اینم از این قسمت این داستان ...بفرماید ادامه...
16
شیوون : چرا امدیم اینجا... اینجا که یه باشگاه... کیو در حالی که به ساختمان نگاه میکرد چرخید گفت : میدونم... شیوون : میخواهی ورزش کنی... ولی الان که وقت ورزش کردن نیست بهتره برگردیم و چرخید تا برگردد با صدای یه نفر که کیو رو صدا زد به سمت صدا سری چرخاند بعد به کیو نگاه کرد ... کیو دستی به سمت او تکان داد که باعث تعجب شیوون شد... تو اونو میشناسی.. شیوون پرسید .. گیو نکاهش کرد گفت: نه زیاد... تازه باهم آشنا شدیم... شیوون خم به ابرو آورد گفت : کی.. توکه با من بودی اونوقت چطور .. کیو ادامه حرفش با جمله خودش نیمه گذاشت گفت : بیا بریم بعدا برات توضیح میدم ... و اونو به داخل باشگاه برد..... پسرها مشغول گرم کردن خودشون بودن با هم تمرین میکردن.. کیو به همراه شیوون که قدری از او جلو و شیوون با دست به جیب تماشای اطراف پشت سر او میرفت با خود میگفت : چرا منو آورده اینجا ... اینهمه جاهای عالی اونوقت امده اینجا... اه ه ه بیا دیگه .. دست شیوون میکشید با خودش به سمت سالن میبرد ...
با گشودن در سالن تمرین هر دو باهم وارد سالن شدن.. شیوون هنوز گیج بود که چرا کیو اونو به اینجا آورده به اطراف سالن نگاه به اون چهار پسر که کمی با فاصله مشغول تمرین بودن توجهی نکرد به سمت کیو سری چرخوند بازوش گرفت گفت : نمیخواهی بگی قضیه چی... کیو لب باز کرد تا جوابشو بده که با صدای رن برگشت نگاهش کرد بهش لبخند زد...که این کار برای شیوون اصلا خوشایند نبود... رن با بیرون امدن از رخکن متوجه کیو شد که کنار یه پسر دیگه ایستاده .. به سمتش رفت نیم نگاهی به شیوون که تا اون لحظه هردو از هم آشنایی نداشتن کرد دوباره رو به کیو کرد گفت : یکم دیر کردی دیگه میخواستیم تمرینو شروع کنیم ... کیو با همون خنده که باعث حسادت شیوون میشد به رن زد گفت : ببخش .. تا الان داشتم راضیش میکردم به همین خاطر یکم طول کشید.. رن دوباره به شیوون نگاه کرد گفت : پس شیوونی که میگفتی اینه.. و دستشو برای آشنای با شیوون دراز کرد گفت : من رن کاپیتان تیم هستم از آشنایت خوشبختم ... ولی شیوون توجهی نکرد باهاش دست نداد... کیو از این حرکت شیوون تعجب کرد و برای اینکه جو عوض کنه سولفه ای کرد گفت: یکم از دستم دلخره .. ناراحت... رن : اوکی... مهم نیست... و دوباره رو به شیوون کرد گفت: خب پسر نمیخواهی نشونمون بدی.... شیوون از حرفش با چهره درهم نگاه پرسید : چی رو نشون بدم...؟ رن هواسش نبود که کیو هنوز چیزی بهش نگفته و او بی خبر از ماجراست دوباره گفت : مهارتتو... از کیو شنیدم که یه حرفه ای... و دست به شانه شیوون زد گفت: امروز میخواهیم حسابی سوپرایزمون کنی.... شیوون دست رن رو از شونه اش پایین کشید بهش نگاه میکرد ...
ریچارد : هی رن نمیخواهی بیای... رن به سمت ریچارد چرخید گفت: الان میام... و دوباره به شیوون نگاه گفت: رخکن اون طرف میتونی لباست اونجا عوض کنی... و با گفتن جمله اش به سمت همگروهاش رفت مشغول گرم کردن شد.. شیوون تازه متوجه شد که قضیه از چه قرار با فاصله گرفتن رن رو به کیو کرد هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد... کیو از نگاه او میتونست تشخیص بده الان چه حالی داره... کیو : خب اگه بهت میگفتم مطمئن بودم قبول نمیکردی به همین خاطر.... شیوون : به نظرت الان موافقم.... کیو دستش گرفت تا به سمت رخکن برن بقیه حرفهاشون اونجا بزنن اما شیوون با کشیدن دستش نذاشت گفت: لازم نیست .. همین الان برمیگردیم... و به سمت در سالن چرخید...
فرانک عضو دیگر گروه رن متوجه اونا شد با سر به رن گفت : به نظر میاد اوضاع خوب نیست... رن با گفته او برگشت متوجه خروج شیوون از در سالن شد کیو هم قصد خروج به دنبال او بود که رن صداش زد . رن : هی کیو ... اوضاع رو به راه.... کیو: چیزی نیست الان بر میگردم به دنبال شیوون از سالن خارج شد. تو راهرو سالن به دنبالش میگشت تا اینکه اونو در حالی که به دیوار تکیه زده پیدا کرد به سمت رفت رو به روش قرار گرفت گفت : باورم نمیشه که ترسیدی..... شیوون سر بلند کرد نگاهش کرد . کیو : اینجوری نگام نکن .. شیوون : بهتره بریم.... کیو دست به بازوگرفت نذاشت بره دوباره اونو به دیوار چسبوند گفت : نمیشه... حالا که تا اینجا امدیم بقیه اشم باید بریم.... با دیر کردن کیو رن به دنبالش امده بود از دور متوجه اونها و چهره شیوون فهمید که مخالف کار هست.
رن با صدای بلند گفت : هی کیو بابت لغو تمرین امروز دروغت باید هزینشو پرداخت کنی... کیو از حرف او جا خورد با نزدیک شدن رن گفت: ولی ما همچین قراری نذاشتیم... رن : درسته..اون موقع فرق میکرد ولی الان ..به ساعتش نگاه کرد دوباره ادامه داد گفت : الان درست نزدیک یک ساعت که وقت تمرین گروه گرفتی و فقط دوساعت دیگه میتونیم تمرین کنیم بازم ممکنه برای فردا آماده نباشیم .. و با سر به شیوون اشاره کرد گفت : به خاطر دروغت مسابقه فردا رو ببازیم... و به حالت تمسخراما از روی شوخی کردن رو به شیوون کرد گفت : این همه تعریف که ازت میکرد این بود ... به نظر میاد هیچی بلد نیستی اونوقت میگی مهارت داری.. شیوون از طرز برخوردش اصلا خوشش نیومد دست به یقه شد اونو به دیوار چسبوند گفت: مواظب باش چی داری میگی... کیو: شیوون ولش کن اون منظوری نداشت... رن توی دلش از اینکه موفق شده بود خندید و برای اینکه شیوون نفهمه گفت : اگه اینجوری نیست پس چرا فرار میکنی نشون نمیدی چی بلدی.... شیوون دست از یقه او کشید گفت : خیلی خب ..باشه.. بهت نشون میدم... و دست کیو رو گرفت با خود به سمت سالن برد کیو هنوز گیج رفتار رن بود که چرا اونجوری با شیوون برخورد کرد..
“Tim game “
رن .. ریچارد... الکس.. باهم تشکیل یه تیم رو دادن و شیوون .. کیو هم تیم مقابل ، فرانک هم به عنوان داور مسابقه قرار گرفت. شبیه یه تمرین یا یه بازی دوستانه نبود یه بازی واقعی راه انداختن هردو سعی در شناخت همدیگه بخصوص شیوون مهارتش داشتن... رن هنوز دست از تحریک شیوون بر نمیداشت مدام سر به سراو میگذاشت: هنوزم دیر نشده میتونی فرار کنی... شیوون : بهتره سرت بکار خودت باشه ... جلوی یه آدم که هیچی بلد نیست نبازی... رن از حرفش خندید گفت : بیا یه شرط بذاریم ... شیوون : چه شرطی... رن : هرکی این بازی رو باخت بقیه رو باید مهمون کنه... شیوون : باشه... پس از الان خودتو بازنده فرض کن ...
بازی با بالا انداختن توپ و صوت فرانگ آغاز شد . توپ با شروع بازی و جهش سریع شیوون به دستش افتاد با ضربها ، دریپها و هماهنگ با کیو اولین امتیاز به خود اختصاص داد... بازی همچنان با مهارتهای گروه پیش میرفت یه بازی جذاب شده بود که این برای کیو خوشحال کننده بود که بازم اونو سرحال میبینه شده بود همون شیوونی که میخواست .. توپ به دست رن افتاد از شگردها و پاسکاری با ریچارد تونست امتیاز بگیره.. شیوون با مهارتها و شیوه های که توی بازی بکار میبرد خیلی کم میتونستن در مقابلش حرکتی بکنن توپ رو از دست او بقاپن با اینکه مدتی بود بسکتبال بازی نکرده بود اما حرفه ای در مقابل آنها بازی میکرد. تیم رن از مهارتهای شیوون به وجه امده بودن اونو با تعریفهای که از کیو شنیده بودن تحسینش میکردن از بازی با او راضی بودند .. در آخر شیوون برنده بازی و رن شکست در مقابل او رو قبول کرد.
شیوون خیس از عرق ، نفسهای خسته کننده از بازی دست به کمر خنده پیروزی میزد گفت : خب چطور بود.. راضی شدی...
رن : واو پسر مهارت بی نظیر درست همون جوری که شنیدم .... شیوون یه نگاه به کیو کرد دوباره به او گفت : مهارت تو هم خوب بود ... تیم خوبی داری.. رن رو به کیو کرد گفت : واقعا برادر حرفه ای داری ... از حرف رن شیوون ، کیو بهم نگاه کردن خنده ریزی گوشه لبشان نشست ... شیوون : خب بازنده هنوزم سر حرفت هستی... رن خندید گفت : اوکیییییی لتس گووووو( بزن بریم)
**************
بعد از یه بازی خوب یا به نحوی مهارتشناسی طبق شرطی که بین شیوون ، رن هنگام شروع بازی در میان گذاشته شده بود به اتفاق هم به یه بار خوب رفتند یه جشن آشنایی و برد شیوون گرفتن.. رن ؛شیوون کنار هم و کیو با بقیه کمی با فاصله نشسته بودن با هم میخندیدن از خودشون تعریف میکردن .. رن با خوردن نوشیدنی توی جامش رو به شیوون کرد گفت: هی شیوون چرا با این مهارت که داری عضو تیمی نیستی مطمئن باش هر تیمی تو رو داشته باشه بردش حتمی پیشرفت میکنه.... شیوون هم با خوردن یه قلوپ از نوشیدنیش گفت : بسکتبال برام یه جور سرگرمی نه چیز دیگه.. با صدای خنده بلند اون سه پسر برگشتن نگاهشون کردن دوباره رن گفت : راستی بابت حرفهام معذرت میخوام .. فقط قسطم کمک بود یعنی وقتی مشکلتو از کیو شنیدم خواستم هم به تو و بیشتر .. به سمت کیو اشاره کرد که درحال صحبت با ریچارد، فرانک بود میخندید کرد دوباره ادامه داد : هم به برادرت ... به نظر میاد حسابی نگرانت ... سعی میکنه به هر نحوی شده کمکت کنه... این برنامه هم نقشه خودش بود ... شیوون هم به حرفهای رن گوش میداد هم به کیو که میخندید با اون دونفر شوخی میکرد نگاه میکرد... برادر... ولی اون برادرم نیست.. اون.. کیو همونجور که میخندید چشمش به شیوون خورد نگاهش کرد لبخند زد لبخندی که شیوون عاشقش بود دوست داشت همیشه اون لبخند رو ببینه..... رن : ساکتی چیزی شد نارحتت کردم... شیوون برگشت گفت : هاااا ... نه ... و بعد بلند شد دستش دراز کرد گفت : بابت امروز ممنون ... رن هم از جاش بلند شد با گرفتن دستش گفت : برعکس من ازت ممنونم که باعث شدی یه تمرین حسابی داشته باشیم.. شیوون بهش لبخند زد براش آرزوی موفقیت کرد و با گرفتن یه عکس یادگاری به همراه کیو از بار خارج شد.
********************
دیر وقت هوا هم کمی ابری ، مه آلود شده بود هر لحظه ممکن بود بارون بگیره اما براش فرقی نمیکرد حتی اگه برف هم می بارید بازم دلش میخواست قدم بزنه حتی حاظر به گرفتن تاکسی نبود . مسیر برگشت تا هتل راهی زیادی بود حتی چندبار کیو ازش خواست تا یه تاکسی بگیرن برگردند ولی قبول نمیکرد.. نمیدونست چرا ولی هوای قدم زدن به سرش زده بود یه حس خواصی درونش نهفته بود .. نمیدونست دلیلش چی هست .. حرفهای رن تو ذهنش با خود مرور میکرد. کیو بخاطر سردی هوا زیپ گرمکنش بالا کشید کلاهش رو هم روی سرش گذاشت با گفتن : یه دفعه چه هوا سردشد.... دستهاشو بهم میمالید با حرارت گرمای تنش سعی به گرم کردنشون داشت.. یه نگاه به شیوون انداخت اما شیوون اصلا حواسش نه به او ؛ نه به سرمای هوا .. از سکوتش حس کرد هنوز بابت کارش ازدستش ناراحت سری جلو آورد بهش نگاه کرد برای شکستن سکوت پرسید : خسته نشدی .. نمیخواهی بقیه راه رو با تاکسی بری... شیوون سری چرخاند گفت : نه خوبم .. دیگه راهی نمونده .. کیو جلوش قرار گرفت همونجور عقب عقب میرفت گفت : امروز حسابی گل کاشتی... شدی همون شیوون دوست داشتنی... شیوون : لوس نشو ... هنوزم از دستت دلخورم ... کیو : اوه ه یعنی میخواهی منو بزنی... شیوون : چرا که نه ... کیو یه دفعه به حالت شیطونی سر وصدا میچرخید گفت : وایی .. آخ سرم .. آخ پام .. یکی بیاد منو از دست این نجات بده .. اییی ... شیوون به مردم که از کنارش رد به کیو تعجب نگاه میکردن دست تکون میداد با اشاره به سرش که یعنی دیونه... قاطی کرده.. ازشون بابت حرکاتش معذرت خواهی میکرد ... یاااا.. کیو هیون این بچه بازی ها چی ... بس کن.. همه دارن نگاه میکنن... کیو یه لحظه دست از شیطونیش کشید ایستاد گفت : چیزی گفتی... و دوباره شروع کرد به چرخیدن سرو صدا... شیوون به مردم نگاه و خنده ای میزد درحالی که از دست کیو لجش درامده بود ولی خنده ساختگی میزد چشم غره ای به کیو میرفت تا دست از حرکاتش برداره.. به حالت غرغر کنان گفت : بسه... تموش کن.. کیو ایستاد گفت : دیگه نمیزنی ... شیوون کنارش ایستاد بازوش محکم فشار داد گفت : بعدا خدمت میرسم ... کیو به خاطر فشار دست شیوون به رو بازوش آخی کرد گفت : یعنی بازم میخواهی منو بزنی و دوباره خواست شروع کنه شیوون با دستش جلوی دهان اونو گرفت نذاشت ادامه بده و فقط کیو دستهاشو تکون میداد و صدای ضعیفی که بخاطر دست شیوون بود از دهانش بیرون میومد.... شیوون اونو همون جور که دستش به دهانش بود دست دیگش به دورش به جلو هل میداد با خودش میبرد... کیو چشماشو ریز کرد گوشه چشمی بهش چرخاند برای آزادی دست شیوون از دور دهانش دست شیوون گاز گرفت که باعث شد شیوون دستشو رها دردش بیاد : یاااااا چرا گاز میگیری... کیو با رها شدن از دستش نفسی کشید قدر دورتر جلوش ایستاد با شکلک درآوردن گفت : چون دوست داشتم... شیوون دستشو میمالید و برای اینکه حالشو بگیره گفت : إإإإ.. دوست داری... ودست به جیب گذاشت با حالت رئیسانه گفت : بیا اینجا... کیوبا انداختن ابروهاش به بالا یه دست به پهلو گفت : نمیام.. خودت بیا... شیوون این بار صداشو کمی بالا برد گفت : اربابت داره بهت میگه بیا اینجا... اونوقت میخندی میگی خودت بیا.... نکنه جای ارباب با یه خدمتکار اشتباه گرفتی... کیو یه لحظه چهره لوس ، خندونش محو شد به چهره جدی او نگاه میکرد ... شیوون با همون چهره جدی : پس چرا هنوز وایستادی نشنیدی چی گفتم... کیو تعجب زده از رفتارش قدم به سمتش گذاشت ... شیوون : سریعتر.. کیو : تو... تو چرا اینجوری شدی... من فقط داشتم ... شیوون نذاشت ادامه بده گفت : حرف نباشه .. و با انگشتش برای جلو امدن او اشاره میکرد . کیو با همون قدم های آرومش نزدیکش شد جلوش ایستاد . شیوون به سر تاپای او نگاه توی دلش از حالت او میخندید اما به چهره جدیش تغییری نداد گفت : که گفتی دوست داری.. آره ... کیو سکوت کرده بود فقط بهش نگاه میکرد .. پس چرا ساکت شدی نمیخواهی دیگه شکلک در بیاری .. کیو : من... من.. فقط میخواستم..... شیوون به چشمهای او که نزدیک بود گریش بگیره نگاه دیگه نتونست جلوی خنده شو بگیر پفی کرد زد زیر خنده به چهره او میخندید... کیو با تعجب بهش نگاه هنوز نتونسته بود کلک های شیوون بفهمه و وقتی تازه فهمید داد زد گفت : یاااااا داشتی سر به سرم میذاشتی ... شیوون دلش گرفته بود خنده شو قطع نکرد گفت : قیافت خیلی با حال بود .. کیو دست به کمر گفت :اصلانم خندار نبود... شیوون دست برو شکم و خم به کمر میخندید میگفت : چرا.. هست... اخخ ...واییی دلم... با انگشتش به سمتش اشاره کرد از خنده اشکش درامده بود گفت : تو.. تو... خیلی باحالی .. وای خدا مُردم.. دلممم... کیو خنده آرومی کرد اما برای اینکه خودشو ناراحت نشون بده گفت : نخند... بهت میگم نخند.... شیوون : ببخش ولی نمیتونم ... کیوبا چشای ریز کرده نگاهش کرد : که نمیتونی... هاااا... باشه... شیوون : اوه ه ه دیگه وقتهههه فرارررر... و همون جور که آروم عقب عقب میرفت گفت : تا تو باشی دیگه دستمو گاز نگیری.. و چرخید به سرعت دوید... کیو هم پشت سرش شروع به دوید کرد همون جورهم داد میزد : وایستاااا... کجا فرار میکنییی... منو دست میندازیییی.. اگه دستم بهت نرسهههه ... وایستااااا.... بهت میگم وایستاااااا... ولی شیوون همنجور میدوید میخندید ... شده بودن عین تام ،جری به دنبال هم میکردند.. وایستااااا... مگه گیرت نیارم... کیو داد میزد پشت سر شیوون میدوید... شیوون هم برمیگشت بهش میخندید ... برعکس شیوون که ی دونده خوبه ولی اون نبود با کمی دویدن به دنبالش نفس کم آورده بود بازم همون جوری داد میزد ولی بخاطر کم آوردن نفس ضعیف بود ... خسته شد دیگه نای دویدن نداشت .. خم شد دست به رو زانوهاش گذاشت نفس نفس میزد ..تو همون حالت دستشو تکون میداد میگفت : واییی..ستا..ااا... شیوون میدید که ازش فاصله میگیره... نفسهاش آروم شد کمر راست کرد دست به پهلو گرفت گفت : مگه دستم بهت نرسه یه حالی ازت بگیرم...
شیوون از بس دوید دیگه نفسش بالا نمیومد ایستاد سولفه از خشکی گلو کرد به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید ازش فاصله گرفته خندید به دیوار برای نفس تازه کردن تکیه زد خشکی گلوش رو با قورت دادن آب دهانش تر کرد... از رفتار خودش خندش گرفت سر به دیوار تکیه زد به مسیر دویدنش نگاه منتظر شد . چند دقیقه ای به همون حالت تکیه به دیوار چشم به مسیر دوخته بود .. پس کجا مونده... کمر از دیوار جدا لابه لای مردم که در حال عبور بودن به دنبالش گشت ولی پیداش نکرد .. ترسید که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه .. دل تو دلش نبود مسیر که امدی بود رو برای پیدا کردنش برگشت همون جور سر به اطراف میچرخوند.... کلافه شد با دست موهاشو به عقب کشاند دور خودش میچرخید... کجا رفته... اون کجاست... دست به جیب شد موبایل از جیب درآورد شمارشو گرفت .. چند بار بوق خورد اما جوابی از او دریافت نکرد.. دوباره گرفت بازم پاسخی دریافت نکرد... لعنتی.. ترسیده بود نمیدونست چکار کنه ... مسیر پشت سرش رو دوباره برگشت در همون حال باهاش تماس میگرفت... تا اینکه خود کیو باهاش تماس گرفت... شیوون با حالت ترس داد زد : یااااااا کیوهیون... معلوم هست کجایی... چرا هرچی زنگ میزنم ... صدای ضعیف از پشت گوشی شنید ... ش..ی..و..و..ن... از لحن صداش ترسش بیشتر شد گفت : صدات چرا اینجوری ..تو ..ک.. کجایی ... کجایی تو... کیو: نمیدونم.. کمکم کن ... شیوون با چهره نگران از حال او : باشه .. آروم باش .. میتونی یه نشونه چیزی بگی... که بفهمم کجایی..... کیو با صدا ضعیفش و سولفه که کرد گفت : تو یه کوچم .. رو دیوارش چندتا نقاشی کشیده شده ... داشتم میومدم دنبالت ... حرفش با سولفه دیگی که کرد قطع شد ... شیوون : آروم باش ... دارم میام.... پیدات میکنم... الو... الو ... کیو... دیگه صدای از او نشنید...
چند دقیقه قبل"
کیو با نفس تازه کردن به دنبال شیوون براه افتاد تا بهش برسه که همون موقع موبایلش زنگ خورد در حال در آوردن موبایل از جیب بود حواسش به جلو نبود با یه پسر که به همراه دونفر دیگه میخندیدن و توی دست اون پسر یه بستنی کاکائوی بود که با برخورد کیو بهش از دستش به روی زمین و باعث خشم اون پسرشد داد زد : یاااااااا... مگه کوری.... موبایل توی دستش همچنان زنگ میخورد ولی اون توجهش بیشتر به اون پسر بود که به خاطر کارش سرش داد میزد.... اون پسر متوجه موبایل توی دستش که زنگ میخورد شد با نگاه اون پسر کیو تازه فهمید موبایلش زنگ میخوره به محض اینکه میخواست جواب بده اون پسر از دستش قاپید که باعث عصبانیت کیو شد و قسط پس گرفتن موبایلشو داشت : اون مال منه .. بهتره همین الان پسش بدی... دو پسر دیگه درست پشت سر پسر اول ایستاده بودن از حرفش خندیدن.... دوباره موبایلش شروع به زنگ زدن کرد که این بار اون پسر به صفحه موبایلش نگاه کرد اسم رو گوشی رو خوند : عشقم شیوون .. خندید با حالت تمسخرانه گفت: هی بچه ها این پسر یه عاشق... اونم نه دختر ..عاشق یه پسر... اسمشم شیوون ... پسرهای پشت سرش شروع کردن به خندیدن با خود میگفتن : یعنی اون... و دوباره شروع به خندیدن کردن ....
لی یانگ سر دسته یا به نحوه ای (لیدر) اون دو پسر بود از سر شکل نا مرتب که هم داشت مشخص بود از اون قلدرها باجگیراست معروف به پسر جهنمی که اگه کسی باهاش بد رفتاری میکرد یا چیزی که به زور میخواست از او طرف مخالفت میشنید زندگیشو به جهنم تبدیل میکرد و حالا درست رو به روی کیو قرار گرفت و کیو از شخصیت اون بیخبر بود.. پسر جهنمی شروع کرد چرخیدن به دور کیو اونو برانداز میکرد... پسر جهنمی (لی یانگ) : نه.. خوبه.. هم خوشتیپی و هم خوش اندام ... کیو از طرز حرفش چندش شد برگشت به او که درست پشت سرش بود با چهره از خشم نگاه کرد دستشو دراز کرد گفت : پسش بده ... لی یانگ موبایل توی دستشو بالا آورد گفت : اینو میخواهی... نکنه میخواهی به عشقت زنگ بزنی بیاد... کیو با همون چهره گفت : مواظب حرف زدنت باش ... پسر جهنمی چرخید به کنار اون دو پسر دیگه ایستاد گفت : اوه ه .. چه حمایتی... اگه اونوقت مواظب نباشم چی میشه.... درهمون حال دوباره موبایل کیو زنگ خورد و اون پسر جهنمی (لی یانگ) موبایل رو به رو بروش گرفت گفت : شیوونیت .. میخواهی جواب بدم... شنیدن اسم شیوون سعی به گرفتن موبایلش داشت اما با بودن به دست اون پسر نتونست دیگه طاقت رفتار اون پسر رو نداشت مشتی روانه صورت او کرد که باعث شد پخش زمین ،موبایلش از دستش رها بشه بتونه پسش بگیره... خم شد موبایلشو از رو زمین برداشت تو همون حالت موند به پسرک گفت : جواب رفتار بدت .. حالا حالشو ببر.. و کمر راست کرد به اون دو پسر دیگه نگاه از کنارشون گذشت. پسرک به شدت خشمگین شد اولین کسی بود که باهاش اینجوری رفتار کرد با فریاد به اون دونفر گفت : احمقا چرا وایستادین بگیریدشششش..... کیو مشغول شماره شیوون بود که از فریاد او پسر برگشت متوجه دویدن او دو پسر به سمتش شد .. دست از تماس برداشت برای فرار از دست اونا شروع به دویدن کرد .. همونجور که میدوید به پشت سرش هم نگاه میکرد که هنوز دنبالش بودن .. و حواسش نبود که تو یه کوچه بن بست چرخید که دیگه راهی برای فرار نداشت ... برگشت پشت سرش نگاه کرد هنوز پسرها بهش نرسیده بودن ، فرصت فرار رو داشت قدم برداشت تا بره ولی دیگه فایدی نداشت با دیدن او پسرها سر جاش ایستاد بهشون نگاه عقب میرفت ... متوجه دستهای اونا شد که هر کدام توی دست وسیله ضرب،شت داشتن و تازه فهمید که با بد کسای در افتاده.... یکی از اون پسرها که موهاش رنگی به حالت خروسی زده زنجیر به دور دست میچرخاند جلو می امد و اون یکی دیگه یه چاقو به دست داشت بازو بسته میکرد... کیو ترسید که اون پسرها قسط آسیب زدن بهش دارن سر به اطراف چرخاند به دنبال راه فرار میگشت .. متوجه به در سمت راستش شد به سمتش رفت اما از شانسش او در قلف بود ..و پسرها بهش میخندیدن... شماها چی میخواهین.... کیو پرسید.. دوباره پسرها بهش خندیدن .. فکر کردی میتونی به همین راحتی فرار کنی... جونگ هیو از سایه تاریکی بیرون بهش نگاه کرد... دست رو کبودی گونه ش گذاشت به حالت قلدری گفت : تا حالا هیچکس جرعت نکرده بود به صورت من مشت بزنه ... کیو درحالی که ترسیده بود اما برای اینکه وانمود نکنه با صدای محکم گفت : حقت بود ... لی یانگ به اون دو نگاه خنده مزحکی کرد و بعد به اون دو پسر با سر اشاره کرد و اونا هم با فریاد به سمتش حمله ور شدن .......
برگشت همون زمان"
شیوون بعد از تماس کیو به دنبالش شروع به گشتن کرد کوچه ها رو یکی یکی میگشت تا اینکه به کوچه ی که کیو آدرسشو داده بود رسید.. تاریک بود خوب نمیدید ... با نور موبایلش مسیر راهشو روشن به اطراف میخرخاند صداش میزد ... متوجه سه پسر تو مسیر راهش شد که پخش زمین شده بودند به خود میپیچیدن... کیو به دیوار تکیه زده با شنیدن صدای شیوون خنده زد با همون صدای ضعیفش صداش زد : من.. اینجام... شیوون به سمت صدا چرخید و با دیدنش وحشت کرد قلبش از حرکت ایستاد ... کیو با صورت زخمی ، لب خونی به دیوار تکیه داده بود .. به سمتش رفت دو دستی صورتش گرفت پرسید : کی این بلا سرت آورده .... و به پشت سرش نگاه کرد گفت : کار اونا بوده ... و با گفتن : عوضیایی.. آشغال بلند شد که به سمت اونا بره کیو دستشو گرفت گفت : دیگه لازم نیست ... خودم حسابشون رسیدم ... شیوون برگشت بهش نگاه کرد پرسید : چه اتفاقی افتاده ... برای چی دعوا کردی....؟ کیو: میخواهی همین جا بگم ... شیوون متوجه حالتش شد با انداختن دست کیو به دور گردن خود وبا کمک دست خودش به دور کمرش اونو از رو زمین بلند کرد از کوچه تاریک بیرون رفتند و با گرفتن یه تاکسی به سمت هتل رفتن ... توی تاکسی در حالی دستش به دست او بود به کبودی روی صورتش، زخم روی لبش نگاه میکرد .. حالش خوب نبود و از اینکه چرا دعوا کرده رو هم نمیدونست.. سفیدی صورتش ، زیباش با کبودیها که ایجاد شده از دیدن این صورت .. صورتی که حاظر نبود کوچکتریت خراشی ایجاد بشه اما حالا برعکس بود قلبش داغون حس میکرد خورد شده... کیو سر بر شانه شیوون گذاشته بود چشماشو بسته بود .. شیوون فکرکرد خوابش برده دستشو برای لمس زخمهای صورت او بالا آورد آروم زخم لب او رو با شصتش لمس کرد گفت : دیونه آخه چرا دعوا کردی... کیو: بخاطر تو بود... و انگشت رو لبشو بوسه زد .. شیوون چانه ش رو بالا گرفت پرسید : بخاطر من .. برای چی....؟ کیو بهش نگاه گفت : برای اینکه داشتن ازت بد میگفتن... شیوون : چون ازم بد میگفتن تو هم باهاشون دعوا کردی.... کیو با گذاشتن سرش به روی شونه ش فشوردن دستش گفت : خب اونا که نمیدونستن تو برام عزیزی... منم حسابی حالشون جا آوردم.... شیوون خنده آرومی کرد دستشو فشرد گفت : دیونه ... و سر به رو سر او گذاشت دوباره گفت : دیگه اینکار رو نکن... حتی اگه مربوط به من باشه...
********
به هتل رسیدن از ماشین پیدا شدند.. شیوون اونو به خود چسباند گفت : باید میرفتیم بیمارستان شاید ... کیو نذاشت گفت : من خوبم... گفتم چیزیم نیست ... برای زخمهای کوچیک که نمیرن بیمارستان... شیوون : اما بازم بهتره بریم و به سمت خیابون چرخید که کیو با گرفتن بازوش مانع شد گفت : میگم خوبم ... چرا باور نمیکنی ... شیوون نگاهش کردگفت : باشه .. باور میکنم .. پس بریم خودم درمانت میکنم... کیو خندید به نشانه قبول کردن سر تکان داد و شیوون با گرفتن دستش گفت : بریم... و به داخل هتل رفتن...
توی راهرو هتل دست به دست هم خندان به سمت اتاق میرفتن که یدفعه جسیکا جلوشون سبز شد و اونا هم از دیدن یدفعه او جا خوردن نگاش میکردن و هنوز دستهاشون بهم قفل بود... جسیکا متوجه صورت کیو نشد ولی چشمش به دستهاشو که بهم گره خورده بود و از اینکه دستهای شیوون کسی دیگه بگیره و اون انگشتها کشیدهشو کسی دیگه لمس کنه متنفر بود برای کنترل کردن خود انگشتاشو به لبه لباسش میفشرد.. نگاهشو از دستهای اونا گرفت رو به شیوون کرد گفت : انگار خیلی باهم صمیمی شدین .. کیو ، شیوون با حرف او تازه متوجه حالت خودشون شدن قفل دستهاشو از هم گشودن با سولفه ای قدری از هم فاصله گرفتن... جسیکا به کیو نگاه کرد تازه متوجه صورت او شد با خنده مزحکی گفت : انگار دعواتون هم شده.... اونوقت اینقدر صمیمی هستین...
شیوون : اشتباه میکنی.... جسیکا چشم چرخاند به شیوون نگاه کرد توی ذهن خود میگفت: من اشتباه میکنم .. یا تو .. نه شیوون خان این توی که اشتباه کردی و یه روزم تاوان ایت اشتباهتو خواهی داد ... جمله های که نتونست به زبان بیارد و با تنه زدن به کیو به راهش ادامه داد. شیوون با کشیدن یه نفس عمیق رو به کیو کرد گفت : یااا حواست کجا بود... کیو : خودت حواست کجا بود... بعدشم خودت دستم محکم گرفته بودی .... شیوون : خیلی خب .. بیا بریم تو تا کسی دیگه متوجه نشده... اما غافل از اینکه جسیکا گوشه تیزی دیوار ایستاده به حرفهای آنها گوش میداد ... با بسته شدن در اتاق جسیکا از تیزی دیوار جدا به در بسته اتاق نگاه با فشردن دستش گفت : پشیمون میشی شیوون خان ... و به سمت پایین چرخید....
************
آییییی یواش ... شیوون زخم روی صورتشو ضدعفونی میکرد و از سوزش اون باعث میشد ناله کیو در بیاد... شیوون : چرا مثل بچه ها غر میزنی یه لحظه آروم بگیر تموم میشه ... و دوباره پنبه توی دستش رو آغشته به مواد کرد روی زخم او گذاشت ... کیو از سوزش آن هیسیییی کرد با گاز گرفتن لبش دردشو مخفی میکرد... شیوون با گذاشتن یه چسب زخم به روی گونه ش گفت : خب تمام شد .. و با بستن در جعبه به سمت حمام رفت با گذاشتن جعبه به سمت اتاق برگشت ولی کیو روی تخت نبود برگشت تا به سمت نشیمن بره که کیو از پشت در بیرون امد اونو از پشت بقل کرد گفت : نمیذارم هیچکس ازت بد بگه... چه اینجا .. چه هرجای دیگه... شیوون با باز کردن دستاش نگاهش کرد گفت : منم نمیخوام به خاطر من آسیب ببینی... و دست به رو زخم لبش گذاشت گفت : هیچ وقت اینکارو نکن .. حتی اگه ... بقیه حرفش با بوسه کیو به رو لبش نیمه ماند با گره دستاش به دور کمرش به خود چسبوند جواب بوسه او رو داد ... دستای کیو به زیر پیراهن او و تن اونو با انگشتاش لمس میکرد . شیوون از لمس دستای کیو لبهاشو جدا کرد گفت : تو حالت خوب نیست... بهتره استراحت کنی.... کیو: من حالم خوبه .. میخوامت... و شیوون روی تخت انداخت به روش خم شد به لبهاش بوسه زد که دل شیوون به تپش انداخت با یه حرکت اونو چرخوند اینبار خود شیوون بالا سرش قرار گرفت گفت : مطمئنی... پشیمون نمیشی... کیو خندید با قفل کردن دستاش به دور گردنش زدن بوسه کوتاه به لبش گفت : من برای تو همیشه آماده م عشقممم.... شیوون لبهای او رو با هوس میبوسید میخورد .. برای لحظه ای دست از بو..سه ش کشید به چشمهاش نگاه کرد گفت : عاشقتم عشقم... و دوباره بو..سه به لبهاش زد دست به زیر پیراهن او برد بدنش لمس میکرد. کیو با هر لمس او و بو..سه ش لرزه به تنش می افتاد . با هر لمس دست او تحریک شده بود دیگه تحمل نداشت دست انداخت دکمه های بلوز شیوون باز کرد با دستش تن لاغر عشقشو لمس میکرد. شیوون از لمس دستهای او ناله کوتاهی درونه دهانش زد که باعث شد او هم لباس کیو رو از تنش بیرون کشد با هوس بیشتر بو..سه هاشو به تن او بزنه.. با هر بو..سه او کیو ناله ای از لذت سر میداد.. عاشق هر حرکت او بود... شیوون با بو..سه هاش سعی داشت هواسشو برای کاری که میخواست انجام دهد پرت کند . خودشو بیشتر بهش چسباند بو..سه بر گردن ،لبهاش اونا رو با هوس میخورد.. به آرومی دست به کمر شلوار او برد شلش کرد از رو شرت اونو تو چنگش گرفت به بازی گرفتش... کیو از حس دست او به دور خودش ناله ای زد شیوون لبخندی زد با چسبوند بیشتر خودش در گوشش زمزمه کرد گفت : عاشقتم عزیزم... کیو با حرکت دست او آهی از لذت میزد .. شیوون بو..سه به لب میزد با اوبازی میکرد .. اوه ه ه عاشقشم.. کیو : شیوونااااا ... شیوون با بازی گرفتنش سعی داشت دیونش کنه هر چند خودش بیشتر دیونه شده بود ... کیو دیگه تحمل نداشت شیوون با بازی گرفتنش داشت دیونش میکرد با هر حرکت او از لذت ناله میزد و ازش میخواست که تمومش کنه... شیوون لبخند آرومی زد با بو..سی.دنش گفت : هنوزم میخواهیش.... کیو ملافحه رو چنگ میزد با کشیدن سر به عقب گفت : نه... اه ه ه .. یعنی چرا میخوام ... شیوون همون جور که به بازیش گرفته بود لحظه ای دست کشید چونه اونو به سمت خودش گرفت گفت : میخواهی خودت انجام بدی... کیو : نه خواهش میکنم شیونااا دارم دیونه میشم ... شیوون لبخند زد گفت: باشه عزیزم هرچی تو بخوای... و دست برد شلوار خودشو و اونو از پاش در آورد با بو..سی..دن لب..اش گفت : مطمئنی ....کیو با چنگ زدن ملافحه گفت : آره.... و برای فرار از درد لب. ها..شو بهم فشرد اما لحظه ای بعد با حرکت شیوون نتونست بلند فریاد زد...
فقط یه قسمت از دست اسایش داشتیم ها باز نکبت اومد
خخخخخ جونم کتک کاری طفلی کیو چه کتکی نوش جان کرد هر چند کتکم زد ولی دمش گرمممم بابا
چقدر دوست دارم جسیکا عشق بازی اینا رو ببینه بره رد کارش دیگه هم بر نگرده ,میگم شیون این چه حرفی بود زد الان کیو ناراحت شده نه
دستت درد نکنه پری جون همینطور عشقم فهیمه جاننننن
اوف این جسیکا دست بردار نیست...
اره کیو کتک خورد...
نه بابا کیو ناراحت نشد...
منم عاشقتم فاطمه جونم
کیو عجب مهارتی داشت
این کتک کاریها رو از مینی یاد گرفته
چون این یه واقعیت که کیو خدمتکار اصلا شوخی در این مورد جالب نیست
من اگه جای کیو بودم واقعا ناراحت میشدم
اون لحظه که شیوون گفت جای ارباب و خدمتکار عوض شده واقعا بد بود
چقدر جالب میشه جسیکا صدای فریاد کیو رو از پشت در شنیده باشه
مرسی عزیزم
خخخ اره حتما....
هی عشق اجازه ناراحتی نمیده...
خخخ...جسیکا یه شیطانه....
خواهش خوشگلم
سلام گلم شب خوش.
. واقعا به معنای واقعی کلمه عا/شقه و تنها به فکر عش/قشه
. این بازی و یه کم باعث شد شیوون از اون جو بد خارج بشه . البته با تشکر از رن که با حرفاش کمک کرد تا شیوون قبول کنه بیاد بازی.
. خوبه شیوون بالاخره تونست پیداش کنه .
. واقعا که عقده ایه
. امیدوارم خودش یه بلایی سرش بیاد و سرش حسابی بخوره به سنگ که دیگه توی کار بقیه دخالت و فضولی نکنه.

. کیو الان فکر کنم یه مقدار پشیمون شده
.
کیو هر کاری میکنه تا ذهن شیوون رو یه ذره هم که شده از ناراحتی ها و دغدغه ها دور کنه
بیچاره کیو چه کتکی خورد
این دختره جسیکا هم ول کن نیست
اینا هم که دست به کار شدن
ممنون عزیزم خیلی عالی بود.
سلام خوشگلم..شب تو هم بخیر...
اره کیو یه عاشق واقعیه...
اره کیو با اون کارش کتک خورد....
من زا جسیکا متنفرم..حالا حالا هست...
خواهش نفسم...ممنون که میخونیش
خخخخخ چه جایی تموم شد ممنون خسته نباشید
اره جای حساس تموم میشه...خواهش خوشگلم
خوبه حداقل روحیش بهتر شده
بیچاره کیو داغون شد
ایش من این دختره بوقو میکشم
مرسی جیگر
اره حالش بهتر شده...منم از جسیکا متنفرم..خواهش عشقم