سلامی دوباره .....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....
قسمت هشتم
درست مقابل روبه روی او و در تماشای به بزرگی ،بلندی آن که مانند کوهی بر زمین نهفته است به آن که با همت و تلاش پدر به وجود آمده شکل گرفته بود نگاه میکرد. جای که هیچ وقت و برای لحظه ای قدم به داخل او حتی برای گذر کوچکی نرفته بود. به گذشته رفت به زمانی که با پدرش جلوی مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده و درحال تماشای اون ماشین قرمز سقف مشکی بود.
زمان گذشته
دست پدر رو گرفته لبخند بر لب با او تو خیابان راه میرفت که لحظه ای چشمش به مغازه اسباب بازی افتاد دست پدرشو رها کرد به سمت مغازه رفت به تماشای اسباب بازی های داخل مغازه شد. پدرش متوجه ایستادن او شد گفت: شیوون .. پسرم بیا بریم.. شیوون با خوشحالی به ماشین های داخل ویترین مغازه نگاه میکرد متوجه گفته پدرش نشد. پدرش بهش نزدیک شد دوباره گفت: پسرم...چرا وایستادی بیا بریم... اما او محو تماشای اسباب بازی ها بود یک به یک به آنها نگاه میکرد تا اینکه چشمش به یه ماشین قرمز کوچک با سقف مشکی خورد روش ثابت ماند. آقای چو: شیوونا.. به چی نگاه میکنی....شیوون کمی از شیشه مغازه فاصله گرفت با خنده گفت: پدر.. میشه اون اسباب بازی رو برام بخری... پدرش به سمت مغازه امد پرسید: کدوم پسرم...؟ شیوون با انگشت به همون ماشین اشاره کرد گفت: اون ماشینی که اونجاست ... اونیکه اون گوشه رنگشم قرمزه ... من اونو میخوام.... آقای چو به ویترین مغازه نزدیکتر شد به همون ماشینی که پسرش اشاره کرد نگاهی انداخت... تو او دوران پدرش مثل الان پولدار نبود و درامد عالی نداشت ، تنها یک کارنیم وقت با درامد نسبتا مناسب توی یه شرکت کوچک کار میکرد و با آن تنها میتونست خرج زندگی از لحاظ . پوشاک.. خوراک و اجاره خونه رو دهد . شیوون مدام دست پدرش رو تکون میداد ازش میخواست اون ماشین رو براش بخره اما پدرش توانایی خرید اون اسباب بازی که با قیمت بالا روش بود رو نداشت. آقای چو یه نگاه به اون ماشین و پسرش انداخت که چقدر از دیدن اون ماشین خوشحال است اما از اینکه نمیتواند اون رو برای پسرش بخرد غمگین شد گفت: پسرم الان نمیتونم باشه برای بعد... اما شیوون توجه نمیکرد مدام اصرار میکرد که همین الان اونو میخواد و پدرش بیشتر ناراحت میشد. در همون لحظه مادری به همراه کودکش وارد همون مغازه اسباب بازی فروشی شدند به سمت فروشند رفتن و کودک اون زن درست همون ماشینی که شیوون انتخاب و خوشش امده بود رو انتخاب کرد که شیوون متوجه شد از پشت شیشه دادزد: نه ... اون مال منه ... اون ماشین خودمه... من اونو میخوام... اما فایده ای نداشت و اون ماشین فروخته شد. شیوون چهره اش تغییر کرد از ویترین جدا شد و با خروج او مادر، کودک و دیدن خوشحالی او اشک تو چشماش جمع شد گریه کرد و گفت: آآآآآآآ.... اون ماشین مال من بود ... من اونو میخواستم.... پدر چرا برام نخریدی.... تو پدر خوبی نیستی... دوستت ندارم.... و همون جور که گریه میکرد از کنار پدرش رد شد از اون روز پدرش تصمیم گرفت به خاطر او هم که شده یه روز آرزوی پسرش رو برآورده خواهد کرد..
****************************
شیوون شیییی.......!
با صدای شخصی از گذشته خارج به سمت صدا برگشت و متوجه منشی پارک که با تعجب بهش نگاه میکند نزدیکش میشود لبخند زد منتظر او شد.
منشی پارک: جناب چو .. شما .. اینجا چه کار میکنید....؟
شیوون با لبخند روی لب و اشاره سر به سمت شرکت کرد گفت: امدم یه سر بزنم ... منشی پارک: میدونم .. ولی چرا..شیوون نذاشت ادامه دهد گفت: چرا بی اطلاع امدم... منشی پارک با علامت سر به او فهماند. شیوون یه نگاه به شرکت انداخت گفت: اگه بهت میگفتم حتما تمام کارمندای شرکت رو جلوی در به صف میکشیدی منتظر میموندی. نه... و با همان لبخند به او نگاه کرد.
منشی پارک با تعجب بیشتری بهش نگاه کرد گفت: آره... یعنی منظورم.... شیوون دستشو روی شانه او گذاشت دوباره گفت: آره میدونم باید مثل همه رئیس .. روئسا از تشریفات استفاده کنم ولی من اینو دوست ندارم میخوام مثل همه این کارمندا رفتار کنم .... لیتوک از این حرفش جا خورد گفت: ولی شیوون شی.. شما... این بار هم نذاشت حرفش رو کامل کند رو به او کرد گفت: دیگه کافی بهتر بیریم داخل.. و با مرتب کردن کت به سمت شرکت راه افتاد و لیتوک که هنوز در تعجب رفتار او بود پشت سر او به راه افتاد.
با ورود ناگهانی خود به شرکت باعث تعجب برانگیز همه کارمندای شرکت شد به طوری که کسانی او رو مشناختن برای احترام به او عقب می ایستادن ، تعضیم میکردن و او هم با تکان دادن سر پاسخ آنها رو میداد. تعجب چندنفر از کارمندای جدید برایشان سوال شد و با یکدیگر پچ پچ میکردن با خود میگفتند: این کی ... چرا همه براش اینقدر احترام میذارن... یکی از آنها گفت: حتما یکی از سهمامدارای شرکته... اون یکی میگفت: نه شایدم فامیل رئیس شرکت .... که با صدای از پشت سر به خود آمدن برگشتن تعضیم کردند گفتن: قربان.....
جناب کیم به آنها نگاه میکرد ازشون درباره بحثشون سوال کرد گفت: اینجا چه خبره... چرا اینجا وایستادین سر کارتون نیستی...؟
یکی از اون سه نفر گفت: جا داره بهتون بابت همچین پسر باوقار بهتون تبریک بگیم جناب کیم .... واقعا برازنده جانشینی شما ست....
جناب کیم کمی چهره اش تغییر کرد گفت: معلوم هست چی داری میگی.. همسرم خیلی وقته بچه دار نمیشه که بخوام یه پسر داشته باشم.... جانشینم بشه... درست حرف بزن ببینم چی میگی...
نفر دوم پرسید: پس اگه اون پسر شما نیست کی هست....؟
کانگین بدون تغییر چهره رو به اون کارمند کرد پرسید: از کی حرف میزنید... کدوم پسر...؟ همون کارمند دوباره گفت: چند لحظه پیش شخصی به همراه منشی پارک وارد شرکت شد به سمت اتاق شما رفتند ما هم فکر کردیم حتما با شما نسبتی دارد. کانگین با همان چهره درهم به اون کارمند نگاه میکرد و از حرفهای اون در تعجب بود و بعد لحظه ای به فکر رفت و با فهمیدن اوضاع همراه با دو محافظش به سمت اتاق به راه افتاد.
به محض ورود به اتاق با لیتوک که تقریبا جلوی در ایستاده بود برخورد با همان حالت و کمی عصبی پرسید: اینجا چه خبر ... چرا.... اما با صدای او که از لیتوک درباره پدرش و کارش سوال میکرد سوالش نیمه ماند. با سکوت لیتوک از سوال خود به سمت او برگشت کمی به سمت در چرخید که متوجه او شد که کنارش ایستاده است نزدیک شد دست داد گفت: جناب کیم .... کانگین از حضور او در اینجا و بی مقدمه جا خورد و با تعجب نگاهش میکرد و با عصبانیت رو به لیتوک کرد گفت: این دیگه چه جورشه ....؟
لیتوک : ولی قربان... من... شیوون حرف او رو خورد نذاشت ادامه دهد و همون جور که به سمت مبل می آمد تا بنشیند گفت: جناب پارک مقصر نیستا .. ایشون از امدن من بیخبر بودن در واقعه خودم از قبل اطلاع ندادم و بهتر دونستم این جوری بیام .... کانگین با نیم نگاهی به لیتوک پشت سر او رفت و رو مبل روی به روی او نشست گفت: ولی با این رفتارت باعث تعجب همه کارمندا شدی و توی این شرکت قوانین و آداب خودشو داره هرکس باید طبق سمتی که داره باهاش رفتار بشه ... نه مثل بقیه .... درست مثل الان تو که قراره....شیوون حرفش رو نیمه گذاشت گفت: رئیس و جانشین پدرم بشم .. درسته... کانگین: درسته... و تو باید طبق قانون شرکت و درست عین پدرت رفتار کنی... عین کسی باشی که نذاره هیچ کس بهش به چشم یه آدم ساده برخورد بشه و کوچکترین توهینی رو بپزیره... شیوون از حرفهاش و قانونهای شرکت کمی خندش گرفت با کمی خم شدن به سمت او گفت: ولی به نظرم این همه رفتار فقط یه نمایش محض و هیچ کدوم از این حرفهای که زدید اهمیتی برام نداره ... من نمیخوام وقتی قرار رئیس، جانشین پدر تو این شرکت باشم طبق رفتار گذشته پدرم و همین طور شما جناب کیم رفتار کنم .. من طبق اصول و آداب خودم با کارمندام برخورد ، این شرکت رو اداره خواهم کرد. با حرفهاش باعث تعجب لیتوک و عصبانیت کانگین شد .
بعد از صحبت با او تو اتاق به همراه لیتوک برای دیدن نقاط مختلف شرکت خارج شد. کانگین نتنها از برگشت او خوشحال نبود از حضور ناگهانی او توی شرکت به شدت عصبانی بود و با کوبیدن مشت روی میز و گفتن: پسره احمق.. فکر میکنی کی هستی ... تو هنوز یه بچه ای و نمیدونی باید چه طوری رفتار کنی... حتی نمیدونی که این شرکت توسط من به اینجا رسیده نه بابا جونت....
شیوون در کنار لیتوک تو محوطه شرکت و به نقاط مختلف سر میزدند. به تمام نقاط عم از قسمتی که کارکنان مشغول بسته بندی لوازم بودند و همین طور قسمت حمل آنها با ماشینهای باری و صادر به نقاط مختلف شهر و کشور بودند. لیتوک در حال توضیح دادن به او بود و کار شرکت را براش میگفت که شیوون لحظه ای ایستاد به سمت او چرخید پرسید: تو چند ساله اینجا کار میکنی...؟ لیتوک : چطور قربان...
شیوون: چون خوب به همه مسائل رسیدگی میکنی و همه رو میدونی...
لیتوک: من 10 سال میشه اینجا مشغول به کار هستم... یعنی درست وقتی من 20 سالم بوده توسط پدرتون اینجا مشغول به کار شدم ..
شیوون: اوهوم.... پس میتونم .... اما با صدای زنگ موبایلش حرفش نیمه ماند. کوشی رو از جیبش درآورد جواب داد : الو.... الو... پاسخی نشنید به گوشیش کرد تماس قطع کرد دوباره به لیتوک نگاه کرد و خواست ادامه دهد دوباره موبایلش زنگ خورد به صحفه موبایل نگاهی انداخت همون شماره بود اولش نخواست جواب دهد اما با گفته لیتوک : نمی خواهید جواب بدین... شیوون به سمتش نگاه کرد گفت: چرا... و گوشی رو نزدیک گوشش برد که شخصی از پشت گوشی گفت: چوی شیوون ....
صدای اون شخص براش جالب و آشنا نبود در جواب پرسید: شما...؟ شخص پشت خط حرف دیگه ای نزد تماس رو قطع کرد و این باعث تعجب او شد..... لیتوک متوجه شد پرسید: چیزی شده..؟ شیوون با گذاشتن گوشیش داخل جیب گفت: نه چیزی نیست یه تماس اشتباهی بود... خب دیگه کجا مونده بریم... لیتوک : برای امروز دیگه کافی شما خسته شدین بهتر بذاریم برای دفعه بعد... شیوون با تکان دادن سر قبول کرد از شرکت خارج شد.
********************
ساعتی بعد به خونه رسید درهای ساختمان برای ورود او باز شد به داخل رفت. کمی جلوتر که رفت از هیاهو و شلوغی توی حیاط تعجب کرد از داخل ماشین به اطراف نگاه میکرد و سر در نمی آورد. صبح که به شرکت رفته بود اینجوری نبود ولی الان که برگشته اوضاع براش تغییر کرده بود. ماشین رو جلوی ساختمان نگه داشت پیاده شد و به افراد ، ماشین های که آنجا بودند و مدام در حال رفت آمد هستند نگاه میکرد. بعضی از آنها مشغول بردن میزهای به داخل و بعضی ها هم درحال نصب تزئینات بیرون بودند. نمیدونست ماجرا از چه قرارست به داخل رفت و مادرشو دید که دارد به تک تک آنها دستور میدهد و در چیدن وسایل نظر میدهد...
شیوون: این جا چه خبره... این همه آدم اینجا چه کار میکنن...
مادرش با صدای او برگشت بهش نگاه کرد پرسید: او ه ه .. پسرم کی امدی..؟
شیوون: همین الان رسیدم... و به اطراف نگاهی انداخت پرسید: اینجا چه خبر مادر داری چه کار میکنی...؟ مادرش همونجور که به افراد داخل سالن دستور میداد بهش نزدیک شد با لبخندی بر لب گفت: هیچی پسرم دارم یکم وسایل میچینم ... شیوون پرسید: برای چی ما که به این وسایل ها نیاز نداریم... اون این همه...؟ مادرش با گرفتن دستاش گفت : آره عزیزم... ولی اینا برای خودم نیست... دارم تدارک یه مراسم رو میدم... شیوون با تعجب پرسید: مراسم..! ولی مادر ما که همین چند روز پیش یه مراسم داشتیم دیگه برای چه میخواهی دوباره بگیری..؟
خانم چو کمی چهره شو درهم کرد گفت: شیوونا این چه حرفی که تو میگی... من برای تو هر کاری باشه میکنم... اینا که چیزی نیست فقط برای دلخوشی خودم هست...
شیوون یه نگاه به مادرش کرد و یه نگاه به اطراف گفت و با حالت غمگین گفت: برای سالگرد پدره.... مادرش بهش نگاه کرد گفت : نه عزیزم ... و با یه لبخند بر لب و گرفتن صورت او توی دستاش گفت: اینا فقط برای تو... برای تو...
شیوون با تعجب گفت: برای من...! آخه برای چی .. اون هم این همه میز ، گل...
خانم چو کنارش ایستاد در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت : اینا برای توی و برای بهترین روز من ... بهترین روز زندگیم.... شیوون به مادرش نگاه میکرد ولی هنوز نمیدونست مادرش از چی صحبت میکنه و فردا چه روز مهمی برای مادرش و خودش بود .... مادرش متوجه نگاه او به روی خود شد برگشت بهش گفت: فردا روزی که تو رو تو آغوشم گرفتم ... بوسیدمت ... نوازشت کردم.. حست کردم... حسی که همه زنها آرزوشو دارند.... بهترین روز من... روز امدن تو.... روز تو پسرم.. روز تولد توی عزیزم...
سلام گلم.
. نباید خودش رو سرزنش کنه. پدرش میبینه که چقدر شیوون دوسش داره و همیشه یاد و خاطره هاش رو زنده نگه میداره و مطمئنا خوشحاله
.



شیوون حتما خیلی ناراحته که اون زمان این رفتار رو سر یه ماشین اسباب بازی با پدرش داشته اما اون موقع خیلی کوچیک بوده و درک نمی کرده که توی دنیا هیچ چیز جای پدرش رو پر نمی کنه
کانگین مثل اینکه زیاد خوشحال نیست که قراره شیوون رئیس شرکت بشه . امیدوارم به مشکلی بر نخورن.
به هر حال هر کسی شیوه ی خودش رو در اداره شرکت و مدیریت داره و شیوون از تجملات و احترام های الکی خوشش نمیاد . که واقعا هم حق داره.
اخی تولد شیوونه مثلا چه بامزه اومدن و تولدش یه زمان شده.
ممنون گلم خییییلی عااالی بود.
سلام عزیزدلم...
اوهوم ...پدر خیلی عزیزه...
اره کانگین ادم بدیه...
اره تولدشه...
خواهش گلم...
مرسی عزیزم
خواهش خوشگلم
ای وای
من امروز دو قسمت باهم خوندم
مرسی
اخه الهی...خواهش عشقم
هی منم دلم واسه بابام تنگ شده
این کانگ رو مخمه
اخی بچم تولده خودشم یادش رفته
مرسی جیگر
هی اره منم دلم برای پدرم تنگ شده..خیلی
اره یادش رفته...
خواهش خوشگلم
من الان حال شیوون رو میفهمم یه وقت آرزو میکنی زمان به عقب برمیگشت و دست نوازشگر پدرت رو داشتی
اه اره.. وقتی پدرت مرده باشه...حال شیوونو میفهمی