اینم از این داستان ...میبینم که از این داستانم خوشتون اومده...خیلی خوبه که راضیتون کردم....
بفرماید ادامه....
قسمت هفتم
شیوون کت های اویزان در قفسه را ورانداز میکرد ؛ با اینکه در اتاق لباسش چندین دست کت و شلوار داشت ؛ طروی که قفسه ها لباس پ بود ؛ حتی مادرش برای مهمونی امروز کت وشلوار ماکداری براش خریده بود ولی او بخاطر اینکه هم برای خرید و هم بخاطر اینکه از کت وشلوارخوشش نیامد برای خرید به فروشگاه رفت ،البته دلیلی دیگری هم داشت نمیداسنت چرا دلش میخواست با کیو به خرید برود . با برداشتن یه دست کت و شلوار سرمه ای و یک دست کت وشلوار مشکی برگشت هر دو را روی سینه خود گذاشت با لبند به کیو که کنارش ایستاده بود گفت: کدومش بهم میاد؟ ...کیو که نگاهش تمام مدت به شیوون بود ؛ قلبش بی تاب ازدیدن چهره و اندام جذاب و خوش هیکل شیوون مینواخت با سوالش به خود امد با چشمانی درشت شده نگاهی به کت ها کرد گفت: هااااا.... اینا؟...
کیو جلو رفت قدری چشماشن را ریز کرد با دقت بیشتر به کت ها و صورت شیوون نگاه کرد ولی با دیدن چهره دوباره قلبش ضربانش بالا گرفت با قورت دادن اب دهانش رو برگردانند به بقیه کت ها قفسه نگاه میکرد دست دراز کرد کت را وانداز میکرد گفت: نه اینا نه... صبر کنید من یکی رو.... مکثی کرد با چشمای گشاد شده به شیوون نگاه کرد گفت: میتونم براتون انتخاب کنم... شیوون لبخند پهنی زد گفت: چرا نمیتونی... من تو رو برای چی اوردم؟.... کت های دستش را سر جایش گذاشت گفت: اوردمت که برام انتخاب کنی... کیو با دیدن چال گونه هایش که با لبخند زدن دوباره نمایان شد قلبش بی تابتر شروع به نواختن گرفت سریع نگاهش را گرفت با دستی لرزان از حال بدنش کت ها ورانداز کرد بالاخره با کلی گشتن یک دست کت شلوار مشکی گرفت و بالا اورد گفت : بیاین اینو بپوشین ببینین چطوره...فکر کنم ... شیوون همانطور که لبخند به لب داشت کت را دستش قاپید مهلت نداد گفت: عالیه... چشمکی به کیو زد گفت: من هر چی بپوشم عالیه... چون خیلی خوشتیپم نه؟...و مهلت جواب به کیو نداد به اتاق پرو رفت ولی کیو با همانطور که به وارد شدن شویون به اتاق پرو نگاه میکرد زیر لب گفت: اره تو خوشتیپی ...خوشتیپ ترین جون دنیای...
................................................
مهمانی شلوغ پر جمعیت ، شادی. دوست ؛ آشنا و همه کسانی که با خانواده چویی آشنا بود دعوت بودن و برای بازگشت شیوون جمع شده بودن ، سالن پر از مهمان بود. تعدادی از زن، مرد با پوشیدن لباسهای شیک ، مجلل گوشه ای ایستاده مشغول حرف زدن، خوردن نوشیدنی توی جام های به دست و تعدادی هم با نوای دلنشین موسیقی نواخته میشد دست در دست هم میرقصیدن از جشن لذت میبردند.
شیوون توی اتاقش مشغول آماده شدن جلوی آینه ایستاده بود خودشورا ورانداز میکرد. نوبت به بستن کروات جدیدیش شد به دور گردن ،یقه اش انداخت مشغول بستن دکمه ش شد و کروات رو بست ؛ اما حس کرد این رنگ کراوات به لباسش نمیاید ؛ چهره اش درهم شد کروات را بازکرد . به سمت بقیه کرواتها رفت یکی دیگر رو از بینشون برداشت جلوی آینه ایستادو با گذاشتن روی سینه خود ورانداز کرد ولی بازم خوشش نیومد ،به روی تخت انداختش دوباره همون قبلی رو برداشت سعی کرد یه جوری ببنددش ، قدری در بستن مشکل داشت. با سعی تلاش بلاخره بستش به خود درآینه نگاه کرد گفت: بالاخره تموم شد... چند ضربه به در اتاقش زده شد بدون رو برگردانن گفت: بفرماید.... در باز شد کیو بود که وارد شد.
کیو با دیدن شیوون که به طرفش برگشته بود نگاهش میکرد توی کت،شلوارمشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی با موهای شانه زده به بالا و یه گل سفید به روی جیب کوچک کت زده شیک ، جنتلمن شده بود. از همه پسرهای که در طبقه پایین مهمانی دیده بود شیوون در مقابلش و برایش بسیار زیباتر بود ، قلبش به تپش افتاد حس کرد تا حالا فردی به زیبایی و خوشتیپی شیوون ندیده بود. همون جور بهش نگاه میکرد که با سوال شیوون به خود امد با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد گفت: هااا؟.... شیوون اخم کرده با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد دو لبه کتش را گرفته بود دوباره پرسید: چطوره....؟ کیو دوباره سر تا پای او رو نگاه کرد توی دلش میگفت: تو بهترینی.... از همه زیباتر ....خوشتیپ تری...حرف نداری...تو با دلم داری چیکار میکنی؟... دیوونه ام کردی.... شیوون بدون تغییر به حالت و چهره خود گفت : حواست کجاست؟... چرا جوابمو نمیدی؟... کیو سر مست ، زیبایی او شده بود انقدر مبهوت او بود که یادش رفت سوال او رو جواب دهد.
شیوون که جوابی از او نشنید با چهره درهم گفت: منو باش دارم از کی میپرسم ... رو برگردانند به طرف در برود که به پایین برود که یهو بازوشو گرفت گفت: صبر کنین... شیوون ایستاد، کیو با چشم به گردنش اشاره کرد ؛ شیوون دست به گردنش برد پرسید: چیزی شده...؟ کیو لبخند زد گفت: اشتباه بستی... شیوون اخم پرسید: چی رو..؟ کیو جلو امد همون جور به یقه لباسش اشاره میکرد گفت: کرواتونو اشتباه بستید.... شیوون با تعجب که چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت چهره اش را بامزه کرد گفت: چی؟... برگشت به سمت آینه رفت به خود نگاه کرد گفت:اه ه ه ... از دست این مدل... چهره اش درهم شد بدون رو برگردانند گفت: هر کاری کردم نتونستم ببندمش.... نمیدونم این مدلش چه جوریه... یعنی نمیشه خودم جلوی اینه ببندمش .... و رو به کیو کرد پرسید: تو بلدی...؟ کیو با اشاره سر جواب داد: بله قربان... بلدم....
شیوون هم از این بابت خوشحال شد لبخند که قلب کیو را بیتاب میکرد زد ،کرواتش را در اورد به دستش داد تا براش ببندد ؛ شیوون که بیشتر وقتها از کرواتهای ساده که نحوه بستنشون آسون بود استفاده میکرد اما حالا مجبور بود به خاطر مادرش این مدل استفاده کند و اولین بارش بود ، نحوه بستنش رو بلد نبود ؛خوشحال شد یکی هست که میتونه بهش کمک کنه. کیوجلو آمد دستهاشو به دور گردن او حلقه کرد مشغول بستن و مرتب کردن کرواتش شد. شیوون حال عجیبی سراغش امد ؛ فکر کرد مریض شده ، تنش هر لحظه گرمتر میشد ؛کیو سینه به سینه اش ایستاده بود ، با لمس دستهای سردش به دور گردنش قلبش شروع به تپیدن کرد. براش عجیب اومد تا حالا اینجوری نشده بود به صورت کیو که به فاصله کم با او بود نفس های داغش پوست صورتش را میسوزاند و داشت کرواتشو رو براش درست میکرد نگاهی انداخت، نا خواسته به چشمان قهوه ای رنگ، پوست صاف ، بینی عمل کرده و لبهای کشیده نگاه میکرد ضربان قلبش بالا تر رفت ، دلیل این حالش رو نمیدونست ؛ کیو که مرده هم جنس خودشه ؛ چرا از تماس بدنش با بدن کیو به این حال شده بود؛ حال خودشو نمی فهمید، قلبش به شدت تو سینه ش میزد جوری که حس میکرد از سینه اش خارج شود ،برای رهایی از این حس به آرومی پرسید: تمام نشد باید برم....
کیو هم حالش بهتر از شیوون نبود ؛ وقتی دستش را برای درست کردن کروات دراز کرده بود با تماس انگشتانش با پوست گرم گردن شیوون قلبش بیتاب خود را به دیواره سینه اش میکوبید ،بوی عطر تن شیوون دیوانه اش کرده بود ؛ با نفس های داغ شیوون که به روی صورتش پخش میشد خون بیتاب در رگهایش میجوشید دستانش میلرزید به زحمت گره کروات را میبست حال خودش را نمیفهمید ، چرا با دیدن شیوون به این حال می افتاد ؟ مگه شیوون هم جنس اش نبود؟ او که هیچوقت تمایلی به هیچ مردی نداشت؛ درمقابل اعتراف دونگهه به خود شدید عصبانی شده بود ؛ حال این چه حالی بود که او داشت هیچ حال خود بود که با جمله شیوون به خود امد دستهاشو از دور گردن او آزاد کرد گفت: تمام شد... شیوون با قورت دادن اب دهانش گفت : ممنون ...رو برگردانند گفت : بیا بریم پایین...و به طرف در اتاق رفت ؛ کیو هم هنوز تنش از هیجان میلرزید با قورت دادن اب دهانش به سختی گفت: چشم قربان... شیوون با جمله کیو یهو ایستاد با حالی که داشت میترسید به کیو نگاه کند بدون رو برگردانند گفت: وقتی تنهایم بهم بگو شیوون... یا شیوونا... نگو قربان... قبلا هم گفتم تو دوستمی ....پس وقتی تنهایم بهم بگو شیوون... جلوی دیگران بهم بگو قربان... ارسو ؟....کیو هم جرات نگاه کردن به شیوون را نداشت سرپایین بود گفت: چشم قربان... با اشتباهی که کرده بودیهو سرراست کرد با چشمانی گشاد به شیوون نگاه یمکرد گفت: چشم شیوونا...شیوون هم دوباره بدون رو برگردانند گفت: حالا شد بریم....واز دراتاق خارج شد .
از پله ها پایین می امد هنوز قلبش آروم نداشت ؛ از شدت ضربان نفسش بند امده بود کیو هم دنبالش راهی بود با شنیدن قدمهای که پشت سرش بود ضربانش بالا تر میرفت ، لحظه ای ایستاد تا شاید بهتر شود و کیو هم با فاصله کمی ازاو ایستاد با ایستادن شیوون با انکه حال خودش بهتر نبود ولی با ایستادن یهوی اربابش که فکر کرد کاری دارد یا چیزی لازم دارد باید میپرسید تا نیازش را براورده کند به سختی دهان باز کرد که حرف بزند که خانم چویی مانع شد . خانم چویی متوجه شیوون شد لبخند بر لب صداش کرد: شیوون عزیزم بیا اینجا...شیوون به سمت مادرش و مهمانها رفت وکیو هم دنبالش راهی شد .
شیوون بامهمان های که مادرش به او معرفی میکرد دست داد ومهمانها هم بهش خوش آمد گفتند. شخصیت های سرشناس ؛ شناخته شده هم توی مهمانی حاضر داشتن. "کیم کانگین " دوست سابق پدرش همراه با تعدادی از کارمندای شرکت ، همچنین " پارک لیتوک" منشی شرکت که در زمان پدرش مشاور، دستیارش بود و حالا با بازگشت او در اختیار او قرار خواهد گرفت. در بین مهمانها بود به خوش امد گویشان پاسخ میگفت وکیو هم با فاصله با او دنبالش راهی بود ؛ که توجه ش به دوست پدرش جلب شد نگاهش به سمت او چرخید. آقای کیم با دیدن شیوون به همراه کارمنداش به سمتش امد گفت: اوه...اوه...اوه... ببین کی اینجاست... و به حالت دوستانه دستهاشو باز کرد شیوون در آغوش گرفت لبخند پهنی به روی صورتش نشست گفت: زمان زیادی گذشته.... و چهره اش رو غمگین کرد ادامه داد: از اون اتفاقی که برای دوست من و پدرت عزیزت افتاد .... زمان زیادی گذشته پسرم ... خوشحالم دوباره دارم می بینمت.... امیدوارم حالا که برگشتی بتونی مثل پدرت قوی محکم باشی.... شیوون هم با لبخند بر لب گفت: همین طوره.. ممنون... آقای کیم به بقیه اشاره کرد و کسایی که همراهش بود رو معرفی کرد. شیوون به غیر از لیتوک منشی و مشاور شرکتشون بود قبلا دیده بود میشناخت بقیه چهره ها براش آشنا نبود حدس زد حتما تازه وارد شرکت شدن با لبخند برلب که چال ونه هایش را نمایان کرد با تک تک آنها دست داد گفت: امیدوارم با کمک و حمایت شما بتونم شرکت رو مثل سابق اداره کنم....
آقای کیم از این جمله او لبخندش کمرنگ شد . چون حالا که پسر دوستش بعد مدت ها برگشته و قصد گرفتن سمتش رو دارد در جایگاه پدرش قرار میگیرد کمی عصبی بود، اما به روی خودش نیاورد و دوباره با خند ه ای که دروغی بود خشم را پشتش پنهان میکرد دست او رو فشرد گفت: حتما...پسرم... میتونی رو کمک من حساب کنی... من مثل عموت هستم ...هر کمکی بتونم بهت میکنم... شیوون هم لبخند زد گفت: ممنون عمو کیم...
شیوون بین مهمانها میچرخید و هر کسی که بهش نزدیک میشد لبخند میزد کمی هم کلام با او میشد. دختر ، پسرهای توی مهمانی به دور او جمع شده بودن و ازش درباره آمریکا و زندگی در آنجا سوال میکردند و او هم جواب آنها رو میداد. کیو هم یه مدت دنبالش بود ولی با شلوغ تر شدن مهمانی با اجازه از شیوون به کمک اجوما و بقیه خدمتکارها رفت . شیوون هم مشغول گفت و گو با مهمانها بود که چشمش به رو بروش خورد که کیو مشغول پذیرای از مهمانها بود ؛ با اینکه تمام مدت درکنارش ایستاده بود ولی سعی میکرد نگاهش نکند ولی دلش میخواست در کنارش باشد ولی با زیاد شدن مهمانها و کمک خواستن اجوما مجبور شد بفرستدش ولی حال دوباره جلویش ایستاده بود صورتش کاملا روبروی شیوون بود .
بازم همون حس ، حسی که با نگاه کردن به او بیشتر؛ بیشتر میشد. جسیکا کنار او ایستاده بود متوجه حال او شد پرسید: شیوون حالت خوبه...؟ شیوون به خود امد رو به او کرد گفت: هاااا؟ .... چیزی گفتی.... جسیکا با نگرانی نگاهش میکرد دید بر پیشانی شیوون عرق نشسته گفت : عرق کردی ... خوبی؟...حالت خوبه؟... شیوون دست به پیشونیش زد انگشتش خیس شد رو به جسیکا کرد قدری اخم کرد گفت: چیزی نیست. .. خوبم ... فقط یکم خسته شدم .... استراحت کنم خوب میشم.... جسیکا بیشتر نگران شد با دست بازویش را نوازش میکرد گفت: بهتره بری اتاقت استراحت کنی.. من به خاله میگم تو... شیوون به حرفش گوش نمیداد مهلت تمام کردن به جمله اش را نداد ازشون جدا شد، نگاهش لا به لای مهمانها به دنبال کیو میگشت اما پیداش نکرد .
کمی به دور اطراف چرخید دلیل این کار رو نمیدونست ؛ درسته کیو خدمتکار مخصوصش بود ولی حال که مهمونی شلوغی بود؛ کیو باید به کمک بقیه میرفت ؛ شیوون هم که کار خاصی با او نداشت ؛ اگر هم میدیدش هیچ بهانه ای برای بردن به اتاقش یا درکنار خود نگه داشتن نداشت . نمیدوانست چرا در حالی این همه دختر توی مهمانی وجود داشت قلبش آروم نداشت میخواست کنارش کیو میایستاد یا با او حرف میزد . نگاهش به همه گوشه سالن میچرخید تا اینکه بالاخره کیو رو گوشه سالن جلوی میزی در حال دادن جام های نوشیدنی به مهمانهاست ؛ ناخواسته لبخندی بر رو لبش نشست کمی همونجا ایستاد تماشاش میکرد قصد کرد به طرفش برود .
جسیکا به سمت دیگر سالن میرفت که از دور متوجه شیوون که تنها ایستاده به روبرویش نگاه میکند ، با خودش گفت: چرا اونجا وایستاده؟... مگه نگفت میخواد استراحت کنه... پس چرا؟.... نگاه شیوون رو دنبال کرد اما بخاطر شلوغی سالن متوجه نشد. کیو با دادن جام ها به مهمانها از میز جدا شد ، به سمتی چرخید که هنگام چرخیدن اسم شیوون رو شنید دید شیوون با فاصله به او ایستاده ، اما قبلش نگاه شیوون که روی او بود بخاطر جسیکا صدایش کرد گرفته شد به سمتش چرخید بود متوجه نگاه کیو که درحال نگاه کردن به اوست نشد .جسیکا به طرف شیوون امد جلویش ایستاد پرسید: چرا اینجا وایستادی؟... به چی نگاه میکنی؟.... مگه نمیخواستی بری استراحت کنی؟.... شیوون نگاهش کرد گفت: چرا داشتم میرفتم .....دوباره به روبرویش نگاه کرد اما کیو دیگه اونجا نبود. به اطراف نگاهی انداخت که این امر باعث شد جسیکا متوجه نگاهش شد پرسید: دنبال کی میگردی...؟ شیوون به سمتش نگاه کرد با اخم گفت: هیچکی... من دیگه میرم بالا .... شیوون با امدن جسیکا و رفتن کیو به اتاقش رفت.
خستگی بهانه اش بود میخواست کمی تنها باشد و به این حس عجیبی که داشت فکر کند. حس عجیبی که ناخواسته درونش بوجود آمده بود.روی تخت نیم خیز دراز کشیده بود ، لحظه ای چشماشو بست و به نوای طپش قلبش گوش میداد، کمی تو اون حالت بود دوباره بازشون کرد به سمتی که چند لحظه پیش درست همونجا ایستاده وکیو جلویش ایستاده بود یعنی تقریبا دراغوشش بود نگاه کرد. از تخت پایین امد به سمت آینه رفت ایستاد به خود دراینه نگریست ،نوای از درونش بهش میگفت: تو چت شده؟... چرا اینجوری شدی؟... اون یکی مثل خودته... از جنس خودته... دیوونه شدی....از ذهنت بیرونش کن.... بهش فکر نکن .... ولش کن چوی شیوون... اما قلبش این نوا رو نمیشنید ،دستش به گردنش رفت روی کرواتش ثابت ماند. هنوز میتونست حسش کنه ، حس دستهای سرد کیو که به دور گردنش آویخته بود لبخند زد با خود گفت: چه خوب بسته... انگار این کارست... خوب خدمتکاره دیگه....کارش همینه....این بار باید حتما ازش یاد بگیرم... نه بهتره همیشه خودش برام ببنده ..آره اینجوری بهتره... اون خدمتکار مخصوص منه...باید از این به بعد بهش بگم خودش این کارو برام بکنه....کلافه از حرفهای خودش شد با چهره ای درهم وعصبانی به خودش نگاه میکرد با صدای بلند گفت: اه ه ه ... تو چته پسر ... آروم باش... تو چت شده...این چه حالیه....هر کی ندونه فکر میکنه تو عاشق شدی...نه.... توعاشق نیستی... نباید عاشقش بشی ... نمیشه... نه... با خودش مدام میگفت اما اینو نمیدونست که با این حرفها فقط خودشو گول میزد با صدای زنگ موبایلش به خود امد ازافکار خارج شد..
Hello…How are you … IM FIND ….no…. IM sorry … yes … ok…
دوست و هم دانشگاهی او در آمریکا باهاش تماس گرفته بود نگاهی دوباره به آینه انداخت به سمت پنجره اتاق روی بالکن قرار گرفت. همچنان مشغول صحبت با او میگفت ، میخندید و متوجه باز شدن در اتاقش نشد . روی بالکن ، پشت به شخصی که وارد شده بود و هنوز متوجه حضورش توی اتاق نشده....
Ok …yes...THANK^S... Bay
بعد از پایان صحبت با دوستش نگاهی به باغ زیر پایش که از بالکن مشخص بود انداخت به سمت اتاق برگشت ، هنوز در بالکن رو نبسته بود دستهای به دور کمرش حلقه شد به آرومی در گوشش زمزمه میکرد: تو امشب... بهترین... زیباترین... شیک ترین... فردی هستی که دیدم... لبهایش به گردن او نزدیک شد بوسی آرام بر آن زد که باعث لرزه به اندامش شد ؛اخم کرد با چنگ زدن دستها را از دور کمرخود جدا کرد برگشت تابی به ابروهایش داد از حضور ناگهانش در اتاقش جا خورد به در بسته نگاهی انداخت دوباره به سمت او چرخید گره ای به اروهایش داد گفت: تو.. تو... چرا امدی اینجا...؟ جسیکا بدون برداشتن نگاهش از روی او با لبخند ملیحی بر لب با قدم به سمت او برمیداشت نزدیک میشد، شیوون با قدمهای آروم جسیکا که سعی داشت بهش نزدیک شود کمی به عقب رفت با اخم شدیدتری گفت: گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟..برای چی اومدی تو؟....
از حضور ناگهانی جسیکا توی اتاقش عصبی بود . جسیکا متوجه حالت او شد اما توجهی نکرد . لبخند بر لب همچنان قدم به سمت شیوون برمیداشت با عقب عقب رفتن شیوون رو به روی تخت انداخت ؛روی شیوون خم شد دستانش به دو طرف سر شیوون به تخت ستون کرد گفت: من خیلی وقت منتظر همچین روزو موقعیتی بودم ... نمیدونی چقدر انتظار رو کشیدم تا برگردی... لحظه ای حتی از خاطرم نرفتی ... شیوون ... صورتش را نزدیکتر کرد توی چشماش نگاه کرد ، گفت: من عاشقتم..... دوست دارم شیوون.... میخوام کنارم باشی .. میخوام یه زندگی خوب باهم بسازیم.... هوم... و صورتش را برای بوسیدن لبهای شیوون جلو آورد. شیوون از رفتار ، حرفهای جسیکا تعجب کرد ؛ با چشمای بهت زده نگاهش میکرد ، هیچوقت جسیکا رو اینگونه ندیده بود حتی فکر اینکه عاشق او باشد هم نمیکرد. اونو همیشه مثل خواهر نداشتش میدید و باورش داشت اما حالا جسیکا به او میگفت که عاشقش است. دستش را روی صورت جسیکا گذاشت جلوی حرکت او رو گرفت کمی از خودش فاصله داد که توانست اززیرش و روی تخت بلند شود به سمت دیگر اتاق کنار در بالکن برود.
جسیکا همانجا روی تخت نشست گفت: شیوون من دوست دارم... میخوام با تو باشم.... نمیخوام هیچ کس دیگه ای به غیر از تو کنارم باشه.... شیوون به سمتش نگاهی انداخت هیچ نگفت چون نمیدونست چه بگوید ندای از درونش؛ قلبش؛ احساسش؛ حالا چیز دیگری میخواست ، چرا این حس درونش برایش مهم هست. از طرفی هم نمیخواست حرفی بزند که جسیکا رو ناراحت کند. جسیکا از سکوت شیوون چهرش غمگین شد از روی تخت بلند شد به سوی رفت پرسید: کسی دیگه ای تو زندگیت هست... ؟ شیوون نگاهش به بیرون از بالکن بود ، عصبی بود، بدون اینکه بهش نگاهی بکنه لحظه ای مکث کرد گفت: نه... کسی نیست... جسیکا نزدیکتر شد به چهره او نگاه کرد پرسید : پس چرا؟... نمیذاری کنارت باشم ..؟ شیوون خسته از مهمانی ، کلافه از حرفهای او نگاهش رو از بیرون گرفت با برداشتن کتش از روی تخت قدمی به سمت در برداشت اما قبل از خروجش ایستاد برگشت به او که منتظر جوابی ازش بود تماشاش میکرد مکث کوتاهی کرد شرکت رو بهونه قرار داد گفت: فعلا نمیخوام با شروع کارم تو شرکت به چیز دیگه ای فکر کنم ... حتی... حرفش را نیمه گذاشت برگشت تا به سمت در رو که با سوال جسیکا ایستاد.
جسیکا : حتی چی شیوون... حتی فکر ازدواج با من... ؟ شیوون دوباره به سمتش چرخید و به چشمهای منتظر او نگاه کرد به آرومی لب باز کرد گفت: متاسفم جسیکا... تو برام حکم خواهرنداشته رو داری ... بهتره تو هم این فکر رو از ذهنت بیرون کنی... چون هیچ وقت به فکر ازدواج با تو نبودم.... جسیکا از این برخورد شیوون اشک تو چشمانش جمع شد؛ انتظار اینگونه رفتار از شیوون رو نداشت حتی بعد از این همه تحمل دوری از اوو ندیدنش. تحمل دوریش رو به جون خریده بود انتظار بازگشتشو میکشید و حالا که کنارش ، رو بروش قرار دارد ،از علاقه ای که به او دارد گفته اینجوری برخورد کند. باور نمیکرد شیوونی که قبلا میدیدش و بهش ابراز علاقه میکرده ، فقط بخاطر اینکه مثل خواهر براش بوده و هیچ حس دیگری نداشته و به این راحتی کنار گذاشته شود. قلبش فریاد زد: نه ...این امکان نداره داری دروغ میگی... تو دوستم داری... بهم بگو شیوون... بهم بگو دوستم داری .. بهم بگو که اشتباه نمیکنم ... این حرفهای تو نیست... نه نیست... اما نتوانست به زبان بیاورد . از سکوت جسیکا و چشمان بهت زده اش از حرفهایش که اشک آلود شده بود شیوون را وادار کرد به سمت در بچرخید توان نگاه کردن به اشکهای او رو نداشت ،توی دلش ازش معذرت خواست به سمت در اتاق رفت خواست بازش کند که دستان جسیکا که دور کمرش حلقه شد باعث شد دستش از دستگیره در جدا شود . جسیکا با همان چشمان خیس اشک حلقه دستش دور کمر شیوون را تنگترکرد گفت: نرو شیوون... نمیخوام بری... من تو رو میخوام.... شیوون با بستن چشماش و خروج بازدمش از بینی اش دستهاشو ازدور کمر خود جدا کرد و بدونی که برگرده به دستگیره در چنگ زد در را نیمه باز کرد و قبل از خروجش گفت: متاسفم... من دوست ندارم... خارج شد در رو پشت سرش بست و جسیکا رو به همان حال توی اتاق تنها گذاشت.
اشک از چشمانش بروی گونه هایش میچکید و به قلب شکسته از حرفهای شیوون پاهایش شل شد روی زمین نشست به در بسته اتاق خیره شده بود هیچ نمیگفت و فقط اشک میریخت به در نگاه میکرد ، هیچ وقت فکر اینکه شیوون اونو نخواد نمیکرد . انگشتانش روی کف اتاق مشت کرد ، لحظه ای حسی در او بوجود آمد ؛ حسی که باعث تغییر چهره او شد ابروهایش درهم شد، دندانهایش را به روی هم ساید . حس انتقام، انتقام قلب شکسته شده اش رو. به در بسته نگاهی دوباره انداخت و زیر لب زمزمه کرد گفت: مطمئن باش یه روزی تقاص این کارتو خواهی داد ... کاری میکنم که خودت به سمتم برگردی... هرگز نمیذارم تو مال کس دیگی بشی.... تو مال منی... مال خودم... چوی شیوون...
عالییییی بود اجی درست مثل همیشه هر چند از این دختره کنه هنوز متنفرم دلم میخواد تو داستان بمیره
آخه چرا بعضی دخترا خودشون رو اینقدر خار(خوار)و ذلیل میکنن
چه حالی میده توی یه خونه دزدکی به هم ابراز احساسات کردن
الهی عشق در نگاه اول
مرسی عزیزم
اره همینو بگو... بعضی ها زیادی خودشونو ذلیل میکنن...
خواهش خوشگلم
اهم...عشق تو نگاه اول زیباست
سلام گلم.
. یعنی چی این کارا . شیوون با صراحت داره میگه دوست نداره . خوب ول کن برو دیگه فقط داره خودش رو کوچیک میکنه
. حتما الان فکر تلافی و بعد هم نقشه برای به دست اوردن شیوونه
. اه اه
.
. پدرش هم از اون طرف ناراحته که اینا توی سختی افتادن و غصه میخوره . خیلی ناراحت کننده اس
.
. مثل اینکه احساس هر دو نفر هم داره بیدار میشه

.

از این دخترای اویزون که میخوان به هر قیمتی به چیزی که میخوان برسن و دست به هر کاری میزنن بدم میاد
کیو بیچاره چقدر باید کار کنه تا یه ذره مشکلاتش حل بشه
ولی خوبی این کار کیو این بود که با وونی اشنا شد
مررررسی عزیز دلم . خیلی قشنگ بود
سلام خوشگلم...
اوف جسیکا از همونشه....
اره اتفاقا همین کارو میکنه..نقشه پشت نقشه....
اخه الهی گریه نکن....
اره دیگه اینجوری این دوتا بهم رسیدن....
خواهش نفسممممممممممممم
ایش دختره بوق حالا اینم قراره اویزون بشه
مرسی جیگر
اره دیگه خودت میدونی
اره خب به هرحال هرکسیم همچین ادم همه چی تمومی از دستش میرفت ناراحت میشد
اهم درسته...حق باتوه...
به جسیکا حق میدم انقدرناراحت شده باشه فقط امیدوارم دیوونه بازی درنیاره
به جسکیا حق میدی؟.... هییییی چی بگم از دست جسیکا ....
دستت درد نکنه گلم دیدم نمیشه این رو نخوند منکه خیلی دوستش دارم امان از دست جسیکا
الهی..فدای تو..ممنون که میخونش
