SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 26


 


سلام دوستای گلم....


بفرماید ادامه ...


 

بوسه بیست و ششم

 

((نجاتم بدید))

مین هو در زیرزمین را باز کرد کلید برق را زدفضای اتاق روشن شد، با قدمهای بی حال کشدار وارد شد بوی نم مشام رو میازرد ولی مشام مین هو از بوی عطر تن شیوون پر شد .مثلهمه جای خانه که از بوی عطر شیوون فریاد میزد چشمان خیس مین هو چون سیلابی بی صدا اشک را روان گونه هایش کرد با صدای لرزانی نالید : شیوونی کجایی؟... بی انصاف برگرد ...هق هق ارام گریهاش درامد ،پاهایش بی جان او را به میز و صندلی کنج اتاق رساند ،تقریباروی صندلی افتاده نشست ،نگاه گریانش روی میز چرخید میان هق هق ش نالید : برگرد شیوونی...دارم دیونه میشم... خواهش میکنم... کجایی پسر؟...به وسایل روی میز که چند پوشه وکتاب و خودکار منظم کنار هم چیشده بود دست کشید گریه میکرد ،لای یکی از کتابها هنوز باز بود .کتابی بود که چند شب قبل شیوون برای آخرین باری که به زیر زمین امده بود در حال خواندنش بود .مین هو کتاب را برداشت خواست نگاهش کند که از لای کتاب چیزی روی میز افتاد. عکسی بود، مین هو با دستی لرزان عکس را برداشت نگاه چشمان خیس و تارش به عکس شد هق هق گریه اش بیشتر شد .عکس خودش با شیوون بود که مین هو شدید اخم کرده بود شیوون میخندید ،این عکس یاداور خاطره ای بود.

(فلش بک)

(( آمریکا سوئیت خوابگاه دانشگاه))

شیوون وارد اتاق شد کوله اش را روی میز کنار مبل گذاشت با کلافگی گفت: سلام...اَه...اَه...این فلیپ چقده حرف میزنه... یعنی تمام هیکلش فک و دهنه... میگه بهم این درسو توضیح بده...انوقت به جای گوش کردن همش داره از دوست دخترش ...یهو ساکت شد جمله اش را ناتمام گذاشت گره ای به ابروهایش داد نگاهش به جای اتاق چرخید دستانش را از هم باز کرد گفت: اینجا چه خبره؟... طوفان یا زلزله ای چیزی اومده؟...خم شد شلوارکی را از روی پشتی مبل و رکابی از گوشه میز که اویزان بود برداشت چهره ش درهم و عصبانی شد کمر راست کرد به رو به مین هو که پشت میز مطالعه نشسته بی توجه به او سخت مشغول خواندن درسش بود کرد گفت: اینا چیه که اینجا انداختی؟... مین هو مگه من صد دفعه بهت نمیگم وسایلتو همینجور اینور و انور پرت نکن... بشقاب که هنوز نصف ماکارونی در ظرف مانده و لیوانی که تهش قدری نوشابه مانده بود را از میز عسلی کنار مبل برداشت چهره اش درهمتر و عصبانی تر گفت: چرا غذاتو خوردی ظرفاشو جمع نکردی؟...حداقل اینا رو ببر بذار تو اشپزخونه... بابا هزار بار بهت میگم اینجا خونه ات نیست مامانت ریختو پاشتو جمع و جور کنه... اینجا خوابگاهه ...تو داری با من زندگی میکنی... بشقاب و لیوان رو روی اوپن گذاشت با دیدن پاکت چیپش که گوشه اوپن بود نصف چیپسها روی سنگ سکوی اوپن ریخته شده بود چشمانش گرد و ابروهایش بیشتر درهم شد از کلافگی پووفی کرد با صدای بلندتر گفت: مین هو دیگه شورشو در اوردی ... به طرف میز مین هو رفت با همان حالت گفت: اخه تو چرا اینقدر شلخته ای ؟...دارم از دستت دیوانه میشم... کنار دست مین هو ایستاد با عصبانیت گفت: بلند شو ...بلند شو اینجا رو مرتب کن... تا مرتب نکردی ...(( شیوون واقعی هم به شدت از کثیفی و شلختگی متنفره، میگن حتی وقتی تو هتل هست باید اتاقش مرتب باشه... برعکسش مین هو به شدت شلخته ست مادرش اتاقشو تمیز میکنه...ماردش گفته برام مهم نیست مین هو با کی ازدواج میکنی فقط دختری باشه که بتونه شلختگی مین هو رو جمع جور کنه ^_^ مامان مینهو بچه ات خوبه من دوسش دارم نگو اینجور خوب دیگه )) که با حرف مین هو جمله اش ناتمام ماند.

مین هو یهو به طرف شیوون برگشت با عصبانیت گفت:اَهاَه اَه... شیوونی تو چقدر غر میزنی... بذار درسمون بخونم...همین  که وارد شدی همش غر غر غر ...حرف نزن ...بذار درسمو بخونم... خواهش میکنم حرف زن... ساکت باش... بذار خودم بعدا تمیزش میکنم...اَآاَاَاَاَاَههههه...شیوون با حرکت و فریاد مین هو قدری چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت فقط نگاهش کرد دیگر حرفی نزد برگشت به طرف اشپزخانه رفت. مین هو با کلافگی رو برگردانند دوباره مشغول خواندن درس شد.

(( یک ساعت بعد))

مین هو کمر راست کرد دستانش را بالا برد ناله صدا داری زد کش و قوسی به کمرش داد خستگی از تنش در برود بلند شد نگاهش دراتاق چرخید ،شیوون را ایستاده در اشپزخانه که مشغول درست کردن غذا بود  دید لبخند پهنی زد به طرفش میرفت گفت: به به ...شیوونی داری چیکار میکنی؟... با صدا بود کشید از بوی مطبوع غذا مشامش را پر کرد گفت: هممممم...چه بوهای خوبی میاد...داری چی درست میکنی؟...شیوون پیش بند سفیدی که طرح توت فرنگی رویش بود به تن داشت ایستاده جلوی اوپن مشغول خورد کردن گوجه بود، جوابی نداد حتی نگاهی به مین هو نکرد. مین هو جلوی شیوون ایستاد نگاهی به اجاق که قابلمه ای روی ان در حال قل قل خوردن کردن بود کرد  لبخندش پررنگتر شد رو به شیوون تکه ای از گوجه ای که خورد شده بود برداشت به دهان گذاشته میجویدش گفت: چقدر خوبه یه روز تو هفته دانشگاه غذا نمیدها...ما میتونیم غذای کره ای بخوریم... من دلم لک میزنه برای غذاهای خودمون... به دست شیوون که درحال خورد کردن ترب های سفید بود کرد گفت: حالا داری چی درست میکنی؟...

شیوون نه جوابی داد  نه عکس العملی نشان داد با چهره ای جدی و قدری اخم کرده مشغول خورد کردن بود اصلا سرراست نکرد تا نگاهش کند مین هو متعجب از رفتار شیوون لقمه در دهانش را سخت قورت داد لبخندش محو شد نگاهش بین صورت و دست شیوون در رفت امد بود گفت: شیوونی کمک نمیخوای؟... من چیکارکنم برای درست کردن شام... شیوون بدون سرراست کردن سرش را به بالا تکان داد به معنی " نه" .مین هو با حرکت شیوون چشمانش گشاد شد با نگرانی گفت: شیوونی حالت خوبه ؟... چرا حرف نمیزنی ؟...شیوون اینبار هم بدون سر راست کرد سرش را به پایین تکان داد که یعنی "حالش خوب "است مین هو بیشتر نگران شد چشمانش گشادتر دست روی شانه شیوون گذاشت با نگرانی گفت: شیوونی چته تو ؟... چرا حرف نمیزنی ؟...اتفاقی افتاده ؟...مریض شدی ؟...گلوت درد میکنه؟...چرا فقط سرتو تکون میدی؟... شیوون بالاخره سرراست کرد با اخم نگاهش میکرد سرش را به دو طرف تکان داد .مین هو دیگر از نگرانی داشت دیوانه میشد با دست دوبازوی شیوون را گرفت با نگرانی شدید گفت: چرا اینجوری میکنی؟... حرف بزن ؟... چرا همش سرتو تکون میدی؟... دارم دیوانه میشم شیوونی... حرف بزن ...تو رو خدا یه چیزی بگو... شیوون تابی به ابروهایش داد بالاخره دهان باز گفت:حرف بزنم؟...اجازه میدید؟...

مین هو چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: هااااااا؟...چی؟...اجازه؟... تو گلوت خوبه؟... شیوون اخم کرد وسط حرفش گفت: اره ... من خوبم...حرف نمیزنم ...چون تو گفتی حرف نزن منم حرف نزدم... مین هو چشمانش بیشتر گشاد شد دست روی سینه خود گذاشت گفت: من؟... من گفتم حرف نزن؟...شیوون سری تکان داد گفت: اره جنابعالی ...یه ساعت پیش یادت نیست؟... داد زدی که غر نزنم دهنمو ببندم...خوب منمدهنمو بستم دیگه...مین هو چهره اش را ناراحت کرد گفت: هااااااااا...تو...تو ...بخاطر همین حرف نزدی؟...چهره اش درهم شد گفت: یاااااا...من اون زمان گفتم حرف نزن چون درس داشتم میخونم ...تو همش حرف میزنی قاطی کردم ...منظورم این نبود که دیگه حرف نزنی... یه غلطی کردم... شیوون تابی به ابروهایش داد چشم چپش را ریز کرد وسط حرفش گفت :خوب حالا که درستون تموم شد؟... با دست اشاره کرد گفت:برو تو حموم لباسهای که انداختی رو بشور... لباسشویی خوابه هنوز درسش نکردیم...بعدشم یه جارو برقی با اتاق بکش چون جنابعالی درس داشتی ...نمیخواستی سر وصدا باشه... نشد جارو برقی بکشم...بعدشم یه دستمال برادر و میز کمد ها رو تمیز کن...کلی خاک روش نشسته ...تا اون موقع هم شام اماده میشه ...ولی بهت بگما خوب جارو برقی نکشی یا گردگیری کنی...از شام خبری نیستا ...گفته باشم...

مین هو چهره اش درهم اخم الود شد با عصبانیت گفت: یااااااا...یاااااااا..بسه...بسه... بسهدیگه ...دیگه چی؟...کارم میریزی سرم کمه... بازم همش غر میزنه... اصلا نمیخواد حرف بزنی... حرف نزن...اَاَاَاَاَههههههههه... شیوون از عصبانیت مین هو خندید گفت:همینو میخواستم ...گوشی را از جیبش در اورد گفت: بیا ...بیا یه عکس بگیرم ...گوشی را جلوی خود گرفت گفت: حاضر...یک ..دو... سه...

((پایان فلش بک))

مین هو با هق هق گریه به عکس نگاه میکرد قلبش از به یاد اوردن خاطره عکس هزار تکه شده بود ،میخواست از درد فریاد بزند زمزمه وار گفت: شیوونی بیا... با دست ارام کتابهای روی میز را بهم میزد گفت: شیوونی بیا غر بزن... بیا ببین دارم همه چیزو بهم میریزم... بیا ببین ...که با گفته: اینا چیه؟...جمله اش ناتمام ماند جاخورد گریه اش یهو قطع شد با چشمانی گرد وخیس به طرف صدا برگشت ،کیو بود که در آستانه در ایستاد با چشمانی گشاد و متعجب به همه جای اتاق نگاه میکرد . کیو پشت سر مین هو وارد زیر زمین شد با دیدن اتاق که میز و صندلی در کنج اتاق و کتابخانه کوچک در طرف دیگر کمد کوچکی با فاصله گوشه ای دیگه میزی که چند وسایل آزمایشگاهی رویش بود لحظه اول مات فقط نگاه کرد، با زمزمه مین هو که با عکس نجوا میکرد روی میز را بهم میریخت به خود امد. نمیدانست در زیرزمین همچین اتاقی هم هست ،یعنی این اتاق چه بود؟ میدانست زیر زمین چند اتاق دارد ولی این اتاق با این وسایل برای چه بود؟ نگاه گیجش به مین هو شد گفت: این اتاق چیه؟... تو اینجا چیکار میکنی؟....

مین هو بلند شد از حالت بهت صورتش کم کرد اب دهانش را قورت داد با صدای گرفته یا از گریه گفت: یه ازمایشگاه کوچیک خصوصی... اینجا اتاقیه که شیوون توش ازمایشات ساده اون فرمول رو میکرده...با جواب مین هو چشمان کیو بیشتر گشاد شد با قدمهای ارام به طرف مین هو رفت گفت: آزمایشگاه؟... شیوون توش اون فرمول ...مین هو اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: اره ...اینجا آزمایشگاهی که شیوون توش بعد از سازمان میامد در مورد اون فرمول کاراشو میکرد... از قوتی که از امریکا اومدیم ... بعد سازمان دو نفری میامدیم با هم کار میکردیم... البته بیشترش شیوون میامد...من هر وقت میاومدم پیشش میومدم اینجا....

کیو به چشمان گشاد شده ش اخمی داد گفت: شما تو این اتاق کار اون فرمولو کردید؟...ولی تو که گفتی اون فرمولو شیوون تو سازمان کاراشو انجام میداد ... اونجاست... مین هو اخمش بیشتر شد حالت صورتش جدیتر شد گفت: من همه چیو نگفتم... یعنی همه کارهای این فرمول تو سازمان انجام نمیدادیم... بیشتر کارشو شیوون اینجا انجام میداد ...فقط ازمایشاتی که مهم نبود میشد اینجا انجام داد ...بقیه شو تو سازمان انجام میداد... با دست به میز ازمایش اشاره کرد گفت: میبیند که اینجا وسایل محدودی وجود داره ...اون فرمول که یه چیز ساده نبود ...مطمنا ازمایشگات مهمی که احتیاج به تجهیرات داشت رو تو سازمان انجام میدادیم... مکثی کرد گفت: من از اینجا چیزی نگفتم چون به بقیه اعتماد ندارم... من به هیچکی جز شما اعتماد ندارم ...حتی به پلسها وپرفسور یون ...با این اتفاقی که برای شیوون بخاطر اون فرمول افتاد... به هیچکی اعتماد ندارم ...جز شما ...مکثی کرد بقیه حرفش را نزد اخم الود به کیو نگاه میکرد ذهنش برای زدن بقیه حرفش درگیر شد .

کیو برادر شیوون بود ،تنها کسی که بهش اعتماد داشت .یعنی میتوانست راز مشترکش با شیوون را بگوید فرمول را به او بدهد ؟ولی نه این فرمول خطرناک بود .همنطور که جان شیوون و او در خطر بود جان کیو هم به خطر میافتاد .برای همین بود که شیوون چیزی در این مورد به کیو  نگفت . اما مخفی ماندن این فرمول هم خوب نبود، همانطور که شیوون را گرفتن شاید او را هم گرفتن. انوقت اگر این فرمول دست کسی میافتاد خطرناک بود ،  اگر کیو جایش را میدانست میتوانست به موقع ان را بگیرد سر به نیست کند.درسته  باید به کیو هم جایش را میگرفت. چند قدم جلو امد سکوتش را که کیو با سکوت کردن او دهان باز کرد تا حرف بزند شکست گفت: هیونگ من درمورد یه چیز ذیگه هم نگفتم... گفتم که به کسی اعتماد ندارم... جز شما ...و حالا اینو به شما میگم... من میدونمشیوون فرمولو کجا مخفی کرده ...کیو اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: میدونی فرمول کجاست ؟...مگه تو سازمان نیست ؟...مین هو به طرف کمد کوچک گنج دیوار رفت گفت: نه...فرمول اونجا نیست ...فرمول اینجاست... توی این اتاق زیرزمین... کمد را هول داد زانو زد شروع به در اوردن موزایک کف زمین کرد.

 کیو چشمانش گشاد با گیجی به طرف مین هو گفت: اینجاست ؟... شیوون فرمولو اینجا گذاشته؟... کنار مین هو زانو زد باهمان چهره متعجب و کنجکاو به دستان مین هو نگاه میکرد .مین هو دو موزایک در اورد زمین زیر موزایک خاک بود، خاک  را کنار زد جعبه کوچکی را دراورد با باز کردن درش پاکتی را دراورد به طرف کیو گرفت گفت: این فرموله... فرمولیه که مطمینا بخاطرش شیوونو گرفتن ...نگاه چشمان سرخ اما جدیش با نگاه خسته وجدی کیو یکی شد گفت: هیونگ من اینو ازت مخفی کردم دروغ گفتم ...به شما هم نمیخواستم بگم ...ما اینو از همه نزدیکامون مخفی کردیم که جونشون به خطر نیفته... میبیند که شیوونو گرفتن ...حالا هم...نگاهش به پاکت دست کیو شد گفت: شیوون گرفتن مطمینا لوش نمیده... اگه اتفاقی بیافته و منم بگیرن ...نمیخوایم این فرمول دست کسی دیگه ای بیفته... نگاهش دوباره به کیو شد گفت: میخوایم شما این فرمول داشته باشد تا به موقع یا سر به نیستش کنید یا در راه درستش به کارببرید... 

کیو اخم تاب داری کرد وسط حرفش گفت: نه این فرمول به دست خودتون باید اجرا بشه... شیوونم برمیگرده ...خودش این فرمول افشا میکنه... هیچچ اتفاقی هم برای اون و تو نمیافته... دیگه هم این حرفو نزن... بلند شد گفت: حالا هم فقط جای این فرمولو عوض میکنیم...تو همین اتاق میمونه...هیچکی هم به غیر ما سه تا ...من و تو و شیوون ازش خبر نداریم... به طرف کتابخانه گوشه دیوار رفت گفت: بیا... اجر دیوارو در بیاریم... فرمول تو دیوار پشت کتابخونه مخفی میکنیم....

***********************************

(( 4 فوریه 2012 ))

( روز سوم روبوده شدن)

شیوون بی اختیار تکانی خورد سرماو درد حالش را جا میاورد ،بیاختیار مثل همیشه خواست پلکهایش را باز کند ولی با چشم بند بسته بودن. سرمای شدید که بی حس شدیدی به اندامش داده بود همراه با درد که حس اندامش را از او گرفته بود تمام وجودش را پر کرد ،ولی اینبار حس میکرد دیگر به صندلی بسته نشده .بدنش خشک و پر درد بود دستانش به پشت بسته شده بود ولی روی زمین دراز کشیده بود، اما همچنان لخت بود فقط شورتی به پا داشت ،دستانش به پشت و پاهایش هم بسته شده بود. تمام وجودش از سرما که بدنش لخت بود فضای هم که دران بود شدید سرد بود میلرزید ،طرف راست بدنش هم که درتماس با زمین بود که چون به پهلو راست روی زمین دراز کشده بود یخ زده بود حسش نمیکرد ،سعی کرد دست و پاهای بسته ش را تکان ده،د ولی از درد نتوانست از سرما میلرزید. ولی چون تنش زخمی بود با لرزیدن دردش بیشتر میشد چشمانش بسته ش از این همه درد و سرما خیس اشک شد ،اشک ارام از زیر چشم بندش بیرون غلطید ،لب زیرنش از گریه میلرزید ترس و درد تنهای وعذابی که میکشید جانی براش نگذاشته بود .تنها کسی در این اسارت زجراور با او بود و شاهدش خدایش بود، با صدای گرفته و ضعیفی به زور شنیده میشد با خدایش نجوا کرد: خدایا کمکم کن...نجاتم بده...من جز تو کسی رو ندارم... خدایا دیگه نمیتونم تحمل کنم...خواهش میکنم... هق هق ارام میکرد بدنش تکان میخورد زخمایش درد گرفت ناله ضعیفی با فشردن پلکهایش زد : آخخخخ... ولی گریه امان نمیداد دوباره هق هق کرد میانش نالید: هیونگ کجایی؟...نجاتم بده... هیونگ جونم...نمیخوای نجاتم بدی؟... دیگه نمیتوم تحمل کنم...هیونگ...خواهش میکنم بیا... هیونگ کجایی؟... که یهو صدای جیغ کوچی که از حیوانی بود شنیده چنگالهای کوچکی که از ران لختش بالا رفت بهروی پهلویش خزید موش بود .

شیوون از وحشت تکانی به خود داد بی اختیار فریاد کوتاهی زد :اُاُاُووووههه... موش از پهلویش به زمین افتاد جیغ کشید، شیوون حرکتش را حس کرد که اینبار به گردنش رسید از ان بالا رفت .شیوون اینبار از وحشت گریه ش هم درامد به سرش تکانی داد فریاد زد : آآآآآآهههه... موش دوباره افتاد جیغ بلندتری زد همین زمان صدای باز شدن در و صدای قدمهای دو نفر امد که به طرفش امدند ،ضربان قلب شیوون از ترس به شدت بالا امد صدای شکنجه گر همیشگیش امد : خوب...خوب... بالاخره به هوش اومد... گونهی به همراه مرد دیگری امد ،"گیون سوک "شکنجه گر جدید ،که بالای سر شیوون ایستاد دست به کمر شد گره ای به ابروهایش داد لب زیرنش پیچاند گفت: هممممممم...عجب اندامی داره...واقعا این دانشمنده؟... رو به گونهی گفت: من همیشه فکر میکردم دانشمندها باید فرق سرشون تاس باشه شکم گنده داشته باشن... ولی این که خیلی سکسیه... یهو قهقه بلندی زد.

شیوون با ورود انها گریه ش قطع شد ولی همچنان از سرما میلرزید ،قدری سرش به طرف صدها چرخاند .گونهی کنار شیوون زانو زد چانه شیوون را گرفت سرش را بیشتر چرخاند با اخم نیشخند چندش اوری گفت: نه بابا این حسابی سکسیه... کثافت فکر کنم فقط مناسب تو باشه... چانه شیوون با به پایین هول دادن رها کرد که سر شیوون به زمین خورد درد  تمام وجودش را برگردانند ناله خفه ای زد : آآآآآآآهههههههههه...همین زمان صدای قدمهای شخص دیگری امد که واردشد شکنجه گرها 3 نفر شدند. هیچل بود که وارد شد با فاصله ایستاد .

گیون سوک کنار گونهی زانو زد با چشمان هیز و ناپاک به سی/نه خوش فرم رانهای لخت شیون نگاه کرد نیشخندی از شهوت زد دست روی سی/نه شیوون گذاشت نوازش میکرد با حالتی س/ک/سی وار گفت: اوه...اره... حسابی حال میدها...خوراک خودمه... رو به گونهی کرد باتابی به ابروهایش گفت: یعنی میدش به من؟... ولی تو که گفتی میخوای کادو بکنی بدیش به رئیس تا باهاش حال کنه...یعنی این حالا مال منه.؟...گونهی خنده بلندی کرد گفت: اره مال خودته...میخواستم بدم به رئیس ولی پشیمون شدم...مال خودت... گیون سوک نوازشهای هو/س انگیزی روی سینه شیوون میکرد نوک حرفهایش هم برای شکنجه روحی میزد . شیوون از لمس سی/نه اش توسط دست ناپاک گیون سوک لرزید رعشه ای به جانش افتاد  وحشت زده تکانی به خود داد تا دست گیون سوک از سی/نه شجدا شود با صدای ضعیفی نالید: بهم دست نزن... گیون سوک بی توجه به ناله و تکان خوردن شیوون دستش را بیشتر روی سی/نه شیوون کشید رد شلاق را روی سی/نه لختش را لمس کرد چهره اش درهم شد : اوه...اوه...کی با این تن س/ک/سی این کارو کرده؟...حیف نیست... زخمیش کردید... با کشیدن روی لک سوختگی سیگار چشمانش قدری گشاد شد گفت: سوزندینش؟... گونهی اخمش بیشتر شد گفت: اره... این بلا رو خودش سرخودش اورده...حرف گوش نداد ...ما ازش یه فرمول ناقابل میخواستیم بهمون نگفت ...ما هم یه نوازش کوچولو  کردیمش....

شیوون از لمس تنش توسط دستی ناپاک به خود تکانی میداد تاشاید دست از تنش جدا شود ،ولی گیون سوک توجه ای به حرکت شیوون نمیکرد به سی/نه شیوون فشار اورد به پشت خواباندش گفت: فرمولو به شما نگفت؟... خوب به من میگه... لبخند کمرنگی همراه اخم زد گفت: من میدونم چطوری زبونشو باز کنم...شیوون با به پشت خوابیدن پشتش به سنگ فرش یخ زده زمین شد ،از سردی به خود لرزید تکانی به خود داد دستش هم که به پشت بسته شده زیر بدنش رفت درد گرفت با درهم کردن چهره اش ناله ضعیف بیحالی زد : آآآآآآآآآآآآآآآآآ...که هنوز ناله اش کامل از دهانش خارج نشد پشتش به سردی زمین عادت نکرد که یهو جسمی سنگین به سنگینی کوه روی سینه ش نشست به قفسه سی/نه ش فشار اورد برای لحظه ای نفسش بند امد نفسش به زور با ناله بالا امد: هممممممممممم...

گیون سوک به روی سینه شیوون نشست زیب شلوار خود را پایین کشید لبش را از لذت لی/سید نگاه چشمان هیزش به لبان خوش فرمش که از زخم خون سرخ بود گفت: این کوچولو بهم میگه اون فرمول چیه... به شیوون امان نداد چانه اش را گرفت فشار اورد با صدای خفه ای غرید : بهم میگی نه؟...بگو اون فرمول چیه؟... والا کاری میکنم که... شیوون که نفسش با نشستن گیون سوک به زور بالا میامد صدادار نفس میکشید با حرفش لرز به اندانش افتاد با فشار که گیون سوک به گونه هایش میداد که لبانش غنچه ای شده بود صدای ضعیفش به زور شنیده شد: من نمیدونم اون فرمول چیه؟...شما از چه فرمولی حرف میزنی ؟...با حالت التماس گفت: ولم کن ...به بدن رنجورش و زخمیش تکانی داد تا شاید گیون سوک از روی سی/نه ش کنار برود ولی بی اثر بود.

گیون سوک فشار باسنش را به سی/نه شیوون بیشتر کرد با بیشتر کردن اخمش با عصبانیت گفت: تو نمیدونی اون فرمول چیه هااااا؟... الان حالیت میکنم...  رها کردن گونه های شیوون یهویی بی امان دست گذاشت داخل دهان شیوون به شدت از داخل فکش را پایین کشید طوری که دهان شیوون داشت جر میخورد یهو وارد  دهان شیوون کرد غرید: حالا حالت جا میاد.... شیوون که با باز شدن یهوی فکش گوشه های لبش پاره شد خون امد درد وحشتناکی گرفت با وارد شدن چندش شد حالتش بهم خورد اوقی زد سرش را تکان داد .

برای کسی که مثل شیوون که گ//ی نبود این شکنجه عذاب اورتر از کتک و شلاق زدن بود ،مانند پرنده بال شکسته دست و پا میزد تا خود را نجات دهد ولی نمیتوانست با حرکتش گیون سوک قهقهه ای چندش اوری زد با مس/تی از شه/وت فریاد زد : حرف میزنی یا ادامه بدم؟...هااااااااااااااااا؟...

شیوون حالش  بهم خورد دوباره اوق زد معده اش خالی بود والا با اوق زدن بالا میاورد، بدنش پر دردش را تکان میداد تا از دست گیون سوک خود را نجات دهد ناله خفه ای در گلو در دهانش زد از تقلا کردن که بدن بیجانش درد وحشتناکی را تحمل کرده بود حال بهم خوردی از چیز چندش اروی که در دهانش بود بی حال شد فشاری هم که باسن گیون سوک به قفسه سینه ش اورده نفسش بند امد همزمان با فریاد هیچل: درش بیار اون کثافتو؟..حرومزاده... بی هوش شد فریاد هیچل را نشنید. گیون سوک با اخم شدید رو به هیچل برگشت با عصبانیت فریاد زد: چه مرگته ؟...تو چی میگی دیگه...چرا داد میزنی؟...

هیچل که پشت سرگونهی وگیون سوک وارد اتاق شد مثل همیشه با اخم شدید نگاه میکرد چشمانش تشنه سیری ناپذیر به شیوون بود خود زمانی که شیوون بی هوش بود لختش کرده بود زمان لخت کردنش با تماس دستانش با پوست نرم و لطیف شیوون قلبش بی امان میطپید تنش از هوش میلرزید معنی حال خود را میدانست چست او گ//ی بود تنش هوس تن شیوون را کرده بود ایستاد وسط اتاق نگاهش به اندام ل/خت شیوون بخصوص به سی/نه های خوش فرمش که از رد شلاق  خراشهای خونی بود رانهای خوش حالتش با زخمها رد شلاقی که داشت هنوز هم به زیبای طنازی میکرد ، با حرکت گیون سوک حس عجیبی به جان هیچل انداخت .نه از ترحم ،نه از انکه گیون سوک داشت شیوون را شکنجه میداد ،نه چون خودش هم شگنجه گر شیوون بود به دلیل دیگری. هیچل هوس تن شیوون را کرده بود قلبش فریاد میزد که گیون سوک اجازه ندارد به تن لخت شیوون دست بزند تن شیوون از ان او بود. حسادت هیچل را دیوانه کرده بود ،چون کوه اتشفشان فوران کرد فریاد زد .فرصتی به گونهی وگیون سوک نداد سراغ گیون سوک رفت یهو به یقه اش چنگ زد به خود چسباند با چهره ای درهم و تاریک تو صورتش با خشم و صدای بلند گفت: عوضی کثافت ...با این مثلا میخوای فرمولو بهت بگه... احمق بی شعور ...دهنشو با اون کثافتت پر میکنی میخوای حرف هم بزنه... تو مثلا کار بلدی... با هول دادن به عقب یقه ش را رها کرد گیون سوک به عقب سکندری خورد .

هیچل نگاه اخم الودش به شیوون بیهوش کرد با صدای خفه ای گفت: اینجوری نمیشه ...باید به روش من انجامش بدیم... انوقت حرف میاد... برگشت به طرف  دراتاق میرفت گفت: توی این خراب شده یه تخت اهنی پیدا میشه؟... یه تخت اهنی میخوام ... گونهی با چشمانی گشاد شده به بیرون رفتن هیچل نگاه میکرد با گیجی پرسید : تخت اهنی ؟... گیون سوک هم چهره اش از خشم درهم ششد فریاد زد: یاااااااااااا...یااااااااااا...عوضی وایستا ببینم... به کی فحش دادی ؟... به من؟....

******************************

( عمارت چویی)

کیو با قدمهای بی رمق و بیاختیار که هدایت پاهایش دست قلبش بود برمیداشت به طرف اتاق خواب مشترکش میرفت گوشش به مخاطب پشت خط موبایلش که چانگمین بود که میگفت: سازمان رو گشتیم...دفتر کار دیوید رو ... آزمایشگاه رو...هر جای که فکرشو میکردیم دیوید فرمولو اونجا گذاشته باشه... ولی فرمول اینجا نیست... هر فرمول و یافته ای وجود داره بقیه هم میدونن... چیزمخفی نیست... در مورد جاسوس هم که مطمینا تو سازمان جاسوسی وجود داره... فعلا ژرمی دستیار دیوید رو گرفتیم... داریم ازش بازجویی میکنم... تا حالا ...که کیو با چرخاندن دستگیر در بازش کرد وارد اتاق شد، بوی عطر شیوون چون رایحه ای بهاری فضا رو پر کرده بود به مشام کیو رسید گرمای خاصی تمام وجود یخ زده کیو را پر کرد قلبش شروع به طپیدن کرد ،چشمانش از دلتنگی خیس اشک شد .اتاق شیوون بود بوی عطرش در فضا ولی خود شیوون نبود. بغض دیواره گلوی کیو را فشرد دیگر حوصله شنیدن حرفهای چانگمین را نداشت اب دهانش را قورت داد با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: باشه....چیزی فهمیدی خبرم کن... فعلا خداحافظ... مهلت جوابی به چانگمین نداد سریع تماس را قطع کرد چرخید و نگاه بغض الودش به جای جای اتاق شد از صاحب این اتاق هزار خاطره داشت ،خاطراتی شیرین و تلخ که چشمانش را بیشتر خیس اشک کرد.

 او عاشق شیوون بود، فکر میکرد همه چیزرا از عشقش میدانست ،محرم اصرارش است .ولی با افشا شدن فرمول و اتاق زیر زمین فهمید از شیوون خیلی فاصله دارد او برادر شیوون بود شیوون خیلی او را دوست داشت،ولی کارهای که خود کیو کرده بود باعث شده بود که شیوون هم چیزهای را از او مخفی کند . شیوون را مقصر نمیدانست خود را مقصر میدانست که به جای ابراز عشق از او فاصله گرفته بود .حال برادرش را به چنگال دشمن داده بود. از بی خبری و نگرانی از حال شیوونش هق هق  گریه اش درامد ،پاهایش لرزان و بینفس او را به طرف تخت شیوون برد، خود را روی تخت پرت کرد زانو زده دمر روی تخت شد روی تخت دست میکشید هق قه گریه اش به شدت بلند شد میانش نالید : شیوونی عشقم کجایی؟... شیوونی منو ببخش... عشقم نفسم ...تو رو خدا بگرد... دلم برات یه ذره شده... شیوونم ...هق هق گریه اش نگذاشت ادامه دهد سر نیم رخ به تخت گذاشت صدای هق هقش فضای اتاق را پر کرد از گریه نفسش بند امده بود، ولی دلتنگی امانی برای کیو نگذاشته بود که میان گریه اش که نگاه چشمان تار از گریه ش بی اختیار به میز عسلی کنار تخت بود ،متوجه دفتری که لایش خودکاری بود افتاد .میان گریه نفس نفس زدن سرا از تخت برداشت کمر راست کرد زانو زده به میز عسلی نزدیک شد دفتر را برداشت .دفترچه خاطراتبود ،دفترچه خاطراتی که مال شیوون بود. قفل دار بود ولی گویی شیوون فراموش کرده بود قفلش کند.

کیو با قورت دادن اب دهانش گریه ش را قطع کرد با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد تا از تاری چشمانش کم شود، لای دفتر چه که خودکار بود اخرین صفحه ای بود که شیوون نوشته بود بازش کرد تاریخ بالای صحفه به تاریخ شب قبل ربوده شدن بود، نگاه کیو به سطرها شد خط شیوون بود .چقدر دلتنگ شیوون بود .با دیدن خطش دوباره گریه ش درامد اینبار بی صدا اشک ریخت ،دفترچه را به لبانش چسبان بوسه ای به صحفه زد با بستن چشمانش هق هق ارامی کرد. دفترچه را با مکث از لبانش جدا کرد جلوی خود گرفت به مطلب نوشته شده نگاه کرد. مطلب نه شعر بود نه خاطره ،گویی دل نوشته بود. مخاطبش هم کیو بود که شیوون نوشته بود :هیونگ ...هیونگ جونم... دلتنگتم ...دلتنگ روزهای خوشی که باهم بودیم... نمیدونم چی شده؟... از کی این فاصله افتاده ...هیونگ عوض شدی...منو به یاد نمیاری...یادت رفته که کی دلتنگیتو کم میکرد ...کی که احساستو رو میفهمید...کی روزهای که بد بودی دلتنگتو میکشت... میخندوت ...باشه هیونگ...باشه...من از زندگیت میرم... به خواست تو میرم... میرم ...ولی دیگه سراغتو نمیگریم...یه عمری که با احساس تو درگیرم... ولی یادت باشه برای برگشتم هیچوقت غرورسنگینتو نشکن... میبخشم بی وفایت رو...ولی میرم که کم باشی...تو هم یه ذره بعد من درگیر غم باشی... بارها دلم رو شکستی... ولی من بخشیدمت... اما ... قطره اشکی در اخر جمله بود کلمه اخر رو محو کرده بود گویی شیوون به گریه افتاده بود بقیه مطلب رو ننوشته .ولی همین چند خط هم اتش به جان کیو زده بود هق هق گریه اش را بلندتر کرده بود .

شیوونش از او دلشکسته بود ، شب اخر گریه کرده بود اینا ها را نوشته بود. این فکر کیو را به مرز دیوانگی کشید، دفترچه را به روی سینه خود گذاشت فشرد سر بالا کرد شدید بیتاب گریه میکرد ضجه زد: نهههههه...شیوونی ...تنهام نذار....شیوونی تو رو خدا برگرد...من غلط کردم.. شیوونی تور و خدا... دلتنگی و اشفتگی بیتابترش کرد سرپایین کرد بی هدف مانند دیوانه ها نگاهش در اتاق میچرخید نالید : نه...نه... من نمیزارم شیوونمو ازم بگیرن... نه...من به کسی اجازه نمیدم... یهو از جا پرید دفترچه بی اختیار از دست لرزانش افتاد پاهای بی رمقش از هدفی که داشت جان گرفتن دوان به طرف در اتاق رفت با صدای گرفته ای فریاد زد : نــــــــــــــه... من نمیزارممممم.... شیوونمو برمیگردونم... شیوونمو پس میگیرممممم... بینفس مانند بادراهرو دوید از راه پله پایین رفت ،میان چشمان گشاد و متعجب آجوما و خدمتکارها در سالن دوید به طرف در ورودی از آن خارج شد نمیدانست کجا و چطور میخواهد شیوون را پیدا کند فقط میدوید به طرف ماشین وسط حیاط رفت که چند بادیگارد به همراه سونگمین که تازه رسید پیاده شده بودنند رسید، بیتوجه به چهرهای متعجب  گیج انها ماشین را دور زد خواست روی صندلی راننده بنشیند که یهو قلبش تیر کشید نفسش بند امد نفس عمیق صدا داری کشید چشمانش از درد گشاد شد به در ماشین چنگ زد دست دیگر رویسینه اش گذاشت به جلوی لباسش چنگ زد .ولی درد بیشتر شد امانش نداد از درد چهره اش کبود و چشمان سیاهی رفت میان فریاد سونگمین که وحشت زده از حالش به طرفش دوید: کیوهیــــــــــــــــــــــون... از هوش رفت به روی زمین افتاد از درد قلب و سه روز و دوشب بیخوابی بیهوش شد.

....................................

( عمارت چوی)

دونگهه نگاه اخم الودش به عمارت چویی کرد همیشه در این نگاه تنفر بود. ولی حال از ان تنفر کم شده بود، خودش هم نمیدانست از چه خود فکر میکرد.شاید  چون شیوون را تحویل ان افراد داده قرار است به زودی ثروتمند شود انتقامش را گرفته تنفرش کم شده. ولی این نبود ،چیزی به نام عذاب وجدان مثل خوره به جان دونگهه افتاده بود. با او درجدال بود که کار که کرده درست بود یا نه؟ اماعلت کم شدن تنفر این هم نبود نمیدانست چیست از بی جواب بودن علتش کلافه شد چهره اش درهم نگاهش را گرفت با قدمهای بلند به طرف در ووردی وارد خانه شد هنوز کامل قدم وارد سالن نگذاشت که شاهد آشوب وسرسیمگی در خانه شد دو خدمتکار مرد به سرعت باد از جلویش دوان رفتند صداهای فریاد درهم میپیچید : بیاااااا... آمبولانس خبر کن... کجا رفتی؟... یکی آمبولانسخبر کنه... دونگهه چشمانش از این اشوب گشاد شد به سمت سرو صدا چرخید و دید خدمتکارها درو مبل وسط حال حلقه زدند صدا فریاد اجوما هم امد که گفت: آمبولانس خبر کردید؟... دونگهه دوان به طرف انها رفت با دیدن هیوک که با چشمانی بسته صورتی مثل گچ سفید شده نیم خیز به روی مبل افتاده چشمانش بیشتر گشاد شد بی اختیار تنش لرزید با کنار زدن دو خدمتکار مرد با صدای بلند گفت: چی شده؟... ارباب چشه؟... اجوما که گریه میکرد با دیدن دونگهه چشمانش قدری گشاد شد سکسه وار گفت: دونگهه شی...ارباب...ارباب حالش بد شده...داشت گریه میکردیهو بیحال شد...دونگهه با جواباجوما گره ای به ابروهایش داد گفت: بیهوش شد؟...خم شد روی هیوک دستی روی گونه اش گذاشت که سردی تن هیوک تنش لرزید با عصبانیت گفت: پس معطل چی هستید ؟...دورش نشنید گریه میکنید که چی؟... به گفته اجوما که میان گریه ش گفت: آمبولانس ...آمبولانس خبر کردیم...توجه ای نکرد دستی زیر گردن هیوک و دست دیگر زیر زانوهایش گذاشت بغلش کرد سرهیوک شل شده به روی شانه دونگهه افتاد قلب دونگهه یهو فرو ریخت نمیفهمید چه میکند اختیار رفتارش دست خودش بنود هیوک را به آغوش کشید دوان به طرف در سالن میرفت فریاد زد: درو باز کنید ...یکی هم ماشین رو روشن کنه...یالاااا...اربابو میبریم بیمارستان....

*****************

(مقر شکنجه گاه)

نگاه اخم الود و تاریک لی سومان به سه مرد بود با عصبانیت غرید : امروز سه روزه که گرفتینش ...ولی هنوز هیچی به هیچی... یعنی شماها از پس یه نفر برنمیاد...نیمتونید فرمولو ازش بگیرید... از دست شما بیعرضه ها کاری برنمیاد...به هنری بگید کارشو بکنه... اون میتونه از زیر زبون این فرمولو ....هیچل با اخم شدید به سومان نگاه میکرد.

 برای شکنجه و پولدار شدن به انجا امده بود، ولی حال ذهنش به چیز درگیری فکر میکرد چشیدن از تن مردی .میخواست یکبا رهم که شده با شیوون که او به اسم دیوید میشناختش عشق بازی کند، تا هم عطش شهوتش را کم کند هم به کارش رسیده فرمول را به دست اورد پولش را بگیرد با بیشتر کردن اخمش وسط حرف سومان گفت: ببخشید قربان ...بذار ما اخرین تلاشمونو بکنیم... روش من هم یه امتحانی بکنیم...من با روشم از زیر زبونش میکشم بیرون...اگه اعتراف نکرد به هنری بگید کارشو بکنه... سومان نگاه تاریکش به هیچل شد گفت: روش تو؟... باشه... روش تو هم امتحان میکنیم...حالا روشت چی هست؟...

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
wallar یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 01:43

سلامممم عشقم یه خسته نباشی گنده
چرا من هر بار دوباره این داستان میخونم بغم میگره,بس که شیونو داری عذاب میدی,هیوک جونش به لبش رسوندی
هنوزم میگم همش تقضیر کیوهه
هیچوللللل بی رحمممم بی وجدان نامرد
اما من از دونی این داستان لذت میبرم خخخخ

سلام نفسمممم.
هی وای من چی بگم..شرمندههههههههههههههههههههههههههههههه
اره کیو مقصره...
هی هیچل خیلی بی رحم شده اینجا خخخخ
خدارو شکر یکی از دونگهه داستان خوشش اومد

maryam شنبه 12 دی 1394 ساعت 18:28

پس کیوکی میخوادبره بچه رو نجات بده یکی باید خودش ونجات بده

هی کیو خودش مریضه چطوری بره نجاتش بده..

sogand شنبه 12 دی 1394 ساعت 14:25

شیوونمممممممممممممممممن هیچی ندارم بگم اخه واسه کدومشون عررررر بزنمممممممممممممممممم

شرمنده اشکتو در اوردم

zeynab شنبه 12 دی 1394 ساعت 09:20 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجیمن اصلا حالم خوب نیستشیوون کیوداشتم فکر میکردم در واقعیت کسانی که این شغل رو دارن واقعا اونا اگه گروگان گرفته بشن چه بلایی سرشون میاد شیوون که خیلی عذاب میکشه هیچول میخوام بکشمش الان حس بدی دارم میخواد چه بلایی سر شیوون بیاره

سلام خوشگلم...
شرمنده همش تقصیر منهببخش ازداستانم حالت انقده بد شد...واقعا شرمنده ام.... خوب داستان من زا واقعیت گرفته شده... طرف بدتر از این چیزی که من نوشتم سرش اومده....هی چی بگم از دست هیچل

Sheyda جمعه 11 دی 1394 ساعت 22:40


اون نوشته های شیوون تو دفتر خاطراتش واقعا ناراحت کننده بود
هیچول چه نقشه ی پلیدی داره
مرسی عزیزم

اه اره ..غمگین بود نوشته هاش نه؟...شرمنده اشکتو دراوردم...
هی چی بگم زا دست هیچل که زا کار خودش پشیمون میشه....
خواهش خوشگلم

tarane جمعه 11 دی 1394 ساعت 21:42

شب خوش عزیزم.
واقعا چقدر همه چی بهم ریخته . اون طرف شیوون بیچاره زیر دست اون ادماای بی رحم با اون بلاهایی که سرش میارن، این طرف کیو از دوری و نگرانی شیوون نمی دونه چی کار کنه حالش هم که بد شد . از اون طرف هیوک که باید غصه ی اینا رو بخوره حال اونم بد شده . واقعا همه چی خیلی پیچیده شده .
حالا چطور میخوان شیوون رو پیدا کنن . ردی وجود نداره . مگه اینکه دونگهه به خاطر این عذاب وجدان بره حرفی بزنه.
خیلی سخته برای همه شون .
هیچول چرا این جوری میکنه . اونم که به فکر خودشه . شیوون چه گیری افتاده این وسط.
مرررسی گلم . خیلی هیجان انگیز و خوب بود.

شب تو هم خوش...
اره شیوونم داره عذاب میکشه کیو هم از دوریش بدتر داره عذاب میکشه...
اره هیوکم کاملا داغون شده..هی تو خیلی باهوشی یا...هر چی بگم رو میره...
هیچلم دارم براش حالا ببین...
خواهش عزیزدلم..خوشحالم که خوشت اومده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد