شده از پشت  سر به شیوون نزدیک شد پرسید: شیوون چیزی شده....؟ و لحظه ای که شیوون به سمتش چرخید تازه متوجه اوضاع شد با دهان باز ، وحشت زده به شیوون نگاه کرد و با من من کردن گفت: این.... این چه شکلیه... چرا این شکلی شدی ....؟ کیو هنوز توان لب باز کردن نداشت ولی باید از کاری که کرده بود عذرخواهی میکرد، با چهره ای گویی  گریه اش دراید من من کنان لب باز کرد گفت: من.. من .. متاسفم ... نمیدونستم شما دارید می آیید..

 جسیکا به کیو نگاه کرد و تعجبش تبدیل به خشم شد به سمتش آمد یه سیلی محکم به صورت او زد که صورت کیو کمی چرخید و گفت: پسره احمق... متاسفی؟... ببین چیکار کردی ... حواست کجا بود؟... به حالت تیکه انداختن بهش گفت:نکنه در حال دید زدن بودی که حواستو جمع نبود...  

کیو از این حرف جسیکا خوشش نیومد چهره ش کمی درهم شد بهش چپ چپ نگاه میکرد از  نگاه  او  خشم  جسیکا  بیشتر شد و دستشو دوباره برای زدن او بالا برد که شیوون دستشو گرفت  با عصبانیت گفت: بس کن جسیکا ...این چه کاریه؟...برای چی زدیش؟...اشتباه شده بود....تقصیر کیو نبود ... تقصیر من بود....تو حق نداری بزنیش.... جسیکا با همون خشم رو به شیوون کرد گفت:چی؟...تقصیر این نیست؟...نمیبینی چیکار کرده؟... حالا با این شکل میخواهی بری پیش مهمونا؟...

شیوون یه نگاه به خود کرد  گفت: نه ... میرم عوضش میکنم ...

جسیکا چشمانش کمی گرد شد گفت:چی عوضش میکنی؟... ولی الان که نمیشه ... همه.... شیوون نگذاشت بقیه حرفشو بزنه گفت: الان عوض میکنم میام... تو برو حواس مادرمو پرت کن...من الان میایم... جسیکا همانطور بهت زده به شیوون نگاه کرد نگاهش به مادرش و خاله اش با چند نفر درحال صحبت  ،خندیدن  بودن با دوباره رو کردن به شیوون دهان باز کرد تا اعتراض کند ولی شیوون مهلت نداد.

شیوون یه نگاه به خود و یه نگاه به کیو که هنوز با چهره وحشت زده و حالت گریان نگاهش میکرد  گفت: اگه میخواهی این کارتو ندید بگیرم... عذرخواهیتو قبول کنم ... کاری که بهت میگم باید بکنی... کیو چهره وحشت زده اش همراه با گنگی شد پرسید: چی؟.... چه کاری؟....!

شیوون لبخند کجی گوشه لبش نشست سریع دست کیو را گرفت به دنبال خودش از پله ها بالا میبردش گفت: نمیبینی چیکار کردی؟.... چون باعث شدی لباسم خیس بشه.... باید کمکم کنی تا دوباره عوضش کنم... سمتش چرخید نزدیکتر شد به چشمهاش خیره شد گفت: این مجازات کاری که کردی باید پرداختش کنی...نکنه یادت رفته تو خدمتکارمی ...باید تو پوشیدن لباسم بهم کمک کنی...حالا هم که به این شکلم دراوردی نمیخوای جبرانش کنی؟....کیو با چشمانی درشت شده نگاهش میکرد ؛ شیوون درست میگفت ؛ او خدمتکار مخصوصش بود وظیفه اش  درخدمت شیوون بودن بود ؛ حالا هم که لباس شیوون را کثیف کرده بود باید این کارو انجام میداد  ولی کیو مشکل داشت ، مشکل بزرگی هم داشت ، با دیدن تن لخت شیوون حالش عوض میشد درقلب و تنش حس عجیبی احساس میکرد حسی که تاحالا تجربه اش نکرده بود؛ دلش میخواست سیری ناپذیر به تن لخت شیوون نگاه کنه ؛حال با گرفته شدن دستش توسط شیوون قلبش تند تند میزد اگه تنش لختش رو میدید چه حالی میشد؟ مطمین با تغییر حالش شیوون هم میفهمید ؛ با چشمانی درشت شده به شیوون نگاه میکرد با خود میگفت : من چم شده ؟...این چه حالیه دارم؟... لعنتی کاش به این پول احتیاج نداشتم... کاش مجبور نبودم کار کنم.... ولی چرا دلم میخواد تنشو ببینم؟...چرا دلم میخواد بهش دست بزنم؟... نه این اشتباهه... این درست نیست... اره نباید این کارو بکنم...به سختی اب دهانش را قورت داد برای اینکه به همراه شیوون نرود بهانه اورد با صدای لرزونی گفت: قربان...  شما درست میگید...ولی من کار دارم....باید.... 

شیوون بدون سرپس کشیدن اخم کرد گفت: چی؟... کار کاری؟....یعنی کارت مهمتر ازمنه؟...این مهمونی برای منه....من ازت میخوام و تو هم باید انجامش بدی... نکنه همین جوری میخواهی برم... یا اینکه از دستور من میخواهی سر پیچی کنی ....کیو چشمانش تا جایی میشد گرد شد  با وحشت گفت: نه...نه...نه...قربان...هر چی شما بگید ...من انجام میدم... شیوون کمر راست کرد با همان اخم نگاهش میکرد گفت: بازم گفتی قربان... بهت میگم بهم بگو شیوون.... ومهلت جواب به کیو نداد دوباره به دنبال خود کشید به سمت اتاق برد.

 با ورود به اتاق  شیوون درو پشت سرخود بست و قفلش کرد که با این کار چشمان کیو گرد شد ، شیوون رو برگردانند دستانش را از هم کمی باز کرد گفت: خوب شروع کن... لباسمو....  که همون  لحظه چند ضربه به در اتاقش زده شد  جمله اش نیمه تمام ماند؛ صدای مادرش از پشت در می آمد که او رو صدا میزد. شیوون  متوجه شد کار جسیکا بوده ؛ جسیکا نه تنها حواس مادرشو پرت نکرده بلکه به دنبالش راهی کرده حالا پشت در اتاق ایستاده بود.

مادرش با نگرانی به در اتاق ضربه میزد گفت : شیوون .. پسرم حالت خوبه؟... چیزی شده؟.... و دست به دستگیره در انداخت اما در قفل بود صدای نگرانش بلند تر شد گفت:شیوون چرا در رو قفل کردی؟.....حالت خوبه ؟... اتفاقی افتاده؟....چرا جواب نمیدی؟... بیا درو باز کن...

 

شیوون همون جور که صدای مادرش رو می شنید به کیو هم نگاه میکرد جواب داد: چیزی نیست مامان... یه موضوع کوچیک پیش امده بود ...تا چند دقیقه دیگه میام... مادرش با همان نگرانی گفت : شیوونا... عزیزم حالت خوبه؟....چیزی شده؟... شیوون : خوبم ....نه چه چیزی باید شده باشه.... گفتم که یه کار کوچولو دارم... شما برید منم بعدا میام.... مادرش با مکثی که مشخص بود هنوز راضی به رفتن نبود گفت : باشه پسرم ... پس زود بیا.... شیوون بدون رو گرفتن از کیو گفت : باشه ....

با مطمئن شدن از رفتن مادرش دست به جیب شد گفت: شنیدی که وقت ندارم ...پس زود دست بکار شو… کیو به سختی اب دهانش را قورت داد نگاهش خیره به شیوون بود ،  قلبش بیتابتر میطپید ؛ هنوز گرمای دست شیوون دور مچش میسوخت حال شیوون میخواست لختش کند ؛ از تصورش هم تنش میلرزید ، لرزه از هوسی عجیب ؛ تنش گر گرفته بود گونه هاش داغی تنش رو به نمایش گذاشته بودن و سرخ شده بود ،واین از نگاه تیز شیوون  پنهان نشد ؛ متوجه حالش شد .

شیوون حس کرده بود که کیو با دیدن تنش حس عجیبی پیدا میکند واز طرفی هم بابت اینکه موقع لباس پوشیدن کمکش نکرده بود قصد اذیت کردنش را داشت ، از بی حرکت بودن کیو  لبخند شیطنت امیزی زد با چشمای ریز شده بهش نگاه میکرد چند قدم به طرفش برداشت گفت:چرا وایستادی؟... نمیخوای شروع کنی؟... با سر به اتاق لباس اشاره میکرد گفت: برو برام لباس بیار دیگه؟... خودم نمیدونم چی بپوشم... برای امشب این لباسو انتخاب کرده بودم ...که به این روز افتاد... حالا تو برو برام یکی رو انتخاب کن....

چهره بهت زده و سرخ کیو شرمگین شد با صدای لرزونی گفت: چشم... به طرف اتاق رفت ؛ دستهای لرزان و چشماش دنبال کت و شلوار مناسب بود ولی ذهنش درگیر بود ؛ دلش میخواست از این مخصمه فرار کند ولی نمیتوانست . با کلی گشتن کت وشلوار کرم رنگی را انتخاب کرد با گرفتن پیراهن سفید و کراوات مشکی به اتاق برگشت . شیوون لبخند به لب وسط اتاق ایستاده بود ، کیو با گذاشتن لباس روی تخت با قدمهای لرزون وگزیدن  لبش جلوی شیوون  که دستهاشو از هم باز کرد ایستاد ،دست به کت او برد از تنش جدا کرد گوشه ای گذاشت با دستهای لرزون شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد. شیوون زیر چشمی به او نگاه میکرد که چطور صورتش گل انداخته بود بخاطر مخفی کردن حالش اخم کرده بود چهره اش را جدی میکرد  لبخند میزد . 

کیو دکمه آخر پیراهنشو رو باز کرد از هم گشود از دیدن تن شیوون دستهاش بیشتر به لرزه افتاد ، بدنش گرم شد  بی حرکت ایستاد با چشماش سینه خوش فرم  و پوست صاف او برانداز میکرد؛ شیوون متوجه حالش شدکه چطور بی حرکت شده با چشمای گرد شده به تنش نگاه مکینه  لبخندش پررنگتر شد گفت: به چی داری نگاه میکنی؟... با سوال شیوون به خود امدبا همان چهره شوکه شده به صورت شیوون نگاه کرد  گفت: هااا... هیچی...

شیوون با همان لبخند چشمانش را ریز کرد گفت : چرا داشتی به بدن من نگاه میکردی؟...  نکنه ... کیو چشمانش بیشتر گرد شده مانده بود چه جواب بده هنوز گیج حال خودش بود ؛ دلش میخواست به تن شیوون دست بکشه از طرفی هم حالش جلوی شیوون لو رفته بود با گیجی گفت  : هاااا... نکنه چی؟..... من..... شیوون آروم آروم قدم بر میداشت به چشماش نگاه میکرد  شیوون هم با تماس دست کیو موقع باز کردن دکمه هاحال عجیبی داشت  ؛ حالی که موقع بستن کراوات  روز مهمونی بهش دست داده بود ؛ دلش میخواست کیو لمسش کنه گفت: تو از من خوشت میاد ... نه؟ ... کیو با قدمهای که او  به جلو برمیداشت به عقب میرفت  با گیجی بیشتری گفت : هااااااا؟...چی؟...به سختی اب دهانشو قورت داد با صدای لرزونی از تحریک  گفت: نه...اینطور نیست...شما... شیوون همون جور  به جلو قدم بر میداشت نگاهش اخم الود شد گفت: اگه اینجوری نیست... پس چرا قیافت  این جوری شده...

کیو  با عقب امدن پشتش به کمد دیواری  چسبید با من من کنان گفت: نه... شما اشتباه میکنی... قیافه من هیچ جوری نیست .... شیوون  جلویش ایستاد سینه لختش با باز بودن پیراهنش جلوی چشم کیو طنازی میکرد ؛ شیوون  دستش را به بالای سر کیو به کمد ستون کرد  کمی صورتشو جلو آورد ،سرشو کج کرد بهش نگاه میکرد که چطور عرق کرده ؛ میلرزه  ؛ چشماش قفل نگاه چشمان کیو شد ؛ گرمای نفس هاش رو صورت کیو پخش شد گفت: پس زودتر کارتو تموم کن... پایین منتظرمونن.... کیو به زحمت اب دهانشو قورت داد با  کمر راست کردن شیوون گفت : چشم... از کمد جدا شد ؛ دستهای لرزونش دو لبه پیراهن شیوون رو گرفت به ارومی دراورد با لخت شدن کامل بالاتنه شیوون که  اندام خوش فرم و پوست برنزیش رو به نمایش گذاشته بود قلب کیو وحشیانه تر به کوبیدن وادارکرد ونفسش برای لحظه ای بند اومد ، با قورت دادن اب دهنش با زحمت نگاهش رو از تن شیوون برداشت با پاهای لرزون به طرف تخت رفت پیراهن سفید رو گرفت با همون وضع لرزون و چشمای گرد شده پیراهنش رو به تنش کرد .

شیوون هم تمام مدت حرفی نمیزد با چشمای  که از تماس دست کیو با بدنش خمار شده بود نگاهش میکرد ، شکنجه کیو سختتر شد ؛ شکنجه ای که ازش لذت میبرد ؛ولی با حالی که داشت با اینکه با دیدن تن شیوون لمس پوست داغش لذت میبرد ولی عقلش میگفت که این حال اشتباست ، حسی که اون داشت لذت بردن از همجنس بود واین اشتباه بود ، ولی قلبش بیتابتر از این حرفها بود.  مکثی کرد تا شاید شیوون بگه :شلوارمو خودم عوض میکنم...ولی شیوون با مکث کیو با چشم به شلوار روی تخت اشاره وبه پایین تنه خودش اشاره کرد گفت:  زود باش دیگه... کیو چاره دیگه ای نداشت ؛ به سختی حرکت میکرد دستاش به کمربند شیوون چند زد  سعی میکرد، نگاهشو از پایین تنه شیوون بدزده  ولی با پایین کشیدن زیب شلوارش  تنش رعشه ای افتاد چشماش میخ اندام سکسی شیوون شد ، دستاش که درحال پایین اوردن شلوار بود بی اختیار از رعشه تنش به باسن شیوون چنگ زد، چشمان شیوون از درد چنگی که زده بود گشاد زد ناله زد: اییییییی... ولی  با صدای جسیکا که به در اتاق ضربه زد گفت: شیوونی داری چیکار میکنی؟... نمیخوای بیای؟....فرصت اعتراض دیگری نکرد با چهره ای درهم رو به در اتاق کرد گفت:چرا الان میام....کیو که با ناله شیوون یکه ای خورد با وحشت نگاهش کرد با کار جسیکا به خود امد سریع شلوار شیوون را دراورد ، شلوار تمیز را به پاش کرد با بالا کشیدن زیب که رویش را تقریبا برگرداننده بود تا به اندام سکسی شیوون نگاه نکند گفت: تموم شد ....  سریع کت را برداشت گفت: میتونیم بریم....شیوون که هنوز چهره اش درهم بود  نگاهش به تخت بود گفت: پس کروات چی؟...خودت میدونی که تو بستن کروات مشکل دارم... جمله شیوون کامل نشده بود که کیو با چشمای گرد شده نگاهی به شیوون وکروات کرد سریع برداشت دور گردن شیوون گذاشت ، در حال بستن شد ولی حالش بدتر شد ؛ سینه به سینه شیوون بود بوی تن شیوون  و نفس های داغش که به صورتش میخورد دیوونه اش کرده بود ؛ سعی کرده بود نگاهشو از صورت شیوون ولی چشمای هیزش به لبای شیوون بود ؛ قلبش چیز عجیبی ازش میخواست مدام بهش میگفت: ببوسش ...ببوسش... ببوسش....نفهمید چطور کروات رو بست و برای نجات از وضعیتی که داشت با گفتن : ببخشید... دوان به طرف دستشویی رفت .

شیر اب رو باز کرد اب سرد رو به صورتش میپاشید تا شاید از عطش تنش کم بشه به خودش توی اینه نگاه کرد گفت: تو چه مرگت شده؟... اون یه مرده مثل خودت... چی رو میخوای ببوسی؟...لبای یه مردو...دیوونه شدی...از کنجار رفتن با خودشم به نتیجه نرسید ؛ قلبش همچنان با به یاد ارودن لبای شیوون مینواخت ؛ با مالیدن دستش به صورتش از دستشویی بیرون رفت که با دیدن شیوون که دستاشو توی جیبش گذاشته بود وسط اتاق ایستاده  جا خورد فکر میکرد شیوون رفته پایین به مهمانی . شیوون با باز شدن در دستشویی سرراست کرد گفت: تموم شد؟... نمیخوای بیای...بدو دیگه... باید بریم پایین... الان باز میان دنبالم... به طرف در اتاق راه افتاد چند قدم نرفته ایستاد یهو برگشت با انگشت به طرف اشاره میکرد با اخم گفت: امشب تو از کنارم جم نمیخوری... امشب شب منه... تو به عنوان خدمتکار مخصوص من باید همراهیم کنی... ارسو؟...بدون منتظر موندن جواب کیو برگشت گفت : بدو... و به طرف دررفت ؛ کیو با دست گذاشتن روی صورتش پوفی کرد، قلب لامصبش چه گناهی داشت تمام شب باید کنار خوشتیپ ترین مرد مهمونی میاستادو  قلبش دیوونه بار میطپید و تنش میلرزید. با صدای فریاد شیوون که از بیرون در اومد: کیوهیون کجاموندی....چشماش گرد شد فریاد زد: اومدم...دوان بیرون رفت.


نظرات 6 + ارسال نظر
Sheyda سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 00:23

منم میخوام خدمتکار شخصی بشم
مرسی عزیزم


خواهش عزیزم

گلسا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 14:29

هیچ حرفی ندارم فقط یه جمله جسیکاااا بوووق چرااا کیووو رو زد؟؟
صورت سفیدش اوخ شد فدایش شوم..
هیکل شیوون اب دهن کیورو راه انداخت نچ نچ

من از طرف جسیکا زا شما معذرت میخوام...
اره خوب بچه ام هیکل درسته دیگه

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 00:23

شیونییییی باحالم عجب شیطونیه هااااا,دستت درد نکنه اجی عالیههههه

اره اینجا شطونه..خواهش عشقم

sogand یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 23:09

خخخخ شیوونی تو هم ارهوای چه حالی میده وونی اینجوری کیو رو اذیت میکنهمرسی عشقم

اره خیلی باحال میشه شیوون هم دویل میشه...
خواهش نفسم

zeynab یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 21:38 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام گلم ^-^خوبی شیوون هم میتونه دویل و شیطون بشه طفلی کیو چقدر اذیت شد

سلام عزیزدلم...
اره شیوون هم میتونه دویل باشه...

tarane یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 21:31

شبت خوش گلم.
این جسیکا چرا به کیو گیر داده ؟ واقعا که خیلی پر رو تشریف داره . انگار خونه خودشونه و کیو هم خدمتکار ایشونه که چپ میره راست میاد داره سر کیو داد میزنه . الان هم که زد تو گوشش. واقعا که . شیوون که ارباب محسوب میشه و کیو داره بهش خدمت میکنه چیزی به کیو نگفت و کاری نکرد . این خانم شده کاسه داغ تر از اش. اه اه.
این شیوون هم که اخر یاد نگرفت کروات رو خودش ببنده . فکر کنم از قصد یاد نمی گیره . دوست داره کیو براش کرواتش رو ببنده .
کیو بچم هنگ کرد رفت به شیوون توی پوشیدن لباس کمک کنه. اند/ام شیوون رو که دید کپ کرد . تازه هنوز نمی تونه درک کنه احساسش به شیوون رو. هنوز با خودش کلنجار میره. شیوون هم فکر کنم حسایی به کیو داره . ازش خوشش میاد.
ممنون عزیزم . خییییلی قشنگ بود.

شب تو هم خوش خوشگلم...
جسیکا زیادی لوسه و از خود راضیه...
اره شیوون ارباب واقعیه....اره شیوون دوست داره کیو براش ببنده...
اره اینا از هم خوششون امده ولی هنوز نفهمیدن...
خواهش خوشگلمممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد