SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 23


 


سلام دوستای عزیزم....


امشب یکم حرف دارم..

بچه ها عزیز فکر نکید این صحنه های بیرحمانه ی که از این به بعد میخونید خیلی عادی و ریلکس نوشتم..من با قهرمانهای داستانم هر جا که درد کشیدن من هم درد کشیدم...هر جا که گریه کردن منم گریه کردم...تو قصه ام از دردهام گفتم ..حرف دلم ...از ناخوشی ها که دیدم گفتم...از درد و رنج دوستام گفتم...

یه نویسنده که مینویسه گاهی اوقات از تجربیات و دردهای خودش میگه گاهی اوقات از اون چیزهای که دیده و گاهی اوقاتم صحنه ها زایده ذهنشه...پس اگه از جای از داستان که اشک تو چشتاتون جمع شدذ بدونید نویسنده اش باهاش های های گریه میکرد قلبش بیتاب برای ششخصی که ساخته و دوسش داره میطپه همنطور که شما رو دوست داره...


حالا بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت .... 

 

بو///سه بیست و سوم


 

( من کجام؟...)

 

هیچل رو پدال گاز فشار میاورد از آینه جلو اخم الود به جاده پشت سرش را نگاه میکرد. گویی با خود مسابقه رالی گذاشته بود، ماشین را طوری در اتوبانی که ماشین زیادی هم نبود میراند از بقیه ماشین ها سبقت میگرفت که خودش و افراد داخل ماشین به دو طرف پرت میشدن که با گفته فردی که کنارش نشسته بود نیم نگاهی به او کرد :" چه خبرته؟... چرا اینجوری میرونی؟...کسی تعقیبمون نمیکنه..."هیچل اخمش بیشتر شد نیم نگاهی به او کرد گفت: تعقیبمون نمیکنه؟...  نکنه انتظار داری لاک پشت وار برونم...هر چی زودتر باید از مهلکه در بریم...اونی که باید تعقیبمون میکرد پلیس امنیت بود... که برگ چغندر که نیستن...مرد اخم کرد وسط حرفش گفت: من که نگفتم اونا برگ چغندرن... میگم که همون پلیسی که میگی مارو تعقب نمیکنن چون گممون کردن... تو که قالشون گذاشتی... میگم اروم برو که با این وضع روندنت مارو به کشتن میدی...میخوایم زنده به مقر برگردیما.... هیچل که قدری از سرعت ماشین کم کرده بود نگاهی از اینه جلو و بغل دستش به پشت سرشان کرد اطمینان از اینکه ماشینی تعقیبشان نمیکند سرعتش را قدری کم کردقدری اینه جلو را تکان داد که سه مردی که روی صندلی عقب نشسته بودنند را ببیند ،که دو مرد نشسته و مرد سوم که گروگان گرفته بودن سرش را با کیسه مشکی پوشانده بودند سرش روی شانه یکی از ان دو مرد بود.

هیچل اخمش بیشتر شد نگاهش به روبرو کرد گفت: هاجین او کیسه رو از سرش در بیار ...با چشم بند چشماشو ببند... هاجین با اخم گفت: نمیخواد ...بیهوشه....میترسم به هوش بیاد انوقت همه مارو میبینه... گفتن نباید شناسایی بشیم... هیچل چهره اش درهم شد با صدای تقریبا بلند گفت: احمق بیشعور...اون کیسه لعنتی در بیار خفه میشه... سریع چشم بند رو ببند تا چهره نکبتتو  نبینه... نکنه میخوای مرده تحویل رئیس بدی... اونو زنده میخوان... درش بیار... هاجین با فریاد هیچل برگشت تا کیسه را بردارد چشم بند ببندد.

********************************************

اشفتگی شدیدی در رستوران به پا بود ،به مشترهای رستوران اجازه خروج داد نشد. همه سرجاهایشان نشسته با ترس و نگرانی نگاه میکردنند. گویی کل پلیس های کشور در رستوران جمع شده بودند. صاحب رسوران و گارسونهایش با چهره های رنگ پریده و لرزان به صف ایستاده بودنند. دانشمند هسته ای که مثل گنجنه ملی بود از نظر امنیتی خیلی مهم بود در رستوران ناپدید شده بود، مطئنا گروگان گرفته شده بود. اشفتگی در رستوران بی داد میکرد .همه افراد به چشم پلیس متهم بودنند، با اتفاقی که افتاده بود مطمنا فرداش غوغای بزرگی در راه بود .همه نگاها به فرمانده جوان یعنی کیو که اشفتگی و بیتابی در چهره و اندامش فریاد میزد  در رستوران میچرخید بر سر افرادش فریاد میزد دستوراتی میداد از صاحب رستوران و افرادش هم سوال میپرسید به دنبال گمشده اش بود همه را کلافه میکرد بود . سونگمین دوان وارد رستوران شد به طرف کیو رفت با صدای بلند گفت: فرمانده ...کیو برگشت با اخم شدید سونگمین را نگاه کرد تا جلویش بیاستد سونگمین هم نفس زنان جلوی کیو ایستاده با چهره ای رنگ پریده و یخ زده نگاهش میکرد نفس زنان گفت: قربان...قربان...متاسفانه نتونستن ...یعنی...

چهره درهم و سرخ کیو تاریک شد تنش از خشم و وحشت می لرزید گره ابروهایش دو برابر شد دندانهایش را بهم روی هم ساید با صدای خفه ای وسط حرف سونگمین گفت: گمش کردید ... با صدای دو رگه ای فریاد زد : آره ؟...گمش کردید... یهو به یقه سونگمین که با چشمانی خیس و شرمیگن نگاهش میکرد بدنش یخ زده بود میلرزید جوابی نداشت بدهد چنگ زد با نهایت عصبانیت فریاد زد : شیوونم کجاست؟...هاااااا؟...شیوونمو چیکارش کردی ؟...همانطور یقه سونگمین را نگه داشته بود به شدت تکانش میداد فریاد زد: مینی شیوونم کجاست؟...هاااا...شیوونمو چیکارش کردی ؟... تو که گفتی کار بلدی ...این بود بلد بودنت ؟... اینطوری از برادرم محافظت کردی؟... چرا اوردیش اینجا؟...چرااااااااااااااااااا؟...با فریاد کیو همه با چشمانی گرد شده و وحشت زده فقط نگاه میکردنند کسی جرات نداشت به طرفش برود سونگمین را از دستش نجات دهد .میفهمیدند کیو چه حالی دارد چر اعصبانی هست .کسی هم نمیتوانست کاری بکند همه حال وحشت زده ونگران داشتید . ولی حال دونگهه طور دیگری بود خودش هم نمیفهمید چه حالی دارد. سیگار به پشت سیگار روشن میکرد اخم الود با چشمانی گشاد شده فقط به کیو نگاه میکرد .او که همیشه خونسرد و رفتارش خشن بود اینبار گویی از چیزی میترسید و هیجان داشت با دستی لرزان سیگارش را به لب میگذاشت و برمیداشت. شاید میترسید که لو برود ،شاید هم از کاری که کرده بود پشیمان شده بود نمیتوانست علت این حالش چیست.

************************************

خواست چشمانش را باز کند ولی پلکهایش کامل باز نشد چشم بندی روی چشمانش بسته شده بود، جز تاریکی و سیاهی چیزی نمیدید. سرش سنگین بود درد میکرد، نفهمید کجاست چه اتفاقی افتاده ،اصلا برای لحظه ای چیزی نفهمید. فقط حس سنگینی که تمام تنش توان هیچ حرکتی نداشت کرد .برای چند ثانیه که سعی کرده بود چشم باز کند ولی نتوانست گویی به خود امد خواست  حرکتی بکند ولی نتوانست به بند کشیده شده بود .همراه سردرد بازو و مچ دستانش نیز درد میکرد، کم کم موقعیت خود را میفهمید، به حالت نشسته به روی صندلی بود ،دستانش از پشت بسته شده بود پاهایش نیز به پایه های صندلی بسته شده بود .با عکس العمل طبیعی بدنش تقلا کرد خود را تکانی داد ،ولی جز درد گرفتن بازو و مچ دستانش حاصلی نداشت. به اطراف سرچرخاند چشمانش بسته بود چیزی نمیدید ،نمیدانست کجاست؟ احساس سرما میکرد بدنش میلرزید. پالتو نداشت فضای که در ان بود خفه و سرد بود، نفس نفس میزد بی هدف سر میچرخاند با صدای بلند گفت:کسی اینجا نیست؟... هیییییییییییی...کسی نیست؟... کسی صدامو میشنوه؟... دوباره تقلا کرد به خود تکانی داد تا شاید بتواند صندلی که رویش نشسته بود را تکانی دهد ولی فایده ای نداشت که یهو صدای باز شدن در اهنی که جیج بلندی کرد امد صدای قدمهای که سنگین بود وارد شد .

شیوون رو به صدا برگشت جز سیاهی چیزی نمیدید فقط صدای پا را میشنید با اضطراب پرسید : کی اینجاست ؟...من کجام؟... چرا دستوپامو بستین؟... چشاموچرا بستین؟... کسی جواب نداد .فقط صدای قدمهای دو نفر امد که یکی نیمه راه ایستاد نفر دوم با قدمهای که سنگین و صدای جیر جیر کفشش بلند بود به شیوون نزدیک شد، لحظه ای ایستاد با مکث شروع به قدم زدن و چرخیدن دور شیوون کرد ،بوی تنباکو که از سیگارش در فضا پیچیده بود مشام شیوون را آزار داد. شیوون با دود سیگاری که وارد ریه هایش شد خفه شد به سرفه افتاد، نفس نفس زد سرچرخاند به طرف صدای قدمها و چپ و راست جلو یا حتی سعی میکرد به پشت بچرخد، با چشمانی بسته شخصی که نمیدید و دورش میچرخید را تعقیب میکرد با گیجی و وحشت گفت: تو کی هستی؟... برای چی منو گرفتی؟...اینجا کجاست؟...چرا جواب نمیدی؟... صدامو نمیشنوی؟... میگم چرا منو گرفتی؟... چرا دستامو بستین؟... چرا چشمو بستین؟... چی میخواین ازم؟... ولی شخص جواب نمیداد ،فقط دور شیوون میچرخید صدای قدمهایش که در فضا اتاق اکو میشد دود سیگارش چون شکنجه ای شیوون را میازرد.وحشت و ترس را به جان شیوون انداخت . طبیعی بود هر کسی جای شیوون بود میترسید. درجای ناشناخته به علت نامعلومی بسته شده به صندلی با چشمانی بسته شخصی بی هیچ حرفی فقط دورش بچرخد ترس هم داشت.

شخص یه دور دیگه دور شیوون چرخید راه کج کرد از شیوون دور شد صدای محکم بسته شدن درامد.شیوون همچنان با چشمانی بسته صداها را تعقیب میکرد با صدای بلند از وحشت گفت: کجا میری؟...میگم چرا منو اوردین اینجا ؟...شما کی هستی؟... هییییی...صدامو میشنوی؟...کجا رفتی؟...کسی اینجا نیست؟...چرا کسی جوابمو نمیده؟...لعنتی ها یکی جواب بده ... دستامو باز کن...لعنتی ها... با بسته شدن در وحشت شیوون بیشتر شدساکت شد نفس زنان بی هدف سرمیچرخاند گویی دنبال کسی میگشت. ولی در اتاق تنها بود صدای نفس زدنش در فضا میپیچد از ترس وهیجان گوشه لبش را به دندان گرفت گزید. نمیدانست به چه جرمی اسیر دست انها شده بود ؟انها که بودنند؟ برای چه گرفتنش ؟لحظه اول که به هوش امد چیزی یادش نمیاد که چطور به انجا امده. ولی کم کم یادش امد که با مین هو در رستوان نشسته بود برای پاک کردن لکه مشروب به دستشویی رفت بعد هم هیچ نفهمید بی هوش شد حال در جای ناشناخته به هوش امد .این یعنی او را ربوده بودن ،به جرمی و برای چه را نمیدانست ترس را بیشتر به انداخت.

****************************************

رئیس لی سومان با بسته شدن در رو به گونهی و هیچل که جلویش ایستاد بودنند کرد ،سیگار برگش را انداخت با نوک کفش لهش کرد با لبخند کجی به ان دو نگاه کرد گفت: کارتون خوب بود ...حالا باید به حرفش بیارید... بفهمید اون فرمول مرگ اور چیه... ازبین ببریدش ...گونهی و هیچل با هم با سر تعظیم کردنند گونهی گفت: بله قربان ..خیالتون راحت... همینطور که گیرش اوردیم...فرمول هم از زیر زبونش میکشیم بیرون ...هیچل نگاه اخم الودش به در اهنی بود مخاطبش لی سومان گفت:میدونم چطوری به حرفشم بیارم...کاری باهاش بکنم که مثل بلبل زبونش باز بشه...لی سومان  گره ای به ابروهایش داد با تکان دادن سرش گفت: من به شما اعتماد دارم...

************************************

(دوساعت بعد خانم چویی)

کیو با قدمهای لرزون که سنگین روی زمین میکشید وارد خانه شد .جانش بی رمق بود قلبش یخ زده تنش میلرزید، نفسش با شماره به زور بالا میامد جانش را ،عشقش را دزدیده بودنند ،او نشانی از او نداشت نمیفهمید. چطور هنوز زندهس نفس میکشد،او  بدون شیوون زنده نمی ماند .نگاه تهش در سالن چرخاند مین هو هیوک را دید که با ورودش بلند شدند .هیوک با صدای لرزان بلند گفت:کیوهیون... به طرفش میامدند .کیو ایستاد با چهره ای به شدت رنگ پریده و چشمانی سرخ شده نگاهشان کرد. هیوک ومین هو تقریبا دوان به طرفش امدند. هیوک بی روح و رنگ به رخسار نداشت تنش به شدت میلرزید با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه کرد دست لرزانش را روی بازویش گذاشت با صدای گرفته گفت: کیوهیون شیوونم کجاست؟...پیداش کردید؟... کجا بود؟... داداشت کجاست؟...از نگرانی اضطراب حال خود را نمیفهمید لبخند بی روحی زد گفت: شیوونی حالش خوبه نه ؟... سرراست به در ورودی و پشت سر کیو نگاه کرد گفت: نیاوردیش ؟... باز این پسره کجا رفته؟...دوباره رفته سر قرار؟...کجاست این پسره شیطون؟...با صدای بلند رو به در صدا زد : شیوونی ...

کیو با چهره ای درهم و به شدت بی روح و غمگیننگاهش کرد از سوالات و حال هیوک چشمانش خیس اشک شد گوشه لب زیرنش را گزید فقط به هیوک نگاه میکرد جوابی نداشت بدهد که با سوال مین هو رو برگردانند مین هو هم رنگش به شدت پریده بود چشمانش از نگرانی و گریه سرخ شده میلرزید دست لرزان و یخ زده اش را روی بازوی کیو گذاشت تا نگاه کیو را به سمت خود کند امان نداد با صدای لرزانی پرسید : هیونگ چی شده؟...گروگان گرفتنش نه؟...تعقیبش کردید؟...چه گروهین؟...یعنی هیچ تماسی نگرفتین؟... مشخص شد کارکی بود؟... نگفتن برای چی گرفتنش؟...چی میخوان؟... کیو نگاه خیس و بیروحش را به مین هو کرد به سختی اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای لرزانی گفت: نه معلوم نیست کار کیه ...گمش کردیم...کسی هم تماس نگرفته... با گشاد شدن چشمان مین هو از جوابش کیو مکثی کرد با اخم گفت: راستی مین هو شما فعلا همینجا خونه ما هستی...نمیری خونه خودت...از فردا صبح یه ساعت دیرتر میری سازمان...محافظها هم بیشتر میشه...البته ساعتهای رفتن به سازمان و یا خروجش هر روز تغیر میکنه...با شرایطی که پیش اومده تمام طرح محافظت از تو و بقیه کارمندهای سازمان  بیشتر میشه...پس خواهش میکنم تا تموم شدن ...که با حرکت و فریاد های هیوک جمله ش ناتمام ماند.

هیوک که از اشفتگی تقریبا داشت دیوانه میشد ازجواب کیو که پاسخی درست به سوالتش نبود اشفته تر و عصبانی شد به دو بازوی کیو چنگ زد به طرف خود چرخاندش چهره اش به شدت درهم و اخم الود شد یهو فریاد زد: کیو بهت میگم شیوون کجاست؟... شیوونمو چه کردی؟... مگه تو مراقبش نبودی ؟...گرفتنش چه؟...کی گرفته ؟...کی جرات کرده برادرزاده منو بگیره؟... شیوونم کجاست؟...کجا بردنش ؟... با برادرزاده ام بیچاره ام چه کردن؟... بی اختیار از نگرانی گریه اش درامد اشک چون سیلابی گونه هایش را خیس میکرد  اما همچنان اخم کرده بود با صدای لرزانی فریاد زد: کیوهیونم... شیوونی کجاست؟... داداشتو کجا بردن؟...تو رو خدا نگو که دزدیدنش ...با او بچه چه کردن؟... کیوهیون تو رو خدا... مین هو با فریادهای هیوک گریه اش درامد نگرانی برای دوسش او را بیتاب کرده بود ناتوانی در نجات دوستش هق هق گریه ش را بلند کرد، زانوهایش سست شد همانجا روی زمین نشست دستش را به زمین ستون کرد سرپایین کرد بیتاب گریه میکرد.

کیو هم که بازویش در چنگ دستان هیوک بود ،بی اختیار با تکان دادن هیوک او هم تکان میخورد بی صدا اشک میریخت لب زیرنش به شدت میلرزید نگاه چشمان سرخ و خیسش فقط به هیوک بود میان گریه و ضجه های هیوک برای آرام کردنش یهو دستانش را دور تن هیوک حلقه کرد بغلش کرد به سینه خود فشرد با صدای بلند گفت:نجاتش میدم...عمو قول میدم داداشمو نجات بدم...به کسی اجازه نمیدم بهش اسیب برسونه...من عشقمو نجات میدم... قول میدم...عمو مطمین باش شیوونی رو نجات میدم...من عشقمو به خون برمیگردونم... هیوک که با حرکت و حرفهای کیو ساکت شده بود فقط هق هق گریه ش بلند بود دراغوش کیو بیحس شد دستانش را دور کمر کیو حلقه کرد صورتش را در سینه کیو مخفی کرد صدا ی خفه هق هق گریه ش بلند تر شد . کیو هم با هیوک هم صدا شد هق هق گریه ش بلند شد.

دونگهه که با فاصله از بقیه گوشه سالن ایستاده بود نگاه چشمانش که بی اختیار خیس شده بود به سه مردی که درهم شکسته بودنند هق هق گریه شان بلند بود. نگاه میکرد دونگهه حال خود را نمیفهمید برای اولین بار چشمانش خیس اشک شد چهره  اخم الودش مبدل به غم شد این حال با دیدن وضعیت هیوک و گریه ش ایجا شده بود خود هم نمیفهمید چرا گریه و ضجه های هیوک را دید غمگین شد چشمانش خیس شد.

........................

کیو روی مبل نشسته نگاه چشمان سرخ شده از گریه اش مات و بیروح خیره به نقطه نامعلومی از گوشه سالن بود انگشتان لرزانش بی اختیار باهم بازی میکردنند ،در ذهنش غوغایی به پا بود به همه چیز و هیچ چیز فکر میکرد .هنوز تو شوک بود باور نمیکرد شیوون را گروگان گرفته باشن، چه بلایی سرش اوردن؟چه گروهی برای چی گرفته تنشتحت حفاظت او شیوونش را گرفته بودنند اون رئیس پلیس امنیته انوقت برادرشو گرفتن، کیا؟ برای چی ؟ حال شیوون چه میکردی ؟ در چه وضعیته؟ زنده ست؟حالش خوبه؟ نکنه زخمی باشه؟ نکنه کشته باشنش ؟ با این فکر رعشه به تنش افتاد."نه اگه بلای سر شیوونش بیاد، اون میمیره" افکار داشت دیوانه اش میکرد از شوک و اضطراب نمیدانست چه بکند کجا بره که با حرف هیوک به خودش اومد رو برگردانند.

هیوک روی مبل راحتی روبروی کیو نشسته بود، مین هو هم کنارش نشسته و بی صدا و ارام اشک میریخت . هیوک با چهره ای به شدت زرد شده و چشمانی پف کرده سرخ از گریه به کیو نگاه میکرد با صدای لرزان و گرفته ای گفت:  کیوهیون ...حالا من چیکار کنم؟... چه خاکی به سرم بریزم... شیوونی کجاست ؟...کجا بردنش ؟... پدرتون شماها رو به من سپرده...شما دوتا دستم امانتید ... اگه بلای سر شیوون بیاد من چی جواب هیونگو بدم... حالا من چه کنم؟...کیو با چهره ای غمگین و مات به هیوک نگاه بی حسی میکرد جوابی نداشت بدهد از شوک توانی برای حرف زدن نداشت فقط نگاهش کرد که جایش دونگهه جواب داد.

دونگهه که تمام مدت غمگین و مضطرب فقط به انها نگاه کرد از ضجه های انها چشمانش خیس اشک شد با قدمهای ارام به طرف هیوک رفت گفت: نگران نباشید قربان... ارباب جوون رو پیدا میکنن...سالم و سلامت برش میگردن... ارباب چو پیداش میکنه ...کیو با جواب دونگهه نگاه بی روحش به او شد چیزی نگفت .هیوک رو به دونگهه که کنارش امد ایستاد تقریبا روش خم شد کرد با صدای بلند گفت: پیداش میکنن؟...کجا؟...برادرزاده ام کجاست ؟...دونگهه همیشه خشک و سرد جواب هیوک رو میداد ولی اینبار خودش انهم با نگاهی غمگین و ارام برای ارام کردن هیوک جوابش را داد انهم اینکه مخاطب پرسش هیوک دونگهه نبود هر زمان دیگری بود .

هیوک از این حرکت دونگهه شاد میشد ،مطمینا عکس العمل دیگری نشان میداد .ولی هیوک حالا شوکه و نگران و مضطرب بود برادرزاده اش را دزدیده بودنند. او به چیز دیگری توجه نداشت با حرف دونگهه ارام نشد که اشفته تر شد عصبانی بر سرش فریاد زد که یهو با به یاد اوردن چیزی مکثی کرد چشمانش گشاد شد رو به کیو وحشت زده گفت: کیوهیون ...اگه بابات زنگ بزنه من چی بگم؟... زن داداش هر روز به شیوون زنگ میزنه ...بعدشم پدرت بهم زنگ میزنه احوال شما رو میگیره ... به خود تو هم زنگ میزنه نه؟...هر روز احوال تو داداشت رو میپرسه مگه نه؟... چی میخوای جواب بدی؟...اگه فردا بابات زنگ بزنه سراغ شیوونو بگیره ...من چی بگم؟...کیو با همان حالت بهت زده و مات به هیوک نگاه کرد جوابی نداد ،جایش دوباره دونگهه پاسخ داد : خوب به تلفن هاش جواب ندید تا وقتی که ارباب شیوونو پیدا کنید ...به تلفن های ارباب جواب ندید ...هیوک دوباره رو به دونگهه کرد اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: چی میگی ؟... جواب ندیم؟...اینطوری که هیونگ بیشتر نگران میشه...موبایل شیوون خاموشه ...ماهم جواب ندیدم اون بدبختها اون سر دنیا دیونه میشن... دونگهه بدون تغییر به چهره غمگینش گفت: خوب درسته ...با مکثی رو به کیو کرد گفت: شما تو سازمان ماموریتی چیزی ندارید ؟...یعنی کارمندای اونجا ماموریت نمیرن؟...معمو لا همه ادارات به کارمنداشون ماموریت میدن...رو به هیوک کرد ادامه داد : خوب به خانم و آقای ارباب هم میگید که ارباب جوون رفتن ماموریت ...یا چند روزی تو خود سازمان هستن...روی پروژه مهمی چیزی کار میکنن... فعلا هم موبایلش خاموشه... نمیتونه جواب بده... اینو بهش بگید تا برگشت ارباب هم مطمینا ارباب جوونو پیدا میکنیم... تنها کاری که میتونیم بکنیم همینه... دروغ بگیم تا اونا هم اونجا نگران نشن....

هیوک چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت با خودش بلند حرف میزد ولی گویی مخاطش دونگهه بود گفت: اه ...اره ...باید همینو بگم ...باید به هیونگ دروغ بگم... دوباره گریه اش درامد میانش گفت: باید تا پیدا شدن شیوون دروغ بگم... اخه برادرزاده بیچارمو کجا بردن؟... حالا من چه خاکی به سرم بریزم... کیو که تمام مدت مات فقط به انها نگاه کرد به ارومی بلند شد بدون جواب دادن به هیوک با قدمهای لرزان که روی زمین میکشید به طرف در سالن رفت.

******************************************

(( 4 ساعت بعد ادم ربایی ... ادراه پلیس امنیت ))

کیو رنگی به رخسار نداشت چشمانش سرخ و ورم کرده بود صدایش گرفته و دورگه شده بود اما چهره بیروحش به شدت اخم الود و جدی بود صدایش بلند در سالن میپیچید بر سر دستیارانش فریاد میزد: میخوام گوشه گوشه شهررو برگردید ...حتی سوراخ موشی ها هم نباید از دستتون در بره ..اجازه درز هیچ خبری رو هم ندید ...خبرنگارها نباید بفمهید ...این خبر نباید منتشر بشه ...تنها شانس که اوردیم ...این بود که توی شب اتفاق افتاد ... خبرنگارها نفهمیدند...اجازه هم ندید بفمید ...این مسئله امنیت ملی داره ...با منتشر شدن خبر جون دانشمند روبوده شده به خطر میافته ...تا تماس اونا که نمیدونیم از چه گروهی هستند ...علت این ربودنشون چیه ...باید همه بی حرکت ...اطاعت کرده ایستاده بودنند به دستورات کیو گوش میداد سونگمین هم با فاصله ایستاده بود با چشمان خیس سرخ نیم نگاهی به کیو میکرد سرپایین کرد نگاه شرمگین به سنگ فرش سالن بود که با گفته شخصی رشته کلام کیو پاره شده همه نگاه برگشت : تو اینجا چیکار میکنی افسر چو؟....

صدای ژنرال بود .همه افراد با دیدن ژنرال که با دستیارش وارد سالن شد برگشتند سام نظامی دادنند، ژنرال با سر تکان دادن پاسخ داد با بیشتر کردن اخمش به طرف کیو رفت گفت: برای چی اینجایی؟...کیو که مثل بقیه سام نظامی داده بود با پایین اوردن دستش اخمی کرد گفت: برای چی اینجام ؟... خوب دارم کار میکنیم ...ژنرال جلوی کیو ایستاد امان نداد گفت: شما اینجا کاری نداری ...مگه تو برادر دانشمند چویی شیوون نیستی؟... مگه مقررات رو نمیدونی ؟... تو نمیتونی روی این پرونده کار کنی... باید بسپریش به بقیه ...کیو اخمش بیشتر شد گفت: بسپرمش به بقیه؟...نه نمیشه ...من مقررات رو میدونم ...ولی میخوام خودم روی این پرونده کار کنم...قول میدم احساساتمو توش دخیل نکنم... شما که منو میشناسید... من کارم...ژنرال هم چهره اش درهمتر شد وسط حرفش گفت: نه نمیشه ...درسته تو توی کارت خیلی جدی هستی ...ولی خودتم میدونی که نمیشه مقرراته ...کسی که ربوده شده برادرته ...نسبت خونی باهم دارید ...تو هم نمیتونی روی این پرونده کار کنی ...

اوضاع روحی کیو بهم ریخته بود به سختی خود را کنترل میکرد .حال هم ژنرال با حرفهایش بیشتر کلافه اش کرد ،قدمی به ژنرال نزدیک شد اخمش بیشتر شد انگشتانش را بهم مشت کرد نمیفهمید چه میگوید با صدای بلند گفت: شیوون برادر من نیست... اون پسر خالمه ...پسر خاله ام هیچ نسبت خونی هم نداریم...منم میتونم روی این پرونده کار کنم و میکنم...این پرونده تو دست من میمونه و من حلش میکنم... ژنرال از فریادهای کیو تغییری به چهره درهمش نداد وسط فریادهاش با صدای کمی بلند و محکم گفت: بازم میگم نمیشه ...پسر خاله اتم میشه فامیلت... همخونت... تو از این پرونده کنار گذاشته میشی فهمیدی؟ ... انگشتش را به طرف کیو به عنوان تهدید نشانه رفت به همان حالت گفت: افسر چو کیوهیون شما دیگه مسولیتی در این پرونده نداری ...ازکارتم فعلا معلقی تا این پرونده حل بشه ...این پرونده هم به دست افسر کانگ چانگمین داده میشه... اون مسئول رسیدگی به پرونده میشه ...کیو از حرفهای ژنرال چشمانش گشاد ابروهایش درهمتر شد به شدت عصبانی نگرانی اشفگی دیوانه اش کرده بود میخواست خودش شیوون را نجات دهد دیگر مقام منزلت کسی برایش مهم نبود میخواست دنیا را بهم بریزد با درهمتر کردن چهره برافروخته اش فریاد زد: نه هیچکی نمیتونه این پرونده رو ازم بگیره ...من خودم روی این پرونده کار میکنم... که با گرفته شدن بازوهایش و کشیده شدن به عقب جمله اش ناتمام ماند صدای گفت : بس کن افسر چو ...بخشید قربان ...چانگمین بود بازوهای کیو را ازعقب گرفت او را کشید میان نگاه اخم الود عصبانی ژنرال کیو را که دست وپا میزد تا بازوهایش را از دستان چانگمین جدا کند دو دستیار دیگر هم به اشاره چانگمین از جلوی کیو را گرفته بودنند کیو هم همچنان فریاد میزد : من خودم شیوونو نجات میدم... ژنرال این درست نیست...عقب عقب به طرف در سالن برد.

..................................

چانگمین دستش را روی شانه کیو که چهره سرخ شده اش به شدت درهم و اخم بود گذاشت اخم کرد گفت: کیوهیون اروم باش ...میدونم هر چی بگم ارومت نمیتونم بکنم ...میفهم اوضاعت چطوریه ؟... کم چیزی نیست ...برادرتو دزدیدن ...ولی ...میفهمی چیکار میکنی؟... با ژنرال اینطوری حرف میزنی ؟...با مافوقت نباید اینجوری حرف بزنی  ... ژنرال میدونه تو حالت عادی نیستی ...والا تا حالا دستور بازداشته تو داده بود ...کیو یهو رو به چانگمین کرد شد با عصبانیت وسط حرفش گفت: چیکار کردم مگه؟... با ژنرال چطور حرف زدم؟...میگم میخوام خودم روی این پرونده کار کنم...اونا برادرمنو دزدیدن ...من خودم... چانگمین چهره اش غمگین شد حرفش را برید گفت: میدونم ...میدونم کیوهیون ...هر چی بگی درست... ولی خودت که میدونی مقررات چیه؟... تو نمیتونی روی این پرونده باشی ...ولی میتونی غیر محسوس کار کنی ...یعنی به ظاهر روی این پرونده نیستی... ولی از همه چیز حتی از ریزترین اطاعات با خبر میشی ...من همه خبرها رو بهت میدم... تو رو در جریان میزارم ...باشه؟... پس خواهش میکنم اروم باش...کیو بدون تغییر به چهره تاریک و عصبانیش به چانگمین نگاه میکرد حرفی نزد فقط به عنوان بله سرش را تکان داد.

*************************************

(5 ساعت بعد از ربوده شدن )

شیوون به بند کشیده به صندلی با چشمانی بسته بی حال و خسته بود، بازوها مچهای دستش درد میکرد، تنش از درد گز گز میکرد ،سرش پایین بود نه خواب که بی حال بود. با امدن و رفتن فردی که هیچ نگفته بود شیوون کلی سر صدا کرد صدا زد ولی پاسخی نیافت. حال در اتاقی که بوی نم و تعفن مشامش را آزار میداد نفس کشیدن برایش سخت شده بود، انگار وزنه های روی سینه اش بودن. نمیدانست چند ساعت است که دزده شده به بند کشیده شده بود .نه کسی جوابش را میداد،نه میتوانست خود را ازاد کند از وضعیتی که داشت ترسیده بود. در عالم خواب و بیداری بخاطر بی حالی که داشت بود که با امدن باز شدن صدای در به خود امد سرراست کرد صدای قدمهای دو نفر امد که وارد شدند رو به صدا بر گرداند با بیحالی پرسید: کسی اینجاست؟...چرا جوابمو نمیدید؟... اها با شمام ...چرا دستامو بستین... چرا چشمامو بستید؟... اینجا کجاست؟... ولی دوباره کسی جوابش را نداد، صدای قدمهای دو نفر امد که به طرفش امدند در دو طرفش ایستادند گونهی و هیچل بودنند که وارد شدند.

هیچل گره ای به ابروهای باریکش داد به سرتاپای شیوون نگاه کرد ،نگاهش ساده و سرسری نبود .جزء جزء اجزای صورت اندام شیوون را از زیر نظر گذراند.اسیر مرد جوان خوش هیکلی بود ،بخصوص سینه و شکمش که برجستگی های ورزیده ش از روی پیراهن به تن چسبیده اش با نفس نفس زندش  مشخص میشد . ترکیب صورتش هم جذاب بود بخصوص لبانش که خوش فرم بود ،برای حالی که هیچل داشت مطمینا خوش طعم . مردهای زیادی وقتی که هیچل در زندان بود از لبان و تنش چشیده بودنند ،بارها تنش زیر تن متجاوز قرار گرفت زخمی شد. زخمها قلبش را نیز خراشید بی رحم سنگدلش کرد ،دیگر هیچ احساسی نداشت. ولی با دیدن این مرد جوان خوش اندام هوس عجیبی به جانش افتاد ،هوس چشیدن از اندامش را.

نگاه هیزش به لبان اسیر در بند بود که با سوالش به خود امد . شیوون که با ایستادن دو مرد با چشمانی بسته و گیج و وحشت سرچرخاند به دو طرف با صدای گرفته و لرزانی گفت: چرا جوابمو نمیدید؟...چرا دستامو بستین؟...چی میخواین از جونم؟...گونهی همراه اخم لبخند کجی زد با دست زیر چانه شیوون را گرفت به طرف خود چرخاند با انگشت به روی چانه زیر لب شیوون را با فشار کشید با صدای خفه تو دماغی گفت: سکسیه...شیوون با گرفته شدن چانه اش یکه ای خورد با حرف گونهی که متوجه نشد چه میگوید به سرش تکانی دادتا چانه اش را ازاد کند .ولی گونهی نگذاشت فشار انگشتانش را به چانه اش بیشتر کرد لبخندش محو و اخمش بیشتر شد چانه شیوون را با شدت به عقب هل داد رهایش کرد ،بدون هیچ حرفی نگاهی به هیچل کرد با سرعلامت داد به طرف در رفت .هیچل هم با مکث دنبالش راهی شد .شیوون هم فقط صدای قدمهای را میشنید سرچرخاند از وحشت نفس نفس میزد با صدای بلند گفت: کجا دارید میرید؟... میگم با من چیکار دارید؟.. چرا منو گرفتین؟...آهایییییییییی...کجا میریدددددد؟....

********************************

(( روز اول روبوده شدن))

شیوون در عالم خواب که در عالم بی حسی بود. نمیدانست چند ساعت بود که اسیر شده بود. صبح شده بود او چون چشمانش بسته بود .ساعت را نمیدانست ،ساعتها بیدار بود صدا میزد علت اسیر شدنش را میپرسید. ولی کسی جوابش را نمیداد، از خستگی به خواب رفت .حال هم صبح شده بود از گشنگی و بدن درد بیدار شد ،بازوها و مچ دست و پایش که بسته شده بود خشک شده درد گرفته بود. احساس گرسنگی شدید هم میکرد با بیحالی سرراست کرد ،گردنش نیز با خواب رفتن و کج شدن سرش درد میکرد با ناله خفه ای : همممم...سرراست کرد برای لحظه ای فراموش کرده بود که در چه وضعیتی است .خواست چشم باز کند ولی بخاطر چشم بند نتوانست که همین زمان صدای باز شدن در و قدمهای شخصی امد که سریع به طرفش امد.

 شیوون با رو برگردانند با صدای گرفته و بیحالی گفت: کسی اینجاست؟... هنوز جمله ش کامل از دهانش خارج نشد که یهو به چانه اش چنگ زده شد سرش را بالا اورد . شیوون از این حرکت یکه ای خورد ولی فرصت نکرد حرفی بزند لیوانی به لبش چسباند ه شد بوی ذوق متعفن به مشام شیوون رسید جرعه ای اب وارد دهانش شد که مزه اش بسیار بد بود. نه میشد گفت اب است و نه قهوه و یا چای . شیوون به زحمت قورتش داد حالت تهوع گرفت، اوقی زد ولی شخصی که چانه ش را گرفته بود توجه ای نکرد چنگ چانه ش را بیشتر کرد اب بیشتری داخل دهانش شیوون ریخت شیوون دوباره اوق زد ولی بالا نیاورد .

شخص هم امان نداد چیز سفتی را اینبار به زور داخل دهان شیوون فرو کرد صدای خش دار مردی گفت: کوفت کن...بازی در نیار...نیامدی مهمونی که...چانه شیوون را با فشار بالا کشید دهانش را بست تا شیوون لقمه را قورت دهد. ان چیز سفت نان بیات شده بود که شیوون با جویدنش صدای قورچ قورچ ش درامد دندانهای شیوون از جویدن درد گرفت ولقمه را به زور قورت داد ،که با فرو دادنش حس کرد گلویش خراش خورده ،چون تکه های نان چون سنگ ریزه دیواره گلویش را خراش داد .مرد چند لقمه نان دیگر هم به شیوون با جرعه ای اب خوراند .شیوون مقاومت کرد سرش را تکان داد تا از دست مرد جدا کند نمیخواست بقیه نان را بخورد .چون از خوردن نان مزه خون را در دهانش حس کرد، گلویش از درد میسوخت .مرد چنگ دستش را بیشتر کرد تکه نان را به لبان شیوون که بهم فشرده بود فشار میداد تا به زور وارد دهانش کند فریاد زد : باز میکنی دهنتو یا خودم جرش بدم ...که همین زمان صدای مرد دیگری امد که گفت : ولش کن ...این چه طرز رفتار با مهمونمونه... حتما سیر شده دیگه ... دست چانه شیوون را رها کرد صدای قدمهای دو نفر امد که وارد شدند.

گونهی و هیچل بودن .گونهی با سربه مرد اشاره کرد، مرد سریع از اتاق خارج شد . هیچل و گونهی به طرف شیوون رفتند. شیوون هم که بارها شدن چانه اش سرپایین کرد از تقلا که کرده بود نفس نفس میزد . گونهی و هیچل به طرف شیوون امدند ایستادند ، گونهی انگشت زیر چانه شیوون گذاشت ارام سرش را بالا اورد اخم تابداری کرد لبخند کج چندش اوری گوشه لبش نشست گفت: خوب... پرفسور دیوید چویی... صبحونه تون که خورید ...حالا نوبت گفتمان رسیده ...بیا باهم یه گفتمان ..خوب وعالی داشته باشیم ... شیوون گره ای به ابروهایش داد اب دهانش را قورت داد تا نفس زدنش ارام گیرد با صدای گرفته که گلویش از درد گزگز میکرد گفت: گفتمان؟... شما کی هستید؟... برای چی منو گرفتین؟... من کجام ؟...

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
sara83 جمعه 4 دی 1394 ساعت 12:10

عالی بود مرسی عزیزم

خواهش

Sheyda پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 16:53

وونی بیچاره
ماهیم تازه عذاب وجدان گرفتهخب یه نشونی یه آدرسی برای کیو بفرست که بتونه شیوون رو پیدا کنه
مرسی عزیزم

اره دونگهه عذابب وجدان گرفته....
من ادرس بدم؟...
خواهش عزیزدلم

sogand پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 13:00

هی شیوونمکیو هر چقدر هم عصبی بشی فایده نداره غلطیه که خودت کردیاوه دونی عذاب وجدان گرفته مرسی جیگر

اره همینو بگو..بچه رو تحویل اونا دادی حالا حرص میخوره...
خواهش نفسم

wallar پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 00:34

یعنی هر چی بلا اومد سر شیون تو این داستان تقصیر کیو بودش ,تا دقیقه اخر باید هی عذابش میاد تا عقلش بیاد سر جاش ,هییییی من جونم بالا اومد دیگه از دستت کیو
ولی عالیههههه خیلی عالیهههه بی نظیره

اره همش تقصیر کیوه..چون نمیتونه احساس خودشو به شیوون قبول کنه...
ممنون عشقم

tarane چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 23:30

سلام گلم.
نهههه شیووون .
کجا بردن این بچه رو . چه بلایی سرش میارن؟
کیو هم که همش سر مین داد میزنه . خوب خودت یه ذره بیشتر به شیوون نزدیک میشدی اینقدر ازش دوری نمی کردی، تا تو رو هم با خودش میبرد سر اون قرار کوفتی تا بیشتر مواظبش میبودی. حالا دیگه داد زدن فایده ای نداره.
ولی کیو هم داره ذره ذره اب میشه . اونم گناه داره . ولی اینقدر لجبازی کرد تا شیوون باهاش قهر کرد و ازش فاصله گرفت اینم نتیجه اش.
دونگهه تو که دلش رو نداشتی چرا این کا رو کردی . چطور تونستی؟الان پشیمونی سودی نداره.
مررررسی عزیزم . خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم...
شیوونم
اره همینو بگو..همش تقصیر خود کیوهه....
اره همین بگووووو....
هی دونگهه چی بگم از دستش...
خواهش ه نفسم

zeynab چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 20:06 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجی گلم بابت زحماتت ممنون وای شیوونالان میخواین چیکارش کنن الان کیو میخواد چیکار کنه دیوونه نشه شیوون

سلام عزیزدلم...
هی چی بگم از روزگار شیوون...خوب بگم چه اتفاقی میافته که لو میره...
کیو دیونه میشهههههههه..من که بودم دق میکردم

maryam چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 20:00

شیووووون بچه معلوم نیست قراره چیکارش کنن,خدا به کیو صبر بده من اگه بودم دیوونه میشدم

هی چی بگم از روزگار شیوون
روزگار کیو سیاه میشه سیاه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد